بنی امیه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
(۹ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد)
خط ۶: خط ۶:
}}
}}


'''بنی امیه''' طایفه‌ای از [[قریش]] است، که [[نسب]] آنان به [[امیة بن خلف]] از فرزندان عبد شمس می‌رسد. این خاندان هنگام [[فتح مکّه]] در ظاهر [[اسلام]] آوردند و [[پیامبر]] {{صل}} آنها را "[[طُلَقا]]" نامید. آنها در دوران خلافت خلیفه سوم به [[قدرت]] رسیده و به [[غارت]] [[بیت المال]] پرداختند. [[امام علی]]{{ع}} [[فتنه]] [[بنی‌امیه]] را خطرناک‌ترین [[فتنه‌ها]] معرفی می‌‌کرد.  
'''بنی امیه''' طایفه‌ای از [[قریش]] است، که [[نسب]] آنان به [[امیة بن خلف]] از فرزندان عبد شمس می‌رسد. این خاندان هنگام [[فتح مکّه]] در ظاهر [[اسلام]] آوردند و [[پیامبر]] {{صل}} آنها را "[[طُلَقا]]" نامید. آنها در دوران خلافت خلیفه سوم به [[قدرت]] رسیده و به [[غارت]] [[بیت المال]] پرداختند. [[امام علی]] {{ع}} [[فتنه]] [[بنی‌امیه]] را خطرناک‌ترین [[فتنه‌ها]] معرفی می‌‌کرد.  


نقطه آغازین [[حکومت امویان]] را باید [[ولایت]] [[شام]] و به دست [[معاویه]] در سال ۴۱ هجری دانست که تا سال ۱۳۲ هجری [[حکومت]] داشتند. روش [[حکومتی]] بنی امیه بر غلبه [[سیاسی]] و نظامی [[استوار]] بود و [[دین]] در [[حکومت]] آنها جایگاهی نداشت. با [[اهل بیت]] [[دشمنی]] دیرینه داشتند و در طول [[حکومت]] خود ذکر [[فضائل امام علی]]{{ع}} را منع و آن حضرت را [[ناسزا]] می‌دادند.  
نقطه آغازین [[حکومت امویان]] را باید [[ولایت]] [[شام]] و به دست [[معاویه]] در سال ۴۱ هجری دانست که تا سال ۱۳۲ هجری [[حکومت]] داشتند. روش [[حکومتی]] بنی امیه بر غلبه [[سیاسی]] و نظامی [[استوار]] بود و [[دین]] در [[حکومت]] آنها جایگاهی نداشت. با [[اهل بیت]] [[دشمنی]] دیرینه داشتند و در طول [[حکومت]] خود ذکر [[فضائل امام علی]] {{ع}} را منع و آن حضرت را [[ناسزا]] می‌دادند.  


==تشکیل [[خلافت اموی]]==
== تشکیل [[خلافت اموی]] ==
[[شهادت امام علی]]{{ع}} مشکل بزرگی را از برابر [[معاویه]] در راه رسیدن به [[خلافت]] برداشت، ولی زمینه تحقق آن را به وجود نیاورد. [[مردم]] به علت نظرهای مختلف درباره سیاستی که [[اطاعت]] از آن [[واجب]] بود، با [[امام حسن]]{{ع}}، محتاطانه [[بیعت]] کردند؛ اما مردم [[شام]] در [[بیت]] المَقْدِس با معاویه به عنوان [[خلیفه]] بیعت کردند و او را [[امیرالمؤمنین]] نامیدند، اگرچه مسئله خلافت او پیشتر و در [[روز]] حَکَمیّت اعلام شده بود<ref>ابن قتیبة، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۶۳؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۱.</ref>.
[[شهادت امام علی]] {{ع}} مشکل بزرگی را از برابر [[معاویه]] در راه رسیدن به [[خلافت]] برداشت، ولی زمینه تحقق آن را به وجود نیاورد. [[مردم]] به علت نظرهای مختلف درباره سیاستی که [[اطاعت]] از آن [[واجب]] بود، با [[امام حسن]] {{ع}}، محتاطانه [[بیعت]] کردند؛ اما مردم [[شام]] در [[بیت]] المَقْدِس با معاویه به عنوان [[خلیفه]] بیعت کردند و او را [[امیرالمؤمنین]] نامیدند، اگرچه مسئله خلافت او پیشتر و در [[روز]] حَکَمیّت اعلام شده بود<ref>ابن قتیبة، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۶۳؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۱.</ref>.


معاویه برای گرفتن [[قدرت]] با [[شتاب]] به [[عراق]] رفت. زمانی که این خبر به امام حسن{{ع}} در [[کوفه]] رسید، با [[سپاه]] [[دوازده]] هزار نفری<ref>سپاه امام{{ع}} ترکیب ناموزونی داشت که بیانگر ترکیب اجتماعی مردم کوفه بود. شیخ مفید سپاه امام{{ع}} را به پنج گروه تقسیم کرده است: شیعیان، خوارج، فرصت‌طلبان، شکّاکان، پیروان عصبیت‌گرای رؤسای قبایل (الإرشاد، ج۲، ص۱۰). (ج).</ref> از پیروانش - که [[قیس بن سعد بن عباده انصاری]] آن را [[رهبری]] می‌کرد - و [[عبدالله بن عباس]] نیز در میان آنان بود، به سمت [[مدائن]] بیرون آمد. هنگامی که به [[ساباط]] رسید، در [[دوستی]] اصحابش، به‌ویژه بعد از تلاش معاویه برای [[رشوه]] دادن به [[فرمانده سپاه]] او و توفیقش در [[دل‌جویی]] از [[عبیدالله بن عباس]] تردید کرد.
معاویه برای گرفتن [[قدرت]] با [[شتاب]] به [[عراق]] رفت. زمانی که این خبر به امام حسن {{ع}} در [[کوفه]] رسید، با [[سپاه]] [[دوازده]] هزار نفری<ref>سپاه امام {{ع}} ترکیب ناموزونی داشت که بیانگر ترکیب اجتماعی مردم کوفه بود. شیخ مفید سپاه امام {{ع}} را به پنج گروه تقسیم کرده است: شیعیان، خوارج، فرصت‌طلبان، شکّاکان، پیروان عصبیت‌گرای رؤسای قبایل (الارشاد، ج۲، ص۱۰). (ج).</ref> از پیروانش - که [[قیس بن سعد بن عباده انصاری]] آن را [[رهبری]] می‌کرد - و [[عبدالله بن عباس]] نیز در میان آنان بود، به سمت [[مدائن]] بیرون آمد. هنگامی که به [[ساباط]] رسید، در [[دوستی]] اصحابش، به‌ویژه بعد از تلاش معاویه برای [[رشوه]] دادن به [[فرمانده سپاه]] او و توفیقش در [[دل‌جویی]] از [[عبیدالله بن عباس]] تردید کرد.


در این هنگام امام حسن{{ع}} دریافت که موازنه نیروی [[سیاسی]] و نظامی میان دو [[سپاه عراق]] و شام برابر نیست، بنابراین از بروز [[جنگی]] خونین در میان [[مسلمانان]]، جلوگیری کرد و شیوه گفت‌وگوی سیاسی را با [[هدف]] جلوگیری از ریختن [[خون]] مسلمانان ترجیح داد. به‌ویژه آنکه وی اعتمادش را به [[مردم کوفه]] از دست داد؛ زیرا گروهی از [[خوارج]] بر او شوریده، او را به [[کفر]] متهم کردند. سپس به او [[حمله]] برده، مجروحش نمودند<ref>یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ص۱۵۹.</ref>.
در این هنگام امام حسن {{ع}} دریافت که موازنه نیروی [[سیاسی]] و نظامی میان دو [[سپاه عراق]] و شام برابر نیست، بنابراین از بروز [[جنگی]] خونین در میان [[مسلمانان]]، جلوگیری کرد و شیوه گفت‌وگوی سیاسی را با [[هدف]] جلوگیری از ریختن [[خون]] مسلمانان ترجیح داد. به‌ویژه آنکه وی اعتمادش را به [[مردم کوفه]] از دست داد؛ زیرا گروهی از [[خوارج]] بر او شوریده، او را به [[کفر]] متهم کردند. سپس به او [[حمله]] برده، مجروحش نمودند<ref>یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ص۱۵۹.</ref>.


بر اثر گفت‌وگوهایی که میان او و معاویه صورت گرفت، امام حسن{{ع}} کار مسلمانان را به [[معاویه]] واگذار کرد.... [[روایت]] است که [[امام حسن]]{{ع}} [[صلح با معاویه]] را به شرطی برگزید که [[امامت]] [[مسلمانان]] پس از معاویه، با او باشد<ref>ابن‌قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۱، ص۱۶۳؛ حسین، طه، اسلامیات طه حسین، علی و بنوه، ص۹۷۹.</ref>. معاویه به دنبال [[صلح]]، وارد [[کوفه]] شد و امام حسن{{ع}} و [[امام حسین]]{{ع}} با او [[بیعت]] کردند<ref>دانسته است که بیعت امامان{{ع}} به معنای تأیید شرعی حکومت آنان نیست (ج).</ref>. در اثر [[اجتماع]] [[مردم]] گرد وی، آن سال (۴۱ [[هجری]]) «عام الجماعه»<ref>«عام الجماعه» به معنای صلح و آرامش در مقابل جنگ و شورش می‌باشد (ج).</ref> نامیده شد؛ زیرا [[امت]]، به استثنای [[خوارج]]، با یک [[خلیفه]] بیعت کردند<ref>یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۳؛ ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۱۶. مقایسه کنید با: تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۱۸۷؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۳؛ ابوالفداء، اسماعیل بن علی عمادالدین صاحب حماة، المختصر فی اخبار البشر، ج۱، ص۱۸۴.</ref>.
بر اثر گفت‌وگوهایی که میان او و معاویه صورت گرفت، امام حسن {{ع}} کار مسلمانان را به [[معاویه]] واگذار کرد.... [[روایت]] است که [[امام حسن]] {{ع}} [[صلح با معاویه]] را به شرطی برگزید که [[امامت]] [[مسلمانان]] پس از معاویه، با او باشد<ref>ابن‌قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۱، ص۱۶۳؛ حسین، طه، اسلامیات طه حسین، علی و بنوه، ص۹۷۹.</ref>. معاویه به دنبال [[صلح]]، وارد [[کوفه]] شد و امام حسن {{ع}} و [[امام حسین]] {{ع}} با او [[بیعت]] کردند<ref>دانسته است که بیعت امامان {{ع}} به معنای تأیید شرعی حکومت آنان نیست (ج).</ref>. در اثر [[اجتماع]] [[مردم]] گرد وی، آن سال (۴۱ [[هجری]]) «عام الجماعه»<ref>«عام الجماعه» به معنای صلح و آرامش در مقابل جنگ و شورش می‌باشد (ج).</ref> نامیده شد؛ زیرا [[امت]]، به استثنای [[خوارج]]، با یک [[خلیفه]] بیعت کردند<ref>یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۳؛ ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۱۶. مقایسه کنید با: تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۱۸۷؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۳؛ ابوالفداء، اسماعیل بن علی عمادالدین صاحب حماة، المختصر فی اخبار البشر، ج۱، ص۱۸۴.</ref>.


به این ترتیب [[حکومت اموی]] به وجود آمد و معاویه خلیفه [[امت اسلامی]] شد. این [[حکومت]]، ۹۱ سالِ هجری و ۸۹ سالِ میلادی از ۴۱ - ۱۳۲ / ۶۶۱ - ۷۵۰ دوام یافت. در این مدت چهارده نفر خلیفه شدند. نخستین آنان [[معاویة بن ابی‌سفیان]] و آخرین ایشان [[مروان بن محمد جعدی]] بود<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص ۱۵.</ref>.
به این ترتیب [[حکومت اموی]] به وجود آمد و معاویه خلیفه [[امت اسلامی]] شد. این [[حکومت]]، ۹۱ سالِ هجری و ۸۹ سالِ میلادی از ۴۱ - ۱۳۲ / ۶۶۱ - ۷۵۰ دوام یافت. در این مدت چهارده نفر خلیفه شدند. نخستین آنان [[معاویة بن ابی‌سفیان]] و آخرین ایشان [[مروان بن محمد جعدی]] بود<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص ۱۵.</ref>.


==فهرست نام حاکمان اموی و مدت حکومت آنان==
== فهرست نام حاکمان اموی و مدت حکومت آنان ==
# [[معاویة بن ابی‌سفیان]] (معاویه اول) ۴۱ - ۶۰ / ۶۶۱ - ۶۸۰
# [[معاویة بن ابی‌سفیان]] (معاویه اول) ۴۱ - ۶۰ / ۶۶۱ - ۶۸۰
# [[یزید بن معاویه]] (یزید اول) ۶۰ - ۶۴ / ۶۸۰ - ۶۸۳
# [[یزید بن معاویه]] (یزید اول) ۶۰ - ۶۴ / ۶۸۰ - ۶۸۳
خط ۳۶: خط ۳۶:
# [[مروان بن محمد]] (مروان دوم) ۱۲۷ - ۱۳۲ / ۷۴۴ - ۷۵۰<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص ۲۵۳.</ref>.
# [[مروان بن محمد]] (مروان دوم) ۱۲۷ - ۱۳۲ / ۷۴۴ - ۷۵۰<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص ۲۵۳.</ref>.


==خلافت معاویه==
== سیاست‌های بنی‌امیه ==
{{اصلی|معاویة بن ابی‌سفیان}}
معاویة بن ابی‌سفیان بنیانگذار [[پادشاهی]] [[امویان]] است.
 
با [[تصرف]] [[عراق]] به دست امویان، که از سال ۳۶ [[مرکز حکومت]] و [[خلافت اسلامی]] بود، تمامی سرزمین‌های [[اسلام]] زیر [[سلطه]] معاویه در آمد و او سی سال پس از [[رحلت پیامبر]]{{صل}}، [[قدرت]] را به امویان منتقل کرد.
 
[[حکومت معاویه]] اولین تجربه حاکمی بود که در میان [[اختلافات]] [[دینی]] - [[سیاسی]]، و احیاناً قبیله‌ای و منطقه‌ای، توانست به وسیله [[زور]] و با بهره‌گیری از حیله‌های سیاسی، قدرت را به چنگ آورد. تا پیش از آن، برای تصاحب قدرت [[لشکرکشی]] نشده و به طور رسمی از زور برای کسب [[قدرت سیاسی]] استفاده نشده بود. اکنون که این قدرت بر پایه زور مستقر شده چه توجیهی می‌توانست داشته باشد؟ باید توجه داشت که این [[واقعیت]] نیز می‌بایست شبیه واقعیت‌های سیاسی دیگری که در آغاز دوره [[خلافت]] رخ داد و بعداً از لحاظ قانونی، به صورت یک [[تئوری]] [[حکومتی]] درآمد، [[مقبولیت]] می‌یافت. اگر حاکمی بتواند با قدرت سیاسی، همه [[مخالفان]] را [[سرکوب]] کرده، از آنان برای خود [[بیعت]] بگیرد، در این صورت «[[جماعت]]» به وجود آمده است. برای کسانی که بر مفهوم جماعت تکیه می‌کردند و می‌گفتند: ما آخرین کسانی هستیم که بیعت خواهیم کرد، اکنون چه مشکلی وجود داشت؟ آنان بدون توجه به نوع روی کار آمدن [[حاکم]]، نفس «جماعت» را بهانه کرده، با خلیفه‌ای که جماعت موافق با اوست بیعت کردند. معاویه تصریح می‌کرد که خلافت را نه با [[محبّت]] و [[دوستی]] [[مردم]] و نه به [[رضایت]] آنان از حکومتش، بلکه با [[شمشیر]] به دست آورده است<ref>ابن عبدربه، العقد الفرید، ج۴، ص۸۱.</ref>. معاویه خود سال به چنگ آوردن قدرت را «عام‌الجَماعه» نامید. [[جاحظ]] با اشاره به آنکه معاویه در آن سال بر [[مُلک]] مستولی شد و بر دیگر اعضای [[شورا]] و جماعت [[مهاجر]] و [[انصار]] به استبداد‌گرایید گوید: معاویه آن سال را عام‌الجماعه نامید، در حالی که آن سال «عام فُرْقهٍ و قهرٍ و جبرٍ و غلبة» بود، سالی که [[امامت]] به [[ملوکیت]] و [[نظام]] [[نبوی]] به نظام کسرایی تبدیل و [[خلافت]] مغصوب و قیصری شد<ref>جاحظ، رسالة الجاحظ فی بنی‌امیه، ص۱۲۴ چاپ شده با رساله «النزاع و التخاصم».</ref>. بعدها این اصل که «[[حکومت]] از آن کسی است که بر دیگران [[غلبه]] کند» [{{عربی|الحُکْمُ لِمَن غَلَب}}] یک [[اصل مسلم]] در [[فقه سیاسی]] سنیان شد.
 
تکیه‌گاه قانونی [[معاویه]] از آغاز [[شورش]] او بر امام‌علی{{ع}}، [[تمسک]] به [[خویشی]] او با [[عثمان]] و معرفی کردن خود به عنوان «ولی دم» (و [[خون‌خواه]]) او بود. این امر به مرور در ذهنیت [[شامیان]] به انتقال خلافت موروثی از عثمان به معاویه تبدیل شد و معاویه خود مهم‌ترین نقش را در این باره ایفا کرد. پیش از این باید به این نکته توجه داشت که معاویه خود را [[خلف]] [[حاکمیّت]] [[قریشی]] می‌دانست که از [[ابوبکر]] و عمر آغاز شده به دست عثمان رسیده بود. وقتی [[محمد بن ابی‌بکر]]، معاویه را در پایمال کردن [[حق]] امیرالمؤمنین علی{{ع}} [[سرزنش]] کرد، معاویه در پاسخ نوشت: من و پدرت در [[حیات]] پیامبرمان، حق [[علی بن ابی طالب]] را بر خود لازم دیده، [[برتری]] او را آشکارا می‌شناختیم؛ زمانی که [[رسول‌خدا]]{{صل}} [[رحلت]] کرد، [[پدر]] تو و عمر، نخستین کسانی بودند که حق او را، از او گرفتند و او را به [[بیعت]] خود فراخواندند؛ او بیعت کرد و آن دو هیچ سهمی برای او قائل نشدند. پس از آن دو، عثمان بر سر کار آمد. اگر این کار [[خطا]] بوده نخستین بار پدر تو این خطا را انجام داد و ما در این کار [[شریک]] او هستیم و اگر کار [[درستی]] بوده، ما به او [[اقتدا]] کردیم، ما از کاری که پدر تو انجام داد [[پیروی]] کردیم، اگر به دنبال [[عیب‌جویی]] هستی، نخست از پدرت آغاز کن<ref>بلاذری، أنساب الأشراف، ج۲، ص۳۹۳ - ۳۹۷؛ نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۱۱۸؛ ابن ابی‌الحدید، شرح نهج‌البلاغه، ج۳، ص۱۸۸؛ مسعودی، مروج‌الذهب، ج۳، ص۱۰؛ عصامی، عبدالملک، سمط النجوم العوالی، ج۲، ص۴۶۵.</ref>. [[معاویه]] از آغاز [[شورش]] بر [[ضد]] [[عثمان]]، در پی بهره‌برداری از آن بود. او در برهه‌ای از [[زمان]] از عثمان خواست به [[شام]] نزد او بیاید تا از دست [[مخالفان]] در [[امان]] باشد؛ اما عثمان این پیشنهاد را نپذیرفت<ref>ابن اثیر، الکامل فی‌التاریخ، ج۳، ص۱۵۷؛ به طور قطع معاویه قصد آن داشته تا با کشاندن عثمان به شام زمینه جانشینی خود را پس از او فراهم کند.</ref>. بعدها که شورش سخت شد، معاویه تنها راه را در این دید که عثمان کشته شود. بنابراین هیچ کمکی به عثمان نکرد، تا آنجا که عثمان در اوج [[گرفتاری]] خود متوجه این امر شد و [[نامه]] عتاب‌آمیزی به معاویه نوشت<ref>یک‌بار که عثمان از معاویه کمک خواست، معاویه با دو نفر دیگر به مدینه آمد و شبانه نزد عثمان رفت؛ عثمان گفت: کمک آورده‌ای؟ او پاسخ داد: نه، تنها با دو نفر آمده‌ام؛ عثمان گفت: خدا خیرت ندهد، اگر من کشته شوم به خاطر تو کشته می‌شوم. ر.ک: ذهبی، شمس‌الدین، تاریخ الاسلام، عهدالخلفاء الراشدین، ص۴۵۰ - ۴۵۱. و نیز ر.ک: بلاذری، انساب الاشراف، ج۴، ص۱۹.</ref>. بلافاصله بعد از [[کشته‌شدن عثمان]] و فرار [[همسر]] او به شام، معاویه از او [[خواستگاری]] کرد؛ اما وی نپذیرفت<ref>آبی، ابوسعید، نثرالدر، ج۴، ص۶۲؛ ابن ابی طیفور، ابوالفضل احمد، بلاغات النساء، ص۱۳۹؛ ابن عبدربه، العقدالفرید، ج۶، ص۹۰.</ref>. معاویه در نامه‌های خود به [[امام علی]]{{ع}} بر این امر تکیه داشت که [[خلیفه]] ما عثمان [[مظلوم]] کشته شد و [[خدا]] فرموده: «هر کسی مظلوم کشته شود، ما برای [[ولیّ]] او قدرتی قرار دادیم»، پس ما به عثمان و [[فرزندان]] او سزاوارتریم<ref>ر.ک: ثقفی، ابوالحسن، الغارات، ص۷۰.</ref>. [[فرزدق]] در اشعار فراوان خود در [[ستایش]] [[حاکمان اموی]] به این [[نظریه]] [[امویان]] که خود را [[وارث]] عثمان می‌دانسته‌اند اشاره کرده است: {{عربی|تراث عثمان کانوا الاولیاء له سربال ملک علیهم غیر مسلوب}}<ref>دیوان فرزدق، ج۱، ص۲۵.</ref> آنان صاحب اختیاران [[میراث]] عثمان هستند و این [[لباس]] [[پادشاهی]] از آنان سلب ناشدنی است.
 
او در [[شعر]] دیگری خطاب به [[ولید بن عبدالملک]] می‌گوید که [[خلافت]] از ناحیه [[عثمان]] به او رسیده است<ref>دیوان فرزدق، ج۱، ص۲۵.</ref>. [[معاویه]] از آغاز [[مخالفت با علی]]{{ع}} اعلام کرد که در پی خلافت نیست. البته [[انگیزه]] [[باطنی]] او بر بسیاری از افراد آشکار بود، اما در ظاهر، در پی [[فریب]] [[مردم]] بر آمد. او پیش از [[جنگ جمل]] به [[زبیر]] نوشت: از مردم [[شام]] برای او [[بیعت]] گرفته، اگر [[عراق]] را تصاحب کند در شام مشکلی نخواهد داشت. زبیر از این [[نامه]] [[خشنود]] و دلگرم شد<ref>ر.ک: امین، احمد، اعیان الشیعه، ج۳، جزء دوم، ص۱۲.</ref>. آن [[زمان]]، معاویه برای [[انتخاب خلیفه]] جدید [[نظریه]]«شورای بین [[مسلمانان]]» را مطرح کرده بود. معاویه بر آن بود تا یکی از شخصیت‌های [[سیاسی]] [[قریش]]، به‌ویژه آنان را که در [[شورا]] حضور داشتند به خود جذب و از آنان بهره‌برداری سیاسی کند. معاویه در نامه‌ای به امام‌علی{{ع}} نیز مسئله شورا را مطرح کرد<ref>ابن‌قتیبه، الامامة والسیاسه، ج۱، ص۱۲۱.</ref>. این مطالب از سوی معاویه چندان جدی نبود.
 
گزارش‌های دیگر حاکی است که او در آغاز به نام «[[امیر]]» با مردم شام بیعت کرد نه «[[امیرالمؤمنین]]»، اما [[پس از شهادت علی]]{{ع}} ادعای خلافت کرد و مردم به نام «امیرالمؤمنین» با او بیعت کردند<ref>بلاذری، أنساب الأشراف، ج۵، ص۱۶۱؛ ابن‌منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج۲۵، ص۲۷.</ref>.
 
معاویه به [[حاکم]] [[حمص]] نوشت تا بر اساس هر آنچه مردم شام با او بیعت کردند، مردم با او بیعت کنند. اشراف حمص [[راضی]] به بیعت با معاویه به عنوان امیر نشده، گفتند که بدون [[خلیفه]] به [[خون‌خواهی عثمان]] نخواهند رفت. بدین ترتیب مردم حمص اولین کسانی بودند که به عنوان «خلیفه» با معاویه بیعت کردند. به‌دنبال انتشار خبر آن در شام، مردم آنجا نیز با وی به عنوان خلیفه بیعت کردند<ref>ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۰۰.</ref>.
 
مسئله به خلافت رسیدن معاویه، با توجه به آنکه از [[طلقا]] بود، دشوار می‌نمود. در مقابل، [[معاویه]] در [[شام]] با معرفی خود به عنوان «خال‌المؤمنین» و «کاتب [[وحی]]» می‌کوشید تا آن مشکل را جبران کند. [[عمار]] در ضمن سخنان خود در [[صفین]] گفت: آنان [[بنی‌امیه]] هیچ سابقه‌ای در [[اسلام]] ندارند که بدان جهت [[استحقاق]] [[اطاعت]] [[مردم]] و [[ولایت]] بر آنان را داشته باشند<ref>طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۳۹.</ref>. حتی [[عبدالله بن عمر]] نیز در پاسخ [[نامه]] معاویه نوشت: شما را چه به [[خلافت]]؟ ای معاویه تو از [[طلقا]] هستی!<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۶۳.</ref> [[شاعری]] از [[انصار]] نیز که اشعاری همراه نامه ابن‌عمر فرستاد، گفت: معاویه کوچک‌تر از آن است که از [[اهل]] [[شورا]] یاد کند<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۶۴.</ref>. با این حال، این اشکال در برابر [[غلبه]] معاویه بر امور چندان مهم نبود. او، مسائل مشکل‌تری را پشت سر گذاشته بود. معاویه علاوه بر خود فرزندش را نیز که مشهور به [[فسق]] و [[فجور]] بود، [[خلیفه]] تحمیلی [[مسلمانان]] کرد.
 
[[حکومت معاویه]]، به معنای بازگشت [[حکومت]] به جناح اصلی [[قریش]] بود که زمانی با اسلام درگیر شده بود. [[پیروزی]] این جناح، با توجه به اصول طایفه‌ای یک امر عادی بود.
 
معاویه، برای تثبیت خلافت خود، از برخی اصول [[دینی]] نیز بهره می‌برد. وی به [[قدرت]] رسیدن خود را از سوی [[خدا]] می‌دانست؛ زیرا همه [[کارها]] در دست [[خداوند]] است<ref>کاندهلوی، حیاة الصحابه، ج۳، ص۵۲۹.</ref>. زمانی دیگر معاویه گفت: این خلافت امری از [[امر خداوند]] و [[قضایی]] از [[قضای الهی]] است<ref>ابن‌منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج۹، ص۸۵ {{عربی|هذه الخلافة أمر من أمر اللَّه و قضاء من قضاء اللَّه}}.</ref>. معاویه در برابر [[مخالفت]] [[عایشه]] با [[ولایت‌عهدی]] [[یزید]] گفت: این کار قضای الهی است و در قضای الهی کسی را [[اختیار]] نیست<ref>ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۲۰۵، اسود بن یزید گوید: از عایشه پرسیدم: آیا شگفتی ندارد که مردی از طلقا با اصحاب محمد{{صل}} درباره خلافت درگیر شده‌اند؟ عایشه گفت: چه شگفتی دارد؟ این «سلطان الله» است که خداوند به برّ و فاجر می‌دهد؛ چنان‌که فرعون چهارصد سال بر مصر فرمانروایی کرد؛ ابن‌منظور، مختصرتاریخ دمشق، ج۲۵، ص۴۲.</ref>. [[زیاد بن ابیه]]، [[حاکم]] [[معاویه]] در [[بصره]] و [[کوفه]]، ضمن [[خطبه]] معروف خود گفت: ای [[مردم]]! ما [[سیاستمدار]] و مدافع شما هستیم و شما را با سلطنتی که [[خداوند]] به ما داده [[سیاست]] می‌کنیم<ref>ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج۴ ص۱۸۰، جاحظ، ابوعثمان عمرو، البیان و التبیین، ج۲، ص۴۹؛ طبری، تاریخ الرسل و الملوک، ج۵، ص۲۲۰.</ref>. [[یزید]] نیز در اولین خطبه خود گفت: پدرش بنده‌ای از [[بندگان خدا]] بود، خداوند او را [[اکرام]] کرده [[خلافت]] را به او بخشید... و اکنون نیز خداوند این [[حکومت]] را بر عهده ما نهاده است<ref>ابن قتیبه، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۲۲۵؛ دینوری، ابوحنیفه، الأخبار الطوال، ص۲۲۶؛ بلاذری، أنساب الأشراف،ج ۴، ص۲۹۹، ش۷۹۸.</ref>. معاویه در برابر فرزند [[عثمان]] که به [[ولایت‌عهدی]] یزید [[اعتراض]] کرد و گفت تو به خاطر [[پدر]] ما سرکار آمدی، اظهار کرد: این مُلکی است که خداوند آن را در [[اختیار]] ما قرار داد<ref>همان، ج۱، ص۲۱۴.</ref>.
 
معاویه از به‌کار بردن کلمه [[مُلک]] درباره خود [[خشنود]] بود. معاویه می‌گفت: {{عربی|أنا أوّلُ الملوک}}<ref>یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۳۲؛ ابن ابی شیبه، المصنف، ج۱۱، ص۱۴۷ (طبع هند) و ر.ک: سیف بن عمر، الفتنة و وقعة الجمل، ص۷۱؛ در آنجا معاویه از خلافت به ملک تعبیر می‌کند. حصنی نیز درباره معاویه آورده است که {{عربی|كان ميّالاً بفطرته إلى انتحال الملك}} ر.ک: سهیل زکار، منتخبات التواریخ لدمشق، ص۸۰، نقل از: عطوان، من دولة عمر الی دولة عبدالملک، ص۱۴۷؛ در جای دیگری از معاویه نقل شده که گفت: {{عربی|أنا اوّل الملك و آخر خليفة}}؛ ابن‌منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج۲۵، ص۵۵.</ref>. وی [[نظام]] شاهی را صرفآ یک [[نظام سیاسی]] می‌دید و توضیح می‌داد که کاری به [[دینداری]] مردم ندارد. از او نقل شده که می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! جنگِ من برای [[برپایی نماز]]، [[روزه‌داری]] و حج‌گزاری و [[زکات]] دادن نبود، اینها را شما انجام می‌دادید، من با شما جنگیدم تا بر شما [[امارت]] یابم و [[خداوند]] آن را به من داد، در حالی که شما از آن ناخشنود بودید<ref>ابن ابی‌الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۶، ص۴۶؛ ابن‌منظور، مختصر تاریخ دمشق، ج۲۵، ص۴۳ و ۴۵.</ref><ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص ۱۸.</ref>
==سیاست‌های بنی‌امیه==
{{اصلی|سیاست‌های بنی‌امیه}}
{{اصلی|سیاست‌های بنی‌امیه}}
==سیاست‌های بنی‌امیه==
==[[دشمنی]] دیرینه [[بنی‌امیه]] با [[بنی‌هاشم]]==
===سیاست امویان در فشار بر مسلمانان===
با این که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} خود از [[قبیله قریش]] بود ولی واقعیت‌های [[تاریخی]] نشان می‌دهد که سر سخت‌ترین [[دشمنان اسلام]] نیز از همین [[قبیله]] برخاسته‌اند و از هیچ [[کوشش]] و تلاشی در [[کارشکنی]] و [[عداوت]] علیه [[پیامبر]]{{صل}} و فرزندانش فروگذار نکردند. خصوصاً پس از [[رحلت]] [[پیامبر عظیم الشأن اسلام]]{{صل}} چنان حوادث تلخ و دردناکی به بار آوردند که [[تاریخ اسلام]] هرگز آن را فراموش نخواهد کرد.
[[خلفای اموی]] بدون هیچ پروایی یا حیایی [[اندیشه]] خویش را به [[مردمان]] [[اعلان]] می‌کردند و کارشان به جایی رسیده بود که [[مسلمانان]] را به [[بردگی]] می‌گرفتند و [[زنان]] [[مسلمان]] و [[مؤمن]] را به [[اسارت]] برده، [[کنیز]] خویش می‌کردند و در بازارها به فروش می‌رساندند.
دو تیره بنی‌هاشم و بنی‌امیه که خونین‌ترین برخوردها بین آنان رخ داده است، از همین قبیله بودند. مطالعه و بررسی [[جنگ‌های صدر اسلام]] گویای این [[واقعیت]] است که بنی‌هاشم هیچ‎گاه مورد تعرض قرار نگرفتند، مگر آن‌که سردمدار متعرضین از [[طایفه]] بنی‌امیه بوده است و در هیچ [[جنگی]] دست به قبضه [[شمشیر]] نبردند جز آنکه [[دودمان بنی‌امیه]] در طرف مقابل آن قرار داشتند.
[[بسر بن ارطأة]] نخستین کسی بود که در [[تاریخ اسلام]] به این [[جنایت]] دست زد. او زنان با [[ایمان]] [[قبیله]] همْدان را - که به [[دوستی با اهل بیت]]{{عم}} معروف بود- به اسارت گرفت و برای فروش در بازارها عرضه کرد. [[مردم]] نیز [[جامه]] از ساق‌های این زنان کنار می‌زدند تا آنان را خریداری کنند، همان کاری که تاجران برده در بازارهای برده فروشی می‌کنند. هنگامی که [[معاویه]]، بسر را به [[یمن]] فرستاد، او همین کار را با زنان مسلمان و مؤمن [[یمنی]] انجام داد و آنان را به اسارت گرفته، در بازارها به فروش گذاشت.
مهمترین [[اختلافات]] این دو طایفه به چند امر بر می‌گردد:
[[ابن عبدالبر قرطبی]] در کتاب الاستیعاب و در شرح حال بسر بن ارطأة این ماجرا را به [[اجمال]] آورده است. او درباره به اسارت گرفتن زنان [[قبیله همدان]] می‌گوید: «آنان نخستین زنان [[مسلمانی]] بودند که در دوران [[اسلام]] به اسارت گرفته شدند»<ref>ابن عبدالبر، یوسف، الاستیعاب، ج۱، ص۱۵۷ - ۱۵۸.</ref>.
هنگامی که عراقیان از [[حجاج]] [[نافرمانی]] کردند و حجاج توانست [[شورشیان]] [[عراق]] را [[سرکوب]] کند، دید بیشتر کسانی که بر او شوریده‌اند از [[فقیهان]]، [[رزمندگان]] و [[موالی]] [[[ایرانیان]]] هستند. او در این اندیشه شد که با فرستادن اینان به سرزمین‌های گوناگون، جمعشان را پراکنده سازد. [[ابن عبد ربه اندلسی]] در [[العقد الفرید (کتاب)|العقد الفرید]] می‌گوید: «حجاج به موالی روی کرده، گفت: شما نامسلمان و غیرعرب‌اید و شهرهایتان به شما سزاوارترند». حجاج سپس آنان را هرگونه که [[دوست]] می‌داشت پراکنده ساخت و جمعشان را پریشان کرد و هرگونه که خواست به این سوی و آن سوی فرستاد و بر دست هر مردی از آنان نام شهری را داغ زد که باید به آن می‌رفت<ref>ابن عبد ربه اندلسی، احمد، العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۴.</ref>، همان کاری که تاجران برده با بردگان می‌کنند.
 
[[ابن ابی الحدید معتزلی]] درباره اوضاع و احوال [[امویان]] می‌گوید:
«آنان [[فرزندان]] [[خوارج]] [[عرب]] و [[غیر عرب]] را به [[اسارت]] می‌گرفتند. هنگامی که قریب و زحاف که هر دو از خوارج بودند، کشته شدند، [[زیاد]] فرزندان آنان را به اسارت گرفت و یکی از [[دختران]] این دو را به [[شقیق بن ثور سدوس]] و دیگری را به [[عباد بن حصین]] داد.
دختری از دختران [[عبیدة بن هلال شکری]] و دختری از دختران قطری به فجاءه مازنی نیز به اسارت گرفته شدند که دومی به [[عباس بن ولید بن عبدالملک]] داده شد و نامش [[ام سلمه]] بود. عباس بن ولید بر اساس نظر امویان با این دختر به عنوان [[کنیز]] [[ازدواج]] کرد. [[واصل]] بن [[عمر]] قنا و سعید صعر حروری نیز به اسارت و [[بردگی]] گرفته شدند<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۱ – ۲۴۲.</ref>.
 
[[سیره]] امویان در [[خوارسازی]] [[مسلمانان]] و به بردگی گرفتن آنان - درست مانند به بردگی گرفتن [[مشرکان]] – این‌گونه بود. آنان در این راه به [[تندروی]] و [[افراط]] دست زدند، چندان که درباره‌شان می‌گویند: [[بنی‌امیه]]، مرد را به سبب قرضی که داشت می‌فروختند و به نظرشان او این‌گونه به برده بدل می‌شد<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۱ – ۲۴۲.</ref>. زشت‌تر از تمام اینها و مذلت‌بارتر برای مسلمانان، کاری بود که از [[مسلم بن عقبه]] (مشهور به [[مُسرف]]) [[فرمانده]] سپاهی که [[یزید بن معاویه]] به [[مدینه]] گسیل داشته بود، در واقعه معروف [[حره]] سرزد... آن هنگام که او [[مدینه منوره]] را اشغال کرد و آن [[شهر]] را برای سپاهیانش [[مباح]] [[اعلان]] داشت. او مسلمانان را فرا خواند تا با یزید بن معاویه در برابر [[خون]]، [[مال]] و خانواده‌شان و اینکه بردگان [[یزید]] باشند و او هرگونه که خواست درباره خون و [[اموال]] و خانواده‌شان [[تصمیم]] بگیرد، [[بیعت]] کنند<ref>در این باره می‌توانید به منابع تاریخی معروف که این موضوع را گزارش کرده‌اند، مراجعه کنید، از جمله: ابن اثیر، علی، الکامل، ج۴، ص۱۱۸؛ ابن قتیبه، عبدالله، الامامة و السیاسة، ج۱، ص۲۱۴؛ یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۳۷؛ مسعودی، علی، مروج الذهب، ج۳، ص۷۰.</ref>. [[امویان]] برای [[خوارسازی]] [[مسلمانان]] و برای [[گردن نهادن]] مسلمانان به [[خواسته‌ها]] و خواهش‌های آنان و از میان برداشتن [[مخالفان]] [[سیاسی]] و نظامی و [[تحکیم]] [[قدرت]] و تسلطشان بر [[سرنوشت]] [[مردم]] چنین راه و روشی را در پیش گرفتند.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۸۸.</ref>
 
====احیای [[گرایش]] قومی [[جاهلیت]]====
[[معاویه]] و [[کارگزاران]] او در [[فتنه‌انگیزی]] میان مسلمانان زبردست بودند و بزنگاه‌های [[فتنه]] و [[اختلاف]] میان [[اعراب]] و [[قبایل]] را [[نیک]] می‌شناختند و به هنگام نیاز از آنها به خوبی بهره‌برداری می‌کردند. [[زیاد بن ابیه]] یکی از ماهرترین کارگزاران معاویه در این زمینه بود. او با اختلاف افکندن میان قبایل [[عراق]]، توانست آن را در برابر قدرت خویش به [[کرنش]] وادارد.
معاویه در این زمینه بسیار زبردست و باهوش بود و با [[هوشمندی]] و [[زیرکی]] کار می‌کرد. او یک بار کوشید تا در مجلس خویش در [[شام]] میان [[امام حسن]]{{ع}} و [[ابن زبیر]] اختلاف افکند و با اینکه [[امام]] کوشید تا از این کار جلوگیری کند، لیک معاویه توانست [[ابوسعید بن عقیل بن ابی طالب]] را در همان مجلس بر ابن زبیر برانگیزد و ابن زبیر را نیز بر او، و بدین روی آنچه را که امام حسن{{ع}} از آن اجتناب می‌کرد، حاصل شد<ref>بنگرید به: ابن عبد ربه اندلسی، احمد، العقد الفرید، ج۴، ص۹۹.</ref>.
امویان به [[قوم]] پرستی که [[اسلام]] آن را از میان برداشته بود آشکارا گرایش داشتند و می‌کوشیدند موانعی را که اسلام از میان [[عرب]] و غیرعرب ویران ساخته بود، بار دیگر بازگردانند. مساواتی که اسلام میان عرب و غیرعرب برقرار ساخته بود، خوشایند امویان نبود و آنان نمی‌توانستند بپذیرند که معیارهای [[جاهلی]] جای خود را به معیار [[برتری]]، یعنی [[تقوا]]، داده است: {{متن قرآن|إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ}}<ref>«بی‌گمان گرامی‌ترین شما نزد خداوند پرهیزگارترین شماست» سوره حجرات، آیه ۱۳.</ref>. این [[گرایش]] نژادپرستانه [[جاهلی]] در [[روزگار]] [[حکومت اموی]] به [[جامعه اسلامی]] وارد شد و عمق یافت و ریشه دواند، چندان که اصلی از اصول [[حکومت]] در [[عهد]] [[اموی]] شد.
 
زیاد می‌گوید: «[[معاویه]]، [[احنف بن قیس]] و [[سمرة بن جندب]] را فرا خواند و آنان را گفت: من می‌بینم که این سرخ رویان (یعنی [[موالی]] غیرعرب) فراوانی یافته‌اند و از پیشینیان ما بد می‌گویند و تو گویی آنان را می‌بینم که بر [[عرب]] و حکومت بشورند. پس به این [[اندیشه]] رسیدم که برخی از آنان را به [[قتل]] رسانم و برخی دیگر را برای برپایی [[کسب و کار]] و [[آبادانی]] راه‌ها باقی بگذارم، شما چه می‌اندیشید؟
[[احنف]] گفت: دلم [[راضی]] نمی‌شود، در این صورت [[برادر]] مادری‌ام و دایی‌ام و [[غلامان]] آزادشده‌ام کشته می‌شوند، در حالی که آنان در [[نسب]] با ما شریک‌اند و ما نیز با آنان؛ بنابراین، من [[گمان]] دارم که به جای آنان کشته می‌شوم. احنف سپس سرش را پایین انداخت.
سمرة بن جندب گفت: «ای [[امیر]]! این کار را به من بسپار. من کار آنان را برعهده می‌گیرم و از تو تواناترم». معاویه گفت: «برخیزید و بروید تا در این باره بیندیشم»<ref>ابن عبد ربه اندلسی، احمد، العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۱.</ref>.
شگفتا از سمرة بن جندب که به [[تشویق]] معاویه بر [[کشتار]] موالی [[مسلمان]] بسنده نمی‌کند، بلکه برای انجام دادن این کار داوطلب می‌شود. [[حجاج بن یوسف ثقفی]] با [[مسلمانان]] غیرعرب، زشت‌ترین کاری را کرد که یک [[حاکم]] می‌توانست با مسلمانان به انجام رساند.
 
[[ابن عبد ربه]] می‌گوید: «[[ابن اشعث]] و [[عبدالله بن جارود]] بر [[حجاج]] شوریدند و او از [[قاریان]] عراقی آن دید که دید. بیشتر کسانی که با او جنگیدیند و بر او شوریدند از [[فقیهان]]، [[رزمندگان]] و موالی بودند. هنگامی که حجاج دریافت آنان [[اکثریت]] هستند، بر آن شد که حقوقشان را قطع کند و جمعشان را پریشان سازد تا جمع نگردند و با یکدیگر [[پیمان]] نبندند. پس به [[موالی]] رو کرد و گفت: شما نامسلمان و غیرعرب‌اید و شهرهایتان به شما سزاوارترند. آن‌گاه هرگونه که [[دوست]] می‌داشت آنان را پراکنده و جمعشان را پریشان ساخت و هرگونه که می‌خواست به این سو و آن سو فرستادشان و بر دست هر مردی از آنان نام شهری را داغ کرد که باید به آنجا می‌رفت. کسی که این کار را برعهده گرفت، مردی از [[بنی سعد بن عجل بن لجیم]] به نام [[خراش بن جابر]] بود.
[[حجاج]] این‌گونه نام این [[مسلمانان]] را از [[دیوان]] عطای مسلمانان حذف کرد و آنان را در سرزمین‌های دور پراکنده ساخت و بر دستانشان نام شهرهایی را که باید به آنجا می‌رفتند، نقش کرد، همان‌گونه که نام بردگان را بر دستانشان داغ می‌زنند.
این [[گرایش]] [[اموی]] در میان برخی محافل [[مسلمان]] [[عربی]] تأثیری [[زشت]] بر جای نهاد و گرایش‌های [[جاهلی]] را که [[اسلام]] از نهاد [[عرب‌ها]] ریشه‌کن ساخته بود، بار دیگر بازگرداند و حساسیت نسبت به مسلمانان غیرعرب و تحقیرشان را در [[جان]] آنان برانگیخت، چندان که برخی عرب‌ها [[تحقیر]] مسلمانان غیرعرب (موالی) را پنهان نمی‌داشتند.
 
[[ابن عبد ربه]] می‌گوید: «[[نافع بن جبیر]] اگر به جنازه‌ای می‌گذشت، می‌پرسید: این کیست؟ اگر می‌گفتند قرشی است، می‌گفت: وای بر [[قوم]] من! و اگر می‌گفتند [[عرب]] است، می‌گفت: وای بر سرزمینم! و اگر می‌گفتند از موالی است، می‌گفت: او [[مال]] [[خداوند]] بوده است و خداوند هر آنچه را بخواهد می‌گیرد و آنچه را بخواهد وا می‌نهد»<ref>ابن عبد ربه اندلسی، احمد، العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۰ -۳۶۱.</ref>.
نیز عرب‌ها می‌گفتند: «سه چیز [[نماز]] را [[باطل]] می‌کند: الاغ، سگ و موالی»<ref>ابن عبد ربه اندلسی، احمد، العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۰ -۳۶۱.</ref>.
از ماجراهای جالبی که [[احمد بن محمد]] [[عبد]] ربه اندلسی درباره [[تعصب]] نژادی‌ای که [[امویان]] در نهاد مسلمانان برانگیختند، ماجرایی است که در پی می‌آید:
«[[ابن ابی لیلی]] گوید: [[عیسی بن موسی]] - که [[ستمگری]] سخت [[متعصب]] بود - به من گفت: [[فقیه]] [[بصره]] که بود؟»
گفتم: حسن بن ابی [[الحسن]]. گفت: سپس که؟ گفتم: [[محمد بن سیرین]]. گفت: آنها چه بودند؟ گفتم: هر دو [[موالی]] بودند. گفت: فقیه [[مکه]] که بود؟ گفتم: [[عطاء بن ابی رباح]] یا [[مجاهد بن جبر]] و [[سعید بن جبیر]] و [[سلیمان بن یسار]]، گفت: اینان چه هستند؟ گفتم: موالی. رنگ او دگرگون شد، سپس گفت: فقیه‌ترین [[اهل]] [[قبا]] که بود؟ گفتم: [[ربیعة]] الرأی و ابن ابی الزناد. گفت: این دو چه بودند: گفتم: از موالی بودند. چهره‌اش از [[خشم]] [[عبوس]] شد، سپس گفت: فقیه [[یمن]] که بود: گفتم: طاووس و پسرش و [[همام بن منبه]]، گفت: اینان چه بودند؟ گفتم: از موالی بودند.
 
از کوره در رفت و راست نشست. سپس گفت: فقیه [[خراسان]] که بود: گفتم: [[عطاء بن عبدالله خراسانی]]. گفت: این عطا چه بود؟ گفتم: از موالی بود. چهره‌اش از خشم عبوس‌تر و سیاه‌تر شد، چندان که بر او هراسیدم. سپس گفت: فقیه [[شام]] که بود؟ گفتم: مکحول. گفت: این مکحول چه بود: گفتم: از موالی. خشم و غضبش فزونی گرفت، آن‌گاه گفت: فقیه جزیره که بود؟ گفتم: [[میمون بن مهران]]. گفت: او چه بود؟ گفتم: از موالی. نفس عمیقی کشید، سپس گفت: فقیه [[کوفه]] که بود؟ به [[خدا]] [[سوگند]] اگر نمی‌ترسیدم، می‌گفتم [[حکم بن عیینه]] و [[عمار بن سلیمان]]، لیک در این سخن [[شر]] و گزند دیدم و گفتم: [[ابراهیم]] و [[شعبی]]. گفت: این دو چه بودند؟ گفتم: [[عرب]] بودند. گفت: [[الله اکبر]]، و خشمش فرو نشست»<ref>ابن عبد ربه، احمد، العقد الفرید، ج۳، ص۳۶۳ - ۳۶۴.</ref>.
[[تحقیر]] موالی [[مسلمان]] و [[غیر عرب]] از سوی [[امویان]] تا بدان جا رسیده بود که بر آنها نیز، همانند [[اهل کتاب]]، [[جزیه]] نهاده بودند و آنها را در [[جنگ‌ها]] بدون [[حقوق]] و روزیانه به کار می‌گرفتند... تا [[روزگار]] [[عمر بن عبدالعزیز]] کار بر همین منوال بود تا اینکه وی به جراح، [[کارگزار]] خویش در خراسان، نوشت که [[جزیه]] را از [[مسلمانان]] بردارد.
 
[[ابن اثیر]] در پیرامون رخدادهای سال صدم [[هجری]]، [[روزگار]] [[خلافت]] [[عمر بن عبدالعزیز]]، می‌گوید:
«مردی از [[موالی]] که کنیه‌اش ابوصید بود، به عمر بن عبدالعزیز گفت: «ای [[امیرالمؤمنین]]! بیست هزار نفر از موالی بدون مزد و مواجب می‌جنگند و هم شمار آنان از ذمیان [[اسلام]] آورده‌اند و از آنان [[خراج]] گرفته می‌شود»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل فی التاریخ، ج۵، ص۵۱.</ref>.
[[امویان]] با این روش، [[نژادپرستی]] روزگار [[جاهلیت]] را از نو به اس[[تورات]]رین صورت به [[زندگی]] مسلمانان بازگرداندند و در [[جامعه]] نوین [[اسلامی]] که تمامی مسلمانان را از هر [[سرزمین]] و [[نژادی]] در جوی آکنده از [[برادری]] و [[دوستی]] در خویش جای داده بود، حساسیت شدیدی میان [[عرب]] و غیرعرب برانگیختند. این دست گرایش‌های [[اموی]] به [[جامعه اسلامی]] زیانی سخت رساند و در جامعه اسلامی آثاری [[زشت]] برجای نهاد که تا به امروز از آن [[رنج]] می‌کشد.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۰.</ref>
 
===[[سیاست‌های مالی]] امویان===
[[معاویه]]، [[مال]] را مال [[خدا]] می‌شمرد و خویش را نیز [[خلیفه خدا]]. او [[حق]] خود می‌دانست که در [[اموال]] خدا هرگونه که می‌خواهد و بدون هیچ حساب و کتابی [[تصرف]] کند، این موضوع، موضوع [[اختلاف]] [[تاریخی]] معروفی است که میان او و [[ابوذر]]، [[صحابی]] معروف، رخ داد. ابوذر، اسرافی را که معاویه در [[بیت المال]] روا می‌داشت با [[سنت رسول خدا]]{{صل}} مخالف می‌دید و به سبب آن به معاویه [[اعتراض]] می‌کرد. معاویه این دیدگاه خویش را آشکار می‌گفت و آن را به [[گوش]] [[مردم]] می‌رساند.
[[مسعودی]] می‌گوید:
«معاویه روزی در حالی که [[صعصعه]] (بن صوحان) با نامه‌ای از علی نزد وی آمده بود و بزرگان نیز در حضور او بودند، گفت: [[زمین]] از آن خداست و من [[خلیفه]] خدایم. هرچه از مال خدا برگیرم از آن من است و هرچه را واگذارم رواست. صعصعه شعری چنین خواند:
{{عربی|جهلاً معاوی لا تأثم تمنیک نفسک ما لا یکون}}<ref>مسعودی، علی، مروج الذهب، ج۳، ص۴۳.</ref>.
«دست از [[نادانی]] بردار ای معاویه و [[گناه]] مکن
دلت چیزی می‌خواهد که شدنی نیست».
 
معاویه این [[حق]] را برای خود قائل بود که [[اموال]] [[مردم]] را هرگونه که می‌خواهد، [[مصادره]] و توقیف کند. [[یعقوبی]] می‌گوید: «او - یعنی [[معاویه]] - اموال مردم را مصادره کرد و برای خویش برداشت»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۱۹.</ref>. یعقوبی در شرح [[خراج]] [[سرزمین‌های مسلمانان]] در [[روزگار]] [[خلافت]] معاویه آورده است: «معاویه از هر سرزمینی، [[املاک]] [[آبادی]] را که [[پادشاهان ایران]] خالصه خود قرار می‌دادند، به حساب نیاورد و آنها را خالصه خود قرار داد و تیول جمعی از بستگانش کرد»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۰.</ref>.
معاویه خراج و ولایات [[مسلمانان]] را طعمه‌ای برای [[خویشاوندان]] و [[نزدیکان]] خود می‌کرد؛ همانان که او را برای [[دستیابی به قدرت]] [[یاری]] رساندند.
پس از آنکه معاویه [[مردمان]] را به [[بیعت]] [[ولایتعهدی]] [[یزید]] فرا خواند، [[سعید بن عثمان بن عفان]] نزد او رفت و به سبب این کار نکوهشش نمود، معاویه نیز [[سرزمین]] [[خراسان]] را طعمه او ساخت.
 
[[ابن قتیبه]] دینوری می‌گوید:
«سعید به معاویه گفت: حال که نمی‌پذیری، پس از آنچه [[پروردگار]] به تو ارزانی داشته است، به من ده. معاویه گفت: خراسان برای تو، سعید گفت: خراسان چیست؟ معاویه گفت: خراسان برای تو طعمه و [[صله رحم]] است. سعید [[خرسند]] از نزد معاویه بیرون آمد»<ref>ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الامامة والسیاسیة، ص۱۹۱ - ۱۹۲.</ref>.
شگفت است که بشنویم [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} سرزمین‌های مسلمانان را طعمه یکی از خویشاوندان خود می‌کند تا او را به بیعت ولایتعهدی یزید [[راضی]] و [[خشنود]] سازد. لیک این واقعیتی است که در [[تاریخ]] خلافت معاویه رخ داد و پس از او نیز در میان [[خلفای اموی]] و [[عباسی]] به [[سنت]] بدل شد.
معاویه خراج تمام سرزمین‌های [[مصر]] و [[مغرب]] را طعمه [[عمرو بن عاص]] کرد، بدون اینکه درباره چیزی از آن از او بازخواستی کند. عمرو بن عاص این را با معاویه شرط کرده بود؛ یعقوبی می‌گوید: «مصر و مغرب، طعمه عمرو بن عاص بود؛ چه، روزی که بیعت نمود معاویه آن را برای او شرط کرد و متن شرط‌نامه چنین بود: «این چیزی است که [[معاویة بن ابی سفیان]] به [[عمرو بن عاص]] بخشید. [[مصر]] و [[مردم]] آن را بدو بخشید و شرط کرد که تا [[عمرو]] زنده باشد آنان در [[اختیار]] او باشند و از [[فرمان]] او سرنپیچند.... وردان به او گفت: ای پیرمرد! از عمرت جز به اندازه [[تشنگی]] خری باقی نمانده است. چرا برای [[فرزندان]] خود، پس از خود شرط نکردی؟ عمرو از [[معاویه]] خواست تا شرط را برهم زند، لیک معاویه نپذیرفت. عمرو از [[مال]] مصر، چیزی را برای معاویه نمی‌فرستاد، بلکه مقرری مردم را می‌داد و آنچه را باقی می‌ماند، برای خویش برمی‌داشت»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۹.</ref>.
 
آن‌گونه که [[یعقوبی]] در [[تاریخ]] برآورد کرده، [[خراج]] مصر در آن [[روزگار]] سه میلیون دینار بوده است<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۰۹.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۴.</ref>
 
===سنجشی میان [[سیاست‌های مالی امام علی]]{{ع}} و معاویه===
معاویه و [[امویان]] در [[بیت المال]] و خراج [[مسلمانان]] از آن روی [[تصرف]] می‌کردند که آن را مال [[خدا]] می‌دانستند و برای خود هرگونه حقی را قائل بودند که در آن [[تبذیر]] و [[اسراف]] روا دارند و آن را طعمه و مایه [[خشنودی]] این و آن سازند، آن هم چه طعمه‌ای! تمامی [[ولایت مصر]] که مردم و خراج مصر نیز در آن جای داشت، تا آن [[زمان]] که عمرو بن عاص نفس می‌کشید، طعمه او بود. [[آدمی]] میان سیاست‌های مالی امویان و [[سیاست]] [[مالی]] امام علی{{ع}} و بازخواست آن [[حضرت]] از فرماندارانش، تفاوتی بسیار می‌بیند!
اما اینک دو نمونه از [[نامه‌های امام علی]]{{ع}} به فرماندارانش را عرضه می‌داریم که در آنها از [[فرمانداران]] به سبب رفتارهای مالیشان بازخواست شده است. این دو [[نامه]] از آن روی عرضه می‌شوند تا تفاوت میان این دو سیاست که [[امت اسلامی]] در فاصله زمانی کوتاه با آنها به سر برد، نمایان گردد.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۷.</ref>
 
====[[نامه امام]] علی{{ع}} به [[مصقلة بن هبیره]]====
یعقوبی می‌گوید: «[[امام]] به مصقلة بن هبیره، [[فرماندار]] اردشیر خُرّه، که خبر یافته بود [[خراج]] آنجا را [[بذل و بخشش]] می‌کند، نوشت: «خبری از تو به من رسیده است که [[باور]] کردن آن بر من گران آمد. شنیده‌ام تو خراج [[مسلمانان]] را میان بستگانت و درخواست کنندگان، دسته‌ها و [[شاعران]] [[دروغ‌گویی]] که نزدت می‌آیند، بخش می‌کنی، چنان‌که گردو را. پس [[سوگند]] به خدایی که دانه را شکافت و [[جان]] را آفرید، به دقت این گزارش را بررسی خواهم کرد و اگر آن را درست یافتم، البته خویش را نزد من [[زبون]] خواهی یافت، پس از زیانکاران مباش، آنان که [[کوشش]] ایشان در [[زندگانی دنیا]] تباه گشته است و خود پندارند که [[کار نیک]] می‌کنند».
پس [[مصقله]] به [[امام]] نوشت: «اما بعد، [[نامه]] [[امیرمؤمنان]] به من رسید. پس جویا شود، اگر درست بود، مرا [[مجازات]] و بی‌درنگ از کار برکنار کند. اگر من از روزی که به کار گماشته شده‌ام تا هنگامی که نامه امیرمؤمنان به من رسیده است، از حوزه [[مأموریت]] خود دیناری یا درهمی یا چیزی جز آن ربوده باشم، هربرده‌ای که دارم [[آزاد]] و [[گناهان]] [[ربیعه]] و [[مضر]] بر من است»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۸۸.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۷.</ref>
 
====[[نامه امام]] به [[عثمان بن حنیف انصاری]]====
[[امام علی]]{{ع}} خبر یافت که [[عثمان بن حنیف]]، [[فرماندار]] او بر [[بصره]]، به میهمانی مردمانی از [[اهل بصره]] [[دعوت]] شده، به آنجا رفته است، پس به او نوشت:
«ای پسر [[حنیف]]! به من گزارش رسیده است که مردی از بزرگان بصره تو را به ولیمه‌ای فرا خوانده است و تو به سوی آن خوان شتافته‌ای. خورش‌های رنگارنگ و [[پاکیزه]] در برابرت نهاده‌اند و نوشابه‌های خوشگوار بر تو پیموده‌اند. من چنین نمی‌پنداشتم که تو میهمانی مردمی را بپذیری که [[نیازمندان]] را می‌دانند و [[توانگران]] را می‌خوانند. پس بنگر که بر این سفره چه میخایی.
آن لقمه را که [[حلال و حرام]] آن را نمی‌دانی، از دهان بیرون افکن و چیزی تناول کن که به [[پاکیزگی]] فراهم آوردن آن باور داشته باشی.
بدان که هر [[پیروی]] را [[پیشوایی]] است که پیروی آن [[پیشوا]] کند و به [[روشنایی]] [[دانش]] وی روشنی گیرد. و بدان که پیشوای شما از نوشیدنی و خوردنی این [[جهان]]، به دو [[جامه]] فرسوده و دو گرده نان بسنده کرده است. آری شما توان چنین روشی ندارید، اما می‌توانید با [[پارسایی]] و بازکوشی و [[پاکدامنی]] و دوری جستن از [[خطا]] مرا [[یاری]] دهید»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۸۸.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۸.</ref>
 
===به‌کارگیری [[اموال]] برای رسیدن به اهداف [[سیاسی]]===
[[امویان]] [[بیت المال]] [[مسلمانان]] را به شکلی گسترده و نامحدود به کار می‌گرفتند تا به اهداف سیاسی خویش برسند. [[معاویه]] [[اموال مسلمانان]] را [[بذل و بخشش]] می‌کرد تا [[دوستی]] [[مردمان]] را به دست آورد و آنان را سوی خویش کشاند و در پیرامون خود گرد آورد. معاویه گرچه می‌دانست [[دارایی]] و [[مال]]، دوستی و مهر نمی‌آورد، لیک برای او همین کافی بود که می‌توانست از رهگذر بذل و بخشش همین اموال، گروهی از بزرگانی که بر او [[خشم]] گرفته بودند، [[خشنود]] کند و شماری از بزرگان [[مخالفان]] خویش را ساکت سازد و [[وجدان]] آنان را بخرد. معاویه در این باره صاحب نظریه معروفی است. [[روایت]] شده است که [[روز]] [[بیعت]] [[ولایتعهدی]] [[یزید بن معاویه]]، [[شاعران]] و بزرگان برای تقدیم نشانه‌های دوستی و [[وفا]] به او و پدرش بر یکدیگر پیشی می‌گرفتند و او می‌دانست که تمامی چاپلوسی‌هایی که آن روز می‌شنود از [[راستی و درستی]] بهره‌ای ندارد، از همین روی به پدرش گفت: «ای [[امیرالمؤمنین]]! نمی‌دانیم که ما [[مردم]] را [[فریب]] می‌دهیم یا مردم ما را؟ معاویه گفت: هرگاه بر آن شدی تا کسی را فریب دهی و او نیز خود را به [[فریب‌خوردگی]] زد، چندان که تو به چیزی که از او می‌خواستی رسیدی، تو او را فریب داده‌ای»<ref>مبرد، ابوالعباس، الکامل، ص۳۰۵.</ref>.
[[ابن اثیر]] می‌گوید: «[[احنف بن قیس سعدی]]، [[جاریة بن قدام سعدی]]، [[جون بن قتاده عیشمی]] و [[حنات بن یزید]] نزد [[معاویة بن یزید]] رفتند و معاویه هر یک از آنان را صد هزار درهم داد و حنات را هفتاد هزار درهم.
 
هنگامی که در راه بازگشت بودند، هر یک مقدار پاداشی را که گرفته بود، گفت حنات نزد [[معاویه]] بازگشت و گفت:
مرا در میان [[بنی تمیم]] خراب کردی! مگر نه اینکه نسبم صحیح است و سالمندم؟ آیا در میان عشیره‌ام [[فرمانروا]] نیستم؟ معاویه گفت: آری. حنات گفت: پس چرا به من کمتر از بقیه [[پاداش]] دادی؟ (حنات در [[جنگ جمل]] در رکاب [[عایشه]] جنگیده بود و [[احنف]] و [[جاریه]] [[هوادار علی]] بودند). معاویه گفت: «من از آنان دینشان را خریدم و تو را به دینت و نظری که درباره [[عثمان]] داری، وانهادم. (حنات [[هوادار]] عثمان بود). حنات گفت: «پس [[دین]] مرا نیز بخر». معاویه [[فرمان]] داد که پاداش او را کامل کنند. سپس حنات درگذشت و معاویه پاداش او را نداد»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۴۶۸.</ref>.
معاویه [[تصمیم]] گرفت [[مغیرة بن شعبه]] را از [[حکمرانی]] [[کوفه]] برکنار کند و [[سعید بن عاص]] را به جای او بنشاند. [[مغیره]] چون از این تصمیم [[آگاه]] شد، سوی معاویه رفت و او را [[ترغیب]] کرد که پس از وی با [[یزید]] [[بیعت]] شود. معاویه به او گفت: چه کسی در این کار مرا [[یاری]] می‌رساند؟ مغیره گفت: کوفه با من و بصریان هم با زیاد. معاویه گفت: بر سر کارت بازگرد و با معتمدان خویش در این باره صحبت کن.
 
[[ابن اثیر]] می‌گوید: «مغیره نزد [[یاران]] خویش بازگشت. آنان به او گفتند: چه خبر؟ مغیره گفت: پای معاویه را در [[سفر]] دور و درازی از [[امت]] محمد نهادم و در کارشان چنان رخنه انداختم که هیچ‌گاه به هم بر نخواهد آمد. مغیره به کوفه بازگشت و با معتمدان خویش و آنان که می‌دانست هوادار [[اموی]] هستند، درباره کار یزید صحبت کرد و آنان برای [[بیعت با یزید]] پاسخ مثبت دادند. مغیره ده نفر از آنان را سوی معاویه فرستاد.... هر کدام را سی هزار درهم داد و پسرش [[موسی بن مغیره]] را سرکرده آنان کرد. آنان نزد [[معاویه]] رفتند و [[بیعت با یزید]] را در چشم او آراستند و از او خواستند تا [[ولایتعهدی]] را به [[یزید]] دهد.
معاویه گفت: در علنی ساختن این موضوع [[شتاب]] نکنید و بر همین نظر باشید. سپس به موسی گفت: پدرت [[دین]] اینان را به چند خرید؟ موسی گفت: سی هزار درهم. معاویه گفت: ارزان فروخته‌اند»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۵۰۴.</ref>.
در روایتی دیگر آمده است: «پسرش [[عروه]] را همراه آنان فرستاد. معاویه پنهانی به عروه گفت: پدرت دین اینان را به چند خرید؟ عروه گفت: به چهارصد درهم. معاویه گفت: دین اینان را نزدشان ارزان یافت»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص۵۰۵.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۹۹.</ref>
 
==سیاست‌های [[امویان]] در برابر [[اهل بیت]]{{عم}}==
امویان سعی بسیار به کار زدند تا [[فضایل امام علی]]{{ع}} و اهل بیت او را پنهان سازند. آنان [[روایت]] نمودن [[فضایل اهل بیت]]{{عم}} را ممنوع ساخته، [[فرمان]] دادند تا [[راویان]] فضایل اهل بیت{{عم}} در هر مکانی مورد پیگرد قرار گیرند و دستگیر شوند.
[[ابن ابی الحدید معتزلی]] می‌گوید: «[[ابوالحسن علی بن محمد بن ابی سیف مدائنی]] در کتاب [[الأحداث (کتاب)|الأحداث]] می‌گوید: «[[معاویه]] در نامه‌هایی با مفاد یکسان نوشت: هرکس از [[فضایل]] [[ابوتراب]] و اهل بیت او چیزی روایت کند، در [[امان]] نخواهد بود. پس در هر شهری و بر روی هر منبری به [[لعن علی]] پرداختند و از او [[بیزاری]] جستند و از او و [[اهل]] بیتش بد گفتند و در آن هنگام [[کوفیان]] به سبب کثرت [[شیعیان علی]]{{ع}} که در میانشان بودند، از همه [[مردمان]] [[رنج]] و بلاهایی سخت‌تر داشتند»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۴۴.</ref>.
 
[[مردم]] چنان در روایت کردن فضایل امام علی{{ع}} از دستگاه [[حاکم]] می‌هراسیدند که [[زهری]] در بیماری‌اش برای [[معمر]] [[حدیث]] کرد که [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: «[[خداوند عزوجل]]، [[بنی اسرائیل]] را به سبب نظر [[بدی]] که درباره پیامبرانشان داشتند و از بهر اختلافشان در [[دین]] از [[باران]] [[محروم]] ساخت و این [[امت]] را به خاطر [[دشمنی]] با [[علی بن ابی طالب]] به [[قحطی]] گرفتار می‌سازد و باران را از آنان باز می‌دارد»<ref>ابن مغازلی شافعی، ابوالحسن علی، مناقب علی بن ابی طالب، ص۱۴۱، حدیث ۱۸۶.</ref>.
معمر می‌گوید: «هنگامی که [[بیماری]] زهری بهبود یافت، پشیمان شد و مرا گفت: ای [[یمانی]]! این حدیث را پنهان کن و آن را به کسی مگو؛ زیرا اینان - یعنی امویان - عذر کسی را که از علی [[ستایش]] کند و از او به [[نیکی]] یاد نماید، نمی‌پذیرند».
گفتم: ای [[ابوبکر]]! تو که چنین سخنی را شنیده‌ای، چرا هم کاسه اینان شده‌ای؟ گفت: بس کن، مرد! آنان ما را در چیزهایی که به دست آوردند، [[شریک]] ساختند و ما هم درباره خواسته‌های آنان کوتاه آمدیم»<ref>ابن مغازلی شافعی، ابوالحسن علی، مناقب علی بن ابی طالب، ص۱۴۲، حدیث ۱۸۶.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص۱۳۴.</ref>
 
===[[محاصره اقتصادی]]===
[[امویان]]، [[اهل بیت]]{{عم}} و شیعیانشان را از نظر [[اقتصادی]] سخت در محاصره قرار دادند و آنان را زیر فشار گذاشتند و از [[حقوق]] [[بیت المال]] [[محروم]] داشتند و در روزیانه با آنان به [[ستیز]] پرداختند.
[[بنی‌امیه]]، [[اموال]] را به صورت گسترده برای نیل به [[اهداف]] [[سیاسی]] خویش به کار گرفتند. به عده‌ای [[گشاده‌دستی]] می‌کردند و بر عده‌ای تنگ می‌گرفتند و در مضیقه [[مالی]] قرارشان می‌دادند. برای مثال، [[معاویه]] به [[شامیان]] گشاده‌دستی می‌کرد و بر عراقیان و حجازیان به شدت فشار می‌آورد و [[سخت‌گیری]] می‌کرد.
 
امویان برای [[دفاع]] از [[حکومت]] خویش و بسط [[قدرت]] و [[نفوذ]] سیاسی خود بر شامیان تکیه داشتند و با [[هدیه]] و [[بذل و بخشش]] و ارزان کردن کالا و خواروبار و فراهم نمودن مواد اولیه غذایی - مثل آرد - [[مردمان]] [[شام]] را [[یاری]] می‌رساندند، در حالی که در بذل و بخشش و [[هدایا]] بر عراقیان، حجازیان و [[مصریان]] - به ویژه عراقیان و حجازیان - سخت می‌گرفتند؛ زیرا می‌دانستند این دو [[سرزمین]] از نیروهای مخالف آنان آکنده است.
آنان سخت‌گیری و فشار بر [[مخالفان]] را روش [[برتر]] ستیز، نابودی و [[انتقام]] از آنان و سرگرم ساختنشان به امور [[زندگی]] و [[معیشت]] می‌دانستند.
[[ابن ابی الحدید معتزلی]] می‌گوید: معاویه به [[کارگزاران]] خویش در تمامی [[سرزمین‌ها]] نامه‌ای با مضمون واحد نوشت:
«بنگرید که هر کس بر او دلیلی یافت شد که علی و [[اهل]] بیتش را [[دوست]] می‌دارد، نامش را از [[دیوان]] حذف کنید و عطا و روزیانه او را ببُرید». معاویه [[نامه]] دیگری را ضمیمه این نامه کرد که در آن آمده بود: «هر کس را هم که به [[دوستی]] اینان متهم است، [[مجازات]] و خانه‌اش را خراب کنید».
این [[بلا]]، از همه بیشتر و سخت‌تر، دامن‌گیر عراقیان و به ویژه [[کوفیان]] شد، چندان که مردی از [[شیعیان علی]]{{ع}} هنگامی که فردی مورد [[اعتماد]] نزد او می‌آمد و به خانه‌اش وارد می‌شد، رازش را به او می‌گفت، لیک از [[خادم]] و مملوک او می‌هراسید و به او سخنی را نمی‌گفت مگر اینکه [[سوگند]] درشت از او می‌گرفت که سخنش را پنهان دارد<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۴۵.</ref>.
 
[[معاویه]] [[سیاست]] گرسنه داشتن [[مردم]] و فشار بر آنان را ناخود [[آگاه]] در پیش نگرفته بود و ندانسته به [[ستیز]] روزی و [[معیشت]] آنان نرفته بود، بلکه برای این کار [[برنامه‌ریزی]] می‌کرد و در این کار، صاحب نظریه معروفی است که آن را برای [[فرمانده]] سپاهش [[سفیان بن عوف غامدی]] بیان کرده است. به گفته ثقفی در [[الغارات]]، هنگامی که معاویه، سفیان بن عوف را سوی [[انبار]] می‌فرستاد، وی را گفت:
«هر کس را دیدی دگراندیش است، به [[قتل]] رسان و بر هر شهری که گذشتی آن را ویران ساز و [[اموال]] را [[غارت]] کن؛ زیرا غارت اموال شبیه به قتل است و [[دل]] را بیشتر به درد می‌آورد»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۸۶.</ref>.
[[ابن اثیر]] در حوادث سال پنجاه و شش می‌نویسد: «معاویه هنگامی که از [[بیعت]] حسین{{عم}} با [[ولایتعهدی]] پسرش [[یزید]] [[نومید]] گشت، با عموم [[بنی هاشم]] [[جفا]] کرد (یعنی روزیانه آنان را قطع کرد). در پی این کار، [[ابن عباس]] نزد او آمد و گفت: چرا بر ما جفا کردی؟ معاویه گفت: [[یار]] شما با یزید بیعت نکرد و شما به سبب این کار به او [[اعتراض]] نکردید»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل، ج۳، ص۵۱۱.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص۱۳۵.</ref>
 
===[[شایعه‌پراکنی]] و دشنام‌دهی===
از زشت‌ترین سیاست‌هایی که [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای [[منزوی]] ساختن [[سیاسی]] [[امام علی]]{{ع}} و [[اهل بیت]]{{عم}} او در پیش گرفت، [[دشنام]] دادن به آنان و [[اعلان]] آن بر روی [[منابر]] بود. [[امویان]] در اشاعه این منکر، تمامی سعی و تلاش خویش را به کار بستند.
[[معاویه]] در میان [[مردمان]] [[شام]] به [[خطبه]] ایستاد و گفت: «ای [[مردم]]! [[رسول خدا]] مرا فرمود: تو پس از من به [[خلافت]] می‌رسی؛ پس [[سرزمین مقدس]] - یعنی شام - را برگزین که [[ابدال]] در آن هستند. من نیز شما را برگزیدم، پس [[ابوتراب]] را [[لعنت]] کنید!» در پی این سخن معاویه، صدای [[شامیان]] به [[دشنام]] [[امام]]{{ع}} بلند شد»<ref>علوی شافعی، محمد، النصائح الکافیة، ص۷۲.</ref>.
 
«معاویه هرگاه [[قنوت]] می‌خواند، علی، [[ابن عباس]]، حسن، حسین و اشتر را [[لعن]] می‌کرد»<ref>علوی شافعی، محمد، النصائح الکافیة، ص۱۹- ۲۰.</ref>.
[[ابوعثمان جاحظ]] می‌گوید: «معاویه در پایان خطبه [[جمعه]] می‌گفت: «بار خدایا! او [یعنی [[امام علی]]{{ع}}] در دینت [[کجروی]] کرد و از راهت بازداشت؛ پس او را سیل‌آسا لعنت کن و به عذابی دردناک کیفرش ده». معاویه این نفرین‌ها را به همه قلمرو حکومتش نوشت و این عبارات تا خلافت [[عمر بن عبدالعزیز]] بر روی [[منابر]] گفته می‌شد»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۵۶- ۵۷.</ref>. «[[زیاد بن ابیه]] بر آن شد تا از تمام [[کوفیان]] بخواهد که از علی [[بیزاری]] جویند و او را لعن کنند و هر کس را که از این کار خودداری کند، به [[قتل]] رساند و خانه‌اش را خراب سازد، لیک [[خداوند]] در همان [[روز]] او را با [[طاعون]] زد و [[مرد]]- [[خدا]] رحمتش نکند- و این در [[روزگار]] خلافت معاویه بود»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۵۸.</ref>.
به نظر ما، معاویه این کار را از روی [[کینه]] و [[دشمنی]] نسبت به امام علی{{ع}} انجام نمی‌داد، بلکه می‌دانست که نمی‌تواند خلافت خود را [[حفظ]] کند و آن را از دسترس [[اهل بیت]]{{عم}} دور دارد مگر این روش [[زشت]] را به کار زند و از [[شخصیت امام علی]]{{ع}} بکاهد و او را بدنام سازد.
از [[مروان]] پرسیدند: چرا علی{{ع}} را بر روی [[منبرها]] دشنام می‌دهید؟ گفت: «کار ما جز از این راه [[استواری]] نمی‌یابد»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۲۰.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص۱۳۸.</ref>
 
===[[بیزاری]] نجستن [[امت]] از [[اهل بیت]]{{عم}}===
به رغم فشار عوامل [[رعب]]، [[وحشت]] و [[فریب]] بر [[وجدان]] امت در [[روزگار]] [[امویان]]، [[امت اسلامی]] نمی‌پذیرفت که [[امام علی]]{{ع}} و اهل بیت{{عم}} را [[دشنام]] دهد و از آنان بیزاری جوید و تا آنجا که می‌توانست از این کار شانه خالی می‌کرد. [[مردم]] از حضور در مجالس [[دشنام‌گویی]] فرار می‌کردند و می‌کوشیدند در این گونه مجالس شرکت نکنند.
روش همیشگی امویان این بود که در [[خطبه]] [[نماز جمعه]] و [[عید فطر]] و قربان، امام علی{{ع}} را دشنام گویند. [[سنت]] معروف در خطبه عیدین این بود که آن را پس از [[نماز]] بخوانند، و مردم نیز با به پایان رسیدن نماز پراکنده می‌شدند تا [[ناسزا]] به امام علی{{ع}} را نشنوند، از این روی [[معاویه]] [[فرمان]] داد تا خطبه را بر نماز مقدم کنند تا مردم از شنیدن خطبه نگریزند! [[یعقوبی]] می‌گوید: «در این سال - یعنی سال ۴۴ ه ۔ خطبه را پیش از نماز خواند؛ زیرا مردم هنگامی که نماز می‌گزاردند، می‌رفتند تا [[لعن علی]]{{ع}} را نشنوند، این بود که معاویه خطبه را بر نماز مقدم کرد»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۱۱.</ref>.
در [[تاریخ]] به غیر این پدیده سلبی در عدم پذیرش دشنام و [[ناسزاگویی به امام علی]]{{ع}} از سوی امت، با پدیده دیگری که جلب توجه کند، رو به رو نمی‌شویم. در تاریخ این دوره، مواضع فردی بسیاری را [[مشاهده]] می‌کنیم که طی آنها گاه آشکارا و علنی و گاه با صدایی آرام و آهسته با بیزاری از امام علی{{ع}} و دشنام‌گویی به او [[مخالفت]] می‌شود.
 
[[ابوبکر بن عبدالله اصفهانی]] در روایتی می‌گوید: «[[بنی‌امیه]] فرزندخوانده‌ای به نام [[خالد بن عبدالله]] داشتند که همواره علی{{ع}} را دشنام می‌داد. یک [[روز جمعه]] در خطبه‌ای که برای مردم می‌خواند، گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] اگر [[رسول خدا]]{{صل}} او [یعنی امام علی{{ع}}] را به کار می‌گماشت با این که می‌دانست او چگونه [[انسانی]] است، به خاطر این بود که دامادش بود. [[سعید بن مسیب]] که خوابش ربوده بود، چشمانش را گشود، سپس گفت: وای بر شما! این [[پلید]] چه گفت؟ [[قبر]] [[[پیامبر]]] را دیدم که شکافته شد و [[رسول الله]]{{صل}} می‌فرمود: «[[دروغ]] گفتی، ای [[دشمن خدا]]!»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۲۲.</ref>.
از [[ابوعبدالله جدلی]] [[روایت]] شده است که گفت: «بر [[ام سلمه]] وارد شدم، مرا گفت: آیا در میان شما به [[رسول خدا]] [[دشنام]] داده می‌شود؟ گفتم: [[پناه]] بر [[خدا]] یا سبحان [[الله]]! گفت: از رسول خدا{{صل}} شنیدم که می‌فرمود: هر که علی را دشنام دهد، مرا دشنام داده است»<ref>ابن حنبل، احمد، مسند، ج۶، ص۳۲۲، و شبیه این روایت در: شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۲۲؛ تاریخ دمشق، ج۲، ص۱۸۲، شرح حال امام علی بن ابی طالب؛ انساب الاشراف، ج۱، ص۳۳۵، شرح حال امیرالمؤمنین؛ کنزالعمال، ج۱۵، ص۱۲۸، حدیث ۳۷۵؛ الخصائص هیثمی، ص۹۹، حدیث ۸۵؛ المستدرک، ج۳، ص۱۲۱، باب مناقب الامام. ر.ک به: حاشیه‌های شیخ محمدباقر محمودی بر انساب الاشراف در شرح حال امام علی بن ابی طالب، ج۲، ص۱۸۲-۱۸۳، و حاشیه‌های او بر تاریخ ابن عساکر در شرح حال امام علی بن ابی طالب، ج۲، ص۱۸۲-۱۸۳. (هیثمی نیز آن را در مجمع الزوائد، ج۹، ص۱۳۰ و نسائی در الخصائص روایت کرده‌اند).</ref>.
 
[[عدی بن ثابت]] از [[اسماعیل بن ابراهیم]] روایت می‌کند که گفت: «من و [[ابراهیم بن یزید]]، [[روز جمعه]]، سمت درهای کِنده نشسته بودیم که [[مغیره]] بیرون آمد و [[خطبه]] خواند و خدای را [[سپاس]] گفت و سپس هرچه دلش خواست بر زبان راند. آن‌گاه از علی{{ع}} [[بدگویی]] کرد. پس [[ابراهیم]] بر ران یا زانویم زد و گفت: به من روی کن و با من سخن بگو که ما در [[نماز جمعه]] نیستیم، نمی‌شنوی که این چه می‌گوید؟»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۲۲۲.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص۱۴۳.</ref>
 
===[[سیاست]] [[ارعاب]] و [[کشتار]] [[مخالفان]] [[علوی]]===
[[امویان]] نمی‌توانستند به تلاش برای حذف خط علوی در [[افکار عمومی]] [[مسلمانان]] و [[بدگویی]] از آن بسنده کنند و این کار را با کشتار گسترده سران مخالفان از [[شیعیان]] و [[اصحاب علی]] و ایجاد [[ترس]] و [[ترور]] در میان آنان و به ویژه در [[عراق]] که شیعیان و [[دوستداران]] علی{{ع}} بسیار در آن [[زندگی]] می‌کردند، همراه نسازند. [[معاویه]] برای دستیابی به این [[هدف]]، عراق را به [[کارگزاران]] و والیانی می‌سپرد که می‌دانست با علی{{ع}} دشمن‌اند و [[کینه]] او را در [[دل]] می‌پرورند؛ کسانی چون [[مغیرة بن شعبه]]، [[زیاد بن ابیه]] و [[سمرة بن جندب]].
 
امویان در تحت تعقیب قرار دادن شیعیان [[اهل بیت]]{{عم}} و کشتن آنان و اشاعه ترس در میانشان و سرانجام [[سخت‌گیری]] بر آنان، کار را به نهایت رساندند.
[[ابن ابی الحدید]] از [[ابوجعفر]] [[باقر]]{{ع}} درباره انواع [[رنج]] و شکنجه‌هایی که شیعیان از دست امویان کشیدند، سخنانی را [[روایت]] کرده است که ما بخشی از آن را می‌آوریم:
«زان پس ما - اهل بیت – هم‌چنان مورد [[قهر]] و [[ستم]] واقع می‌شویم، از [[حق]] خود دورمان می‌کنند و مورد [[خواری]] قرار می‌گیریم، [[محروم]] می‌شویم و به [[قتل]] می‌رسیم. در [[رعب]] و [[وحشت]] به سر می‌بریم و [[جان]] ما و جان شیعیانمان در [[امان]] نیست؛ اما دروغ‌گویان و [[منکران]] [[[حق]] ما] به سبب [[دروغ‌گویی]] و انکارشان موقعیتی یافته‌اند که به واسطه آن [[مقرب]] درگاه [[حکمرانان]] خود و قاضیان [[جور]] و کارگزاران نابکار در هر شهری هستند،؛ چراکه آنان [دروغ‌گویان و [[منکران]]] برای اینان روایت‌های جعلی و [[دروغ]] می‌گویند و از قول ما سخنان و کرداری نقل می‌کنند که ما آنها را نگفته‌ایم و انجام نداده‌ایم و هدفشان [از نقل این [[روایت‌ها]] و سخنان و [[کردار]]] این است که ما را منفور [[مردم]] بگردانند. بیشترین و بدترین این [[اعمال]] در [[زمان معاویه]] و پس از درگذشت حسن{{ع}} اتفاق افتاد. در آن [[زمان]] [[شیعیان]] ما در هر شهری و نقطه‌ای به [[قتل]] رسیدند و هر کس به صرف اینکه مظنون [به [[شیعه]] بودن] واقع می‌شد، دست و پاهایش قطع می‌گردید و اگر معلوم می‌شد کسی [[دوستدار]] و علاقه‌مند به ماست یا [[زندانی]] می‌شد یا اموالش به [[غارت]] می‌رفت و یا خانه‌اش ویران می‌گشت.
در زمان [[عبیدالله بن زیاد]]، [[قاتل حسین]]{{ع}}، [[رنج]] و [[مصیبت]] هر لحظه شدیدتر و بیشتر می‌شد. سپس [[حجاج]] آمد و همه آنها [[[دوستداران]] و [[شیعیان علی]]{{ع}} و [[اهل بیت]]{{عم}} را از دم تیغ گذراند و با کم‌ترین [[سوء ظن]] و تهمتی ایشان را دستگیر و [[مجازات]] کرد تا جایی که اگر به کسی می‌گفتند «[[زندیق]] یا [[کافر]]» این را خوش‌تر از آن داشت که به او گفته شود «[[شیعه]] علی»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۴۴. مجلسی در بحار الانوار (ج ۴۴، ص۶۸-۶۹) این متن را از ابن ابی الحدید روایت کرده است.</ref>.
 
[[محمد بن حنفیه]] نیز گوشه‌ای از درد و رنج‌های اهل بیت{{عم}} در این دوره تاریک از [[تاریخ اسلام]] را [[روایت]] کرده است:
ابن سعید می‌گوید: «مردی نزد محمد بن حنفیه آمد و گفت: حالت چگونه است؟ محمد دست خویش را تکان داد و گفت: حال شما چگونه است؟ آیا زمان آن نرسیده است که بدانید ما چه حالی داریم؟ حکایت ما در میان این [[امت]]، همچون حکایت [[بنی اسرائیل]] در میان [[آل فرعون]] است که پسرانشان را سر می‌بریدند و زنانشان را زنده نگاه می‌داشتند»<ref>کاتب واقدی، محمد بن سعد، الطبقات، ج۵، ص۹۵.</ref>.
[[معاویه]] روزی به [[امام حسین]]{{ع}} گفت: «ای [[ابوعبدالله]]! دانستی که ما شیعیان پدرت را کشتیم و آنان را [[حنوط]] و [[کفن]] کردیم و بر آنان نمازگزاردیم و به خاکشان سپردیم». حسین{{ع}} فرمود: «[[سوگند]] به [[پروردگار]] [[کعبه]] که محکومت کردم! لیک به [[خدا]] قسم که اگر ما [[پیروان]] تو را بکشیم آنان را حنوط نمی‌کنیم و بر آنان [[نماز]] نمی‌گزاریم و به خاکشان نمی‌سپاریم»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۱۸.</ref>.
[[معاویه]] موج [[کشتار]] و ریشه‌کن‌سازی [[شیعیان علی]]{{ع}} را به راه انداخت و این موج به شکلی حاد و [[خشن]] تا اواخر [[حکومت اموی]] [[استمرار]] یافت.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص۱۴۷.</ref>
 
===[[سیاست]] [[امویان]] در [[مکه]] و [[مدینه]]===
به رغم تلاش‌های فراوان [[بنی‌امیه]]، مکه و مدینه پایگاه [[مخالفان]] [[سیاسی]] آنان بود و [[معاویه]] و خلفای پس از او نتوانستند [[سختی]] و [[صلابت]] مخالفان را در مکه و مدینه به [[نرمی]] بدل کنند و این دو [[شهر]] را به [[کرنش]] و [[سکوت]] مطلق در برابر [[قدرت]] امویان و [[سبک‌سری]] و [[نادانی]] و تجاوزات آنان وادارند و این به رغم همه راهکارها و روش‌هایی بود که امویان برای رام کردن مکه و مدینه به کار گرفتند.
از این روی، مکه و مدینه همیشه کانون دغدغه و [[پریشانی]] برای [[شام]] بودند. سرفرود آوردن این دو شهر در برابر شام و خروج آشکار امویان از [[احکام]] و [[آموزه‌های اسلامی]] کار آسانی نبود.
معاویه و [[یزید]] کوشیدند که مکه و مدینه را از راه [[زور]] به [[تسلیم]] وادارند. [[واقعه حره]] که طی آن [[یزید بن معاویه]]، [[مدینه منوره]] را [[مباح]] اعلام کرد، معروف است و [[محاصره]] [[مکه مکرمه]] نیز در [[تاریخ]]، مشهور.
اما این‌گونه [[کارها]] و [[رفتارها]] در به تسلیم و کرنش واداشتن این دو مرکز [[اسلامی]]، [[سود]] چندانی را نصیب امویان نساخت؛ از این روی، امویان برای [[سیطره]] بر مکه و مدینه سیاستی چندبعدی را در پیش گرفتند که با ایجاز به نقاط اساسی این سیاست اشاره می‌کنیم.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۶۳.</ref>
 
===اشاعه [[لهو و لعب]] در مکه و مدینه===
امویان کوشیدند تا لهو و لعب را به این دو مرکز اسلامی راه دهند. آنان در این باره سخت تلاش کردند و برای دستیابی به [[هدف]] یاد شده، آوازخوانان و مطربان و [[شاعران]] هرزه‌گو را به کار گرفتند و پول‌های هنگفتی را در این راه [[بذل و بخشش]] کردند و کار را به جایی رساندند که [[خلیفه]] به [[حج]] [[خانه خدا]] می‌رفت و آوزاخوانان، مطربان، مردان و [[زنان]] هرزه، زناکاران و [[سرکشان]] را نیز در میان دیگر همراهان خویش به حج می‌برد. ولید بن [[عبدالملک]] به حج رفت و [[عمربن ابی ربیعه]] را دید. [[عمر]] با [[خلیفه]] درگوشی سخن می‌گفت و خلیفه قاه قاه می‌خندید و نمی‌توانست خنده‌اش را نگاه دارد. هنگامی که [[عمر]] بازگشت، از او پرسیدند: به [[امیرالمؤمنین]] چه می‌گفتی که می‌خندید؟ عمر گفت: پیوسته درباره [[زنا]] سخن می‌گفتیم تا اینکه بازگشتیم»<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۱۲. </ref>.
[[فاطمه]] دختر [[عبدالملک بن مروان]] نیز به [[حج]] [[خانه خدا]] می‌رود و در [[منا]] در پی عمر بن ابی [[ربیعه]] می‌فرستد تا او را ببیند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۹۰.</ref>، سپس او را تحریک می‌کند و بر می‌انگیزد که با او مغازله کند!<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۹۵.</ref>.
 
عمر بن ابی ربیعه در [[طواف]] به [[ام حکم]] امویه برمی‌خورد و با او مغازله می‌کند و در [[مکه]] نیز [[ام محمد]] دختر [[مروان بن حکم]] را می‌بیند که به حج آمده است. عمر با او نرد [[عشق]] می‌بازد و می‌گوید: هر که [[قلبی]] صحیح و سالم دارد، داشته باشد
الیک [[قلب]] من در خیف به درد عشق گرفتار شد<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۶۰.</ref>.
[[دختران]] [[بنی امیه]] که به حج آمده‌اند، به هنگام حج، عمر را فرا می‌خوانند تا با آنان [[شوخی]] و [[مزاح]] کند و با او به هرزگی‌هایی [[زشت]] سرگرم می‌شوند و عمر نیز هرزگی‌هایی زشت از خویش نشان می‌دهد که نمی‌خواهیم در این کتاب از آنها سخن بگوییم<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۶۹.</ref>.
 
عمر در منا با نوار نیز مغازله می‌کند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۵۸- ۱۵۹.</ref> و با [[فاطمه دختر محمد]] [[اشعث]] کندی نیز هم<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۸۴.</ref>. او در فضاب موسم حج و مشاعر با فاطمه [[دیدار]] می‌کند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۸۹.</ref> و در حج با [[زینب]] دختر [[موسی]] جماحی به مغازله می‌پردازد<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۹۱ - ۹۴.</ref>.
عمر در وادی العقیق با دخترانی از [[قریش]] قرار می‌گذارد و سر قرار حاضر می‌شود و با آنان در [[مجلسی]] سراسر [[هرزگی]] و [[عیاشی]] می‌نشیند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۵۰.</ref>. برای خلیفه [[ولید بن عبدالملک]]، پشت [[کعبه]] فرش می‌گسترند و او می‌نشیند و به [[شعر]] [[عمر]] بن ابی [[ربیعه]] گوش فرا می‌دهد و به طرب می‌پردازد<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۱۹.</ref>.


عمر با لبابه دختر [[عبدالله بن عباس]]، [[همسر]] [[ولید بن عتبة بن ابی سفیان]] که در حال [[طواف]] است، نرد [[عشق]] می‌بازد<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۲۰۷.</ref> و با [[عایشه دختر طلحه]] که او نیز در حال طواف است، مغازله می‌کند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۱۹۹-۲۰۰.</ref> و در حضور [[مردم]] آن قدر به دنبال او می‌رود تا اینکه در حالی که او بدون [[حجاب]] به [[رمی]] جمره سرگرم است، به او می‌رسد و شعر عاشقانه‌اش را برای او می‌خواند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۲۰۰.</ref>.
===ریشه‌های تاریخی===
در [[مسجدالحرام]] متعرض لیلی بنت حارث می‌شود، لیلی به او می‌گوید: «ای ابن ربیعه! تا به کی با [[بی‌پروایی]] در [[حرم]] [[خدا]] با [[زنان]] نرد عشق می‌بازی و از آنان [[ستایش]] می‌کنی، آیا از خدا نمی‌ترسی؟ و عمر می‌گوید: «رهایم کن و به این شعرم گوش فرا ده: عشق من به [[خاندان]] لیلی [[قاتل]] من است
«[[عبد]] مناف» جد سوم [[پیامبر اسلام]]، با این که به خاطر خصلت‌های [[نیکو]] و [[اخلاق پسندیده]] از موقعیت خاصی در دل‎ها برخوردار بود، ولی هرگز در صدد [[رقابت]] با [[برادر]] خود «[[عبدالدار]]» در به چنگ آوردن [[مناصب]] عالی [[کعبه]] نبود. [[حکومت]] و [[ریاست]] طبق [[وصیت]] پدرش «قُصیّ» با برادر وی «عبدالدار» بود. ولی پس از فوت این دو برادر [[فرزندان]] آنان در [[تصدی]] مناصب با یکدیگر به [[نزاع]] پرداختند.
و عشق در [[جسم]] و عمق جانم نمایان شده است
دو تن از فرزندان عبد مناف به نام‌های هاشم و عبد [[شمس]] دو برادر دو قلوی به هم چسبیده بودند که هنگام تولد، انگشت هاشم به پیشانی برادرش عبدشمس چسبیده بود. موقع جدا کردن [[خون]] زیادی جاری شد و [[مردم]] آن را به فال بد گرفتند<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۶.</ref>.
ای [[ابوحارث]]! [[قلب]] من پرنده‌ای است
پس از [[فرمان]] [[خردمند]] مورد [[اعتماد]] فرمان ببر
[[دل]] که هوشیار بود، بستگی یافت
به غزالی از [[بنی بکر]] که تازه از شیر گرفته شده.
با رمله بنت [[عبدالرحمن بن خلف خزاعی]] در [[حج]] عشق [[بازی]] می‌کند و متعرض او می‌شود<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۲۱۴ -۲۱۶.</ref>. نیز بر سر راه زنی - پاکدامن که نامش را نگفته‌اند - سبز می‌شود و آن [[زن]] او را [[نفرین]] می‌کند و [[خداوند]] او را به [[هلاکت]] می‌رساند<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱، ص۲۴۷.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۶۴.</ref>


===فشار [[اقتصادی]] بر [[مکه]] و [[مدینه]]===
در [[تاریخ]] [[فرزندان هاشم]] به «بنی‌هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنی‌امیه» شناخته می‌شوند.
فشار مادی، روش دیگری بود که [[امویان]] برای [[تسلیم]] ساختن مکه و مدینه و تن دادن این دو [[شهر]] به طرح‌های [[حکومت اموی]] در امر [[خلافت]] آن را به کار بستند.
[[جوانمردی]] و [[کرم]] هاشم و بذل و بخشش‌های وی در بهبود وضع [[زندگی]] مردم و گام‌های برجسته او در بالا بردن [[بازرگانی]] [[مکیان]] و پیمانی که در این رابطه با [[امیر]] [[غسان]] بست، و همچنین پی‌ریزی [[مسافرت]] [[قریش]] در تابستان به سوی [[شام]] و در زمستان به سوی [[یمن]]، [[محبوبیت]] فوق العاده‌ای را برایش به ارمغان آورده بود.
[[معاویه]] چون موضع منفی [[مردمان]] مدینه را در برابر [[بیعت]] [[ولایتعهدی]] [[یزید]] دید، [[حقوق]] آنان را از [[بیت المال]] قطع کرد.
«اُمیّه» فرزند عبدشمس - برادرزاده هاشم- از این همه موقعیت و [[عظمت]] و [[نفوذ]] کلمه عمویش در میان [[قبایل]] مختلف [[رشک]] می‌برد و از این که نمی‌توانست خود را در [[دل]] [[مردم]] جای کند، به [[بدگویی]] از عمویش رو آورد؛ ولی این بدگویی‌ها بیشتر بر عظمت و بزرگی هاشم افزود.
همان‌گونه که نرخ رسمی گندم نزد [[مردم مدینه]] با نرخ آن نزد [[مردم]] [[شام]] فرق داشت. هنگامی که [[یزید بن معاویه]] به [[خلافت]] رسید، مردم مدینه را [[تهدید]] کرد که اگر از او [[نافرمانی]] کنند، کشتاری فجیع در میان آنان به راه اندازد و شهرشان را ویران سازد. نیز آنان را به [[طمع]] انداخت که اگر به [[فرمان]] او تن دهند و او را [[شایسته]] خلافت بدانند، حقوق آنان را که پدرش قطع کرده بود، برگرداند و نرخ گندمشان را نیز با [[شامیان]] برابر کند. به [[روایت]] [[ابن قتیبه]]، [[یزید]] برای [[مردمان]] [[مدینه]] [[پیمان]] می‌فرستد تا آنان را [[ترغیب]] به [[فرمانبرداری]] از [[حکومت]] خویش کند که بر او نشورند: «و آنان را بر من پیمانی است که نرخ گندمشان را با نرخ گندم ما (یعنی در شام) برابر کنم. بهای هر هفت صاع گندم نزد آنان به یک درهم است، و عطای آنان را نیز که می‌گویند در [[زمان معاویه]] از آنان بازداشته شده است، کامل و فراوان به آنان پرداخت کنم»<ref>ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الامامة و السیاسة، ج۱، ص۲۰۷.</ref>.
فشار [[امویان]] به ویژه بر [[انصار]] به جایی رسیده بود که چون [[معاویه]] به مدینه آمد، [[رجال]] و شخصیت‌های انصار، چارپایی نداشتند که سوار بر آنها به استقبال او بیایند.


«[[عبدالله بن محمد بن عقیل]] می‌گوید: معاویه به مدینه آمد و [[ابوقتاده انصاری]] به [[دیدار]] او رفت و معاویه گفت: ای گروه انصار! تمام مردم به دیدار من آمدند، غیر شما. [[ابوقتاده]] گفت: چارپا نداشتیم. معاویه گفت: شترهای آبکشتان کجا شد؟ ابوقتاده گفت: آنها در [[جنگ بدر]] در پی تو و پدرت پی کردیم»<ref>سیوطی، عبدالرحمن، تاریخ الخلفا، ص۱۸۸. یعقوبی در تاریخ، ج۲، ص۳۱۱ می‌گوید: «معاویه به انصار گفت: با شتران آبکش خویش چه کردید؟ گفتند: «آنها را روز بدر آن هنگام که برادر، جد و دایی تو را کشتیم، فنا کردیم. لیک ما آنچه را که رسول خدا به ما وصیت کرد، انجام می‌دهیم. معاویه گفت: شما را چه وصیت کرد؟ گفتند: به شکیبایی. معاویه گفت: پس شکیبایی کنید. سپس معاویه به شما رفت و حاجتی از آنان را برآورده نساخت».</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۶۸.</ref>
سرانجام «[[امیّه]]» که در [[آتش]] [[حسادت]] می‌سوخت، عموی خود را وادار کرد تا به اتفاق یکدیگر نزد کاهنی (از دانایان [[عرب]]) بروند تا هر کدام مورد [[تمجید]] او قرار گرفت، زمام امور را به دست گیرد. [[اصرار]] «امیّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پیشنهاد برادرزاده‌اش را بپذیرد.


===نگاه [[امویان]] به [[انصار]]===
اول آن‌که: هر کدام که محکوم شدند صد شتر در ایام [[حج]] [[قربانی]] کند.
امویان از انصار به روشنی [[خشمگین]] بودند. یکی از علل این [[خشم]]، موضع انصار در [[روزگار]] [[خلافت امام علی]]{{ع}} در برابر [[معاویه]] و [[جنگ صفین]] بود. از میان انصار کسی جز [[نعمان بن بشیر]] با معاویه همراه نبود و باقی آنان با [[امام علی]]{{ع}} بودند.
دوم: شخص محکوم تا ده سال [[مکه]] را ترک گفته و جلای [[وطن]] نماید.
[[یزید بن معاویه]] از [[کعب بن جعیل]] خواست تا انصار را هجو کند، او گفت: آیا مرا پس از [[اسلام]] به [[کفر]] باز می‌گردانی؟ آیا قومی را هجو کنم که [[رسول خدا]]{{صل}} را [[پناه]] دادند و [[یاری]] کردند؟ [[یزید]] گفت: اگر خودت این کار را نمی‌کنی، پس مرا به کسی [[راهنمایی]] کن که او چنین می‌کند. کعب گفت: [[نوجوانی]] از ما که [[پلید]] است و بر [[آیین نصرانی]] است و او را به اخطل رهنمون شد. یزید اخطل را فرا خواند و گفت: انصار را هجوکن. اخطل گفت: از [[امیرالمؤمنین]] (یعنی معاویه) می‌ترسم. یزید گفت: از چیزی مترس، من هوای تو را دارم. اخطل در هجو انصار چنین سرود:
پس از این توافق به نزد [[کاهن]] «عُسفان» (محلی در نزدیکی مکه) رفتند، ولی برخلاف [[انتظار]] [[امیه]]، تا چشم کاهن به هاشم افتاد زبان به [[مدح]] و ثنای وی گشود. این بود که «امیه» طبق قرار قبلی مجبور شد تا ده سال مکه را ترک کند و در شام اقامت گزیند<ref>برگرفته از کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷.</ref>.
«ای [[بنی نجار]]! [[خوی‌های پسندیده]] را واگذارید
این قضیه علاوه بر آنکه ریشه دشمنی‌های این دو [[طایفه]] را به خوبی روشن می‌کند، علل نفوذ [[امویان]] را در منطقه شام نیز مشخص می‌سازد که چگونه روابط دیرینه امویان با شام مقدمات [[حکومت]] آنها را در دوره‌های بعد فراهم ساخت.
که [[شایسته]] آن نیستید، و بیلچه‌های خویش را بردارید
«[[ابن ابی الحدید]]» در [[شرح نهج البلاغه]] داستان دیگری را نقل می‌کند که از فاصله و [[اختلاف]] این دو تیره در [[زمان جاهلیت]] بیشتر پرده بر می‌دارد.
شهسواران پشت‌های شما را می‌شناسند
اختلافاتی که ناشی از بزرگی و عظمت چشم‌گیر [[بنی‌هاشم]] از یک سو، و [[تحمل]] [[حقارت]] و بدنامی [[بنی‌امیه]] از طرف دیگر است.
و شما فرزند کشاورزان [[فرومایه]] هستید
مطابق این نقل، یزید فرزند [[معاویه]] در حضور پدرش، از آباء و اجداد خویش به [[نیکی]] یاد کرد و بر [[عبدالله بن جعفر]] [[فخر]] می‌فروخت. (لازم به ذکر است، معاویه فرزند [[ابوسفیان]] فرزند [[حرب]] فرزند [[امیه]] فرزند [[عبد]] [[شمس]] فرزند عبد مناف است).
[[قریش]]، خوی‌های پسندیده و والایی را از آن خویش ساختند
عبدالله در پاسخ یزید گفت: «به کدامیک از نیاکانت بر من [[مباهات]] می‌کنی، آیا به حرب، همو که بر ما [[پناه]] آورد و در پناه [[خاندان]] ما زیست، یا به امیه، آن کسی که [[غلام]] خانگی ما بود و یا به عبد شمس آنکه تحت تکفل و [[حمایت]] ما [[زندگی]] می‌کرد؟».
و [[پستی]] زیر عمامه‌های انصار است».
هنگامی که خبر این اشعار به [[نعمان بن بشیر انصاری]] رسید، بر معاویه وارد شد و عمامه‌اش را از سرش برداشت و گفت: ای امیرالمؤمنین! آیا پستی می‌بینی؟ معاویه گفت: بلکه [[کرم]] و خیر می‌بینم، چه شده است؟ نعمان گفت: اخطل سروده است که زیر [[عمامه]] انصار پستی است. معاویه گفت: آیا چنین گفته است؟ نعمان گفت: آری.


معاویه گفت: زبانش از آن تو<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱۶، ص۳۵ - ۳۶.</ref>. هنگامی که [[معاویه]]، اخطل را حاضر کرد تا [[کیفر]] کند، [[یزید]] دخالت کرد و معاویه آزادش کرد<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۶، ص۳۶.</ref> و [[نعمان بن بشیر]] را هم [[راضی]] نمود.
معاویه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، با [[زیرکی]] خاصی این [[منازعه]] لفظی را پایان داد ولی چون با پسرش یزید تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد [[تأیید]] قرار داد و در توضیح آن سخنان گفت: «امیه به مدت ده سال به خاطر قراردادی که با [[عبدالمطلب]] بسته بود در [[خانه]] وی به [[بندگی]] و غلامی پرداخت و عبد شمس نیز به علت [[فقر]] و [[تهی‌دستی]]، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود»<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۲۹- ۲۳۰، ذیل نامه ۲۸ (با تلخیص).</ref>.
هنگامی که معاویه به [[مدینه]] آمد، هیئتی از [[انصار]] به استقبال او آمدند: «معاویه با آنان به [[درشتی]] سخن کرد و گفت: با شتران آبکش خویش چه کردید؟ انصار به او پاسخ دندان‌شکنی دادند و گفتند: آنها را [[روز]] [[بدر]] آن هنگام که [[برادر]]، جد و دایی تو را کشتیم، فنا کردیم... سپس معاویه به [[شام]] رفت و هیچ حاجتی از آنان را برآورده نساخت»<ref>یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۱۱.</ref>.
[[ابن ابی الحدید]] در جای دیگر از استادش «[[ابوعثمان]]» نقل می‌کند که در [[دوران جاهلیت]] سران [[بنی‌امیه]]- با وجود همه [[حرص]] و ولعی که برای به چنگ آوردن [[مناصب]] عالی و جایگاه ممتاز [[اجتماعی]] از خود نشان می‌دادند- همواره از این مناصب دور بودند و مناصبی چون پرده‌داری [[کعبه]]، [[ریاست]] [[دارالندوه]] و سقایت و [[پذیرایی]] حجاج عمدتاً در [[اختیار]] [[بنی‌هاشم]] و دیگر تیره‌های [[قریش]] بود<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۹۸. (با اختصار) و رجوع شود به: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۲- ۲۳.</ref>.
[[عمرو بن عاص]] به معاویه گفت که [[لقب]] انصار را به صورت رسمی الغا کند و از او خواست آنان را به نسب‌هایشان که در [[روزگار]] [[جاهلیت]] به آن منتسب بودند، بازگرداند. مراد عمرو بن عاص – همان‌گونه که می‌توان دریافت - این بود که موقعیتی را که عنوان «انصار» به انصار می‌بخشید، از آنان بگیرد. معاویه با [[ترس]] و [[پروا]] به خواسته عمرو بن عاص تن داد، لیک انصار از این [[توطئه]] [[آگاه]] شدند و در دم آن را [[باطل]] کردند.
به [[یقین]] این وضع در [[روحیه]] آنها اثر می‌گذاشت، و [[آتش]] [[حسد]] را در دل‌های آنها شعله‌ور می‌ساخت.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]] ص ۹۳.</ref>.


[[ابوالفرج اصفهانی]] می‌گوید:
===امتیازات ویژه بنی‌هاشم===
«هیئت‌هایی از انصار بر درگاه [[معاویة بن ابی سفیان]] حاضر شدند. [[دربان]] معاویه بیرون آمد و سوی آنان رفت... آنان گفتند: برای انصار اجازه ورود بگیر. دربان بر معاویه وارد شد و برای آنان اجازه ورود خواست. عمرو بن عاص نیز نزد معاویه بود. [[عمرو]] به معاویه گفت: ای [[امیرالمؤمنین]]! این لقب چیست؟ آنان را به نسب‌هایشان بازگردان. معاویه گفت: من از [[زشتی]] این کار می‌ترسم. عمرو - با همان روش سرکشانه خویش - گفت: این فقط کلمه‌ای است که آن را بر زبان می‌رانی، اگر پیش رفت که آنان را نیش زده‌ای و از جایگاهشان کاسته‌ای وگرنه این اسم به آنان بازخواهد گشت. معاویه به دربان گفت: بیرون رو و بگو: هر که از [[فرزندان]] عمرو بن عامر اینجاست، به درون آید. پس [[فرزندان]] [[عمرو]] بن [[عامر]] همگی به درون آمدند، مگر [[انصار]]. [[معاویه]] نگاه [[بدی]] به عمرو انداخت (و تو گویی او را می‌گوید: آیا به تو نگفتم؟). عمرو به معاویه گفت: جد دور آنان را صدا زدی (نسبی نزدیک‌تر را بیاور).
====[[آراستگی]] به [[علم]] و [[فضیلت]]====
معاویه به [[دربان]] گفت: بیرون رو و بگو: هرکه از [[اوس و خزرج]] اینجاست، به درون آید. دربان چنین گفت، اما کسی داخل نشد.
فاصله و [[اختلاف]] بنی‌امیه با بنی‌هاشم تنها ریشه در این مسائل ظاهری و بیرونی نداشت، بلکه برخورداری [[خاندان]] [[بنی‌هاشم]] از [[معنویت]] آشکار، آنان را در چنان سطحی قرار داد که همواره مورد [[حسادت]] و [[بغض]] رقیبان خود از [[بنی‌امیه]] قرار داشتند؛ سرانجام آنان به جایگاهی رسیدند که درخت «[[نبوت]]» و «[[امامت]]» در خاندان آنان غرس شد و خانه‌هایشان [[محل آمد و شد فرشتگان]] [[الهی]] گردید و [[علوم]] و [[معارف]] از آنان سرچشمه گرفت.
[[حضرت علی]]{{ع}} در سخنان جامعی می‌فرماید:
{{متن حدیث|أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنَا أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ وَ أَعْطَانَا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنَا وَ أَخْرَجَهُمْ بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمَى إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ}}؛ «کجایند کسانی که ادّعا می‌کردند آنها [[راسخان]] در علمند نه ما، و این ادعا را از طریق [[دروغ]] و [[ستم]] نسبت به ما مطرح می‌نمودند. (آنها کجا هستند تا ببیند که) [[خداوند]] ما را [[برتری]] داد و آنها را پایین آورد؛ به ما عطاکرد و آنها را [[محروم]] ساخت؛ ما را (در کانون [[نعمت]] خویش) داخل نمود و آنها را خارج ساخت. [[مردم]] به وسیله ما [[هدایت]] می‌یابند و از [[نور]] ما نابینایان روشنی می‌جویند. به [[یقین]] [[امامان]] از [[قریش]] هستند و درخت وجودشان در [[سرزمین]] این [[نسل]] از هاشم غرس شده است، این [[مقام]] در خور دیگران نیست و [[زمامداران]] غیر از آنها [[شایستگی ولایت]] وامامت را ندارند»<ref>نهج البلاغه، خطبه ۱۴۴.</ref>.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]] ص ۹۶.</ref>.


معاویه سپس دربان را گفت: بیرون رو و بگو: هر که از انصار اینجاست به درون آید. دربان بیرون رفت و چنین گفت: پس انصار به [[جلوداری]] [[نعمان بن بشیر]] وارد شدند، در حالی که نعمان می‌گفت:
====[[پاکی]] و [[تقوا]] و [[اصالت خانوادگی]]====
{{عربی|یا سعد لا تعد الدعاء فما لنا *** [[نسب]] نجیب به سوی الانصار
اصالت خانوادگی و [[طهارت]] حَسَب و نَسَب طایفه‌ای که [[آیه تطهیر]] در [[شأن]] سران و بزرگان آنان نازل می‌شود، نیازی به شرح و بیان ندارد؛ ولی در مقابل آن، [[زندگی]] ننگین [[زنان]] و مردان بنی‌امیه به قدری زبانزد خاص و عام شده بود که با وجود این که آنان بعدها ده‌ها سال با [[اختناق]] و [[سرکوب]] زمام امور [[مسلمین]] را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوایی‌ها را از خاطره‌ها محو سازند. زنانی که رسماً دارای [[پرچم]] خاص! بوده، و درِ خانه‌هایشان به روی هر مرد بیگانه‌ای باز بوده است. انسان‌هایی که چند نفر در تعیین نسبشان باهم درگیر می‌شدند و هر کدام خود را پدر آنها می‌دانستند<ref>برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به ربیع الابرار زمخشری، ج۳، باب القرابات و الانساب و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۶ و ج۲، ص۱۲۵.</ref>.
نسب تخیره الاله لقومنا<ref>نامیدن انصار به انصار در دو آیه قرآن کریم آمده است. در این دو آیه نام انصار با نام مهاجران قرین شده است: {{متن قرآن|وَالسَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ وَالَّذِينَ اتَّبَعُوهُمْ بِإِحْسَانٍ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ وَأَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا أَبَدًا ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ}} «و خداوند از نخستین پیش‌آهنگان مهاجران و انصار و کسانی که به نیکی از آنان پیروی کرده‌اند خشنود است و آنها نیز از وی خشنودند و او برای آنان بوستان‌هایی فراهم آورده که جویبارها در بن آنها روان است، هماره در آن جاودانند، رستگاری سترگ، این است» سوره توبه، آیه ۱۰۰؛ {{متن قرآن|لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالْأَنْصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ}} «خداوند بر پیامبر و مهاجران و انصاری که از او هنگام دشواری پیروی کردند- پس از آنکه نزدیک بود دل گروهی از ایشان بگردد- بخشایش آورد سپس توبه آنان را پذیرفت که او نسبت به آنها مهربانی بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۱۱۷.</ref> *** اثقل به نسباً علی الکفار<ref>ابوالفرج اصفهانی، علی، الاغانی، ج۱۶، ص۴۲.</ref>
[[امیرمؤمنان]]{{ع}} در اشاره‌ای پر معنی در یک جمله کوتاه به همین نکته اشاره کرده، در جواب [[نامه معاویه]] می‌فرماید:
ان الذین ثووا ببدر منکم *** [[یوم]] القلیب هم وقود النار}}<ref>مورخان می‌گویند که رشید فارسی - برده‌ای مسلمان - در جنگ احد به مبارزه مشرکی به نام ابن عویف رفت و چنان ضربتی به شانه او زد که زره‌اش را دو نیم ساخت و به ابن عویف گفت: بگیر که من غلامی فارسی هستم. رسول خدا{{صل}} که رشید را می‌دید و سخنش را می‌شنید، فرمود: «چرا نگفتی من برده‌ای انصاری‌ام»؟ هنگامی که ابن عویف بر زمین افتاد، برادرش همانند سگی دوید و گفت: من ابن عویف هستم. رشید بر سر او نیز که کلاه خود بر آن بود، ضربتی فرود آورد و سرش را شکافت و گفت: بگیر که من غلامی انصاری‌ام. رسول خدا{{صل}} تبسم کرد و فرمود: «احسنت! ای ابوعبدالله». رسول خدا{{صل}} آن روز به رشید کنیه‌ای چنین داد در حالی که او فرزندی نداشت. ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۵۴.</ref>.
{{متن حدیث|وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ» فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ‌}}؛ «و اما سخن تو به این که ما همه [[فرزندان]] [[عبدمناف]] هستیم. آری (به حسب ظاهر) چنین است؛ ولی هرگز [[امیه]] مانند هاشم، و [[حرب]] چون [[عبدالمطلب]] و [[ابوسفیان]] مانند [[ابوطالب]] نیست و هرگز [[مهاجران]] چون [[اسیران]] [[آزاد شده]] و فرزندان صحیح النسب چون منسوب شده به پدر نیستند!»<ref>نهج البلاغه، نامه ۱۷.</ref>.
ای سعد! این گونه صدا زدن را دوباره تکرار مکن
[[ابن ابی الحدید]] در توضیح جمله {{متن حدیث|وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ}} برای [[پرده‌پوشی]] می‌نویسد: «منظور [[امام]] این است که آن کسی که از روی [[اعتقاد]] و [[اخلاص]] [[اسلام]] آورده است مانند کسی که از روی [[ترس]] یا برای به دست آوردن [[دنیا]] و [[غنایم]]، اسلام آورده است، نیست»<ref>شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۱۹.</ref>.
که ما را نسبی جز [[انصار]] نیست که بدان پاسخ گوییم
ولی [[علامه مجلسی]] ضمن مردود دانستن این سخن می‌نویسد: کلمه «لصیق» به حسب ظاهر اشاره به [[نسب]] [[بنی‌امیه]] دارد و ابن ابی الحدید برای [[حفظ]] آبروی [[معاویه]] خود را به [[نادانی]] زده است، حتی برخی از [[دانشمندان]] تصریح کرده‌اند که «امیه» از [[نسل]] [[عبد]] [[شمس]] نبوده، بلکه وی [[غلام]] [[رومی]] بوده است که عبد شمس او را فرزندخوانده خود قرار داد، و در [[زمان جاهلیت]] هرگاه کسی می‌خواست غلامی را به خود نسبت دهد وی را [[آزاد کرده]] و دختری از [[عرب]] را به همسری وی درآورده و بدین ترتیب آن [[غلام]] به [[نسب]] وی ملحق می‌گشت.
نسبی که [[خداوند]] آن را برای [[قوم]] ما برگزید
آنگاه [[علامه مجلسی]] نتیجه می‌گیرد و می‌گوید:
نسبی که سخت بر [[کفار]] سنگین است
بنابراین، [[بنی‌امیه]] اساساً از [[قریش]] نیستند، بلکه منسوب به قریش می‌باشند<ref>بحارالانوار، ج۳۳، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]] ص ۹۷.</ref>.
کسانی که [[روز]] [[بدر]]، روز [[چاه]] (نام دیگر [[جنگ بدر]]) از شما [[خاک]] شدند
آنان‌اند که هیزم جهنم‌اند.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۶۹.</ref>


===[[امویان]] [[مدینه]] را (خبیثه) نام می‌نهند===
====شایستگی‌های فردی====
از نشانه‌های [[خشم]] امویان بر مدینه و [[مردمان]] آن این بود که [[مدینه منوره]] را - که [[رسول خدا]]{{صل}} «[[طیبه]]» نامید، «خبیثه» می‌نامیدند. این مطلب در مجموعه‌ای از [[منابع تاریخی]] آمده است و در شمار اموری است که به واسطه آن [[مردم]]، امویان را [[سرزنش]] کردند.
[[بنی‌هاشم]] علاوه بر [[فضایل]] [[معنوی]] و [[اخلاقی]] که در [[رفتار]] و کردارشان آشکار بود، همچون [[جوانمردی]]، [[سخاوت]]، [[ایثار]]، [[از خودگذشتگی]] و [[زهد]] و [[وارستگی]]؛ از زیبایی‌های ظاهری چون [[حسن صورت]] و [[فصاحت]] و [[بلاغت]] فوق العاده نیز برخوردار بودند و این [[جمال]] و کمال در مقابل [[زندگی]] [[آلوده]] بنی‌امیه به [[سختی]] [[آرامش]] درونی آنان را بر هم می‌زد، و [[آتش]] [[حسد]] را در درونشان شعله‎ور می‌ساخت.
[[ابن ابی الحدید معتزلی]] می‌گوید: «از جمله اموری که مردم به سبب آن [[یزید]] به [[معاویه]] را [[تکفیر]] می‌کردند، این بود که او مدینه را به رغم رسول خدا{{صل}} «خبیثه» نامید<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۹، ص۲۳۸.</ref>. [[ابن قتیبه]] از [[ابومعشر]] [[روایت]] می‌کند: «در یکی از بازارهای [[شام]] بودم که مردی درشت‌اندام مرا گفت: [[اهل]] کجایی؟ گفتم: مردی از اهالی [[مدینه]] هستم. گفت: از [[اهل]] خبیثه. گفتم: سبحان [[الله]]. [[رسول خدا]]{{صل}} آن را [[طیبه]] نامید و تو آن را خبیثه نام نهادی<ref>ابن قتیبه دینوری، عبدالله، الامامة و السیاسة، ص۲۱۵ - ۲۱۶.</ref>. [[ابن قتیبه]] تا پایان ماجرا را ذکر می‌کند.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۷۳.</ref>
[[حضرت علی]]{{ع}} در پاسخ به سؤالی پیرامون ویژگی‌های هر یک از [[طوایف]] قریش، در بیان فرق بین [[فرزندان]] [[عبد]] [[شمس]]- که بنی‌امیه از آنها هستند- و بنی‌هاشم چنین می‌فرماید:
{{متن حدیث|وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ، وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ}}؛ «اما ما «[[طایفه]] [[بنی هاشم]]» از همه طوایف قریش نسبت به آنچه در دست داریم بخشنده‌تریم و به هنگام [[بذل جان]] از همه سخاوتمندتریم، آنها (بنی‌امیه) پر [[جمعیت]] و مکار و زشت‌اند و ما فصیح‌تر و دلسوزتر و زیباتریم!»<ref>نهج البلاغه، کلمه قصار، ۱۱۶.</ref>.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]] ص ۹۸.</ref>.


===جدایی انداختن میان [[مردم]] و [[زیارت]] [[مرقد]] رسول خدا{{صل}}===
===شعله‌‎ور شدن [[آتش]] [[اختلافات]] با [[ظهور اسلام]]===
روی آوردن [[مسلمانان]] به زیارت مرقد رسول خدا{{صل}} و [[احترام]] آنان به [[تربت]] [[مطهری]] که پیکر [[پاک]] [[پیامبر]]{{صل}} را در خود جای داده است، [[خشم]] [[امویان]] و [[کارگزاران]] آنان را بر می‌انگیخت. امویان از هر راهی که می‌توانستند به رسول خدا{{صل}} بی‌حرمتی می‌کردند و این بی‌حرمتی‌ها و گستاخی‌ها، گاه و بی‌گاه و به هنگام خشم و [[هیجان]]، ناخودآگاه بر زبان آنان جاری می‌شد. [[ابن ابی الحدید معتزلی]] می‌گوید:
هنگامی که [[پیامبر اسلام]]{{صل}} [[دعوت]] خود را در [[مکه]] آغاز کرد اتفاقاً [[قدرت سیاسی]] و [[اقتصادی]] [[شهر]] بیشتر در [[اختیار]] [[دودمان بنی‌امیه]] بود.
«[[حجاج]] در [[کوفه]] به سخن ایستاد و از [[زائران]] [[قبر رسول خدا]]{{صل}} در مدینه یاد کرد و گفت: [[مرگ]] بر آنان! گرد چوب‌ها و ریسمان‌های پوسیده‌ای می‌گردند. چرا گرد [[قصر]] [[امیرالمؤمنین]] [[عبدالملک]] نمی‌گردند؟ آیا نمی‌دانند که [[خلیفه]] کسی از [[رسول]] او بهتر است»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۴۲.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۷۳.</ref>
سران این تیره از راه [[تجارت]] و [[رباخواری]]، مال‌های فراوانی اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانی [[خانه کعبه]] و [[پذیرایی]] [[زائران]]، برای خویش نوعی [[سلطه]] [[دینی]] نیز به دست آورده بودند. به همین جهت هنگام [[حج]] وقتی که [[حاجیان]] از [[عرفات]] حرکت می‌کردند [[قریش]] از [[مزدلفه]] بار می‌بست.؛ چراکه [[اعتقاد]] داشتند باید [[کعبه]] را با [[جامه]] [[پاک]] [[طواف]] کرد و جامه وقتی پاک است که آن را از یکی از [[طوایف]] قریش بگیرند! و اگر آنان به کسی جامه نمی‌دادند طواف کننده ناچار بود، برهنه طواف کند!<ref>رجوع کنید به: سیره ابن هشام، ج۱، ص۱۲۵ به بعد.</ref>.
در واقع قریش در [[سایه]] همین [[ریاست]] و سلطه دینی، قوانینی را از سوی خود وضع می‎کردند و دیگر [[قبایل عرب]] نیز به آن تن می‌دادند.
ولی با ظهور اسلام حشمت ظاهری قریش در هر دو [[جبهه]]- [[اشرافیت]] مادی و ریاست دینی- مورد [[تهدید]] جدی قرار گرفت.
نخستین [[دعوت پیامبر اسلام]] در [[یکتاپرستی]] و ادای [[شهادتین]] خلاصه می‌شد. ولی آرام آرام در کنار این دعوت به ظاهر ساده، درخواست‌های دیگری در زمینه [[عدالت اجتماعی]] و [[مساوات]] [[مردم]] در پیشگاه [[خدا]] و سپردن [[ولایت]] کعبه به [[پرهیزگاران]] عنوان شد. درخواستی که با [[منافع]] و [[موقعیت اجتماعی]] [[سران قریش]]- به ویژه رؤسای بنی‌امیه چون [[ابوسفیان]] و [[ابوجهل]]- سخت ناسازگار بود.
دقت در [[نخستین آیات]] [[سوره]] «همزه» که در اوایل [[بعثت]] نازل شده است، می‌رساند [[اسلام]] تا چه [[میزان]] برای [[مال]] اندوزان و [[زورمندان]] [[ظالم]]، تهدید جدی به شمار می‌آید.
{{متن قرآن|وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ * الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ...}}<ref>«وای بر هر عیب جوی طعنه زن * آنکه مالی اندوخت و آن را شمار کرد * گمان دارد که دارایی‌اش او را جاودان خواهد کرد * چنین نیست؛ بی‌گمان در آن خرد کننده، فرو افکنده می‌شود * و تو چه دانی که آن خردکننده چیست؟.».. سوره همزه، آیه ۱-۵.</ref>.


===انتقال [[منبر رسول خدا]]{{صل}} از مدینه به [[شام]]===
این زنگ‌های خطر چیزی نبود که در گوش سران استثمارگر [[قریش]] خوشایند باشد.
از جمله برنامه‌های امویان برای شکستن [[حرمت]] [[مدینه منوره]] و نقل مرکزیت [[دینی]] به شام در برابر حرمین شریفین، [[کوشش]] [[معاویة]] بن [[ابی سفیان]] برای انتقال دادن [[منبر]] پیامبر{{صل}} به شام بود.
از سوی دیگر [[نفوذ]] روزافزون [[پیامبر]]{{صل}} در میان قشر [[ضعیف]] یا متوسط [[جامعه]] که تا پای [[جان]] در راه [[ایمان]] خود [[ایستادگی]] می‌کردند، قریش را متوجه این خطر ساخت که [[سلطه]] [[دینی]] آنان نیز به موازات سلطه [[اقتصادی]] آنها در برابر [[قوانین اسلام]] مورد [[تهدید]] قرار گرفته است.
این کار خشم مردم را برانگیخت و [[معاویه]] از آن عقب نشست. [[ابن اثیر]] درباره رخدادهای سال ۵۰ هم می‌گوید:
این بود که به یک باره [[بغض]] و کینه‌های دیرینه آنان ترکید، به خصوص این که [[منافع]] [[نامشروع]] و [[موقعیت اجتماعی]] خویش را در معرض نابودی می‌دیدند؛ لذا با تمام [[قدرت]] به [[مبارزه]] با این [[آیین]] تازه برخاستند. آنان بی‌آن‌که بدانند چه می‌کنند به تلاش وسیع و گسترده‌ای دست زدند: تحریک [[قبایل]] مختلف بر ضد [[پیامبر اسلام]]{{صل}}، [[پیمان]] با قبیله‌های [[یهودی]] ساکن [[مدینه]] و [[برانگیختن]] آنان بر ضد پیامبر و بالاخره راه‌اندازی جنگ‌های خونین و توطئه‌های گوناگون دیگر، ولی هیچ یک از این تلاش‌ها نتیجه‌ای نبخشید.
«در این سال معاویه (برای [[انتقام]] گرفتن از اهل مدینه) [[فرمان]] داد تا منبر پیامبر{{صل}} از مدینه به شام منتقل شود. او گفت: «منبر و [[عصای پیامبر]]{{صل}} در مدینه نمانَد؛ زیرا آنان [[قاتلان عثمان]] هستند. او [[عصا]] را‌طلبید... و هنگامی که منبر را تکان داد، [[خورشید]] گرفت چندان که [[ستارگان]] دیده شدند و مردم این کار را گران شمردند و در پی این، معاویه از انتقال دادن دست شست... و شش پله بر آن افزود و از کرده خویش [[پوزش]] خواست»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل، ج۳، ص۴۶۳ – ۴۶۴؛ یعقوبی می‌گوید: «معاویه بر آن شد تا منبر رسول خدا{{صل}} را حمل کند، پس منبر را زلزله‌ای گرفت که مردم گمان بردند آخرت دنیاست؛ از این رو، آن را رها کرد و پنج پله بر آن افزود». یعقوبی، احمد، تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۲۵.</ref>.
آنان با امضای پیمان [[صلح حدیبیه]]- در سال ششم- می‌پنداشتند با جلوگیری پیامبر{{صل}} از ورود به [[مکه]] وی را [[خوار]] کردند و سلطه خودشان را بر مکه بیمه کردند؛ [[غافل]] از این که در واقع با امضای این پیمان به [[حکومت]] رسمی خویش بر [[حجاز]] پایان دادند و به صورت ضمنی به حکومت رسمی پیامبر{{صل}} در یثرب اعتراف کردند، و طبیعی بود با این اعتراف، پیمان‌هایی که با قبایل دیگر بسته بودند، [[متزلزل]] شود.
[[سمهودی]] در وفاء الوفاء نقل می‌کند: «هنگامی که [[خورشید]] گرفت [[معاویه]] از [[مردم]] پوزش‌طلبید و گفت: می‌خواستم ببینم که زیر آن چیست و بر آن از موریانه ترسیدم»<ref>سمهودی، نورالدین علی، وفاء الوفاء، ج۱، ص۳۹۸.</ref>.
از آن سال، تا [[سال هشتم هجری]]، سران قبایل دیگر حجاز در [[انتظار]] پایان این [[نزاع]] و [[کشمکش]] به [[سود]] [[اسلام]] و پیامبر{{صل}} بودند که سرانجام با [[تسلیم شدن]] مکه، حشمت قریش به یکباره فرو ریخت.


گویا این همه کافی نبود که [[امویان]] را از تلاش برای انتقال دادن [[منبر رسول خدا]]{{صل}} به [[شام]] بازدارد؛ زیرا [[عبدالملک بن مروان]] و پس از او ولید نیز کوشیدند [[منبر]] را به شام منتقل کنند لیک در پی [[پند]] و [[اندرز]] [[مردمان]] از آن دست کشیدند.
در واقع قریش، با پذیرش این [[شکست]]، هم [[ریاست]] و سلطه دینی خویش را از دست دادند و هم [[موقعیت اجتماعی]] و [[قدرت اقتصادی]] خود را.
[[ابن اثیر]] می‌گوید: «هنگامی که عبدالملک بن مروان به [[خلافت]] رسید، آهنگ منبر کرد، لیک [[قبیصة بن ذؤیب]] به او گفت که [[خدا]] را به یاد تو می‌آورم که چنین نکنی. [[عبدالملک]] آن را ترک گفت. هنگامی که پسرش ولید بر [[مسند]] خلافت تکیه زد و به [[حج]] رفت در پی انتقال منبر برآمد، لیک [[سعید بن مسیب]] برای [[عمر بن عبدالعزیز]] [[پیام]] فرستاد و گفت: به یارت بگو که با [[مسجد]] و خدا و [[خشم]] او درنیفتد. [[عمر]] با ولید سخن گفت و او این کار را رها کرد.
ولی فراموش نکنیم در تمام طول این [[مبارزه]] سخت و دامنه‎دار، [[سرپرستی]] [[جنگ‌ها]] و دیگر [[توطئه‌ها]] بر ضد [[پیامبر]] و [[مسلمین]] با [[ابوسفیان]]- [[رئیس]] [[طایفه]] بنی‌‎امیه- بود.
هنگامی که [[سلیمان]] بن عبدالملک به حج رفت، عمر بن عبدالعزیز، آنچه را که از ولید سرزده بود، به [[آگاهی]] او رساند، سلیمان گفت: ما را به منبر چه کار؟ [[دنیا]] را گرفتیم و آن در دستان ماست. می‌خواهیم به سوی نشانه‌ای از نشانه‌های [[اسلام]] که مردم آهنگ آن می‌کنند [این سخن [[راز]] تمامی این کوشش‌های امویان است] برویم و آن را نزد خود بریم، این کار به [[صلاح]] نیست»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل، ج۳، ص۴۶۴.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۷۴.</ref>
وی و دودمانش که بیش از هر گروهی [[اشرافیت]] مادی و [[معنوی]] خویش را از کف داده بودند، هنگامی به [[اسلام]] گرویدند که جز آن چاره‌ای دیگر نداشتند.
به علاوه تصور کردند درِ تازه‌ای برای برخورداری از [[مطامع]] [[دنیا]] به روی آنان گشوده شده است که اگر بتوانند بر این موج سوار شوند به مقصود خود نایل می‌شوند؛ لذا سودجویانه و منفعت‌طلبانه به اسلام تن دادند<ref>حضرت علی{{ع}} در ارتباط با اسلام آوردن این طایفه فرمود: {{متن حدیث|وَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ‌}}؛ اینان اسلام را نپذیرفته بودند، بلکه در ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه پنهان داشتند؛ اما هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند، آنچه را پنهان کرده بودند، آشکار ساختند». (نهج البلاغه، نامه ۱۶).</ref>. ولی از آنجا که تمام امتیازات [[دوره جاهلی]] خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «[[طُلَقا]]» ([[آزادشدگان]] از بند [[اسارت]] در [[روز فتح مکه]]) [[شکست]] و [[خواری]] [[سختی]] را متحمل شده بودند به شدت [[کینه]] پیامبر{{صل}} و [[بنی‌هاشم]] را علاوه بر کینه‌های موروثی سابق در [[دل]] گرفتند. این بود که پس از [[تسلیم شدن]] نیز، لحظه‌ای از توطئه‌های پنهان و آشکار خود دست برنداشتند.
بنابراین، [[تعجب]] نمی‌کنیم اگر ببینیم [[حادثه خونین کربلا]] به دست همین طایفه رقم خورده است و یزید پس از داستان [[کربلا]] با صراحت از [[انتقام]] گرفتن از بنی‌هاشم سخن گفت (که در فصل بعد می‌آید).<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها]] ص ۹۹.</ref>.


===ویران ساختن نشانه‌های [[قبور]] [[شهیدان]] [[احد]]===
==[[دشمنی]] با [[اسلام]]==
قبور شهیدان احد، زیارتگاهی برای [[مسلمانان]] بود که برای [[زیارت]] شهیدان آهنگ آن می‌کردند و بر آنان [[سلام]] می‌دادند. [[رسول خدا]]{{صل}} [[اصرار]] داشت شهیدان احد در همان جایی که به [[شهادت]] رسیدند و نه در [[مدینه]]، به [[خاک]] سپرده شوند.
[[بنی‌امیه]] نزدیک به یک [[قرن]] به نام اسلام [[حکومت]] و [[خلافت]] داشته‌اند. آنها بخش عظیمی از [[همت]] و [[قدرت]] و [[سیاست]] خود را برای [[نابودی اسلام]] و دور کردن [[میراث نبوت]] از دسترس [[جامعه اسلامی]] به کار گرفتند.
[[ابن اثیر]] می‌گوید: «برخی از [[مردم]] کشتگان خویش را به مدینه بردند، لیک رسول خدا{{صل}} فرمود آنان را در همان جایی که کشته شدند به خاک بسپرند و دو نفری و سه نفری در یک [[قبر]] جای دهند»<ref>ابن اثیر، علی، الکامل، ج۲، ص۱۶۲- ۱۶۳. ابن ابی الحدید روایت دیگری را از واقدی آورده است که به روایت ابن اثیر نزدیک است.</ref>.
[[معاویه]]، سردمدار این سلسله، با عزمی جزم در نظر داشت همه چیز اسلام را نابود سازد. در این گفتار، نمی‌توانیم تمام [[دلایل]] سخن خویش را ارائه دهیم؛ اما سخنانی که در مجلس خصوصی میان او و [[مغیرة بن شعبه]] گذشته است، تردید را از این ادعای ما می‌زداید و جای هیچ‌گونه شکی باقی نمی‌گذارد. [[زبیر بن بکار]]، [[مورخ]] بزرگ [[قرن سوم]] (متوفی ۲۵۶) در کتاب الاخبار الموفقیات نقل می‌کند: مُطْرَف فرزند مغیرة بن شعبه می‌گوید: من و پدرم در عصر حکومت و [[خلافت معاویه]] به [[شام]] رفته بودیم. پدرم هر [[روز]] به دیدن معاویه می‌رفت و هنگام بازگشت با شگفت‌زدگی از او [[مدح]] می‌کرد. یک شب پس از برگشتن، از خوردن شام خودداری کرد و اندیشناک در خود فرو رفت. من [[گمان]] کردم حادثه [[ناگواری]] در [[زندگی]] ما پیش آمده است. ساعتی بعد، از او سؤال کردم چه اتفاق افتاده است؟ او گفت: فرزندم، من از نزد خبیث‌ترین و کافرترین [[مردم]] آمده‌ام! گفتم: آخر برای چه؟ گفت: امشب مجلس معاویه خالی از اغیار بود. من [[فرصت]] را [[غنیمت]] شمرده، به او گفتم: ای [[امیرمؤمنان]]، تو به [[آرزوها]] و آمالت در [[کسب قدرت]] و (حکومت) رسیده‌ای. حال اگر در این کهولت سن به [[عدل و داد]] دست زنی و با خویشاوندانت ([[بنی‌هاشم]]) [[مهربانی]] پیشه کنی و [[صله رحم]] نمایی، نام [[نیکی]] از خود به یادگار خواهی گذاشت. به [[خدا]] [[سوگند]]! امروز اینان چیزی که [[هراس]] تو را برانگیزد ندارند!<ref>یعنی بنی‌هاشم تمام توانایی خویش را برای کسب قدرت از دست داده‌اند.</ref> معاویه در پاسخ من گفت: هیهات! هیهات! این اصلاً امکان ندارد. [[ابوبکر]] به حکومت رسید و [[عدالت]] ورزید و آن همه زحمت‌ها [[تحمل]] کرد؛ به [[خدا]] [[سوگند]]؛ تا مُرد نامش نیز به همراهش مُرد... آن‌گاه [[عمر]] به [[حکومت]] رسید و در طول ده سال حکومت خود، کوشش‌ها کرد و زحمت‌ها کشید؛ چیزی از مرگش نگذشته بود که نامش نیز مُرد...؛ سپس [[برادر]] ما [[عثمان]] به [[خلافت]] رسید. مردی از نظر [[نسب]] چون او وجود نداشت! کرد آن‌چه کرد و با او [[رفتار]] کردند آن‌چه کردند؛ اما تا کشته شد، به خدا سوگند! نامش نیز مُرد و [[اعمال]] و رفتارش فراموش گشت! اما نام این [[مرد]] [[هاشمی]] (= [[پیامبر اکرم]]) را هر [[روز]] پنج بار در سراسر [[جهان اسلام]] (در سر مأذنه‌ها هنگام [[اذان]]) به فریاد برمی‌دارند و به بزرگی یاد می‌کنند: {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌}} تو [[فکر]] می‌کنی در این شرایط چه عملی ماندگار است و چه نام [[نیکی]] باقی خواهد ماند، ای بی‌مادر!؟ به خدا سوگند! آرام نخواهم نشست تا این نام را [[دفن]] کنم<ref>زبیر بن بکار، الاخبار الموفقیات، ص۵۷۶ - ۵۷۷؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۴۵۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۷۶؛ ج۵، ص۱۲۹.</ref>.<ref>[[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۳۲۰.</ref>
واقدی درباره زنی که در [[جنگ]]، [[همسر]] و پسر برادرش را از دست داده بود، ماجرای جالبی را گزارش کرده است، او می‌گوید: «[[عایشه]] [[همسر پیامبر]]{{صل}} در آن [[روز]] همراه گروهی از [[زنان]] برای کسب خبر بیرون آمده بود، چون به کنار مدینه رسید و از محله [[بنی حارثه]] به سمت صحرا می‌رفت، [[هند]] دختر [[عمرو بن حرام]] را که همسر [[عمرو بن جموح]] و [[خواهر]] عبدالله [[پدر]] جابر است، دید که جنازه شوهر و [[برادر]] و پسرش [[خلاد بن عمرو]] را بر شتری بار کرده و عازم مدینه است. عایشه به او گفت: خبری داری؟ پشت سرت چه خبر است؟ هند گفت: خیر است. رسول خدا{{صل}} [[سلامت]] است و با [[سلامتی]] او هر مصیبتی ناچیز و قابل [[تحمل]] است. [[خداوند]] گروهی از [[مؤمنان]] را به درجه شهادت نائل کرد: {{متن قرآن|وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا}}<ref>«و خداوند کافران را در (اوج) کینه‌شان بی‌آنکه به دستاوردی رسیده باشند بازگرداند و خداوند در جنگ، مؤمنان را بسنده شد و خداوند توانایی پیروزمند است» سوره احزاب، آیه ۲۵.</ref>. عایشه گفت: اینان که هستند؟ گفت: برادرم، پسرم [[خلاد]] و همسرم عمرو بن جموح. عایشه گفت: آنان را کجا می‌بری؟ گفت: به مدینه تا به [[خاک]] بسپارم. سپس شتر خویش را هِی کرد، لیک شتر به زانو درآمد. [[عایشه]] گوید: گفتم: شاید [[طاقت]] حمل آنها را ندارد؟ گفت: نه، این چیزی نیست، گاهی اوقات او به اندازه بار دو شتر را حمل می‌کند، [[خیال]] می‌کنم دلیل دیگری داشته باشد. گوید: بر شتر هی زد، [[حیوان]] به پا خواست ولی چون او را به سوی [[مدینه]] راند، دوباره بر [[زمین]] زانو زد و چون او را به سمت [[احد]] راند، حیوان شتابان به راه افتاد. [[هند]] پیش [[پیامبر]]{{صل}} بازگشت و این موضوع را خبر داد، پیامبر{{صل}} فرمود: «آن شتر [[مأمور]] است، آیا [[عمرو بن جموح]] هنگام خروج مطلبی نگفت»؟ هند عرض کرد: پیش از خروج رو به [[قبله]] ایستاد و گفت: پروردگارا! مرا با [[خواری]] به خانواده‌ام بازنگردان و [[شهادت]] را روزی من قرار ده. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: «شتر به همین جهت حرکت نمی‌کند. ای گروه [[انصار]]! میان شما نیکانی هستند که اگر خدای را [[سوگند]] دهند، [[خداوند]] سوگندشان را می‌پذیرد و عمرو بن جموح از آنهاست».


آن‌گاه فرمود: «ای هند! از هنگامی که برادرت کشته شده است، [[فرشتگان]] بر او سایه افکنده‌اند و منتظرند ببینند کجا [[دفن]] می‌شود». آن [[حضرت]] پس از دفن آن سه جنازه به هند فرمود: «شوهرت عمرو بن جموح، پسرت [[خلاد]] و برادرت عبدالله در [[بهشت]] [[دوستان]] یکدیگرند». هند عرض کرد: ای رسول خدا! [[دعا]] فرما و از [[خدا]] بخواه شاید مرا هم با ایشان قرار دهد<ref>واقدی، ابوعبدالله محمد، المغازی، ج۱، ص۲۶۵ - ۲۶۶. ابن ابی الحدید نیز روایت واقدی را به انصار روایت کرده است. شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۳۷.</ref>.
==[[کوشش]] برای نابودی [[بنی‌هاشم]]==
پیامبر فرمود که [[عبدالله بن عمرو بن حرام]] و عمرو بن جموح را در یک [[قبر]] دفن کنند. قبر آنان کنار مسیل وادی احد بود لذا قبرشان را سیل فراگرفت.
[[معاویه]] برای از میان برداشتن بنی‌هاشم، دو [[هدف]] داشت. از یک نظر برای نابود کردن [[اسلام]] به این کار می‌اندیشید و از نظر دیگر، به خاطر [[انتقام]] گرفتن [[خون]] [[پدران]] و بزرگان [[بنی‌امیه]] به این کار [[همت]] گماشته بود. برای این ادعا نیز سند [[تاریخی]] معتبری ارائه خواهیم داد.
هنگامی که [[مردم]] قبر آن دو را نبش کردند تا پیکرشان را از سیل [[نجات]] دهند آنان را در حالی یافتند که بر رویشان پارچه‌ای راه راه بود و به چهره عبدالله زخمی زده شده بود و دست او بر روی آن قرار داشت، چون دستش را برداشتند، [[خون]] جاری شد، دستش را همان جا که بود، نهادند و خون باز ایستاد.
[[امیرالمؤمنین]]{{ع}} در دو [[جنگ جمل]] و [[صفین]]، دو [[سیاست]] متفاوت در پیش گرفتند؛ در [[جمل]]، مکرر از نام‌آوران بنی‌هاشم به عنوان [[فرمانده]] [[جنگ]] و [[پرچمدار]] استفاده کردند و آنها را در معرض بزرگ‌ترین [[خطرها]] قرار دادند؛ اما در [[جنگ صفین]]، مسئله به عکس بود و به هیچ وجه در هیچ یک از مراحل و میدان‌های [[نبرد]]، بنی‌هاشم [[اجازه]] ورود نداشتند و [[امام]] به [[سختی]] ایشان را از ورود به صف اول [[کارزار]] و میدان [[مبارزه]] تن به تن بازمی‌داشتند.
جابر گوید: «پدرم را در گورش دیدم که گویی [[خواب]] بود و در چهره او هیچ بیشی و کمی دیده نمی‌شد. به او گفتند: آیا [[کفن]] او را هم دیدی؟ گفت: او را با پارچه‌ای راه راه کفن کرده بودند که بیشتر آن را بر سر و چهره‌اش پیچیده بودند و بر پاهای او نیز بوته‌های سپند ریخته بودند. آن پارچه راه راه و بوته‌های سپند هم‌چنان به حالت اول باقی مانده بود و حال آنکه در آن موقع، چهل و شش سال از [[جنگ احد]] گذشته بود. جابر با [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} [[مشورت]] کرد که مقداری [[مشک]] و مواد [[خوشبو]] بر پیکر [[پدر]] بریزد، لیک آنها او را منع کردند و گفتند: هیچ چیز بر پیکر آنها مریزید»<ref>واقدی، ابوعبدالله محمد، المغازی، ج۱، ص۲۶۷.</ref>.


[[فرمان]] [[پروردگار]] درباره [[شهیدان]] [[احد]] این بود که [[مردم]] اجساد آنان را از همان جایی که در آن کشته شده بودند، بیرون نبرند به طوری که شتر نیز از حرکت به سوی [[مدینه]] [[امتناع]] کرد و [[رسول خدا]]{{صل}} نیز فرمان داد که شهیدان را به احد باز گردانند.
[[نصر بن مزاحم منقری]]، [[مورخ]] کهن، در [[وقعة صفین]] نقل می‌کند روزی [[معاویه]]، همه قریشیانی را که در [[صفین]] همراه او بودند، جمع کرد و به آنان گفت: در این [[جنگ]] هیچ کدام از شما کاری قابل [[تحسین]] و مؤثر انجام نداده است که مایه [[فخر]] و [[مباهات]] باشد؛ شما را چه می‌شود؟ و آن [[تعصب]] و [[حمیت]] [[قریشی]] شما کجا رفته است؟ [[ولید بن عقبه]] (ابن ابی‌مُعیط) [[خشمناک]] شده، در پاسخ او گفت: چه کار خوب و مؤثری از ما می‌خواهی؟ به [[خدا]] [[سوگند]]! افراد هم‌شأن ما از [[قریشیان]] [[عراق]]، کاری که ما انجام داده‌ایم، انجام نداده‌اند! معاویه گفت: خیر، چنین نیست. آنها با [[جان]] خویش از علی [[محافظت]] کرده‌اند! ولید پاسخ داد: نه، درست بر عکس است؛ علی با جان خودش از آنان محافظت کرده است. معاویه گفت: آیا در میان شما کسی نیست که با [[قرین]] و همتای خودش (در جنگ و [[مبارزه]] یا در [[مفاخره]]) به مقابله پردازد؟ اینجا [[مروان]] به سخن در آمده، گفت: علی اصولاً به حسن و حسین و [[محمد بن حنفیه]] و [[ابن عباس]] و برادرانش [[اجازه]] حضور در میدان جنگ نمی‌دهد و خود به [[تنهایی]] در دریای [[کارزار]] [[غوطه]] می‌خورد. ما با کدام یک از آنان رو در رو شویم؟ اما در مورد فخر و مباهات بر یکدیگر، ما به چه چیز بر آنها فخر کنیم: به [[جاهلیت]] یا به [[اسلام]]؟ اگر بخواهیم اسلام را مایه مباهات نماییم، فخر و مباهات (به خاطر [[نبوت]] که خاص [[بنی‌هاشم]] است) [[مال]] ایشان خواهد بود. اگر بخواهیم به جاهلیت [[افتخار]] کنیم که [[پادشاهی]] در [[دوران جاهلیت]]، خاص [[مردم یمن]] است و اگر به [[قریش]] (و اعتبار [[قبیله قریش]] در [[عصر جاهلی]]) مباهات کنیم، [[عرب]] خواهد گفت: آن را (ابتدا) برای [[فرزندان عبدالمطلب]] (و بنی‌هاشم) [[اقرار]] کنید...<ref>نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۶۲ – ۴۶۳.</ref>.
اجساد شهیدان احد را نیز پس از ۴۶ سال‌تر و تازه یافتند، تو گویی که همین دیروز به [[خاک]] سپرده شده بودند و بوته سپند نیز بر روی پاهای پدر جابر [[تغییر]] نکرده بود. جابر بر آن می‌شود تا پیکر پدرش را با مشک خوشبو سازد، لیک [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} این کار را نپذیرفتند، تا مبادا در قبرهای شهیدان احد، چیزی پدید آورده باشند.
رسول خدا{{صل}} هر ساله به [[زیارت]] شهیدان احد می‌رفت و با صدایی بلند بر آنان [[سلام]] می‌فرستاد و خلفای پس از او نیز چنین می‌کردند<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۴۰.</ref>.
[[ابن ابی الحدید]] از واقدی [[روایت]] می‌کند که: «[[فاطمه دخت رسول خدا]]{{صل}} هر دو سه [[روز]] یک بار به [[زیارت]] [[شهیدان]] می‌رفت و کنار [[قبور]] ایشان می‌گریست و [[دعا]] می‌کرد.


[[سعد بن ابی وقاص]] هم هرگاه برای [[سرکشی]] به [[اموال]] خویش به [[غابه]] می‌رفت، از پشت قبرهای شهیدان می‌گذشت و سه مرتبه می‌گفت: «[[سلام]] بر شما باد»! آن‌گاه به همراهان خود روی می‌کرد و می‌گفت: «تا [[روز قیامت]] هر کس به ایشان سلام کند، پاسخش را می‌دهند».
این گونه اقدام [[امام]] مقابله با سیاستی بود که معاویه در پیش گرفته بود و در سند اصلی این بحث ما، از آن سخن به میان آمده، بدان تصریح شده است. [[ابو مخنف]] از [[شاهدان]] عینی [[جنگ صفین]] نقل می‌کند در ایام جنگ صفین، روزی یک هماورد شامی، [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]]، پسر عموی [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} را به [[جنگ تن به تن]] [[دعوت]] کرد. مردی که عباس را به [[مبارزه]] دعوت می‌کرد، عرار بن ادهم، از دلاوران [[لشکر شام]] بود. عباس بی‌درنگ پای به میدان نهاد و به سوی هماورد خویش شتافت. پس از اینکه این دو مرد با هم روبه‌رو شدند، شامی پیشنهاد کرد که از اسب پیاده شوند. عباس موافقت کرده، گفت: آری پیاده می‌شویم. [[نبرد]] به صورت پیاده کار را یک سره می‌کند. در چنین [[جنگی]]، [[امید]] زنده ماندن وجود ندارد و حداقل یکی از دو طرف کشته خواهد شد. پس از این سخن، عباس از اسب خویش پیاده شده، آن را به غلامش سپرد، آن‌گاه هر کدام به دیگری [[حمله]] آورد.
گوید: «[[پیامبر]]{{صل}} بر [[قبر]] [[مصعب بن عمیر]] گذشت و توقف کرد و برای او دعا نمود و این [[آیه]] را خواند: {{متن قرآن|مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا}}<ref>«از مؤمنان، کسانی هستند که به پیمانی که با خداوند بستند وفا کردند؛ برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.</ref>. آن‌گاه فرمود: «[[گواهی]] می‌دهم که در روز قیامت ایشان شهیدان راه خدایند. به زیارت اینها بیایید و به ایشان سلام دهید. [[سوگند]] به آن کس که جانم در دست اوست تا روز قیامت هر کس به ایشان سلام دهد پاسخش را می‌دهند». [[ام سلمه]] هر ماه یک بار به زیارت ایشان می‌رفت و بر آنان سلام می‌داد و آن روز را در کنارشان سپری می‌ساخت»<ref>ابن ابی الحدید معتزلی، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۴۰.</ref>.
دو [[لشکر]] دست از [[جنگ]] کشیده، بی‌حرکت ماندند. مردان جنگی دهانه اسبان به دست گرفتند تا بتوانند جنگ این دو رزم‌آور را [[مشاهده]] کنند. آن دو مدتی با [[شمشیر]] با یکدیگر مقابله کردند اما ضربات شمشیر اثری نداشت؛ زیرا [[زره]] هر دو، تمام و محکم بود. اما در یک لحظه عباس در گوشه‌ای از زره رقیب خویش، خللی مشاهده کرد؛ آنجا را [[هدف]] قرار داد و [[اسلحه]] را در همان نقطه فرود آورد. شمشیر تا میان سینه [[دشمن]] فرو رفت و مرد شامی به [[زمین]] غلطید. [[مردمان]] یکباره [[تکبیر]] گفتند؛ آن‌چنان‌که زمین لرزید.


بدین‌سان، با رهنمودهای [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اهل بیت]] و [[صحابیان]] آن [[حضرت]]، قبور شهیدان [[احد]] به زیارتگاهی برای [[مسلمانان]] بدل شد تا اینکه [[معاویه]] مهار [[سلطنت]] را به چنگ آورد و خویش کامگی پیش گرفت و [[فرمان]] داد در محدوده قبور شهیدان احد، کانال آبی به نام «کظامه» حفر کنند. مجرای کانال از کنار قبور شهدای احد می‌گذشت. [[کارگزار معاویه]] از نبش قبور و بیرون آوردن اجساد [[شهیدان]] هراسید و در این باره با [[معاویه]] مکاتبه کرد و معاویه نیز [[فرمان]] نبش [[قبور]] و اجرای کانال را صادر کرد.
عباس از میدان به میان لشکر [[کوفه]] بازگشت. من صدایی را از پشت سر خود شنیدم. امیرالمؤمنین{{ع}} بود که می‌فرمود: {{متن قرآن|قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ}}<ref>«با آنان پیکار کنید تا خداوند آنها را به دست شما عذاب کند و خوارشان گرداند و شما را بر آنان پیروزی دهد و دل‌های گروهی مؤمن را خنک گرداند» سوره توبه، آیه ۱۴.</ref>؛ پس به من فرمود: ای فرزند [[عزیز]]، چه کسی بود که با [[دشمن]] ما می‌جنگید؟ گفتم: او [[خویشاوند]] شما، [[عباس بن ربیعه]] بود. فرمود: آیا او همان عباس بود؟ گفتم: آری. آن‌گاه به عباس روی آورد و فرمود: آیا من، تو و [[عبدالله بن عباس]] را [[نهی]] نکرده بودم که به صف اول نیایید و به میدان نروید؟ عرض کرد: بله، همان‌طور است که می‌فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا این کار را کردید؟ عباس گفت: آیا مرا به [[مبارزه]] [[دعوت]] کنند و من آن را پاسخ نگویم؟ حضرت فرمود: [[اطاعت]] از [[امامت]] برای تو بهتر بود از [[پاسخ‌گویی]] به دشمن.
[[ابن سعد]] در الطبقات می‌گوید: «هنگامی که معاویه بر آن شد تا کانالش را که در [[احد]] است، جاری سازد، به او نوشتند که ما نمی‌توانیم آن را جاری سازیم، جز از روی قبور شهیدان. معاویه نوشت که قبرهایشان را نبش کنید. گوید: پس آنها ۔ یعنی اجساد شهیدان - را دیدم که بر روی شانه‌های مردان حمل می‌شدند و تو گویی مردمانی خوابیده بودند و چون بیلچه به پای [[حمزة بن عبدالمطلب]] برخورد کرد، از آن [[خون]] جاری شد»<ref>واقدی، محمد، الطبقات، ج۳، ص۱۱.</ref>.
[[امام]] این کلمات را می‌گفت و [[خشم]] در سیمای [[مبارک]] او دیده می‌شد. لحظاتی به این شکل گذشت. امام رفته‌رفته آرام شدند. آن‌گاه با حال [[تضرع]] دست به [[دعا]] برداشت و فرمود: بارالها! عباس را [[پاداش]] ده و از [[گناه]] او ([[مخالفت]] با [[فرمان]] امامش) درگذر. بارالها! من از او گذشتم، پس تو نیز او را ببخشای.
واقدی در [[المغازی]] می‌گوید: «گفته‌اند که چون معاویه خواست «کظامه» را جاری سازد - کظامه کانالی که معاویه آن را پدید آورد - منادی‌اش در [[مدینه]] ندا در داد که هرکس در احد شهیدی داشته است، حاضر شود. پس [[مردم]] سوی کشتگان خویش رفتند و آنان را‌تر و تازه یافتند و چون بیلچه به مردی از آن شهیدان برخورد کرد، از او خون جاری شد.
در [[لشکر شام]]، مسئله شکل دیگری داشت. [[معاویه]] از کشته شدن [[عرار بن ادهم]]، هماورد عباس بسیار متأسف شد و گفت: چه وقت مردی همانند او، خونش چنین هدر رفته است! آن‌گاه ندا داد: آیا کسی هست که [[جانفشانی]] کند و [[خون]] عرار را [[انتقام]] بگیرد؟ دو مرد از [[قبیله]] [[لخم]]، از بزرگان و [[شجاعان]] [[شام]]، از جای حرکت کردند. معاویه گفت: بروید هر کدام عباس را کشتید، صد پیمانه طلا و صد پیمانه [[نقره]] و صد طاقه بُرد [[یمنی]] نصیب خواهد برد.


[[ابوسعید خدری]] گوید: «پس از این کار [[زشت]]، دیگر هیچ کار [[زشتی]]، زشت شمرده نمی‌شود. آنان هرگاه گوشه‌ای از [[خاک]] را حفر می‌کردند، بوی [[مشک]] در میانشان می‌پیچید»<ref>واقدی، محمد، الطبقات، ج۱، ص۲۶۸. این ماجرا را از امام حافظ عبدالله بن مبارک در الجهاد و ابن ابی الحدید معتزلی در شرح نهج البلاغه (ج ۱۴، ص۲۶۴) آورده‌اند.</ref>.
آن دو به میدان آمدند و عباس را به [[جنگ]] با خویش دعوت کردند. در میان دو صف فریاد برآوردند: عباس، عباس! به میدان بیا. عباس گفت: من باید از [[سید]] و آقای خویش [[اجازه]] بگیرم. این جمله را گفت و به نزد [[امیرمؤمنان]]{{ع}} آمد. آن حضرت در [[جناح چپ]] [[لشکر]] خویش بود و آن را برای [[جنگ]] آماده می‌ساخت. جریان را به محضر آن حضرت عرض کرد. [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|و الله لود معاوية أنه ما بقي من بني هاشم نافخ ضرمة إلا طعن في بطنه إطفاء لنور الله و يأبى الله إلا أن يتم نوره و لو کره الکافرون}}؛ «به [[خدا]] [[سوگند]]! [[معاویه]] می‌خواهد که از [[بنی‌هاشم]] یک تن نماند، مگر اینکه با نیزه شکم او را پاره کند؛ برای این که [[نور خدا]] را خاموش سازد؛ اما خدا ابا دارد جز اینکه [[نور]] خود را تمام کند، هر چند [[کافران]] [[کراهت]] داشته باشند». آن‌گاه فرمود: ای عباس، [[سلاح]] خود را به من دِه و سلاح مرا بگیر. عباس چنین کرد. امام بر اسب عباس سوار شد و به سوی آن دو مرد [[لخمی]] حرکت کرد. آن دو هیچ [[شک]] نکردند که او عباس است؛ زیرا عباس از نظر قد و قامت و هیکل و نیز از نظر سواری بسیار شباهت به [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} داشت. پرسیدند: آیا فرمانده‌ات به تو [[اجازه]] داد؟ آن حضرت پاسخ این [[پرسش]] را نداد؛ اما این [[آیه شریفه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ}}<ref>«به کسانی که بر آنها جنگ تحمیل می‌شود اجازه (ی جهاد) داده شد زیرا ستم دیده‌اند و بی‌گمان خداوند بر یاری آنان تواناست» سوره حج، آیه ۳۹.</ref>. آن‌گاه یکی از آن دو به مصاف با امام آمد و با ضربتی از پای افتاد. سپس دومی به مقابله آمد؛ او نیز به اولی پیوست. امام به [[لشکرگاه]] خویش بازگشت، در حالی که این [[آیه]] را تلاوت می‌فرمود: {{متن قرآن|الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ...}}<ref>«(این) ماه حرام در برابر (آن) ماه حرام است و حرمت شکنی‌ها قصاص دارد پس هر کس بر شما ستم روا داشت همان‌گونه که با شما ستم روا داشته است با وی ستم روا دارید.».. سوره بقره، آیه ۱۹۴.</ref>. سپس فرمود: عباس، [[سلاح]] خود را بازگیر و سلاح مرا به من باز دِه. اگر کس دیگری تو را به [[جنگ]] [[دعوت]] کرد، مرا [[آگاه]] کن<ref>مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۸ - ۲۰.</ref>.
این خلاصه ماجرایی بود که [[مورخان]] درباره بی‌حرمتی معاویه به قبور شهیدان احد، به بهانه اجرای کانال کظامه بر روی منطقه احد، گزارش کردند. [[حرمت]] شهیدان هتک شد و قبرهای آنان را نبش کرده، اجسادشان را بر روی شانه‌ها حمل کردند و بدین روی [[احساسات]] [[مسلمانان]] به خاطر بی‌حرمتی به قبور [[شهدا]] جریحه‌دار گشت.
تمام این [[کارها]] در [[پوشش]] آن کظامه [[دروغین]] که مورخان درباره آن [[سکوت]] کرده‌اند، صورت می‌پذیرفت.
اما، ما تقریباً [[اطمینان]] داریم که در ورای این کار، رازی نهفته است و در پس این کظامه که [[معاویه]] تا این اندازه بدان اهتمام داشت و با [[کارگزار]] خویش در [[مدینه]] مکاتبه می‌کرد و پاسخ نامه‌اش را می‌داد، سری است.


من معتقدم که اهتمام [[مسلمانان]] به [[زیارت]] [[شهیدان]] [[احد]]، به ویژه در [[روزگار]] [[حکومت معاویه]]، رو به [[رشد]] بود و این رشد معنای [[سیاسی]] خاصی را [[القا]] می‌نمود؛ چه، این شهیدان، از جمله [[حمزة بن عبدالمطلب]] به دست مشرکانی کشته شدند که [[فرماندهی]] و رهبریشان را [[ابوسفیان]]، [[پدر]] معاویه، و [[خاندان اموی]] برعهده داشتند و [[هند]]، [[مادر]] معاویه، در کاری وحشیانه که از [[کینه]] عمیق او نسبت به [[اسلام]] برخاسته بود، جگر [[حمزه]] را جویده بود.
این [[سیاست]] [[اموی]]، پس از [[صفین]] نیز همچنان دنبال می‌شد. در عصر [[حضرت مجتبی]]{{ع}} نیز چون گذشته، [[بنی‌هاشم]] در خطر نابودی بودند. از همین روی آن حضرت، پس از اینکه از [[پایداری]] [[مردم کوفه]] [[ناامید]] شدند، از [[قدرت]] و [[حکومت]] کناره گرفته، آن را به [[معاویه]] واگذار کردند تا بنی‌هاشم و [[یاران]] وفادارشان در قتل‌عام نابود نشوند؛ این [[حقیقت]] را آن حضرت به گونه‌های مختلف و در شرایط گوناگون اعلام می‌فرمود<ref>بلاذری، احمد بن یحیی، کتاب جمل من انساب الاشراف، ج۳، ص۲۸۹؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۴، ص۲۷ و ۲۹؛ ابو حنیفة دینوری، الاخبار الطوال، ص۲۲۰.</ref>. در واقع [[نگرانی]] ایشان بسیار گسترده‌تر بود. گویی نابودی همه چیز و همه کس در دستور کار [[بنی‌امیه]] قرار داشت. [[امام حسن]]{{ع}} می‌فرمود: می‌خواهم کسانی بمانند تا بر [[اسلامی]] که نابود می‌شود، ناله سر دهند<ref>ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق: ترجمة الامام الحسن، ص٢٠٣.</ref>.
دره احد و معرکه احد و شهیدان احد، برگی سیاه از جنایات [[بنی‌امیه]] بود و زیارت مسلمانان، به ویژه اهالی مدینه، و رشد پدیده زیارت، [[خشم]] مسلمانان بر بنی‌امیه و عدم پذیرش [[قدرت]] و [[حکومت]] آنان را باز می‌تابانید.
بدین ترتیب با [[مراقبت]] شدید [[امیر مؤمنان]]{{ع}} در [[جنگ صفین]] و همه دوران حکومتشان و با اهتمام [[امام مجتبی]]{{ع}} و [[تحمل]] و [[صبر]] عظیم ایشان در قبول [[صلح با معاویه]]، بنی‌هاشم به [[سلامت]] ماندند و از [[کشتار]] همگانی [[نجات]] یافتند؛ اما سرانجام سیاست اموی تحقق یافت و نقشه معاویه در [[سال ۶۱ هجری]]، در [[سرزمین]] [[کربلا]] [[جامه]] عمل پوشید.
معاویه با صادر کردن [[فرمان]] حفر کانال بر آن بود این موضع مسلمانان را در هم کوبد و نشانه‌های [[قبور]] شهیدان احد را ویران سازد تا بدین‌سان این موضع منفی سیاسی در برابر حکومت و [[خلافت اموی]] به پایان رسد... لیک {{متن قرآن|وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ}}<ref>«و خداوند جز این نمی‌خواهد که نورش را کمال بخشد» سوره توبه، آیه ۳۲.</ref>.<ref>[[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|بر آستان عاشورا]]، ج۱، ص ۱۷۵.</ref>
[[حادثه کربلا]]، حدود شش ماه پس از [[مرگ معاویه]] اتفاق افتاد. این حادثه به دست کسانی صورت گرفت که خودِ او آنها را برای چنین روزی تعیین کرده بود<ref>طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۴۸ و ۳۵۶؛ ابن عبدربه، العقد الفرید، ج۵، ص۱۱۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵.</ref>.<ref>[[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|دانشنامه امام علی ج۹]] ص ۳۲۱.</ref>


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
خط ۳۲۶: خط ۱۴۳:
# [[پرونده:1100848.jpg|22px]] [[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|'''دولت امویان''']]
# [[پرونده:1100848.jpg|22px]] [[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|'''دولت امویان''']]
# [[پرونده:IM010327.jpg|22px]] [[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|'''بر آستان عاشورا ج۱''']]
# [[پرونده:IM010327.jpg|22px]] [[محمد مهدی آصفی|آصفی، محمد مهدی]]، [[بر آستان عاشورا ج۱ (کتاب)|'''بر آستان عاشورا ج۱''']]
# [[پرونده:1100843.jpg|22px]] [[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها (کتاب)|'''عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها''']]
# [[پرونده:1368107.jpg|22px]] [[محمد علی جاودان|جاودان، محمد علی]]، [[سب (مقاله)| مقاله «سب»]]، [[دانشنامه امام علی ج۹ (کتاب)|'''دانشنامه امام علی ج۹''']]
{{پایان منابع}}
{{پایان منابع}}



نسخهٔ کنونی تا ‏۳۰ نوامبر ۲۰۲۳، ساعت ۰۹:۴۱

بنی امیه طایفه‌ای از قریش است، که نسب آنان به امیة بن خلف از فرزندان عبد شمس می‌رسد. این خاندان هنگام فتح مکّه در ظاهر اسلام آوردند و پیامبر (ص) آنها را "طُلَقا" نامید. آنها در دوران خلافت خلیفه سوم به قدرت رسیده و به غارت بیت المال پرداختند. امام علی (ع) فتنه بنی‌امیه را خطرناک‌ترین فتنه‌ها معرفی می‌‌کرد.

نقطه آغازین حکومت امویان را باید ولایت شام و به دست معاویه در سال ۴۱ هجری دانست که تا سال ۱۳۲ هجری حکومت داشتند. روش حکومتی بنی امیه بر غلبه سیاسی و نظامی استوار بود و دین در حکومت آنها جایگاهی نداشت. با اهل بیت دشمنی دیرینه داشتند و در طول حکومت خود ذکر فضائل امام علی (ع) را منع و آن حضرت را ناسزا می‌دادند.

تشکیل خلافت اموی

شهادت امام علی (ع) مشکل بزرگی را از برابر معاویه در راه رسیدن به خلافت برداشت، ولی زمینه تحقق آن را به وجود نیاورد. مردم به علت نظرهای مختلف درباره سیاستی که اطاعت از آن واجب بود، با امام حسن (ع)، محتاطانه بیعت کردند؛ اما مردم شام در بیت المَقْدِس با معاویه به عنوان خلیفه بیعت کردند و او را امیرالمؤمنین نامیدند، اگرچه مسئله خلافت او پیشتر و در روز حَکَمیّت اعلام شده بود[۱].

معاویه برای گرفتن قدرت با شتاب به عراق رفت. زمانی که این خبر به امام حسن (ع) در کوفه رسید، با سپاه دوازده هزار نفری[۲] از پیروانش - که قیس بن سعد بن عباده انصاری آن را رهبری می‌کرد - و عبدالله بن عباس نیز در میان آنان بود، به سمت مدائن بیرون آمد. هنگامی که به ساباط رسید، در دوستی اصحابش، به‌ویژه بعد از تلاش معاویه برای رشوه دادن به فرمانده سپاه او و توفیقش در دل‌جویی از عبیدالله بن عباس تردید کرد.

در این هنگام امام حسن (ع) دریافت که موازنه نیروی سیاسی و نظامی میان دو سپاه عراق و شام برابر نیست، بنابراین از بروز جنگی خونین در میان مسلمانان، جلوگیری کرد و شیوه گفت‌وگوی سیاسی را با هدف جلوگیری از ریختن خون مسلمانان ترجیح داد. به‌ویژه آنکه وی اعتمادش را به مردم کوفه از دست داد؛ زیرا گروهی از خوارج بر او شوریده، او را به کفر متهم کردند. سپس به او حمله برده، مجروحش نمودند[۳].

بر اثر گفت‌وگوهایی که میان او و معاویه صورت گرفت، امام حسن (ع) کار مسلمانان را به معاویه واگذار کرد.... روایت است که امام حسن (ع) صلح با معاویه را به شرطی برگزید که امامت مسلمانان پس از معاویه، با او باشد[۴]. معاویه به دنبال صلح، وارد کوفه شد و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) با او بیعت کردند[۵]. در اثر اجتماع مردم گرد وی، آن سال (۴۱ هجری) «عام الجماعه»[۶] نامیده شد؛ زیرا امت، به استثنای خوارج، با یک خلیفه بیعت کردند[۷].

به این ترتیب حکومت اموی به وجود آمد و معاویه خلیفه امت اسلامی شد. این حکومت، ۹۱ سالِ هجری و ۸۹ سالِ میلادی از ۴۱ - ۱۳۲ / ۶۶۱ - ۷۵۰ دوام یافت. در این مدت چهارده نفر خلیفه شدند. نخستین آنان معاویة بن ابی‌سفیان و آخرین ایشان مروان بن محمد جعدی بود[۸].

فهرست نام حاکمان اموی و مدت حکومت آنان

  1. معاویة بن ابی‌سفیان (معاویه اول) ۴۱ - ۶۰ / ۶۶۱ - ۶۸۰
  2. یزید بن معاویه (یزید اول) ۶۰ - ۶۴ / ۶۸۰ - ۶۸۳
  3. معاویة بن یزید (معاویه دوم) ۶۴ / ۶۸۴
  4. مروان بن حکم ۶۴ - ۶۵ / ۶۸۴ - ۶۸۵
  5. عبدالملک بن مروان ۶۵ - ۸۶ / ۶۸۵ - ۷۰۵
  6. ولید بن عبدالملک (ولید اول) ۸۶ - ۹۶ / ۷۰۵ - ۷۱۵
  7. سلیمان بن عبدالملک ۹۶ - ۹۹ / ۷۱۵ - ۷۱۷
  8. عمر بن عبدالعزیز ۹۹ - ۱۰۱ / ۷۱۷ - ۷۲۰
  9. یزید بن عبدالملک (یزید دوم) ۱۰۱ - ۱۰۵ / ۷۲۰ - ۷۲۴
  10. هشام بن عبدالملک ۱۰۵ - ۱۲۵ / ۷۲۴ - ۷۴۳
  11. ولید بن یزید (ولید دوم) ۱۲۵ - ۱۲۶ / ۷۴۳ - ۷۴۴
  12. یزید بن ولید (یزید سوم) ۱۲۶ / ۷۴۴
  13. مروان بن محمد (مروان دوم) ۱۲۷ - ۱۳۲ / ۷۴۴ - ۷۵۰[۹].

سیاست‌های بنی‌امیه

دشمنی دیرینه بنی‌امیه با بنی‌هاشم

با این که پیامبر اکرم(ص) خود از قبیله قریش بود ولی واقعیت‌های تاریخی نشان می‌دهد که سر سخت‌ترین دشمنان اسلام نیز از همین قبیله برخاسته‌اند و از هیچ کوشش و تلاشی در کارشکنی و عداوت علیه پیامبر(ص) و فرزندانش فروگذار نکردند. خصوصاً پس از رحلت پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) چنان حوادث تلخ و دردناکی به بار آوردند که تاریخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. دو تیره بنی‌هاشم و بنی‌امیه که خونین‌ترین برخوردها بین آنان رخ داده است، از همین قبیله بودند. مطالعه و بررسی جنگ‌های صدر اسلام گویای این واقعیت است که بنی‌هاشم هیچ‎گاه مورد تعرض قرار نگرفتند، مگر آن‌که سردمدار متعرضین از طایفه بنی‌امیه بوده است و در هیچ جنگی دست به قبضه شمشیر نبردند جز آنکه دودمان بنی‌امیه در طرف مقابل آن قرار داشتند. مهمترین اختلافات این دو طایفه به چند امر بر می‌گردد:

ریشه‌های تاریخی

«عبد مناف» جد سوم پیامبر اسلام، با این که به خاطر خصلت‌های نیکو و اخلاق پسندیده از موقعیت خاصی در دل‎ها برخوردار بود، ولی هرگز در صدد رقابت با برادر خود «عبدالدار» در به چنگ آوردن مناصب عالی کعبه نبود. حکومت و ریاست طبق وصیت پدرش «قُصیّ» با برادر وی «عبدالدار» بود. ولی پس از فوت این دو برادر فرزندان آنان در تصدی مناصب با یکدیگر به نزاع پرداختند. دو تن از فرزندان عبد مناف به نام‌های هاشم و عبد شمس دو برادر دو قلوی به هم چسبیده بودند که هنگام تولد، انگشت هاشم به پیشانی برادرش عبدشمس چسبیده بود. موقع جدا کردن خون زیادی جاری شد و مردم آن را به فال بد گرفتند[۱۰].

در تاریخ فرزندان هاشم به «بنی‌هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنی‌امیه» شناخته می‌شوند. جوانمردی و کرم هاشم و بذل و بخشش‌های وی در بهبود وضع زندگی مردم و گام‌های برجسته او در بالا بردن بازرگانی مکیان و پیمانی که در این رابطه با امیر غسان بست، و همچنین پی‌ریزی مسافرت قریش در تابستان به سوی شام و در زمستان به سوی یمن، محبوبیت فوق العاده‌ای را برایش به ارمغان آورده بود. «اُمیّه» فرزند عبدشمس - برادرزاده هاشم- از این همه موقعیت و عظمت و نفوذ کلمه عمویش در میان قبایل مختلف رشک می‌برد و از این که نمی‌توانست خود را در دل مردم جای کند، به بدگویی از عمویش رو آورد؛ ولی این بدگویی‌ها بیشتر بر عظمت و بزرگی هاشم افزود.

سرانجام «امیّه» که در آتش حسادت می‌سوخت، عموی خود را وادار کرد تا به اتفاق یکدیگر نزد کاهنی (از دانایان عرب) بروند تا هر کدام مورد تمجید او قرار گرفت، زمام امور را به دست گیرد. اصرار «امیّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پیشنهاد برادرزاده‌اش را بپذیرد.

اول آن‌که: هر کدام که محکوم شدند صد شتر در ایام حج قربانی کند. دوم: شخص محکوم تا ده سال مکه را ترک گفته و جلای وطن نماید. پس از این توافق به نزد کاهن «عُسفان» (محلی در نزدیکی مکه) رفتند، ولی برخلاف انتظار امیه، تا چشم کاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثنای وی گشود. این بود که «امیه» طبق قرار قبلی مجبور شد تا ده سال مکه را ترک کند و در شام اقامت گزیند[۱۱]. این قضیه علاوه بر آنکه ریشه دشمنی‌های این دو طایفه را به خوبی روشن می‌کند، علل نفوذ امویان را در منطقه شام نیز مشخص می‌سازد که چگونه روابط دیرینه امویان با شام مقدمات حکومت آنها را در دوره‌های بعد فراهم ساخت. «ابن ابی الحدید» در شرح نهج البلاغه داستان دیگری را نقل می‌کند که از فاصله و اختلاف این دو تیره در زمان جاهلیت بیشتر پرده بر می‌دارد. اختلافاتی که ناشی از بزرگی و عظمت چشم‌گیر بنی‌هاشم از یک سو، و تحمل حقارت و بدنامی بنی‌امیه از طرف دیگر است. مطابق این نقل، یزید فرزند معاویه در حضور پدرش، از آباء و اجداد خویش به نیکی یاد کرد و بر عبدالله بن جعفر فخر می‌فروخت. (لازم به ذکر است، معاویه فرزند ابوسفیان فرزند حرب فرزند امیه فرزند عبد شمس فرزند عبد مناف است). عبدالله در پاسخ یزید گفت: «به کدامیک از نیاکانت بر من مباهات می‌کنی، آیا به حرب، همو که بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زیست، یا به امیه، آن کسی که غلام خانگی ما بود و یا به عبد شمس آنکه تحت تکفل و حمایت ما زندگی می‌کرد؟».

معاویه که تا آن لحظه ساکت نشسته بود، با زیرکی خاصی این منازعه لفظی را پایان داد ولی چون با پسرش یزید تنها شد سخنان عبدالله بن جعفر را مورد تأیید قرار داد و در توضیح آن سخنان گفت: «امیه به مدت ده سال به خاطر قراردادی که با عبدالمطلب بسته بود در خانه وی به بندگی و غلامی پرداخت و عبد شمس نیز به علت فقر و تهی‌دستی، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود»[۱۲]. ابن ابی الحدید در جای دیگر از استادش «ابوعثمان» نقل می‌کند که در دوران جاهلیت سران بنی‌امیه- با وجود همه حرص و ولعی که برای به چنگ آوردن مناصب عالی و جایگاه ممتاز اجتماعی از خود نشان می‌دادند- همواره از این مناصب دور بودند و مناصبی چون پرده‌داری کعبه، ریاست دارالندوه و سقایت و پذیرایی حجاج عمدتاً در اختیار بنی‌هاشم و دیگر تیره‌های قریش بود[۱۳]. به یقین این وضع در روحیه آنها اثر می‌گذاشت، و آتش حسد را در دل‌های آنها شعله‌ور می‌ساخت.[۱۴].

امتیازات ویژه بنی‌هاشم

آراستگی به علم و فضیلت

فاصله و اختلاف بنی‌امیه با بنی‌هاشم تنها ریشه در این مسائل ظاهری و بیرونی نداشت، بلکه برخورداری خاندان بنی‌هاشم از معنویت آشکار، آنان را در چنان سطحی قرار داد که همواره مورد حسادت و بغض رقیبان خود از بنی‌امیه قرار داشتند؛ سرانجام آنان به جایگاهی رسیدند که درخت «نبوت» و «امامت» در خاندان آنان غرس شد و خانه‌هایشان محل آمد و شد فرشتگان الهی گردید و علوم و معارف از آنان سرچشمه گرفت. حضرت علی(ع) در سخنان جامعی می‌فرماید: «أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنَا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنَا أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ وَ أَعْطَانَا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنَا وَ أَخْرَجَهُمْ بِنَا يُسْتَعْطَى الْهُدَى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمَى إِنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هَذَا الْبَطْنِ مِنْ هَاشِمٍ لَا تَصْلُحُ عَلَى سِوَاهُمْ وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ»؛ «کجایند کسانی که ادّعا می‌کردند آنها راسخان در علمند نه ما، و این ادعا را از طریق دروغ و ستم نسبت به ما مطرح می‌نمودند. (آنها کجا هستند تا ببیند که) خداوند ما را برتری داد و آنها را پایین آورد؛ به ما عطاکرد و آنها را محروم ساخت؛ ما را (در کانون نعمت خویش) داخل نمود و آنها را خارج ساخت. مردم به وسیله ما هدایت می‌یابند و از نور ما نابینایان روشنی می‌جویند. به یقین امامان از قریش هستند و درخت وجودشان در سرزمین این نسل از هاشم غرس شده است، این مقام در خور دیگران نیست و زمامداران غیر از آنها شایستگی ولایت وامامت را ندارند»[۱۵].[۱۶].

پاکی و تقوا و اصالت خانوادگی

اصالت خانوادگی و طهارت حَسَب و نَسَب طایفه‌ای که آیه تطهیر در شأن سران و بزرگان آنان نازل می‌شود، نیازی به شرح و بیان ندارد؛ ولی در مقابل آن، زندگی ننگین زنان و مردان بنی‌امیه به قدری زبانزد خاص و عام شده بود که با وجود این که آنان بعدها ده‌ها سال با اختناق و سرکوب زمام امور مسلمین را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوایی‌ها را از خاطره‌ها محو سازند. زنانی که رسماً دارای پرچم خاص! بوده، و درِ خانه‌هایشان به روی هر مرد بیگانه‌ای باز بوده است. انسان‌هایی که چند نفر در تعیین نسبشان باهم درگیر می‌شدند و هر کدام خود را پدر آنها می‌دانستند[۱۷]. امیرمؤمنان(ع) در اشاره‌ای پر معنی در یک جمله کوتاه به همین نکته اشاره کرده، در جواب نامه معاویه می‌فرماید: «وَ أَمَّا قَوْلُكَ «إِنَّا بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ» فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهَاشِمٍ وَ لَا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لَا أَبُو سُفْيَانَ كَأَبِي طَالِبٍ وَ لَا الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ‌»؛ «و اما سخن تو به این که ما همه فرزندان عبدمناف هستیم. آری (به حسب ظاهر) چنین است؛ ولی هرگز امیه مانند هاشم، و حرب چون عبدالمطلب و ابوسفیان مانند ابوطالب نیست و هرگز مهاجران چون اسیران آزاد شده و فرزندان صحیح النسب چون منسوب شده به پدر نیستند!»[۱۸]. ابن ابی الحدید در توضیح جمله «وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ» برای پرده‌پوشی می‌نویسد: «منظور امام این است که آن کسی که از روی اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است مانند کسی که از روی ترس یا برای به دست آوردن دنیا و غنایم، اسلام آورده است، نیست»[۱۹]. ولی علامه مجلسی ضمن مردود دانستن این سخن می‌نویسد: کلمه «لصیق» به حسب ظاهر اشاره به نسب بنی‌امیه دارد و ابن ابی الحدید برای حفظ آبروی معاویه خود را به نادانی زده است، حتی برخی از دانشمندان تصریح کرده‌اند که «امیه» از نسل عبد شمس نبوده، بلکه وی غلام رومی بوده است که عبد شمس او را فرزندخوانده خود قرار داد، و در زمان جاهلیت هرگاه کسی می‌خواست غلامی را به خود نسبت دهد وی را آزاد کرده و دختری از عرب را به همسری وی درآورده و بدین ترتیب آن غلام به نسب وی ملحق می‌گشت. آنگاه علامه مجلسی نتیجه می‌گیرد و می‌گوید: بنابراین، بنی‌امیه اساساً از قریش نیستند، بلکه منسوب به قریش می‌باشند[۲۰].[۲۱].

شایستگی‌های فردی

بنی‌هاشم علاوه بر فضایل معنوی و اخلاقی که در رفتار و کردارشان آشکار بود، همچون جوانمردی، سخاوت، ایثار، از خودگذشتگی و زهد و وارستگی؛ از زیبایی‌های ظاهری چون حسن صورت و فصاحت و بلاغت فوق العاده نیز برخوردار بودند و این جمال و کمال در مقابل زندگی آلوده بنی‌امیه به سختی آرامش درونی آنان را بر هم می‌زد، و آتش حسد را در درونشان شعله‎ور می‌ساخت. حضرت علی(ع) در پاسخ به سؤالی پیرامون ویژگی‌های هر یک از طوایف قریش، در بیان فرق بین فرزندان عبد شمس- که بنی‌امیه از آنها هستند- و بنی‌هاشم چنین می‌فرماید: «وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِمَا فِي أَيْدِينَا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمَوْتِ بِنُفُوسِنَا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ، وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ»؛ «اما ما «طایفه بنی هاشم» از همه طوایف قریش نسبت به آنچه در دست داریم بخشنده‌تریم و به هنگام بذل جان از همه سخاوتمندتریم، آنها (بنی‌امیه) پر جمعیت و مکار و زشت‌اند و ما فصیح‌تر و دلسوزتر و زیباتریم!»[۲۲].[۲۳].

شعله‌‎ور شدن آتش اختلافات با ظهور اسلام

هنگامی که پیامبر اسلام(ص) دعوت خود را در مکه آغاز کرد اتفاقاً قدرت سیاسی و اقتصادی شهر بیشتر در اختیار دودمان بنی‌امیه بود. سران این تیره از راه تجارت و رباخواری، مال‌های فراوانی اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانی خانه کعبه و پذیرایی زائران، برای خویش نوعی سلطه دینی نیز به دست آورده بودند. به همین جهت هنگام حج وقتی که حاجیان از عرفات حرکت می‌کردند قریش از مزدلفه بار می‌بست.؛ چراکه اعتقاد داشتند باید کعبه را با جامه پاک طواف کرد و جامه وقتی پاک است که آن را از یکی از طوایف قریش بگیرند! و اگر آنان به کسی جامه نمی‌دادند طواف کننده ناچار بود، برهنه طواف کند![۲۴]. در واقع قریش در سایه همین ریاست و سلطه دینی، قوانینی را از سوی خود وضع می‎کردند و دیگر قبایل عرب نیز به آن تن می‌دادند. ولی با ظهور اسلام حشمت ظاهری قریش در هر دو جبهه- اشرافیت مادی و ریاست دینی- مورد تهدید جدی قرار گرفت. نخستین دعوت پیامبر اسلام در یکتاپرستی و ادای شهادتین خلاصه می‌شد. ولی آرام آرام در کنار این دعوت به ظاهر ساده، درخواست‌های دیگری در زمینه عدالت اجتماعی و مساوات مردم در پیشگاه خدا و سپردن ولایت کعبه به پرهیزگاران عنوان شد. درخواستی که با منافع و موقعیت اجتماعی سران قریش- به ویژه رؤسای بنی‌امیه چون ابوسفیان و ابوجهل- سخت ناسازگار بود. دقت در نخستین آیات سوره «همزه» که در اوایل بعثت نازل شده است، می‌رساند اسلام تا چه میزان برای مال اندوزان و زورمندان ظالم، تهدید جدی به شمار می‌آید. ﴿وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ * الَّذِي جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ * كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ...[۲۵].

این زنگ‌های خطر چیزی نبود که در گوش سران استثمارگر قریش خوشایند باشد. از سوی دیگر نفوذ روزافزون پیامبر(ص) در میان قشر ضعیف یا متوسط جامعه که تا پای جان در راه ایمان خود ایستادگی می‌کردند، قریش را متوجه این خطر ساخت که سلطه دینی آنان نیز به موازات سلطه اقتصادی آنها در برابر قوانین اسلام مورد تهدید قرار گرفته است. این بود که به یک باره بغض و کینه‌های دیرینه آنان ترکید، به خصوص این که منافع نامشروع و موقعیت اجتماعی خویش را در معرض نابودی می‌دیدند؛ لذا با تمام قدرت به مبارزه با این آیین تازه برخاستند. آنان بی‌آن‌که بدانند چه می‌کنند به تلاش وسیع و گسترده‌ای دست زدند: تحریک قبایل مختلف بر ضد پیامبر اسلام(ص)، پیمان با قبیله‌های یهودی ساکن مدینه و برانگیختن آنان بر ضد پیامبر و بالاخره راه‌اندازی جنگ‌های خونین و توطئه‌های گوناگون دیگر، ولی هیچ یک از این تلاش‌ها نتیجه‌ای نبخشید. آنان با امضای پیمان صلح حدیبیه- در سال ششم- می‌پنداشتند با جلوگیری پیامبر(ص) از ورود به مکه وی را خوار کردند و سلطه خودشان را بر مکه بیمه کردند؛ غافل از این که در واقع با امضای این پیمان به حکومت رسمی خویش بر حجاز پایان دادند و به صورت ضمنی به حکومت رسمی پیامبر(ص) در یثرب اعتراف کردند، و طبیعی بود با این اعتراف، پیمان‌هایی که با قبایل دیگر بسته بودند، متزلزل شود. از آن سال، تا سال هشتم هجری، سران قبایل دیگر حجاز در انتظار پایان این نزاع و کشمکش به سود اسلام و پیامبر(ص) بودند که سرانجام با تسلیم شدن مکه، حشمت قریش به یکباره فرو ریخت.

در واقع قریش، با پذیرش این شکست، هم ریاست و سلطه دینی خویش را از دست دادند و هم موقعیت اجتماعی و قدرت اقتصادی خود را. ولی فراموش نکنیم در تمام طول این مبارزه سخت و دامنه‎دار، سرپرستی جنگ‌ها و دیگر توطئه‌ها بر ضد پیامبر و مسلمین با ابوسفیان- رئیس طایفه بنی‌‎امیه- بود. وی و دودمانش که بیش از هر گروهی اشرافیت مادی و معنوی خویش را از کف داده بودند، هنگامی به اسلام گرویدند که جز آن چاره‌ای دیگر نداشتند. به علاوه تصور کردند درِ تازه‌ای برای برخورداری از مطامع دنیا به روی آنان گشوده شده است که اگر بتوانند بر این موج سوار شوند به مقصود خود نایل می‌شوند؛ لذا سودجویانه و منفعت‌طلبانه به اسلام تن دادند[۲۶]. ولی از آنجا که تمام امتیازات دوره جاهلی خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان از بند اسارت در روز فتح مکه) شکست و خواری سختی را متحمل شده بودند به شدت کینه پیامبر(ص) و بنی‌هاشم را علاوه بر کینه‌های موروثی سابق در دل گرفتند. این بود که پس از تسلیم شدن نیز، لحظه‌ای از توطئه‌های پنهان و آشکار خود دست برنداشتند. بنابراین، تعجب نمی‌کنیم اگر ببینیم حادثه خونین کربلا به دست همین طایفه رقم خورده است و یزید پس از داستان کربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنی‌هاشم سخن گفت (که در فصل بعد می‌آید).[۲۷].

دشمنی با اسلام

بنی‌امیه نزدیک به یک قرن به نام اسلام حکومت و خلافت داشته‌اند. آنها بخش عظیمی از همت و قدرت و سیاست خود را برای نابودی اسلام و دور کردن میراث نبوت از دسترس جامعه اسلامی به کار گرفتند. معاویه، سردمدار این سلسله، با عزمی جزم در نظر داشت همه چیز اسلام را نابود سازد. در این گفتار، نمی‌توانیم تمام دلایل سخن خویش را ارائه دهیم؛ اما سخنانی که در مجلس خصوصی میان او و مغیرة بن شعبه گذشته است، تردید را از این ادعای ما می‌زداید و جای هیچ‌گونه شکی باقی نمی‌گذارد. زبیر بن بکار، مورخ بزرگ قرن سوم (متوفی ۲۵۶) در کتاب الاخبار الموفقیات نقل می‌کند: مُطْرَف فرزند مغیرة بن شعبه می‌گوید: من و پدرم در عصر حکومت و خلافت معاویه به شام رفته بودیم. پدرم هر روز به دیدن معاویه می‌رفت و هنگام بازگشت با شگفت‌زدگی از او مدح می‌کرد. یک شب پس از برگشتن، از خوردن شام خودداری کرد و اندیشناک در خود فرو رفت. من گمان کردم حادثه ناگواری در زندگی ما پیش آمده است. ساعتی بعد، از او سؤال کردم چه اتفاق افتاده است؟ او گفت: فرزندم، من از نزد خبیث‌ترین و کافرترین مردم آمده‌ام! گفتم: آخر برای چه؟ گفت: امشب مجلس معاویه خالی از اغیار بود. من فرصت را غنیمت شمرده، به او گفتم: ای امیرمؤمنان، تو به آرزوها و آمالت در کسب قدرت و (حکومت) رسیده‌ای. حال اگر در این کهولت سن به عدل و داد دست زنی و با خویشاوندانت (بنی‌هاشم) مهربانی پیشه کنی و صله رحم نمایی، نام نیکی از خود به یادگار خواهی گذاشت. به خدا سوگند! امروز اینان چیزی که هراس تو را برانگیزد ندارند![۲۸] معاویه در پاسخ من گفت: هیهات! هیهات! این اصلاً امکان ندارد. ابوبکر به حکومت رسید و عدالت ورزید و آن همه زحمت‌ها تحمل کرد؛ به خدا سوگند؛ تا مُرد نامش نیز به همراهش مُرد... آن‌گاه عمر به حکومت رسید و در طول ده سال حکومت خود، کوشش‌ها کرد و زحمت‌ها کشید؛ چیزی از مرگش نگذشته بود که نامش نیز مُرد...؛ سپس برادر ما عثمان به خلافت رسید. مردی از نظر نسب چون او وجود نداشت! کرد آن‌چه کرد و با او رفتار کردند آن‌چه کردند؛ اما تا کشته شد، به خدا سوگند! نامش نیز مُرد و اعمال و رفتارش فراموش گشت! اما نام این مرد هاشمی (= پیامبر اکرم) را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام (در سر مأذنه‌ها هنگام اذان) به فریاد برمی‌دارند و به بزرگی یاد می‌کنند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌» تو فکر می‌کنی در این شرایط چه عملی ماندگار است و چه نام نیکی باقی خواهد ماند، ای بی‌مادر!؟ به خدا سوگند! آرام نخواهم نشست تا این نام را دفن کنم[۲۹].[۳۰]

کوشش برای نابودی بنی‌هاشم

معاویه برای از میان برداشتن بنی‌هاشم، دو هدف داشت. از یک نظر برای نابود کردن اسلام به این کار می‌اندیشید و از نظر دیگر، به خاطر انتقام گرفتن خون پدران و بزرگان بنی‌امیه به این کار همت گماشته بود. برای این ادعا نیز سند تاریخی معتبری ارائه خواهیم داد. امیرالمؤمنین(ع) در دو جنگ جمل و صفین، دو سیاست متفاوت در پیش گرفتند؛ در جمل، مکرر از نام‌آوران بنی‌هاشم به عنوان فرمانده جنگ و پرچمدار استفاده کردند و آنها را در معرض بزرگ‌ترین خطرها قرار دادند؛ اما در جنگ صفین، مسئله به عکس بود و به هیچ وجه در هیچ یک از مراحل و میدان‌های نبرد، بنی‌هاشم اجازه ورود نداشتند و امام به سختی ایشان را از ورود به صف اول کارزار و میدان مبارزه تن به تن بازمی‌داشتند.

نصر بن مزاحم منقری، مورخ کهن، در وقعة صفین نقل می‌کند روزی معاویه، همه قریشیانی را که در صفین همراه او بودند، جمع کرد و به آنان گفت: در این جنگ هیچ کدام از شما کاری قابل تحسین و مؤثر انجام نداده است که مایه فخر و مباهات باشد؛ شما را چه می‌شود؟ و آن تعصب و حمیت قریشی شما کجا رفته است؟ ولید بن عقبه (ابن ابی‌مُعیط) خشمناک شده، در پاسخ او گفت: چه کار خوب و مؤثری از ما می‌خواهی؟ به خدا سوگند! افراد هم‌شأن ما از قریشیان عراق، کاری که ما انجام داده‌ایم، انجام نداده‌اند! معاویه گفت: خیر، چنین نیست. آنها با جان خویش از علی محافظت کرده‌اند! ولید پاسخ داد: نه، درست بر عکس است؛ علی با جان خودش از آنان محافظت کرده است. معاویه گفت: آیا در میان شما کسی نیست که با قرین و همتای خودش (در جنگ و مبارزه یا در مفاخره) به مقابله پردازد؟ اینجا مروان به سخن در آمده، گفت: علی اصولاً به حسن و حسین و محمد بن حنفیه و ابن عباس و برادرانش اجازه حضور در میدان جنگ نمی‌دهد و خود به تنهایی در دریای کارزار غوطه می‌خورد. ما با کدام یک از آنان رو در رو شویم؟ اما در مورد فخر و مباهات بر یکدیگر، ما به چه چیز بر آنها فخر کنیم: به جاهلیت یا به اسلام؟ اگر بخواهیم اسلام را مایه مباهات نماییم، فخر و مباهات (به خاطر نبوت که خاص بنی‌هاشم است) مال ایشان خواهد بود. اگر بخواهیم به جاهلیت افتخار کنیم که پادشاهی در دوران جاهلیت، خاص مردم یمن است و اگر به قریش (و اعتبار قبیله قریش در عصر جاهلی) مباهات کنیم، عرب خواهد گفت: آن را (ابتدا) برای فرزندان عبدالمطلب (و بنی‌هاشم) اقرار کنید...[۳۱].

این گونه اقدام امام مقابله با سیاستی بود که معاویه در پیش گرفته بود و در سند اصلی این بحث ما، از آن سخن به میان آمده، بدان تصریح شده است. ابو مخنف از شاهدان عینی جنگ صفین نقل می‌کند در ایام جنگ صفین، روزی یک هماورد شامی، عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب، پسر عموی امیرالمؤمنین(ع) را به جنگ تن به تن دعوت کرد. مردی که عباس را به مبارزه دعوت می‌کرد، عرار بن ادهم، از دلاوران لشکر شام بود. عباس بی‌درنگ پای به میدان نهاد و به سوی هماورد خویش شتافت. پس از اینکه این دو مرد با هم روبه‌رو شدند، شامی پیشنهاد کرد که از اسب پیاده شوند. عباس موافقت کرده، گفت: آری پیاده می‌شویم. نبرد به صورت پیاده کار را یک سره می‌کند. در چنین جنگی، امید زنده ماندن وجود ندارد و حداقل یکی از دو طرف کشته خواهد شد. پس از این سخن، عباس از اسب خویش پیاده شده، آن را به غلامش سپرد، آن‌گاه هر کدام به دیگری حمله آورد. دو لشکر دست از جنگ کشیده، بی‌حرکت ماندند. مردان جنگی دهانه اسبان به دست گرفتند تا بتوانند جنگ این دو رزم‌آور را مشاهده کنند. آن دو مدتی با شمشیر با یکدیگر مقابله کردند اما ضربات شمشیر اثری نداشت؛ زیرا زره هر دو، تمام و محکم بود. اما در یک لحظه عباس در گوشه‌ای از زره رقیب خویش، خللی مشاهده کرد؛ آنجا را هدف قرار داد و اسلحه را در همان نقطه فرود آورد. شمشیر تا میان سینه دشمن فرو رفت و مرد شامی به زمین غلطید. مردمان یکباره تکبیر گفتند؛ آن‌چنان‌که زمین لرزید.

عباس از میدان به میان لشکر کوفه بازگشت. من صدایی را از پشت سر خود شنیدم. امیرالمؤمنین(ع) بود که می‌فرمود: ﴿قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ[۳۲]؛ پس به من فرمود: ای فرزند عزیز، چه کسی بود که با دشمن ما می‌جنگید؟ گفتم: او خویشاوند شما، عباس بن ربیعه بود. فرمود: آیا او همان عباس بود؟ گفتم: آری. آن‌گاه به عباس روی آورد و فرمود: آیا من، تو و عبدالله بن عباس را نهی نکرده بودم که به صف اول نیایید و به میدان نروید؟ عرض کرد: بله، همان‌طور است که می‌فرمایید. حضرت فرمود: پس چرا این کار را کردید؟ عباس گفت: آیا مرا به مبارزه دعوت کنند و من آن را پاسخ نگویم؟ حضرت فرمود: اطاعت از امامت برای تو بهتر بود از پاسخ‌گویی به دشمن. امام این کلمات را می‌گفت و خشم در سیمای مبارک او دیده می‌شد. لحظاتی به این شکل گذشت. امام رفته‌رفته آرام شدند. آن‌گاه با حال تضرع دست به دعا برداشت و فرمود: بارالها! عباس را پاداش ده و از گناه او (مخالفت با فرمان امامش) درگذر. بارالها! من از او گذشتم، پس تو نیز او را ببخشای. در لشکر شام، مسئله شکل دیگری داشت. معاویه از کشته شدن عرار بن ادهم، هماورد عباس بسیار متأسف شد و گفت: چه وقت مردی همانند او، خونش چنین هدر رفته است! آن‌گاه ندا داد: آیا کسی هست که جانفشانی کند و خون عرار را انتقام بگیرد؟ دو مرد از قبیله لخم، از بزرگان و شجاعان شام، از جای حرکت کردند. معاویه گفت: بروید هر کدام عباس را کشتید، صد پیمانه طلا و صد پیمانه نقره و صد طاقه بُرد یمنی نصیب خواهد برد.

آن دو به میدان آمدند و عباس را به جنگ با خویش دعوت کردند. در میان دو صف فریاد برآوردند: عباس، عباس! به میدان بیا. عباس گفت: من باید از سید و آقای خویش اجازه بگیرم. این جمله را گفت و به نزد امیرمؤمنان(ع) آمد. آن حضرت در جناح چپ لشکر خویش بود و آن را برای جنگ آماده می‌ساخت. جریان را به محضر آن حضرت عرض کرد. امام فرمود: «و الله لود معاوية أنه ما بقي من بني هاشم نافخ ضرمة إلا طعن في بطنه إطفاء لنور الله و يأبى الله إلا أن يتم نوره و لو کره الکافرون»؛ «به خدا سوگند! معاویه می‌خواهد که از بنی‌هاشم یک تن نماند، مگر اینکه با نیزه شکم او را پاره کند؛ برای این که نور خدا را خاموش سازد؛ اما خدا ابا دارد جز اینکه نور خود را تمام کند، هر چند کافران کراهت داشته باشند». آن‌گاه فرمود: ای عباس، سلاح خود را به من دِه و سلاح مرا بگیر. عباس چنین کرد. امام بر اسب عباس سوار شد و به سوی آن دو مرد لخمی حرکت کرد. آن دو هیچ شک نکردند که او عباس است؛ زیرا عباس از نظر قد و قامت و هیکل و نیز از نظر سواری بسیار شباهت به امیرالمؤمنین(ع) داشت. پرسیدند: آیا فرمانده‌ات به تو اجازه داد؟ آن حضرت پاسخ این پرسش را نداد؛ اما این آیه شریفه را تلاوت کرد: ﴿أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا وَإِنَّ اللَّهَ عَلَى نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ[۳۳]. آن‌گاه یکی از آن دو به مصاف با امام آمد و با ضربتی از پای افتاد. سپس دومی به مقابله آمد؛ او نیز به اولی پیوست. امام به لشکرگاه خویش بازگشت، در حالی که این آیه را تلاوت می‌فرمود: ﴿الشَّهْرُ الْحَرَامُ بِالشَّهْرِ الْحَرَامِ وَالْحُرُمَاتُ قِصَاصٌ فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ...[۳۴]. سپس فرمود: عباس، سلاح خود را بازگیر و سلاح مرا به من باز دِه. اگر کس دیگری تو را به جنگ دعوت کرد، مرا آگاه کن[۳۵].

این سیاست اموی، پس از صفین نیز همچنان دنبال می‌شد. در عصر حضرت مجتبی(ع) نیز چون گذشته، بنی‌هاشم در خطر نابودی بودند. از همین روی آن حضرت، پس از اینکه از پایداری مردم کوفه ناامید شدند، از قدرت و حکومت کناره گرفته، آن را به معاویه واگذار کردند تا بنی‌هاشم و یاران وفادارشان در قتل‌عام نابود نشوند؛ این حقیقت را آن حضرت به گونه‌های مختلف و در شرایط گوناگون اعلام می‌فرمود[۳۶]. در واقع نگرانی ایشان بسیار گسترده‌تر بود. گویی نابودی همه چیز و همه کس در دستور کار بنی‌امیه قرار داشت. امام حسن(ع) می‌فرمود: می‌خواهم کسانی بمانند تا بر اسلامی که نابود می‌شود، ناله سر دهند[۳۷]. بدین ترتیب با مراقبت شدید امیر مؤمنان(ع) در جنگ صفین و همه دوران حکومتشان و با اهتمام امام مجتبی(ع) و تحمل و صبر عظیم ایشان در قبول صلح با معاویه، بنی‌هاشم به سلامت ماندند و از کشتار همگانی نجات یافتند؛ اما سرانجام سیاست اموی تحقق یافت و نقشه معاویه در سال ۶۱ هجری، در سرزمین کربلا جامه عمل پوشید. حادثه کربلا، حدود شش ماه پس از مرگ معاویه اتفاق افتاد. این حادثه به دست کسانی صورت گرفت که خودِ او آنها را برای چنین روزی تعیین کرده بود[۳۸].[۳۹]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ابن قتیبة، الامامة و السیاسه، ج۱، ص۱۶۳؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۱.
  2. سپاه امام (ع) ترکیب ناموزونی داشت که بیانگر ترکیب اجتماعی مردم کوفه بود. شیخ مفید سپاه امام (ع) را به پنج گروه تقسیم کرده است: شیعیان، خوارج، فرصت‌طلبان، شکّاکان، پیروان عصبیت‌گرای رؤسای قبایل (الارشاد، ج۲، ص۱۰). (ج).
  3. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۲؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ص۱۵۹.
  4. ابن‌قتیبه، الامامة والسیاسة، ج۱، ص۱۶۳؛ حسین، طه، اسلامیات طه حسین، علی و بنوه، ص۹۷۹.
  5. دانسته است که بیعت امامان (ع) به معنای تأیید شرعی حکومت آنان نیست (ج).
  6. «عام الجماعه» به معنای صلح و آرامش در مقابل جنگ و شورش می‌باشد (ج).
  7. یعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۱۲۳؛ ابن‌کثیر، البدایة والنهایه، ج۸، ص۱۶. مقایسه کنید با: تاریخ خلیفة بن خیاط، ج۱، ص۱۸۷؛ طبری، تاریخ الرسل والملوک، ج۵، ص۱۶۳؛ ابوالفداء، اسماعیل بن علی عمادالدین صاحب حماة، المختصر فی اخبار البشر، ج۱، ص۱۸۴.
  8. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۱۵.
  9. طقوش و جعفریان، دولت امویان ص ۲۵۳.
  10. تاریخ طبری، ج۲، ص۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۶.
  11. برگرفته از کامل ابن اثیر، ج۲، ص۱۷.
  12. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۲۹- ۲۳۰، ذیل نامه ۲۸ (با تلخیص).
  13. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۹۸. (با اختصار) و رجوع شود به: کامل ابن اثیر، ج۲، ص۲۲- ۲۳.
  14. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۳.
  15. نهج البلاغه، خطبه ۱۴۴.
  16. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۶.
  17. برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به ربیع الابرار زمخشری، ج۳، باب القرابات و الانساب و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱، ص۳۳۶ و ج۲، ص۱۲۵.
  18. نهج البلاغه، نامه ۱۷.
  19. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۱۱۹.
  20. بحارالانوار، ج۳۳، ص۱۰۷.
  21. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۷.
  22. نهج البلاغه، کلمه قصار، ۱۱۶.
  23. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۸.
  24. رجوع کنید به: سیره ابن هشام، ج۱، ص۱۲۵ به بعد.
  25. «وای بر هر عیب جوی طعنه زن * آنکه مالی اندوخت و آن را شمار کرد * گمان دارد که دارایی‌اش او را جاودان خواهد کرد * چنین نیست؛ بی‌گمان در آن خرد کننده، فرو افکنده می‌شود * و تو چه دانی که آن خردکننده چیست؟.».. سوره همزه، آیه ۱-۵.
  26. حضرت علی(ع) در ارتباط با اسلام آوردن این طایفه فرمود: «وَ مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ‌»؛ اینان اسلام را نپذیرفته بودند، بلکه در ظاهر تسلیم شدند و کفر را در سینه پنهان داشتند؛ اما هنگامی که یاورانی بر ضد اسلام یافتند، آنچه را پنهان کرده بودند، آشکار ساختند». (نهج البلاغه، نامه ۱۶).
  27. مکارم شیرازی، ناصر، عاشورا ریشه‌ها انگیزه‌ها رویدادها پیامدها ص ۹۹.
  28. یعنی بنی‌هاشم تمام توانایی خویش را برای کسب قدرت از دست داده‌اند.
  29. زبیر بن بکار، الاخبار الموفقیات، ص۵۷۶ - ۵۷۷؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۴۵۴؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۱۷۶؛ ج۵، ص۱۲۹.
  30. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۲۰.
  31. نصر بن مزاحم، وقعة صفین، ص۴۶۲ – ۴۶۳.
  32. «با آنان پیکار کنید تا خداوند آنها را به دست شما عذاب کند و خوارشان گرداند و شما را بر آنان پیروزی دهد و دل‌های گروهی مؤمن را خنک گرداند» سوره توبه، آیه ۱۴.
  33. «به کسانی که بر آنها جنگ تحمیل می‌شود اجازه (ی جهاد) داده شد زیرا ستم دیده‌اند و بی‌گمان خداوند بر یاری آنان تواناست» سوره حج، آیه ۳۹.
  34. «(این) ماه حرام در برابر (آن) ماه حرام است و حرمت شکنی‌ها قصاص دارد پس هر کس بر شما ستم روا داشت همان‌گونه که با شما ستم روا داشته است با وی ستم روا دارید.».. سوره بقره، آیه ۱۹۴.
  35. مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۱۸ - ۲۰.
  36. بلاذری، احمد بن یحیی، کتاب جمل من انساب الاشراف، ج۳، ص۲۸۹؛ مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج۴۴، ص۲۷ و ۲۹؛ ابو حنیفة دینوری، الاخبار الطوال، ص۲۲۰.
  37. ابن عساکر، تاریخ مدینة دمشق: ترجمة الامام الحسن، ص٢٠٣.
  38. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۵، ص۳۴۸ و ۳۵۶؛ ابن عبدربه، العقد الفرید، ج۵، ص۱۱۹؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۲، ص۵۳۵.
  39. جاودان، محمد علی، مقاله «سب»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۳۲۱.