قضاوت امام علی در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید نسخه‌ای قدیمی از صفحه‌است که توسط HeydariBot (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۲۵ اوت ۲۰۲۲، ساعت ۱۱:۱۱ ویرایش شده است. این نسخه ممکن است تفاوت‌های عمده‌ای با نسخهٔ فعلی بدارد.

یک نوزاد و دو پدر

هنگامی که امام علی (ع) به عنوان حاکم و قاضی در یمن مستقر شد، دو نفر مرد را به محضر حضرت آوردند که آن دو، کنیزی به طور مساوی خریداری و در یک طهر با وی جمع شده بودند. اینها چون تازه مسلمان و از احکام شریعت اسلام بی‌اطلاع بودند نمی‌دانستند که نباید دو مرد با کنیز خودشان در یک طهر نزدیک شوند و فکر می‌کردند ملکیت آنها بر کنیز در حلیت آن بر ایشان کافی است. بالاخره پسر بچه‌ای از آن کنیز متولد شد. سپس درباره این بچه که متعلق به کدام یک از آنهاست، اختلاف کردند و این نزاع را در نزد امیرالمؤمنین (ع) آوردند و دادخواهی نمودند.

حضرت دستور قرعه داد که به هر کدام از دو مرد قرعه اصابت کرد طفل از آن او باشد. سپس بچه را به کسی داد که قرعه به نام او اصابت کرد و نیمی از قیمت بچه را از او گرفت و به شریکش داد و فرمود: «اگر می‌دانستم پس از اطلاع از آیین خدا دست به چنین کاری زده و مرتکب چنین عملی شده‌اید شدیداً شما را مجازات می‌کردم». این قضاوت و داوری به گوش رسول خدا (ص) رسید. حضرت، قضاوت علی را امضا کرد و حکومت علی را در احکام اسلام مجری دانست و فرمود: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِينَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِي عَلَى سُنَنِ دَاوُدَ (ع) وَ سَبِيلِهِ فِي الْقَضَاءِ»؛ «حمد و سپاس خدا را که در خانواده ما کسی را قرار داده که مانند داود (ع) داوری می‌کند»[۱].[۲]

حکم فرار زناکار از رجم

حسین بن خالد نقل می‌کند که: از ابوالحسن امیرالمؤمنین (ع) پرسیدم: در زنای محصنه اگر مرد از گودال فرار کند آیا برگردانده می‌شود برای مجازات یا نه؟ فرمود: اگر خود او اقرار کرده باشد و پس از اصابت تعدادی از سنگ‌ها بر او فرار نماید او را دیگر برنمی‌گردانند، ولی اگر شاهد (بینه) بر گناهکاری او اقامه شده باشد و او از گودال فرار کند، باز او را برمی‌گردانند و حکم رجم بر او جاری می‌شود؛ زیرا ماعز بن مالک نزد پیامبر به گناه خود اقرار کرد و آن حضرت دستور اجرای حد صادر کردند. ماعز از گودال فرار کرد. زبیر بن عوام با استخوان شتری او را هدف قرار داد و استخوان به او خورد و افتاد، سپس مردم او را کشتند. وقتی قضیه به پیغمبر گزارش شد فرمود: چرا او را پس از فرار تعقیب کردید؟ مگر نه او خود اقرار کرده بود؟ سپس رسول خدا فرمود:

«لو کان علی معکم لما ضللتم»؛ «اگر علی در میان شما بود به گمراهی نمی‌رفتید». بعد حضرت رسول (ص) دستور داد از بیت المال دیه او را پرداخت نمایند[۳].[۴]

قضاوت درباره یک گاو

گروهی از علمای شیعه و سنی روایت کرده‌اند که دو نفر به حضور رسول خدا رسیدند و درباره گاوی که الاغی را کشته بود داوری خواستند. یکی از دو نفر عرض کرد: یا رسول الله، گاو این مرد، الاغ مرا کشته است. رسول خدا (ص) فرمود: «نزد ابی‌بکر بروید و از او بخواهید تا برای شما قضاوت کند».

آن دو نفر، نزد ابی‌بکر رفتند و داستان خود را بیان کردند. ابوبکر گفت: با بودن رسول خدا چگونه پیش من آمدید؟

گفتند: خود آن جناب ما را پیش شما فرستاده است. ابوبکر جواب داد: حیوانی حیوان دیگری را کشته، به صاحب آن حقی تعلق نمی‌گیرد. آن دو به محضر رسول خدا بازگشتند و قضیه را به عرض رساندند.

حضرت فرمود: پیش عمر بروید و حکایت خود را بگویید و از او داوری بخواهید. آن دو پیش عمر آمدند و داستان خود را گفتند. عمر گفت: با بودن رسول خدا چگونه پیش من آمدید؟

گفتند: خود پیغمبر ما را فرمان داد پیش تو آییم. عمر گفت: پس چرا نفرمود به نزد ابوبکر بروید؟ گفتند: حضرت به ما دستور داد به نزد او رفتیم و چنین و چنان گفت.

عمر گفت: من هم پاسخی به غیر از پاسخ ابوبکر ندارم. آن دو نفر مجدداً به محضر رسول خدا بازگشتند و قضیه را به عرض رساندند. رسول خدا فرمود: حضور علی بروید تا بین شما قضاوت کند.

آن دو به محضر امیر المؤمنین علی بن ابی طالب (ع) شرفیاب شدند و داستان خود را بازگو کردند. حضرت فرمود: اگر گاو به طویله الاغ وارد شده و او را کشته است، باید صاحب گاو بهای الاغ را به صاحبش بدهد و اگر الاغ به محل گاو وارد شده و از پا درآمده و هلاک شده حقی به گردن صاحب گاو نیست.

آن دو نفر به محضر پیغمبر خدا بازگشتند و داوری علی (ع) را به عرض رساندند. پیغمبر فرمود: «لقد قضی علی بن أبی طالب بقضاء الله تعالی»؛ «داوری علی بن ابی طالب بین شما قضاوت الهی بود». سپس پیغمبر حمد و سپاس خدا کرد که در خاندان او کسی را قرار داده که مثل داود پیغمبر داوری کند[۵]. ماجرای فوق به طریق دیگر نقل شده است و در ذیل آن چنین آمده است: «فَرَفَعَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) يَدَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ مِنِّي مَنْ يَقْضِي بِقَضَاءِ النَّبِيِّينَ»[۶].[۷]

یک نوزاد و سه پدر

ابن شهر آشوب از سنن ابی داود و سنن ابن ماجه و ابن بطه در کتاب «ابانه» و از فضائل احمد و از کتاب ابوبکر مردویه به طرق زیادی از زید بن ارقم نقل کرده‌اند که گفت: به رسول خدا خبر دادند که در یمن سه نفر تازه مسلمان به محضر علی (ع) رسیدند و درباره فرزندی که هر کدام او را از خود می‌پنداشتند داوری خواستند و هر کدام از آنها می‌گفت که با مادر کودک در یک طهر نزدیکی شده است، پس فرزند از آن اوست و این قضیه در زمان جاهلیت و قبل از آن‌که مسلمان شوند اتفاق افتاده است. امیرالمؤمنین (ع) فرموده است: اینها شریکانی هستند که شکایت دارند. سپس قرعه برای یکی از آن سه مرد زد و به نام یکی از آن سه نفر اصابت کرد. دستور داد نوجوان از آن او باشد و دو ثلث دیه برای دو مرد دیگر از او گرفت و به آنها فرمود: دیگر از این کارها نکنند.

پس از آنکه پیغمبر خدا این خبر را شنید گفت: «الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِينَا أَهْلَ الْبَيْتِ مَنْ يَقْضِي عَلَى سُنَنِ دَاوُدَ (ع)»؛ «حمد خدای را سزاست که در میان ما اهل بیت کسی را قرار داد که به سنت‌های داود پیامبر (ص) قضاوت می‌کند»[۸].[۹]

اسبی که مردی را کشت

مرحوم صدوق از امام باقر (ع) نقل می‌کند که فرمود: «رسول خدا، علی (ع) را به یمن فرستاد تا بین مردم داوری کند. در آنجا اسب سرکشی از یمن فرار کرد و با پای خود مردی را لگد زد و او را کشت.

اولیای مقتول اسب را گرفتند و خدمت امیرالمؤمنین (ع) آوردند و بر او اقامه دعوا کردند. صاحب اسب، شهود آورد که اسبش گریخته و پس از فرار، آن مرد را لگد زده و کشته است. علی (ع) در این قضیه حکم به برائت صاحب اسب کرد و خون کشته شده را هدر دانست.

اولیای مقتول که از این داوری ناراضی بودند به مدینه آمدند و به نزد رسول خدا (ص) از حکم علی، شکایت آوردند و گفتند: علی به ما ستم کرده و خون صاحب ما را هدر داده است. پیغمبر خدا فرمود: «إِنَّ عَلِيّاً لَيْسَ بِظَلَّامٍ وَ لَمْ يُخْلَقْ عَلِيٌّ لِلظُّلْمِ وَ إِنَّ الْوَلَايَةَ مِنْ بَعْدِي لِعَلِيٍّ وَ الْحُكْمَ حُكْمُهُ وَ الْقَوْلَ قَوْلُهُ لَا يَرُدُّ حُكْمَهُ وَ قَوْلَهُ وَ وَلَايَتَهُ إِلَّا كَافِرٌ وَ لَا يَرْضَى بِحُكْمِهِ وَ قَوْلِهِ وَ وَلَايَتِهِ إِلَّا مُؤْمِنٌ»؛ «علی هرگز ظلم نمی‌کند و برای ظلم آفریده نشده است، ولایت و رهبری پس از من با علی است. حکم، حکم اوست. قول، قول اوست. هیچ کس حکم، قول و ولایت او را رد نکند مگر کافر و حکم و قول و ولایتش را نپسندد مگر مؤمن».

اهل یمن وقتی این سخنان را از رسول خدا (ص) درباره علی (ع) شنیدند گفتند: «يَا رَسُولَ اللَّهِ رَضِينَا بِقَوْلِ عَلِيٍّ وَ حُكْمِهِ‌»؛ «ای رسول خدا ما به قول و حکم علی راضی شدیم».

حضرت فرمود: «هُوَ تَوْبَتُكُمْ مِمَّا قُلْتُمْ»؛ «همین است توبه شما از آنچه گفتید»[۱۰].[۱۱]

مرد شرابخوار

علمای شیعه و سنی نقل کرده‌اند که: مردی شراب خورده بود، او را نزد ابوبکر آوردند تا حد اسلامی را بر او جاری کند. موقعی که ابوبکر حکم به اجرای حد داد، مرد گفت: راست است که من شراب خورده‌ام لکن از تحریم آن آگاهی نداشتم؛ زیرا نشو و نمای من در میان مردمی بوده که آنان شراب را حلال می‌دانند و من تا به امروز از حرمت آن بی‌خبر بودم.

ابوبکر به دست و پا افتاد، نمی‌دانست درباره وی چگونه قضاوت کند. کسانی که حضور داشتند گفتند: از علی (ع) کمک بگیر و حکم این مسأله را از او سؤال کن. ابوبکر فوراً کسی را به حضور امام (ع) فرستاد و حکم این موضوع را از وی سؤال کرد. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: «دستور بده دو مرد مسلمان مورد وثوق، دست این مرد شرابخوار را بگیرند و به مجالس مهاجر و انصار ببرند و از آنان سؤال کنند: آیا در میان شما کسی هست که آیه تحریم شراب را برای این مرد تلاوت کرده و یا به او اطلاع داده باشد که رسول خدا شراب را حرام کرده است؟ اگر دو نفر از مهاجر یا انصار شهادت دادند که آیه تحریم یا حکم رسول خدا به او رسیده است حد الهی را بر او جاری کنید و اگر گواهی ندادند باید او را توبه داد که در آینده لب به شراب نزند و بعد رهایش سازید».

خلیفه از دستور امام پیروی کرد و سرانجام آن مرد تبرئه شد و آزاد گردید[۱۲].

داوری امام در این مورد می‌تواند در تمام مواردی که فرد بدون آگاهی و از روی نارسایی مرتکب گناهی گردد قانون کلی باشد و در تمام موارد به اجرا درآید، یعنی هر جاهل قاصری در برابر حدود و کیفر گناه معذور است.[۱۳]

تازه مسلمان شرابخوار

شیخ طوسی از ابن بکیر و کلینی از ابی بصیر از امام صادق (ع) نقل می‌کنند که فرمود: «مردی شراب خورده بود، او را به نزد ابوبکر آوردند. خلیفه از او پرسید: آیا تو شراب خورده‌ای؟ مرد گفت: بله.

سؤال کرد: چرا شراب خوردی در حالی که حرام است؟ مرد گفت: من تازه مسلمانم و به اسلام هم پایبندم، اما منزلم در میان جمعی است که شراب را حلال می‌دانند و می‌خورند. اگر می‌دانستم شراب حرام است از آن دوری می‌جستم.

ابوبکر نگاهی به عمر کرد و گفت: چه می‌گویی درباره این مرد؟ عمر گفت: این مشکلی است که فقط به دست ابوالحسن قابل حل است. ابوبکر دستور داد علی (ع) را برایم حاضر کنید.

عمر گفت: بهتر است دادگاه در منزل خود علی تشکیل شود. ابوبکر و عمر با آن مرد گناهکار و جمعی از مردم به محضر امیرالمؤمنین (ع) حاضر شدند. ابوبکر و عمر قصه آن مرد شرابخوار را به اطلاع حضرت رساندند و مرد هم به خوردن شراب اعتراف کرد.

امام فرمود: شخصی را مأمور کنید تا این مرد را نزد مهاجر و انصار ببرد و از آنها سؤال کند: آیا کسی برای این شخص آیه حرمت شراب را خوانده است؟ این کار را کردند و هیچ کس شهادت نداد که آیه تحریم شراب را برایش خوانده باشد؛ لذا او را آزاد نمود و به او گفته شد: بعد از این اگر شراب خوردی حد خدا را بر تو جاری خواهیم کرد»[۱۴].

سلمان به امیرالمؤمنین (ع) عرض کرد: چرا آنها را راهنمایی کردی؟ فرمود: خواستم تأکید این آیه درباره من و درباره آنان در فکرشان تجدید شود: ﴿أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لَا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ[۱۵]. احتمال دارد هر دو قضیه یکی باشد و به دو صورت نقل شده باشد - والله العالم.[۱۶]

یک طفل و دو مادر

دو زن در حالی که بچه‌ای به همراه داشتند بر عمر بن خطاب در دادگاه حاضر شدند و از وی خواستند میان ایشان به عدالت قضاوت کند. هر کدام از این دو زن ادعا می‌کرد کودک از آن من است و هیچ کدام هم دلیلی بر مدعای خود نداشتند. بهت و حیرت، سراسر وجود مجلس و قاضی محکمه، عمر بن خطاب را فرا گرفت و از هر گونه اظهار نظری عاجز ودرمانده شد، چاره‌ای ندید جز این که به باب مدینة العلم پیغمبر یعنی امیرالمؤمنین (ع) پناه برد و از او استمداد جوید. دستور داد آن دو زن و کودک را به محضر علی بن ابی‌طالب ببرند. آن دو آمدند شکایت خود را طرح کردند و عرض حال دادند.

حضرت امیر چون سخن آن دو زن را شنید زبان به وعظ و اندرز گشود و آنها را از عذاب الهی بیم داد تا حقیقت را بیان کنند، اما سخنان امام (ع) در دلشان مؤثر نیفتاد و بر ادعای خود اصرار ورزیدند و هر کدام از دو زن گفتند: کودک مال من است و من هم مادر اویم.

در این موقع امیرالمؤمنین (ع) فرمود: حال که به صلح و صفا نمی‌گرایید ناگزیر حکم حق را در قضیه شما اجرا خواهم کرد. آن گاه فرمود: «ائْتُونِي بِمِنْشَارٍ»؛ «اره‌ای برایم بیاورید».

چون زنان چشمشان به اره افتاد گفتند: چه می‌خواهی بکنی؟ حضرت خواست حکم حق را به آنها بفهماند. به یکی از حضار فرمود: «أَقُدُّهُ بِنِصْفَيْنِ لِكُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا نِصْفُهُ»؛ «برخیز و این کودک را با این اره به دو قسمت مساوی تقسیم کن و هر نیمه آن را در دامان یکی از دو زن بگذار».

چون کار به این جا رسید یکی از زنان خاموش ماند و آن دیگری که مادر واقعی بود فریاد زد و گفت: تو را به خدا یا ابا الحسن، اگر چاره‌ای جز به دو نیم کردن کودک نباشد من از حق خود گذشت می‌کنم و تمام کودک را به آن زن رقیب می‌بخشم.

چهره حق با این برخورد از پرده ابهام بیرون افتاد؛ زیرا وقتی امیرالمؤمنین (ع) سخن او را بشنید و سکوت دیگری را ملاحظه کرد به آواز بلند، الله اکبر گفت. بعد فرمود: «هَذَا ابْنُكِ دُونَهَا وَ لَوْ كَانَ ابْنَهَا لَرَقَّتْ عَلَيْهِ وَ أَشْفَقَتْ»؛ «این کودک فرزند تو است؛ زیرا اگر فرزند آن دیگری بود بی‌گمان به حال کودکش رقت می‌کرد و او را تحویل دنده‌های اره نمی‌داد».

چون حکم حق از منطق صدق علی (ع) اعلام شد آن زن دیگر به حقیقت امر اعتراف کرد و کودک را به رقیب خود تحویل داد. عمر بن خطاب از شنیدن نتیجه حکم شادمان شد و زبان به ثنای امیرالمؤمنین (ع) گشود[۱۷].[۱۸]

کشف راز خیانت یک دوشیزه

صفیه، که از دوشیزگان با جمال بود، در کمند عشق جوانی از انصار گرفتار آمد. اما بر اراده آن جوان پاکدل و با تقوا تأثیر نمی‌گذاشت و تقوای جوان، هرگز با هوای آن زن مساعدت نمی‌کرد. اما زن گرفتار در هوای نفس و طوفان گناه به فکر حیله و مکر افتاد تا آن جوان آراسته به تقوا را رسوا سازد و آبرویش را با تهمت از بین ببرد. سفیده تخم مرغی را به لباس و بین ران‌های خود ریخت. گریان و فریادکنان به مسجد در محکمه عمر بن خطاب درآمد و ضمن اشاره به جوان انصاری شکایت آغاز کرد و گفت: این جوان سر راه بر من گرفته، پرده ناموس و عفتم را دریده و در میان همه فامیل مرا رسوا کرده است.

آن گاه صفیه دامن جامه را به دست گرفت و ماده‌ای شبیه به «منی» را که به دامنش ریخته بود نشان داد و گفت: این است اثر آن تجاوز و پرده‌دری که بر دامن من آشکار است.

عمر برای روشن شدن حقیقت دستور داد زنانی «صفیه» را به خلوت برند و درباره قضیه تحقیق کنند. بعد از ساعتی به عمر خبر دادند که بر دامن و بدن صفیه آثار منی است.

عمر بر اساس ظاهر و تحقیقی که به عمل آورد خواست جوان را در معرض کیفر قرار دهد، لکن جوان فریاد برآورد و تضرع و استغاثه کرد و گفت: در کار من شتاب نکن و تحقیق بیشتر کنید. به خدا قسم، من مرتکب فحشا نشده و گناهی نکرده‌ام و جرمی ندارم جز آنکه به هوای دل آن زن تسلیم نگشته و کام او را بر نیاورده‌ام.

عمر سرگردان شد که زن، مدعی گناه جوان است و شاهدی هم (لباس ملوث) دارد، اما جوان، سوگند یاد کرد که مرتکب گناهی نشده است و این یک حیله و تزویر است؛ از این جهت عمر چاره‌ای جز آن ندید که برای حل این مشکل نیز مثل سایر مشکلات به علی بن ابی طالب (ع) توسل جوید.

گفت: یا أبا الحسن ما تری فی أمرهما؛ ای ابوالحسن چگونه نظر می‌دهی در کار این زن و آن جوان؟» حضرت امیر (ع) دستور داد پیراهن زن را گرفتند و سپس فرمود تا ظرف آب جوشی در حال غلیان حاضر کردند و از آن آب بر روی جامه ریخت. مایعی که بر جامه بود شکل ماده سفید رنگی منعقد شد و قسمتی از آن را بویید بوی تخم مرغ از آن استشمام کرد و قسمتی از آن را در دهان گذاشت طعم تخم مرغ داد.

آن گاه حضرت (ع) صفیه را خواند و به او فهماند که تحقیق او کذب دعوایش را ثابت کرده؛ لذا آن زن حیله باز به ناچار زبان به اقرار گشود و حقیقت عشق آتشین خود نسبت به آن مرد جوان پارسا را بازگو کرد و اعتراف به گناه خود نمود.

در بعضی از کتاب‌هایی که این قضیه را نقل کرده‌اند در خاتمه آورده‌اند که جوان انصاری هم در برابر این که از بند اتهام خلاصی یافت در مقابل علی (ع) ایستاد و گفت: من رفتار بد صفیه را به عفو و اغماض پاداش می‌دهم و از مطالبه حد قذف و کیفر افترایی که به من وارد کرده است صرف‌نظر می‌کنم[۱۹].[۲۰]

زنی که از ترس، اقرار به زنا کرد

جمعی از علمای عامه از امیرالمؤمنین (ع) روایت کرده‌اند که: در زمان حکومت عمر بن خطاب، زن حامله‌ای را به محکمه قضا آوردند. عمر از زن سؤال کرد: آیا مرتکب گناه و فحشا شده‌ای؟

زن گفت: آری. عمر حکم کرد که حد رجم بر او جاری شود.

موقعی که زن را به محل اجرای حد می‌بردند امیرالمؤمنین (ع) در آنجا حاضر بود، سؤال کرد: این زن چه کرده است؟ گفتند: عمر حکم کرده که حد رجم بر او جاری شود.

حضرت امیر (ع) دستور داد زن را برگردانند و بر عمر وارد شد. فرمود: «أَمَرْتَ بِهَا أَنْ تُرْجَمَ‌»؛ «آیا تو گفته‌ای که او را رجم کنند؟»

عمر گفت: بله؛ زیرا نزد من اقرار به زنا کرده است. حضرت فرمود: «هَذَا سُلْطَانُكَ عَلَيْهَا فَمَا سُلْطَانُكَ عَلَى مَا فِي بَطْنِهَا»؛ «تو بر زن حکومت داشته و حق حکم رجم بر او داری، اما نسبت به کودکی که در شکم دارد تو حقی نداری».

آن گاه حضرت از یک دلیل دیگر فقهی برای نجات زن استفاده کرد و فرمود: «فَلَعَلَّكَ انْتَهَرْتَهَا أَوْ أَخَفْتَهَا»؛ «شاید تو او را زجر داده یا ترسانده‌ای؟» عمر گفت: بلی چنین بوده است.

امام (ع) فرمود: آیا مگر نشنیده‌ای که پیامبر خدا (ص) می‌فرمود: «لَا حَدَّ عَلَى مُعْتَرِفٍ بَعْدَ بَلَاءٍ إِنَّهُ مَنْ قَيَّدْتَ أَوْ حَبَسْتَ أَوْ تَهَدَّدْتَ فَلَا إِقْرَارَ لَهُ»؛ «اعتراف با شکنجه حد ندارد، پس اگر کسی را به بندی یا زندان کنی و یا تهدید نمایی و با این تمهیدات قرار گرفتی، آن اقرار و اعتراف، اعتبار ندارد».

عمر زن را آزاد کرد و سپس گفت: «عَجَزَتِ النِّسَاءُ أَنْ تَلِدَ مِثْلَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ» «همه زنان عالم عاجزند که مثل علی بن ابی طالب بزایند. اگر علی نبود عمر هلاک می‌شد»[۲۱].[۲۲]

چوپان و زن

در روزگار خلافت عمر بن خطاب زنی را به محکمه‌اش آوردند و اقرار به زنا کرد. عمر چون اعتراف او را بشنید حکم به رجم داد تا بر او جاری کنند. امیرالمؤمنین (ع) که در آن مجلس حاضر بود به عمر فرمود: آیا از او سؤال کرده‌ای چرا زنا داده است، شاید برایش عذر موجهی باشد.

سپس به زن فرمود: چه چیز تو را وادار به زنا کرد؟ زن گفت: با مردی همراه شدم که در محمل شترش آب و شیر بود و با من نه آب بود و نه شیر. چون تشنه شدم از آن مرد طلب آب کردم، ولی او حاضر نشد که بدون کام گرفتن از من آبی به کامم بریزد. من خواهش او را نپذیرفتم. تا سه بار این کار تکرار شد و من از تن دادن به گناه خودداری کردم. اما کار تشنگی من بالا گرفت تا آنجا که دیدم به زودی جان از بدنم خارج می‌شود و می‌میرم، نزد او بازگشتم و در برابر جرعه آبی تن خویش را در اختیار او قرار دادم تا کام از من برگرفت.

آن گاه علی (ع) با صدای بلند گفت: الله اکبر و بعد فرمود: این همان مورد و معنای اضطرار است که خدا در قرآن فرموده هر کس مضطر و ناچار شد، هرگاه که از حد نگذراند و بی‌میلی جوید، گناهی مرتکب نشده است که خداوند آمرزنده و بخشاینده است. ﴿فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بَاغٍ وَلَا عَادٍ فَلَا إِثْمَ عَلَيْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ[۲۳].

در این جا عمر دستور داد زن را رها کردند و حکم رجم او لغو شد[۲۴].[۲۵]

مرده‌ای که امانت خود را مطالبه کرد

دو جوان به نام «صخر» و «هبیره» در اغفال و فریب دادن افراد ثروتمند، ماهر بودند و برای آنان نقشه‌ها می‌کشیدند تا اموالشان را به یغما ببرند. یک روز صخر به هبیره گفت: «ام سالم بلویه» زنی است توانگر و درآمد سرشاری دارد و در ضعف عقل و کودنی مشهور است، از این رو من دامی برایش گسترده‌ام که چون به آن دام درافتد ناگزیر باید مبلغ زیادی برای رهایی خود بپردازد. سپس کیسه‌ای که در دست داشت باز کرد و صد دینار طلای خالص بشمرد و در کیسه‌ای دیگر ریخت و به هبیره گفت: آن دام این است، تو همراه من بیا تا من بتوانم نقش خود را به خوبی ایفا کنم.

این دو جوان حیله‌گر به خانه ام سالم درآمدند و صخر با وانمود کردن این که فرد ساده‌لوحی است رو کرد به ام سالم و گفت: مادر، ما دو جوان شریک هستیم و شغل ما فروختن خواربار است و از شام جنس وارد کرده‌ایم و صد دینار سود برده‌ایم و تصمیم گرفته‌ایم سود خود را نزد شخص امینی بگذاریم و باز برای تجارت به شام برگردیم و آن گاه که از شام آمدیم سپرده خود را باز ستانیم و چون تو را به امانتداری شهره شهر یافتیم به این جا آمده‌ایم تا برای کسب ثواب و رضای خدا کیسه پول را به رسم امانت از ما بپذیری مشروط به آن‌که بدون حضور دیگری کیسه طلا را تحویل ندهی.

زن بیچاره ساده دل، امانت و شرط آن دو جوان را پذیرفت که اگر هر دو آمدند طلاها را تحویل دهد. جوانان خداحافظی کردند و رفتند.

مدت یک سال از این ماجرا گذشت و جوانان هنوز برای پس گرفتن ودیعه خود بازنگشته بودند. تا یک روز ام سالم مشغول خواندن تعقیب نماز بود که صخر اجازه گرفت بر ام سالم وارد شود. پس از دعا برای زن شروع کرد به گریه و شیون که آری، دوستم هبیره از دنیا رفته است و برای خانواده‌اش چه‌ها کرده‌ام. بعد با عجز و لابه خواهش کرد تا مبلغ سپرده را به او باز پس دهد. ام سالم ابتدا از دادن کیسه صد دینار طلا امتناع کرد، اما صخر به قدری گریه و زاری کرد که ام سالم تسلیم شد و مال سپرده را به تمام و کمال به او پس داد. صخر مال را گرفت و با سرعت رفت.

مدت سه روز از این قضیه می‌گذشت که هبیره به خانه ام سالم در آمد و گفت: سپرده مرا بده. زن گفت: سه روز پیش دوستت آمد و قسم یاد کرد که هبیره مرده است و او در کفن و دفن و عزاداری و کمک به خانواده‌اش شرط رفاقت را عمل کرده است؛ از این رو در تنگنای مالی قرار گرفته است و با گریه و انابه مرا مجبور کرد تا کیسه طلا را به او بدهم.

اما هبیره زیر بار نرفت و از وقتی سرسختی «ام سالم» را دید به محضر قضا در دادگاه عمر بن خطاب حاضر شد و شکایت ام سالم را با بیان تفصیل داستان بازگو کرد. ام سالم به قبول ودیعه اعتراف و شرط تسلیم کیسه طلا را مشروط به حضور هر دو مرد قبول کرد. اما در سیمای عمر یافت که عمر قانع نمی‌شود و اگر لحظه‌ای بر این منوال بگذرد او را به علت مخالفت با شرط، محکوم به تحمل غرامت خواهد کرد؛ لذا پیشدستی کرد و پیش از آن‌که عمر اظهار نظر کند گفت: تقاضای من آن است که پیش از صدور حکم در ماهیت دعوا، نظر دادن در این قضیه را به علی بن ابی طالب تفویض نمایی.

عمر تقاضای زن را پذیرفت و مثل موارد دیگر، حل این مشکل را به ضمیر روشن و ذهن تیز امیرالمؤمنین (ع) واگذار کرد.

مرد شاکی و زن مشتکی عنها هر دو به پیشگاه امیرالمؤمنین (ع) حاضر شدند و سؤال و جواب و تحقیقات انجام شد.

علی (ع)از حقیقت امر آگاه شد و دانست که ام سالم زن راستگو و سالمی است و هبیره با حقه بازی و جنجال می‌خواهد حق را به جانب خود معطوف کند و زن ساده دل را به دام مکر و حیله گرفتار سازد.

حضرت چون حقیقت را به خوبی دریافت به هبیره فرمود: آیا تو شرط تسلیم ودیعه را محترم می‌شماری؟ هبیره گفت: آری. امیرالمؤمنین (ع) فرمود: در این صورت ام سالم وظیفه دارد که از تسلیم ودیعه به تو خودداری کند تا زمانی که صخر نیز در این جا حاضر شود. ام سالم از شنیدن این سخن، نفس راحتی کشید؛ زیرا می‌دانست دوست این جوان یعنی صخر هرگز حاضر نمی‌شود برای گرفتن کیسه زر با این رفیقش بیاید. خلاصه امیرالمؤمنین (ع) با این برنامه و طرح یک سؤال نقشه‌ای را که آن دو جوان حیله‌گر طرح کرده بودند برهم زد و زن ساده لوح را از چنگال آن دو حقه باز نجات داد.

وقتی عمر این قضاوت را از حضرت علی (ع) شنید گفت:

لا أبقانی الله بعد ابن ابی طالب؛ «خدا بعد از علی بن ابی‌طالب مرا باقی نگذارد»[۲۶].[۲۷]

منابع

پانویس

  1. مفید، الارشاد، ص۱۸۲، فصل ۵۶ از باب ۲.
  2. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۸۷.
  3. ثقة الاسلام کلینی، کافی، ج۷، ص۱۸۵؛ وسائل الشیعة، ج۱۸، ص۳۷۶.
  4. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۸۸.
  5. فروع کافی، ج۷، ص۱۸۵؛ وسائل الشیعه، ج۱۸، ص۳۷۶.
  6. شریف رضی، خصائص الائمة، تحقیق دکتر هادی امینی، ص۸۱؛ ثنبلجی، نور الأبصار، ص۷۱؛ ابن حجر الصواعق المحرقه، ص۷۳؛ حسین فیروز آبادی، فضائل الخمسة، ج۲، ص۳۰۳.
  7. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۸۹.
  8. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۲۵۳.
  9. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۰.
  10. صدوق، الامالی، مجلس ۵۵، حدیث ۷؛ بحارالانوار، ج۳۸، ص۱۰۲؛ ج۴۰، ص۳۱۶.
  11. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۱.
  12. اصول کافی، ج۲، ص۱۶۹؛ مفید، الارشاد، ص۱۸۷، فصل ۵۸ از باب ۲؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۵۲.
  13. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۳.
  14. شیخ طوسی، تهذیب الاحکام، ج۱۰، ص۹۴؛ وسائل الشیعه، ج۱۸، ص۴۷۵؛ فروع کافی، ج۷، ص۲۴۹؛ شریف رضی، خصائص الائمه‌(ع)، ص۸۱؛ بحارالانوار، ج۴۰، ص۲۹۹.
  15. «بگو آیا از شریکانتان کسی هست که به سوی «حق» رهنمون باشد؟ بگو خداوند به «حق» رهنماست؛ آیا آنکه به حقّ رهنمون می‌گردد سزاوارتر است که پیروی شود یا آنکه راه نمی‌یابد مگر آنکه راه برده شود؟ پس چه بر سرتان آمده است؟ چگونه داوری می‌کنید؟» سوره یونس، آیه ۳۵.
  16. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۴.
  17. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۲، ص۳۶۷.
  18. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۷.
  19. ابن قیم جوزیه، الطرق الحکمیه، ص۴۷، شریف رضی، خصائص الأئمة، ص۸۴؛ صدر الدین بلاغی، عدالت و قضا در اسلام، ص۳۱۴.
  20. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۱۹۸.
  21. جوینی خراسانی، فرائد السمطین، ج۱، ص۳۵۰، حدیث ۲۱۵؛ خوارزمی، مناقب، ص۳۹: محب الدین طبری، ریاض النضرة، ج۳، ص۱۶۲؛ محب الدین طبری، ذخائر العقبی، ص۸۱؛ حافظ گنجی کفایة الطالب، ص۱۰۵.
  22. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۲۰۰.
  23. «جز این نیست که (خداوند)، مردار و خون و گوشت خوک و آنچه را جز به نام خداوند ذبح شده باشد بر شما حرام کرده است؛ پس کسی که ناگزیر (از خوردن این چیزها) شده باشد در حالی که افزونخواه (برای رسیدن به لذّت) و متجاوز (از حدّ سدّ جوع) نباشد بر او گناهی نیست، که خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره بقره، آیه ۱۷۳.
  24. ابن قیم جوزیه، الطرق الحکمیه، ص۵۲ به نقل از الغدیر، ج۶، ص۱۲۰؛ در کنز العمال، ج۵، ص۴۵۷ حدیث ۱۳۵۹۶ با کمی اختلاف از ابی صخی نقل کرده است.
  25. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۲۰۱.
  26. ابن جوزی، اخبار الظرائف، ص۱۹؛ محب الدین طبری، ریاض النضرة، ج۲، ص۱۶۵؛ محب الدین طبری، ذخائر العقبی، ص۸۰؛ خوارزمی، مناقب، ص۵۳؛ ابن جوزی، ص۱۴۸، به نقل از صدر الدین بلاغی، عدالت و قضا، ص۲۲۸.
  27. ناظم‌زاده، سید اصغر، تجلی امامت ص ۲۰۲.