سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط HeydariBot (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۴ نوامبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۳:۳۴ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

سرگذشت مادر امام مهدی (ع) چیست؟ یکی از پرسش‌های مرتبط به بحث مهدویت است که می‌توان با عبارت‌های متفاوتی مطرح کرد. برای بررسی جامع این سؤال و دیگر سؤال‌های مرتبط، یا هر مطلب وابسته دیگری، به مدخل اصلی مهدویت مراجعه شود.

سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟
موضوع اصلیبانک جامع پرسش و پاسخ مهدویت
مدخل بالاترمهدویت / آشنایی با امام مهدی / معرفت امام مهدی (شناخت امام مهدی) / خاندان و نیاکان امام مهدی
تعداد پاسخ۵ پاسخ

پاسخ نخست

 
خدامراد سلیمیان

حجت الاسلام و المسلمین خدامراد سلیمیان، در دو کتاب «پرسمان مهدویت» و «درسنامه مهدویت» در این‌باره گفته است:

«اگرچه سرگذشت مادر حضرت مهدی (ع) تا حدودی در هاله‏‌ای از ابهام قرار دارد و سخن صریح و روشنی درباره آن در دست نیست؛ اما طبق دیدگاه مشهور که از برخی روایات به دست می‌‏آید ایشان کنیز و مملوکه‌‏ای بودند که در اثر فتوحات اسیر شده و سرانجام به خانواده امام عسکری (ع) وارد شد.

  1. روایاتی که آن بانوی بزرگوار را شاهزاده‌‏ای رومی معرفی کرده است.
  2. روایاتی که آن بانوی بزرگ را تربیت‏ شده خانه حکیمه خاتون دانسته است.
  3. روایتی که افزون بر تربیت ایشان، ولادت آن بانوی بزرگ را نیز در خانه حکیمه ذکر کرده است.
  4. روایاتی که مادر حضرت مهدی (ع) را بانویی سیاه ‏پوست ذکر کرده است.
  • بررسی روایتی از روایات دسته نخست:
  • یکی از روایت‌‏های مشهور، حکایت از آن دارد که مادر امام مهدی (ع) شاهزاده‏‌ای رومی است که به گونه‏‌ای اعجاز مانند به بیت شریف امام عسکری (ع) راه یافته است.
  • شیخ صدوق؛ در کتاب کمال الدین و تمام النعمه، حکایت مادر حضرت مهدی (ع) را ضمن داستانی مفصل، این‏گونه نقل کرده است: بشر بن سلیمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از موالیان امام هادی و امام عسکری (ع) و همسایه آن‏ها در "سرّ من رای" بودم. مولای ما امام هادی مسائل بنده ‏فروشی را به من آموخت و من جز با اذن او، خرید و فروش نمی‏‌کردم. از این‌‏رو از موارد شبهه‌‏ناک اجتناب می‌‏کردم تا آن‏که معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم. یک شب که در "سرّ من رای" در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور، فرستاده امام هادی است که مرا به نزد آن حضرت می‌‏خواند. لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفت‏وگو می‌‏کند. وقتی نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمه پشت ‏در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من می‌‏خواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر دیگر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی آگاه می‏‌کنم و برای خرید کنیزی گسیل می‌‏دارم. آن‏گاه نامه‏ای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زردرنگی را- که در آن ۲۰ دینار بود- بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‏ه‌ای اسیران آمدند، گروهی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آن‌ها را بگیرند. وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام عمر بن یزید برده‌‏فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه‏ پارچه حریر دربر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سر باز زند، تو به آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. برده‏‌فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بی‌هوده خرج مکن! برده‏‌فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب می‌‏کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد، در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامه‏‌ای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است. نامه را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم. بشر بن سلیمان گوید: همه دستورهای مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمر بن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفت‏ وگو کردم تا آن‏که بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجره‌‏ای که در بغداد داشتم، آمدیم و چون به حجره درآمد، نامه مولایم را از جیب خود درآورده، آن را می‌‏بوسید و به گونه‏‌ها و چشمان و بدن خود می‌‏نهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را می‏‌بوسی که او را نمی‏‌شناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری!، به سخن من گوش فرادار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان‏ حواریون "شمعون وصیّ مسیح" است. برای تو داستان شگفتی نقل می‏‌کنم: جدّم قیصر روم می‌‏خواست مرا در سنّ سیزده سالگی به عقد برادرزاده‏‌اش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد حواریون و کشیشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری و امیران عشائر. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکو قرار داد و چون برادرزاده‏‌اش بر بالای آن رفت و صلیب‌‏ها افراشته شد و کشیش‏‌ها به دعا ایستادند و انجیل‌‏ها را گشودند؛ ناگهان صلیب‌‏ها به زمین سرنگون شد و ستون‏‌ها فروریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آن‏که بر بالای تخت رفته بود، بی‌هوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحس‏ها- که دلالت بر زوال دین مسیحی و مذهب ملکانی دارد- معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیش‌‏ها گفت: این ستون‌‏ها را برپا سازید و صلیب‌‏ها را برافرازید و برادر این بخت ‏برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود در آمد و پرده‌‏ها افکنده شد. من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند که از بلندی سر به آسمان می‏کشید. پس حضرت محمّد (ص) به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند. مسیح (ع) به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن‏گاه محمّد (ص) به او گفت: ای روح اللّه! من آمده‏‌ام تا از وصیّ تو شمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابو محمّد صاحب این نامه کرد. مسیح (ع) به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آن‏گاه محمّد (ص) بر فراز منبر رفت و خطبه‏ خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیح و فرزندان محمّد (ص) و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای آن‏ها بازگو نکردم. سینه‏‌ام از عشق ابو محمّد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم. در شهرهای روم طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون ناامید شد، به من گفت: ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را برآورده سازم؟گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، برمی‏‌داشتی و آنان را آزاد می‏‌کردی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت کردم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیده النساء را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سیده النساء مادر شوهرت ابو محمّد است. من به او درآویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو محمّد به دیدارم نمی‏‌آید، سیده النساء فرمود: تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابو محمّد به دیدار تو نمی‌‏آید. این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی می‏‌جوید. اگر تمایل به رضای خدای تعالی و رضای مسیح (ع) و مریم (س) داری و دوست داری که ابو محمّد تو را دیدار کند، پس بگو: " أَشْهَدُ أَنْ‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَ أَشْهَدُ أَنَ‏ مُحَمَّداً رَسُولُ‏ اللَّهِ‏‏‏‏‏‏ ‏‏". چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابو محمّد باش که او را نزد تو روانه می‌‏سازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به دیدار ابو محمّد! و چون فردا شب فرا رسید، ابو محمّد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! پس از آن‏که همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا کردی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می‏‌آیم تا آن‏که خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است. بشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان می‌‏فرستد و خود هم در پی آنان می‌‏رود. و بر تو است که در لباس خدمتگزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایه‌‏داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان‏جا رسید که دیدی. هیچ کس جز تو نمی‏‌داند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است. گفتم: شگفتا تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن می‏‌گویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من می‌‏آمد و به من عربی آموخت تا آن‏که زبانم بر آن عادت کرد. بشر گوید: چون او را به "سرّ من رای" رسانیدم و بر مولایمان امام هادی (ع) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافت اهل البیت محمّد را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر می‏‌دانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من می‏‌خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست می‏‌داری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را پر از عدل‏ وداد نماید، همچنان‏که پر از ستم و جور شده باشد. گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح‏ و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابو محمّد! فرمود: آیا او را می‏‌شناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدة النساء اسلام آورده‌‏ام، شبی نیست که او را نبینم. امام هادی (ع) فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان و چون حکیمه آمد ... او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد، پس از آن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرایض و سنن را به وی بیاموز که او زوجه ابو محمّد و مادر قائم است[۲].
  • روایات دسته دوم:
  • در این روایات بدون اشاره به سرگذشت آن بانوی بزرگوار فقط به تربیت ایشان در بیت شریف حکیمه خاتون- دختر امام جواد (ع)- اشاره شده است.
  • محمّد بن عبد اللّه طهوی در بخشی از یک حکایت مفصل از زبان حکیمه دختر امام جواد (ع) در این‌‏باره نقل می‌‏کند که آن بانوی بزرگوار فرمود: "...آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس می‏‌گفتند، برادرزاده‏‌ام به دیدارم آمد و به او نیک نظر کرد، بدو گفتم: ای آقای من! دوستش داری او را به نزدت بفرستم؟ فرمود: نه عمه جان! اما از او در شگفتم! گفتم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود: به زودی فرزندی از وی پدید آید که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل ‏وداد آکنده سازد، همچنان‏که پر از ستم و جور شده باشد. گفتم: ای آقای من! آیا او را به نزد شما بفرستم؟ فرمود: از پدرم در این ‏باره کسب اجازه کن. گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی (ع) در آمدم. سلام کردم و نشستم و او خود آغاز سخن فرمود و گفت: ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمّد بفرست. گوید: گفتم: ای آقای من! بدین منظور خدمت شما رسیدم که در این ‏باره کسب اجازه کنم. فرمود: ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند. و به ره‏ای از خیر برای تو قرار دهد. حکیمه گوید: بی‌‏درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمّد قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بود سپس به نزد پدرش رفت و او را نیز همراهش روانه کردم ...» [۳].
  • البته روایات این دسته با روایت‌‏های دسته نخست منافاتی ندارد. چرا که می‌‏توان روایاتی که از تربیت ایشان در خانه حکیمه سخن گفته را پس از ورود نرجس خاتون به خانه آن بانوی بزرگ دانست.
  • روایت دسته سوم‏:
  • در این روایت افزون بر اینکه به مضمون روایت پیشین اشاره شده تصریح شده که آن بانوی ارجمند در همان بیت شریف نیز به دنیا آمده است[۴]. البته از این مضمون در کتاب‌‏های مشهور روایی سخنی در دست نیست.
  • روایات دسته چهارم‏:
  • در این دسته برخلاف روایات پیشین سخن از کنیزی سیاه‏پوست به میان آمده است. و عده‌‏ای نیز با تمسک به این روایات خواسته‌‏اند دیدگاه مشهور را خدشه‌‏دار نمایند.
  • قائلین به این قول به روایتی که از کناسی[۵]. نقل شده استناد کرده و گفته‌‏اند: کناسی می‌‏گوید از امام باقر (ع) شنیدم که فرمود: "همانا در صاحب این امر سنّتی از یوسف (ع) است و آن این‏که او فرزند کنیزی سیاه‏ است. خداوند امرش را یک شبه اصلاح فرماید"[۶].
  • مرحوم علامه مجلسی پس از بیان این روایت با بیان این‏که این روایت با بسیاری از روایات درباره مادر حضرت مهدی (ع) مخالفت دارد، یگانه راه ‏حل را در این دانسته که مقصود از روایت می‏‌تواند مادر با واسطه و یا مربی آن حضرت باشد[۷].
  • بنابراین، با استناد به روایات فراوانی که در منابع متعدد آمده، می‌‏توان دیدگاه مشهور که همان نظر نخست است را بر دیگر دیدگاه‏‌ها ترجیح داد.
  • یادآوری آن لازم است که در منابع روایی اشاره‏‌ای به سرگذشت مادر حضرت مهدی (ع) پس از ولادت آن حضرت نشده است، و یگانه سخنی که در این ‏باره گفته شده این‏که: "ابو علی خزیزرانی کنیزی داشت که او را به امام حسن عسکری (ع) اهدا کرد و چون جعفر کذاب خانه امام را غارت کرد وی از دست جعفر کذاب گریخت و با ابو علی خزیزرانی ازدواج کرد. ابو علی خزیزرانی می‏‌گوید که او گفته است در ولادت سید حاضر بود و مادر سید صقیل نام داشت و امام حسن عسکری (ع) صقیل را از آنچه بر سر خاندانش می‏‌آید آگاه کرد و او از امام درخواست کرد که از خدای تعالی بخواهد تا مرگ وی را پیش از آن برساند و در حیات امام حسن عسکری (ع) درگذشت و بر سر قبر وی لوحی است که بر آن نوشته‌‏اند: این قبر مادر محمّد است"[۸]»[۹][۱۰].

پاسخ‌ها و دیدگاه‌های متفرقه

۱. حجت الاسلام و المسلمین طاهری؛
حجت الاسلام و المسلمین دکتر حبیب‌الله طاهری در کتاب «سیمای آفتاب» در این‌باره گفته‌است:
  • «مرحوم علامه مجلسی در "بحارالانوار" از کتاب غیبت شیخ طوسی از بشر بن سلیمان، برده فروش که از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از شیعیان مخلص حضرت امام علی ‌النقی و امام حسن عسکری (ع) و در سامرا همسایه حضرت بود، روایت کرده که گفت: روزی کافور غلام امام علی النقی (ع) نزد من آمد و مرا احضار کرد، چون خدمت حضرت رسیدم فرمود: ای بشر! تو ازاولاد انصار هستی، دوستی شما نسبت به ما اهل بیت پیوسته میان شما برقرار است به طوری که فرزندان شما آن را به ارث می‌برند و شما مورد وثوق ما می‌باشید. می‌خواهم تو را فضیلتی دهم که در مقام دوستی با ما و این رازی که با تو در میان می‌گذارم بر سایر شیعیان پیشی‌ گیری. سپس نامه پاکیزه‌ای به خط و زبان رومی مرقوم فرمود و سر آن را با خاتم مبارک مهر کرد و کیسه زردی که ۲۲۰ اشرفی در آن بود بیرون آورد و فرمود: این را گرفته به بغداد می‌روی و صبح فلان روز در سر پل فرات حضور می‌یابی. چون کشتی حامل اسیران نزدیک شد و اسیران را دیدی، می‌بینی بیشتر مشتریان فرستادگان اشراف بنی عباس و قلیلی از جوانان عرب می‌باشند. در این مواقع، مواظب شخصی به نام عمر بن زید برده فروش باش که کنیزی را به اوصافی مخصوص که از جمله دو لباس حریر پوشیده و خود را از معرض فروش و دسترسی مشتریان حفظ می‌کند، به مشتریان عرضه می‌دارد. در این هنگام، صدا ناله او را به زبان رومی از پس پرده رفیقی می‌شنوی که بر اسارت و هتک احترام خود می‌نالد، یکی از مشتریان به عمر بن زید خواهد گفت: عفت این کنیز رغبت مرا به وی جلب کرده، او را به سیصد دینار به من بفروش! کنیزک به زبان عربی می‌گوید: اگر تو حضرت سلیمان و دارای حشمت او باشی من به تو رغبت ندارم، بیهوده مال خود را تلف مکن! فروشنده می‌گوید: پس چاره چیست، من ناگزیرم تو را فروشم. کنیزک می‌گوید: چرا شتاب می‌کنی؟ بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او و امانت وی آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده برو و بگو من حامل نامه لطیی هستم که یکی از اشراف به خط و زبان رومی نوشته و کرم و وفا و شرافت و امامت خود را در آن شرح داده است. نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیاندیشد. اگر به وی مایل گردید و تو نیز راضی شدی من به وکالت او کنیزک را می‌خرم. بشر بن سلیمان می‌گوید: آنچه امام علی النقی (ع) فرمود، امتثال کردم. چون نگاه کنیزک به نامه حضرت افتاد، سخت بگریست، سپس رو به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و سوگند یاد کرد که اگر از فروش او به صاحب وی امتناع کند، خود را هلاک خواهد کرد. من در تعیین قیمت او با فروشنده گفتگوی بسیار کردم تا به همان مبلغ که امامم به من داده بود راضی شد. من هم پول را به وی تسلیم کرده و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلی که در بغداد اجاره کرده بودم آمدیم. در آن حال، با بی‌قراری زیاد نامه امام را از جیب بیرون آورده و می‌بوسید و روی دیدگان و مژگان خود می‌نهاد و بر بدن و صورت می‌کشید. من گفتم: عجبا! نامه‌ای که می‌بوسی که نویسنده آن را نمی‌شناسی! گفت: ای درمانده کم معرفت! گوش فرا ده و دل‌ سوی من بدار. من ملیکه دختر یشوعا پسر قیصر روم هستم؛ مادرم از فرزندان حواریین است و به شمعون وصی عیسی (ع) نسب می‌رسانم. بگذار داستان عجیب خود را برایت نقل کنم. جد من قیصر می‌خواست مرا که سیزده سال بیشتر نداشتم برای پسر برادرش تزویج کند، سیصد نفر از رهبانان و قیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم (ع) و هفتصد نفر از اعیان و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشکر و بزرگان مملکت را جمع کرد. آنگاه تختی آراسته و به انواع جواهرات روی چهل پایه نصب کرد. چون پسر برادرش را روی آن نشانید و صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و سفرهای اناجیل را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی بر روی زمین فرو ریخت بر روی زمین در افتاد و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و سخت بلرزیدند. بزرگ اسقفها چون این بدید رو به جدم کرد و گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس که نشانه زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است معاف بدار. جدم نیز اوضاع را به فال بد گرفت، با وجود این، به اسقفها دستور داد تا پایه‌های تخت را استوار کنند و صلیبها را دوباره برافرازند و گفت: پسر بد بخت برادرم را بیاورید تا هر طوری هست این دختر را به وی تزویج کنم، باشد که با این وصلت میمون، نحوست آن برطرف شود. چون دستور او را عملی کردند، آنچه بار نخست روی داده بود تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدم با حالت اندوه به حرم سرا رفت و پرده‌ها بیفتاد. شب هنگام در خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریین در قصر جدم قیصر اجتماع کرده‌اند و در جای تخت منبری که نور از آن می‌درخشید قرار دارد. چیزی نگذشت که محمد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان وی وارد قصر شدند، حضرت عیسی (ع) به استقبال شتافت و با محمد معانقه کرد و محمد (ص) فرمود: یا روح‌‌الله! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون برای فرزندم آمدم، در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) کرد. حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرد و گفت: موافقم پس محمد (ص) بالای منبر رفت و خطبه‌ای انشا فرمود. و مرا برای فرزندش تزویج کرد و حضرت عیسی و فرزندان خود و حواریین را گواه گرفت، چون از خواب برخاستم از بیم جان خواب خود را برای پدر و جدم نقل نکردم و همواره آهن را پوشیده می‌داشتم. بعد از آن شب چنان قلبم از محبت امام حسن عسکری (ع) موج می‌زد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم و کم کم لاغر و رنجور گشتم و سخت بیمار شدم. جدم تمام پزشکان را احضار کرد و از مداوای من استفسار کرد و چون مأیوس شد، گفت: نور دیده! هر خواهشی داری بگو تا در آنجام آن بکوشم؟ گفتم: پدر جان! اگر به روی اسیران مسلمین بگشایی و آنها را از قید و بند و زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند. پدرم تقاضای مرا پذیرفت و من نیز از ظاهر اظهار بهبودی کردم و کمی غذا خوردم. پدرم از این واقعه خشنود گردید و سعی در رعایت حال اسیران مسلمین و احترام آنان کرد. چهارده شب بعد از این ماجرا باز در خواب دیدم که حضرت فاطمه (س) و حضرت مریم (س) و حوریان بهشتی به عیادت من آمده‌اند. حضرت مریم روی به من کرد و فرمود: این بانوان جهان ومادر شوهر تو است. من دامن مبارک او را گرفتم و گریه کردم و از نیامدن امام حسن عسکری (ع) به دیدنم شکایت کردم. فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو مشرک به خدا و پیرو مذهب نصارا هستی. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند پناه می‌برد. اگر می‌خواهی خدا و عیسی (ع) و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید به یگانگی خداوند و اینکه محمد پدر من، خاتم پیامبران است گواهی بده چون این کلمات را ادا کردم، فاطمه (س) مرا در آغوش گرفت و بدین گونه حالم بهبود یافت. سپس فرمود: اکنون منتظر فرزندم حسن عسکری باش که او را نزد تو خواهم فرستاد. چون از خواب برخواستم، شوق زیادی برای ملاقات حضرت در خود حس کردم. شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالی که از گذشته، شکوه می‌کردم، گفتم: ای محبوب من! من که خود را در راه محبت تو تلف کردم! فرمود: نیامدن من علتی سوای مذهب سابق تو نداشت و اکنون که اسلام آورده‌ای هرشب به دیدنت می‌آیم تا موقعی که فراق ما مبدل به وصال شود. از آن شب تاکنون، شبی نیست که وجود نازنینش را به خواب نبینم. بشر بن سلیمان می‌گوید: پرسیدم چطور شد که به میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم خواب امام حسن عسکری (ع) فرمود: فلان روز جدت قیصر لشکری به جنگ مسلمانان می‌فرستد، تو هم به طور ناشناس در لباس خدمتکاران همراه عده‌ای از کنیزان از فلان راه به آنان ملحق شو. سپس پیش قراولان اسلام مطلع شدند و ما را اسیر کردند و کار من بدین گونه که دیدی انجام پذیرفت، ولی تاکنون به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. حتی پیر مردی که من در تقسیم غنایم جنگ سهم او شده بودم نامم را پرسید، ولی من اظهار نکردم و گفتم: "نرجس"! گفت: نام کنیزان؟ بشر می‌گوید: گفتم عجب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟ گفت: جدم در تربیت من جهدی بلیغ داشت. او زنی را که چندین زبان می‌دانست معین کرده بود که صبح و شام نزد من آمده، زبان عربی به من بیاموزد، به همین جهت عربی را به خوبی آموختم بشر می‌گوید: چون او را به سامرا خدمت امام علی النقی (ع) آوردم، حضرت از وی پرسید: عزت اسلام و ذلت نصارا و شرف خاندان پیامبر را چگونه دیدی؟ گفت: درباره چیزی که شما از من داناتر هستید چه عرض کنم؟ فرمود: می‌خواهم ده هزار دینار یا مژده مسرت انگیزی به تو بدهم، کدامیک را انتخاب می‌کنی؟ عرض کرد: مژده فرزندی به من دهید! فرمود: تو را مژده به فرزندی می‌دهم که شرق و غرب عالم را مالک شود و جهان را از عدل و داد پر گرداند، از آن پس که پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب و فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. در آن شب عیسی بن مریم (ع) و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما فرمود: او را می‌شناسی عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه (ع) اسلام آوردم، شبی نیست که او به دیدن من نیامده باشد. در این هنگام امام دهم به "کافور" خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید. هنگامی که آن بانوی محترم آمد، به او فرمود: خواهر! این زن همان است که گفته بودم. حکیمه خاتون آن بانو را مدتی در آغوش گرفت و از دیدارش شادمان شد. آنگاه امام علی‌ النقی (ع) فرمود: عمه! او را به خانه ببر و فرایض دینی و اعمال مستحبه را به او بیاموز که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمد است[۱۱]»[۱۲].
۲. حجت الاسلام و المسلمین رجالی تهرانی؛
حجت الاسلام و المسلمین علی رضا رجالی تهرانی، در کتاب «یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان» در این‌باره گفته است: «نرجس خاتون مادر امام عصر (ع) یکی از ملکه‌‏های وجاهت و زیبایی است که از نسل حواریون عیسی بن مریم بوده است. قدرت الهی آن بانوی مکرّمه را برای‏ همسری حضرت عسکری (ع) از روم به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود مهدویت در آن رحم پاک پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر روم و از خاندان شمعون، وصی بلافصل حضرت مسیح است. و امّا ماجرا از این قرار است که: بشر بن سلیمان برده ‏فروش، از فرزندان ابو ایوب انصاری و از شیعیان بااخلاص حضرت امام هادی و امام حسن عسکری (ع) بود و در سامره افتخار همسایگی حضرت عسکری (ع) را داشت. او گفت که روزی کافور -یکی از خدمتگزاران امام هادی (ع)- به خان‏ه‌‏ام آمد و گفت: امام (ع) با شما کار دارد، وقتی من به خدمت حضرت رسیدم، چنین فرمود: ای بشر تو از اولاد انصار هستی که در زمان ورود حضرت رسول اکرم (ص) به یاری آن جناب به پا خاستند، و دوستی شما نسبت به ما اهل بیت مسلّم است، بنابراین به شما اطمینان زیادی دارم و می‏‌‏خواهم به تو افتخاری بدهم. رازی را با تو در میان می‏‌گذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس نامه پاکیزه‏ای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل فرات می‏روی، در این حال کشتی می‏‌‏آید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از جوانان عرب می‏‌‏باشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام عمر بن زید برده‌‏فروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو لباس حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ می‏‌کند. در این حال صدای ناله‏‌ای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک احترام خود می‏‌‏نالد، در این حال یک مشتری می‏‌‏آید و می‏‌گوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد دینار به من بفروش. کنیزک به زبان عربی می‏‌‏گوید اگر تو حضرت سلیمان باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده می‏‌گوید پس چاره چیست؟ من چاره‌‏ای جز فروش شما ندارم. کنیزک می‏‌‏گوید: این‏قدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که قلب من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامه‌‏ای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن نامه درج است، نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده نامه تمایل پیدا کرد و شما هم اگر راضی شدی من به وکالت او این کنیزک را می‏‌خرم. بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده حضرت امام علی النقی عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه امام فرموده بود من دیدم و نامه را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به نامه حضرت افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به عمر بن زید کرد و گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که امام داده بود راضی شد، من هم پول را تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در بغداد تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم نامه را با کمال بی‏قراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر بدن و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامه‌‏ای را می‏‌بوسی که نویسنده آن را نمی‏‌‏شناسی گفت: آنچه می‏‌‏گویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر قیصر روم هستم، مادرم از فرزندان حواریین است و از نظر نسب، نسبت به حضرت عیسی دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت نقل کنم. جدّ من قیصر می‏‌خواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزاده‏‌اش تزویج کند، سیصد نفر از رهبانان و قسّیسین نصاری از دودمان حواریین عیسی بن مریم و هفتصد نفر از رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی چهل پایه نصب کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیب‌ها را بیرون آورد و اسقف‌ها پیش روی او قرار گرفتند و انجیل‌ها را گشودند، ناگهان صلیب‌ها از بلندی روی زمین ریخت و پایه‌‏های تخت درهم شکست. پسر عمویم با حالت بی‌هوشی از بالای تخت بر روی زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال دین مسیح و مذهب پادشاهی است، معاف بدار. جدّم در حالی‏که اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقف‌ها دستور داد تا پایه‌‏های تخت را استوار کنند و دوباره صلیب‌ها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که دستور ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد، مردم پراکنده گشتند و جدّم با حالت اندوه به حرمسرا رفت و پرده‏‌ها بیفتاد. همان شب در عالم خواب دیدم مثل اینکه حضرت عیسی و شمعون وصی او و گروهی از حواریین در قصر جدّم قیصر اجتماع کرده‏‌اند و در جای تخت منبری که نور از آن می‏‌‏درخشید قرار داد. طولی نکشید که محمّد (ص) پیغمبر خاتم و داماد و جانشین او و جمعی از فرزندان او وارد قصر شدند. حضرت عیسی به استقبال شتافت و با حضرت محمّد معانقه کرد و حضرت فرمود: یا روح اللّه! من به خواستگاری دختر وصی شما شمعون برای فرزندم آمده‌‏ام، و در این هنگام اشاره به امام حسن عسکری (ع) نمود، حضرت عیسی نگاهی به شمعون کرده و گفت: شرافت به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با می‏‌منت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که حضرت محمّد (ص) بالای منبر رفت و خطبه‌‏ای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس حضرت عیسی و حواریون را گواه گرفت، وقتی که از خواب بیدار شدم از ترس جان خود، خواب را برای پدرم و جدّم نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده می‏‌داشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط محبّت به امام عسکری (ع) موج می‏‌‏زد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کم‏کم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت بیمار گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای نور دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر جان! اگر در به روی اسیران مسلمین بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی امید است که عیسی و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران مسلمین احترام شدید انجام می‏‌‏داد. در حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در خواب دیدم که دختر پیغمبر اسلام، حضرت فاطمه (ع) به همراهی حضرت مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند، حضرت مریم به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان جهان، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از این‏که امام حسن عسکری (ع) به دیدن من نیامده خدمت حضرت زهرا شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به خداوند متعال مشرکی و در مذهب نصارا زندگی می‏‌کنی، اگر می‏‌خواهی خداوند و عیسی و مریم از تو خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید، شهادت به یگانگی خداوند و نبوّت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر حضرت فاطمه آنچه فرموده بود گفتم، حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به انتظار فرزندم حضرت امام حسن عسکری (ع) باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از خواب بیدار شدم، شوق زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق‏ ملاقات آن حضرت بودم تا اینکه شب بعد امام را در خواب دیدم، در حالی که از گذشته شکوه می‏‌‏نمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه محبّت تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز مذهب تو نداشت، ولی حالا که اسلام آورده‌‏ای، هر شب به دیدنت می‏‌‏آیم تا آنکه کم‏کم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم خواب خدمت آن حضرت بودم. بشر بن سلیمان پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شب‌ها در عالم خواب حضرت عسکری را دیدم فرمود: فلان روز جدّت قیصر، لشگری به جنگ مسلمانان می‏‌فرستد، تو می‏‌‏توانی به‏‌طور ناشناس در لباس خدمتگزاران همراه با عدّه‌‏ای از کنیزان که از فلان راه می‏‌‏روند به آنها ملحق شوی. من به فرموده حضرت عمل کردم، و پیش‏‌قراولان اسلام باخبر شدند و ما را اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم: نرجس. گفت: نام کنیزان؟ بشر گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت عربی است؟ گفتم: جدّم در تربیت من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان می‏‌‏دانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و شام نزد من می‏‌آمد و زبان عربی به من می‏‌آموخت، روی همین اصل است که می‏‌‏توانم عربی حرف بزنم. بشر می‏‌گوید: وقتی او را به سامره خدمت امام علی النّقی (ع) بردم، حضرت از وی پرسید: عزّت اسلام و ذلّت نصاری و شرف خاندان پیغمبر (ص) را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: می‌‏خواهم ده هزار دینار و یا مژده مسرّت‏‌انگیزی به تو بدهم، کدام یک را انتخاب می‏‌کنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی می‏‌‏دهم که شرق و غرب عالم را مالک می‏‌‏شود و جهان را پر از عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن عیسی بن مریم و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به فرزند دلبند شما، فرمود او را می‏‌شناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست حضرت فاطمه (ع) اسلام آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه حضرت امام علی النّقی (ع) به کافور خادم فرمود: خواهرم حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم، حکیمه خاتون آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه حضرت فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم حسن و مادر قائم آل محمّد (ع) است[۱۳]. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی امام زمان (ع) ذکر شده که محمّد بن علی بن حمزه، ضمن نقل حدیثی از امام عسکری (ع) در این رابطه می‏‌گوید: مادرش (مادر حضرت حجّت) ملیکه بود که او را در بعضی روزها سوسن، و در بعضی از ایام ریحانه می‏‌گفتند و صیقل و نرجس نیز از نام‌های او بود[۱۴]. البته در بعضی احادیث صیقل نیز وارد شده است»[۱۵].
۳. حجت الاسلام و المسلمین زهادت؛
حجت الاسلام و المسلمین عبدالمجید زهادت، در کتاب «معارف و عقاید ۵ ج۲» در این‌باره گفته است: «گفتنی است که مادر امام عصر (ع) به نام‌های دیگری مانند: سوسن، ریحانه، ملیکه و صیقل (صقیل) نیز خوانده می‌شد. این تعدد نام و لقب، سابقه تاریخی دارد؛ مثلا حضرت زهرا (س) دختر گرامی رسول خدا (ص) از کسانی است که نام‌ها و القاب متعددی داشته است؛ از جمله: زهرا، فاطمه، صدیقه، مرضیه، راضیه، زکیه، طاهره، مطهره، ریحانه، محدثه، کامله، فاضله. ابن اثیر می‌نویسد: فاطمه دختر حمزة بن عبدالمطلب (ع) دختر عموی پیامبر، بعضی گفته‌اند اسم او "امامه" بود و دیگر گفته که "عماره" بوده است.[۱۶] اختلاف در نام ابوبکر و مادرش[۱۷] و همچنین اختلاف در نام ابو هریره – تا جایی که برای او ۱۸ نام گفته شده است - [۱۸] به علاوه با توجه به اینکه ولادت امام مهدی (ع) به علت جو خفقان حکومت عباسی و احتمال شهادت ایشان، مخفیانه بود، تعدد نام مادر برای عدم شناسایی ایشان امری منطقی و عقلایی است»[۱۹].
۴. نویسندگان کتاب نگین آفرینش؛
نویسندگان کتاب «نگین آفرینش» در این باره گفته‌اند: «مادر بزرگوار آن حضرت، بانویی شایسته به نام "نرجس" بود که درباره ملیتِ او [[[روایات]]]]، مختلف است. مطابق روایاتی، آن بانو دختر یشوع پسر امپراتور روم و مادرش از نسل "شمعون" وصی حضرت عیسی (ع) بود. برابر این روایت، نرجس در پی خوابی شگفت، مسلمان شد و به هدایت امام عسکری (ع) خود را در میان سپاه روم که عازم نبرد با مسلمانان بودند قرار داد و همراه جمعی دیگر به اسارت لشکر اسلام در آمد. امام هادی (ع) کسی را فرستاد که او را خریداری کرد و به سامرا آورد.[۲۰]. البته روایات دیگری نیز نقل شده است؛[۲۱] ولی آنچه مهم و قابل توجه است، اینکه حضرت نرجس (س) مدتی در خانه حکیمه خاتون [۲۲] تحت تعلیم و تربیت او قرار گرفته و مورد احترام فراوان حکیمه خاتون بوده است. حضرت نرجس (س) بانویی است که سال‌ها پیش در کلام امیر المؤمنین (ع)[۲۳] و امام صادق (ع)[۲۴] مورد ستایش قرار گرفته و از او به عنوان بهترین کنیزان و سرور آنان یاد شده است. گفتنی است که مادر امام عصر (ع) به نام‌های دیگری مانند "سوسن"، "ریحانه"، "ملیکه" و "صیقل" نیز خوانده می‌شد»[۲۵].

پرسش‌های وابسته

  1. آیا مهدی‏ از اولاد و نسل عباس است؟ (پرسش)
  2. آیا مهدی همان عیسی بن مریم است؟ (پرسش)
  3. امام مهدی از نسل چه کسی است؟ (پرسش)
  4. نام مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  5. نام پدر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  6. مادربزرگ امام مهدی کیست؟ (پرسش)
  7. القاب مادر امام مهدی چیستند؟ (پرسش)
  8. معروف‌ترین کنیه مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  9. پدر و مادر امام مهدی در چه سالی متولد شده‏‌اند؟ (پرسش)
  10. سرگذشت پدر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  11. سرگذشت مادر امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  12. خواب‌های مادر امام مهدی در روم چه بود؟ (پرسش)
  13. مادر امام مهدی چگونه از بغداد به سامرا آمد و با امام حسن عسکری ازدواج کرد؟‌ (پرسش)
  14. امام مهدی پدر و مادر خود را در چند سالگی از دست داد؟ (پرسش)
  15. چرا امام مهدی از فرزندان امام حسین است نه امام حسن؟ (پرسش)
  16. به حدیث اسمه اسمی و اسم ابیه اسم ابی چگونه پاسخ می‏‌گویید؟ (پرسش)
  17. به حدیث المهدی من ولد الحسن چگونه پاسخ می‌‏گویید؟ (پرسش)
  18. حکیمه خاتون کیست؟ (پرسش)
  19. القاب امام حسن عسکری چیستند؟ (پرسش)
  20. اولین مالک نرجس خاتون چه شخصی بوده است؟ (پرسش)
  21. بعضی از مورخان نوشته‏‌اند فرزند امام حسن عسکری به نام محمد در سن ۶ یا ۷ سالگی شهید شده است آیا صحت دارد؟ (پرسش)
  22. با توجه به اینکه جنگی بین رومیان و عباسیان اتفاق نیفتاده چطور مادر امام مهدی نوه پادشاه روم هستند و اسیر شده‌اند؟ (پرسش)
  23. چرا بعضی از تاریخ‏‌نگاران مهدی موعود را از نسل امام حسن مجتبی و طباطبایی می‌‏دانند؟ (پرسش)
  24. علت اختلاف احادیث درباره نام و نسب امام مهدی چیست؟ (پرسش)
  25. پدر و مادر امام مهدی در کجا دفن شدند؟ (پرسش)

منبع‌شناسی جامع مهدویت

پانویس

  1. ر. ک: پژوهشی در زندگی امام مهدی (ع) و نگرشی به غیبت صغرا، ص ۲۰۴ و ۲۰۵.
  2. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۱، ح ۱.
  3. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۲، ح ۲.
  4. علی بن حسین مسعودی، اثبات الوصیة، ص ۲۷۲.
  5. قابل توجه این‏که این روایت در غیبت نعمانی از یزید کناسی و در کمال الدین و تمام النعمة از ضریس کناسی نقل شده است.
  6. " إِنَّ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ فِيهِ سُنَّةٌ مِنْ يُوسُفَ ابْنُ أَمَةٍ سَوْدَاءَ يُصْلِحُ اللَّهُ أَمْرَهُ فِي لَيْلَةٍ وَاحِدَةٍ"؛ ر.ک: محمّد بن ابراهیم نعمانی، الغیبة، ص ۱۶۳؛ شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج۱، ص ۳۲۹، باب ۳۲، ح ۱۲.
  7. محمّد باقر مجلسی ، بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۲۱۹، باب ۱۳.
  8. شیخ صدوق ، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۴۳۱، ح ۷.
  9. سلیمیان، خدامراد، پرسمان مهدویت، ص ۲۶ - ۴۴.
  10. سلیمیان، خدامراد، درسنامه مهدویت، ص۱۶۸-۱۷۶.
  11. مهدی موعود، ص ۱۸۸؛ بحارالانوار، ج ۵۱، ص ۶؛ شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۴۱۸؛ نجم الثاقب، ص ۱۲.
  12. طاهری، حبیب‌الله، سیمای آفتاب، ص۶۲ -۶۶.
  13. کتاب غیبت، شیخ طوسی، ص ۱۲۴
  14. کشف الحق، خاتون‏آبادی، ص ۳۴
  15. یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان، ص ۵۳-۵۸.
  16. أسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج ۶، ص ۲۱۹.
  17. أسد الغابة فی معرفة الصحابة، ج ۳، ص ۲۰۵.
  18. تقریب التهذیب، ج ۱، ص ۶۸۰، رقم ۸۴۲۶.
  19. زهادت، عبدالمجید، معارف و عقاید ۵ ج۲، ص۱۰۳، ۱۰۴.
  20. کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۴۱، ح ۱، ص ۱۳۲.
  21. بحار الانوار، ج ۵، ح ۲۹، ص ۲۲، ح ۱۴، ص ۱۱.
  22. از خواهران بزرگوار امام هادی (ع)
  23. غیبت طوسی، ح ۴۷۸، ص ۴۷۰.
  24. کمال الدین و تمام النعمة، ج ۲، باب ۳۳، ح ۳۱، ص ۲۱.
  25. بالادستان، محمد امین، حائری‌‎پور، محمد مهدی، یوسفیان، مهدی؛ نگین آفرینش، ج۱، ص ۴۲ - ۴۳.