جز
جایگزینی متن - 'شرکت' به 'شرکت'
(صفحهای تازه حاوی «{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233)...» ایجاد کرد) |
جز (جایگزینی متن - 'شرکت' به 'شرکت') |
||
خط ۳۵: | خط ۳۵: | ||
==[[ابوطفیل]] در مجلس [[معاویه]]== | ==[[ابوطفیل]] در مجلس [[معاویه]]== | ||
*همواره یکی از آرزوهای [[معاویه]]، پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و استقرار [[حکومت]] ظالمانهاش [[ملاقات]] با [[ابوطفیل]] بود که بالاخره به این [[آرزو]] رسید، و در یکی از روزها که [[ابوطفیل]] با [[معاویه]] [[دیدار]] داشت [[معاویه]] خواست با سؤالهایی او را [[آزار]] دهد و حقد و [[کینه]] [[جنگ صفین]] را درمان کند، اما از این [[راه]] طرفی نبست و با جوابهای کوبنده و ارادتمندانه وی به [[امیرمؤمنان]]{{ع}} مواجه شد! اصل داستان چنین است: | *همواره یکی از آرزوهای [[معاویه]]، پس از [[شهادت]] [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} و استقرار [[حکومت]] ظالمانهاش [[ملاقات]] با [[ابوطفیل]] بود که بالاخره به این [[آرزو]] رسید، و در یکی از روزها که [[ابوطفیل]] با [[معاویه]] [[دیدار]] داشت [[معاویه]] خواست با سؤالهایی او را [[آزار]] دهد و حقد و [[کینه]] [[جنگ صفین]] را درمان کند، اما از این [[راه]] طرفی نبست و با جوابهای کوبنده و ارادتمندانه وی به [[امیرمؤمنان]]{{ع}} مواجه شد! اصل داستان چنین است: | ||
*[[علامه امینی]] از کتاب [[الامامة و السیاسة (کتاب)|الامامة و السیاسة]] و [[مسعودی]] در [[مروج الذهب (کتاب)|مروج الذهب]] و [[تاریخ الخلفاء (کتاب)|تاریخ الخلفاء]] این داستان را [[نقل]] کردهاند، اما در اینجا به استناد کتاب [[الامامة و السیاسة (کتاب)|الامامة و السیاسة]] به [[نقل]] [[الغدیر]] میپردازیم: [[ابوطفیل]] برای [[دیدار]] برادرزاده خود، که در [[سپاه معاویه]] بود، به [[شام]] آمد. خبر ورود وی به [[شام]] به [[گوش]] [[معاویه]] رسید، فوراً [[دستور]] داد او را به حضورش بیاورند. [[ابوطفیل]]، این پیرمرد با [[شخصیت]] و بزرگوار به ناچار نزد [[معاویه]] رفت. [[معاویه]] با مشاهدۀ او گفت: تو [[ابوطفیل]]، [[عامر بن واثله]] هستی؟ گفت: آری. گفت: تو جزو کسانی بودی که در [[قتل]] [[امیرالمؤمنین]] [[عثمان]]، | *[[علامه امینی]] از کتاب [[الامامة و السیاسة (کتاب)|الامامة و السیاسة]] و [[مسعودی]] در [[مروج الذهب (کتاب)|مروج الذهب]] و [[تاریخ الخلفاء (کتاب)|تاریخ الخلفاء]] این داستان را [[نقل]] کردهاند، اما در اینجا به استناد کتاب [[الامامة و السیاسة (کتاب)|الامامة و السیاسة]] به [[نقل]] [[الغدیر]] میپردازیم: [[ابوطفیل]] برای [[دیدار]] برادرزاده خود، که در [[سپاه معاویه]] بود، به [[شام]] آمد. خبر ورود وی به [[شام]] به [[گوش]] [[معاویه]] رسید، فوراً [[دستور]] داد او را به حضورش بیاورند. [[ابوطفیل]]، این پیرمرد با [[شخصیت]] و بزرگوار به ناچار نزد [[معاویه]] رفت. [[معاویه]] با مشاهدۀ او گفت: تو [[ابوطفیل]]، [[عامر بن واثله]] هستی؟ گفت: آری. گفت: تو جزو کسانی بودی که در [[قتل]] [[امیرالمؤمنین]] [[عثمان]]، شرکت داشتی؟ [[ابوطفیل]] گفت: [[خیر]]، ولی از کسانی هستم که [[شاهد]] [[تسخیر]] [[خانه]] و قتلش بودم و به یاریش نشتافتم، [[معاویه]] گفت: چرا یاریش نکردی؟ عامر گفت: چون هیچ یک از [[مهاجرین]] و [[انصار]] به یاریش برنخاستند. | ||
*[[معاویه]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[یاری]] و کمک به او هم [[وظیفه]] تو بود و هم [[وظیفه]] آنان و چون به [[وظیفه]] خود عمل نکردید و از [[یاری]] او شانه خالی نمودید، [[خداوند]] هم شما را به سزای آن رساند و به این حال و وضعی که دارید، گرفتار نمود. | *[[معاویه]] گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، [[یاری]] و کمک به او هم [[وظیفه]] تو بود و هم [[وظیفه]] آنان و چون به [[وظیفه]] خود عمل نکردید و از [[یاری]] او شانه خالی نمودید، [[خداوند]] هم شما را به سزای آن رساند و به این حال و وضعی که دارید، گرفتار نمود. | ||
*[[ابوطفیل]] فوراً گفت: اگر [[یاری]] [[عثمان]] [[وظیفه]] همه بود، پس چرا تو که [[مردم]] [[شام]]، تحت فرمانت بودند، وقتی دیدی او در آستانه کشته شدن است، به [[یاری]] او نشتافتی؟ [[معاویه]] با [[سفسطه]] گفت: مگر همین حالا که به [[خونخواهی]] او برخاستهام، کمک به او به شمار نمیآید؟ [[ابوطفیل]] خندید و گفت: چرا، این هم [[یاری]] است ولی این [[بیت]] [[شعر]] [[عبید بن الرص]] مناسب حال من و توست که گفت: بعد از مرگم بر من نوحهسرایی خواهی کرد، ولی تا زندهام هیچ کمکی به من نکردی.<ref>{{عربی|لَأَعْرِفَنَّكَ بَعْدَ الْمَوْتِ تَنْدُبُنِي وَ فِي حَيَاتِي مَا زَوَّدْتَنِي زَادِي}}</ref> | *[[ابوطفیل]] فوراً گفت: اگر [[یاری]] [[عثمان]] [[وظیفه]] همه بود، پس چرا تو که [[مردم]] [[شام]]، تحت فرمانت بودند، وقتی دیدی او در آستانه کشته شدن است، به [[یاری]] او نشتافتی؟ [[معاویه]] با [[سفسطه]] گفت: مگر همین حالا که به [[خونخواهی]] او برخاستهام، کمک به او به شمار نمیآید؟ [[ابوطفیل]] خندید و گفت: چرا، این هم [[یاری]] است ولی این [[بیت]] [[شعر]] [[عبید بن الرص]] مناسب حال من و توست که گفت: بعد از مرگم بر من نوحهسرایی خواهی کرد، ولی تا زندهام هیچ کمکی به من نکردی.<ref>{{عربی|لَأَعْرِفَنَّكَ بَعْدَ الْمَوْتِ تَنْدُبُنِي وَ فِي حَيَاتِي مَا زَوَّدْتَنِي زَادِي}}</ref> |