بحث:شب عاشورا در تاریخ اسلامی
شب عاشورا
گوید: عمر سعد، عصر پنجشنبه نهم محرم، فرمان حمله را صادر کرد و بانگ برآورد: «ای سپاه خدا سوار شوید و شادمانی کنید!» [۱]. آنگاه، به خیمهگاه حسین هجوم آورد. زینب با شنیدن شیهه اسبان نزد برادر آمد و حسین را که نشسته و به خوابی سبک رفته بود بیدار کرد و گفت: «برادر! این سر و صداها را که هر لحظه نزدیکتر میشود نمیشنوی؟» حسین سر برداشت و گفت: «من رسول خداa را در خواب دیدم که به من فرمود: «تو بهسوی ما میآیی!» زینب که این را شنید لطمه به صورت خویش زد و گفت: «ای وای بر من!» حسین گفت: «وای بر تو مباد ای خواهر آرام باش! رحمت خدای رحمان بر تو باد» و عباس بن علی گفت: «برادر! سپاه دشمن سر رسیدند» و امام برخاست و فرمود: «عباس برادر! فدایت شوم سوار شو و مقابلشان بایست و به آنها بگو: «شما را چه شده، چه اتفاقی افتاده، چرا به حرکت درآمدید؟» عباس با حدود بیست نفر سوار از جمله «زهیر بن قین» و «حبیب بن مظاهر» آمد و مقابل آنها ایستاد و گفت: «چه حادثهای رخ داده، چه میخواهید؟» آنها گفتند: «فرمان امیر رسیده که به شما پیشنهاد کنیم: یا تسلیم حکم او شوید یا تسلیمتان میکنیم!» عباس گفت: «شتاب مکنید تا نزد ابی عبدالله بروم و پیام شما را به او برسانم» آنها ایستادند و گفتند: «برو و پیام را به او برسان و پاسخش را برای ما بیاور» عباس رفت تا خبر را به حسین برساند و همراهان او ایستادند تا با آن قوم سخن بگویند. حبیب بن مظاهر به زهیر گفت: اگر میخواهی با آنها سخن بگو، و گرنه من آغاز کنم. زهیر گفت: چون تو آغاز کردی ادامه بده.
حبیب به آنها گفت: «آگاه باشید! به خدا سوگند، مردمی که ذریه و عترت و اهل بیت پیامبر خداa، و بندگان صالح و شبزندهداران و خداگویان این امت را بکشند، فردای قیامت که بر خدا وارد میشوند، نزد خدا خیلی بد مردمی خواهند بود!». «عزرة بن قیس» به او گفت: «تو تا میتوانی خودت را پاک جلوه میدهی!» زهیر در پاسخش گفت: «عزره! خداوند او را پاک و هدایت فرموده. ای عزره! از خدا بترس که من خیرخواه تو هستم. ای عزره! به خدا سوگندت میدهم مبادا از کسانی باشی که در کشتن جانهای پاک، مددکار ضلال و گمراهی میشوند!» عزره گفت: «زهیر! (چه شده؟) تو در نظر ما از شیعیان این خاندان نبودی، تو عثمانی بودی!» زهیر گفت: «آیا تو خود به اینکه من در این جایگاه از آنان (عثمانیان) بودهام استدلال نمیکنی؟ آگاه باش! به خدا سوگند من هرگز نامهای برای او ننوشتم، و هرگز رسولی نزد او نفرستادم، و هرگز وعده یاریاش ندادم، بلکه این راه، ما را به هم پیوند داد و چون او را دیدم، رسول خداa و جایگاه او در نزد آن حضرت را به یاد آوردم و برنامه دشمن وی و حزب شما درباره او را دریافتم و کمر به یاریاش بستم و در حزبش جای گرفتم و بر آن شدم تا جانم را فدای جانش کنم، بدان امید که از حق خدا و حق رسول خداa، که شما تباهش کردهاید، پاسداری نمایم»[۲].
حسینS مهلت میخواهد
راوی گوید: عباس با پیشنهاد عمر سعد نزد حسین آمد و حسین به او فرمود: «نزد آنها بازگرد و اگر توانستی اقدام آنها را تا فردا به تأخیر بیانداز و امشب را از ما دورشان ساز تا شاید (این شب را) برای پروردگارمان نماز بگزاریم و او را بخوانیم و استغفارش نماییم، که خود میداند من نماز برای او، و تلاوت قرآن و دعای بسیار و استغفارش را خیلی دوست دارم». عباس بازگشت و به آنها گفت: «ای قوم! ابا عبدالله از شما میخواهد که امشب را بازگردید تا درباره این موضوع بحث و بررسی نماید؛ زیرا هیچگونه گفتوگوی از پیش تعیینشدهای بین شما و او در اینباره انجام نشده است.
فردا که شد با هم دیدار میکنیم و آنچه را که میخواهید و پیشنهاد میکنید، یا میپسندیم و میآوریم، یا نمیپسندیم و رد میکنیم». هدف عباس آن بود که دشمن را در آن شب بازگرداند تا امامS به کارهای خود بپردازد و سفارشهای لازم را به خانواده خویش بفرماید. خلاصه، عباس خواسته امام را بیان داشت و عمر سعد گفت: «ای شمر! نظر تو چیست؟» شمر گفت: «هرچه تو بگویی، چون فرمانده تویی و رأی، رأی توست». عمر گفت: تصمیم گرفتهام که (تنها) نباشم. سپس رو بهسوی مردم کرد و گفت: «نظر شما چیست؟» عمرو بن حجاج گفت: «سبحان الله! به خدا سوگند اگر آنها از اهل دیلم بودند و این خواسته را از تو داشتند، شایسته بود که خواستهشان را بپذیری» و قیس بن اشعث گفت: «خواسته آنها را بپذیر که به جانم سوگند صبح زود با تو میجنگند!» عمر سعد گفت: «به خدا سوگند اگر بدانم که چنان میکنند، همین امشب مهلتشان نمیدهم!».
از «علی بن الحسین» روایت شده که گفت: «فرستادهای از سوی عمر سعد نزد ما آمد و گفت: «ما تا فردا مهلتتان دادیم، اگر تسلیم شدید شما را به نزد امیر، عبیدالله بن زیاد، میفرستیم، و اگر نپذیرفتید رهایتان نمیکنیم!»[۳].
سخنان امام حسین در شب عاشورا
از علی بن الحسینS گوید: پس از بازگشت عمر سعد، نزدیک غروب امامS یارانش را جمع کرد و من که در حال بیماری بودم نزدیک رفتم و شنیدم که به آنان میفرمود: «خدای تبارک و تعالی را با برترین ستایشها میستایم و بر آسودگی و سختی سپاس میگویم. خداوندا تو را حمد میکنم که ما را با نبوت گرامی داشتی و با قرآن آشنا ساختی و در دین فقیه گردانیدی، و برای ما گوشهای شنوا و دیدههای بینا و دلهای گیرا قرار دادی، و از مشرکان قرارمان ندادی. اما بعد، من یارانی برتر و نیکوتر از یاران خود، و اهل بیتی شایستهتر و پیوستهتر از اهل بیت خود نمیشناسم. خدا از سوی من به شما همگی پاداش خیر دهد. آگاه باشید! من یقین دارم که آنچه امروز از این دشمنان دیدیم، فردا به انجامش میرسانند؛ لذا من برای شما تدبیری اندیشیدهام: همگی شما آزاد و رها بروید (و بدانید) که پیمانی از من برعهده ندارید. این شب شما را فرا گرفته، آن را مرکب خویش سازید و هریک از مردان شما دست مردی از اهل بیت مرا بگیرد. سپس در صحراها و شهرهای خود پراکنده شوید تا خداوند گشایش دهد، که این قوم، تنها را میخواهند و اگر مرا بکشند از غیر من دست میکشند»[۴].
پاسخ اهل بیت و یاران امامS
در این هنگام، برادران و پسران و برادرزادگان و دو پسر عبدالله بن جعفر، به امامS گفتند: «برای چه این کار را بکنیم؟ برای آنکه پس از تو باقی بمانیم؟ خدا هرگز آن را نصیب ما نگرداند!» عباس بن علی این سخنان را آغاز کرد و دیگران به تکرارش پرداختند و حسینS گفت: «ای پسران عقیل! کشته شدن مسلم شما را کافی است. بروید که من به شما اجازه دادم» آنها گفتند: «مردم چه میگویند؟ میگویند: ما سید و سرور و عموزادگان خود را که بهترین عموها هستند رها ساختیم! نه تیری با آنها پرتاب کردیم و نه نیزهای در کنارشان زدیم و نه شمشیری در راهشان کشیدیم، و نمیدانیم چه کردند! نه، به خدا سوگند که چنین نمیکنیم! بلکه جان و مال و عیال خود را فدای تو میکنیم و در کنار تو میجنگیم تا آنچه بر تو میرسد بر ما نیز برسد، که خدا زندگی پس از تو را زشت و نابود گرداند!». سپس «مسلم بن عوسجه اسدی» برخاست و گفت: «ما تو را تنها بگذاریم؟! پیش خدا، در ادای حق تو، چه عذر آوریم؟! نه، به خدا سوگند (هرگز نمیروم) تا آنگاه که نیزهام را در سینههایشان بشکنم و با شمشیرم آنها را درو کنم تا تنها دستهاش در دستم باقی بماند، و باز هم از تو جدا نگردم، و اگر سلاحی برایم نماند تا بهوسیله آن با آنها بجنگم، با سنگ بدانان میتازم و از تو دفاع میکنم تا با تو کشته شوم».
و بعد «سعد بن عبدالله حنفی» برخاست و گفت! «به خدا سوگند تنهایت نگذاریم تا خدا بداند که ما در غیاب رسول اللهa از تو حفاظت کردیم. به خدا سوگند اگر بدانم که کشته میشوم، دوباره زنده میگردم و زنده سوزانده میشوم و سوختهام پراکنده میشود و این کار هفتاد بار با من انجام شود، از تو جدا نمیشوم تا فرا رؤیت جان دهم. و چرا چنین نکنم، درحالیکه این تنها یک کشته شدن است و پس از آن کرامتی پایانناپذیر!». و «زهیر بن قین» گفت: «به خدا سوگند من دوست دارم کشته شوم و زنده گردم، دوباره کشته شوم (و زنده گردم) و این کشته شدنها هزار بار تکرار شود و خداوند با این کشته شدنها بلا را از جان تو و جان این جوانان اهل بیتت دور گرداند!». راوی گوید: همگی یاران حسین با عباراتی مشابه و جهتی یکسان گفتند: «به خدا سوگند از تو جدا نمیشویم، بلکه جانهای خود را فدایت میکنیم و با همه وجود از تو پاسداری میکنیم تا کشته شویم، و آنگاه که کشته شدیم عهدمان را وفا و پیمانمان را ادا کردهایم!»[۵].
سند دیگری برای این روایت
طبری فشرده این روایت را از «ضحاک بن عبدالله مشرقی» آورده که گوید: من با «مالک بن نضر» پیش حسین رفتیم و سلام کردیم و نشستیم و او سلام ما را پاسخ داد و به ما خوشآمد گفت و پرسید: «برای چه آمدهاید؟» گفتیم: «برای عرض سلام، و اینکه از خدا بخواهیم فرجام شما را به خیر گرداند، و یک عهدی را برای شما باز گوییم و تصمیم این مردم را به اطلاع شما برسانیم. ما به شما میگوییم که این مردم همگی برای جنگ با شما آماده شدهاند، نظر شما چیست؟» حسینS فرمود: «حَسْبِيَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ»؛ «خدا مرا بسنده است و خوب حمایتگری است». گوید: شرمنده شدیم و خداحافظی کردیم و دعایش نمودیم و او گفت: «چه چیز شما را از یاری من بازمیدارد؟» مالک بن نضر گفت: «من بدهکار و عیالوارم» من نیز گفتم: «من هم بدهکار و عیالوارم، ولی اگر بپذیرید که من، تا زمانی که برای شما سودمندم در کنار شما بمانم و چون توان و نیروی شما به آخر رسید، رخصت بازگشت داشته باشم، میمانم و از شما دفاع میکنم» امامS فرمود: «تو آزادی» و من همراه او ماندم و بعد، همین «ضحاک» فشرده حدیث پیشین را که از قول امام سجادS آوردیم روایت کرده است[۶].
امامS از شهادت میگوید و خواهر را صبوری میدهد
طبری از علی بن الحسینS، گوید: «من در آن شبی که صبح آن پدرم کشته شد، نشسته بودم و عمهام زینب نزد من بود و پرستاریام میکرد که پدرم جدای از یارانش به خیمه خود رفت، و در حالیکه «حوی» غلام آزادشده ابوذر غفاری نزد او بود و شمشیرش را اصلاح و آماده میکرد، به ترنم ابیات زیر پرداخت: «يَا دَهْرُ أُفٍّ لَكَ مِنْ خَلِيلِ * كَمْ لَكَ بِالْإِشْرَاقِ وَ الْأَصِيلِ مِنْ صَاحِبٍ أَوْ طَالِبٍ قَتِيلِ * وَ الدَّهْرُ لَا يَقْنَعُ بِالْبَدِيلِ وَ إِنَّمَا الْأَمْرُ إِلَى الْجَلِيلِ * وَ كُلُّ حَيٍّ سَالِكٌ سَبِيلِ» یعنی: ای روزگار! اف بر تو باد که صبحگاهان و شامگاهان، بسیاری از یاران و هواخواهان را میکشی! حقا که دهر به بدیل و همتا قانع نمیشود! اما فرجام کار تنها به دست خدای جلیل است و هر زندهای رونده این راه!
گوید: امامS دو بار یا سه بار آن را تکرار کرد و من آن را فهمیدم و مرادش را دانستم و گریه راه گلویم را بست، ولی اشکم را نگه داشتم و خاموش ماندم و دانستم که بلا نازل گشته است. اما عمهام نیز آنچه را که من شنیدم شنید - و چون زن بود و زنان نازکدل و بیتابند - خویشتنداری نتوانست و ناگهان از جا برجست و دامنکشان و برهنهسر بهسوی برادر دوید و گفت: «وای بر من! کاش مرده بودم. امروز گویی مادرم فاطمه، و پدرم علی، و برادرم حسن از دنیا رفتهاند! ای جانشین گذشته و ای پناه بازمانده!» حسینS به او نگریست و فرمود: «خواهرم! شیطان بردباریت را نرباید» زینب گفت: «پدر و مادرم به فدایت یا ابا عبدالله کشته شدن را برگزیدی؟! جانم فدای تو باد» امامS اندوهش را فرو برد و دیدگانش به اشک نشست و فرمود: «اگر مرغ قطا (- إسفرود) را یک شب آرام میگذاشتند، حتما میخوابید!» زینب گفت: «وای بر من! آیا به زور و ستم کشته میشوی؟! این بیشتر دلم را ریش و جانم را پریش میکند!» سپس لطمه به صورت زد و گریبان چاک کرد و بیهوش بر زمین افتاد. امامS برخاست و آب به صورتش پاشید و به او فرمود: «خواهرجان! از خدا بترس! و به یاری خدا بردباری کن و بدان که اهل زمین میمیرند، و آسمانیان باقی نمانند، و همه اشیاء نابود میشوند جز ذات خداوندی که زمین را به قدرت خود آفرید و مردم را برانگیزد و آنها بازگردند، و او یگانه بیهمتاست. پدرم بهتر از من بود. مادرم بهتر از من بود، برادرم بهتر از من بود، من و آنها و هر مسلمانی باید رسول خداa را اسوه و الگوی خود بگیریم» و با این سخنان دلداریاش داد و به او فرمود: «خواهرجان! من تو را سوگند میدهم و سوگندم را به کار بند: بهخاطر من گریبان چاک مزن و صورت مخراش و چون کشته شدم ندای آه و واویلا سر مده!». امام سجادS گوید: آنگاه عمهام را آورد و پیش من نشانید و نزد یارانش بازگشت و به آنها فرمود برخی از خیمهها را به هم نزدیک سازند و برخی از طنابها را به هم وصل کنند و خود در میان آنها قرار گیرند و تنها راه مقابله با دشمن را باز بگذارند[۷].
پانویس
- ↑ يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ أَبْشِرِي.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۲.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۴.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۵.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۷.
- ↑ عسکری، سید مرتضی، ترجمه معالم المدرستین ج۳، ص ۱۱۷.