حجت الاسلام و المسلمین
علی رضا رجالی تهرانی، در کتاب
«یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان» در اینباره گفته است:
«
نرجس خاتون مادر امام عصر (ع) یکی از ملکههای وجاهت و
زیبایی است که از نسل
حواریون عیسی بن
مریم بوده است.
قدرت الهی آن بانوی مکرّمه را برای همسری
حضرت عسکری (ع) از
روم به سامرّا فرستاده تا گوهر تابناک وجود
مهدویت در آن رحم
پاک پرورش یابد. وی دختر بزرگترین قیاصر
روم و از
خاندان شمعون،
وصی بلافصل حضرت مسیح است. و امّا ماجرا از این قرار است که:
بشر بن سلیمان برده فروش، از
فرزندان ابو ایوب
انصاری و از
شیعیان بااخلاص
حضرت امام هادی و
امام حسن عسکری (ع) بود و در
سامره افتخار
همسایگی حضرت عسکری (ع) را داشت. او گفت که روزی
کافور -یکی از خدمتگزاران
امام هادی (ع)- به خانهام آمد و گفت:
امام (ع) با شما کار دارد، وقتی من به خدمت
حضرت رسیدم، چنین فرمود: ای
بشر تو از اولاد
انصار هستی که در زمان ورود
حضرت رسول اکرم (ص) به
یاری آن جناب به پا خاستند، و
دوستی شما نسبت به ما
اهل بیت مسلّم است، بنابراین به شما
اطمینان زیادی دارم و میخواهم به تو افتخاری بدهم. رازی را با تو در میان میگذارم که نزدت محفوظ بماند. سپس
نامه پاکیزهای به خط و زبان رومی مرقوم فرموده و سر آن
نامه را با خاتم مبارکش مهر کرد، و کیسه زردی که در آن ۲۲۵ اشرفی بود بیرون آورد و فرمود: این کیسه را بگیر و به
بغداد برو، و صبح فلان روز سر پل
فرات میروی، در این حال کشتی میآید، در آن اسیران زیادی خواهی دید که بیشتر آنان مشتریان فرستادگان اشراف بنی عبّاس خواهند بود و کمی از
جوانان عرب میباشند. در چنین وقتی متوجّه شخصی به نام
عمر بن زید بردهفروش باش که کنیزی با چنین وصفی خواهی دید که دو
لباس حریر پوشیده و خود را از دسترس مشتریان حفظ میکند. در این حال صدای نالهای به زبان رومی از پس پرده رقیق و نازکی خواهی شنید که بر هتک
احترام خود مینالد، در این حال یک مشتری میآید و میگوید عفّت این کنیزک مرا به خود جلب کرده او را به سیصد
دینار به من بفروش. کنیزک به زبان
عربی میگوید اگر تو
حضرت سلیمان باشی و حشمت و جلال او را داشته باشی من به تو رغبت نخواهم کرد و مالت را بیهوده و بیجا خرج نکن. فروشنده میگوید پس چاره چیست؟ من چارهای جز فروش شما ندارم. کنیزک میگوید: اینقدر شتاب نکن، بگذار خریداری پیدا شود که
قلب من به او آرام گیرد. در این هنگام نزد فروشنده رفته و بگو من نامهای دارم که یکی از بزرگان به خط و زبان رومی نوشته و آنچه که باید بنویسد در آن
نامه درج است،
نامه را به کنیزک نشان بده تا درباره نویسنده آن بیندیشد، اگر او به نویسنده
نامه تمایل پیدا کرد و شما هم اگر
راضی شدی من به
وکالت او این کنیزک را میخرم.
بشر بن سلیمان گوید: من به فرموده
حضرت امام علی النقی عمل کردم و به همانجا رفتم و آنچه
امام فرموده بود من دیدم و
نامه را به آن کنیزک دادم، چون نگاه وی به
نامه حضرت افتاد به شدّت گریه کرد و نگاه به
عمر بن زید کرد و گفت: مرا به
صاحب این
نامه بفروش، و قسم یاد نمود که در غیر این صورت خودم را هلاک خواهم کرد. من در تعیین قیمت با فروشنده گفتگوی زیادی کردم تا به همان مبلغی که
امام داده بود
راضی شد، من هم پول را
تسلیم کردم و با کنیزک که خندان و شادان بود به محلّی که قبلا در
بغداد تهیه کرده بودم، درآمدیم. پس از ورود، دیدم
نامه را با کمال بیقراری از جیب خود درآورد و بوسید و روی دیدگان و مژگان خود نهاد و بر
بدن و صورت خود مالید. گفتم: خیلی شگفت است که شما نامهای را میبوسی که نویسنده آن را نمیشناسی گفت: آنچه میگویم بشنو، تا علّت آن را دریابی: من ملکه دختر یشوعا، پسر
قیصر روم هستم، مادرم از
فرزندان حواریین است و از نظر
نسب، نسبت به
حضرت عیسی دارم، بگذار داستان عجیب خودم را برایت
نقل کنم. جدّ من
قیصر میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی برای برادرزادهاش تزویج کند، سیصد نفر از
رهبانان و قسّیسین
نصاری از دودمان حواریین
عیسی بن مریم و هفتصد نفر از
رجال و اشراف و چهار هزار نفر از امرا و
فرماندهان و سران لشگر و بزرگان مملکت را جمع نمود، آنگاه تختی آراسته به انواع جواهرات را روی
چهل پایه
نصب کرد، وقتی که پسر برادرش را روی آن نشانید صلیبها را بیرون آورد و اسقفها پیش روی او قرار گرفتند و انجیلها را گشودند، ناگهان صلیبها از بلندی روی
زمین ریخت و پایههای تخت درهم
شکست. پسر عمویم با حالت بیهوشی از بالای تخت بر روی
زمین درافتاده و رنگ صورت اسقفها دگرگون گشت و به شدّت لرزید. بزرگ اسقفها چون چنین دید، به جدّم گفت: پادشاها! ما را از مشاهده این اوضاع منحوس، که علامت بزرگی مربوط به زوال
دین مسیح و
مذهب پادشاهی است، معاف بدار. جدّم در حالیکه اوضاع را به فال بد گرفت، به اسقفها
دستور داد تا پایههای تخت را استوار کنند و دوباره صلیبها را برافرازند و گفت: پسر بدبخت برادرم را بیاورید تا هر طور هست این دختر را به وی تزویج نمایم تا شاید که این وصلت مبارک، نحوست آن از بین برود. وقتی که
دستور ثانوی او را عمل کردند، هرچه که در دفعه اول دیده بودند تجدید شد،
مردم پراکنده گشتند و جدّم با حالت
اندوه به حرمسرا رفت و پردهها بیفتاد. همان شب در عالم
خواب دیدم مثل اینکه
حضرت عیسی و
شمعون وصی او و گروهی از حواریین در قصر جدّم
قیصر اجتماع کردهاند و در جای تخت منبری که
نور از آن میدرخشید قرار داد. طولی نکشید که
محمّد (ص)
پیغمبر خاتم و داماد و
جانشین او و جمعی از
فرزندان او وارد قصر شدند.
حضرت عیسی به استقبال شتافت و با
حضرت محمّد معانقه کرد و
حضرت فرمود: یا
روح اللّه! من به خواستگاری دختر
وصی شما
شمعون برای فرزندم آمدهام، و در این هنگام اشاره به
امام حسن عسکری (ع) نمود،
حضرت عیسی نگاهی به
شمعون کرده و گفت:
شرافت به سوی تو روی آورده است، با این وصلت با میمنت موافقت کن، او هم گفت: موافقم. آنگاه دیدم که
حضرت محمّد (ص) بالای
منبر رفت و خطبهای بیان فرمود و مرا برای فرزندش تزویج کرد، سپس
حضرت عیسی و
حواریون را
گواه گرفت، وقتی که از
خواب بیدار شدم از
ترس جان خود،
خواب را برای پدرم و جدّم
نقل نکردم و پیوسته آن را در صندوقچه قلبم نهفته و پوشیده میداشتم. از آن شب به بعد قلبم از فرط
محبّت به
امام عسکری (ع) موج میزد تا به جایی که از خوراک بازماندم، و کمکم رنجور و لاغر شدم، و به شدّت
بیمار گردیدم. جدّم تمام پزشکان را احضار کرد و همه از مداوای من عاجز گردیدند، وقتی از مداوا مأیوس شدند جدّم گفت: ای
نور دیده! شما هر خواهشی داری به من بگو تا حاجتت را برآورم. گفتم: پدر
جان! اگر در به روی اسیران
مسلمین بگشایی و قید و بند از آنان برداری و از زندان آزاد گردانی
امید است که
عیسی و مادرش مرا شفا دهند. پدرم درخواست مرا پذیرفت و من نیز به ظاهر اظهار شفا و بهبودی کردم و کمی غذا خوردم، پدرم خیلی خوشحال شد و از آن روز به بعد، نسبت به اسیران
مسلمین احترام شدید انجام میداد. در
حدود چهارده شب از این ماجرا گذشت. باز در
خواب دیدم که دختر
پیغمبر اسلام،
حضرت فاطمه (ع) به
همراهی حضرت مریم و حوریان بهشتی به عیادت من آمدند،
حضرت مریم به من توجّه کرد و فرمود: این بانوی بانوان
جهان، و مادر شوهر تو است. من فوری دامن مبارک
حضرت زهرا را گرفتم و بسیار گریستم و از اینکه
امام حسن عسکری (ع) به دیدن من نیامده خدمت
حضرت زهرا شکایت کردم، فرمود: او به عیادت تو نخواهد آمد، زیرا تو به
خداوند متعال مشرکی و در
مذهب نصارا زندگی میکنی، اگر میخواهی
خداوند و
عیسی و
مریم از تو
خشنود باشند و میل داری فرزندم به دیدنت بیاید،
شهادت به
یگانگی خداوند و
نبوّت پدرم که خاتم الانبیا است بده، من هم حسب الامر
حضرت فاطمه آنچه فرموده بود گفتم،
حضرت مرا در آغوش گرفت و این باعث بر بهبودی من شد، آنگاه فرمود: اکنون به
انتظار فرزندم
حضرت امام حسن عسکری (ع) باش که او را به نزدت خواهم فرستاد. وقتی از
خواب بیدار شدم،
شوق زیادی در تمام اعماق وجودم راه یافت و مشتاق
ملاقات آن
حضرت بودم تا اینکه شب بعد
امام را در
خواب دیدم، در حالی که از گذشته شکوه مینمودم، گفتم: ای محبوبم، من که خود را در راه
محبّت تو تلف کردم، فرمود: نیامدن من علّتی جز
مذهب تو نداشت، ولی حالا که
اسلام آوردهای، هر شب به دیدنت میآیم تا آنکه کمکم وصال واقعی پیش آید، از آن شب تا حال پیوسته در عالم
خواب خدمت آن
حضرت بودم.
بشر بن سلیمان پرسید چگونه در میان اسیران افتادی؟ گفت: در یکی از شبها در عالم
خواب حضرت عسکری را دیدم فرمود: فلان روز جدّت
قیصر، لشگری به
جنگ مسلمانان میفرستد، تو میتوانی بهطور ناشناس در
لباس خدمتگزاران همراه با عدّهای از کنیزان که از فلان راه میروند به آنها ملحق شوی. من به فرموده
حضرت عمل کردم، و پیشقراولان
اسلام باخبر شدند و ما را
اسیر گرفتند و کار من به اینجا کشید که دیدی، ولی تا به حال به کسی نگفتم که نوه
پادشاه روم هستم. تا اینکه پیرمردی که در تقسیم غنایم جنگی سهم او شده بودم، نامم را پرسید، من اظهار نکردم و گفتم:
نرجس. گفت: نام کنیزان؟
بشر گفت چه بسیار جای تعجّب است که تو رومی هستی و زبانت
عربی است؟ گفتم: جدّم در
تربیت من جهدی بلیغ و سعی بسیاری داشت، و زنی را که چندین زبان میدانست، برای من تهیه کرده بود و از صبح و
شام نزد من میآمد و زبان
عربی به من میآموخت، روی همین اصل است که میتوانم
عربی حرف بزنم.
بشر میگوید: وقتی او را به
سامره خدمت
امام علی النّقی (ع) بردم،
حضرت از وی پرسید: عزّت
اسلام و ذلّت
نصاری و
شرف خاندان پیغمبر (ص) را چگونه دیدی؟ گفت: در موردی که شما از من داناترید چه بگویم. فرمود: میخواهم ده هزار
دینار و یا مژده مسرّتانگیزی به تو بدهم، کدام یک را
انتخاب میکنی؟ عرض کرد: فرزندی به من بدهید، فرمود: تو را مژده به فرزندی میدهم که شرق و غرب عالم را مالک میشود و
جهان را پر از
عدل و داد خواهد کرد پس از آنکه پر از
ظلم و جور شده باشد. عرض کرد: این
فرزند از چه شوهری خواهد بود؟ فرمود: از آن کس که
پیغمبر اسلام در فلان شب در فلان ماه و فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری نمود، در آن
عیسی بن مریم و
وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به
فرزند دلبند شما، فرمود او را میشناسی؟ عرض کرد: از شبی که به دست
حضرت فاطمه (ع)
اسلام آوردم، دیگر شبی نبود که او به دیدن من نیامده باشد. آنگاه
حضرت امام علی النّقی (ع) به
کافور خادم فرمود: خواهرم
حکیمه را بگو نزد من بیاید، وقتی که آن بانوی محترم آمد فرمود: خواهرم این همان زنی است که گفته بودم،
حکیمه خاتون آن بانو را مدّتی در آغوش خود گرفت و از دیدارش شادمان گردید، آنگاه
حضرت فرمود: ای عمّه او را به خانه خود ببر و فرایض مذهبی و اعمال مستحبّه را به وی یاد بده که او همسر فرزندم
حسن و مادر
قائم آل محمّد (ع) است
[۱۳]. و امّا اسامی مختلفی برای مادر گرامی
امام زمان (ع) ذکر شده که
محمّد بن
علی بن حمزه، ضمن
نقل حدیثی از
امام عسکری (ع) در این رابطه میگوید: مادرش (
مادر حضرت حجّت)
ملیکه بود که او را در بعضی روزها
سوسن، و در بعضی از ایام
ریحانه میگفتند و
صیقل و
نرجس نیز از نامهای او بود
[۱۴]. البته در بعضی
احادیث صیقل نیز وارد شده است»
[۱۵].