عبدالله بن زبیر بن عوام در تاریخ اسلامی

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت

نسخه‌ای که می‌بینید، نسخهٔ فعلی این صفحه است که توسط Bahmani (بحث | مشارکت‌ها) در تاریخ ‏۸ دسامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۲۳ ویرایش شده است. آدرس فعلی این صفحه، پیوند دائمی این نسخه را نشان می‌دهد.

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)

عبدالله بن زبیر، بزرگ‌ترین پسر زبیر بن عوام است. گفته‌اند عبدالله نخستین فرزندی است که بعد از هجرت به دنیا آمد. او بسیار زیرک و شجاع و زبانی گویا داشت. عبدالله یکی از صحابه رسول خدا (ص) بود که بعدها در باطن، کافر و بی‌دین شد و دشمن بنی هاشم بود و به علی (ع) دشنام می‌داد. او در جنگ جمل بر علیه امام علی (ع) شرکت کرد و سران این جنگ را بدین کار تشویق می‌کرد. علاقه فراوانی به ریاست داشت و بعد از شهادت امام حسین (ع) در مکه ادعای خلافت کرد. سرانجام در سال ۷۳ ه به دست سپاهیان عبدالملک مروان کشته شد.

مقدمه

عبدالله، بزرگ‌ترین پسر زبیر بن عوام بن خویلد قرشی اسدی، پسر عمه پیامبر اکرم(ص) و مادرش اسماء، دختر ابوبکر بن ابی قحافه، خواهر عایشه (همسر پیامبر(ص)) است. او به دو کنیه مشهور بوده است: ابوخبیب و ابوبکر یا ابوبکیر که مشهورتر، ابوبکر است[۱]. مادربزرگش، صفیه، دختر عبدالمطلب، خدیجه، دختر خویلد، عمه پدرش و خاله‌اش عایشه، ام المؤمنین است[۲]. او جزو چند تن خطبای قریش بود که به ابوبکر شبیه بود. در دوره او نقش درهم‌ها به یکی از این دو صورت بود:

  1. محمد رسول الله
  2. "امر الله بالوفا والعدل".

او اولین کسی بود که درهم‌های دایره شکل را ساخت و از او در کتاب‌های حدیث ۳۳ حدیث نقل کرده‌اند[۳]. اسماء در مکه با زبیر بن عوام ازدواج کرد و فرزندانی آورد. اسماء آنقدر زنده ماند که در پایان عمر نابینا شد و پس از کشته شدن عبدالله به فاصله اندکی درگذشت[۴].

اسماء در حالی که به عبدالله باردار بود، از مکه هجرت کرد و او را در منطقه قبا در شهر مدینه، در سال دوم هجرت به دنیا آورد[۵]. عده‌ای سال تولد او را سال اول هجرت دانسته‌اند[۶] و گفته‌اند عبدالله بن زبیر نخستین فرزندی است که بعد از هجرت به دنیا آمد و به هنگام تولد وی، مسلمانان تکبیر گفتند، از آن رو که میان مسلمانان شایع شده بود یهودیان می‌گویند: آنها مسلمانان را جادو کرده‌اند که بچه به دنیا نیاورند. پس تکبیر‌‌شان از خوشحالی بود که خداوند گفته یهودیان را دروغ شمرد[۷].

عبدالله چهره‌ای سیاه داشت و هیچ مویی در صورت نداشت. او بسیار زیرک و شجاع بود و زبانی گویا داشت[۸]. او مردی ریاکار بود و به امید رسیدن به خلافت به نماز و روزه می‌پرداخت و بسیار روزه می‌گرفت و در اوقات بیکاری به نماز مشغول می‌شد. او بعضی از شب‌ها را به حال قیام و شب دیگر را به رکوع و شب سوم را به حال سجود می‌گذراند. گاهی در یک رکوع نمازش سوره‌های بقره، آل عمران، نساء و مائده را که بیش از شش جزء قرآن است، می‌خواند و یک هفته را با یک بار طعام روزه می‌گرفت و چون شب شنبه هنگام افطار می‌رسید، دستور می‌داد تا یک کاسه روغن آماده می‌کردند و مقداری شیر در آن می‌دوشیدند و مختصری "صبر" در آن می‌ریخت و آن را می‌آشامید تا صبر روده‌ها را باز کند و روغن تشنگی را برطرف کند و شیر هم غذایش باشد[۹].

او با تمام علاقه‌اش به ریاست و سلطنت، خود را زاهد و بی‌اعتنای به دنیا نشان می‌داد و خود را همسایه و پناهنده به خانه خدا می‌نامید و می‌گفت: شکمم، یک وجب بیش نیست، برای این مقدار، چه ارزشی دارد که انسان اطراف دنیا را بچرخد. همسایه خانه کعبه و پناهنده به خدا هستم[۱۰]. او به مردم از خرما صدقه می‌داد و زر و سیم را به گنجینه می‌نهاد و می‌گفت: "خرمای مرا خوردید و از فرمان من سرپیچی کردید"[۱۱]. هنگامی که زبیر برای بیعت نزد پیامبر(ص) رفت، عبدالله هفت یا هشت ساله بود. هنگامی که پیامبر(ص) او را دید، تبسم کرد و با او بیعت کرد[۱۲]. گفته‌اند در زمان او سیلی در کنار خانه کعبه آمد و او در حالت شنا طواف می‌کرد[۱۳]. او از افرادی است که روایت‌هایی نقل کرده و صاحب چند فرزند بوده که یکی از آنها به نام ثابت، از اصحاب امام سجاد(ع) بود[۱۴]. او با مردم هشت حج به جا آورد[۱۵] و نخستین کسی بود که کعبه را خوش بو کرد[۱۶].[۱۷]

ابن زبیر و شرکت در جنگ‌ها

عبدالله به همراه پدرش در جنگ یرموک شرکت داشت[۱۸] اما پدرش به او اجازه جنگ نداد و او را از میدان نبرد بیرون نگه داشت و پس از پایان جنگ، عبدالله با گروهی دیگر به یاری مجروحان شتافت. چندی بعد عمر به زبیر دستور آماده‌سازی سپاه عمرو عاص برای حمله به مصر را داد و عبدالله در این سفر نیز همراه پدر بود[۱۹].

طبق نقل مورخان، عبدالله در سال ۲۷ه‍.ق نزدیک تونس رسید و دید که مسلمانان و رومیان در طول روز باهم می‌جنگند و شب به لشکرگاه خویش بر می‌گردند و فردا جنگ را دوباره آغاز می‌کنند. او پیشنهاد کرد این روش، تغییر کند و مسلمانان دو دسته شوند؛ گروهی به میدان جنگ بروند و دسته دوم استراحت کنند و پس از خسته شدن دسته اول نیروهای تازه نفس وارد میدان شوند. پیشنهاد او قبول شد و نیروهای رومی که غافل‌گیر شده بودند، فراری شدند و عبدالله فرمانده آنها جرجیر را کشت[۲۰] و آنجا را به دست خود فتح و دختر جرجیر را از آن خود ساخت؛ زیرا مسلمانان این گونه قرار نهاده بودند که هر که جرجیر را بکشد، دخترش از آن او باشد[۲۱]. در این جنگ غنائم بسیاری به دست آورد که قیمت آنها حدود بیست هزار دینار بود[۲۲].[۲۳]

عبدالله بن زبیر و دشمنی با بنی هاشم

عبدالله یکی از صحابه رسول خدا(ص) بود که بعدها در باطن، کافر و بی‌دین شد و دشمن بنی هاشم بود و به علی(ع) دشنام می‌داد[۲۴]. عبدالله چهل روز خطبه خواند و در خطبه‌اش بر پیامبر(ص) صلوات فرستاد و برای عذرخواهی گفت: "علت اینکه صلوات فرستاد و آن را ترک کردم، این است که برخی با شنیدن نام رسول خدا مغرور می‌شوند[۲۵]. او برای عبدالله بن عباس هم نقل کرده که من دشمنی با شما اهل بیت(ع) را از چهل سال پیش در دل داشتم[۲۶].

از امام علی(ع) نقل شده که فرمود: "همواره زبیر با ما و از ما بود تا وقتی که پسر نامبارکش عبدالله بزرگ شد؛ آنگاه مخالف و دشمن ما شد[۲۷].

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه فقط در یک مورد حدیث را به صورت کامل آورده است. وی در ذیل این حدیث به تحریف عالمان سنی در این حدیث اشاره می‌کند و می‌نویسد: ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب حدیث را ذکر می‌کند و لفظ «مشئوم» را نمی‌آورد. با این حال خود وی نیز در موارد دیگر این حدیث را نقل و لفظ «مشئوم» را حذف کرده است[۲۸]، البته این تحریف اختصاص به ابن عبدالبر ندارد، ابن ابی شیبه در مصنف و ابن اثیر در اسد الغابة این حدیث را با حذف لفظ «مشئوم» نقل کرده‌اند[۲۹]. مشئوم از «شؤم» به معنای بد یُمن و بد قَدَم است.

از جمله دشمنی‌های وی با بنی هاشم این بود که حسن، پسر محمد حنفیه را در زندان عازم که زندانی بسیار تاریک و ترسناک بود، زندانی کرد و می‌خواست او را بکشد؛ ولی حسن با حیله‌ای از زندان فرار کرد؛ لذا شاعر در این باره به ابن زبیر می‌گوید: با هر کسی که ملاقات کنی، خبر می‌دهی که: تو به خانه خدا پناهنده‌ای بلکه پناهنده ستمدیده آن است که در زندان عازم است[۳۰].

او تمام افراد بنی هاشم از جمله محمد حنفیه و ابن عباس را در شعب زندانی کرد[۳۱] و هیزم فراوانی جمع کرده بود تا ایشان را بسوزاند و اگر جرقه آتشی در آن هیزم‌ها می‌افتاد کسی از مرگ نجات نمی‌یافت.

ابن زبیر پس از رسیدن به خلافت در سخنرانی خود گفت: تمام مردم با ما بیعت کردند جز این پسر بچه (محمد بن حنفیه) که از بیعت سرپیچی می‌کند؛ اگر او تا غروب، بیعت نکند کارش را یکسره خواهم کرد و خانه‌اش را آتش خواهم زد". ابن عباس به محمد بن حنیفه گفت که من از این مرد اطمینان ندارم بهتر است با او بیعت کنی، ابن حنفیه گفت: یک قدرت قوی مانع او خواهد شد. ابن عباس از گفتارمحمد شگفت شد؛ او انتظار غروب آفتاب را داشت و هنوز آفتاب، غروب نکرده بود که چهار هزار نفری که مختار از مردم کوفه به حمایت بنی هاشم فرستاده بوده، رسیدند و ایشان را نجات دادند. شگفت اینجاست که فرمانده این جماعت به محمد بن حنفیه گفت: "اجازه دهید تا شر این مرد را کم کنیم" ولی محمد اجازه نداد[۳۲].[۳۳]

کینه و عداوت او با بنی‌هاشم به حدی بود که می‌خواست آنان را یک‌جا بسوزاند و اقدام به سوزاندن همه آنها نمود که نیروهای مختار به فرماندهی ابوعبدالله جدلی آنان را نجات دادند[۳۴]. او در خطبه‌های خود، چه در جمعه و چه غیر آن، نام پیامبر را نبرد و در پاسخ عتاب گروهی از نزدیکان گفت: هرگاه بنی‌هاشم نام پیامبر را می‌شنوند، چهره‌هایشان از شادی گلگون و گردن‌هایشان برافراخته می‌شود و به خدا سوگند نمی‌خواهم در کاری که توانایی آن را دارم، هیچ شادی‌ای به آنان بدهم[۳۵].[۳۶]

علاقه ابن زبیر به ریاست

چون عبدالله در مکه ادعای خلافت کرد و مردم مکه با او بیعت کردند، یزید به حاکم مدینه دستور داد تا لشکری را برای سرکوبی وی به مکه بفرستد. حاکم مدینه لشکری را به سرپرستی عمرو بن زبیر، برادر عبدالله، که در عقیده مخالف او بود به مکه فرستاد ولی عبدالله بر او پیروز شد و برادر خود را دستگیر کرد و با بدن برهنه جلوی مسجد الحرام نگه داشت و آن قدر به او تازیانه زد تا اینکه زیر تازیانه جان داد[۳۷].

هنگامی که امام حسین(ع) در مکه به سر می‌برد، عبدالله برای اینکه میدان فعالیت را برای خود آماده سازد، به امام گفت: "اگر من در کوفه به اندازه شما پیرو داشتم لحظه‌ای از آنجا دور نمی‌شدم" و سپس برای اینکه از خود تهمت را دور سازد، گفت: "هر چند اگر در مکه هم بمانید و بخواهید قیام کنید کسی با شما مخالفت نمی‌کند"[۳۸]. وقتی که امام حسین(ع) قصد خروج از مکه را داشت، فرمود: "در دنیا هیچ چیز نزد عبدالله محبوب‌تر از این نیست که من از مکه بروم؛ زیرا او می‌داند که با وجود من، نوبت به او نمی‌رسد و هیچ کس او را بر من مقدم نمی‌دارد؛ لذا دوست دارد من از مکه خارج شوم تا زمینه خلافت برایش آماده شود"؛ لذا وقتی که امام(ع) از مکه خارج شد، ابن عباس عبدالله را دید و به او گفت: چشمت روشن که حسین به سوی عراق حرکت کرد و شهر مکه برای تاخت و تاز تو بی‌مانع است؛ سپس این شعر را خواند: ای قنبرهای که در معموره زندگی می‌کنی، فضا برای پرواز تو خالی است، پس تخم بگذار و آواز بخوان و هر جا که می‌خواهی دانه بر چین[۳۹].[۴۰]

ابن زبیر و دفاع از عثمان

درباره کشته شدن عثمان از عبدالله نقل شده که گفت: روز محاصره خانه عثمان به او گفتم: با ایشان بجنگ که به خدا سوگند، جنگ با ایشان بر تو حلال است. عثمان گفت: "نه، به خدا سوگند هرگز با آنان نمی‌جنگم". محاصره کنندگان در حالی که عثمان روزه داشت بر او هجوم آوردند. عثمان، عبدالله بن زبیر را فرمانده خانه خود کرد و گفت: "هر کس مطیع من است از عبدالله بن زبیراطاعت کند. در تشییع جنازه عثمان افرادی همچون جبیر بن مطعم، ابوجهم بن حذیفه، مسور بن مخرمه، عبدالرحمن بن ابی بکر و عبدالله بن زبیر حضور داشتند[۴۱].[۴۲]

ابن زبیر و جنگ جمل

پس از مخالفت طلحه و زبیر با علی(ع) به سبب عدالت آن حضرت در تقسیم بیت المال و در نظر نگرفتن امتیازاتی که آنها در نظر داشتند، این دو به قصد به جا آوردن عمره شهر را ترک کردند. طلحه و زبیر پس از رسیدن به مکه و به جا آوردن طواف و سعی صفا و مروه، عبدالله را نزد عایشه فرستادند و به او گفتند: نزد خاله‌ات برو و بگو طلحه و زبیر می‌گویند عثمان مظلوم کشته شد و علی(ع) کار مردم را از دست ایشان ربود و به یاری کشندگان عثمان بر مردم پیروز شد و ما از گسترده شدن حکومت علی(ع) بیم داریم. اگر مصلحت می‌دانی همراه ما حرکت کن شاید خدا به کمک تو شکاف و اختلاف پدید آمده میان این امت را اصلاح کند. عبدالله نزد عایشه آمد و پیام را رساند، ولی عایشه از بیرون رفتن از مکه خودداری کرد و گفت: "ای پسرجان! من به قیام، فرمان نمی‌دهم ولی خود به مکه برگشتم تا به مردم بگویم که نسبت به عثمان، امام ایشان، چگونه رفتار شده و اینکه نخست او را به توبه وادار کرده، سپس او را که از گناهان پاک شده بود، کشتند تا مردم بیندیشند و بر کسی که بدون مشورت مردم، حکومت را به دست گرفته، شورش کنند". او مردم را با سخنانی علیه علی(ع) تحریک کرد[۴۳].

عبدالله بن زبیر هنگامی که دید عایشه قصد قیام ندارد، او را با سخنان خود تحریک کرد و با تحریک خود زمینه این شورش را فراهم کرد[۴۴]. پس آنها به سوی بصره رهسپار شدند و در آنجا فرود آمدند و به عثمان بن حنیف، حاکم امیر المؤمنین(ع)در بصره، نامه‌ای دادند و خواستار تسلیم شهر و حکومت بر آنان شدند. در این هنگام، نامه‌ای از علی(ع) به عثمان بن حنیف رسید که: "این پیمان‌شکنان، به سوی شهر تو رهسپار شده‌اند؛ چون به نزد تو آمدند، آنها را به اطاعت خدا و به جا آوردن پیمانی که با ما داشتند، دعوت کن. اگر پذیرفتند، با آنها به خوبی رفتار کرده، از آنها پذیرایی کن و اگر نپذیرفتند و به پیمان شکنی و مخالفت خود ادامه دادند با آنها پیکار کن تا خدا میان شما حکم کند...".

عثمان بن حنیف بزرگانی از بصره را برای گفتگو و باز داشتن عایشه و زبیر و طلحه از خونریزی و پیمان شکنی به سوی آنها روانه کرد. در این گفتگو عایشه و زبیر پاسخی نداشتند ولی طلحه بر اقدام خود پافشاری کرد و جنگ را اعلام کرد. عثمان ناچار به مقابله شد. پس سپاه بصره را بسیج کرد و در برابر پیمان شکنان ایستاد. عایشه با سخنان شورانگیزی باعث شد تا بیشتر یاران عثمان به سپاه او بپیوندند و کمی تعداد لشکر عثمان و سست شدن آنها باعث شکست سپاه عثمان شد. بدین جهت عثمان مجبور شد صلح کوتاه مدتی را بپذیرد تا علی(ع) برسد. پیمان‌شکنان قبایل مختلف بصره را برای خونخواهی عثمان با خود همراه کردند. روزی صبح زود که عثمان قصد اقامه نماز صبح را داشت، طلحه و زبیر او را کنار زدند که خود نماز بگزارند ولی به سبب اختلاف بین آنها، عایشه عبدالله بن زبیر را مسئول گزاردن نماز کرد و پس از آن، عثمان را دستگیر کرده، هفتاد نفر از نگهبانان حکومت بصره را وحشیانه سر بریدند. سپس به سراغ بیت المال رفتند و وقتی ماموران بیت المال، از دادن بیت المال به آنها خودداری کردند، عبدالله بن زبیر و یاران او با ناجوانمردی بر آنها حمله برده، و بیت المال را غارت کردند. پس از غارت بیت المال، زبیر برای مردم سخنرانی و آنها را علیه علی(ع) تحریک کرد و به آنها گفت، بروید سهم خود را از بیت المال بگیرید. در این هنگام پسرش عبدالله او را به سبب این کار سرزنش کرد و گفت: "این سهم را زمانی به آنها بده که علی به بصره نزدیک شده باشد و به کسانی بده که می‌خواهند از ما دفاع کنند[۴۵].

هنگامی که امام علی(ع) به بصره رسید و دو لشکر در برابر هم قرار گرفتند و پیام‌ها و نامه‌ها میانشان رد و بدل شد، امام(ع) نامه‌ای برای آنها فرستاد و آنها را از ادامه پیمان شکنی بیم داد. پس علی(ع) یزید بن صوحان و عبدالله بن عباس را فرا خواند تا نزد عایشه و زبیر روند و آنها را از جنگ کردن، پشیمان و به صلح راضی کنند[۴۶].

این دو نزد عایشه آمدند و به او گفتند: آیا خداوند نفرموده که در خانه خویش قرار بگیری و بیرون نیایی؟ ما می‌دانیم که عده‌ای در پی فریب تو هستند و تو نیز فریفته شدی و از خانه بیرون آمدی. اکنون صلاح تو در آن است که باز گردی و در جنگ شرکت نکنی. اگر باز نگردی و این فتنه و آشوب را فرو ننشانی، سرانجام در جنگ، افراد بسیاری کشته می‌شوند؛ از خدا بترس و توبه کن و به سوی خدا بازگرد. خداوند توبه بندگان را قبول می‌کند و عذر ایشان را می‌پذیرد. مبادا که دوستی عبدالله بن زبیر و همراهی طلحة بن عبیدالله تو را به کاری وادار کند که پایانش، آتش دوزخ باشد[۴۷]. عایشه حرف آن دو را نپذیرفت. سپس ابن عباس به نزد زبیر رفت و با او در این باره صحبت کرد ولی در این هنگام عبدالله بن زبیر سر رسید و با سخنانی نظر زبیر را عوض کرد. عبدالله بن زبیر گفت: "ای ابن عباس، آنچه را روشن است، رها کن. میان ما و شما بیعت با یک خلیفه و خون او عثمان] و تنها بودن یک تن علی و گرد آمدن سه نفر طلحه، زبیر و عایشه] مطرح است و مادری پارسا چون عایشه همراه ماست. وانگهی نظر همه مردم مهم است".

ابن عباس گفت: "اما آنچه درباره بیعت با خلیفه گفتی، همانا عمر شورایی را از شش تن تشکیل داد و آنها کار را بر عهده مردی که خود را از خلیفه شدن کنار کشید، واگذاردند تا او یکی را انتخاب کند و آن شخص عبدالرحمان بن عوف] نخست خلافت را به علی(ع) پیشنهاد کرد و گفت، به شرط پیروی از روش ابوبکر و عمر، که علی نپذیرفت و چون عثمان سوگند خورد و پذیرفت، خلیفه شد. و اما خون خلیفه که از آن سخن می‌گویی، بر گردن و پیش پدر توست و در هر حال، پدرت یکی از دو کار را کرده، یا در کشتن او دست داشته، یا آنکه از پاری او خودداری کرده است. اما آنچه دربارۀ گرد آمدن سه نفر گفتی، مردم همین که عثمان کشته شد، به سوی علی(ع) روی آوردند و با میل و آزادی با او بیعت کردند و پدرت و دوستش طلحه را رها کردند و به خلافت هیچ کدام راضی نشدند. اما اینکه می‌گویی مادری پارسا عایشه همراه شماست؛ این مادر را شما از خانه‌اش بیرون آوردید و حال آنکه خداوند به او فرمان داده است در خانه خود آرام بگیرد ولی تو نخواستی او را به حال خود رها کنی و تو و پدرت می‌دانید که پیامبر او را از قیام برحذر داشت و به او فرمود: "ای حمیرا! برحذر باش که سگ‌های منطقه حواب بر تو پارس کنند" و آنچه اتفاق افتاد خود دیدی. اما اینکه مدعی رأی همه مردم دربارۀ خلافت هستی، درباره کسی که مردم درباره خلافت او هم نظر هستند، چه مشورتی باید صورت بگیرد و تو خود می‌دانی که پدرت و طلحه هر دو با اختیار و میل بیعت کردند و نه به اجبار".

ابن زبیر گفت: "به خدا سوگند، آن چه می‌گویی درست نیست؛ زیرا هنگامی که از عبدالرحمان بن عوف درباره افراد شورا پرسیدند، صاحب شما علی نزد او از همه ناامید‌تر بود. عمر هم در حالی که علی را متهم می‌کرد و از ترس آنکه مبادا در اسلام شکافی ایجاد شود او را از اعضای شورا قرار داد. درباره کشته شدن عثمان هم سالار تو به همه جا نامه نوشت و آنها آمدند و او را کشتند و با آنکه علی به ظاهر در خانه‌اش نشسته بود عثمان به دست و زبان او کشته شد و حال آنکه من درون خانه عثمان از او دفاع می‌کردم و بیش از ده زخم برداشتم. اینکه می‌گویی مردم با میل و رغبت با علی(ع) بیعت کردند، چنین نیست و به خدا قسم، آنها فقط به اجبار و در حالی که شمشیر بالای سرشان بود، با علی بیعت کردند و علی حکومت مردم را غصب کرد"[۴۸].

قبل از جنگ، طلحه خطبه خواند و دو تن از افراد قبیله میان لشکرگاه عبدالقیس خود از برخاست علی(ع) دفاع کردند و عبدالله بن زبیر آن دو را سرزنش کرد و در میان لشکرگاه خود برخاست و پس از حمد و ثنای خداوند، گفت: "ای مردم! این گروه اندک و فرومایه نخست عثمان را در مدینه کشتند و اینک آمده‌اند تا کار شما را در بصره پراکنده سازند و حکومت مردم را با زور غصب کرده‌اند. اینک آیا حاضر نیستید خلیفه مظلوم خود را یاری دهید؟ آیا از حریم مباح خود دفاع نمی‌کنید؟ آیا از خدا نمی‌ترسید که خود را تسلیم کنید؟ آیا حاضر و راضی هستید به اینکه مردم کوفه به سرزمین شما وارد شوند؟ اکنون به خشم آیید که بر شما خشم گرفته شده و جنگ کنید که به شما اعلام جنگ شده است. علی حاضر نیست تصور کند که در خلافت، هیچ کس دیگر غیر از او را حق نظر دادن است و به خدا سوگند، اگر بر شما پیروز شود، دین و دنیای شما را تباه خواهد ساخت و سخنان بسیاری مانند همین سخنان گفت برای اینکه مردم را علیه علی(ع) تحریک کند و بشوراند[۴۹].

همچنین در جنگ جمل، چون دو گروه روبروی هم قرار گرفتند، طلحه و زبیر از لشکر بیرون آمدند و علی(ع) نیز به سوی آنها رفت. آنها چنان به هم نزدیک شدند که گردن اسب‌هایشان به هم می‌خورد. علی(ع) به آن دو فرمود: "ساز و برگ نبرد و مردان و مرکب‌ها گرد آورده‌اید؟ آیا در نزد خدا عذری آماده ساخته‌اید؟ آیا من برادر دینی شما نیستم؟ ریختن خون من بر شما حرام است و ریختن خون شما بر من حرام. آیا چیزی پدید آمده که ریختن خون مرا بر شما مباح ساخته است؟" طلحه گفت: "تو مردم را به کشتن عثمان برانگیختی". علی حال این آیه را خواند: ﴿يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ[۵۰]؛ و گفت: "خداوند قاتلان عثمان را لعنت کند. ای طلحه آیا تو با من بیعت نکردی؟" طلحه گفت: "آری، ولی شمشیر بر گردنم بود". سپس علی(ع) به زبیر گفت: "آن روز را به یاد داری که رسول خدا(ص) به تو فرمود: " زبیر قول داده که با شما جنگ نکند[۵۱]. چه چیز تو را به اینجا آورد؟ " زبیر گفت: "تو را شایسته این کار نمی‌بینم". علی(ع) سخن پیامبر(ص) را دوباره به یادش آورد. زبیر نزد عایشه بازگشت و گفت: "از آن وقت که خود را شناخته‌ام، می‌دانسته‌ام در چه وضعی هستم، مگر اکنون که نمی‌دانم". عایشه گفت: "می‌خواهی چه کنی؟" زبیر گفت: "آنان را رها کنم و بروم"[۵۲]. پس زبیر بازگشت و از میدان جنگ بیرون رفت ولی پسرش عبدالله نزد او رفت و گفت: "از شمشیرهای پسر ابوطالب ترسیده‌ای و می‌دانی که آن شمشیرها را جوانانی دلیر بر دست دارند و در زیر آنها مرگ سرخ کمین کرده، از این رو می‌ترسی". زبیر گفت: "قسم خورده‌ام که با علی جنگ نکنم". عبدالله گفت: "برای قسم خود کفاره بده"، پس زبیر غلام خود، مکحول را آزاد کرد[۵۳]. نیز گفته‌اند: چون زبیر دید که عمار یاسر در سپاه علی(ع) است و پیامبر(ص) گفته بود عمار را گروه یاغی می‌‌کشد، خواست که خود را به یک سو کشد[۵۴] ولی پسرش عبدالله نزد او رفت و وی را به جنگ وادار کرد و نگاه داشت تا اینکه باز گردید و در صف ایستاد[۵۵].

زبیر به دلیل سخنان فرزندش به سمت لشکر امام علی(ع) حرکت کرد. علی(ع) فرمود: "برای این پیرمرد راه را باز کنید که او را به سختی افکنده‌اند". پس سمت راست و چپ و قلب لشکر را شکافت و سپس بازگشت و به پسر خود گفت: "ای بی‌مادر آیا بد دل چنین کاری می‌کند؟" سپس زبیر از جنگ کناره گرفت و گزارشی را به احنف بن قیس نوشت. احنف بن قیس گفت: "مانند این مرد را ندیدم که ناموس رسول خدا را تا به این جا کشانید و حجاب همسر پیامبر خدا را از او برداشت و ناموس خود را در خانه خود پوشیده داشت. سپس او را واگذاشت و از جنگ کناره‌گیری کرد. در این هنگام عمرو بن جرموز تمیمی در پی زبیر رفت و در وادی السباع او را کشت[۵۶].

پس از اینکه امام حسن(ع) سخنرانی کرد و اصحاب جمل صلح را نپذیرفتند، علی(ع) به سوی آنان رفت تا اینکه به طلحه رسید. پس به او گفت: "همسر پیامبر خدا را به این جا آوردی و همسر خود را در خانه نهادی"! پس جنگ در گرفت. علی(ع) به اصحاب خود گفت: کدام یک از شما این قرآن را به ایشان نشان می‌دهد و می‌گوید این قرآن میان ما و شما حاکم باشد؟". جوانی آن را گرفت و پیش رفت اما دستش را بریدند. آن را به دست چپش گرفت. سپس علی(ع) پیش رفت و ایشان را به خون او و خون ایشان به خدا سوگند داد. ایشان فقط برای جنگ را پذیرفتند. در این حال جناح راست لشکر علی(ع)، بر جناح چپ ایشان تاخت و نبردی سخت در گرفت. عبدالله بن زبیر به میدان آمد و مبارز خواست. از لشکر علی(ع) مالک اشتر به میدان او رفت. عایشه گفت: "چه کسی از لشکر علی در مقابل عبدالله قرار گرفته؟" گفتند: مالک اشتر. عایشه ناراحت شد و گفت: "اسماء به عزا نشست"[۵۷]. آن دو با هم جنگ کردند و یکدیگر را مجروح کردند[۵۸]. مردم به جمل عایشه پناه بردن در زیر مهار آن چهل یا هفتاد تن که همه از قریش بودند به قتل رسیدند. عبدالله بن زبیر و مروان بن حکم هرکدام سی و هفت زخم نیزه و تیر برداشته بودند. علی(ع) فرمود: "شتر را پی کنید تا پراکنده شوند". مردی شتر را پی کرد و شتر بیافتد. همه به گونه‌ای پراکنده شدند و عبدالله بن زبیر خود را در میان مجروحان افکند و خود را از مرگ برهانید و در خانه مردی از قبیله ازد پنهان شد. کسی را نزد عایشه فرستاد و او را نزد خود برد. عبدالله بن زبیر گفت: "من در جنگ جمل حدود سی ضربه شمشیر خورده بودم؛ هیچ روزی را مثل روز جمل ندیدم. هیچ کس دستش به شتر نمی‌رسید مگر اینکه یا کشته می‌شد و یا اینکه دستش بریده می‌شد. سرانجام افسار شتر از دست قبیله بنی‌ضبه بیرون رفت و شتر کشته شد"[۵۹].[۶۰]

نقش ابن زبیر در ماجرای حکمیت

نقل شده در جنگ صفین که کار به حکمیت کشید. معاویه به برخی از مردان قریش که دوست نداشتند در جنگ به وی کمک کنند، پیام فرستاد که گردونه جنگ بار خود را بر زمین نهاده و از حرکت باز ایستاده و آتش پیکار فرو نشسته است و آن دو (ابو موسی اشعری و عمروعاص) در دومة الجندل با یکدیگر دیدار کرده‌اند؛ اینک نزد من بیایید. پس عبد الله بن زبیر، عبد الله بن عمر، ابوالجهم بن حذیفه، عبدالرحمان بن اسود بن عبد یغوث زهری و عبدالله بن صفوان و جمعی از مردان دیگر قریش به نزدش رفتند[۶۱].

همچنین نقل شده که در ماجرای حکمیت، ابن زبیر به عبدالله بن عمر گفت: "نزد عمرو عاص برو و به او رشوه‌ای بده". عبدالله بن عمر گفت: "نه، به خدا سوگند که تا زنده‌ام برای رسیدن به حکومت رشوه نمی‌دهم". ولی به وی گفت: "وای بر تو ای پسر عاص! عرب پس از آنکه به روی یکدیگر شمشیر کشیدند و با نیزه به هم تاختند، کار خود را به تو سپردند و به تو اعتماد کردند؛ آنها را دیگر بار به فتنه مکشان و از خدا بپرهیز"[۶۲].[۶۳]

ابن زبیر و معاویه

معاویه برای اینکه از مردم برای یزید، به عنوان خلیفه پس از خود بیعت بگیرد به مدینه به سراغ آنها رفت و از عبدالله بن عباس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر در این باره مشورت خواست. و به آنان چنین گفت: "ستایش سزاوار خدایی است که ما را به ستایش خود فرمان داده است. گواهی می‌دهم خدایی جز او نیست و شریکی ندارد. محمد(ص) بنده و فرستاده اوست. من به سن پیری رسیده‌ام و استخوان‌هایم سست شده و مرگم نزدیک است و بیم آن دارم که در هر زمان به سوی حق خوانده شوم؛ تصمیم گرفته‌ام برای پس از خود، یزید را به عنوان خلیفه معرفی کنم. از شما می‌خواهم که به این کار رضایت دهید. شما عبدالله‌های قریش هستید؛ چیزی که مانع من شد تا حسن و حسین را فرا خوانم آن است که آنان فرزندان علی هستند. با اینکه درباره حسن و حسین، حُسن نظر دارم و آنان را به شدت دوست دارم، از شما می‌خواهم که پاسخ نیکو دهید. خدا شما را رحمت کند"[۶۴].

هر کدام از این چند نفر در حضور معاویه سخنانی گفتند. از جمله عبدالله بن زبیر گفت: "ستاش سزاوار خداوندی است که دین خود را به ما شناساند و ما را به سبب پیامبر(ص) بلند مرتبه کرد. گواهی می‌دهم که خدایی جز او نیست و محمد(ص) بنده و فرستاده اوست. این خلافت فقط از آن قریش است؛ زیرا آنان رفتاری نیک و پدرانی بزرگوار و فرزندانی بخشنده دارند. معاویه! تقوای الهی را در نظر بگیر و انصاف را رعایت کن. او عبدالله بن عباس، پسر عموی رسول خدا(ص) است. او نیز عبدالله بن جعفر طیار، پسر عموی رسول خدا(ص) است. من نیز عبدالله بن زبیر پسر عمه رسول خدایم. علی کسانی هم چون حسن و حسین را از خود به جای گذاشته است و تو می‌دانی که آنان چه کسانی هستند. معاویه! تقوای الهی را در نظر بگیر؛ تو داور میان ما و میان خودت هستی". و سپس سکوت کرد. او پس از مدتی برخاست و به معاویه گفت: "رسول خدا(ص) از دنیا رفت و مردم را با کتاب خدا تنها گذاشت. مسلمانان نیز ابوبکر را به عنوان خلیفه برای خود برگزیدند. پس از وی عمر را به جانشینی انتخاب کردند در حالی که عمر از نظر نسب، پایین‌ترین درجه را در میان قریش داشت. عمر نیز تعیین خلیفه را در شورای مسلمانان قرار داد. در آن شورا، عبدالله بن عمر نیز بود که از فرزند تو برتر بود. اگر می‌خواهی همچون رسول خدا(ص) رفتار کن و کار را به دست مسلمانان بسپار تا آنان کسی را برای خود به عنوان خلیفه برگزینند و یا اگر می‌خواهی هم چون ابوبکر رفتار کن و کسی را از قریش بر آنان خلیفه قرار ده و با هم چون عمر کن و کار را به شورای شش نفری بسپار"[۶۵].

چون مردم با یزید بیعت کردند، امام حسین(ع) و عبدالله بن زبیر از بیعت او سرپیچی کردند و به مکه رفتند. حسین(ع) به سوی کوفه روانه شد و در کربلا شهید گردید اما عبدالله در مکه ماند و به کعبه پناه برد و مردم را به شوری دعوت کرد و شروع به لعن یزید کرد و او را فاسق خودخواه می‌خواند، و می‌گفت خداوند به پیمانی که معاویه برای یزید گرفت، راضی نیست و این کار به دست عموم مسلمانان است. مردم او را اجابت کردند و حق را به جانب او دانستند. ابن زبیر به تعبد و گوشه‌گیری و زهد پرداخت و روزه می‌گرفت و نماز می‌گزارد. چندان که در وی اثر کرد و مردم بدو ‌گراییدند و او به مردم مدینه نامه نوشت که بنی امیه را از میان خویش بیرون کنید و ایشان چنین کردند و خبر به یزید رسید. پس او مسلم بن عقبه مری را با سپاهی انبوه به سوی او فرستاد و او چنین رجز می‌خواند: به ابوبکر پیغام برسان؛ آن گاه که لشکر، شبانه درآید و سواران از وادی القری بگذرند؛ بیست هزار تن از پیر و جوان. آیا گروه سرمستان قوم را می‌بینی؟[۶۶] یزید به مسلم بن عقبه مری گفته بود در صورتی که بر عبدالله پیروز شدی، سه روز مدینه را غارت کن و سپس این بیت شعر را خواند: هنگامی که سپاهیان حرکت کردند و انبوه سواران به وادی القری رسیدند به ابوبکر بگو (یعنی ابن زبیر) آیا سپاهیان مرد مست را می‌بینی و این بدان جهت بود که ابن زبیر یزید را همواره مست می‌نامید[۶۷].

گویند مسلم بن عقبه آمد و با مردم مدینه کارزار کرد و چهار هزار تن از مردم گمنام و ناشناخته و هفتاد مرد از انصار را کشت و شکم زنانی را درید و حرمت‌ها را به باد داد. سه روز مدینه را غارت کرد و سپس با ایشان بیعت کرد که آن غنیمت یزید باشد و در میان ایشان هر کار که می‌خواست می‌کرد و این جنگ در حره بود و آن در سواد مدینه است و بدین سبب این جنگ به نام حره خوانده شده است و ایشان مسلم بن عقبه را مسرف بن عقبه خواندند و او ابن زبیر را ملحد می‌خواند[۶۸].[۶۹]

ابن زبیر و خلافت

معاویه بسیار تلاش کرد تا یزید را به عنوان جانشین پس از خود انتخاب کند و برای او از همه مردم بیعت بگیرد. او می‌دانست که تا حسین بن علی(ع) و عبدالله بن زبیر به بیعت راضی نشوند، مردم با یزید بیعت نخواهند کرد. پس معاویه کسی را به دنبال حسین بن علی(ع) و عبدالله بن زبیر فرستاد. عبدالله بن زبیر گفت: "نزد آنان می‌رویم ولی وقتی که از ما بیعت خواستند، خودداری می‌کنیم. از دیگر جهت، حسین(ع)نزدیکانش را فرا خواند و به آنان گفت: "اگر پس از ورود به آنجا صدای خود را بلند کردم شما به داخل خانه بیایید و اگر نه همان جا که هستید، بمانید. ولی حسین(ع) شبانه مدینه را به قصد مکه ترک کرد و پس از آن به سوی کوفه رفت و در کربلا شهید شد[۷۰]. پس از آنکه حضرت سید الشهدا شهید شد، قدرت یزید شکسته و از هر طرف صدای مردم به مخالفت بلند شد. مخصوصاً پس از مرگ یزید و معاویة بن یزید هر کس از هر گوشه‌ای برای خلافت سر بلند می‌کرد؛ ابن زیاد در بصره و افرادی از بنی‌امیه و بنی‌مروان نیز در شام خواستار خلافت شدند. عبدالله بن زبیر از این شرایط استفاده کرد و میدان حکومت خود را گسترش داد. اهل مکه با او بیعت کرده بودند و او مختار را به عنوان نماینده خود به سوی کوفه فرستاد و مردم عراق هم با وی بیعت کردند. یزید در سال ۶۳ ه مسلم بن عقبه را که پس از واقعه حره به مسرف معروف شد، به مدینه فرستاد تا پس از آن به مکه رفته و فتنه ابن زبیر را خاموش سازد.

مسلم بن عقبه پس از آنکه آن بلای بزرگ را در مدینه به وجود آورد، به سوی مکه حرکت کرد، اما در راه مریض شد، پس حصین بن نمیر را فرمانده لشکر شام کرد و آنها را به سوی مکه فرستاد و خود آن ملعون، در ابواء مُرد. حصین بن نمیر شهر مکه و عبدالله بن زبیر را محاصره کرد و از بالای کوه مکه خانه کعبه را سنگ باران کرد و در نتیجه دو نفر از برادران عبدالله کشته شدند. عبدالله در مسجد خیمه‌ای نصب کرده بود و هرگاه یکی از یارانش مجروح می‌شد در آن خیمه از او نگهداری می‌کردند. در روز ششم ربیع الاول سال ۶۴‌ه. به سبب آتشی که لشکر حصین بن نمیر به وسیله منجنیق بر بام کعبه ریختند، خانه کعبه و پرده‌ها و چوب‌هایش سوخت و به زمین ریخت ولی ابن زبیر در داخل شهر و شامیان در خارج می‌جنگیدند تا آنکه تیری جلو قدم ابن زبیر بر زمین نشست؛ عبدالله گفت: "در این تیر خبری است". دیدند همراه تیر نامه‌ای است و در آن نوشته‌اند که یزید بن معاویه در روز پانزدهم ربیع الاول مردهابن زبیر و همراهانش خوشحال شدند و به شامیان گفتند: برای چه می‌جنگید، با آنکه خلیفه سرکش شما مرده است[۷۱]. در این هنگام حصین بن نمیر در پیامی برای عبدالله بن زبیر از وی خواست تا به آنها اجازه دهد که برای طواف خانه خدا مکه وارد شوند؛ زیرا یزید مرده است. ابن زبیر در پاسخ حصین گفت: "مگر از خانه خدا به جز مقداری سنگ و گل چیزی باقی مانده است؟" و از طواف حصین و یاران وی برگرد خانه خدا جلوگیری کرد[۷۲].

حصین به عبدالله پیشنهاد کرد که شب او را در بطحاء ملاقات می‌کند. نیمه‌های شب ابن زبیر و حصین بن نمیر در خیمه‌ای خلوت کردند. حصین گفت: "مردم شام از من پیروی می‌کنند و حرف مرا رد نمی‌کنند؛ می‌بینم که مردم حجاز هم از تو راضی هستند، پس با تو بیعت می‌کنم به شرط آنکه به سبب خون‌هایی که در مکه و مدینه ریخته‌ایم، از ما انتقام نگیری و با من به شام بیایی تا از مردم شام برایت بیعت بگیرم؛ زیرا دوست ندارم سلطنت در حجاز باشد".

ابن زبیر گفت: نه، به خدا قسم، نه به شام می‌آیم و نه از انتقام خون‌ها چشم پوشی می‌کنم و کسانی را که خانه خدا را آتش زدند نیز کیفر می‌کنم".

حصین گفت: "اگر سخن مرا بپذیری، حتی دو نفر با خلافت تو مخالفت نمی‌کنند".

ابن زبیر گفت: نه نمی‌پذیرم".

حصین گفت: "خدا تو و کسانی را که خیال می‌کنند تو لایق خلافت هستی، لعنت کند؛ به حدی بی‌عقلی که با آنکه من آهسته با تو صحبت می‌کنم، تو داد می‌زنی". پس حصین از خیمه بیرون آمد و با لشکرش به سوی شام حرکت کرد[۷۳].

وقتی حصین از فتح مکه گذشت، بنابراین مکه را ترک کرد تا اینکه به عصفان رسید. در آنجا یاران حصین از یکدیگر جدا شدند. مردمی که در پی آنان بودند، آنان را دستگیر کرده به مدینه فرستادند. در مکه مصعب بن زبیر که نماینده برادرش در مدینه بود، آنان را به حره آورد و سر آنها را از بدن‌شان جدا کرد. مردم مدینه نیز با عبدالله بن زبیر بیعت کردند[۷۴].

وقتی قدرت ابن زبیر زیاد شد مردم کوفه نیز پیرو او شدند و همه سرزمین‌های جزیره به جز شام و مصر به اختیار او درآمد و اموال بسیاری در اختیار او قرار گرفت. او کعبه را خراب و آن را از نو ساخت و این کار در سال ۶۵ هجری بود. ابن زبیر حجرالاسود در حریری پیچید و در صندوق نهاد و بر آن مهر زد و همراه طلاها و گوهرهایی که از کعبه آویخته شده بود، به پرده‌داران سپرد و چون ساختن ساختمان کعبه تمام شد، حجر را در خانه خدا جای داد[۷۵].

پس از مرگ معاویه پسر یزید، همه مردم شام و مصر به جز مردم اردن با ابن زبیر بیعت کردند[۷۶]. اهل اردن می‌خواستند که خلافت از آن خالد بن یزید بن معاویه باشد و بر منبرها برای او دعا می‌کردند و برای خلافت با او بیعت کردند. چون ابن زبیر خود را خلیفه خواند، مختار بن ابی عبید از کارگزاری او کناره گرفت و به کوفه رفت و شیعیان را فرا خواند و گفت: "من پیام گزار ابوالقاسم محمد بن علی بن ابی طالب هستم" و برای او از مردم بیعت گرفت تا به خونخواهی حسین(ع) برخیزد[۷۷].

وقتی عبدالله بن زبیر کوفه را به برادرش مصعب سپرد، مختار، مصعب را از امیری کوفه بر کنار و دعوت خود را به نفع خاندان رسول خدا(ص) آغاز کرد. مختار خواستار آن بود تا محمد بن حنفیه دعوت خود را آشکار کند. در این حال، عبدالله بن زبیر به برادرش مصعب چنین نوشت: به سوی مختار برو و او را از بین ببر. مصعب به سوی مختار آمد و پس از سه روز جنگ و درگیری، مختار شکست خورد و سرانجام کشته شد. مصعب سر مختار را برای برادرش فرستاد. از یاران مختار حدود هشت هزار نفر کشته شدند. مصعب در سال ۷۱ هجری برای به جا آوردن حج به مکه رفت. وقتی که به نزد برادرش رسید، عده‌ای از بزرگان و سران قریش نیز حضور داشتند. مصعب به او گفت: "یا امیرالمؤمنین، به همراه بزرگان و سران عراق نزد تو آمده‌ام. آنها کسانی هستند که قومشان از آنها پیروی می‌کنند و برای اینکه با تو بیعت کنند، به این جا آمده‌اند؛ از مال‌هایی که نزد توست به آنان نیز بده". عبدالله گفت: "با بندگان عراق نزد من آمده‌ای و به من فرمان می‌دهی که مال خدا را به آنان بدهم! هرگز چنین نخواهم کرد. به خدا سوگند دوست دارم ده نفر از آنان را بدهم و یکی از مردم شام را بگیرم".

پس مردم عراق از عبدالله مأیوس شدند و او را رها کردند و همه آنان هم نظر شدند تا او را از خلافت برکنار کنند و نامه‌ای برای عبدالملک بن مروان به شام بفرستند و از وی بخواهند تا در عراق به نزد آنان بیاید [۷۸].

وقتی که بیعت مردم عراق با عبدالملک به پایان رسید، عبدالملک در جنگ با مصعب، برادر زبیر روبرو شد و او را شکست داد و کشت. چون خبر کشته شدن مصعب به برادرش عبدالله رسید، او برای مردم سخنرانی کرد و گفت: "سپاس خدایی را که آفرینش و فرمان به دست اوست. پادشاهی را به هرکه بخواهد می‌دهد و از هر کسی بخواهد می‌گیرد به هر کسی که بخواهد عزت می‌دهد و هرکه را که بخواهد ذلیل می‌کند. بدانید، خداوند کسی را که حق با اوست خوار نمی‌سازد، اگرچه همه مردم به مخالفت با او برخیزند، از عراق برای ما خبری آمد که هم اندوهگین‌مان ساخت و هم شادمان این خبر خبر کشته شدن مصعب بود. اما آنچه سبب شادی‌مان شد این بود که مرگ او شهادت بود و اما آنچه اندوهگین‌مان ساخت رنجی است که دوستی مهربان، از جدایی دوستش تحمل می‌کند. مصعب بنده‌ای از بندگان خدا و یکی از یاران من بود. مردم عراق اهل بی‌وفایی و نفاق‌اند، او را به جنگ دعوت کردند و به بهای اندک فروختند. اگر مصعب کشته شد، چنین باد. هیچ‌یک از ما - به خدا سوگند - بر خلاف فرزندان ابی العاص بر بستر نمرده‌ایم؛ نه در جاهلیت و نه در اسلام آری جز به ضربه نیزه‌ها یا در سایه شمشیرها جان خود تسلیم نکرده‌ایم. این جهان امانتی است از آن پادشاه برتر که قدرتش زوال و پادشاهی‌اش پایان ندارد. اگر جهان به ما روی آورد، از آن سرمست نمی‌شویم و اگر به ما پشت کند، برایش اشکی نمی‌ریزیم. این سخن من است. برای خود و شما آمرزش می‌طلبم"[۷۹].[۸۰]

ابن زبیر و نقل حدیث

عبدالله یکی از کسانی است که از پیامبر(ص)، از پدرش زبیر، ابوبکر، عایشه، عمر و عثمان و افراد دیگری چون عبیده سلمانی، عطاء بن ابی رباح، شعبی و سفیان بن ابی زهیر و دیگران احادیثی را نقل کرده است. خود او در کودکی احادیثی از پیامبر(ص) را حفظ کرده بود[۸۱]. احادیثی که از او نقل شده است بدین شرح است: وی از پدرش نقل می‌کند که پیامبر(ص) فرمود: "کسی که توانایی دارد تا در به جا آوردن اعمال صالح، زیاده روی کند، پس باید به جا آورد[۸۲].

ابن زبیر گوید: روزی به پدرم زبیر گفتم: چرا نمی‌شنوم که تو مانند برخی از پیامبر(ص) حدیثی نقل کنی؟ او گفت: "من هم از هنگامی که مسلمان شدم یک لحظه از پیامبر دور نبوده‌ام ولکن من شنیدم که پیامبر(ع)می‌فرمود: هر کس به قصه، بر من دروغ ببندد، نشمینگاهی از آتش برای خود فراهم کرده است، ابن زبیر گفت: به خدا سوگند، رسول خدا(ص) نفرموده است به عمد و شما آن را می‌گویید[۸۳].

همچنین پیامبر(ص) فرمود: "خداوند، نام کعبه را عتیق گذاشته است؛ زیرا آن را از چیرگی او نقل کرده که ستمگران حفظ و آزاد قرار داده است و هیچ ستمگری بر آن پیروز نخواهد شد"[۸۴].

ابن زبیر در تفسیر آیه ﴿خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ[۸۵]. می‌گوید، منظور این است که پیامبر از اخلاق بد مردم در گذرد و ایشان را ببخشد[۸۶].

نقل شده، روزی عده‌ای درباره اینکه چه کسی از اهل بیت به پیامبر(ص) شبیه‌تر بوده است، گفتگو می‌کردند. ابن زبیر گفت: "من به شما می‌گویم که چه کسی از اهل بیت پیامبر(ص) به او شبیه‌تر و در نظر او محبوب‌تر بود. او حسن بن علی بود. خود دیدم، در حالی که پیامبر(ص) در سجده بود حسن آمد بر دوش یا گردن آن حضرت سوار شد و پیامبر(ص) او را پایین نیاورد تا خود پیاده شود و خود دیدم که او به سوی پیامبر(ص) آمد و پیامبر(ص) که در حال رکوع بود، پاهای خود را گشود که حسن از سوی دیگر بیرون رود"[۸۷].

از او نقل شده که پیامبر(ص) هنگامی که برای تشهد می‌نشست این چنین اشاره می‌کرد. به طور آشکارا دست راستش را بر روی ران راستش می‌گذاشت و دست چپ را بر روی ران چپش می‌گذاشت و با دو انگشت سبابه اشاره می‌کرد در حالی که چشمش به اشاره‌اش نبود[۸۸].

از ابن زبیر نقل شده است که پیامبر(ص) فرمود: "هر کس با کارهای خود نقش، بازی کند، نابود می‌شود[۸۹].

و پیامبر خدا(ص) از خوردن شراب انگور و خرمای جذب شده نهی می‌کرد[۹۰].

عبدالله بن زبیر روایت کرده که پیامبر(ص) هر سال یک ماه در حرا به عبادت می‌نشست و این جزو رسوم قریش بود که در دوره جاهلیت آن را داشتند و در آن ماه که در حرا بود، هر کس از مستمندان که پیش وی می‌رفت، به او طعام می‌داد و چون ماه به پایان می‌رسید، به سوی کعبه می‌رفت و هفت بار یا هر چند بار که خدا می‌خواست خانه را طواف می‌کرد و به سوی خانه خود می‌رفت[۹۱].

عبدالله بن زبیر گفت: مردم از هیچ یک از مقدرات خود، چندان که از وطن خرسند و خوشنودند قانع و راضی نیستند[۹۲].[۹۳]

ابن زبیر و بنای کعبه

ابن زبیر گوید: مادرم اسماء، دختر ابوبکر، به من گفت که پیامبر خدا(ص) به عایشه فرمود: "اگر این نبود که از ایام کفر قومت چندان نگذشته، کعبه را بر پایه‌ای که ابراهیم بنا نهاده، بنا می‌نهادم و حجر را به کعبه می‌افزودم". پس ابن زبیر دستور داد تا کنار کعبه را کندند و سنگ‌هایی به اندازۀ شتر یافتند و یکی را تکان دادند که برقی زد و او گفت: "آنها را به همین حال رها کنید". آنگاه ابن زبیر کعبه را ساخت و برای آن، دو در نهاد که مردم از یکی وارد شوند و از دیگری بیرون روند[۹۴]. و هر دری را دو لنگه قرار داد با اینکه پیش از آن هر در یک لنگه بود. او بلندی دو در را یازده ذراع قرار داد و پایه کعبه را از زمین بلندتر نکرد بلکه آن را مساوی با روی زمین قرار داد. ابن زبیر حجر الاسود را به نزد خویش و در خانه خود برده بود و چون بنا به جای قرار دادن آن رسید، دستور داد تا در میان سنگ‌ها برای آن جایی به اندازه‌اش کنده شود. سپس به پسرش عباد دستور داد تا هنگامی که او در نماز ظهر است و مردم هم به نماز مشغول هستند و به کاری توجه ندارند، آن را در جایش بگذارد و آنگاه پس از تمام شدن کار تکبیر بگوید. عباد بن عبدالله نیز این کار را انجام داد. زمانی که قریش از کار او باخبر شدند، خشمگین شده، گفتند: به خدا قسم هنگامی که قریش پیامبر اکرم را داور قرار دادند، چنین کاری نکرد و برای هر قبیله‌ای نصیبی قرار داد. ابن زبیر حجر الاسود را که هنگام آتش گرفتن کعبه شکاف برداشته، سه پاره شده بود با نقره محکم ساخت و چون بنا پایان یافت درون و برون کعبه را با خلوق خوشبو کرد[۹۵].[۹۶]

سرانجام ابن زبیر

پس از آنکه مردم شام با عبدالملک مروان بیعت کردند و او بر عراق حاکم شد و مصعب برادر زبیر را کشت، تصمیم گرفت برای نابودی ابن زبیر لشکری را به مکه بفرستد.

روزی حجاج بن یوسف نزد عبدالملک آمد و گفت: "یا امیرالمؤمنین، من در خواب دیدم که پوست عبدالله بن زبیر را می‌کندم". عبدالملک به او گفت: "تو خود مأمور این کار خواهی بود". پس حجاج با ۱۵۰۰ نفر به سوی مکه حرکت کرد. عبدالملک هم پی در پی با فرستادن لشکر او را کمک می‌کرد. حجاج مکه را محاصره کرد و بر کوه ابو قبیس منجنیق نهاد و عبدالله و اهل مکه را سنگ باران کرد.

عبدالله بن زبیر در شبی که فردای آن کشته شد، مردم قریش را گرد آورد و به آنها گفت: "نظر شما برای ادامه کار چیست؟"

مردی گفت: "به خدا سوگند، تا جنگ باشد همراه تو می‌جنگیم و اگر همراه تو باشیم، همه خواهیم مرد؛ در صورت همراه بودن با تو می‌توانیم به یکی از پیروزی زیر برسیم: یا اینکه به ما اجازه می‌دهی برای تو و خود امان بگیریم و یا اینکه برایمان امان می‌گیری و ما از این جا بیرون می‌رویم". عبدالله گفت: "الگوی من کیست؟" فردی به نام عروه گفت: "حسن بن علی با معاویه بیعت کرد".

گویند، عبدالله پایش را بلند کرد و بر عروه زد و پس از آن گفت: "ای عروه، قلب من نیز همچون قلب توست؛ به خدا سوگند، اگر امان را بپذیرم، مدت زیادی زنده نخواهم بود. در حالی که زندگی بی‌ارزشی را برای خود رقم زده‌ام. من هرگز آنچه را که شما می‌گویید نخواهم پذیرفت". پس عبدالله صبحگاهان نزد بعضی از زنانش رفت و به آنها گفت: برایم غذایی آماده کنید". آنان نیز مقداری جگر برای او آوردند. پس از آن شیر خواست و آن را نوشید. مدتی بعد آب خواست و غسل کرد و مقداری کافور را بویید و پس از آن شمشیر را به دست گرفت و از خیمه‌اش بیرون آمد[۹۷].

عبدالله از خیمه‌اش بیرون آمد در حالی که پشت به کعبه داشت و عده کمی همراه او بودند. او با مردم شام جنگید. او می‌جنگید و می‌گفت: چه پیروزی شیرینی است اگر مردانی نیز باشند.

یکی از سنگ‌های پرتاب شده به پشت وی خورد و وی را بر زمین زد ولی مردم شام نمی‌دانستند که او بوده است تا اینکه شنیدند کنیزی می‌گوید، وای بر امیر المؤمنین، پس از آن سرش را جدا کردند و نزد حجاج آوردند. عبدالله در روز هفتم جمادی الاولی سال ۷۳ ه[۹۸] پس از شش یا هشت ماه و هفده روز حکومت کشته شد و حجاج سرش را به شام فرستاد و بدنش را به دار آویخت. مادر عبدالله از حجاج خواست تا اجازه دهد بدن عبدالله را دفن کند اما حجاج اجازه نداد[۹۹].[۱۰۰]

منابع

پانویس

  1. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۹۰۵-۹۰۶.
  2. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۳۸.
  3. الاعلام، زرکلی، ج۴، ص۸۷.
  4. الاستیعاب، ابن عبدالبر، چ۳، ص۹۰۵-۹۰۶.
  5. تاریخ خلیفه، خلیفة بن خیاط، ص۶۹؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۱، ص۳۶۵؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۵-۹۰۶؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۳۸.
  6. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۵.
  7. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۳۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۱۹.
  8. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۷.
  9. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۳۹.
  10. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷۵.
  11. آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۲، ص۹۱۵.
  12. اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۳۹؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۸۰-۸۱.
  13. الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۸۴.
  14. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۴۸، ص۴۶۳.
  15. الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۸.
  16. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۲.
  17. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۱-۹۳.
  18. تاریخ خلیفه، خلیفة بن خیاط، ص۷۱-۷۰؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۷۰-۵۷۱؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۳۸.
  19. الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۸۲.
  20. تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۸، ص۳۵۷.
  21. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۵۷۴.
  22. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۶۵.
  23. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۳-۹۴.
  24. مستدرکات علم رجال الحدیث، نمازی شاهرودی، ج۵، ص۱۷.
  25. انساب الاشراف، بلاذری، ج۷، ص۱۳۳؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۳۴۹.
  26. قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۳۴۹.
  27. «مَا زَالَ اَلزُّبَيْرُ رَجُلاً مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ حَتَّى نَشَأَ اِبْنُهُ اَلْمَشْئُومُ عَبْدُ اَللَّهِ»؛ الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۰۷؛ اسدالغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۰.
  28. شرح نهج البلاغة، ج۱، ص۲۲ - ۲۳، ج۲، ص۱۶۷، ج۴، ص۷۹.
  29. مصنف ابن ابی شیبة، ج۱۱، ص۱۳۰ حدیث ۳۱۳۰۴، الاستیعاب، ج۳، ص۹۰۶، اسد الغابة، ج۳، ص۱۳۹، تاریخ دمشق، ج۱۸، ص۴۰۴.
  30. وتخبر من لاقیت انک عائذ بل العائد المظلوم فی سجن عازم؛ قاموس الرجال، شوشتری، ج۶، ص۳۵۰.
  31. نقل شده، ابن زبیر خاندان هاشم را از مکه بیرون کرد و محمد بن حنفیه را به رضوی و عبدالله بن عباس را با زشتی به طائف تبعید کرد. (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۲۰۷)
  32. تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۲۸۸؛ الکامل، ابن اثیر، ج۴، ص۲۵۰.
  33. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۴-۹۶؛ ملکی میانجی، علی، مقاله «ناکثین»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۹۲.
  34. جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی‌الحدید، ج۸، ص۲۶۳؛ مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۳، ص۸۶.
  35. جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی‌الحدید، ج۸، ص۲۵۱. در مروج الذهب، ج۳، ص۸۸ آمده است: ابن زبیر در خطبه‌هایش چهل روز بر پیامبر صلوات نفرستاد.
  36. ملکی میانجی، علی، مقاله «ناکثین»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۹۲؛ حسینی میلانی، سید علی، جواهر الکلام فی معرفة الامامة و الامام، ج۱، ص ۲۱۸-۲۲۹.
  37. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۷۵-۷۶.
  38. در برخی منابع آمده که پس از تصمیم‌گیری امام حسین(ع) برای خروج از مکه، عبدالله بن زبیر او را به نرفتن، فرا خواند. (مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۱۳۷۰؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۱۷۴).
  39. یا لکی من قنبرة بمعمر خلالک الجو فیضی و اصفری و نری ما شئت أن تنقری؛تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۸۴.
  40. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۶-۹۷.
  41. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۶۴-۶۹.
  42. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۷.
  43. الجمل، شیخ مفید، ص۱۳۷-۱۴۱؛ الامالی، شیخ طوسی، ص۷۲۷.
  44. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۸۱؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه، ج۱، ص۵۹.
  45. الجمل، شیخ مفید، ص۲۸۱.
  46. الجمل، شیخ مفید، ص۳۱۷.
  47. المعیار و الموازنه، اسکافی، ص۵۷؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۲، ص۲۲۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۴۸۵؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۵۸؛ الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۲۴۱.
  48. الجمل، شیخ مفید، ص۱۹۱-۱۹۲.
  49. الجمل، شیخ مفید، ص۱۹۷-۱۹۸.
  50. «در آن روز، خداوند جزای راستین آنان را بی‌کم و کاست می‌دهد و خواهند دانست که خداوند همان حقّ آشکار است» سوره نور، آیه ۲۵.
  51. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۸۰-۸۱.
  52. الجمل، شیخ مفید، ص۱۷۵-۱۷۶.
  53. الامالی، شیخ طوسی، ص۱۳۷؛ مناقب آل ابی‌طالب، ابن‌شهرآشوب، ج۳، ص۱۸۲.
  54. الجمل، شیخ مفید، ص۱۷۶.
  55. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۸۲؛ الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۷۲-۷۳؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۲، ص۳۶۳.
  56. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۱، ص۱۸۳.
  57. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۵-۲۱۶؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۳۷.
  58. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۷.
  59. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۰؛ الجمل، شیخ مفید، ص۳۵۰، ۳۶۵-۳۶۶ و ۳۷۶.
  60. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۹۷-۱۰۴؛ ملکی میانجی، علی، مقاله «ناکثین»، دانشنامه امام علی ج۹ ص ۹۲؛ حسینی میلانی، سید علی، جواهر الکلام فی معرفة الامامة و الامام، ج۱، ص ۲۱۸-۲۲۹.
  61. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۳۹؛ الاخبار الطوال، دینوری، ص۱۹۸.
  62. وقعة صفین، نصر بن مزاحم، ص۵۴۰.
  63. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۰۴-۱۰۵.
  64. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۹۸؛ تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۳۲۲-۳۲۴؛ الغدیر، علامه امینی، ج۱۰، ص۲۴۲-۲۴۴.
  65. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۱۹۵ و ۲۱۲؛ جمهره الخطب، أحمد زکی صفوت، ج۲، ص۲۳۳-۲۳۶؛ الغدیر، علامه امینی، ج۱۰، ص۲۴۲-۲۴۴.
  66. آفرینش و تاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی (ترجمه: شفیعی کدکنی)، ج۶، ص۱۳.
  67. الاخبار الطوال، دینوری، ص۲۶۵.
  68. البدء و التاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی، ج۶، ص۱۴.
  69. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۰۵-۱۰۸.
  70. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۷.
  71. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۱۷.
  72. الامامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۱۷؛ ولی نقل جای دیگری آمده که ابن زبیر خواست آنها را پذیرفت. (الاخبار الطوال، دینوری، ص۲۶۸).
  73. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۲۱۴؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۸۶.
  74. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۱۷.
  75. الاخبار الطوال، دینوری، ص۲۶۸.
  76. مروج الذهب، مسعودی، ج۱، ص۲۶۵؛ العقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۴، ص۳۹۲.
  77. البدء و التاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی، ج۶، ص۲۰.
  78. الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۲۳.
  79. تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۶۴.
  80. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۰۸-۱۱۲.
  81. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۳۹۳.
  82. المصنف، ابن ابی شیبه کوفی، ج۸،ص ۱۷۴.
  83. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۹۱-۹۲.
  84. دلائل النبوه، بیهقی، ج۱، ص۱۲۵.
  85. «گذشت را در پیش گیر و به نیکی فرمان ده و از نادانان روی بگردان!» سوره اعراف، آیه ۱۹۹.
  86. دلائل النبوه، بیهقی، ج۱، ص۳۱۰.
  87. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۲۴۹.
  88. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۰.
  89. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ص۵۸۸.
  90. ریحانة الادب، مدرس تبریزی، ص۵۸۸.
  91. تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۳۰۰.
  92. الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۷۹.
  93. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۱۳-۱۱۵.
  94. تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۴۸۴.
  95. تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۱، ص۲۶۰.
  96. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۱۵.
  97. الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۲، ص۳۷-۵۱؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۰.
  98. البدء و التاریخ، مطهر بن طاهر مقدسی، ج۶، ص۲۶.
  99. تاریخ الطبری، طبری، ج۵، ص۳۱؛ مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۱۱۳؛ العقد الفرید، ابن عبد ربه، ج۴، ص۴۱۴-۴۱۸.
  100. قدمی، مریم، مقاله «عبدالله بن زبیر»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶، ص۱۱۶-۱۱۷.