سقیفه بنی ساعده در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲: خط ۲:
{{مدخل مرتبط
{{مدخل مرتبط
| موضوع مرتبط = امام علی
| موضوع مرتبط = امام علی
| عنوان مدخل  = [[سقیفه بنی ساعده]]
| عنوان مدخل  = سقیفه بنی ساعده
| مداخل مرتبط = [[سقیفه بنی ساعده در نهج البلاغه]] - [[سقیفه بنی ساعده در کلام اسلامی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره نبوی]] - [[سقیفه بنی ساعده در تاریخ اسلامی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره حسینی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره فاطمی]]
| مداخل مرتبط = [[سقیفه بنی ساعده در نهج البلاغه]] - [[سقیفه بنی ساعده در کلام اسلامی]] - [[سقیفه بنی ساعده در تاریخ اسلامی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره نبوی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره علوی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره فاطمی]] - [[سقیفه بنی ساعده در معارف و سیره حسینی]]  
| پرسش مرتبط  =  
| پرسش مرتبط  =  
}}
}}

نسخهٔ ‏۱۷ مهٔ ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۵۹

سقیفه سایه‌بانى در محلۀ بنى ساعده در مدینه بود که گاهى زیر آن تجمّع و گفتگو مى‌شد. پس از رحلت پیامبر(ص) گروهى از مهاجرین و انصار آنجا گرد آمدند و گفتگوهاى بسیارى دربارۀ تعیین جانشین پیامبر انجام گرفت و در نهایت با ابوبکر بیعت شد.

انکار وفات پیامبر

خبر رحلت پیامبر خدا به سرعت، گسترش می‌یابد. جان‌ها فشرده و قلب‌ها آکنده از غم می‌شود. تنها کسی که خبر را قاطعانه تکذیب می‌کند و تلاش دارد با تهدید، از گسترش آن جلوگیری نماید، عمر بن خطاب است. عباس، عموی پیامبر(ص)، با عمر سخن می‌گوید؛ اما او قانع نمی‌شود. مغیرة بن شعبه با دیدن چهره پیامبر(ص) سوگند یاد می‌کند که پیامبر خدا در گذشته است؛ ولی عمر، او را دروغگو می‌خوانَد و به فتنه‌انگیزی متهم می‌سازد. ابوبکر در سُنح (در بیرون مدینه) به سر می‌بَرد که به او خبر می‌دهند پیامبر خدا (ص) از دنیا رفته است. او به مدینه می‌آید و عمر را می‌بیند که برای مردم، سخن می‌گوید و آنها را تهدید می‌کند که مبادا کسی مرگ پیامبر(ص) را باور کند و خبر آن را بگستراند. عمر با دیدن ابوبکر می‌نشیند. ابوبکر به سوی جنازه می‌رود و پوشش از چهره پیامبر(ص) بر می‌گیرد. خطبه‌ای کوتاه می‌خواند و آیه: «و محمد، جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی بوده‌اند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، [از دین او] باز می‌گردید؟» (آل عمران، آیه ۱۴۴) را تلاوت می‌کند. عمر، آرام می‌شود، مرگ پیامبر(ص) را باور می‌کند و پس از شنیدن آیه می‌گوید: به وفاتش یقین کردم. گویی این آیه را نشنیده بودم! به راستی عمر نمی‌دانست که پیامبر(ص) در گذشته است؟!

صاحب الطبقات الکبری‌، به نقل از عایشه می‌نویسد: چون پیامبر خدا وفات یافت، عمر و مغیرة بن‌ شعبه اجازه خواستند و بر او داخل‌شدند و پارچه از چهره‌اش کنار زدند. عمر گفت: چه بیهوشی‌ای! چه قدر بیهوشی پیامبر خدا شدید است! سپس هر دو برخاستند و چون به در رسیدند، مغیره گفت: ای عمر! به خدا سوگند، پیامبر خدا وفات یافته است! عمر گفت: دروغ می‌گویی! پیامبر خدا وفات نیافته است؛ بلکه تو در پی فتنه‌ای. پیامبر خدا وفات نمی‌کند تا آنکه منافقان را نابود سازد. سپس ابوبکر آمد و عمر، همچنان برای مردم سخن می‌راند. پس، ابوبکر به وی گفت: ساکت شو! عمر، ساکت شد و ابوبکر بالا رفت و پس از حمد و ثنای الهی، آیه: "بی‌گمان، تو [ای پیامبر!] می‌میری و آنان نیز می‌میرند" را قرائت کرد و پس از آن [، آیه‌]: "و محمد، جز پیامبری نیست که پیش از او هم پیامبرانی بوده‌اند. آیا اگر بمیرد یا کشته شود، [از دین او] باز می‌گردید؟"[۱] را خواند تا آنکه از آیه فارغ گشت. سپس گفت: هر کس محمد را می‌پرستد، [بداند که‌] محمد درگذشت و هر کس که خدا را می‌پرستد، پسْ خدا زنده است و نمی‌میرد. عمر گفت: آیا این، در کتاب خداست؟ ابوبکر گفت: آری. عمر گفت: ای مردم! این، ابوبکر و ریش‌سفید مسلمانان است. پس با او بیعت کنید. مردم نیز بیعت کردند[۲].[۳]

آنچه در سقیفه گذشت‌

صحیح البخاری‌ ـ به نقل از ابن عباس، از خطبه عمر در روزهای پایانی زندگی‌اش ـ: به من خبر رسیده که کسی از میان شما گفته است: "به خدا سوگند، اگر عمر بمیرد، با فلان کس بیعت می‌کنم". کسی فریب این سخن را نخورد که: "بیعت ابوبکر، ناگهانی و حساب‌ناشده بود؛ اما [به نیکویی‌] تمام شد". هان! آن [بیعت‌]، همین گونه بود؛ اما خداوند، شر آن را حفظ کرد و در میان شما کسی نیست که همچون ابوبکر، گردن‌ها در برابر او فرود آیند. هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، بیعت‌کننده و بیعت‌شونده پیروی نمی‌شوند، از بیم آنکه کشته شوند.

داستان بیعت ابوبکر، چنین بود که چون خداوندْ پیامبرش را قبض روح کرد، انصار با ما مخالفت کردند و همگی در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و مهاجران، جز علی و زبیر و همراهان آن دو ـ که با ما همراه نشدند ـ، بر گرد ابوبکر جمع شدند و من به ابوبکر گفتم: ای ابوبکر! بیا تا نزد این برادران انصاری‌مان برویم.

به سوی آنان روانه شدیم و چون به آنان نزدیک گشتیم، دو مرد صالح را از آنان دیدیم که آنچه را قوم بر آن، اتفاق کرده بودند، ذکر کردند و گفتند: ای گروه مهاجران! کجا می‌روید؟ گفتیم: به سوی این برادران انصاری‌مان. گفتند: نه! به آنان نزدیک نشوید؛ چرا که آنان، امر شما (ولایت) را به فرجام رساندند. گفتم: به خدا سوگند، نزد آنان می‌رویم. پس رفتیم تا به آنان در سقیفه بنی ساعده رسیدیم. دیدیم مردی جامه به‌خود پیچیده در میان آنهاست. گفتم: این کیست؟ گفتند: این سعد بن عباده است. گفتم: چرا این‌گونه است؟ گفتند: بیمار است. پس چون اندکی نشستیم، سخنگوی آنان به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر(ص) گواهی داد و آن گونه که شایسته بود، خدا را ثنا گفت و سپس گفت: اما بعد، ما یاوران خدا و گُردان اسلام هستیم و شما ـ ای مهاجران! ـ گروهی اندک بودید که از قوم خود بیرون آمدید. حال می‌خواهند ما را از اصل و ریشه خود جدا کنند و ما را از حاکمیت، خارج سازند. چون ساکت شد، خواستم سخن بگویم. سخنی را آماده کرده بودم که مرا به شعف‌ می‌آورد و می‌خواستم پیش روی ابوبکر بگویم که از شدت و ناراحتی او بکاهم؛ اما چون خواستم سخن بگویم، ابوبکر گفت: آرام باش. پس نخواستم او را خشمناک کنم.

ابوبکر، سخن گفت و از من، بردبارتر و باوقارتر بود. به خدا سوگند، با آنکه بدون آمادگی قبلی سخن می‌گفت، هیچ یک از سخنانی را که من آماده کرده بودم و از آنها به شعف می‌آمدم، فرو نگذاشت و مانند آن یا بهترش را بیان داشت، تا آنکه ساکت شد. سپس گفت: هر خوبی‌ای که درباره خود گفتید، شایسته آن هستید؛ اما امر خلافت، بایسته جز این تیره از قریش نیست؛ چرا که آنان برترینِ عرب در نسب و جایگاه‌اند. من، برای شما یکی از این دو مرد را پسندیدم. پس با هر کدام که می‌خواهید، بیعت کنید.

سپس، دست مرا و دست ابو عبیدة بن جراح را که در میان ما نشسته بود، گرفت و من جز از این سخن او ناراحت نشدم؛ زیرا به خدا سوگند، اگر پیش انداخته شوم و بی آنکه گناهی مرتکب شده باشم، گردنم را بزنند، نزد من محبوب‌تر از آن است که امیر قومی شوم که ابوبکر در میان آنان است، مگر آنکه نَفْسم، به هنگام مرگ، چیزی را برایم بیاراید که الان آن را نمی‌یابم. پس، کسی از انصار گفت: من دوای درد و چاره کارم. ای گروه قریش! امیری از ما باشد و امیری از شما. همهمه‌ها زیاد و صداها بلند گردید، تا آنجا که ترسیدم اختلاف شود. پس گفتم: ای ابوبکر! دستت را بگشای. او هم گشود و من و مهاجران، با او بیعت کردیم. سپس انصار بیعت کردند و ما بر سعد بن عباده پریدیم و کسی از میان آنان گفت: سعد بن عباده را کشتید. [من هم‌] گفتم: خداوند، سعد بن عباده را بکشد! به خدا سوگند، در آن هنگام، بهتر از بیعت با ابوبکر نیافتیم. بیم آن داشتیم که اگر بدون بیعت از قوم انصار جدا شویم، پس از ما با مردی از خودشان بیعت کنند و در آن صورت، یا با وجود ناخشنودی، با وی بیعت می‌کردیم و یا با آنان مخالفت می‌کردیم که فساد به پا می‌شد. پس هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، نه او و نه کسی که با او بیعت کرده، نباید پیروی شوند، مبادا که کشته شوند[۴].[۵]

کسانی که از بیعت با ابوبکر، سرباز زدند

تاریخ الیعقوبی: گروهی از مهاجران و انصار از بیعت با ابوبکر، سر باز زدند و به علی بن ابی طالب(ع) متمایل شدند، از جمله: عباس بن عبد المطلب، فضل بن عباس، زبیر بن عوام، خالد بن سعید، مقداد بن عمرو، سلمان فارسی، ابو ذر غفاری، عمار بن یاسر، بَراء بن عازب و ابی بن کعب. ابوبکر به دنبال عمر بن خطاب و ابو عبیدة بن جراح و مغیرة بن شعبه فرستاد و گفت: نظر (صواب)، چیست؟ گفتند: صواب، آن است که عباس بن عبد المطلب را ببینی و سهمی از این حکومت برای او و نسلش قرار دهی و بدین وسیله در طرف علی بن ابی طالب، شکاف اندازید تا اگر با شما شد، برایتان حجتی بر ضد علی باشد[۶].[۷]

سخن امام علی(ع) پس از آگاهی از ماجرای سقیفه‌

چون ماجرای بیعت ابوبکر پایان گرفت و بیعت‌کنندگان با وی بیعت کردند، مردی نزد امیر مؤمنان که قبر پیامبر خدا را با بیل صاف می‌کرد، آمد و به او گفت: مردم با ابوبکر بیعت کردند و انصار، به سبب اختلاف داخلی‌شان خوار شدند و آزادشدگان فتح مکه‌[۸] به بیعت با آن مرد (ابوبکر)، مبادرت ورزیدند که مبادا [خلافت‌] به شما برسد. امام(ع) سرِ بیل را بر زمین زد و دستش را بر آن نهاد و گفت: "الف، لام، میم. آیا مردم گمان می‌برند که رها می‌شوند تا [تنها به زبان‌] بگویند: ایمان آوردیم، و [آیا گمان می‌برند که‌] آزمایش نمی‌شوند؟ و بی‌گمان، پیشینیانِ آنان را آزموده‌ایم و بی‌شک، خداوند، راستگویان و دروغگویان را معلوم می‌دارد. آیا آنان که کارهای زشت می‌کنند، گمان می‌برند که بر ما پیشی می‌گیرند؟ چه بد حکم می‌رانند!"[۹][۱۰].[۱۱]

هجوم به خانه فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص)‌

در کتاب أنساب الأشراف‌ به نقل از سلیمان تَیمی و ابن عون آمده است: ابوبکر به دنبال علی(ع) فرستاد و از او بیعت خواست؛ [اما] او بیعت نکرد. پس عمر آمد و همراه او شعله‌ای از آتش بود. فاطمه(س) او را در آستانه در دید و فرمود: "ای پسر خطاب! آیا درِ خانه‌ام را بر روی من آتش می‌زنی؟". گفت: آری، و این، آنچه را پدرت آورْد، استوارتر می‌کند[۱۲].

همچنین در کتاب تاریخ الطبری‌ به نقل از زیاد بن کلیب نقل شده است: عمر بن خطاب به خانه علی(ع) که در آن، طلحه و زبیر و مردانی از مهاجران بودند، آمد و گفت: به خدا سوگند، یا [[[خانه]] را] با شما آتش می‌زنم، یا برای بیعتْ بیرون آیید. زبیر با شمشیر آخته، به سوی او بیرون دوید؛ اما [پایش‌] لغزید و شمشیر از دستش به زمین افتاد. پس بر او ریختند و دستگیرش نمودند[۱۳].[۱۴]

خودداری امام(ع) از بیعت‌

ابوبکر به دنبال علی(ع) فرستاد و او را فرا خواند. پس آمد و در حالی که مردمْ حاضر بودند، سلام داد و نشست. سپس روی به مردم کرد و گفت: "چرا مرا فرا خوانده‌ای؟". عمر به او گفت: تو را برای بیعتی فرا خوانده‌ایم که مسلمانان، بر آن اجتماع کرده‌اند. علی(ع) فرمود: "ای گروه! شما حکومت را از دست انصار گرفتید، با این استدلال که ابوبکر [با پیامبر(ص)‌] خویشاوند است؛ چون می‌پنداشتید که محمد(ص) از میان شماست. پس، آنان زمام امور را به شما سپردند و کار را به شما وا نهادند. من، با همان استدلالی که بر انصار احتجاج کردید، بر شما احتجاج می‌کنم. ما در زندگی و مرگ به محمد(ص) نزدیک‌تریم؛ چرا که ما، اهل بیت او و نزدیک‌ترینِ مردم به او هستیم. پس اگر از خدا می‌ترسید، با ما انصاف بورزید و در این امر، آنچه را انصار برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید". پس، عمر به او گفت: ای مرد! تو رها نمی‌شوی، مگر آنکه همان گونه که دیگران بیعت کردند، بیعت کنی. علی(ع) فرمود: "من هم از تو نمی‌پذیرم و با کسی که از او برای بیعت گرفتن سزاوارترم، بیعت نمی‌کنم". پس، ابو عبیدة بن جراح به او گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، تو به این امر به خاطر فضل و سابقه و خویشاوندی‌ات سزاواری؛ اما مردمان بیعت کردند و به این پیرمرد، راضی شدند. پس تو هم به آنچه مسلمانان راضی شدند، راضی شو.

علی ـ که خداوند گرامی‌اش بدارد ـ فرمود: "ای ابو عبیده! تو امین این امتی. پس، از خدا درباره خودت پروا کن، که این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما شایسته نیست که حاکمیت و قدرت محمد(ص) را از خانه و درون اتاقش بیرون بکشید و به خانه‌ها و درون اتاق‌هایتان ببرید؛ زیرا قرآن، در اتاق‌های ما نازل شد و ما، معدن و منشأ علم و حکمت و دین و سنت و واجباتیم و ما از شما به کارهای مردم، آگاه‌تریم. پس، از هوا و هوس پیروی نکنید، که بی‌ارزش‌ترین سهم، نصیب شما می‌شود". بشیر بن سعد انصاری به سخن در آمد و گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، اگر مردم، این سخن را پیش از بیعت از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمی‌کردند و همه مردم با تو بیعت می‌نمودند؛ اما تو در خانه‌ات نشستی و در این کار، حاضر نشدی و مردم پنداشتند که تو نیازی به خلافت نداری. اکنون هم بیعت با این پیرمرد، رخ داده [و به انجام رسیده است‌] و تو، اختیار کار خود را داری. علی(ع) به او فرمود: "ای بشیر، وای بر تو! آیا وظیفه این بود که [جنازه‌] پیامبر خدا را در خانه‌اش رها سازم و [هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر خلافت، با مردمْ کشمکش کنم؟!"[۱۵].[۱۶]

اعتراض امام(ع) به نتیجه اجتماع سقیفه‌

امام علی(ع)‌ در خطبه‌ای که از امر خلافت شِکوه می‌کند فرمود: "هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن کرد و می‌دانست که من، محور گردش آسیاب خلافتم. سیلاب [فضائل‌] از ستیغ بلندم ریزان است و مرغ [اندیشه‌] از رسیدن به قله‌ام ناتوان. پس، دامن از خلافت بر کشیدم و پهلو از آن پیچیدم و نیک اندیشیدم که یا بی‌یاور بستیزم و یا بر این تیرگی و ظلمت، شکیب ورزم؛ ظلمتی که در آن، بزرگ‌سالانْ فرتوت و خردسالانْ پیر گردند و مؤمن، تا لحظه دیدار پروردگارش، در آن به رنج و زحمت باشد. دیدم که شکیبایی خردمندانه‌تر است. پس با خاری در چشم و استخوانی در گلو و با این که میراثم را به تاراج‌رفته می‌دیدم، شکیب ورزیدم"[۱۷].[۱۸]

یاری‌خواهی امام(ع) از مهاجران و انصار

در کتاب سلیم بن قیس آمده است: سلمان گفت: چون شب شد، علی(ع) فاطمه(س) را بر درازگوشی سوار کرد و دست دو پسرش، حسن و حسین(ع) را گرفت و هیچ یک از اهل بدر، چه مهاجر و چه انصار را وا ننهاد، جز آنکه به منزلش رفت و حقش را به آنان یادآوری کرد و آنان را به یاری خود فرا خواند؛ اما جز ۴۴ نفر، هیچ کدام پاسخ مثبت ندادند. پس به آنان فرمان داد که صبح زود، سر تراشیده و با سلاح‌هایشان بیایند و تا به پای مرگ، پیمان ببندند. چون صبح شد، جز چهار تن [به وعده خود] وفا نکردند. به سلمان گفتم: آن چهار تن که بودند؟ گفت: من، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام. سپس علی(ع) شب بعد به نزد آنان آمد و سوگندشان داد. گفتند: صبح با تو می‌آییم؛ اما هیچ یک از آنان، جز ما [چهار تن‌] نیآمدند. و شب سوم هم به نزد آنان آمد و باز، جز ما کسی نیامد. چون خیانت و بی‌وفایی آنان را دید، خانه‌نشین شد و به گردآوری و کنار هم نهادن قرآن رو آورد و از خانه‌اش بیرون نیامد تا آنکه قرآن را گرد آورْد[۱۹].

و در کتاب تاریخ الیعقوبی در این باره آمده است: گروهی به گرد علی بن ابی طالب(ع) جمع شدند و به او پیشنهاد دادند تا از آنان برای خود، بیعت بگیرد. پس به آنان فرمود: "برای این کار، صبح، سر تراشیده نزد من آیید". صبح هنگام، جز سه نفر، هیچ کس نیامد[۲۰].[۲۱]

برخورد هوشیارانه امام(ع) با فتنه‌

در کتاب أنساب الأشراف‌ به نقل از امام حسین (ع) از پدرش نقل شده است: ابو سفیان به نزد علی(ع) آمد و گفت: ای علی! با مردی از خوارترین تیره قریش، بیعت کردید! هان! به خدا سوگند، اگر بخواهی، بر ضد او از همه سو آتش بر افروزم و مدینه را از سواره و پیاده پُر کنم. علی(ع) پاسخ داد: "دیر زمانی است که تو با خدا و پیامبرش و نیز اسلام، نیرنگ می‌کنی؛ [ولی کارگر نمی‌افتد] و نیرنگ تو از آن، نکاسته است"[۲۲].[۲۳]

بیعت امام(ع) پس از درگذشت فاطمه(س)‌== در کتاب الکامل فی التاریخ‌ به نقل از زُهْری آمده است: علی(ع) و بنی هاشم و زبیر، شش ماه پایداری نمودند و با ابوبکر بیعت نکردند، تا آنکه فاطمه ـ که خدا از او خشنود باد ـ درگذشت. آنگاه با او بیعت کردند[۲۴]. در کتاب صحیح البخاری‌ به نقل از عایشه نقل شده: فاطمه، دختر پیامبر(ص)، به ابوبکر پیام داد که میراث خود از پیامبر خدا را می‌خواهد، که [میراثش‌] آنچه را خداوند، بی جنگ و خونریزی در مدینه نصیب پیامبر(ص) کرده بود و نیز فدک و باقیمانده خمس خیبر... را شامل می‌شد؛ اما ابوبکر، از اینکه چیزی از آنها را به فاطمه باز گردانَد، خودداری ورزید. از این‌رو، فاطمه بر ابوبکر خشمناک شد و با او قهر کرد و تا هنگام مرگ با او سخن نگفت.

فاطمه پس از پیامبر(ص) شش ماه زیست و چون وفات یافت، همسرش علی او را شبانه دفن کرد و ابوبکر را از آن آگاه نساخت و خود بر او نماز خواند. علی در زمان حیات فاطمه، نزد مردم، آبرویی داشت؛ ولی چون فاطمه درگذشت، مردم، با علی چنان رفتار نمودند که گویی او را نمی‌شناختند. پس با ابوبکر به مصالحه برخاست و با وی بیعت کرد؛ اما در آن چند ماه [که فاطمه زنده بود، هرگز] بیعت نکرد[۲۵].[۲۶]

انگیزه‌های بیعت امام(ع) پس از خودداری‌

  1. بیم اختلاف‌: امام علی(ع)‌ در خطبه‌اش پیش از جنگ جمل فرمود: چون پیامبر(ص) قبض روح شد، ما، خانواده و خاندان و وارثان و خویشان او و سزاوارترینِ مردم به او بودیم و با ما در این امر، کشمکش نمی‌شد. پس، حکومت پیامبرمان را از ما گرفتند و به دیگران سپردند و به خدا سوگند، اگر از اختلاف مسلمانان و بازگشتشان به کفر هراسی نبود، تا سر حد توانمان، آن را دگرگون می‌ساختیم[۲۷].
  2. بیم ارتداد: امام باقر(ع) فرمود: چون مردم کردند آنچه در بیعت با ابوبکر کردند، هیچ چیز از فراخوانی امیر مؤمنان به سوی خود مانع نشد، مگر توجه به مردم و بیم آنکه از اسلام باز گردند و به پرستش بت‌ها روی آورند و به یگانگی خداوند و رسالت خدایی محمد(ص) گواهی ندهند... [پس،] از سر ناچاری و بی‌یاوری بیعت کرد[۲۸].
  3. بی یاور بودن‌: در کتاب الکافی‌ به نقل از سدیر آمده است: نزد ابو جعفر (امام باقر)(ع) بودیم و آنچه را مردم پس از پیامبرشان کردند و امیر مؤمنان را خوار داشتند، یاد نمودیم. پس، مردی از آن میان گفت: خدا تو را به سلامت دارد! پس، عزت و شوکت بنی هاشم و افراد آنها چه شد؟ امام باقر(ع) فرمود: "چه کسی از بنی هاشم باقی مانده بود؟ جعفر و حمزه‌ که[۲۹] نبودند و با علی(ع) تنها دو مرد ناتوان و خوار و تازه‌مسلمان (عباس و عقیل) بودند که از آزاد شدگان فتح مکه‌ بودند. هان! به خدا سوگند، اگر حمزه و جعفر حاضر بودند، کار آن دو (ابو بکر و عمر) به آنجا نمی‌رسید و اگر شاهد ماجرا بودند، خود را فدا می‌کردند"[۳۰].
  4. اجبار: امام صادق(ع): به خدا سوگند، علی(ع) بیعت نکرد تا آنکه دید دودْ داخل خانه‌اش شد[۳۱].[۳۲]

زمینه‌های موفقیت سقیفه‌

  1. دشمنی قریش‌: در کتاب نثر الدر به نقل از ابن‌عباس چنین آمده است: میان علی(ع) و عثمان، گفتگویی در گرفت. عثمان گفت: من چه کنم که قریش[۳۳]، شما (بنی‌هاشم) را دوست ندارند. شما در جنگ بدر از آنها هفتاد تن را کشتید؛ هفتاد نفری که سیمایشان چون گوشواره‌های زرین بود و بینی‌شان پیش از لب‌هایشان آب می‌نوشید[۳۴][۳۵].
  2. حسادت‌: در کتاب الأمالی‌، مفید به نقل از ابو هیثم بن تَیهان، پیش از جنگ جمل نقل شده است: ای امیرمؤمنان! حسادت قریش بر تو، دو گونه است: نیکان آنها به سبب هم‌چشمی در فضیلت و یا بلندی مرتبت، حسادت ورزیدند و بدکاران آنها بدخواهانه بر تو حسد بردند. خداوند نیز بدین سبب، اعمالشان را هیچ انگاشت و بارشان را سنگین ساخت. راضی نشدند که با تو برابر شوند؛ بلکه خواستند از تو پیشی گیرند. پس، هدف، از آنها دور ماند و به پایان راه نرسیدند. تو سزاوارترینِ قریش به حاکمیت بر قریش هستی؛ [چرا که‌] پیامبرشان را در زندگی، یاری کردی و پس از مرگ، حقوقش را از سوی او ادا نمودی. به خدا سوگند، ستم و سرکشی‌شان، جز به خودشان باز نمی‌گردد. و ما یاران و یاوران تو هستیم. پس، هر فرمانی داری، بفرما[۳۶].[۳۷]

بیعت ابو بکر از دیدگاه عمر

در کتاب تاریخ الیعقوبی‌ به نقل از عمر بن خطاب آمده است: بیعت با ابوبکر، ناگهانی (و بی مقدمه) بود و خداوند، شرش را حفظ کرد. پس اگر کسی دوباره آن گونه کرد، او را بکشید[۳۸].[۳۹]

ماجرای سقیفه

پس از رحلت پیامبر اسلام[۴۰]، اولین واقعه تلخی که در جامعه اسلامی رخ داد و مسیر تاریخ اسلام را عوض کرد، جنجال سقیفه بنی ساعده است، هنگامی که علی(ع) و فضل بن عباس و تنی چند از بنی هاشم، سرگرم انجام مراسم غسل و کفن بدن مطهر رسول خدا(ص) بودند، غوغای سقیفه برای انتخاب جانشین پیغمبر برپا شد، ابتدا رشته کار به دست انصار به سرکردگی سعد بن عباده، پیشوای خزرجیان، بود اما وقتی ابوبکر و عمر و ابوعبیده، که از مهاجران بودند، با خبر شدند جسد رسول خدا را ترک کردند و به جمع انصار در سقیفه پیوستند. در آن مجلس عده‌ای از مهاجر و انصار حاضر بودند که از رجال مشهور و معروف آن اجتماع می‌توان اشخاص زیر را نام برد: ابوبکر، عمر، ابوعبیده، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن عباده، ثابت بن قیس، عثمان بن عفان، حارث بن هاشم، حسان بن ثابت، بشر بن سعد، حباب بن منذر، مغیرة بن شعبه و اسید بن خضیر.

پس از حضور این عده، ثابت بن قیس برخاست و گروه مهاجرین را مخاطب قرار داد و گفت: حال که پیغمبر از میان ما رفته، بر ماست که خلیفه‌ای تعیین کنیم و این خلیفه باید از میان انصار باشد و در فضایل انصار مطالبی گفت و سعد بن عباده را نامزد این پست و مقام معرفی کرد. عمر که از شنیدن این سخنان برآشفته بود به پا خواست تا جواب او را بدهد ولی ابوبکر مانع شد و خود جواب خطیب انصار را داد و در مزیت مهاجرین مطالبی گفت و فضیلت مهاجرین را بر انصار بیان کرد و سپس عمر و ابوعبیده را برای خلافت معرفی کرد، ثابت بن قیس چون این سخنان را بشنید برای بار دوم مهاجرین را مخاطب ساخت و گفت: آیا با نظر ابوبکر درباره بیعت با آن دو (عمر و ابوعبیده) موافقید؟

مهاجرین حاضر در مجلس گفتند: هر چه ابوبکر بگوید و هر نظری داشته باشد ما قبول داریم، پس از جدال‌های لفظی و صحبت‌هایی که بین مهاجر و انصار رد و بدل شد و در نتیجه بین خود انصار هم اختلاف افتاد. عمر از این فرصت استفاده کرد و دست ابوبکر را گرفت و گفت: حالا که مسلمانان به خلافت تو راصی هستند دست خود را به من بده تا بیعت کنم!

ابوبکر اول تعارف کرد ولی عمر پیش‌دستی نمود و با ابوبکر بیعت کرد، تنی چند از قبیله «اوس، علی‌رغم طایفه «خزرج»، با عمر همکاری کرده و با ابوبکر بیعت نمودند و بدین ترتیب پس از دو روز جدال و بحث ابوبکر با رأی چند نفر به عنوان خلیفه رسول الله انتخاب شد[۴۱].

آری، سرگرم بودن علی بن ابیطالب به کار پیامبر(ص)، دور بودن بنی هاشم از صحنه به سبب مصیبتی که از رحلت رسول خدا(ص) به آنان رسیده بود و اختلاف انصار، پیروزی ابوبکر را در سقیفه قطعی و آسان گردانید و به راحتی بر مسند خلافت که حق مسلم علی(ع) بود غاصبانه تکیه زند[۴۲].

در همان هنگام که امام(ع) مشغول تجهیز بدن مطهر پیامبر بود و جمعی از مهاجر و انصار در سقیفه نیز به کار رأی‌گیری پرداخته بودند، ابوسفیان - که از نظر سیاسی مرد قوی بود- به منظور ایجاد اختلاف بین مسلمانان به در خانه علی(ع) آمد و گفت: یا علی! دستت را بده تا با تو بیعت کنم که اگر من با شما بیعت کردم احدی از فرزندان بنی عبد مناف با تو مخالفت نخواهد کرد و اگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسی از قریش بیعت تو تخلف نمی‌کند و سرانجام همه عرب تو را به فرمانروایی می‌پذیرند، امام(ع) که از قصد او آگاهی داشت به تقاضای او اعتنا نکرد و فرمود: «من فعلاً مشغول تجهیز پیامبر هستم». در همین حال عباس عموی حضرت هم از علی(ع) خواست که دست بردار زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد، ولی آن حضرت امتناع ورزید و قبول نکرد.

چیزی نگذشت که صدای تکبیر به گوش آنان رسید، علی(ع) جریان را از عباس پرسید، عباس گفت: نگفتم دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت می‌جویند؟ نگفتم دستت را بده تا با تو بیعت کنم؟ ولی حاضر نشدی و دیگران بر تو سبقت گرفتند»[۴۳].

یک روز پس از ماجرای سقیفه، ابوبکر برای بیعت عمومی بر منبر نشست و عمر بن خطاب هم تمام تلاش و کوشش خود را برای بیعت مردم با ابوبکر به کار برد و در آن مجلس، عمر خطبه‌ای کوتاه خواند و در فضائل و مناقب ابوبکر مطالبی ایراد نمود و پس از آن مردمی که جمع بودند به پاخاستند و بار دیگر پس از بیعت سقیفه با ابوبکر مجدداً بیعت کردند، و آن‌گاه ابوبکر به سخن پرداخت و پس از ستایش خدا گفت: «ای مردم! در حالی که بهترین شما نیستم بر شما ولایت یافتم در کار خوب مرا یاری دهید و اگر کج شدم راستم کنید.»..[۴۴].[۴۵]

انتخابی ناگوار

علی(ع) که از قدرت روحی و معنوی فوق العاده‌ای برخوردار بود با آنکه می‌دانست حق خلافت مخصوص اوست و برای رهبری جامعه از هر کس دیگری شایسته‌تر است مع ذلک می‌دید اگر دست به تحریک بزند ممکن است هر لحظه خون‌ریزی در میان مسلمانان آغاز شود و فتنه و آشوبی، که برای همیشه خاموش نخواهد شد، به وجود آید لذا پس از مراسم تدفین بدن مطهر پیغمبر، او و جمعی از بنی هاشم و پیروان صدیق اسلام که خلافت را مخصوص علی(ع) می‌دانستند در خانه فاطمه زهرا(س)، که تنها یادگار محبوب پیغمبر اسلام بود، متحصن شدند، ولی این تحصن سرانجام درهم شکست و همه متحصنین مجبور شدند خانه فاطمه را ترک کنند به غیر از علی(ع).

امام با دید امامت و نورانیت الهی و سفارش‌هایی که رسول خدا به او کرده بود تشخیص داد ضمن این که نباید تحریک کند تا غوغایی به پا نشود، اما سکوت او هم ممکن است بر کار خلاف آنان صحه بگذارد و لذا مهر خاموشی را شکست و به نخستین وظیفه خود که یادآوری حقیقت از طریق ایراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد که به اجبار خواستند از او بیعت بگیرند به مهاجرین خطاب کرد و فرمود: «ای گروه مهاجر، حکومتی را که حضرت محمد آن را پی‌ریزی کرد از دودمان او خارج نسازید و به خانه‌های خود وارد نکنید به خدا سوگند، خاندان پیغمبر به این کار سزاوارترند؛ زیرا در میان آنان کسی است که به مفاهیم قرآن و فروع و اصول دین احاطه کامل دارد و به سنت‌های پیامبر آشناست و جامعه اسلامی را به خوبی می‌تواند اداره کند و جلو مفاسد را بگیرد و غنائم را عادلانه تقسیم کند، با وجود چنین فردی نوبت به دیگران نمی‌رسد، مبادا از هوا و هوس پیروی کنید که از راه خدا گمراه و از حقیقت دور می‌شوید»[۴۶].

پس از حضرت بعضی از یاران نزدیک امام(ع) با مردم صحبت کردند و اولویت و تقدم علی(ع) را تذکر دادند. علی(ع) در این سخن کوتاه، حجت را برای مهاجر و انصار تمام کرد ولی ابوبکر و همفکرانش بر ادامه خلافت اصرار می‌ورزیدند و اندرزهای خیرخواهانه علی(ع) و چند نفر از یاران با وفای او کمترین اثری نگذاشت و هر چه زمان هم به پیش می‌رفت نه تنها به سود امام نبود بلکه بر استحکام پایه‌های خلافت در اذهان مردم می‌افزود و مردم کم‌کم به آن حکومت تحمیلی خو گرفتند و او را به رسمیت شناختند، و نه تنها نام امیرالمؤمنین(ع) به فراموشی سپرده شد، بلکه کار به جایی رسید که کسی جرأت نمی‌کرد درباره دریای فضایل علی(ع) لب بگشاید![۴۷]

انصار و هواداران قریش در سقیفه

به مجرد اطلاع عمر از گردهمایی انصار در سقیفه به خانه رسول خدا(ص) که ابو بکر در آنجا بود آمد کسی را نزد وی فرستاد تا به او بگوید کاری به تو دارم از خانه بیرون بیا. ابو بکر پاسخ داد من به امور مربوط به تجهیز پیامبر(ص) مشغولم. مجددا کسی را نزد او فرستاد تا به او بگوید هرچه زودتر بیرون بیا حادثه مهمی رخ داده که حضور تو در آن ضروری است. ابو بکر از خانه خارج شد و نزد عمر رفت و هردو به اتفاق ابو عبیده و جمعی دیگر به سرعت راهی سقیفه شدند. وقتی بدان‌جا رسیدند با حضور انصار در انجمن خود روبرو شدند و هنوز گردهمایی آنان پایان نپذیرفته و مردم پراکنده نشده بودند، با ورود این افراد، رنگ از چهره سعد بن عباده پرید و انصار مات و مبهوت شده و سکوتی همراه با شگفتی بر آنان حکمفرما شد.

این سه تن آن‌چنان عمیقانه در گردهمایی انصار نفوذ کردند که گویی به آن چه در دل افراد می‌گذشت و از انگیزه‌ها و خواسته‌های آنان باخبر بودند و از نقاط ضعفی که طی آن انصار بهت زده شدند، به خوبی اطلاع داشتند.

عمر خواست سخن بگوید، ابو بکر او را از آن کار باز داشت؛ زیرا وی از پرخاشگری و تندخویی عمر آگاهی داشت و موقعیت، بسیار مهم و آمیخته از حقد و کینه بود و لازم به نظر می‌رسید در چنین اجتماعی با مهارتی سیاسی و سخنانی ملایم، نخست موقعیت را به دست گرفت تا نوبت درشتی و تندخویی برسد. ابو بکر با شیوه‌ای ماهرانه و مناسب، آغاز سخن کرد و با ملاطفت، انصار را مخاطب ساخت و در سخنان خود هیچ‌گونه کلمه احساس‌برانگیزی به کار نبرد و اظهار داشت: ما مهاجران، نخستین افرادی بودیم که پذیرای اسلام شدیم، خاندان ما با فضیلت‌تر از همه بودند و نقش محوری داشتند و برترین شخصیت‌ها در جمع ما حضور داشتند و نزدیک‌ترین خویشاوندان رسول خدا(ص) به شمار می‌آییم. و شما انصار برادران دینی ما و شریک در دین و آیین‌مان هستید، دین خدا را یاری کردید و از خود فداکاری نشان دادید، خداوند به شما پاداش خیر عنایت کند، ما به منزله امیران و شما در رتبه وزیران قرار دارید، از مشورت با شما خودداری نخواهیم کرد و بدون حضور شما، به سامان امور نمی‌پردازیم.

حباب بن منذر گفت: ای جماعت انصار! زمام امور خویش را خود به دست گیرید زیرا مردم در سایه قدرت شما زندگی می‌کنند و کسی جرأت انجام‌ کاری بر خلاف شما را ندارد و قادر نیستند بدون نظر شما دست به عملی بزنند. شما انسان‌هایی عزتمند و صاحب قدرت بوده و جمعیت انبوهی را تشکیل می‌دهید، از دلاوری و شجاعت برخوردارید و مردم، تنها به عملکرد شما می‌نگرند. ازاین‌رو، به اختلاف نپردازید که بدین وسیله کارهای خود را تباه می‌سازید. اگر مردم بر سخن خود پافشاری کردند، شما امیری تعیین کنید و ما نیز امیری معرفی خواهیم کرد.

عمر گفت: هرگز چنین چیزی ممکن نیست، دو شمشیر در یک غلاف نمی‌گنجد. به خدا سوگند! عرب‌ها که پیامبرشان از غیر شماست به زمامداری شما تن در نخواهند داد ولی در مورد زمامداری کسانی که نبوت میان آنان بوده، مخالفتی ندارند پس چه کسی در زمینه حکومت پیامبر با ما به ستیزه بر می‌خیزد در صورتی که ما دوستداران و نزدیکان آن حضرت به شمار می‌آییم؟

پس از سخنان عمر حباب بن منذر اظهار داشت: ای جماعت انصار! مراقب کار خود باشید و به سخن این مرد و هوادارانش گوش فرا ندهید که حق شما را در این خصوص ضایع خواهند ساخت، اگر پذیرای زمامداری شما نشدند آنان را از این شهر بیرون برانید زیرا شما به امر خلافت و جانشینی سزاوارتر از دیگرانید، چه اینکه مردم در سایه شمشیرهای شما پذیرای دین شدند، من پشتوانه مورد اعتماد و پاسدار مطمئن این امر و بچه شیری در بیشه شیرانم. به خدا سوگند! اگر مایل باشید یک بار دیگر دست به شمشیر برده و آن را از پایه و اساس برمی‌گردانیم.

در اینجا اوضاع بحرانی شد و بیم آن می‌رفت قضیه به درگیری میان طرفین بینجامد، که ابو عبیده جراح برای جلوگیری از درگیری و جبران شکست، به آرامی انصار را مخاطب ساخت و گفت: ای جماعت انصار! شما نخستین کسانی بودید که پیامبر را یاری کرده و مسلمانان را پناه دادید. بنابر این، خود از نخستین کسانی نباشید که این سنّت را تغییر و تبدیل می‌دهند، سخنان او به آرامی در دل آنان نشست و لحظاتی سکوت بر همه حکمفرما شد. این بار، بشیر بن سعد فرصت را به سود مهاجران غنیمت شمرد و با حسدی که از سعد بن عباده در دل داشت گفت: ای جماعت انصار! آگاه باشید که محمد از قبیله قریش است و اینان به پیامبر سزاوارترند. به خدا سوگند! من در این موضوع با آنها هیچ‌گونه نزاعی ندارم. آن سه مهاجر (ابو بکر و عمر و ابو عبیده) با استفاده از شکافی که در صفوف انصار پدید آمد هریک دیگری را برای این کار پیش می‌انداختند؛ ولی دریافتند در مورد هیچ یک از آنان نص و دلیل شرعی وجود ندارد و از امتیازی برتر از دیگران در جهت شایستگی خلافت، برخوردار نیستند.

ابو بکر در جمع مردم گفت: اکنون عمر و ابو عبیده اینجا حاضرند، با هریک بخواهید می‌توانید بیعت کنید[۴۸] و بی‌درنگ عمر به ابو عبیده گفت: دستت را بده تا با تو بیعت کنم زیرا تو مورد اعتماد این امت هستی[۴۹] و ابو بکر خطاب به عمر گفت: دستت را بده با تو بیعت نمایم. عمر در پاسخ ابو بکر گفت: تو از من برتری. ابو بکر گفت: ولی تو از من نیرومندتری. عمر در پاسخ وی گفت: در کنار فضیلتی که تو داری نیروی من در اختیار تو خواهد بود، اکنون دستت را بده با تو بیعت کنم[۵۰]. به مجرد اینکه ابو بکر دستش را گشود که عمر و ابو عبیده با او بیعت کنند، بشیر بن سعد (از انصار) با پیشدستی با ابو بکر بیعت نمود. حباب بن منذر بر او بانگ زد و گفت: بشیر! کار ناخوشایند غیر لازمی را انجام دادی آیا به خلافت عموزاده‌ات حسادت می‌کردی؟

وقتی أوسیان دیدند بشیر دست به چنین کاری زد و خزرجیان نیز در پی زمامداری سعد بن عباده‌اند، برخی به بعضی دیگر که اسید بن حضیر یکی از نقیبان میان آنان حضور داشت، گفتند: به خدا سوگند! اگر برای یک بار نیز خزرجیان زمام امور را به دست گیرند برای همیشه بر شما برتری خواهند یافت بنابراین، بپا خیزید و با ابو بکر بیعت کنید و بدین ترتیب، سعد و خزرجیان با شکست مواجه شده و هواداران اسید به بیعت با ابو بکر شتافتند[۵۱] و جمعی از انصار اظهار داشتند ما با کسی غیر از علی بیعت نخواهیم کرد[۵۲].

آن‌گاه اطرافیان ابو بکر و گروهی که اطرافش را گرفته بودند، وی را چونان دامادی همراهی کرده و به مسجد بردند[۵۳] در صورتی که هنوز پیکر مطهر رسول اکرم(ص) به خاک سپرده نشده بود. عمر پیشاپیش ابو بکر هروله‌کنان در حرکت بود و به گونه‌ای با صدای بلند فریاد می‌زد که از دهانش کف برآمده و هوادارانش او را در میان گرفته بودند و همگی ردای صنعانی بر تن داشتند و بر هرکس می‌گذشتند او را مورد ضرب و شتم قرار داده و جلو می‌انداختند و دستش را دراز کرده و راضی یا ناراضی به دست ابو بکر می‌کشیدند[۵۴].

مستند هواداران قریش در سقیفه بر ضد انصار، دو چیز بود:

  1. مهاجران نخستین گروندگان به اسلام‌اند.
  2. نزدیک‌ترین خویشاوندان رسول اکرم(ص) به شمار می‌آیند.

این سردمداران، در حقیقت با این سخن، خویشتن را محکوم ساختند؛ زیرا اگر واقعا- آن‌گونه که آقایان مدعی شدند- خلافت و جانشینی بستگی به سابقه در اسلام و خویشاوندی نزدیک به رسول خدا(ص) داشت، پس خلافت فقط اختصاص به علی بن ابی طالب(ع) داشت؛ چراکه او نخستین گرونده به اسلام بود، به خدا ایمان آورد و رسالت اسلامی را تصدیق نمود و بر اساس پیمان برادری که رسول اکرم(ص) در روز ایجاد عقد برادری بین مهاجران در مکه و مهاجران و انصار و میان خود و علی(ع) در مدینه برقرار کرد، علی(ع) برادر دینی رسول خدا(ص) و از نظر خویشاوندی پسر عموی آن حضرت به شمار می‌آمد و بی‌تردید نزدیک‌ترین فرد به پیامبر تلقی می‌شد و در دل او جای داشت.[۵۵]

تحلیل گردهمایی سقیفه

انصار به سرعت راهی سقیفه بنی ساعده شده و کاملا مخفیانه برای خود گردهمایی تشکیل دادند و سعد بن عباده رئیس قبیله خزرج را در حال بیماری در آن گردهمایی حاضر نمودند. سعد به فرزندش فرمان داد: از آنجا که به جهت بیماری قادر نیست صدایش را به همه حاضران برساند، هرگاه سخن می‌گوید، مطالب او را برای مردم تکرار کند، ازاین‌رو، سعد سخن می‌گفت: و فرزندش (قیس) گوش می‌داد و سپس با صدای بلند آن مطالب را برای مردم بازگو می‌کرد. سعد خطاب به حاضران گفت: شما در پذیرش دین الهی پیشی داشته‌اید و در اسلام از ارج و فضیلتی برخوردارید که هیچ قبیله‌ای از عرب از آن برخوردار نیست، رسول اکرم(ص) سیزده سال میان قوم خود زندگی کرد و آنها را به پرستش خدا و ترک بت‌پرستی فرا خواند ولی تعدادی اندک به آن بزرگوار ایمان آوردند تا اینکه‌ شما را فضیلت و کرامت بخشید و به دین خود اختصاص داد. شما با کسانی که نافرمانی او کردند به شدت برخورد کردید و بیش از دیگران با دشمنانش مبارزه نمودید و آن‌گاه خداوند در حالی که از شما خشنود بود، روح او را قبض نمود. در این موضوع با یکدیگر متحد و یکپارچه باشید زیرا شما از همه مردم به خلافت سزاوارتر و شایسته‌ترید.

ولی از دیدگاه کسانی که این رخدادها را مورد بررسی قرار می‌دهند به دلایلی که در ذیل به بیان آنها خواهیم پرداخت، گردهمایی انصار در آغاز، در جهت اختصاص دادن میراث پیامبر به خود و غصب خلافت از صاحبان اصلی آن تشکیل نشد:

  1. نخبگان انصار نظیر: ابو ایوب انصاری، حذیفه یمانی، براء بن عازب، عبادة بن صامت که در جنگ بدر شرکت کرده بودند، در این گردهمایی حضور نداشتند.
  2. انصار، سخنان و رهنمودهای پیامبر اکرم(ص) از جمله «پیشوایان دین از قریش‌اند» را به خوبی فهمیده و آنها را به خاطر سپرده بودند و بر آن‌چه در مورد عترت پاک پیامبر وارد شده بود، آگاهی داشتند و خود، در روز غدیر شاهد بودند که رسول خدا(ص) علی(ع) را به جانشینی خویش منصوب کرد و آنان را به پیروی از علی و اهل بیتش، سفارش فرمود ولی به مجرد اینکه متوجه شدند علی(ع) در حکومت نقشی کلیدی ندارد گفتند: ما با کسی غیر از علی بیعت نخواهیم کرد[۵۶].
  3. با عنایت به اینکه هنوز پیکر مطهر رسول خدا(ص) به خاک سپرده‌ نشده بود، آیا با عقل سازگار بود که بزرگان قوم در مراسم دفن پیامبر خدا شرکت نکرده و به گردهمایی انتخاب جانشین، سرگرم باشند؟!
  4. می‌توان گفت گردهمایی انصار به انگیزه تعیین سرنوشت خویش در حکومت جدید تشکیل شد؛ زیرا آنها پس از اینکه اطلاع یافتند قریش بنا دارد تصمیم خود را مبنی بر «عدم جمع بین نبوت و خلافت میان بنی هاشم» عملی سازد، دست به تشکیل چنین گردهمایی زدند و انگیزه آنان از تشکیل جلسه با انگیزه‌های سران قریش کاملا متفاوت بود. از سویی، ترس و بیم انصار پس از فتح مکه سابقه‌دار بود؛ زیرا از آن بیم داشتند که رسول اکرم(ص) پس از فتح مکه همراه با آنان به مدینه بازنگردد و طبیعی بود که از انزوای سیاسی و اداری نیز وحشت داشته باشند.

اگر قریش تصمیم گرفته بود خلافت را از علی(ع) که صاحب قانونی آن به شمار می‌آمد، دور کند بنابراین، نقش انصار که اکثریت مسلمانان را تشکیل داده و در نشر و گسترش اسلام نقش مؤثری داشتند، چه می‌شد؟!

گردهمایی انصار برای تصمیم‌گیری نهایی برگزار نشد بلکه تشکیل آن جهت بررسی احتمالاتی که در مسأله جانشینی پس از رسول خدا(ص) دور از انتظار نبود، انجام پذیرفت. از طرفی تمام انصار بر یک رای نبودند، بلکه در افق آن گردهمایی، اهداف و مقاصد متفاوتی نهان بود، و افراد، خواسته‌های ضد و نقیضی داشتند. ازاین‌رو، می‌بینیم برخی از آنان در پاسخ سعد بن عباده می‌‌گویند: نظر مناسبی دادی و به نیکی سخن گفتی، ما از آن‌چه تو بپسندی پا فراتر نمی‌نهیم و زمام امور را به دست تو می‌سپاریم. سپس از سخن خود برگشتند و گفتند: اگر مهاجران نپذیرند و بگویند ما دوستداران و نزدیکان پیامبریم چه کنیم؟ دسته دیگری به پا خاسته و گفتند: امیری از ما و امیری از شما، سعد بن عباده در پاسخ به این پیشنهاد گفت: این نخستین گام شکست است[۵۷].

انصار با این عملکرد خویش در حقیقت فرصت سیاسی گرانبهایی مهیا ساختند ولی جناحی که در انتظار دست‌یابی به قدرت و در این قضیه نفع می‌بردند از آن بهره‌برداری کرده و به دور از ارزش‌ها و احکام اسلام، دروازه گشاد نزاع و کشمکش را گشودند؛ زیرا در این قضیّه، حساب و مصلحت قبیله بر شرع و بر مصلحت رسالت اسلامی، مقدم شد.

عمر در مورد غافلگیر کردن انصار در سقیفه، این‌گونه عذرتراشی می‌کند: به خدا سوگند! ما مسأله‌ای مهم‌تر از بیعت ابو بکر، نمی‌دیدیم، بیم داشتیم اگر مردم پراکنده شوند و بیعتی صورت نگیرد، پس از رفتن ما، انصار دست به بیعتی می‌زدند که ما ناگزیر می‌بایست بر خلاف میل باطنی خود از آنان پیروی کنیم و یا با آنها از در مخالفت درآییم که در این صورت فتنه و فساد به وجود می‌آمد...![۵۸] بدین‌گونه، اوضاع سیاسی، وضعیتی پیچیده‌تر و بغرنج‌تر به خود گرفت.[۵۹]

آثار منفی سقیفه

  1. برتری جویی بر امت که با شعار «چه کسی در حکومت محمد با ما به ستیزه بر خواهد خواست؟!» نسبت به مسلمانان، اهانت روا داشتند.
  2. تبدیل معنای نبوت الهی و جانشینی رسول اکرم(ص)، به حاکمیتی فامیلی که قدرت و مشروعیت خود را از انتخاب افراد قبیله به دست می‌آورد نه از دستورات آیین مقدس اسلام.
  3. فرصت دادن به مسلمانان برای طرح تعدد قدرت و رقابت با کسی که خداوند طبق دستورات حکیمانه‌اش اطاعت وی را بر مردم لازم شمرده و به تمرد واداشتن مردم در برابر حاکم معصومی که به فرمان خدا منصوب شده بود چنان‌که (در مسأله جانشینی پیامبر) اظهار داشتند: امیری از ما و امیری از شما.
  4. گردهمایی سقیفه زمینه مناسبی ایجاد کرد تا وجود امت و آراء آنان نادیده گرفته شود چنان‌که یک‌بار دیگر این مسأله در زمان تعیین جانشینی عمر، و بار سوّم هنگام مرگ عمر در شورایی که وی بر مسلمانان تحمیل کرد، تجسم یافت.[۶۲]

سقیفه از دیدگاه امام(ع)

امام علی(ع) هیچگونه طمعی به دست‌یابی و تکیه زدن بر مسند خلافت نداشت. تمام سعی و تلاش وی در جهت تحکیم پایه‌ها و ارکان اسلام و گسترش آن و سربلندی دین و دینداران و بیان عظمت و سیره و رفتار رسول اکرم(ص) و تشویق مردم در جهت پیمودن راه آن بزرگوار انجام می‌پذیرفت. امام(ع) با اشتغال به انجام مقدمات خاکسپاری و نماز و دفن رسول خدا(ص) در اندیشه‌اش خطور نمی‌کرد که روزی خلافت از او سلب شود زیرا وی از ناحیه خدا و رسولش شایسته چنین مقامی بود.

ولی آن‌چه را مردم در دل نهان داشتند با سفارشاتی که رسول اکرم(ص) در غزوه احد و حنین، بر آن تأکید کرده بود منافات داشت و آز و طمع رسیدن به قدرت، آنان را واداشت تا در پی به‌دست‌آوری حاکمیتی غیر حق برآیند. بدین ترتیب، همان‌گونه که در شداید و سختی‌های زمان حیات پیامبر، آن بزرگوار را تنها گذارده و از اطرافش پراکنده شدند این بار نیز بی‌آن‌که جنازه مطهرش را به خاک بسپارند، آن را رها ساخته و در پی کسب قدرت برآمدند.

خبر گردهمایی سقیفه به خانه پیامبر اکرم(ص) که علی(ع) و بنی هاشم و یاران مخلص و باوفای حضرت پیرامون جسم شریف رسول خدا(ص) در آن گرد آمده بودند رسید. عباس عموی پیامبر به علی(ع) گفت: برادرزاده! دستت‌ را بده تا با تو بیعت کنم، با این کار مردم خواهند گفت که: عموی رسول خدا(ص) با پسر عموی پیامبر بیعت کرده و بدین‌گونه حتی دو تن از مردم در بیعت با شما مخالفت نخواهند کرد. امام(ع) فرمود: «عمو جان! آیا واقعاً غیر از من کسی هست که خود را شایسته خلافت بداند».

عباس گفت: خواهی دانست. البته توطئه‌هایی که صورت می‌پذیرفت بر امام(ع) پوشیده نبود. از این‌رو، به صراحت به عمویش پاسخ داد: من نمی‌خواهمچنین بیعتی با من در پشت درهای بسته انجام پذیرد[۶۳].[۶۴]

مخالفان سقیفه

در پی آثار و نتایجی که سقیفه به جای نهاد و برندگان آن از شایستگی و لیاقت کافی برای سرپرستی امت بهره‌مند نبودند طبیعی به نظر می‌رسید که تعدادی از جناح‌ها با آن به مخالفت برخیزند که از آن میان به سه گروه می‌توان‌ اشاره کرد: نخست: جناح انصار؛ که به ایجاد تشکل اسلامی پرداخته و از موقعیت اجتماعی بزرگی برخوردار بودند و در عرصه نامزدی و انتخاب می‌بایست روی آنها حساب کرد. این گروه با خلیفه و دو همراه وی در سقیفه بنی ساعده به نزاع پرداختند و میان آنها کشمکش به وجود آمد که قضیه به سود قریش تمام شد.

بدین‌سان، ابو بکر و هوادارانش در برابر انصار از دو جنبه سود بردند:

  1. ریشه‌دار بودن اندیشه وراثت دینی در ذهن عرب‌ها که بر همین اساس ابو بکر اظهار داشت: قریش خویشاوندان پیامبر و از همه مسلمانان به او نزدیکتر و به جانشینی و حکومت آن حضرت شایسته‌ترند.
  2. شکافی که در صفوف انصار به وجود آمد و عده‌ای در مقام تأیید ابو بکر برآمدند و جمعی با او مخالفت کردند، نتیجه گرایش‌های قبیله‌ای آنان و یا حسدورزی بعضی نسبت به برخی دیگر تلقی می‌شد و تمایل داشتند خود را به دربار هیئت حاکمه جدید نزدیک و به پست و مقامی دست یابند، چنان‌که این پدیده به روشنی در سخنان اسید بن حضیر در سقیفه هویدا شد، آنجا که گفت: حتی اگر برای یک‌بار سعد را به امارت برگزینید، خزرجیان همواره بدین کار بر شما برتری می‌جویند و هرگز سهمی برای شما منظور نخواهند کرد.

بنابراین بپا خیزید و با ابو بکر بیعت کنید[۶۵]. در حقیقت گردهمایی سقیفه از دو ناحیه، ابو بکر را به قدرت رساند:

  1. به ضعف کشاندن نقش پایگاه مردمی امام علی(ع)؛ زیرا انصار با کاری‌ که انجام دادند راهی را برگزیدند که بدان‌ها اجازه نمی‌داد پس از سقیفه به جمع یاران امام علی بپیوندند و در مورد خلافت و سزاواری حضرت به آن، وارد عمل شوند.
  2. ابو بکر در گردهمایی انصار به عنوان تنها مدافع حقوق مهاجران عموما و حقوق قریش به گونه‌ای خاص مطرح گردید؛ زیرا شرایط برای این کار کاملا مهیا و مناسب بود و آن دسته از سران مهاجر که اگر در سقیفه حضور داشتند، نتیجه کار بدین‌جا کشیده نمی‌شد، در آن جمع حاضر نبودند.

دوم: جناح امویان و در رأس آنها ابو سفیان که برای دست‌یابی به جایگاهی برجسته در حکومت، دارای مطامع سیاسی بزرگی بودند تا بدین وسیله بخشی از عظمت سیاسی خویش را در جاهلیت باز گردانند و ابو بکر و دار و دسته‌اش طبق شناختی که از سرشت امویان و خواسته‌ها و تمایلات سیاسی و مادی آنان داشتند، با آنها همگرایی نشان دادند. و در این راستا برای ابو بکر چندان مهم نبود تا در مورد برخی از اصول و مبانی و حقوق شرعی، کوتاه بیاید. به همین دلیل ابو بکر کلیه اموال مسلمانان و اموالی را که ابو سفیان به فرمان رسول(ص) بابت زکات گرد آورده بود یک‌جا به ابو سفیان بخشید. و کسانی که در سقیفه برگ برنده‌ای به دست آورده بودند به مخالفت امویان و تهدیدی که ابو سفیان انجام داد و سخنان هیجان‌آمیزش و تمایلی که به تأیید امام و بنی هاشم نشان داد، اعتنایی نکردند بلکه ابو بکر و دار و دسته اموی او در کم‌رنگ ساختن نقش بنی هاشم در حال و آینده، از این موقعیت استفاده کردند و کارهای حکومتی را در تعدادی از مراکز مهمّ دولتی در اختیار امویان قرار دادند.

سوم: جناح هوادار بنی هاشم و خواص آنان نظیر عمار و سلمان و ابوذر و مقداد و گروه‌های زیادی از مردم که حق قانونی خلافت را از آن خاندان بنی هاشم می‌دانستند و طبق فرموده رسول خدا(ص) در روز غدیر و بر اساس شیوه‌های سیاسی که با آن آشنایی داشتند، این خاندان را وارثان طبیعی رسول اکرم(ص) به شمار می‌آوردند و دلائل واهی و پوچی که طرف‌های درگیر در سقیفه مطرح می‌کردند بر این گروه‌ها تاثیرگذار نبود؛ زیرا اینان با مشاهده فعالیت‌های هواداران سقیفه پی بردند که هدف آنها دست‌یابی به خواسته‌های خود و در اختیار گرفتن حکومت و اختصاص دادن آن به خویشتن است و این خود، هشداری تلقی می‌شد که حکومت اسلامی از مسیر صحیح خود خارج و منحرف شده است.[۶۶]

نتایج سقیفه

ابوبکر و دار و دسته‌اش در برابر انصار و امویان به پیروزی دست یافتند و موقعیت را به عنوان خلیفه مسلمانان به دست گرفتند ولی این پیروزی وی را به تناقض سیاسی روشنی کشاند زیرا تنها پشتوانه و دلیل او در سقیفه تکیه بر اساس خویشاوندی با رسول خدا(ص) بود و به همین دلیل برای رسیدن به زمام‌داری دینی، مسلک وراثت را پایه نهاد.

ولی بنی هاشم به عنوان جناح مخالف سقیفه، اوضاع سیاسی را دگرگون ساخت و با همان دلایلی که ابو بکر و هوادارانش بر سایر جناح‌ها چیره شده بودند با ابو بکر به احتجاج پرداخته و اظهار داشتند: اگر قرار است قریش برای دست‌یابی به خلافت، خود را از سایر عرب نسبت به رسول خدا(ص) سزاوارتر ببیند، بنی هاشم از سایر قریش سزاوارتر به خلافت‌اند.

امام علی(ع) با اعلان این مطلب فرمود: اگر مهاجران به واسطه خویشاوندی با رسول خدا(ص) اقامه دلیل می‌کنند ما قادریم بر ضد مهاجران اقامه دلیل کنیم و اگر دلیل و برهان آنها در برابر دلایل ما شکست خورد، تنها ما هستیم که قادر بر چنین ادّعایی هستیم، در غیر این صورت انصار بر ادعای خود باقی خواهند بود.

این موضوع را عباس در گفت‌وگوی خود با ابوبکر به وضوح بیان کرد و اظهار داشت: ابو بکر! تو ادعا می‌کنی و می‌گویی: ما شجره رسول خدا هستیم. باید بدانی که شما به منزله همسایگان آن درخت هستید و ما شاخه‌های آن را تشکیل می‌دهیم[۶۷].

امام علی(ع) در دل کسانی که در بازی سقیفه به پیروزی دست یافته بودند، منبع ترس و بیم تلقّی می‌شد و در برابر تمایلات و خواسته‌ها و جاه‌طلبی‌های آنان سدّی استوار به شمار می‌آمد حضرت به خوبی می‌توانست از وجود سودجویانی که تعداد آنها اندک نیز نبود و با وزش هر بادی به سویی متمایل می‌شدند و با هر صدایی همنوا می‌گشتند و آراء و موقعیت‌های خود را در بازارهای سیاسی، ارزان عرضه می‌کردند، بهره بگیرد و از خمس و غلّات مزارع مدینه و درآمد کلان فدک، شکم آنها را سیر کند، ولی آن حضرت با کمالات انسانی و شخصیتی خود و جایگاه برجسته‌ای که از آن برخوردار بود، دست به چنین کاری نزد، از سویی، وی قادر بود در برابر سران سقیفه با استناد به خویشاوندی نزدیک با رسول خدا(ص) که برگ برنده‌ای در دست او بود دست به فعالیت بزند و بر ضد آنها اقامه دلیل و حجت نماید چنان‌که آن بزرگوار در سخن خود به این مطلب اشاره دارد: «احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ» پایه استدلال آنها درختی بود که میوه‌هایش را تباه ساختند.

به همین جهت بود که اکثریت مردم نسبت به اهل بیت پیامبر قداست و احترام قائل بودند و این عمل، هیئت حاکمه را در بحران سیاسی دشواری قرار می‌داد که راه گریزی از آن نداشت، ولی امیر مؤمنان(ع) برتر از آن بود که دست به چنین اموری بزند،؛ چراکه او مصلحت بزرگ اسلام را بر مصالح شخصی مقدم می‌داشت. حکومت وقت برای جلوگیری از احتمال حرکت امام(ع) در این مسیر، بین انتخاب دو راه مردد شد:

نخست: مسأله خویشاوندی را در امر خلافت به هیچ وجه پذیرا نشود و معنای این کار آن بود لباس مشروعیتی که ابو بکر آن را در سقیفه به تن کرده بود، از وی برکنند.

دوم: خود هیئت حاکمه به تناقض‌گویی می‌افتاد زیرا آنها بر اجرای اصل خویشاوندی که در برابر سایر جناح‌ها عنوان کرده بودند پافشاری داشتند در صورتی که برای بنی هاشم نزدیک‌ترین خویشاوندان رسول خدا(ص)، هیچ گونه حقی در حکومت در نظر نگرفتند و یا اگر حقی منظور می‌کردند در شرایطی نبود که مخالفت بنی هاشم در رویارویی با حکومت، تلقی شود. بدین ترتیب قدرت حاکم، راه دوم را برگزید[۶۸].[۶۹]

اعتراض به خلافت سقیفه

صحابه برگزیده و نیک‌مردانی که در مطالبه حق قانونی خلافت امام علی(ع) در کنار آن بزرگوار قرار داشتند با صلابت و اطمینان و بی‌پرده و با براهین روشن و دندان شکن و دلایل صریح شرعی و با شیوه‌ای که حاکی از علاقه به حق‌گرایی و حراست دولت اسلامی از انحراف بود به حکومت وقت، اعتراض نمودند.

این جمع برگزیده در مسجد رسول خدا(ص) حضور یافتند و خزیمه بن ثابت، از جمله اصحاب جلیل القدر پیامبر از آن میان بپاخاست و گفت: مردم! آیا بیاد ندارید که رسول اکرم(ص) گواهی مرا به تنهایی پذیرفت و نیازی به گواهی دیگری در کنار من ندید، گفتند: آن‌چه می‌گویی صحیح است. وی اظهار داشت: پس من گواهی می‌دهم که از رسول خدا(ص) شنیدم که می‌فرمود: «اهل بیتم حق و باطل را از یکدیگر جدا می‌کنند، آنان پیشوایانی هستند که مردم باید از آنان پیروی کنند»؛ من آن‌چه را می‌دانستم گفتم و جز این وظیفه‌ای ندارم شما خود دانید.

عمار یاسر نیز لب به اعتراض گشود و اظهار داشت: ای قریش و ای مسلمانان! اگر می‌دانید که چه بهتر! و اگر آگاهی ندارید، بدانید که اهل بیت پیامبرتان به آن حضرت سزاوارتر و به میراث او شایسته‌تر و به امور دین و مؤمنان آشناتر و نسبت به ملت و امتش خیرخواه‌تر از دیگرانند، بنابراین، از پیشوای خود اطاعت کنید، تا قبل از گرفتاری در بند گمراهی و ضعف و زبونی و تفرقه و پراکندگی و دست به گریبان شدن با فتنه و آشوب، حق را به اهلش برگردانید.

آن‌گاه سهل بن حنیف بپاخاست و اظهار داشت: ای قریشیان! گواهی می‌دهم رسول خدا(ص) را در مسجد دیدم دست علی بن ابی طالب را گرفته بود و می‌فرمود: مردم! این شخص، علی است که پس از من پیشوای شماست و در زمان حیات و پس از رحلتم وصی من است، او دیون مرا ادا، و به وعده‌هایم وفا می‌کند، وی نخستین کسی است که در کنار حوضم با من دیدار خواهد کرد، خوش به حال کسی که از او پیروی نماید و وای بر آن کس که از فرمان او سرپیچی کند و تنهایش بنهد. سپس ابو هیثم بن تیهان به پاخاست و گفت: گواهی می‌دهم آن‌گاه که رسول خدا(ص) در روز غدیر خم علی(ع) را به مردم معرفی کرد، انصار گفتند: پیامبر علی را به جانشینی خود معرفی نمود و برخی اظهار داشتند: او را معرفی کرد تا مانند رسول خدا(ص) مولا و سرور مردم باشد. در این زمینه بحث به درازا کشید، فردی را خدمت رسول خدا(ص) فرستادیم و راز مطلب را از آن بزرگوار جویا شدیم حضرت فرمود: او (علی) پس از من ولیّ و سرپرست مؤمنان و خیرخواه‌ترین مردم به امت من است.

اکنون من به آن‌چه یاد دارم گواهی می‌دهم، هرکس خواست ایمان آورد وگرنه کفر بورزد، روز جدایی، میعاد همگان است. سپس گروه دیگری از جمله ابو ذر و ابو ایوب انصاری و عتبة بن ابی لهب و نعمان بن عجلان و سلمان فارسی به‌پاخاسته و بر ضد هواداران سقیفه اقامه دلیل کردند[۷۰].[۷۱]

امام علی(ع) و پیچیدگی‌های سقیفه

با همه شگفت‌انگیزی مواضع امام(ع)، موضع‌گیری وی در مورد خلافت پس از رسول خدا(ص) شگفت‌آورتر به شمار می‌آمد؛ زیرا آیین الهی در هر زمان قهرمانی می‌طلبد که جان و مال خویش را در راه آن قربانی ساخته و سبب تقویت مکتب گردد و همین اصل علی(ع) را در «لیلة المبیت» به استقبال مرگ فرستاد و روز هجرت، پیامبر عظیم الشأن اسلام را به ساحل نجات رهنمون شد.

در رنج و دشواری‌هایی که علی(ع) پس از رحلت برادرش رسول خدا(ص) با آنها دست به گریبان بود زمینه قربانی کردن فرزندانش حسن و حسین برایش مهیا نبود زیرا اگر امام(ع) خویشتن را جهت قرار دادن خلافت در مسیری که خود، آن را قانونی می‌دانست، قربانی می‌کرد، پس از او کسی برای سروسامان دادن اوضاع، وجود نداشت و نوادگان رسول خدا(ص) در کودکی از چنان موقعیتی که امام در نظر داشت، برخوردار نبودند.

علی(ع) در سراسر زندگی، از ولادت در کعبه تا شهادت در مسجد کوفه، در جهت قربانی شدن در راه آرمان خویش در کمال آمادگی قرار داشت. امام(ع) در حقیقت، موقعیتی را قربانی ساخت که رسول خدا(ص) وی را بدان منصوب نموده بود. در راستای مصلحت بزرگی که پیامبر اکرم(ص) او را وصی و نگاهبان بر آن مقرر داشت، از زمامداری سیاسی ظاهری صرف‌نظر کرد.

امام(ع) بر سر چند راهی قرار گرفته بود که پیمودن هریک از آن راه‌ها برایش‌ سخت و دشوار می‌نمود:

  1. یا می‌بایست مانند سایر مسلمانان بدون هیچ مانعی با ابو بکر بیعت کند، بلکه با این کار از وجود خویش و منافع شخصی و مصالح آینده‌اش حفاظت کند و در دستگاه حکومتی جاه و مقامی بیابد و از تکریم و احترام برخوردار باشد و چنین چیزی برای حضرتش ممکن نبود زیرا معنای امضای بیعت و ولایت ابو بکر، مخالفت با دستورات رسول خدا(ص) تلقی می‌شد و برای همیشه به انحراف ولایت و امامت، از مسیر اصلی و معنای حقیقی خود می‌انجامید و تلاش‌ها و فداکاری‌هایی که رسول اکرم(ص) و امام علی(ع) در جهت تحکیم ارکان اسلام و پایه‌های خلافت قانونی مبذول داشته بودند، از میان می‌رفت و در نتیجه، مجموعه نظام اسلامی به انحراف کشیده می‌شد.
  2. و یا بسان فردی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد، سکوت اختیار کند و بکوشد تا برای حفظ نظام اسلامی و مسلمانان راهی معتدل بپیماید تا بازدهی و آثار و نتایج آن با تأخیر انجام پذیرد.
  3. یا اینکه امام(ع) بر ضد خلافت ابو بکر، به جنبشی مسلحانه دست بزند و مردم را به سوی خود فرا خواند، اما چنین جنبشی چه نتیجه‌ای می‌توانست در بر داشته باشد؟ اینک ما در صددیم در پرتو شرایط تاریخی مربوط به آن لحظات دشوار، این موضوع را روشن نماییم.

معمولا حاکمان و فرمانروایان با اندک مخالفتی که در برابر خود احساس کنند، از قدرت کنار نمی‌روند و با آشنایی که از این خلفا داریم شدیدا در پی دست‌یابی به خلافت بودند و معنای این کار این بود که اینان از حکومت جدیدشان به دفاع برخواهند خاست. در چنین موقعیتی فوق‌العاده، با عقل و منطق سازگار بود که سعد بن عباده برای اعلان جنگی دیگر جهت دست‌یابی‌ به خواسته‌های سیاسی‌اش، فرصت را غنیمت بشمرد؛ زیرا به خوبی می‌دانیم زمانی که از او درخواست بیعت شد، وی حزب پیروز را به شورش تهدید کرد و گفت: «به خدا سوگند! تا تیر در ترکش دارم مبارزه خواهم کرد و نیزه‌ام را از خونتان رنگین می‌سازم و میانتان شمشیر می‌نهم و همراه با خاندان و هوادارانم با شما خواهم جنگید و اگر جن و انس از شما پیشتبانی کنند با شما بیعت نخواهم کرد»[۷۲].

به گمان قوی، وی تهدید کرد که دست به شورش خواهد زد ولی جرأت نیافت، نخستین فردی باشد که بر روی خلافت موجود تیغ می‌کشد لذا تنها به تهدید شدید اللحنی که به منزله اعلان جنگ تلقی می‌شد اکتفا کرد و در انتظار ضعف و آشفتگی اوضاع بود تا به همراه دیگران دست به شمشیر ببرد. البته جا داشت که شورش سعد عملی شود و ترس و بیمش از میان برود و حزب حاکم در نظرش ضعیف جلوه کند زیرا او ندایی قوی را به حمایت از خویش ملاحظه کرد که آشکارا اعلان شورش می‌کند با این هدف که مهاجران را با قدرت شمشیر از مدینه براند و کار را از سر بگیرد. چنان‌که حباب بن منذر در گردهمایی سقیفه همین موضوع را از زبان سعد آشکارا بیان کرد[۷۳].

البته بعد از بیان این ماجرا، تشکلات سیاسی امویان را در مسیر دست‌یابی به مقام و قدرت و نفوذی که سال‌های پایانی جاهلیت در مکه از آن برخوردار بودند، نباید فراموش کرد. در آن دوران زمام شهر را در رویارویی با اسلام و حکومت نبوی، ابو سفیان بر عهده داشت ولی اکنون عتاب بن اسید بن امیّه، فرمانروای بی‌چون و چرای آن سامان به شمار می‌آمد.

با بررسی اوضاع و شرایط تاریخی آن زمان[۷۴]، ملاحظه می‌کنیم وقتی رسول خدا(ص) دنیا را وداع گفت و خبر رحلت آن بزرگوار به مکه رسید، عتاب بن اسید بن ابو العاص بن امیه که از ناحیه رسول خدا(ص) فرمانروای آن دیار بود متواری و مخفی شد و اوضاع شهر متزلزل شد و مردمش در آستانه ارتداد قرار گرفتند. هرچند دلایل برگشتن آنها از دین قانع‌کننده نیست و آن گونه که برخی پژوهشگران قائلند دلیل این واپسگرایی دینی این نبود که آنان پیروزی خویش را در پیروزی ابو بکر و پیروزی بر مردم مدینه بپندارد؛ زیرا خلافت ابو بکر در همان روز رحلت رسول اکرم(ص) سروسامان یافت، و به گمان قوی خبر مربوط به خلافت، همزمان با خبر وفات پیامبر(ص) به مردم مکه رسید بلکه سبب این ماجرا این بود که: عتاب بن اسید در انتظار اتخاذ موضع سیاسی خاندان خویش بود، به همین دلیل متواری و مخفی شد و بدین وسیله اوضاع را آشفته ساخت تا دریابد چنانچه خشم ابو سفیان فرو نشسته و از اوضاع راضی است و با حاکمان به نتایجی رسیده که به سود خاندان اموی باشد یک بار دیگر در انظار مردم ظاهر شود و امور را به مسیر اصلی خود بازگرداند[۷۵].

بنابراین، در آن برهه، بین شخصیت‌های اموی ارتباطات سیاسی کاملا برقرار و این معنا بیانگر قدرتی بود که خود را در آن سوی گفته‌های ابو سفیان‌ پنهان کرده بود؛ زیرا وقتی ابو سفیان بر ابو بکر و هوادارانش خشمگین شد گفت: دود فتنه‌ای را مشاهده می‌کنم که جز خون چیزی آن را فرو نمی‌نشاند و در مورد علی(ع) و عباس عموی وی گفت: سوگند به آن‌که جانم در دست اوست، از آن دو پشتیبانی خواهم کرد[۷۶].

امویان در ایجاد بلوا و شورش و کودتا کاملا آمادگی داشتند و زمانی که از علی(ع) خواستند رهبری مخالفان را بر عهده گیرد حضرت به روشنی این معنا را دریافت و به خوبی می‌دانست که به حمایت و پشتیبانی آنان نمی‌توان اطمینان کرد بلکه قصد دارند از طریق آن حضرت به اهداف خود دست یابند.

ازاین‌رو، امام(ع) درخواست آنها را نپذیرفت و انتظار می‌رفت در شرائط و اوضاعی که نظاره‌گر دشمنی و خصومت احزاب بودند، سر از اطاعت برتابند و از سویی در جهت حفظ مصالح خود، به قدرت زمامداران حاکم نیز مطمئن نبودند و معنای پراکندگی و جدایی آنان همین بود که از دین برگردند و مکه از مدینه جدا شود. بنابراین، در آن شرایط، نهضت علوی اعلان مخالفتی خونین به شمار می‌‌آمد که در پی آن قطعا مخالفت‌های خونبار دیگری با انگیزه‌های مختلف صورت می‌پذیرفت و زمینه برای فرصت‌طلبی آشوب‌گران و منافقان فراهم می‌گشت.

آن شرایط رنج‌بار، به علی(ع) اجازه نمی‌داد به تنهایی رویاروی قدرت حاکم بایستد بلکه جناح‌ها با اهداف و انگیزه‌های گوناگونی با یکدیگر درگیر می‌شدند و نظام اسلامی در همان لحظاتی که باید مسلمانان پیرامون رهبری‌ یکپارچه‌ای گرد آیند و تمام توان خود را صرف مراقبت از فتنه و شورش‌های برآمده از آن شرایط، نمایند، به تباهی و سقوط کشیده می‌شد[۷۷].

ازاین‌رو، امام علی(ع) می‌بایست راه میانه‌ای را برگزیند تا بتواند بیشترین مقدار ممکن از اهداف الهی را که رسول اکرم(ص) او را مأمور اجرای آنها قرار داده بود، عملی سازد.

از همین‌جا پی می‌بریم که رسول خدا(ص) دو روش و یا یک شیوه دو مرحله‌ای برای امام علی(ع) در نظر گرفت که نخستین مرحله آن منصوب کردن وی به عنوان پیشوای قانونی و جانشین رسمی خود بود که آن را صریحا اعلان داشت و از مسلمانان برای آن حضرت بیعت گرفت و روز غدیر، بر حاضران و غایبان، اتمام حجت نمود.

پیامبر اکرم به عنوان رهبری سیاسی و کارآزموده، بصیرت و دوراندیشی و علاقمندی خود به امت و ارتباط همیشگی خود را به جهان غیب و دانش الهی که دین اسلام را آخرین آیین مقرر داشت که همه اهداف رسالت‌های الهی بر اساس آن تحقق‌پذیر می‌باشد، به تاریخ و همه معاصران خود به اثبات رساند؛ از این رهگذر و نیز از این جنبه که رسول خدا(ص) به خوبی می‌دانست که آگاهی مردم از رسالت اسلامی در عصر آن حضرت تا چه پایه است و تا چه اندازه محو ارزش‌های رسالتند و اینکه طبیعت جامعه‌ای تازه مسلمان و پذیرای دولت رسول خدا دربردارنده تعصّبات و آداب و رسوم جاهلی است که ریشه‌کن ساختن آنها به سرعت و با شیوه‌های تربیتی کوتاه‌مدت، دشوار به نظر می‌رسید؛ و دیگر اموری که در شرایط موجود پیرامون پیامبر اکرم و دولت آن حضرت برای اهل نظر قابل درک است، هر پژوهشگری وجود برنامه‌ریزی دراز مدتی را ضروری می‌بیند که بتواند در بلند مدت، ضامن اجرای اهداف بزرگ رسالت باشد؛ زیرا پس از نگرشی خاص به شیوه‌هایی که جامعه را دستخوش تغییر می‌کرد، دست‌یابی به نتایجی مورد انتظار، از روند حرکت رسالت در آن برهه و جامعه، آن هم در کوتاه مدت، کاری محال و یا دشوار به نظر می‌رسید.

بنابراین پس از روگردانی امت یا عدم تسلیم آنان در برابر دستورات پیامبر در مرحله دوم باید صبر و پایداری از خود نشان داد و در سایه دولت اسلامی نوپا به برنامه‌ریزی عملی دقیق در جهت کارهای تربیتی بنیادین پرداخت تا شرایط لازم برای به دست گرفتن زمام امور و اجرای آن برنامه‌ها، مهیا شود و کلیه اهداف ممکن، برای اجرای صحیح و پسندیده این آیین جاودان، تحقق یابد.[۷۸]

منابع

پانویس

  1. آل عمران، آیه ۱۴۴.
  2. الطبقات الکبری، ج ۲، ص ۲۶۷.
  3. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  4. صحیح البخاری، ج ۶، ص ۲۵۰۵، ح ۶۴۴۲.
  5. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  6. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۴.
  7. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  8. منظور، آن دسته از قریش هستند که در فتح مکه هنوز مسلمان نشده بودند و پیامبر(ص) فرمان داد که‌کسی آنان را به اسارت نگیرد تا بلکه مسلمان شوند.
  9. عنکبوت: آیات ۱- ۴.
  10. الإرشاد، ج ۱، ص ۱۸۹.
  11. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  12. أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۶۸.
  13. تاریخ الطبری، ج ۳، ص ۲۰۲.
  14. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  15. الردة، ص ۴۶.
  16. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  17. «الإمام علی(ع)- فی خُطبَةٍ تَشتَمِلُ عَلَی الشکوی‌ مِن أمرِ الخِلافَةِ-: أما وَاللهِ لَقَد تَقَمصَها فُلانٌ وإنهُ لَیعلَمُ أن مَحَلی مِنها مَحَل القُطبِ مِنَ الرحا، ینحَدِرُ عَنی السیلُ ولا یرقی‌ إلَی الطیرُ، فَسَدَلتُ دونَها ثَوباً، وطَوَیتُ عَنها کشحاً، وطَفِقتُ أرتَئی بَینَ أن أصولَ بِیدٍ جَذاءَ، أو أصبِرَ عَلی‌ طَخیةٍ عَمیاءَ، یهرَمُ فیهَا الکبیرُ، وَیشیبُ فیهَا الصغِیرُ، ویکدَحُ فیها مُؤمِنٌ حتی‌ یلقی‌ رَبهُ! فَرَأَیتُ أن الصبرَ عَلی‌ هاتا أحجی‌، فَصَبَرتُ وفِی العَینِ قَذی، وفِی الحَلقِ شَجاً، أری‌ تُراثی نَهباً» (نهج البلاغة، خطبه ۳).
  18. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  19. کتاب سلیم بن قیس، ج ۲، ص ۵۸۰، ح ۴.
  20. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۲۶.
  21. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  22. أنساب الأشراف، ج ۲، ص ۲۷۱.
  23. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  24. الکامل فی التاریخ، ج ۲، ص ۱۴.
  25. صحیح البخاری، ج ۴، ص ۱۵۴۹، ح ۳۹۹۸.
  26. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  27. «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
  28. «الإمام الباقر(ع): إن الناسَ لَما صَنَعوا ما صَنَعوا إذ بایعوا أبا بَکرٍ، لم یمنَع أمیرَ المُؤمِنینَ(ع) مِن أن یدعُوَ إلی‌ نَفسِهِ إلانَظَراً لِلناسِ، وتَخَوفاً عَلَیهِم أن یرتَدوا عَنِ الإِسلامِ؛ فَیعبُدُوا الأَوثانَ، ولا یشهَدوا أن لا إلهَ إلااللهُ، وأن مُحَمداً رَسولُ اللهِ(ص)... وبایعَ مُکرَهاً؛ حَیثُ لَم یجِد أعواناً» (الکافی، ج ۸، ص ۲۹۵، ح ۴۵۴).
  29. «الإمام علی(ع)- مِن خُطبَتِهِ قَبلَ حَربِ الجَمَلِ-: إن النبِی(ص) حینَ قُبِضَ کنا نَحنُ أهلَ بَیتِهِ، وعُصبَتَهُ، ووَرَثَتَهُ، وأولِیاءَهُ، وأحَق خَلقِ اللهِ بِهِ، لا نُنازَعُ فی ذلِک... فَانتَزَعوا سُلطانَ نَبِینا مِنا، ووَلوهُ غَیرَنا، وَایمُ اللهِ فَلَولا مَخافَةُ الفُرقَة بَینَ المُسلِمینَ أن یعودوا إلَی الکفرِ لَکنا غَیرنا ذلِک مَا استَطَعنا!» (الجمل، ص ۴۳۷).
  30. الکافی، ج ۸، ص ۱۸۹، ح ۲۱۶.
  31. «الإمام الصادق(ع): وَاللهِ ما بایعَ عَلِی(ع) حَتی‌ رَأَی الدخانَ قَد دَخَلَ عَلَیهِ بَیتَهُ» (الشافی، ج ۳، ص ۲۴۱).
  32. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  33. هرجا سخن از «قریش» در برابر علی(ع) باشد، مقصود، «قریش سیاسی» یا همان قُریشیانِ غیر بنی‌هاشم‌اند. (م)
  34. کنایه از تکبر و بزرگ‌منشی آنهاست، همچون «باد در دماغ داشتن» در فارسی. (م)
  35. نثر الدر، ج ۲، ص ۶۸.
  36. الأمالی، مفید، ص ۱۵۵، ح ۶.
  37. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  38. تاریخ الیعقوبی، ج ۲، ص ۱۵۸.
  39. محمدی ری‌شهری، محمد، گزیده دانشنامه امیرالمؤمنین، ص ۱۷۲-۱۸۵.
  40. به روایت اهل تسنن رحلت پیامبر روز دوشنبه ۱۲ ربیع الاول سال یازدهم و به روایت محدثان شیعه روز دوشنبه ۲۸ صفر همان سال است.
  41. ر.ک: تاریخ طبری، ج۳، ص۷۵؛ شرح ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۰ - ۶۱.
  42. ر.ک: احمد بن حنبل مسند، ج۱، ص۹۴؛ ابن قیتبه، الامامه و السیاسه، ج۱، ص۱۲؛ شیخ مفید، الارشاد، ص۱۰۱.
  43. جعفر سبحانی، فروغ ولایت، ص۱۵۵.
  44. ر.ک: ابن هشام، السیره النبویه، ج۴ ص۳۱۱؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۱۰؛ بلاذری انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۵۹۰؛ به نقل از دائرة المعارف بزرگ اسلامی، ج۵، ص۲۲۸.
  45. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۵۲۸.
  46. ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۱.
  47. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۵۳۰.
  48. الامامة و السیاسة، ج۱، ص۱۵؛ تاریخ طبری، ج۲، ص۴۵۸؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۲۵.
  49. طبقات کبری، ج۳، ص۱۸۱.
  50. تاریخ الخلفاء سیوطی، ص۷۰.
  51. کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۳.
  52. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۳. مؤسسه اعلمی.
  53. شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۸.
  54. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۱۹ چاپ احیاء الکتب العربیه.
  55. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۵۸.
  56. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۳ چاپ مؤسسه اعلمی.
  57. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۴، مؤسسه اعلمی حوادث سال ۱۱.
  58. صحیح بخاری، کتاب المحاربین، ج۶، حدیث ۶۴۴۲؛ سیره ابن هشام، ج۴، ص۳۰۸؛ تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۷ چاپ مؤسسه اعلمی.
  59. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۶۳.
  60. النص و الاجتهاد، سید شرف الدین، ج۲۵ چاپ اسوة.
  61. تذکرة الخواص، ص۶۱، به صحیح بخاری کتاب الحدود، باب رجم الحبلی مراجعه شود.
  62. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۷۴.
  63. الامامة و السیاسة، ص۲۱.
  64. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۷۶.
  65. کامل ابن اثیر، ج۲، ص۳۳۱.
  66. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۷۸.
  67. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۶، ص۵.
  68. برای آگاهی بر شرح ماجرا به کتاب «فدک فی التاریخ» شهید صدر، ص۸۴- ۹۶ و تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۹ و ۴۵۰ (حوادث السقیفه) مراجعه شود.
  69. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۸۱.
  70. تاریخ ابو الفدا، ج۱، ص۱۵۶؛ خصال صدوق، ص۴۳۲؛ احتجاج طبرسی، ج۱، ص۱۸۶.
  71. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۸۸.
  72. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۹۵ چاپ مؤسسه اعلمی.
  73. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۵۹، در ماجرای سقیفه حباب بن منذر گفت به خدا سوگند! اگر شما بخواهید کار را از سر می‌گیریم.
  74. کامل ابن اثیر، ج۳، ص۱۲۳، خبر وفات رسول اکرم(ص) زمانی که فرمانروایی مکه را عتاب بن اسید بن ابو العاص بن امیه عهده‌دار بود، بدان‌جا رسد.
  75. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۹ وقتی خلیفه اول معاویه پسر ابو سفیان را به فرمانروایی رساند، جوش و خروش ابو سفیان فرو نشست و گفت ابو بکر حق خویشاوندی‌اش را ادا کرد خداوند ارتباط خویشاوندی ابو بکر را قطع نکند.
  76. تاریخ طبری، ج۲، ص۴۴۹.
  77. فدک فی التاریخ شهید صدر، ص۱۰۲- ۱۰۵.
  78. حکیم، سید منذر، ‌پیشوایان هدایت ج۲ ص ۱۹۵.