مسلم بن عقیل

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(تغییرمسیر از حضرت مسلم)
مسلم بن عقیل
آرامگاه مسلم بن عقیل در مسجد کوفه
نام کاملمسلم بن عقیل بن ابی طالب
جنسیتمرد
از قبیلهقریش
از تیرهبنی هاشم
پدرعقیل بن ابی‌طالب
همسر
پسر
دخترحمیده بنت مسلم بن عقیل
برادر
خویشاوندان
تاریخ شهادت۶۰ هجری
محل شهادتکوفه
محل آرامگاهکوفه
از اصحاب
حضور در جنگصفین
فعالیت‌های اونمایندگی امام حسین (ع) در کوفه

مسلم بن عقیل، پسر عموی امام حسین (ع) بود. امام حسین (ع) در پاسخ به دعوت‌نامه‌های مکرّر شیعیان و سران کوفه، نامه‌ای خطاب به آنان نوشت و مسلم را به‌عنوان فرد مورد اطمینان خود به آنان معرفی کرد. ایشان در کوفه تلاش وسیعی برای دعوت مردم برای بیعت با امام انجام داد و حدود ۱۸ هزار نفر با او بیعت کردند. در ایام فعالیت مسلم، ابن زیاد به ولایت کوفه منصوب گشت. ابن زیاد به کمک جاسوسان محلّ اختفای او را پیدا کرد. مسلم بن عقیل مجبور شد قیام خویش را پیش از موعد علنی کند و قصر ابن زیاد به محاصره در آمد.

ابن زیاد با ایجاد جوّ رعب و وحشت و دستگیری‌ها، مردم را از دور مسلم پراکنده کرد. مسلم بن عقیل در کوفه، تنها و غریب و بی‌پناه ماند. شب به خانۀ طوعه رفت. جایگاه او برای ابن زیاد معلوم شد. نیروهایی فرستاد، مسلم از خانه بیرون آمد و در کوچه‌ها و میدان شهر، یک تنه با سربازان ابن زیاد جنگید تا آنکه گرفتار شد. او را به قصر ابن زیاد بردند. پس از گفتگو‌های تندی که ردّ و بدل شد، به دستور ابن زیاد او را بالای قصر برده، سر از بدنش جدا کردند و پیکرش را به زیر افکندند.

مقدمه

مسلم بن عقیل، فرزند برادر امیرالمؤمنین (ع) و پسر عموی بزرگوار امام حسین (ع) و مادرش به نام «علیّه»، کنیز بود که عقیل وی را در شام خریداری کرد و از او حضرت مسلم به دنیا آمد[۱].

مسلم پس از آنکه به سن ازدواج رسید با رقیه دختر امیرالمؤمنین (ع) ازدواج کرد و از او دو پسر به نام‌های «عبدالله» و «علی» به دنیا آورد و بعد از وفات رقیه با دختر دیگر امیرالمؤمنین (ع) به نام «ام کلثوم صغری» ازدواج کرد و از او دختری به نام حمیده آورد و یک پسر هم به نام «محمد» از کنیزی که داشت به دنیا آورد. طبق برخی از تواریخ، دو پسر دیگر هم داشته که جمعاً پنج پسر برای مسلم ذکر شده که دو پسر آن به نام عبدالله و محمد در کربلا در رکاب امام (ع) به شهادت رسیدند و دو پسر هم معروف به طفلان مسلم هستند که در کوفه بعد از واقعه کربلا به دست حارث شهید شدند و از سرنوشت پسر پنجم مسلم هیچ اطلاعی در تاریخ نیست[۲].

انگیزه اعزام مسلم به کوفه

هنگامی که معاویه در سال ۶۰ه‍.ق به هلاکت رسید فرزندش یزید که مسند خلافت و حکومت نشست، بلافاصله، به تمام فرمانداران و استانداران بلاد، دستور داد تا از مردم برای او بیعت بگیرند، در این میان امام حسین (ع) از بیعت با یزید خودداری کرد و شبانه دست زن و فرزندان و برخی از باران و بستگان خود را گرفت و از مدینه خارج شد و به جانب مکه حرم امن الهی حرکت کرد و چون این خبر به شیعیان کوفه رسید، بر آن شدند که از اطاعت یزید با تمامی مخاطراتی که دارد سرپیچی کنند و از حسین بن علی (ع) برای رهبری جامعه اسلامی به کوفه دعوت به عمل آورند.

در اولین نامه[۳]، ضمن اعلام وفاداری و از جان گذشتگی در حمایت از آن حضرت افراد سرشناسی چون سلیمان بن صرد خزاعی، مسیب بن نجبه، رفاعة بن شداد بجلی، حبیب بن مظاهر اسدی و جمعی دیگر از بزرگان و نامداران کوفه و سران قبایل آن را امضا کردند و به عبدالله بن مسمع همدانی[۴] و عبدالله بن وال[۵] دادند تا هر چه زودتر نامه را در مکه به محضر امام حسین (ع) تحویل نمایند.

سپس نامه‌های دیگری مبنی بر دعوت از امام حسین (ع) و اعلام وفاداری به آن حضرت و اظهار نفرت از خاندان بنی امیه توسط قیس بن مسهر صیداوی[۶] و عبدالرحمن بن عبدالله کُدَر أرحبی[۷] و عمارة بن عبد سلولی[۸]، برای امام (ع) فرستادند.

در میان این افراد که نامه برای امام (ع) فرستادند شخصیت‌های زیادی علاوه بر آن افرادی که نام برده شد، افراد سرشناس و شاخص و صاحب نامی چون مسلم بن عوسجه، شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث بن رُویم، عروة بن قیس، عمرو بن حجاج زبیدی، محمد بن عمرو تیمی را می‌‌توان نام برد[۹].

نامه‌ها پی در پی به دست ابا عبدالله الحسین (ع) در مکه می‌‌رسید اما حضرت (ع) با دوراندیشی و تفکر در اجابت آنان، از دادن پاسخ به آنها خودداری می‌‌کرد تا اینکه در آخرین مرحله که مجموع نامه‌ها به دوازده هزار رسید. حضرت با رعایت جانب احتیاط نامه‌ای که برای مردم کوفه نوشت، نامی از کسی به میان نیاوردند، بلکه خطاب به جماعت مؤمنان و مسلمانان، تا جان کسی در خطر نیفتد و سبب اختلاف و تفرقه میان بزرگان کوفه نیز نشود و خلاصه آن نامه این بود: «﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ[۱۰]، از حسین بن علی به جمعی از مسلمانان و مؤمنان کوفه، اما بعد، همانا آخرین پیک شما هانی و سعید، نامه‌های شما را آوردند و از محتوای آن آگاه شدم و اینکه نوشته بودید، ما امام و رهبری نداریم به سوی ما بشتاب... من پسر عمویم از اهل بیتم مسلم بن عقیل که مورد وثوق و اطمینان من است را به سوی شما فرستادم، اگر او برای من بنویسد که طبقه اهل فضل و خردمند از شما نوشته‌های شما و اظهارات فرستادگان شما را تأیید می‌‌کنند به زودی به سوی شما حرکت خواهم کرد ان شاء الله[۱۱].[۱۲]

مسلم بن عقیل
تصویری از روایت حضرت مسلم بن عقیل

حرکت مسلم به کوفه

امام (ع) پسر عم خود مسلم بن عقیل را احضار فرمود و او را از دعوت مردم کوفه و اظهارات آنان آگاه ساخت و پاسخ نامه‌های اهالی کوفه را به دست او داد تا به کوفه حرکت نماید و قیس بن مسهر صیداوی، عمارة بن عبید سلولی و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی که از کوفه حامل نامه‌های مردم به مکه بودند را با او همراه نمود و به هنگام عزیمت مسلم، برنامه‎ای صحیح و حساب شده برای مسلم تنظیم و راه و روش او را بر اساس سه مطلب مهم استوار نمودند:

  1. او را به تقوای الهی سفارش کردند تا از مرز تقوا خارج نشود.
  2. به او سفارش کردند کار خود را کتمان کند و همه کارهایش را محرمانه انجام دهد.
  3. لطف و ملایمت با مردم را از دست ندهد[۱۳]. سپس به او فرمود: «اگر دیدی مردم به راستی بر سر گفتار خود هستند و اطمینان کامل به آنها هست نامه بنویس و مرا از توجه و اقبال آنان با خبر گردان»[۱۴].[۱۵]

ورود مسلم به منزل مختار و بیعت کوفیان

حضرت مسلم به محض ورود به کوفه، در خانه مختار بن ابی عبید ثقفی وارد شد. علت ورود مسلم به خانه مختار به این دلیل بود که از یک سو او زعما و بزرگان شیعه را می‌‌شناخت و از طرفی دیگر داماد نعمان بن بشیر، حاکم کوفه بود و مسلم می‌‌دانست تا زمانی که در خانه مختار باشد، حاکم کوفه متعرض او نخواهد شد و این انتخاب مسلم نشان از درایت و بصیرت او داشت.

پس از ورود مسلم به خانه مختار، شیعیان کوفه در خانه مختار اجتماع کردند تا از نامه امام (ع) آگاه شوند حضرت مسلم، نامه امام (ع) را برای حاضرین خواند که شدیداً تحت تأثیر پیام آن حضرت قرار گرفتند و اشک شوق ریختند، در همین جمع عابس بن شبیب شاکری از جا برخاست و با سخنانی گرم و دلنشین و امیدوار کننده از آمدن مسلم حمایت کرد و برای مبارزه با ایادی حکومت بنی امیه و یزید بن معاویه تا پای جان اعلام وفاداری کرد و پس از او به ترتیب حبیب بن مظاهر و سعید بن عبدالله حنفی هر کدام برخاستند و سخنانی مشابه عابس بن شبیب بر زبان جاری کردند[۱۶].

پس از سخنان شورانگیز این بزرگان، سایر شیعیان در پاسخ به ندای امام (ع) به جانب مسلم پیش آمدند و دست بیعت به ایشان دادند و به نقل شیخ مفید و دیگر مورخان، در مجموع هیجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند و تا پای جان اعلام وفاداری نمودند[۱۷].

حضرت مسلم پس از یک ماه و هفت روز از بیعت مردم کوفه و بررسی اوضاع و احوال شهر و تقاضای مکرر مردم برای تشریف فرمایی امام (ع) به آن دیار، در دوازدهم ذیقعده، یعنی ۲۷ روز قبل از شهادتش در ضمن نامه‌ای به عنوان یک خبر مسرت بخش برای عم بزرگوارش امام حسین (ع) گزارش کرد که: «هیجده هزار نفر با من بیعت کرده‌اند و تقاضا دارند هر چه زودتر به کوفه حرکت نمایید که مردم منتظر شمایند»[۱۸].[۱۹]

عبیدالله بن زیاد کیست؟

طرفداران یزید برای او نامه نوشته و اوضاع کوفه را شرح دادند و اعلام کردند که والی کوفه قدرت برخورد ندارد. وقتی نامه‌ها به یزید رسید، عبیدالله بن زیاد که در بصره حکومت داشت با حفظ سمت به استانداری کوفه منصوب کرد و به او نوشت: هر چه سریع‌تر به جانب کوفه حرکت کند و جنبش اسلامی که به حمایت از سید الشهدا به وجود آمده است را سرکوب نماید و نامه را توسط «مسلم بن عمرو باهلی» برای ابن زیاد فرستاد و در این نامه از مقام و منزلت عبید الله بن زیاد بسیار تجلیل کرد و به او فرمان داد که هر چه سریع‌تر به کوفه عزیمت کند و مسلم بن عقیل را به قتل رساند و یا تبعید نماید[۲۰]

مردم کوفه تا شنیدند پسر زیاد مأمور کوفه شده است خود به خود از ترس او به خانه‌ها خزیدند، چون او و پدرش را می‌‌شناختند که چه افراد خونخواری هستند»[۲۱]. او پس از ورود به کوفه در مسجد کوفه به منبر رفت خطبه‌ای بسیار مرموزانه که مطیعین را به احسان و تشویق مژده داد و مخالفین را با تهدید و سپس عرفا و سرشناسان شهر کوفه را به دارالاماره فرا خواند و به آنها گفت: هر کس فرمان مرا اطاعت نکند با شلاق و شمشیر جوابش را می‌دهم و سپس گفت: چنانچه کسی در دشمنی با امیرالمؤمنین (یزید بن معاویه) شناخته شود و عریف و سرشناس محل، او را معرفی نکرده باشد خود عریف را مقابل خانه‌اش به دار آویخته خواهد شد و حقوق گروه او را قطع می‌‌کنم[۲۲]. این مرد سفّاک و خونریز عازم کوفه شد تا با حرکت اصلاحی امام حسین (ع) مقابله کند[۲۳].

مسلم در خانه هانی بن عروه

مسلم بن عقیل پس از ورود عبیدالله بن زیاد به کوفه و آگاهی از سخنان تهدیدآمیز او با مردم و پیام تند او با عرفا و جاسوسان بلافاصله از خانه مختار که در آن ساکن بود بیرون آمد تا مبادا قبل از آنکه به رسالت خود جامه عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زیاد دستگیر گردد و از آنجا مخفیانه به خانه «هانی بن عروه» که از افراد با شخصیت کوفه و از شیعیان به نام بود وارد شد.

پیروان امام (ع) و یاران مسلم مخفیانه در خانه هانی به ملاقات آن جناب می‌‌رفتند و به یکدیگر سفارش می‌‌نمودند که این امر پنهان نگاه داشته شود و نامحرمی جایگاه او با خبر نشود[۲۴].

اما ابن زیاد مبلغ سه هزار درهم به یکی از غلامان خود به نام معقل داد که به او عنوان یک فرد غریب در جستجوی مخفیگاه مسلم آموخت که همه جا بگوید به قصد کمک به مبارزه مسلم با دشمنان او به کوفه آمده‌ام و می‌‌خواهم مسلم را زیارت کنم، شاید از این راه مسلم را پیدا کنی!

معقل طبق دستور ابن زیاد در جستجوی مسلم بن عقیل برآمد تا آنکه در مسجد کوفه با مسلم بن عوسجه آشنا شد و از همین راه توانست به محل خفای مسلم که منزل هانی بن عروه بود آگاه شود و پس از آنکه اعتماد مسلم بن عوسجه را به دست آورد، همه روزه در خانه هانی رفت و آمد می‌‌کرد و کسانی که در آنجا با مسلم در ارتباط بودند شناسایی و هر شب به دارالاماره می‌‌رفت و خبرها را به ابن زیاد محرمانه گزارش می‌‌کرد[۲۵].

وفات شریک و دستگیری هانی بن عروه

پس از آنکه شریک بن اعور از دنیا رفت معقل که از طرف ابن زیاد مأمور شد تا مخفیگاه مسلم بن عقیل و شیعیان او را شناسایی کند، با ارتباط با مسلم بن عوسجه محل خفای مسلم را شناسایی کرد و به ابن زیاد خبر داد که مسلم بن عقیل در خانه هانی است و منزل هانی محل تجمع شیعیان شده است. از این رو، ابن زیاد تصمیم بر دستگیری هانی گرفت و دستور داد او را زدند و مجروح کردند و زندانی نمودند.

ابن زیاد پس از آنکه هانی بن عروه را بازداشت و یارانش متفرق شدند، دانست تهدید و ارعاب او در مردم کوفه اثر گذاشته و دیگر وفاداری چندانی نسبت به مسلم بن عقیل نخواهند داشت لذا به مسجد آمد و سخنانی تند ایراد کرد و مردم را مرعوب دستگاه حکومتی ساخت و هنوز از منبر پایین نیامده بود که شنید گروهی فریاد می‌‌زنند: مسلم بن عقیل آمد، مسلم بن عقیل آمد. ابن زیاد از ترس جانش فوراً مسجد را ترک کرد و وارد قصر دارالاماره شد و دستور داد درهای قصر را بستند، تا از خطر مصون بماند. عبدالله بن حازم می‌‌گوید: من خبر دستگیری هانی را به مسلم بن عقیل رساندم و اوضاع را برایش شرح دادم، حضرت مسلم برای آنکه غافلگیر نشود فوراً دستور داد تا نیروهای وفادار آماده شوند، و در اندک زمانی تعداد چهار هزار مرد مسلح با شعار «یا منصور أمت»[۲۶] اطراف مسلم جمع شدند[۲۷].

عبیدالله بن زیاد که تنها پنجاه نفر از یارانش در اطرافش بودند، سی نفر مأموران پلیس و بیست نفر از همفکرانش و چون خود را در محاصره هزاران نیروی مسلم دید[۲۸]، ناچار برای نجات خود از مرگ، دست به اقدام متقابل زد و با به راه انداختن جنگ روانی افرادی از خودفروختگان کوفی مثل «کثیر بن شهاب» که از سران کوفه بود را دستور داد به داخل شهر برود و از طایفه «مذحج» افرادی را که مطیع او هستند جمع کند و در سایه جمعیت خویش در کوچه‌ها فریاد بزند و مردم را از کمک به مسلم بن عقیل برحذر دارد و نیز به «محمد بن اشعث» و «شبث بن ربعی» و «حجار بن أبجر عجلی» و «شمر بن ذی الجوشن» دستور داد از قصر خارج شوند و عده‌ای از طرفداران خود را جمع کنند و در پناه آنها هر کدام در گوشه‌ای از شهر پرچم امان برافرازند و به مردم بگویند هر کس می‌‌خواهد از مجازات حکومت در امان باشد زیر یکی از این پرچم‌ها وارد شود و آنها این کار را کردند و پنج گوشه شهر پرچم امان برافراشتند و مردم را دور خود جمع کردند و بعضی از آنها با جمعیتی که گرد آورده بودند به جانب قصر «ابن زیاد» آمدند و بدین ترتیب پسر زیاد را که از کمی نیرو، ناراحت بود تقویت کردند.

از جمله کارهای ابن زیاد تهدید در ضمن دروغ که سپاهیان یزید در راه‌اند و در سرکوب شما هیچ تردیدی به خود راه نخواهند داد بیهوده جان و مال خود را به خطر نیندازید و از طرفی «کثیر بن شهاب»، به مردم و حامیان مسلم که دور قصر را گرفته بودند، اخطار داد که عبیدالله، سوگند یاد کرده که اگر تا فرا رسیدن شب دست از محاصره برندارید و به خانه‌هایتان نروید سهمیه شما و فرزندانتان از بیت المال قطع و بی‌گناهان شما را به جای گناهکارانتان و افراد غائب را به جرم افراد حاضر به سختی کیفر داده تا در کوفه کسی از اهل معصیت باقی نماند مگر آنکه نتیجه اعمال خود را دیده باشد[۲۹].[۳۰]

اوضاع به‌گونه‌ای شد که مسلم در تاریکی شب در کوچه‌های کوفه تنها ماند و دیگر کسی با او نبود و حتی جایی نداشت که به آنجا پناه آورده شب را به صبح رساند و بدین ترتیب مسلم یکه و تنها در کوچه‌های کوفه سرگردان شد[۳۱].

مسلم در کوچه‌های کوفه متحیر و سرگردان و در تاریکی شب از این کوچه به آن کوچه می‌رفت و نمی‌دانست به کجا برود و در کدام خانه را بزند، به نقل برخی از مورخین، در همین تاریکی شب صدای مردی را شنید که می‌‌گفت: مولای من! در این دل شب به کجا می‌‌روی؟ متوجه شد او سعید بن احنف است. مسلم گفت: می‌‌خواهم به جایی امن و مطمئن بروم تا بلکه با تنی چند از یارانم که بیعت کرده‌اند به مبارزه بپردازم.

سعید بن احنف مسلم را به منزل «محمد بن کثیر» برد. حضرت مسلم به دنبال او تشریف فرما شد تا خانه محمد بن کثیر آمد و مورد تکریم و احترام او قرار گرفت او به پای مسلم افتاد و خدا را بر این موهبت سپاس گفت: و ایشان را در گوشه‌ای از خانه دور از نظرها پنهان کرد. اما چون مأموران و جاسوسان پسر زیاد در تعقیب حضرت مسلم بودند گزارش کردند که مسلم در خانه محمد بن کثیر است لذا آنها با سرعت خانه محمد بن کثیر را محاصره کردند اما مسلم را نیافتند و خود محمد بن کثیر و پسرش را دستگیر کردند و با خود به قصر دارالاماره بردند و در آنجا هر دو را به شهادت رساندند. طبق این نقل، مسلم بن عقیل پس از دستگیری محمد بن کثیر و فرزندش به خانه طوعه وارد شد[۳۲].

اما طوعه در ابتدا، کنیز اشعث بن قیس بود که او را آزاد کرده بود و بعد به همسری أسید حضرمی درآمد، و ثمره این ازدواج پسری به نام بلال، بود که در آن روز جهت یاری مسلم به مسجد رفته بود، مادرش طوعه چون نگران اوضاع شهر بود دم درب ایستاده بود و هر لحظه انتظار آمدن پسرش را می‌‌کشید، مسلم جلو آمد و به «طوعه» سلام کرد و از او جرعه آبی طلب نمود. زن داخل خانه شد و جام آبی برای مسلم آورد، مسلم آب را نوشید و ظرف آب را به طوعه برگرداند، وقتی برگشت تا پسرش را بیاید نگاه کرد آن مرد غریب هنوز در خانه ایستاده است و نمی‌رود! رو به مسلم گفت: ای بنده خدا، مگر آب نیاشامیدی؟ جواب داد: آری گفت: پس چرا به خانه‌ات نمی‌روی مگر اوضاع شهر را بحرانی و خطرناک نمی‌دانی؟ مسلم پاسخی نداد، طوعه دیگر بار همین سخن را تکرار کرد و برای بار سوم چنین گفت: ای بنده خدا، از اینجا برو مناسب نیست در خانه من بنشینی و من بر تو حلال نمی‌دانم اینجا بمانی خداوند تو را عافیت دهد.

مسلم که مرد خداشناس و پای بند به شرع و قانون بود تا دید آن زن راضی به ماندن او درب منزلش نیست با اینکه جانش در خطر بود از جا برخاست و خطاب به طوعه گفت: ای کنیز خدا، من در این شهر، خانه‌ای ندارم و غریبم، آیا می‌‌توانی کار خیری انجام دهی و اجر آن را ببری، شاید بتوانم بعد کار تو را با پاداشی پاسخگو باشم؟

طوعه گفت: ای بنده خدا چه کنم؟ مسلم خود را معرفی کرد و گفت: من مسلم بن عقیل هستم، مردم کوفه به من دروغ گفتند و بی‌وفایی کردند، و مرا خوار و بی‌یاور گذاشتند (رهایم کردند).

طوعه که انتظار چنین باوری نداشت، از روی تعجب پرسید: به راستی تو مسلم بن عقیلی؟ فرمود: آری. گفت: بفرما داخل شو. مسلم را در اطاقی که خود سکونت نداشت برد و فرشی زیرپای او پهن کرد و غذا برای او آماده نمود. اما مسلم غذایی نخورد و در فکر فرو رفته بود که چه باید کرد، در این حال بود که بلال پسر طوعه وارد شد. او دید مادرش جنب و جوش زیادی دارد و برخلاف عادت دائماً در حال رفت و آمد است از مادر پرسید: چه خبر است؟ طوعه ابتدا از گفتن حقیقت خودداری کرد و چیزی نگفت. اما پسر اصرار نمود، مادر ورود حضرت مسلم را به او خبر داد. اما از او خواست که این راز را با کسی در میان نگذارد! و بلال هم سوگند یاد کرد که این حقیقت را مخفی نگه دارد[۳۳].[۳۴]

مسلم و نبردی شجاعانه

عبیدالله چون از خطر قیام مسلم آسوده خاطر شد در دارالاماره جلوس کرد و اذن عام داد، مردم دسته دسته می‌‌آمدند و سلام می‌‌کردند مورد پذیرایی قرار می‌‌گرفتند و می‌‌رفتند، از جمله کسانی که بر او وارد شد «محمد بن اشعث» بود، پسر زیاد او را بسیار گرامی داشت و کنار خود نشانید.

از طرفی «بلال» پسر طوعه نزد عبدالرحمن، پسر محمد اشعث آمد و خبر مسلم که در خانه مادرش است را به او داد، عبدالرحمن از این خبر بسیار شاد شد، به دارالاماره نزد پدرش محمد اشعث رفت و پدر را از مخفیگاه مسلم با خبر کرد، ابن زیاد از قضیه باخبر شد به محمد بن اشعث دستور داد به همراه عبید الله بن عباس سلمی با هفتاد نفر خانه طوعه را محاصره و مسلم را دستگیر کنند!

مسلم بن عقیل از صدای پای اسبان و سر و صدای سواران مهاجمان به هنگام محاصره خانه طوعه، آگاه شد که آنها برای دستگیری او آمده‌اند، فوراً شمشیر برداشت (و به قول برخی از مورخان بر اسب خود سوار شد، این اسب را ظاهراً مسلم در شب موقع تنهایی بر آن سوار بوده است)[۳۵] و از مخفیگاه بیرون آمد و به آنها که بدون اذن صاحبخانه داخل خانه آمده بودند حمله کرد و آنها را از خانه بیرون راند ولی آنها بازگشتند به داخل خانه، در این موقع مسلم به خود نیز نهیب داد و چنین گفت: «ای مسلم بیرون برو به جانب مرگی که از آن گریزی نیست»[۳۶].

در همین درگیری داخل خانه، شخصی به نام بکر بن حمران با مسلم در آویخت و با شمشیر لب بالای مسلم را پاره و دو دندان آن حضرت را شکست، مسلم هم به سرعت تمام، ضربتی کاری به سر و شانه او وارد نمود و او را مجروح کرد. همراهان محمد اشعث چون چنین دیدند و دانستند یارای مقابله با مسلم ندارند بر پشت بام‌ها رفتند و او را سنگ باران کردند و نی‌ها را آتش زدند و بر سر مبارکش فرو ریختند، مسلم که این نامردی را از آنها دید از خانه طوعه خارج شد و به مقاتله و جنگ با آنها پرداخت و به قولی ۴۱ نفر و به قولی دیگر ۷۲ نفر از مهاجمان را از پای درآورد. محمد بن اشعث که خود و یارانش را ناتوان‌تر از آن دید که مسلم را دستگیر کند به ناچار به او امان داد و گفت اگر دست از جنگ برداری جانت محفوظ می‌‌ماند؟ اما مسلم دانست که امان او هم مثل بیعتشان دروغین و مکر و حیله است؛ لذا شجاعانه جنگید و امان او را رد کرد و به حمله ادامه داد تا آنجا که از کارزار خسته شد و از سویی سنگ‌های بسیاری که بر او زدند او را درمانده نمودند؛ لذا با حالی خسته و افسرده پشت به دیوار خانه طوعه کرد و ایستاد، و نظاره‌گر نامردمی آن نامردان بود، محمد بن اشعث مجدداً به مسلم امان داد و گفت در این امان، به تو دروغ گفته نمی‌شود با تو حیله نمی‌شود. پس نترس؛ زیرا اینها پسر عموهای تو هستند، تو را نمی‌کشند به تو آزار نمی‌رسانند، پس امان را قبول کن و دست از جنگ بردار و امان مرا بپذیر!

مسلم گفت: به امان تو مطمئن باشم؟ محمد بن اشعث گفت: آری، مسلم از همراهان محمد نیز امان گرفت و آنها هم امان دادند جز عبید الله بن عباس سلمی، پس از این امان شمشیر مسلم را گرفتند و او را بر استری سوار کرده و در حالی که اطراف او را گرفته بودند به طرف قصر ابن زیاد بردند وقتی مسلم شاهد این همه بی‌وفایی و حلیه و تزویر مردم کوفه بود بی‌اختیار اشک چشمان مبارکش جاری و بر رخسارش می‌‌چکید و همان جا فرمود: این اولین حیله شما بود[۳۷]. محمد بن اشعث گفت: امیدوارم از این پیش آمد آزاری به تو نرسد[۳۸].

مسلم در جواب او فرمود: این حرف امید است اما امان شما کجاست؟ سپس کلمه استرجاع ﴿إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ[۳۹]، بر زبان جاری کرد، و بعد لختی گریست[۴۰].

عبیدالله بن عباس سلمی که برای دستگیری حضرت مسلم آمده بود؛ با زخم زبان و از روی تمسخر به مسلم گفت: کسی که درصدد به دست آوردن چنین کاری که تو طالب آن هستی باشد نباید آنچه بر سرت آمده دیگر گریه کنی؟!

حضرت مسلم در پاسخ او فرمود: «به خدا سوگند من برای خود نمی‌گریم و از کشته شدن خود باکی ندارم هر چند که به اندازه یک چشم به هم زدن هم دوست ندارم کشته شوم (تا به رسالتی که به عهده دارم عمل نمایم) بلکه گریه من برای کسان من و حسین (ع) و آل اوست که به فریب شما روبه صفتان به جانب من می‌آیند و عازم این دیارند»[۴۱].

سپس رو کرد به محمد بن اشعث و فرمود: «می‌دانم از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزی! آیا می‌توان به خیر تو امید داشت؟ آیا می‌توانی از طرف من کسی را نزد امام حسین (ع) بفرستی چون در بین راه به کوفه می‌آید به او خبر دهید که: من در دست شما اسیرم و به زودی شاید تا شب نشده کشته خواهم شد و پیام مرا به او برسانید. سپس این پیام را مسلم برای امام (ع) فرستاد: پدر و مادرم به فدایت، برگرد و اهل بیت را نیز با خود بازگردان و به طرف کوفه میا، مبادا به گفته و خواسته کوفیان اطمینان داشته باشی؛ زیرا این مردم همان‌هایی هستند که پدر بزرگوارت همواره آرزوی فراق آنها را با مرگ یا شهادت، داشت، مردم کوفه به تو دروغ گفتند، و آدم دروغ‌گو رأی صحیحی ندارد[۴۲]. پسر اشعث قول داد و سوگند یاد کرد که پیام مسلم را به حسین (ع) برساند، و به ابن زیاد هم اطلاع خواهم داد که به تو امان داده‌ام[۴۳].

طبق نقل برخی از مقاتل، محمد بن اشعث به عهد خود وفا کرد و شخصی از قبیله بنی مالک به نام ایاس بن عثل طایی که مهمان او بود را مأمور کرد و نامه‌ای از قول مسلم بن عقیل نوشت و به او داد تا در بین راه به امام حسین (ع) برساند و او هم نامه را پس از چهار شب در منزل «زباله» به امام (ع) رسانید[۴۴] و اخبار ناگوار کوفه را به سمع حضرت رسانید[۴۵].

ورود مسلم به قصر ابن زیاد

بالاخره پسر اشعث، حضرت مسلم را با چنان وضع ناگوار در حالی که صورتش به واسطه بریدگی لب مبارکش خونین بود به دارالاماره وارد کرد و موضوع امان را به اطلاع ابن زیاد رسانید، ولی عبیدالله چون به اصول اخلاقی پای بند نبود و تنها به منافع خود و حکومت خود می‌‌اندیشید، برآشفت و گفت: به چه دلیل و از کجا به وی امان دادی تو را نفرستادیم به او امان بدهی[۴۶] بلکه تو را فرستادیم تا وی را دستگیر کنی. محمد بن اشعث دانست که عبیدالله برای او احترامی قائل نیست لذا چاره‌ای جز سکوت ندید[۴۷].

حضرت مسلم در هنگام ورود به قصر ابن زیاد چشمش به آب افتاد چون بسیار تشنه بود گفت: از این آب جرعه‌ای به من بدهید. مسلم بن عمرو باهلی این مرد بدطینت و بی‌رحم، به جای آنکه از آن آب به حضرت مسلم بدهد گفت: ای مسلم می‌‌بینی چه آب خوشگواری است؟! سوگند به خدا، یک قطره از آن را نخواهی نوشید تا به جهنم وارد شوی و از حمیم آن سیراب شوی!

حضرت مسلم از اسم او پرسید؟ عمرو، با اهانت به حضرت جواب داد و گفت: من مسلم بن عمرو باهلی هستم، حضرت در پاسخ او گفت: مادرت به عزایت بنشیند چه بد خوی و سنگ دل و بی‌عاطفه‌ای ای پسر باهله، تو به آب حمیم و خلود در دوزخ از من سزاوارتری. سپس مسلم به خاطر ضعف زیاد نشست و بر دیوار تکیه زد.

در این حال عمرو بن حریث که شاهد این قضیه بود به غلامش دستور داد، تا قدح آبی برای مسلم بیاورد، وقتی مسلم قدح را گرفت و خواست بنوشد قدح از خون دهانش، رنگین شد و نتوانست از آن آب بنوشد. آب را ریخت مرتبه دوم خواست آب بخورد باز پُر از خون دهانش شد، آب را ریخت مرتبه سوم که خواست آب بخورد دو دندان جلوش که صدمه دیده بودند در ظرف آب افتاده ماند! این جا مسلم گفت: «حمد و سپاس خدای را که، اگر این آب از روزی مقسوم من بود نوشیده بودم»[۴۸].[۴۹]

بی‌اعتنایی مسلم هنگام ورود و چند وصیت در آخرین لحظه

مسلم در حالی که تکیه به دیوار داده و خسته و ناتوان بود غلام ابن زیاد آمد و دستور داد مسلم وارد شود. مأموران دربار، مسلم را نزد عبید الله بن زیاد وارد کردند، اما مسلم هنگام ورود به ابن زیاد سلام نکرد، نگهبان قصر گفت: چرا به امیر سلام نکردی؟ گفت اگر او قصد کشتن مرا دارد سلام من بر او مباد و اگر قصد کشتن مرا ندارد سلام زیادی بر او باد.

در برخی از مقاتل آمده: مسلم در پاسخ آن شخص گفت: «سلام بر آن کسی که پیروی هدایت کرد و از عاقبت سوء بیمناک بود و خدای بزرگ را اطاعت نمود». ابن زیاد در پاسخ مسلم گفت: «به جان خودم سوگند تو کشته خواهی شد».

فرمود: آیا من کشته می‌‌شوم؟ گفت: آری. مسلم گفت: حال که قصد کشتن مرا داری پس بگذار به برخی از بستگانم وصیتی بکنم[۵۰].

ابن زیاد به او اجازه داد، تا وصیت کند. مسلم نگاهی به اطرافیان ابن زیاد کرد، چشمش به عمر سعد افتاد، گفت: «ای پسر سعد، من با تو خویشاوندم، اکنون در اینجا به تو نیازمندم و تو باید نیاز مرا برآوری و از دیگران مخفی نمائی؟»[۵۱].

پسر سعد ابتدا روی ترس یا خبث باطن حاضر نشد وصیت مسلم را گوش کند! اما ابن زیاد پرسید چرا نیاز پسر عمت را برنمی‌آوری و به انجام حاجت او قیام نمی‌کنی؟ عمر سعد چاره ندید و از جا برخاست و با مسلم هر دو به گوشه‌ای از قصر رفتند در جایی که صدای او را ابن زیاد نشنود، و مسلم چنین وصیت کرد:

  1. من از روزی که به کوفه آمدم هفتصد درهم به مردم مقروض شده‌ام از مالی که در مدینه دارم ادا کن (در مقتل مقرم است که وصیت کرد شمشیر و زره او را بفروشد و قرض حضرت را ادا کند).
  2. بعد از شهادتم، بدن مرا از ابن زیاد بگیر و به خاک بسپار.
  3. کسی را مأمور کن تا نزد حسین (ع) که بین راه می‌‌آید برود او را از آمدن به کوفه منصرف کند؛ زیرا من برای او نوشته‌ام که مردم کوفه با او هستند او اینک به سوی کوفه در حرکت است[۵۲]

عمرسعد برای رضایت ابن زیاد، وصایای مسلم را برای او بازگو کرد و راز او را فاش کرد! ابن زیاد، عمر سعد را ملامت کرد که چرا وصیت او را فاش کردی و به او چنین گفت: مرد امین هرگز خیانت نمی‌کند، ولی گاهی خائن را امین می‌‌پندارند بعد گفت: ما با آنچه مسلم دوست دارد که بعد از کشته شدنش انجام شود مخالفتی نداریم (آنچه نزد تو گذاشته بفروش و بدهکاری او را ادا کن) هرجا خواستی بدن او به خاک بسپار و نسبت به وصیت سوم او، اجازه نداد پیام مسلم به امام حسین (ع) برسد و چنین گفت: اما در خصوض حسین (ع) اگر او با ما کاری نداشته باشد ما با او کاری نداریم[۵۳].[۵۴]

شهادت مسلم بالای دارالاماره

پس از آنکه وصیت مسلم با عمرسعد تمام شد ابن زیاد مانند تمام حاکمان ستمگر و تمامیت خواه که هر کس با آنها مخالفت کند او را خائن و تفرقه افکن می‌‌نامند، خطاب به مسلم گفت: ای پسر عقیل، تو به کوفه آمدی و در میان مردم تفرقه انداختی و اتحاد آنها را بر هم زدی و آنان را به جان هم انداختی!

مسلم در کمال شهامت و شجاعت گفت: «نه چنین نیست من برای این کارها که گفتی نیامدم بلکه مردم این شهر به خوبی می‌‌دانند که پدر تو زیاد بن ابیه، بزرگان و نیکان آنها را از دم شمشیر گذرانیده و به شیوه کسری و قیصر در میان آنها عمل کرد و لذا از ما خواستند تا به این شهر بیاییم و در میان ایشان به قسط و عدل عمل کنیم و آنان را به احکام الهی فراخوانیم»[۵۵].

عبیدالله که از هیچ تهمتی فروگزار نبود و از عصبانیت سخن می‌‌راند به حضرت مسلم گفت: تو کجا و این حرف‌ها کجا، ای فاسق؟!! پس چرا چنین نکردی؟ تو در مدینه شراب می‌‌خوردی؟! یعنی حالا مدعی هدایت‌گری هستی؟!

مسلم که شنیدن چنین تهمت‌هایی برایش سخت و گران بود با کلمات تأکید و سوگند به او گفت: «آیا من شراب می‌‌نوشیده‌ام؟ به خدا سوگند، خدای بزرگ می‌‌داند و خودت هم قطعاً می‌دانی که تو راست نمی‌گویی، به یقین تو سزاوارتر از منی به شراب خواری و کسی که شراب می‌‌نوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است و از کشتن افراد بی‌گناه پروا ندارد، و به دشمنی و سوء ظن فرمان قتل آنان را صادر می‌‌کند، و....»[۵۶].

ابن زیاد که پاسخ محکمی نداشت بدهد گفت: ای فاسق، خدا میان تو و آرزوهایت جدایی انداخت؛ زیرا تو را سزاوارتر از آن نمی‌دید. مسلم گفت: اگر من سزاوار آن نیستم پس چه کسی سزاوار آن است؟

ابن زیاد گفت: امیرالمؤمنین یزید بن معاویه! مسلم در پاسخی کوبنده به او گفت: سپاس خدا را، در هر حال، راضی هستیم به آنچه خدا خواهد، و او در میان ما و شما حکم فرماید[۵۷].

ابن زیاد سخت عصبانی شد فریاد برآورد: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، آن هم به طوری که احدی را در اسلام بدانگونه نکشته باشند؟ مسلم با سرفرازی و زبانی گویا گفت: «آری تو واقعاً سزاوار کاری هستی که هنوز در اسلام سابقه نداشته است! همانا تو به قتل رساندن افراد به صورت هولناک و مثله کردن آنها که از فطرت پستی حکایت دارد دست بردار نیستی که این جنایات سزاوار تو است؛ زیرا تو به داشتن این اوصاف پست بر همه غلبه داری!!»[۵۸].

اینجا بود که ابن زیاد تاب نیاورد، به مسلم و امام حسین و امیرالمؤمنین علی (ع) و عقیل اهانت کرد و دشنام داد؟

ولی مسلم بن عقیل چون کار به جسارت بزرگان اسلام رسید، دیگر سکوت اختیار کرد و چیزی در پاسخ اهانت‌های او نگفت، بعد ابن زیاد دستور داد مسلم را بالای بام قصر دارالاماره ببرند و سر از بدنش جدا کنند و جسدش را از روی بام قصر به زیر افکنند.

سپس به بکر بن حمران که در منزل طوعه از شمشیر مسلم آسیب دیده بود، گفت: بر بام دارالاماره برود و سر مسلم را از بدنش جدا سازد.

مسلم در حالی که تکبیر می‌گفت و طلب آمرزش از خدا می‌‌کرد و درود و صلوات بر پیامبر خدا (ص) می‌‌فرستاد این چنین گفت: «بارخدایا، حکم کن میان ما و این جماعتی که به ما دروغ گفتند و ما را فریفتند و تنها گذاشته و خوار ساختند»[۵۹].

در همین حال که حضرت را بالای بام در محلی که مشرف بر بازار کفاشان بود بردند و بکر بن حمران که مردی سخیف وسنگدل بود سر از بدن مبارک مسلم جدا کرد و سپس جسد مطهر و بدون سر مسلم را از بام قصر به زیر انداختند![۶۰].

و بدین ترتیب مسلم بن عقیل این سفیر و نماینده و پسر عم امام حسین (ع) در کمال سرافرازی و شجاعت به رضای خدا لبیک گفت و جان خود را فدای جان جانان کرد و روسیاهی ابدی برای خاندان بنی امیه و زیاد و پدرانش در تاریخ به ثبت رسانید. سلام خدا و فرشتگان و انبیا و اولیای خدا بر مسلم و رهروان او باد.

ابن زیاد پس از کشتن مسلم و نیز بعد از کشتن هانی بن عروه، سر این دو بزرگوار را برای یزید فرستاد و وقایع کوفه را هم به طور مختصر برای یزید نوشت و یزید هم از داستان کوفه که با خبر شد ابن زیاد را مورد تشویق قرار داد و دستور داد حسین (ع) را که بین راه است مراقبت کند و جاسوس‌ها بگمارد و متهمان را بکشد و به افرادی که بدگمان است زندان کند[۶۱].[۶۲]

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، ج۱۱، ص۲۵۱، از مدائنی داستانی را نقل کرده که چون مناسب این ترجمه دیدیم با نقل آن توجه شما را بدان جلب می‌‌کنیم، در یکی از روزها معاویة بن ابوسفیان، به عقیل که در شام بر او مهمان بود گفت، آیا حاجتی داری تا برآورده کنم؟ عقیل گفت، می‌‌خواهم یک کنیزی بخرم که به کمتر از چهل هزار درهم نمی‌فروشند. (این مبلغ در آن زمان برای خرید یک کنیز خیلی زیاد بوده و قهرا آن کنیز دارای مزایایی بوده که چنین قیمت گزافی داشته است). معاویه گفت، آخر تو که نابینا شده‌ای، دیگر تو را چه حاجت به چنین کنیزی است؟ تو را کنیزی پنجاه درهمی کفایت می‌کند. عقیل گفت، می‌‌خواهم کنیزم قیمتی باشد تا پسری به دنیا آورد که هرگاه او را خشمگین کردی، با شمشیر گردنت را بزند. معاویه چون با تندی عقیل روبرو شد فورا گفت، ای عقیل، دلگیر مشو، خواستم با تو مزاحی بکنم؛ آنگاه دستور داد آن کنیز را برایش خریدند. مسلم بن عقیل از همین کنیز متولد شده است وی هنگامی که هیجده ساله شد، نزد معاویه رفت و گفت، زمینی در مدینه دارم که قیمت آن صد هزار درهم است، می‌‌خواهم آن را به شما بفروشم، وی سخن مسلم را پذیرفت و پول آن را پرداخت کرد و به والی مدینه نوشت که زمین را تحویل بگیرد. وقتی این خبر به امام حسین (ع) رسید، نامه‌ای برای معاویه نوشت که، «جوانی از ما تو را فریفته و زمینی را که ملک ما بوده و برای وی نبوده، به تو فروخته است، پس آنچه به وی داده‌ای، بگیر و زمین را به ما برگردان». معاویه، مسلم را خواست و نامه حضرت حسین (ع) را برایش خواند و به او گفت، چیزی که مالک نبودی به ما فروخته‌ای باید پول‌های ما را بازگردانی! (آیا مسلم عمداً این کار را انجام داد و ملکی که برای او نبوده فروخته یا اشتباهی رخ داده بوده، در تاریخ چیزی در این باره نیامده است.) مسلم در برابر درخواست معاویه او را تهدید کرد و گفت، به جز گردن زدنت با شمشیر چاره‌ای نیست! هرگز امکان ندارد پول‌ها را برگردانم. معاویه وقتی این سخن را از مسلم شنید، خندید و در حالی که پایش را بر زمین می‌‌کوبید، گفت: يا بُنيَّ، هذا وَ اللَّهِ، كَلامٌ قالَهُ لي أَبوكَ حِينَ‏ ابتعتُ‏ لَهُ‏ أُمَّكَ‏، «پسرم به خدا سوگند، این همان سخنی است که پدرت عقیل وقتی مادر تو را برایش خریداری کردم به من گفت». سپس نامه‌ای به امام حسین (ع) نوشت که من زمین شما را برگرداندم، و پولی را که مسلم گرفته بود به خودش واگذار کردم. شرح حال عقیل و اعتقاد و ایمان او به برادر بزرگوارش امیرالمؤمنین (ع) و نیز انگیزه او در ملاقات با معاویه و این ملاقات در چه زمانی بوده، به اصحاب امام علی (ع) اثر دیگر مؤلف، ج۲، ترجمه عقیل بن ابی طالب مراجعه نمایید.
  2. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۵۴-۲۵۶.
  3. ابن صباغ مالکی در الفصول المهمه، ص۱۸۲ می‌‌نویسد، در مرحله اول، یک صد نامه فرستادند.
  4. عبدالله بن مسمع در کربلا حضور نیافت به دلیل مخفی بودن از دست عمال ابن زیاد ولی در نهضت توابین شرکت کرد.
  5. عبدالله بن وال از اشراف و از فقها و عباد کوفه بود و در نهضت توابین شرکت کرد و در عین الورده به شهادت رسید.
  6. قیس بن مسهر صیداوی در زمره کسانی است که قبل از عاشورا توسط ایادی ابن زیاد دستگیر و در کوفه به شهادت رسید و شرح حال او را در همین اثر ملاحظه نمایید.
  7. عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی نیز از شهدای کربلاست. در همین اثر شرح حال او را ملاحظه نمایید.
  8. در تاریخ نامی از عمارة بن سلولی نیامده، مگر در مورد فوق، و نیز طبق نقل طبری، ج۵، ص۳۶۳، وقتی ابن زیاد می‌‌خواست به عیادت هانی بن عروه بیاید، عماره به هانی پیشنهاد داد که عبیدالله را به قتل برساند، اما هانی پیشنهاد را نپذیرفت.
  9. ر.ک: ارشاد مفید، ج۲ ص۳۸؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۳.
  10. «به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.
  11. «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏ مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ إِلَى الْمَلَإِ مِنَ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُؤْمِنِينَ أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ هَانِياً وَ سَعِيداً قَدِمَا عَلَيَّ بِكُتُبِكُمْ وَ كَانَا آخِرَ مَنْ‏ قَدِمَ‏ عَلَيَّ مِنْ‏ رُسُلِكُمْ‏ وَ...»
  12. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۵۶-۲۶۰.
  13. عبارت امام (ع) چنین است: «أَمَرَهُ بِتَقْوَى اَللَّهِ وَ كِتْمَانِ أَمْرِهِ وَ اَللُّطْفِ»
  14. «فَإِنْ رَأَى اَلنَّاسَ مُجْتَمِعِينَ مُسْتَوْسِقِينَ عَجَّلَ إِلَيْهِ بِذَلِكَ»؛ ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۴؛ کامل ابن اثیر ج۲، ص۵۳۴؛ ارشاد مفید ج۲، ص۳۹؛ الملهوف، ص۱۰۷؛ بحارالأنوار، ج۴۴، ص۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۱؛ ابصارالعین، ص۷۵.
  15. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۶۰-۲۶۱.
  16. سخنان این بزرگان در جلسه ملاقات با مسلم بن عقیل را در ترجمه خودشان در همین اثر ملاحظه نمایید. و ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۲؛ الملهوف، ص۱۰۸؛ بحارالانوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳؛ مقتل مقرم، ص۱۰۸؛ ابصارالعین، ص۷۶.
  17. ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.
  18. ارشاد مفید، ج۳، ص۴۹؛ مروج الذهب، ج۳، ص۶۲۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۵؛ نفس المهموم، ص۸۳.
  19. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۶۲-۲۶۳.
  20. ارشاد مفید، ج۲، ص۴۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۳۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۵؛ البدایة والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۳۶؛ نفس المهموم، ص۸۴.
  21. ر.ک: اصحاب امام علی (ع)، ج۱، ص۴۸۲.
  22. ارشاد مفید، ج۲، ص۴۲.
  23. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۶۶-۲۶۷.
  24. ر.ک: تاریخ طبری، ج۵، ص۳۵۷ - ۳۵۸؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۴۳؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۳۴۰؛ نفس المهموم، ص۹۱؛ مقتل مقرم، ص۱۴۹.
  25. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۷۰-۲۷۱.
  26. این عبارت، شعار مجاهدین جنگ بدر بود که برای ترغیب نیروهای وفادار برای غلبه بر دشمن گفته می‌‌شود.
  27. مقاتل الطالبیین، ص۶۶؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۵۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۵؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰ و البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷.
  28. ارشاد مفید، ج۲، ص۵۲.
  29. ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۵۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰؛ البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۴۹؛ نفس المهموم، ص۱۰۳ و مقتل مقرم، ص۱۵۶.
  30. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۷۷-۲۷۸.
  31. ر.ک: ارشاد مفید، ج۲، ص۵۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۶۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۰ و البدایة والنهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷.
  32. طبق نقل اکثر مورخین، حضرت مسلم پس از آنکه از نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شد چون خود را تنها و بی‌یاور دید به دنبال پناهگاهی بود که در آنجا پنهان شود. آمد و آمد تا به خانه‌های بنی جبله از مردم کنده رسید و در خانه زنی رسید که او را «طوعه» می‌‌گفتند.
  33. مقاتل الطالبیین، ص۶۷؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۵۵؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۲؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۷؛ بحار الانوار، ج۴۴، ص۳۵۰ و نفس المهموم، ص۱۰۴.
  34. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۷۹-۲۸۳.
  35. ر.ک: نفس المهموم، ص۱۰۷.
  36. «يا نَفسُ أُخْرُجِي إِلَى المَوتِ الَّذي لَيسَ عَنهُ مَحِيصٌ»
  37. «هَذَا أَوَّلُ‏ الْغَدْرِ»
  38. «أَرْجُو أَنْ لَا يَكُونَ‏ عَلَيْكَ‏ بَأْسٌ‏»
  39. «ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.
  40. «وَ مَا هُوَ إِلَّا الرَّجَاءُ أَيْنَ‏ أَمَانُكُمْ‏ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ‏ وَ بَكَى»
  41. «إِنِّي وَ اللَّهِ مَا لِنَفْسِي بَكَيْتُ وَ لَا لَهَا مِنَ الْقَتْلِ أَرْثِي وَ إِنْ كُنْتُ لَمْ‏ أُحِبَّ‏ لَهَا طَرْفَةَ عَيْنٍ‏ تَلَفاً وَ لَكِنْ أَبْكِي لِأَهْلِي الْمُقْبِلِينَ إِلَيَّ أَبْكِي لِلْحُسَيْنِ (ع) وَ آلِ الْحُسَيْنِ»
  42. «ارْجِعْ‏ فِدَاكَ‏ أَبِي‏ وَ أُمِّي‏ بِأَهْلِ‏ بَيْتِكَ‏ وَ لَا يَغُرُّكَ أَهْلُ الْكُوفَةِ فَإِنَّهُمْ أَصْحَابُ أَبِيكَ الَّذِي كَانَ يَتَمَنَّى فِرَاقَهُمْ بِالْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ قَدْ كَذَبُوكَ وَ لَيْسَ لِمَكْذُوبٍ رَأْيٌّ»
  43. ارشاد مفید، ج۲، ص۵۹؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۱؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۴؛ البدایه والنهایه ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷؛ نفس المهموم، ص۱۰۸؛ ابصار العین، ص۷۷؛ مقتل مقرم، ص۱۵۹۹ و به اختصار الملهوف، ص۱۲۰ در کیفیت دستگیری مسلم بن عقیل قول‌های دیگری هم هست که چون فایده‌ای بر آن مترتب نیست از آوردن آن خودداری کردیم.
  44. نفس المهموم، ص۱۱۹.
  45. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۸۵-۲۸۸.
  46. در اسلام به امان مسلمان اهمیت بسیار داده شده و حتی در میدان نبرد، اگر یک سرباز دون پایه به جمعی از نیروهای دشمن امان دهد، امان او مورد پذیرش فرمانده خواهد بود، اما ابن زیاد، حاضر نشد امان نماینده خود محمد بن اشعث به مسلم بن عقیل را محترم شمارد و با کمال وقاحت امان او را زیر پای گذاشت تا بفهماند او هیچ بهره‌ای از اسلام نبرده اگرچه با نام حاکم اسلامی فرمانروائی می‌‌کند.
  47. ارشاد مفید، ج۲، ص۶۰، و مدارک پیشین.
  48. «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ! لَوْ كَانَ لِي مِنَ اَلرِّزْقِ اَلْمَقْسُومِ شَرِبْتُهُ»؛ ارشاد مفید، ج۲، ص۶۰.
  49. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۸۸-۲۹۰.
  50. «فَدَعْنِي أُوصِ إِلَى بَعْضِ قَوْمِي»
  51. «يَا عُمَرُ! إِنَّ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَرَابَةً وَ لِي إِلَيْكَ حَاجَةً، وَ قَدْ يَجِبُ لِي عَلَيْكَ نُجْحُ حَاجَتِي وَ هُوَ سِرٌّ، فَأَبَى أَنْ يُمَكِّنَهُ مِنْ ذِكْرِهَا»
  52. «إِنَّ عَلَيَّ بِالْكُوفَةِ دَيْناً اِسْتَدَنْتُهُ مُنْذُ قَدِمْتُ اَلْكُوفَةَ سَبْعَمِائَةِ دِرْهَمٍ فَاقْضِهَا عَنِّي؛ وَ اُنْظُرْ جُثَّتِي فَاسْتَوْهِبْهَا مِنِ اِبْنِ زِيَادٍ فَوَارِهَا، وَ اِبْعَثْ إِلَى حُسَيْنٍ [عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ] مَنْ يَرُدُّهُ فَإِنِّي كَتَبْتُ إِلَيْهِ أُعْلِمُهُ أَنَّ اَلنَّاسُ مَعَهُ، وَ لاَ أَرَاهُ إِلاَّ مُقْبِلاً»
  53. ارشاد مفید، ج۲، ص۶۱؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۳؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۷؛ البدایة و النهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۷ و راجع نفس المهموم، ص۱۱۳ و مقتل مقرم، ص۱۶۲.
  54. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۹۰-۲۹۲.
  55. «كَلاَّ لَسْتُ لِذَلِكَ أَتَيْتُ وَ لَكِنَّ أَهْلَ اَلْمِصْرِ زَعَمُوا أَنَّ أَبَاكَ قَتَلَ خِيَارَهُمْ وَ سَفَكَ دِمَاءَهُمْ وَ عَمِلَ فِيهِمْ أَعْمَالَ كِسْرَى وَ قَيْصَرَ فَأَتَيْنَاهُ لِنَأْمُرَ بِالْعَدْلِ وَ نَدْعُوَ إِلَى حُكْمِ اَلْكِتَابِ و السُّنَّةِ»
  56. «أَنَا أَشْرَبُ اَلْخَمْرَ أَمَا وَ اَللَّهِ إِنَّ اَللَّهَ لَيَعْلَمُ أَنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّكَ غَيْرُ صَادِقٍ وَ أَنَّكَ قَدْ قُلْتَ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ أَنِّي لَسْتُ كَمَا ذَكَرْتَ وَ أَنَّكَ أَحَقُّ بِشُرْبِ اَلْخَمْرِ مِنِّي وَ...»
  57. «اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ، رَضِينَا بِاللَّهِ حَكَماً بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ»
  58. «أَمَا إِنَّكَ لاَ تَدَعُ سُوءَ اَلْقِتْلَةِ وَ قُبْحَ اَلْمُثْلَةِ وَ خُبْثَ اَلسِّيرَةِ وَ لُؤْمَ اَلْغَلَبَةِ، وَ لاَ أَحَدٌ مِنَ اَلنَّاسِ أَحَقُّ بِهَا مِنْكَ».
  59. «اَللَّهُمَّ اُحْكُمْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ قَوْمٍ كَذَبُونَا وَ غَرُّونَا وَ خَذَلُونَا»
  60. ارشاد مفید، ج۲، ص۶۲؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۹۴؛ بحار الأنوار، ج۴۴، ص۲۵۶؛ نفس المهموم، ص۱۱۳؛ کامل ابن اثیر، ج۲، ص۵۴۴؛ تاریخ طبری، ج۵، ص۳۷۸؛ البدایة و النهایة ابن کثیر، ج۸، ص۱۵۸؛ مقتل مقرم، ص۱۶۴ و ابصارالعین، ص۷۹.
  61. ر.ک: مروج الذهب، ج۳، ص۶۹؛ الملهوف، ص۱۲۴؛ نفس المهموم، ص۱۱۷ و مقتل مقرم، ص۱۶۴.
  62. ناظم‌زاده، سید اصغر، اصحاب امام حسین، ص۲۹۲-۲۹۶.