عمرو بن حمق خزاعی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

هیچ تغییری در اندازه به وجود نیامده‌ است. ،  ‏۲ اکتبر ۲۰۲۲
جز
جایگزینی متن - 'اهل بصره' به 'اهل بصره'
جز (جایگزینی متن - 'اهل بصره' به 'اهل بصره')
خط ۱۱۹: خط ۱۱۹:
بعد از این به من گفتند: بیائید با او [[بیعت]] کنید و الا با شما [[جنگ]] خواهیم کرد؛ من هم از روی [[کراهت]] بیعت کردم و برای رضای [[خداوند]] [[صبر]] نمودم. یکی از آنها گفت: ای [[فرزند]] [[ابوطالب]] تو برای رسیدن به خلافت حریص می‌باشی. من به آنها گفتم: شما از من حریص‌تر هستید؛ از همگان دورتر می‌باشید و [[شایستگی]] خلافت را ندارید. من اگر [[حق]] خود را می‌خواهم، [[خدا]] و [[رسول]] مرا به این [[مقام]] برگزیده‌اند و من اگر آن را [[طلب]] کنم، حریص به حساب می‌آیم. اینک شما هستید که مرا از آن منع می‌کنید و بین من و خلافت فاصله می‌اندازید. آنها در این جا پاسخی نداشتند.
بعد از این به من گفتند: بیائید با او [[بیعت]] کنید و الا با شما [[جنگ]] خواهیم کرد؛ من هم از روی [[کراهت]] بیعت کردم و برای رضای [[خداوند]] [[صبر]] نمودم. یکی از آنها گفت: ای [[فرزند]] [[ابوطالب]] تو برای رسیدن به خلافت حریص می‌باشی. من به آنها گفتم: شما از من حریص‌تر هستید؛ از همگان دورتر می‌باشید و [[شایستگی]] خلافت را ندارید. من اگر [[حق]] خود را می‌خواهم، [[خدا]] و [[رسول]] مرا به این [[مقام]] برگزیده‌اند و من اگر آن را [[طلب]] کنم، حریص به حساب می‌آیم. اینک شما هستید که مرا از آن منع می‌کنید و بین من و خلافت فاصله می‌اندازید. آنها در این جا پاسخی نداشتند.


بار خدایا! [[قریشیان]] به من [[ستم]] می‌کنند، خودت مرا [[یاری]] کن! آنها رحم مرا [[قطع]] کردند و ظرف مرا خالی نمودند و حقم را پایمال نمودند و مقام بزرگ مرا [[تحقیر]] کردند و در [[نزاع]] و [[جنگیدن]] با من [[متحد]] شدند. آنها مقامی را که [[شایسته]] من بود از من گرفتند. آنها می‌گفتند: گاهی باید حق را گرفت و زمانی می‌بایست از آن صرف نظر کرد. من یا باید با [[ناراحتی]] و [[اندوه]] صبر کنم و یا با [[تأسف]] [[جان]] بسپارم. من پیرامون خود را نگریستم و دیدم کسی نیست به من [[نیکی]] کند و یا از من [[دفاع]] نماید و کمکی انجام دهد. در آن میان فقط [[خاندان]] من بودند که حق مرا می‌دانستند و ترسیدم اگر آنها را به یاری بطلیم، ممکن است هلاک شوند، لذا مانند کسی که [[خار در چشم]] داشته و یا نفسش در گلویش بند آمده، صبر کردم. من در آن [[مصیبت‌ها]] شکیبائی به [[خرج]] دادم، صبری که از حنظل، تلخ‌تر و از زخم کارد و [[شمشیر]] هم سوزنده‌تر بود. هنگامی که شما بر [[اعمال]] [[عثمان]] [[اعتراض]] کردید و او را مورد بازخواست قرار دادید و بعد او را کشتید و آمدید تا با من [[بیعت]] کنید، در آن هنگام من از قبول [[خلافت]] [[امتناع]] کردم و دست خود را نگه داشتم اما شما با من به [[نزاع]] برخاستید، و مرا از جای خود حرکت دادید. شما دست مرا باز کردید و من کف خود را بر هم نهادم، شما دست مرا به طرف خود کشیدید من آن را کشیدم تا از دست شما خلاص گردم. شما در آن هنگام چنان پیرامون مرا گرفتید که من احتمال دادم گروهی در این میان یک دیگر را بکشند و یا اینکه بخواهند مرا به [[قتل]] برسانند. شما گفتید: با ما بیعت کن ما امروز کسی غیر از تو را نداریم و جز تو به دیگری [[رضایت]] نمی‌دهیم؛ امروز بیعت ما را قبول کن! ما متفرق نمی‌شویم و [[اختلاف]] کلمه پیدا نمی‌کنیم. در این هنگام من با شما بیعت کردم و [[مردم]] را به بیعت خود فرا خواندم؛ هر کس از روی میل بیعت کرد، از او پذیرفتم و هر کس بیعت نکرد، او را به بیعت مجبور نکردم و به حال خود واگذاشتم. [[طلحه]] و [[زبیر]] از روی میل با من بیعت کردند. اگر آنها هم [[کراهت]] داشتند، با آنها کاری نداشتم، همان‌گونه که با دیگران کاری ندارم. اما بعد از مدتی معلوم شد آنها به طرف [[مکّه]] رفته‌اند و از آنجا با لشکری عازم [[بصره]] شده‌اند، در صورتی که همه آنها با من بیعت کرده بودند و [[طاعت]] من در گردن آنها قرار داشت. آنها بعد از آن به بصره رفتند و بر عاملان و خازنان [[بیت المال]] تاختند و [[اهل]] بصره را که با من بیعت کرده بودند و از من [[اطاعت]] می‌کردند، پراکنده ساختند و [[اجتماع]] آنها را متفرق نمودند و [[مردم]] آنجا را [[فاسد]] کردند. بعد از آن به [[پیروان]] من حمله کردند و گروهی از [[شیعیان]] مرا از روی [[مکر]] و [[فریب]] کشتند و گروهی را گردن زدند و جماعتی را با [[شمشیر]] خود پاره پاره کردند و آنان با [[صدق]] [[نیت]] به جوار [[رحمت]] [[حق]] شتافتند. به [[خداوند]] [[سوگند]]، اگر آنها یک نفر را بدون [[جرم]] از روی تعمد کشته بودند، [[جنگیدن]] با آنها برای من روا بود؛ [و این که] همه آن [[لشکر]] را از دم تیغ بگذرانم، ولی آنها [[جماعت]] زیادی از [[مردمان]] [[بصره]] را کشتند و عدد مقتولان بصره از عدد آنهایی که وارد بصره شدند زیادتر بود. خداوند اوضاع را از آنها گرفت، دور باشند آن گروهی که [[ستم]] می‌کنند! بعد از آن متوجه [[اهل شام]] شدم؛ ناگهان دیدم گروهی مردم بادیه‌نشین، از طبقات مختلف دور هم جمع شده‌اند، مردانی [[طمع]] [[کار]] و [[جفا]] پیشه و [[پست]] که از جائی [[خبر]] ندارند و از حقائق بی‌اطلاع می‌باشند و از هر طرف آمده و در آنجا جمع شده‌اند. در آن میان کسانی بودند که باید [[ادب]] می‌آموختند و [[تربیت]] می‌شدند، و جماعتی هم اصلا [[عقل]] و [[شعور]] نداشتند و باید تحت [[ولایت]] دیگران [[زندگی]] کنند و دستشان را بگیرند و [[راه]] زندگی را به آنان نشان دهند. آنها نه از [[مهاجر]] و [[انصار]] بودند و نه از [[تابعان]] [[نیک]] به شمار می‌رفتند. من به طرف آن جماعت رفتم و آنها را به [[اطاعت]] و شرکت در اجتماع [[مسلمانان]] [[دعوت]] کردم ولی آنها [[امتناع]] کردند و راه [[شقاق]] و [[نزاع]] را در پیش گرفتند و با تیرها و نیزه‌ها رو در روی مسلمانان قرار گرفتند و با آنان به [[جنگ]] پرداختند. من هم با مسلمانان [[قیام]] کردم و با آنها جنگیدم. هنگامی که [[سلاح]] در آنها کارگر افتاد و زخم شمشیرها را [[مشاهده]] کردند، قرآنها را بالای نیزه‌ها بردند و شما را به [[احکام]] [[قرآن]] [[دعوت]] کردند. من به شما گفتم آنها [[اهل دین]] و قرآن نیستند و از روی [[مکر]] و [[فریب]] قرآنها را بلند کرده و در [[پناه]] آن [[امنیت]] می‌خواهند و در نظر دارند [[جان]] خود را [[نجات]] دهند.
بار خدایا! [[قریشیان]] به من [[ستم]] می‌کنند، خودت مرا [[یاری]] کن! آنها رحم مرا [[قطع]] کردند و ظرف مرا خالی نمودند و حقم را پایمال نمودند و مقام بزرگ مرا [[تحقیر]] کردند و در [[نزاع]] و [[جنگیدن]] با من [[متحد]] شدند. آنها مقامی را که [[شایسته]] من بود از من گرفتند. آنها می‌گفتند: گاهی باید حق را گرفت و زمانی می‌بایست از آن صرف نظر کرد. من یا باید با [[ناراحتی]] و [[اندوه]] صبر کنم و یا با [[تأسف]] [[جان]] بسپارم. من پیرامون خود را نگریستم و دیدم کسی نیست به من [[نیکی]] کند و یا از من [[دفاع]] نماید و کمکی انجام دهد. در آن میان فقط [[خاندان]] من بودند که حق مرا می‌دانستند و ترسیدم اگر آنها را به یاری بطلیم، ممکن است هلاک شوند، لذا مانند کسی که [[خار در چشم]] داشته و یا نفسش در گلویش بند آمده، صبر کردم. من در آن [[مصیبت‌ها]] شکیبائی به [[خرج]] دادم، صبری که از حنظل، تلخ‌تر و از زخم کارد و [[شمشیر]] هم سوزنده‌تر بود. هنگامی که شما بر [[اعمال]] [[عثمان]] [[اعتراض]] کردید و او را مورد بازخواست قرار دادید و بعد او را کشتید و آمدید تا با من [[بیعت]] کنید، در آن هنگام من از قبول [[خلافت]] [[امتناع]] کردم و دست خود را نگه داشتم اما شما با من به [[نزاع]] برخاستید، و مرا از جای خود حرکت دادید. شما دست مرا باز کردید و من کف خود را بر هم نهادم، شما دست مرا به طرف خود کشیدید من آن را کشیدم تا از دست شما خلاص گردم. شما در آن هنگام چنان پیرامون مرا گرفتید که من احتمال دادم گروهی در این میان یک دیگر را بکشند و یا اینکه بخواهند مرا به [[قتل]] برسانند. شما گفتید: با ما بیعت کن ما امروز کسی غیر از تو را نداریم و جز تو به دیگری [[رضایت]] نمی‌دهیم؛ امروز بیعت ما را قبول کن! ما متفرق نمی‌شویم و [[اختلاف]] کلمه پیدا نمی‌کنیم. در این هنگام من با شما بیعت کردم و [[مردم]] را به بیعت خود فرا خواندم؛ هر کس از روی میل بیعت کرد، از او پذیرفتم و هر کس بیعت نکرد، او را به بیعت مجبور نکردم و به حال خود واگذاشتم. [[طلحه]] و [[زبیر]] از روی میل با من بیعت کردند. اگر آنها هم [[کراهت]] داشتند، با آنها کاری نداشتم، همان‌گونه که با دیگران کاری ندارم. اما بعد از مدتی معلوم شد آنها به طرف [[مکّه]] رفته‌اند و از آنجا با لشکری عازم [[بصره]] شده‌اند، در صورتی که همه آنها با من بیعت کرده بودند و [[طاعت]] من در گردن آنها قرار داشت. آنها بعد از آن به بصره رفتند و بر عاملان و خازنان [[بیت المال]] تاختند و [[اهل بصره]] را که با من بیعت کرده بودند و از من [[اطاعت]] می‌کردند، پراکنده ساختند و [[اجتماع]] آنها را متفرق نمودند و [[مردم]] آنجا را [[فاسد]] کردند. بعد از آن به [[پیروان]] من حمله کردند و گروهی از [[شیعیان]] مرا از روی [[مکر]] و [[فریب]] کشتند و گروهی را گردن زدند و جماعتی را با [[شمشیر]] خود پاره پاره کردند و آنان با [[صدق]] [[نیت]] به جوار [[رحمت]] [[حق]] شتافتند. به [[خداوند]] [[سوگند]]، اگر آنها یک نفر را بدون [[جرم]] از روی تعمد کشته بودند، [[جنگیدن]] با آنها برای من روا بود؛ [و این که] همه آن [[لشکر]] را از دم تیغ بگذرانم، ولی آنها [[جماعت]] زیادی از [[مردمان]] [[بصره]] را کشتند و عدد مقتولان بصره از عدد آنهایی که وارد بصره شدند زیادتر بود. خداوند اوضاع را از آنها گرفت، دور باشند آن گروهی که [[ستم]] می‌کنند! بعد از آن متوجه [[اهل شام]] شدم؛ ناگهان دیدم گروهی مردم بادیه‌نشین، از طبقات مختلف دور هم جمع شده‌اند، مردانی [[طمع]] [[کار]] و [[جفا]] پیشه و [[پست]] که از جائی [[خبر]] ندارند و از حقائق بی‌اطلاع می‌باشند و از هر طرف آمده و در آنجا جمع شده‌اند. در آن میان کسانی بودند که باید [[ادب]] می‌آموختند و [[تربیت]] می‌شدند، و جماعتی هم اصلا [[عقل]] و [[شعور]] نداشتند و باید تحت [[ولایت]] دیگران [[زندگی]] کنند و دستشان را بگیرند و [[راه]] زندگی را به آنان نشان دهند. آنها نه از [[مهاجر]] و [[انصار]] بودند و نه از [[تابعان]] [[نیک]] به شمار می‌رفتند. من به طرف آن جماعت رفتم و آنها را به [[اطاعت]] و شرکت در اجتماع [[مسلمانان]] [[دعوت]] کردم ولی آنها [[امتناع]] کردند و راه [[شقاق]] و [[نزاع]] را در پیش گرفتند و با تیرها و نیزه‌ها رو در روی مسلمانان قرار گرفتند و با آنان به [[جنگ]] پرداختند. من هم با مسلمانان [[قیام]] کردم و با آنها جنگیدم. هنگامی که [[سلاح]] در آنها کارگر افتاد و زخم شمشیرها را [[مشاهده]] کردند، قرآنها را بالای نیزه‌ها بردند و شما را به [[احکام]] [[قرآن]] [[دعوت]] کردند. من به شما گفتم آنها [[اهل دین]] و قرآن نیستند و از روی [[مکر]] و [[فریب]] قرآنها را بلند کرده و در [[پناه]] آن [[امنیت]] می‌خواهند و در نظر دارند [[جان]] خود را [[نجات]] دهند.


من به شما گفتم، دنبال [[حق]] را داشته باشید و به [[جنگ]] ادامه دهید اما شما [[امتناع]] کردید و گفتید: پیشنهاد آنها را قبول کنید، اگر آنها به [[حکم]] قرآن گردن نهادند، که در حق با ما موافقت کرده‌اند و اگر [[مخالفت]] کردند، دیگر بر ما حجتی ندارند.
من به شما گفتم، دنبال [[حق]] را داشته باشید و به [[جنگ]] ادامه دهید اما شما [[امتناع]] کردید و گفتید: پیشنهاد آنها را قبول کنید، اگر آنها به [[حکم]] قرآن گردن نهادند، که در حق با ما موافقت کرده‌اند و اگر [[مخالفت]] کردند، دیگر بر ما حجتی ندارند.
۲۱۸٬۴۳۸

ویرایش