زندقه در معارف و سیره امام صادق

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Wasity (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۳۱ اکتبر ۲۰۲۲، ساعت ۰۸:۳۵ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

امام صادق (ع) با برخی از زندیق‌های زمان خود مناظراتی منطقی داشته است به‌گونه‌ای که آنها این روش حضرت را ستایش می‌کردند و خود خواهان دیدار با ایشان می‌گردند.

مقدمه

ملاصدرا در شرح اصول کافی به تناسب شرح روایتی که در آن امام صادق (ع) با یکی از زنادقه مصری دیدار دارد، می‌نویسد: حضرت در گفتگو با این زندیق سه برخورد داشته است: ۱. جدل؛ ۲. خطابه؛ ۳. برهان. این سه مرحله برخورد، برگرفته از آیه شریفه قرآن است که خداوند می‌فرماید: ﴿ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ[۱].

در این آیه هم دعوت و موعظه ذکر شده و هم جدال به نیکی[۲]؛ منتها ملاصدرا با توجه به حدیث ذکرشده، مراحل سه گانه را به ترتیب دیگر یا به عکس ذکر کرده و اول جدل را آورده است؛ زیرا دهریان در آغاز سخن کسی را قبول نمی‌کنند؛ بلکه باید با جدل و درگیری برای آنان شبهه ایجاد کرد تا از موضع خود تا حدودی عقب نشینی کنند؛ به همین جهت حضرت از او می‌پرسد تو که عبدالملک نامیده شده‌ای، بنده پادشاه زمین هستی یا حاکم آسمان؟ سپس به نصحیت وی پرداخت و در پایان برای راهنمایی وی دلیل آورد و او با استدلال امام صادق (ع) به حق گروید.

چنین به نظر می‌رسد که مهم طی این سه مرحله است و تقدیم و تأخیر آن بر عهده شخصی است که با مرد بی‌دین و دهری یا هر شخص دیگری برای گفتگو روبرو می‌شود. مناسب است اصل این داستان را نقل کنیم: هشام بن حکم گوید: در مصر زندیقی بود که از امام صادق (ع) چیزها (در مسائل علمی) به او رسیده بود. به مدینه آمد تا با آن حضرت مناظره کند. به او گفتند حضرت به مکه رفته است. او به مکه آمد. ما در حال طواف همراه با امام صادق (ع) بودیم. مرد زندیق به ما برخورد؛ نامش عبدالملک و کنیه‌اش ابو عبدالله بود. در همان حال طواف، شانه به شانه حضرت زد. امام به او فرمود: نامت چیست؟ گفت: نامم عبدالملک است. فرمود: کنیه‌ات چیست؟ گفت: ابو عبدالله. امام به او گفت: این مَلِکی که تو بنده او هستی، از پادشاهان زمین است یا از آسمان و به من بگو پسرت بنده خدای آسمان است یا خدای زمین؟ هر جوابی داری بده تا محکوم شوی.

هشام گوید: به آن زندیق گفتم: گفتار او را رد می‌کنی و پاسخ نمی‌دهی؟ هشام گوید: (زندیق) گفته مرا زشت شمرد.

امام صادق (ع) به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم، پیش من بیا. پس از طواف، حضرت به زندیق گفت: تو می‌دانی که زمین زیر و زبری دارد؟ زندیق: آری. امام: به زیر زمین رفتی؟ زندیق: نه.

امام: پس از کجا می‌دانی زیر زمین چیست؟ زندیق: نمی‌دانم، ولی به گمانم زیر زمین چیزی نیست.

امام: گمان، اظهار درماندگی است نسبت به چیزی که نتوانی یقین کنی. به آسمان بالا رفتی؟ زندیق: نه. امام: می‌دانی در آن چیست؟ زندیق: نمی‌دانم.

امام: از تو عجب است که نه به مشرق رسیدی و نه به مغرب؛ نه به زیر زمین فرو شدی و نه به آسمان بالا رفتی و نه به آنجا گذر کردی تا بفهمی چه آفریده‌ای دارند و منکر هر چه در آنها هست می‌باشی؛ آیا خردمند چیزی را که نمی‌داند، منکر می‌شود؟ زندیق: هیچ کس جز تو با من این سخن را نگفته است.

امام: پس تو در این شک داری؛ شاید که آن همان باشد و شاید هم نباشد. زندیق: شاید همین طور است.

امام: ای مرد، کسی که نمی‌داند، دلیلی بر کسی که می‌داند ندارد. ای برادر مصری، نادان دلیلی ندارد. از طرف من این نکته را خوب بفهم که ما هرگز درباره خدا تردیدی نداریم. مگر نمی‌بینی خورشید و ماه و شب و روز پایین می‌روند و بی‌اشتباه و کم و بیش بر می‌گردند؟ پس ناچار و مسخرند؛ جز مدار خود مکانی ندارند. اگر می‌توانستند، می‌رفتند و بر نمی‌گشتند. اگر ناچار نبودند، چرا شب روز نمی‌شود و چرا روز شب نمی‌شود؟ ای برادر اهل مصر، به خدا مسخرند و ناچارند که به وضع خود ادامه دهند و آنکه آنها را مسخر و ناچار کرده است، از آنها محکم‌تر و حکیم‌تر و بزرگ‌تر است. زندیق: درست می‌فرمایید.

امام: ای برادر مصری، به راستی آنچه شما بدو گرویده اید و گمان می‌کنید که دهر است، اگر دهر است که مردم را می‌برد، چرا آنها را بر نمی‌گرداند؟ اگر آنها را بر می‌گرداند، چرا نمی‌برد؟ ای برادر مصری، همه ناچارند. راستی چرا آسمان افراشته است و زمین هموار و زیرپانهاده است؟ چرا آسمان بر زمین نمی‌افتد و زمین بالای طبقات آسمان فرو نمی‌رود و به هم نمی‌چسبند و کسانی که در آنها هستند به هم نمی‌چسبند؟ زندیق گفت: خدا که پروردگار و صاحب آن دو است، نگهشان داشته است.

گویند آن زندیق به دست امام صادق (ع) مؤمن شد. حمران عرض کرد: قربانت، اگر زنادقه به دست شما ایمان می‌آورند (عجیب نیست)؛ کفار به دست پدرت مسلمان می‌شدند. آن تازه مؤمن به امام عرض کرد: مرا به شاگردی خود بپذیر. امام به هشام بن حکم فرمود: او را با خود ببر. هشام او را تعلیم داد. هشام معلم ایمان اهل شام و مصر بود. آن مرد به خوبی پاک عقیده شد تا جایی که امام صادق (ع) او را پسندید[۳].

برخورد امام صادق (ع) با این گروه چنان منطقی بوده است که خود به این موضوع اقرار دارند و این روش حضرت را ستایش می‌کنند و خود خواهان دیدار با ایشان می‌گردند.

این نکته در این خبر بسیار مهم و زیبا و قابل توجه است که امام صادق (ع) افزون بر تربیت شاگردان متخصص، آنان را معلم ایمان منطقه‌ای قرار داده است و در اینجا هشام معلم و مسئول ایمان منطقه شام و مصر معرفی می‌شود[۴]، در عین اینکه در بصره، کوفه و بغداد فعالیت دارد[۵].

برخورد امام صادق (ع) با دیگر دهریان

همان‌گونه که بیان شد، امام صادق (ع) با دیگر دهریان و زنادقه هم دیدار داشته است که به مواردی از آنها اشاره می‌شود. شیوه برخورد حضرت پاسخگویی به شبهات و اشکالات آنان بوده است. با توجه به اینکه این حوادث در دوران هشام بن حکم رخ داده است، می‌توان آنها را مربوط به دوران بنی عباس دانست.

دیدار با عبدالله دیصانی

گزارش‌های متعددی از دیدار دیصانی با هشام و پرسش‌های وی از امام صادق (ع) ثبت شده است. این پرسش‌ها و برخوردها متعدد بوده است و در نتیجۀ پاسخ‌های امام صادق (ع) به او، وی مسلمان شده و به دامن اسلام بازگشته است.

  1. هشام بن حکم گوید: ابو شاکر دیصانی گفت: آیه‌ای در قرآن است که گفتۀ ما را می‌رساند؛ گفتم: کدام آیه؟ گفت: ﴿وَهُوَ الَّذِي فِي السَّمَاءِ إِلَهٌ وَفِي الْأَرْضِ إِلَهٌ[۶]. هشام گوید: من نمی‌دانستم چگونه به او جواب دهم؛ مغلوب شدم [سپس به حج رفتم] و به امام صادق (ع) گزارش دادم. حضرت فرمود: این سخن زندیقی خبیث است. چون به سویش بازگشتی به او بگو: اسم تو در کوفه چیست؟ او می‌گوید: فلان؛ سپس بگو: اسم تو در بصره چیست؟ او می‌گوید: همان فلان، پس بگو: همچنین است خدای پروردگار ما؛ در آسمان معبود است و در زمین معبود است و در دریاها معبود است و در بیابان‌ها معبود است و در همه جا معبود است. هشام گوید: من بازگشتم و نزد ابو شاکر رفتم و این مطالب را گفتم. او گفت: این جواب از حجاز آمده است[۷].
  2. هشام بن حکم گوید: ابو شاکر دیصانی به من گفت: من پرسشی دارم. از صاحبت اجازه بگیر (تا بیایم از او بپرسم)، زیرا من آن را از گروهی از علما پرسیده‌ام، ولی جواب قانع کننده‌ای نداده‌اند. گفتم: آیا ممکن است من را از آن آگاه کنی؟ شاید نزد من پاسخی باشد که آن را بپسندی؟ گفت: دوست دارم آن را برای ابو عبدالله صادق (ع) بیان کنم. من برای او اجازه گرفتم. بر حضرت وارد شد و گفت: آیا اجازه پرسش می‌دهی؟ حضرت فرمود: «سَلْ عَمَّا بَدَا لَكَ»[۸]. ابو شاکر گفت: دلیل بر اینکه تو صانعی داری چیست؟ حضرت فرمود: خودم را خالی از دو جهت ندیدم، یا اینکه خودم را خود ایجاد کردم یا دیگری ساخته است. اگر خودم خود را ایجاد کرده باشم، از دو حال خالی نیست؛ یا او از قبل موجود بوده یا من آن را ساخته‌ام در صورتی که نبوده است. اگر از قبل بوده، نیازی به ایجاد و ساخت ندارد و اگر معدوم بوده، تو می‌دانی که معدوم چیزی را ایجاد نمی‌کند (پس من چگونه صانعی ساخته‌ام)؛ پس معنای سومی ثابت می‌شود که آن همان خداوند رب العالمین است. وی حرکت کرد و در جواب ماند[۹].
  3. عبدالله دیصانی از هشام پرسید: تو پروردگاری داری؟ گفت: آری. گفت: او قادر است؟ گفت: آری، قادر و هم قاهر است. گفت: می‌تواند تمام جهان را در تخم مرغی بگنجاند که نه تخم مرغ بزرگ شود و نه جهان کوچک؟ هشام گفت: مهلتم بده. دیصانی گفت: یک سال به تو مهلت دادم و بیرون رفت. هشام سوار شد و خدمت امام صادق (ع) رسید و اجازه خواست و حضرت به او اجازه داد. هشام عرض کرد: یا ابن رسول الله، عبدالله دیصانی از من سؤالی کرده که در آن تکیه‌گاهی جز خدا و شما نیست. امام فرمود: چه سؤالی کرده؟ عرض کرد: چنین و چنان گفت. حضرت فرمود: ای هشام، چند حس داری؟ گفتم: پنج حس. فرمود: کدام یک کوچک‌تر است؟ گفتم: باصره (یعنی چشم). فرمود: اندازه مردمک چشم چقدر است؟ گفتم: اندازه یک عدس یا کوچک‌تر از آن؛ پس فرمود: ای هشام، به پیش برو و بالای سرت را بنگر و به من بگو چه می‌بینی. گفت: آسمان و زمین و خانه‌ها و کاخ‌ها و بیابان‌ها و کوه‌ها و نهرها را می‌بینم. امام فرمود: آنکه توانست آنچه را تو می‌بینی، در یک عدس یا کوچک‌تر از عدس درآورد، می‌تواند جهان را در تخم مرغ درآورد، بی‌آنکه جهان کوچک و تخم مرغ بزرگ شود. هشام به منزلش بازگشت.

دیصانی صبح زود روز بعد نزد او آمد و گفت: ای هشام، من آمدم که به تو سلام دهم، نه آنکه از تو جواب بخواهم. هشام گفت: اگر برای طلب جواب هم آمده‌ای، جوابت این است (جواب حضرت را به او گفت). دیصانی از نزد او خارج شد و در خانه امام صادق (ع) آمد و اجازه خواست. حضرت به او اجازه داد. چون نشست گفت: ای جعفر بن محمد (ع)، مرا به معبودم راهنمایی فرما. امام صادق (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ دیصانی بیرون رفت و اسمش را نگفت. رفقایش به او گفتند: چرا نامت را به حضرت نگفتی؟ جواب داد: اگر می‌گفتم نامم عبدالله (بنده خدا) است، می‌گفت: آنکه تو بنده‌اش هستی کیست؟ آنها گفتند: بازگرد و بگو تو را به معبودت دلالت کند و اسمت را نپرسد. او بازگشت و گفت: مرا به معبودم راهنمایی کن و نامم را مپرس. حضرت به او فرمود: بنشین. در آنجا یکی از کودکان امام (ع) تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی می‌کرد: حضرت به او فرمود: این تخم مرغ را به من بده، آن را به وی داد. امام فرمود: ای دیصانی، این تخم سنگری است پوشیده که پوست کلفتی دارد و زیر پوست کلفت، پوست نازکی است و زیر پوست نازک، طلایی است روان و نقره‌ای است آب شده که نه طلای روان به نقره آب شده آمیزد و نه نقره آب شده با طلای روان در هم شود و به همین حال باقی است. نه مصلحی از آن خارج شده تا بگوید من آن را اصلاح کردم و نه مفسدی درونش رفته تا بگوید من آن را فاسد کردم و معلوم نیست برای تولید نر آفریده شده یا ماده؛ ناگاه می‌شکافد و مانند طاووسِ رنگارنگ بیرون می‌دهد. آیا تو برای این مدبری می‌یابی؟ دیصانی مدتی سر به زیر افکند و سپس گفت: گواهی دهم که معبودی جز خدای یگانۀ بی‌شریک نیست و اینکه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست و تو امام و حجت خدایی بر مردم و من از حالت پیشین توبه گزارم[۱۰].[۱۱]

دیگر زندیق‌ها

هشام بن حکم که از شاگردان امام صادق (ع) و علاقه‌مند به مباحث کلامی بود، گزارشی از گفتگوی امام با مردی زندیق دارد؛ البته مشخص نیست این فرد یکی از همان افرادی است که ذکر شد، مانند دیصانی، ابن ابی العوجاء و عبدالملک یا شخص دیگری است؛ ولی نشانه‌ای از اهتمام حضرت در پاسخگویی به شبهات افراد زندیق و شیوۀ برخورد با آنان است. هشام بن حکم گوید: قسمتی از سخن امام صادق (ع) به زندیقی که خدمتش رسید، این بود: اینکه می‌گویی خدا دوتاست، بیرون از این نیست که یا هر دو قدیم و قوی‌اند یا هر دو ضعیف، یا یکی قوی و دیگری ضعیف است. اگر هر دو قوی‌اند، پس چرا یکی از آنها دیگری را دفع نمی‌کند تا در اداره جهان هستی تنها باشد؟ (زیرا قدرت خدا باید فوق همه قدرت‌ها باشد و اگر قدرتی در برابرش یافت شود، نشانۀ عجز و ناتوانی است) و اگر یکی را قوی و دیگری را ضعیف می‌پنداری، گفتار ما ثابت شود که خدا یکی است به علت ناتوانی و ضعفی که در دیگری آشکار است (و اگر هر دو ضعیف باشند، پیداست که هیچ یک خدا نخواهد بود. به گفته ملاصدرا، این بیان امام (ع) ساده و روشن و مطابق فهم عامه مردم است. اکنون همین مطلب را با استدلالی دقیق‌تر که مناسب فهم خواص و نکته‌سنجان است بیان می‌فرماید)[۱۲]. اگر بگویی خدا دو تاست، بیرون از این نیست که یا هر دو در تمام جهات برابرند یا از تمام جهات مختلف و متمایزند. چون ما امر خلقت را منظم و فلک را در گردش و تدبیر جهان را یکسان و شب و روز و خورشید و ماه را مرتب می‌بینیم، درستی کار و تدبیر و هماهنگی آن دلالت کند که ناظم یکی است؛ به علاوه اگر ادعای دو خدا کنی، بر تو لازم است میانه‌ای بین آنها قایل شوی تا دوگانگی آنها درست شود؛ بنابراین آن میانه، خدای سومی قدیمی است بین آن دو؛ پس دچار سه خدایی می‌شوی و اگر سه خدا ادعا کنی، بر تو لازم شود آنچه درباره دو خدا گفتم که بین آنها میانه و حد فاصله باشد، درنتیجه خدایان پنج می‌شوند و همین طور عدد آنان بالا می‌رود و خدا بی‌نهایت زیاد می‌شود.

هشام گوید: از جمله سؤال‌های زندیق این بود که گفت: دلیل بر وجود خدا چیست؟ امام فرمود: وجود ساخته‌ها دلالت دارد بر اینکه سازنده‌ای آنها را ساخته. مگر نمی‌دانی که چون ساختمانِ افراشته و استواری می‌بینی، یقین می‌کنی که بنّایی داشته، اگرچه تو آن بنّا را ندیده و مشاهده نکرده باشی. زندیق گفت: خدا چیست؟ فرمود: خدا چیزی است بر خلاف همه چیز؛ به عبارت دیگر ثابت کردن معنایی است و اینکه او چیزی است به حقیقت «چیز بودن»؛ جز اینکه جسم و شکل نیست، دیده نشود، لمس نگردد، به هیچ یک از حواس پنج گانه درک نشود، خیال‌ها او را در نیابند و گذشت زمان کاهشش ندهد و دگرگونش نسازد[۱۳].

این خبر را صدوق نیز به طور مفصل‌تر در کتاب توحید نقل کرده و پرسش‌های دیگری را گزارش کرده است[۱۴]. علامه مجلسی رحمه الله در شرح این حدیث گوید: این حدیث از غوامض و مشکلات احادیث است و بعد هفت وجه مفصل از قول علما در شرح آن بیان کرده است[۱۵].[۱۶]

پرسش مستقیم

منابع

پانویس

  1. «(مردم را) به راه پروردگارت با حکمت و پند نیکو فرا خوان و با آنان با روشی که بهتر باشد چالش ورز!» سوره نحل، آیه ۱۲۵.
  2. محمد بن ابرهیم صدرالدین شیرازی، شرح أصول الکافی، ج۳، ص۷.
  3. محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۷۲؛ همان، (ترجمۀ محمدباقر کمره‌ای)، ج۱، ص۲۱۱.
  4. «هِشَامٌ فَكَانَ مُعَلِّمَ أَهْلِ الشَّامِ وَ أَهْلِ مِصْرَ الْإِيمَانَ»؛ محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۷۴.
  5. ذاکری، علی اکبر، سیره فرهنگی و اجتماعی معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه، ص ۳۴۹.
  6. «و اوست که در آسمان خداست و در زمین خداست» سوره زخرف، آیه ۸۴.
  7. محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۱۲۸؛ همان، (ترجمه سیدجواد مصطفوی)، ج۱، ص۱۷۴.
  8. .«از آنچه برای تو پیش آمده است بپرس
  9. شیخ صدوق، التوحید، ص۲۹۰.
  10. محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۷۹؛ شیخ صدوق، التوحید، ص۱۲۲؛ حسین بن حمدان خصیبی؛ الهدایة الکبری، ص۲۵۸ (چ البلاغ) با تفاوت اندک.
  11. ذاکری، علی اکبر، سیره فرهنگی و اجتماعی معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه، ص ۳۵۸.
  12. محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازی، شرح أصول الکافی، ج۳، ص۳۵.
  13. محمد بن یعقوب کلینی، الکافی، ج۱، ص۸۱؛ همان، (ترجمۀ سیدجواد مصطفوی)، ج۱، ص۱۰۵.
  14. شیخ صدوق، التوحید، ص۲۴۳-۲۵۰.
  15. محمدباقر مجلسی، مرآة العقول، ج۱، ص۲۶۰-۲۷۳.
  16. ذاکری، علی اکبر، سیره فرهنگی و اجتماعی معصومان در کتاب‌های چهارگانه شیعه، ص ۳۶۲.