محمد بن مسلمه: تفاوت میان نسخهها
←مقدمه
(صفحهای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد) |
(←مقدمه) |
||
خط ۸: | خط ۸: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
نام و [[نسب]] او [[محمد بن مسلمة | نام و [[نسب]] او [[محمد بن مسلمة بن خالد بن مالک بن اوس انصاری حارثی]] و کنیهاش اباعبدالرحمن و به [[نقلی]] اباعبدالله است<ref>ابن حجر، ابا سعید نیز نقل کرده است. (الاصابه، ج۶، ص۲۹).</ref>. او در [[بدر]] و [[احد]] و اکثر [[جنگها]] شرکت داشته است. وی قدی بلند و موهای گندمگون داشت که موهای جلوی سرش ریخته بود. [[پیامبر]]{{صل}} او را در هنگام رفتن بعضی از غزواتش، در [[مدینه]] [[جانشین]] خود قرار میداد. به نقلی، در [[غزوه قرقرة الکدر]] جانشین آن [[حضرت]] در مدینه بود و در [[زمان]] [[فتنه]] [[خانه]] نشین بود<ref>سایر افرادی که این چنین روشی را برگزیدند، عبارتاند از: سعد بن ابی وقاص، عبد الله بن عمرو اسامة بن زید.</ref> و شمشیری از چوب ساخته و آن را در کاسه بزرگی قرار داده بود و میگفت که [[رسول خدا]]{{صل}} به او این چنین [[دستور]] داده است. در جنگهای [[جمل]] و [[صفین]] شرکت نکرد. عدهای او را کشنده مرحب [[یهودی]] در [[خیبر]] میدانند در حالی که اکثر [[اهل]] [[سیر]] و [[حدیث]]، [[علی]]{{ع}}را کشنده مرحب یهودی دانستهاند و نظر صحیح هم همین است<ref> الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۷۷؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۳۳۷.</ref>. | ||
وی بیست و دو سال [[قبل از بعثت]] به [[دنیا]] آمد و از کسانی است که در [[جاهلیت]] [[محمد]] نامیده شده است. او از پیامبر{{صل}} احادیثی نقل کرده است و از او؛ پسرش [[محمود]]، ذؤیب، [[مسور بن مخرمه]]، [[سهل]] | |||
[[ | وی بیست و دو سال [[قبل از بعثت]] به [[دنیا]] آمد و از کسانی است که در [[جاهلیت]] [[محمد]] نامیده شده است. او از پیامبر{{صل}} احادیثی نقل کرده است و از او؛ پسرش [[محمود]]، ذؤیب، [[مسور بن مخرمه]]، [[سهل بن ابی حثمه]]، [[ابوبردة بن ابوموسی]]، [[عروه]]، اعرج و [[قبیصة بن حصن]] [[روایت]] نقل کردهاند. خودش و تعدادی از اولادش به نامهای [[جعفر]]، [[عبدالله]]، سعد، عبدالرحمن و [[عمر]] از [[صحابه رسول خدا]]{{صل}} هستند. او به دست [[مصعب بن عمیر]] قبل از [[سعد بن معاذ]] [[مسلمان]] شد و پیامبر{{صل}} بین او و [[ابو عبیده]] [[پیمان برادری]] بست<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۹۰-۱۹۱.</ref> | ||
[[غزوه بدر]] | |||
ابن | ==[[غزوه بدر]]== | ||
[[ | ابن مسلمه]] در این [[جنگ]] شرکت کرده اما از جزئیات حضور او در [[بدر]] خبری در منابع نیامده و فقط به نام او اشاره شده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۵۸؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۳، ص۳۳۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۷۷؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۵، ص۳۵۳؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۷، ص۲۱۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۹۱.</ref> | ||
[[ | |||
==[[غزوه قینقاع]]== | |||
[[غزوه]] [[قینقاع]]<ref>چون پیامبر{{صل}} به مدینه آمدند، یهودیان همه با او پیمان بستند و آن حضرت هم عهدنامههایی میان خود و ایشان نوشت و هر گروهی از ایشان را به همپیمانان آنان ملحق فرمود و میان خود و ایشان اماننامهای قرار داد و شروطی کرد، از جمله اینکه، یهودیان، کسی را علیه پیامبر{{صل}} یاری نکنند. چون پیامبر{{صل}} بر اهل بدر پیروز شد و به مدینه بازگشت، هود، سرکشی کردند و پیمانی را که میان ایشان و رسول خدا{{صل}} بود، شکستند. پیامبر{{صل}} فردی را به سراغ ایشان فرستاد و او آنها را جمع کرد و پیامبر{{صل}} به آنها فرمود: «ای گروه یهود به خدا سوگند، میدانید که من رسول خدایم؛ اسلام بیاورید پیش از آنکه خداوند بلایی را که بر قریش نازل کرد، بر شما نازل فرماید». گفتند: ای محمد، پیروزی بر آنها تو را مغرور نکند، تو با گروهی نادان جنگیدی و مقهورشان کردی، در صورتی که ما مرد جنگ و مبارزهایم و اگر با ما بجنگی خواهی دانست که با کسی چون ما نجنگیدای. در همین هنگام یهودیان اظهار دشمنی میکردند و پیمان میشکستند، بانویی که اصل او از قبیلهای دیگر و همسر مردی از انصار بود به بازار بنی قینقاع آمد و نز زرگری برای خرید زیور بر جایی نشست. مردی از یهود قینقاع بدون آنکه زن، متوجه شود پشت سرش نشست و با خاری پایین دامن او را به پشتش گره زد و چون آن زن برخاست پشتش برهنه شد و یهودیان از این کار خندیدند. مردی از مسلمانان برخاست و آن مرد را کشت، بنی قینقاع جمع شدند و مرد مسلمان را کشتند و پیمان با پیامبر{{صل}} را شکسته و اعلان جنگ کردند و در دژهای خود جا گرفتند. | |||
پیامبر{{صل}} به سوی ایشان حرکت فرمود و آنها را محاصره کرد. یهود قینقاع نخستین گروهی بودند که پیامبر{{صل}} با ایشان به جنگ پرداخت و از وطن خود رانده شدند و اولین گروه یهود بودند که جنگ کردند. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۷۶-۱۷۷).</ref> از [[روز]] [[شنبه]] نیمه [[شوال]]، که آغاز بیستمین ماه [[هجرت]] بود، آغاز شد و [[پیامبر]]{{صل}} [[مردم]] آنجا را تا اول [[ذی قعده]] در محاصره قرار داد. چون این [[آیه]] نازل شد: {{متن قرآن|وَإِمَّا تَخَافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيَانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلَى سَوَاءٍ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْخَائِنِينَ}}<ref>«و اگر از گروهی بیم خیانتی (در پیمان) داری به گونه برابر (پیمانشان را) به سوی آنها بیفکن که خداوند خیانتکاران را دوست نمیدارد» سوره انفال، آیه ۵۸.</ref>. پیامبر{{صل}} به سوی ایشان حرکت کرد و پانزده شب آنها را در دژهایشان به شدت در محاصره گرفت تا اینکه [[خداوند]] در دلهای ایشان [[ترس]] انداخت. پس به پیامبر{{صل}} گفتند: آیا میتوانیم از دژها بیرون آمده و برویم؟ پیامبر{{صل}} فرمود: "نه، باید [[تسلیم]] [[فرمان]] من باشید!" به ناچار تسلیم فرمان [[رسول خدا]] نا شدند و از دژها بیرون آمدند. پیامبر{{صل}} فرمان دادند که ایشان را ببندند. [[مسلمانان]] شانههای آنها را با ریسمان بستند و آن [[حضرت]] [[منذر]] بن [[قدامه]] سالمی را [[مأمور]] محافظت از ایشان قرار داد. چون عبدالله بن ابی درباره آنها با پیامبر{{صل}} صحبت کرد، پیامبر{{صل}} آنها را نکشت و [[دستور]] داد که آنها را از [[مدینه]] بیرون کنند. چون از حصار خود بیرون آمدند؛ مسلمانان حصارهای ایشان را گشودند و [[محمد بن مسلمه]] مأمور [[تبعید]] و [[تصرف]] [[اموال]] ایشان شد. | |||
محمد بن مسلمه گوید: پیامبر{{صل}} زرهی از زرههای ایشان را به من بخشید و به [[سعد بن معاذ]] هم زرهی بخشید که به آن "سحل" میگفتند. آنها [[زمین]] و مزرعه نداشتند. | محمد بن مسلمه گوید: پیامبر{{صل}} زرهی از زرههای ایشان را به من بخشید و به [[سعد بن معاذ]] هم زرهی بخشید که به آن "سحل" میگفتند. آنها [[زمین]] و مزرعه نداشتند. | ||
پیامبر{{صل}} [[خمس]] غنایمی را که از ایشان گرفته بودند، جدا کرد و آنچه که باقی ماند، میان [[اصحاب]] خود تقسیم فرمود و به [[عبادة بن صامت]] [[دستور]] فرمود که ایشان را [[تبعید]] کند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۷۷-۱۷۹.</ref>. | پیامبر{{صل}} [[خمس]] غنایمی را که از ایشان گرفته بودند، جدا کرد و آنچه که باقی ماند، میان [[اصحاب]] خود تقسیم فرمود و به [[عبادة بن صامت]] [[دستور]] فرمود که ایشان را [[تبعید]] کند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۷۷-۱۷۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۹۱-۱۹۳.</ref> | ||
==[[ابن مسلمه]] و کشتن [[ابن اشرف]]== | |||
کشتن ابن اشرف در ماه [[ربیع الاول]] و آغاز بیست و پنجمین ماه [[هجرت]] صورت گرفت. ابن اشرف، شاعر بود و [[پیامبر]]{{صل}} و اصحاب ایشان را هجو میکرد و در [[شعر]] خود [[کافران]] [[قریش]] را علیه [[مسلمانان]] بر میانگیخت. هنگامی که پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] آمدند، [[مردم مدینه]] از گروههای مختلف بودند؛ برخی [[مسلمان]]، برخی [[اهل]] [[جنگ]] و برخی هم با قبیلههای [[اوس و خزرج]] هم [[پیمان]] بودند. پیامبر{{صل}} پس از ورود به مدینه، قصد داشتند با همه پیمان [[دوستی]] ببندند، در عین حال گاهی مسلمانانی بودند که [[پدران]] ایشان، [[کافر]] بودند. [[مشرکان]] و [[یهودیان]] مدینه نیز پیامبر{{صل}} و اصحاب آن [[حضرت]] را به شدت [[آزار]] میدادند و [[خداوند متعال]] پیامبر خود و مسلمانان را به [[شکیبایی]] و گذشت از ایشان [[فرمان]] میداد و در این باره آیاتی نیز نازل شد<ref>{{متن قرآن|لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذًى كَثِيرًا وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ}}؛ «بیگمان با مال و جانتان آزمون خواهید شد و از آنان که پیش از شما به آنان کتاب (آسمانی) دادهاند و از کسانی که شرک ورزیدهاند (سخنان دل) آزار بسیار خواهید شنید و اگر شکیبایی کنید و پرهیزگاری ورزید؛ بیگمان این از کارهایی است که آهنگ آن میکنند» (سوره آل عمران، آیه ۱۸۶). {{متن قرآن|وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا}}؛ «بسیاری از اهل کتاب با آنکه حق برای آنان روشن است، از رشکی در درون جانشان، خوش دارند که شما را از پس ایمان به کفر بازگردانند؛ باری، (از آنان) درگذرید و چشم بپوشید تا (زمانی که) خداوند فرمان خویش را (پیش) آورد که خداوند بر هر کاری تواناست» (سوره بقره، آیه ۱۰۹).</ref>. | کشتن ابن اشرف در ماه [[ربیع الاول]] و آغاز بیست و پنجمین ماه [[هجرت]] صورت گرفت. ابن اشرف، شاعر بود و [[پیامبر]]{{صل}} و اصحاب ایشان را هجو میکرد و در [[شعر]] خود [[کافران]] [[قریش]] را علیه [[مسلمانان]] بر میانگیخت. هنگامی که پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] آمدند، [[مردم مدینه]] از گروههای مختلف بودند؛ برخی [[مسلمان]]، برخی [[اهل]] [[جنگ]] و برخی هم با قبیلههای [[اوس و خزرج]] هم [[پیمان]] بودند. پیامبر{{صل}} پس از ورود به مدینه، قصد داشتند با همه پیمان [[دوستی]] ببندند، در عین حال گاهی مسلمانانی بودند که [[پدران]] ایشان، [[کافر]] بودند. [[مشرکان]] و [[یهودیان]] مدینه نیز پیامبر{{صل}} و اصحاب آن [[حضرت]] را به شدت [[آزار]] میدادند و [[خداوند متعال]] پیامبر خود و مسلمانان را به [[شکیبایی]] و گذشت از ایشان [[فرمان]] میداد و در این باره آیاتی نیز نازل شد<ref>{{متن قرآن|لَتُبْلَوُنَّ فِي أَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ وَلَتَسْمَعُنَّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا أَذًى كَثِيرًا وَإِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا فَإِنَّ ذَلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ}}؛ «بیگمان با مال و جانتان آزمون خواهید شد و از آنان که پیش از شما به آنان کتاب (آسمانی) دادهاند و از کسانی که شرک ورزیدهاند (سخنان دل) آزار بسیار خواهید شنید و اگر شکیبایی کنید و پرهیزگاری ورزید؛ بیگمان این از کارهایی است که آهنگ آن میکنند» (سوره آل عمران، آیه ۱۸۶). {{متن قرآن|وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا}}؛ «بسیاری از اهل کتاب با آنکه حق برای آنان روشن است، از رشکی در درون جانشان، خوش دارند که شما را از پس ایمان به کفر بازگردانند؛ باری، (از آنان) درگذرید و چشم بپوشید تا (زمانی که) خداوند فرمان خویش را (پیش) آورد که خداوند بر هر کاری تواناست» (سوره بقره، آیه ۱۰۹).</ref>. | ||
ابناشرف از [[ناسزا]] گفتن و [[آزار]] رساندن به [[پیامبر]]{{صل}} و [[مسلمانان]] خودداری نمیکرد، بلکه در این کار، [[مبالغه]] هم میکرد. چون [[زید بن حارثه]] برای دادن مژده [[پیروزی]] مسلمانان از [[بدر]] آمد و خبر کشته شدن [[کفار]] را آورد و ابن اشرف [[اسیران]] را در بند دید، [[خوار]] و [[زبون]] شد و به [[قوم]] خود گفت: "وای بر شما! به [[خدا]] [[سوگند]]، امروز زیر [[زمین]] برای شما بهتر از روی آن است! اینها که کشته و [[اسیر]] شدند سران و بزرگان [[مردم]] بودند؛ و حالا شما چه خیالی دارید؟" آنها گفتند: "تا زنده هستیم با [[محمد]] [[دشمنی]] میورزیم". ابن اشرف گفت: "این کار شما چه ارزشی دارد؟ او [[خویشان]] خود را لگدکوب کرد و از میان برد، ولی من پیش [[قریش]] میروم و آنها را بر میانگیزم و بر کشته شدگانشان مرثیه میگویم و میگریم، شاید آنها [[راه]] بیفتند و من هم همراه آنها میآیم". این بود که از [[مدینه]] بیرون آمد و به [[مکه]] رفت و به [[منزل]] [[ابو وداعة بن ضبیره]] سهمی وارد شد. [[همسر]] ابووداعه، [[عاتکه]] دختر [[اسید بن ابی العیص]] بود. ابن اشرف برای قریش مرثیهای سرود. [[حسان بن ثابت]] نیز در جواب او مرثیه ای سرود. چون خبر هجای حسان بن ثابت، به عاتکه، دختر اسید رسید، به همسر خود گفت: "ما را با این [[یهودی]] ([[کعب بن اشرف]]) چه کار؟ مگر نمیبینی که [[حسان]] چه بر سر ما میآورد؟" به ناچار ابن اشرف از نزد آنها رفت و پیش هر کسی که میرفت پیامبر{{صل}} حسان را میخواست و به او میفرمود که ابن اشرف به کجا رفته است و حسان همچنان آنها را هجو میکرد تا این اشرف از پیش آنها برود. چون این اشرف پناهگاهی نیافت، به مدینه برگشت و چون خبر بازگشت او به مدینه به پیامبر{{صل}} رسید، فرمود: پروردگارا، در ازای اشعاری که او سروده و شری که آشکار ساخته است، به هر طریقی که میخواهی، او را [[جزا]] بده". و نیز [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "چه کسی [[شر]] ابناشرف را از من دفع میکند که مرا آزرده است؟"<ref>همانطور که میبینیم پیامبر{{صل}} به صورت عام و نه خاص درباره کشتن ابن اشرف اعلام رغبت میکند و میفرماید: چه کسی شر ابن اشرف را از من دفع میکند؟ سؤال این است که پیامبر{{صل}} چگونه این مطلب را اعلان فرمود که از طریق مشرکان مدینه یا یهود و یا حداقل منافقان به گوش ابن اشرف نرسید؟!! و چگونه ابن اشرف به این راحتی فریب خورد در حالی که میدانست محارب است؟ حتی درباره نقش ابن مسلمه در کشتن ابن اشرف تردید هست؟ و اگر به کتب سیره نگاهی بیندازیم نقش ابن مسلمه کم رنگ است و نقش اصلی با ابو نائله است. بلکه میتوان گفت سیاست در این امر، دخیل است؛ به این دلیل که ابن مسلمه را مردی شجاع، مخلص و... معرفی میکند در حالی که او از کسانی است که از بیعت با امیرالمؤمنین علی{{ع}} سرباز زده و در شرح نهج البلاغه آمده است که ابن مسلمه از مهاجمان به خانه فاطمه زهرا{{س}} است و از کسانی است که شمشیر زبیر را شکست و یکی از ثقات و معتمدان خلیفه دوم است. (الصحیح من سیره النبی الاعظم، سید جعفر مرتضی عاملی (چاپ قدیم)، ج۶، ص۵۰-۵۱).</ref> | |||
[[محمد بن مسلمه]] گفت: "ای [[رسول خدا]] من از عهده او بر میآیم و او را خواهم کشت". پیامبر{{صل}} فرمود: "این کار را بکن". نقل شده، محمد بن مسلمه تا چند [[روز]] چیزی نمیخورد. پیامبر{{صل}} او را احضار کرد و فرمود: "[[محمد]]، چرا [[خوراک]] و شامیدنی را ترک کردهای؟" او گفت: "ای رسول خدا، تعهدی برای شما کردهام که نمیدانم میتوانم آن را انجام دهم یا نه". پیامبر{{صل}} فرمود: "تو باید تلاش کنی". و همچنین فرمود: "درباره او با [[سعد بن معاذ]] [[مشورت]] کن". | [[محمد بن مسلمه]] گفت: "ای [[رسول خدا]] من از عهده او بر میآیم و او را خواهم کشت". پیامبر{{صل}} فرمود: "این کار را بکن". نقل شده، محمد بن مسلمه تا چند [[روز]] چیزی نمیخورد. پیامبر{{صل}} او را احضار کرد و فرمود: "[[محمد]]، چرا [[خوراک]] و شامیدنی را ترک کردهای؟" او گفت: "ای رسول خدا، تعهدی برای شما کردهام که نمیدانم میتوانم آن را انجام دهم یا نه". پیامبر{{صل}} فرمود: "تو باید تلاش کنی". و همچنین فرمود: "درباره او با [[سعد بن معاذ]] [[مشورت]] کن". | ||
این بود که [[محمد بن مسلمه]] همراه تنی چند از [[قبیله اوس]] از جمله، [[عباد بن بشر]] و | |||
ابونائله و محمد بن مسلمه هر دو [[برادران]] شیری کعب بودند؛ ابونائله و کعب ساعتی [[گفتگو]] کردند و برای یکدیگر [[شعر]] خواندند؛ کعب شاد شد و در آن میان از ابونائله پرسید: حاجت تو چیست؟ ابو نائله که شعر هم میسرود همچنان برای او شعر میخواند؛ کعب دوباره از او پرسید: حاجت تو چیست؟ شاید میخواهی کسانی که پیش ما هستند، برخیزند؟ چون [[مردم]] این سخن را شنیدند، برخاستند. ابونائله گفت: "خوش نداشتم که مردم گفتگوی ما را بشنوند و بدگمان شوند. آمدن این [[مرد]](پیامبر{{صل}}) برای ما [[گرفتاری]] و [[بلا]] بود و همه [[عرب]] به [[جنگ]] ما برخاستهاند و ما را [[هدف]] قرار میدهند؛ راههای [[زندگی]] بر ما بسته شده است، به طوری که خودمان و خانوادههای مان سخت به [[زحمت]] افتاده ایم. او از ما [[زکات]] میخواهد و میگیرد، حال آنکه ما چیزی پیدا نمیکنیم که بخوریم". کعب گفت: "ای پسر سلامه، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا میکشد". ابو نائله گفت: "مردانی از [[یاران]] من هم همراه من هستند که همین نظر را دارند، [[تصمیم]] گرفتیم همراه ایشان پیش تو بیاییم و از تو خرما یا [[خوراک]] دیگری بخریم و تو هم باید با ما [[نیکو]] [[رفتار]] کنی، البته ما چیزی را هم که به آن توجه داشته باشی نزد تو گرو میگذاریم". [[کعب]] گفت: "ولی انبارهای من از خرماهای خوب و [[نرمی]] انباشته است که دندان در آنها پنهان میشود. آن گاه گفت: ای ابو [[نائله]]، به [[خدا]] [[دوست]] نداشتم که تو را در این [[گرفتاری]] ببینم که تو در نظرم از | این بود که [[محمد بن مسلمه]] همراه تنی چند از [[قبیله اوس]] از جمله، [[عباد بن بشر]] و ابونائله سلکان بن سلامه و [[حارث بن اوس]] و [[ابو عبس بن جبر]] جمع شدند و به [[پیامبر]]{{صل}} گفتند: ای [[رسول خدا]]، ما او را میکشیم؛ به ما اجازه بده که هر چه لازم باشد، بگوییم زیرا از این کار چارهای نیست". پیامبر{{صل}} فرمود: "هر چه میخواهید بگویید". سپس ابو نائله به سوی [[کعب بن اشرف]] رفت. چون [[کعب]] او را دید، خوشحال نشد و ترسید که نکند دیگران در کمین باشند. ابونائله گفت: "در کاری به کمک تو نیاز دارم". کعب در حالی که در میان [[قوم]] خود و [[یهودیان]] بود، به او گفت: "نزدیک بیا و [[حاجت]] خود را بگو. در عین حال، رنگ چهرهاش دگرگون شده و بیمناک بود. | ||
گرامیترین [[مردم]] هستی، تو [[برادر]] [[منی]] و من با تو از یک پستان شیر خوردهام". ابو نائله به او گفت: آنچه درباره [[محمد]] به تو گفتم [[کردار]] مخفی بدار". کعب گفت: "یک حرف از آن را نخواهم گفت". سپس به ابو نائله گفت: "به من راست بگو، در [[باطن]] خود نسبت به محمد چه تصمیمی دارید؟" | |||
ابونائله و محمد بن مسلمه هر دو [[برادران]] شیری کعب بودند؛ ابونائله و کعب ساعتی [[گفتگو]] کردند و برای یکدیگر [[شعر]] خواندند؛ کعب شاد شد و در آن میان از ابونائله پرسید: حاجت تو چیست؟ ابو نائله که شعر هم میسرود همچنان برای او شعر میخواند؛ کعب دوباره از او پرسید: حاجت تو چیست؟ شاید میخواهی کسانی که پیش ما هستند، برخیزند؟ چون [[مردم]] این سخن را شنیدند، برخاستند. ابونائله گفت: "خوش نداشتم که مردم گفتگوی ما را بشنوند و بدگمان شوند. آمدن این [[مرد]](پیامبر{{صل}}) برای ما [[گرفتاری]] و [[بلا]] بود و همه [[عرب]] به [[جنگ]] ما برخاستهاند و ما را [[هدف]] قرار میدهند؛ راههای [[زندگی]] بر ما بسته شده است، به طوری که خودمان و خانوادههای مان سخت به [[زحمت]] افتاده ایم. او از ما [[زکات]] میخواهد و میگیرد، حال آنکه ما چیزی پیدا نمیکنیم که بخوریم". کعب گفت: "ای پسر سلامه، من که قبلا به تو گفته بودم کار به این جا میکشد". ابو نائله گفت: "مردانی از [[یاران]] من هم همراه من هستند که همین نظر را دارند، [[تصمیم]] گرفتیم همراه ایشان پیش تو بیاییم و از تو خرما یا [[خوراک]] دیگری بخریم و تو هم باید با ما [[نیکو]] [[رفتار]] کنی، البته ما چیزی را هم که به آن توجه داشته باشی نزد تو گرو میگذاریم". [[کعب]] گفت: "ولی انبارهای من از خرماهای خوب و [[نرمی]] انباشته است که دندان در آنها پنهان میشود. آن گاه گفت: ای ابو [[نائله]]، به [[خدا]] [[دوست]] نداشتم که تو را در این [[گرفتاری]] ببینم که تو در نظرم از گرامیترین [[مردم]] هستی، تو [[برادر]] [[منی]] و من با تو از یک پستان شیر خوردهام". ابو نائله به او گفت: آنچه درباره [[محمد]] به تو گفتم [[کردار]] مخفی بدار". کعب گفت: "یک حرف از آن را نخواهم گفت". سپس به ابو نائله گفت: "به من راست بگو، در [[باطن]] خود نسبت به محمد چه تصمیمی دارید؟" | |||
ابو نائله گفت: "[[خوار]] ساختن او و جدا شدن از او". کعب گفت: "خوشحالم کردی، حالا چه چیز را در گرو من میگذارید؟ [[پسران]] و زنانتان؟" ابو نائله گفت: "میخواهی ما را رسوا کنی و کار ما را آشکار سازی؟ نه! ولی ما آن [[قدر]] [[اسلحه]] در گرو تو میگذاریم که [[خشنود]] شوی". ابو نائله این مطلب را برای این میگفت که وقتی با اسلحه به سوی او آمدند [[تعجب]] نکند. کعب هم گفت: "آری! در [[سلاح]]، [[وفای به عهد]] است و همان کافی است". | ابو نائله گفت: "[[خوار]] ساختن او و جدا شدن از او". کعب گفت: "خوشحالم کردی، حالا چه چیز را در گرو من میگذارید؟ [[پسران]] و زنانتان؟" ابو نائله گفت: "میخواهی ما را رسوا کنی و کار ما را آشکار سازی؟ نه! ولی ما آن [[قدر]] [[اسلحه]] در گرو تو میگذاریم که [[خشنود]] شوی". ابو نائله این مطلب را برای این میگفت که وقتی با اسلحه به سوی او آمدند [[تعجب]] نکند. کعب هم گفت: "آری! در [[سلاح]]، [[وفای به عهد]] است و همان کافی است". | ||
سپس ابو نائله از نزد کعب بیرون رفت تا در وقتی که قرار گذاشته بود برگردد. او پیش [[یاران]] خود آمد و تصمیم گرفتند که شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه شب به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدند و ماجرا را خبر دادند. پیامبر{{صل}} تا [[بقیع]] به همراه آنها آمد و از آنجا ایشان را روانه کرد و فرمود: "در [[پناه]] [[برکت]] و [[یاری خدا]] بروید". نقل شده، پیامبر{{صل}} در شب چهاردهم ماه [[ربیع]] [[الأول]] بیست و پنجمین ماه [[هجرت]]، بعد از گزاردن [[نماز]] عشاء آنها را در شبی مهتابی که همچون [[روز]] روشن بود، روانه کرد<ref>روش واقدی از لحاظ ذکر تاریخ وقایع به مراتب کاملتر از روش ابن اسحاق است. در عین حال لازم است به برخی از اشتباهات تاریخی که در مغازی واقدی هم هست اشاره کنیم. برای نمونه: در مورد تاریخ قتل کعب بن اشرف، اختلافی چنین دیده میشود که از یک سو واقدی میگوید، محمد بن مسلمه در شب چهاردهم ربیع الأول، که ماه بیست و پنجم هجرت است، برای کشتن کعب رفته است و پیامبر{{صل}} او را تا بقیع همراهی فرموده است، در صورتی که در واقعه ذی امر مینویسد که پیامبر{{صل}} روز پنجشنبه دوازدهم ربیع الاول از مدینه به غطفان رفتهاند. بدیهی است که ظاهرا امکان ندارد که پیامبر{{صل}} دو روز پس از خروج از مدینه محمد بن مسلمه را تا بقیع همراهی کرده باشند. (المغازی، واقدی، ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۳۳ (مقدمه).</ref>. | سپس ابو نائله از نزد کعب بیرون رفت تا در وقتی که قرار گذاشته بود برگردد. او پیش [[یاران]] خود آمد و تصمیم گرفتند که شبانگاه پیش کعب بروند. آنگاه شب به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدند و ماجرا را خبر دادند. پیامبر{{صل}} تا [[بقیع]] به همراه آنها آمد و از آنجا ایشان را روانه کرد و فرمود: "در [[پناه]] [[برکت]] و [[یاری خدا]] بروید". نقل شده، پیامبر{{صل}} در شب چهاردهم ماه [[ربیع]] [[الأول]] بیست و پنجمین ماه [[هجرت]]، بعد از گزاردن [[نماز]] عشاء آنها را در شبی مهتابی که همچون [[روز]] روشن بود، روانه کرد<ref>روش واقدی از لحاظ ذکر تاریخ وقایع به مراتب کاملتر از روش ابن اسحاق است. در عین حال لازم است به برخی از اشتباهات تاریخی که در مغازی واقدی هم هست اشاره کنیم. برای نمونه: در مورد تاریخ قتل کعب بن اشرف، اختلافی چنین دیده میشود که از یک سو واقدی میگوید، محمد بن مسلمه در شب چهاردهم ربیع الأول، که ماه بیست و پنجم هجرت است، برای کشتن کعب رفته است و پیامبر{{صل}} او را تا بقیع همراهی فرموده است، در صورتی که در واقعه ذی امر مینویسد که پیامبر{{صل}} روز پنجشنبه دوازدهم ربیع الاول از مدینه به غطفان رفتهاند. بدیهی است که ظاهرا امکان ندارد که پیامبر{{صل}} دو روز پس از خروج از مدینه محمد بن مسلمه را تا بقیع همراهی کرده باشند. (المغازی، واقدی، ترجمه: مهدوی دامغانی، ص۳۳ (مقدمه).</ref>. | ||
آنها به [[راه]] افتادند تا به محله | |||
در این حال، ابو نائله[[دست]] خود را میان موهای سر [[کعب]] وارد کرد و گفت: "خوش به حالت! این [[عطر]] تو چقدر خوشبو است!" کعب مشک ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهای خود میمالید به طوری که روی زلفهایش باقی میماند؛ او مردی بسیار [[زیبا]] و با موهای مجعد بود. سپس ساعتی [[راه]] رفتند و ابو [[نائله]] دوباره همان کار را انجام داد به طوری که کعب مطمئن شد. ناگاه ابو نائله دستهای خود را در موهای او داخل کرد و دو طرف سرش را محکم گرفت و به [[یاران]] خود گفت: "[[دشمن خدا]] را بکشید!" و آنها با شمشیرهای خود به جانش افتادند. ولی چون شمشیرها به یک دیگر میخورد و او هم خود را به ابو نائله چسبانده بود کاری صورت نمیگرفت. | آنها به [[راه]] افتادند تا به محله ابناشرف رسیدند. چون کنار [[خانه]] او رسیدند، ابو [[نائله]] او را صدا زد. ابن اشرف تازه [[ازدواج]] کرده بود؛ چون برخاست زنش گوشه [[لباس]] او را گرفت و گفت: "کجا میروی؟ تو مردی هستی در حال [[جنگ]] و کسی مثل تو در این [[ساعت]] از خانه بیرون نمیرود". او گفت: "با آنها قرار دارم، به علاوه او برادرم ابو نائله است، اگر میدانست خوابم بیدارم نمیکرد". و با دست خود جامهاش را گرفت و گفت: "اگر [[جوانمرد]] را برای نیزه زدن هم بخوانند میرود". آنگاه به استقبال ایشان آمد و ساعتی با هم نشستند و [[گفتگو]] کردند به طوری که با آنها [[انس]] گرفت. سپس آنها گفتند: آیا موافقی که به شرج العجوز<ref>شرج العجوز جایی نزدیک مدینه است. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۲، ص۳۲۸).</ref> برویم و باقی شب را به گفتگو بگذرانیم؟ سپس بیرون آمدند و به طرف شرج العجوز به راه افتادند. | ||
[[محمد بن مسلمه]] گوید: ناگاه یادم آمد که [[شمشیر]] کوچک و باریکی دارم که در نیام بود؛ آن را بیرون کشیدم و بر سینهاش نهادم و تا زیر نافش را دریدم؛ دشمن خدا چنان فریادی کشید که در همه کوشکهای [[یهود]] [[آتش]] افروخته شد. در این هنگام، ابن سنینه که یکی از [[یهودیان]] [[بنی حارثه]] بود و فاصله [[محل زندگی]] او و کعب، سه فرسخ بود، گفت: "من بوی خونی را که در [[مدینه]] ریخته شده است، میشنوم". | |||
نقل شده، هنگامی که [[مروان بن حکم]] در [[مدینه]] بود و | در این حال، ابو نائله [[دست]] خود را میان موهای سر [[کعب]] وارد کرد و گفت: "خوش به حالت! این [[عطر]] تو چقدر خوشبو است!" کعب مشک ممزوج با آب و عنبر و روغن به موهای خود میمالید به طوری که روی زلفهایش باقی میماند؛ او مردی بسیار [[زیبا]] و با موهای مجعد بود. سپس ساعتی [[راه]] رفتند و ابو [[نائله]] دوباره همان کار را انجام داد به طوری که کعب مطمئن شد. ناگاه ابو نائله دستهای خود را در موهای او داخل کرد و دو طرف سرش را محکم گرفت و به [[یاران]] خود گفت: "[[دشمن خدا]] را بکشید!" و آنها با شمشیرهای خود به جانش افتادند. ولی چون شمشیرها به یک دیگر میخورد و او هم خود را به ابو نائله چسبانده بود کاری صورت نمیگرفت. | ||
از آن پس | |||
[[جنگ احد]] | [[محمد بن مسلمه]] گوید: ناگاه یادم آمد که [[شمشیر]] کوچک و باریکی دارم که در نیام بود؛ آن را بیرون کشیدم و بر سینهاش نهادم و تا زیر نافش را دریدم؛ دشمن خدا چنان فریادی کشید که در همه کوشکهای [[یهود]] [[آتش]] افروخته شد. در این هنگام، ابن سنینه که یکی از [[یهودیان]] [[بنی حارثه]] بود و فاصله [[محل زندگی]] او و کعب، سه فرسخ بود، گفت: "من بوی خونی را که در [[مدینه]] ریخته شده است، میشنوم". ضمناً همچنان که آنها به کعب ضربه میزدند، یکی از آنها بدون توجه ضربهای به [[حارث بن اوس]] زد که پایش را به شدت زخمی کرد. آنها چون از کشتن کعب فارغ شدند، سرش را بریدند و همراه خود بردند و با [[شتاب]] بیرون آمدند چون از کمین یهودیان بیمناک بودند. ابتدا به محله [[بنی امیة بن زید]] و سپس به محله یهود [[بنی قریظه]] رسیدند که آتشهایشان بر فراز کوشکهایشان روشن شده بود. سپس به بعاث رسیدند و چون به [[حرة]] العریض رسیدند، زخم حارث [[خونریزی]] کرد و از ایشان عقب ماند؛ پس آنها را صدا زد و گفت: "[[سلام]] مرا به [[رسول خدا]] برسانید!" آنها بر او [[محبت]] کرده و او را به دوش گرفتند تا به حضور [[پیامبر]]{{صل}} بیایند و چون به [[بقیع]] رسیدند، [[تکبیر]] گفتند. اتفاقاً پیامبر{{صل}} هم آن شب در حال [[خواندن نماز]] بود و چون صدای [[تکبیر]] ایشان را شنید، تکبیر گفت و دانست که او را کشتهاند. آنها خود را به [[مسجد]] رساندند و دیدند که پیامبر{{صل}} کنار در مسجد ایستاده است؛ [[حضرت]] به آنها فرمود: "چهرههای شما شاد باد". آنها گفتند: "و چهره تو ای رسول خدا"؛ و سر او را برابر پیامبر{{صل}} قرار دادند، آن حضرت [[خدا]] را به سبب کشته شدن [[کعب]] [[ستایش]] کرد. سپس آنها [[دوست]] خود [[حارث]] را پیش آوردند و پیامبر{{صل}} آب دهان خود را در [[محل]] زخم او افکند و آن زخم به حارث زیانی نرساند<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۵۷-۵۴؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۹۰-۱۸۷؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۲۷-۲۵؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۴۸۹-۴۹۰؛ دلائل النبوه، بیهقی، ج۳، ص۱۹۱-۱۹۳؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۴۳-۱۴۴؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۱، ص۳۵۰-۳۵۱؛ تاریخ الخمیس، دیاربکری، ج۱، ص۴۱۳-۴۱۴؛ بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۲۰، ص۱۰-۱۲ (به نقل از منتقی کازرونی) و موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۲۳۷-۲۴۰.</ref>. | ||
نقل شده، هنگامی که [[مروان بن حکم]] در [[مدینه]] بود و [[ابن یامین نضری]] هم پیش او بود، [[مروان]] از او پرسید: "کشتن ابن [[اشرف]] چگونه بود؟" این یامین گفت: "با [[حیله]] و [[مکر]] بود". [[محمد بن مسلمه]] هم که پیر سالخورده ای بود و در مجلس نشسته بود، گفت: "ای مروان، آیا در حضور تو به پیامبر{{صل}} نسبت حیله میدهند؟ به خدا قسم، ما او را نکشتیم مگر به [[فرمان]] رسول خدا{{صل}}. به خدا قسم، از این پس سقف هیچ خانهای جز مسجد بر من و تو سایه نخواهد افکند و اما تو ای ابن یامین، برای خدا بر عهده من است که اگر [[شمشیر]] در دستم باشد و بر تو [[قدرت]] یابم، سرت را از تن جدا کنم!" | |||
از آن پس ابنیامین از [[ترس]] به محله [[بنی قریظه]] نمیرفت مگر اینکه قبلاً کسی را میفرستاد که ببیند [[محمد بن مسلمه]] در چه حال است؛ اگر محمد بن مسلمه در مزرعه خود بود، او با [[عجله]] به آن محله سری میزد و کارش را انجام میداد و میرفت و در غیر آن صورت به آنجا نمیرفت. اتفاقاً روزی محمد بن مسلمه همراه جنازهای به [[بقیع]] آمده بود و ابن یامین هم آنجا بود. محمد بن مسلمه [[تابوت]] زنی را دید که بر آن مقداری ترکه تازه بود؛ به سراغ آن رفت و ترکهها را از آن باز کرد. [[مردم]] به او گفتند: "ای [[ابو عبدالرحمن]] چه میکنی؟ ما برایت انجام میدهیم!" محمد بن مسلمه به سوی ابن یامین رفت و با آن ترکهها به چهره و سر او کوبید، به طوری که همه آنها را یکی یکی بر سر و روی او [[شکست]] و حتی یکتر که سالم هم باقی نگذاشت و هنگامی او را رها کرد که دیگر نیرویی برایش باقی نمانده بود، سپس گفت: "به [[خدا]] قسم، اگر به [[شمشیر]] هم دست مییافتم با آن تو را میزدم"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۹۲-۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۹۳-۱۹۹.</ref> | |||
==[[جنگ احد]]== | |||
در مسیر حرکت به سمت [[احد]]، [[پیامبر]]{{صل}} [[شب]] را در منطقه شیخان<ref>شیخان: نام جایی میان مدینه و احد، در سمت شرقی مدینه است. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۴، ص۱۰۳).</ref> توقف فرمود. ابن ابی هم با [[اصحاب]] خود همراه پیامبر{{صل}} بود. چون پیامبر{{صل}} از [[دیدار]] [[سپاه]] خود فارغ شد، [[آفتاب]] غروب کرد و [[بلال]] [[اذان]] [[مغرب]] گفت و پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[نماز]] گزارد. سپس بلال آذان نماز عشاء را گفت و آن [[حضرت]] نماز عشاء را هم به جا آورد. پیامبر{{صل}} میان بنی نجار فرود آمده بود. [[رسول خدا]]{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه پنجاه نفر به [[پاسداری]] گماشت و آنها بر گرد [[لشکر]] میگشتند و پاسداری میدادند تا اینکه [[پیامبر]]{{صل}} در آخر شب قصد حرکت فرمود. چون پیامبر{{صل}} [[شب]] [[شنبه]] حرکت کرد [[مشرکان]] ایشان را میدیدند و همین که در منطقه شیخان فرود آمدند، مشرکان، سواران و [[سپاهیان]] خود را گرد آوردند و [[عکرمة بن ابی جهل]] را به [[سرپرستی]] آنان [[منصوب]] کردند. آن شب اسبهای آنها شیهه میکشیدند و آرام نداشتند و [[پیشگامان]] آنها به [[مسلمانان]] که [[کفار]] [[حره]] بودند نزدیک شدند ولی در آن منطقه پیش نمیرفتند و بالاخره سواران آنها برگشتند چه هم [[وزارت]] از امور منطقه [[ایران]] حره بسیار و هم از پاسداران [[محمد بن مسلمه]] [[بیم]] داشتند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۱۷.</ref>. | در مسیر حرکت به سمت [[احد]]، [[پیامبر]]{{صل}} [[شب]] را در منطقه شیخان<ref>شیخان: نام جایی میان مدینه و احد، در سمت شرقی مدینه است. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۴، ص۱۰۳).</ref> توقف فرمود. ابن ابی هم با [[اصحاب]] خود همراه پیامبر{{صل}} بود. چون پیامبر{{صل}} از [[دیدار]] [[سپاه]] خود فارغ شد، [[آفتاب]] غروب کرد و [[بلال]] [[اذان]] [[مغرب]] گفت و پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[نماز]] گزارد. سپس بلال آذان نماز عشاء را گفت و آن [[حضرت]] نماز عشاء را هم به جا آورد. پیامبر{{صل}} میان بنی نجار فرود آمده بود. [[رسول خدا]]{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه پنجاه نفر به [[پاسداری]] گماشت و آنها بر گرد [[لشکر]] میگشتند و پاسداری میدادند تا اینکه [[پیامبر]]{{صل}} در آخر شب قصد حرکت فرمود. چون پیامبر{{صل}} [[شب]] [[شنبه]] حرکت کرد [[مشرکان]] ایشان را میدیدند و همین که در منطقه شیخان فرود آمدند، مشرکان، سواران و [[سپاهیان]] خود را گرد آوردند و [[عکرمة بن ابی جهل]] را به [[سرپرستی]] آنان [[منصوب]] کردند. آن شب اسبهای آنها شیهه میکشیدند و آرام نداشتند و [[پیشگامان]] آنها به [[مسلمانان]] که [[کفار]] [[حره]] بودند نزدیک شدند ولی در آن منطقه پیش نمیرفتند و بالاخره سواران آنها برگشتند چه هم [[وزارت]] از امور منطقه [[ایران]] حره بسیار و هم از پاسداران [[محمد بن مسلمه]] [[بیم]] داشتند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۱۷.</ref>. | ||
محمد بن مسلمه درباره ماجرای [[جنگ احد]] میگوید: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن [[حضرت]] میفرمود: "فلانی و فلانی پیش من بیایید، من [[رسول]] خدایم!" ولی هیچ یک از آن دو توجهی به آن حضرت نکردند و گریختند. | محمد بن مسلمه درباره ماجرای [[جنگ احد]] میگوید: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود [[رسول خدا]]{{صل}} را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن [[حضرت]] میفرمود: "فلانی و فلانی پیش من بیایید، من [[رسول]] خدایم!" ولی هیچ یک از آن دو توجهی به آن حضرت نکردند و گریختند. | ||
[[خالد بن ولید]] در این باره در [[شام]] میگفت: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود رسول خدا را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن حضرت میفرمود: "فلانی و فلانی پیش من بیایید، من رسول خدایم!" ولی هیچ یک از آن دو توجهی به آن حضرت نکردند و گریختند. [[سپاس]] خدای را که مرا به [[اسلام]] رهنمون فرمود! در [[روز]] جنگ احد چون مسلمانان[[شکست]] خوردند و گریختند، [[عمر بن خطاب]] را دیدم که تنها بود و من همراه گروهی از سپاهیان [[خشن]] بودم؛ هیچ کس جز من او را نشناخت، من روی از او برگرداندم چون ترسیدم که مبادا همراهان را متوجه او کنم و به سویش [[هجوم]] برند و دیدمش که به [[کوه]] روی آورده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۷-۲۳۸. استاد یوسفی غروی نیز مینویسد: عبد الحمید بن ابی الحدید معتزلی شافعی بغدادی (متوفای ۶۵۶) در سال ۶۰۸ به در خانه سید محمد بن مع علوی موسوی که در درب الدواب بغداد واقع بود رفت. وی از بزرگان فقهای شیعیان امامیه به شمار میرفت و ابن ابی الحدید میخواست که (مغازی واقدی) را که از او روایت میکرد، نزد او قرائت کند؛ لذا روایت خودش را با سندی از محمد بن مسلمه چنین نقل کرد که: او در روز احد رسول خدا را دید که مردم از اطراف او پراکنده شده بودند و به سوی کوه فرار میکردند و او آنها را به سوی خود فرا میخواند؛ اما آنها اعتنایی نمیکردند و آن حضرت میگفت: ای (فلانی) نزد من بیا، ای (فلانی) نزد من بیا، من رسول الله هستم؛ اما هیچ کدام از آنها به سخنان وی اعتنایی نکردند و فرار کردند. در این هنگام ابن معد به ابن ابی الحدید اشاره کرد که گوش بده. ابن ابی الحدید میگوید: گفتم: مگر در این قسمت مطلب خاصی وجود دارد؟ گفت: این فلان و فلان کنایه از آن دو نفر است! گفتم: و ممکن است که درباره آن دو نباشد و کنایه از دیگران باشد. گفت: در میان صحابه افراد دیگری نبودهاند که راوی از ذکر فرار آنها و عیبهای دیگر ابایی داشته باشد و مجبور باشد که اسم آنها را با اشاره و کنایه ذکر کند، مگر همان دو نفر! گفتم: این توهم ممنوع است! گفت: جدل و منع خودت را از ما بازدار! سپس آثار خشم و ناراحتی از این که با وی مخالفت کردهام در چهرهاش نمایان شد و قسم خورد که واقدی غیر از آن دو را قصد نکرده است و اگر منظور غیر از آن دو نفر بود، اسم آنها را به طور صریح ذکر میکرد. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۱۳۰۱ پاورقی، به نقل از شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۴-۲۳).</ref>. | |||
[[خالد بن ولید]] در این باره در [[شام]] میگفت: چون مسلمانان پراکنده و گریزان شدند، با چشم خود رسول خدا را دیدم و با گوش خود شنیدم که آن حضرت میفرمود: "فلانی و فلانی پیش من بیایید، من رسول خدایم!" ولی هیچ یک از آن دو توجهی به آن حضرت نکردند و گریختند. [[سپاس]] خدای را که مرا به [[اسلام]] رهنمون فرمود! در [[روز]] جنگ احد چون مسلمانان [[شکست]] خوردند و گریختند، [[عمر بن خطاب]] را دیدم که تنها بود و من همراه گروهی از سپاهیان [[خشن]] بودم؛ هیچ کس جز من او را نشناخت، من روی از او برگرداندم چون ترسیدم که مبادا همراهان را متوجه او کنم و به سویش [[هجوم]] برند و دیدمش که به [[کوه]] روی آورده است<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۷-۲۳۸. استاد یوسفی غروی نیز مینویسد: عبد الحمید بن ابی الحدید معتزلی شافعی بغدادی (متوفای ۶۵۶) در سال ۶۰۸ به در خانه سید محمد بن مع علوی موسوی که در درب الدواب بغداد واقع بود رفت. وی از بزرگان فقهای شیعیان امامیه به شمار میرفت و ابن ابی الحدید میخواست که (مغازی واقدی) را که از او روایت میکرد، نزد او قرائت کند؛ لذا روایت خودش را با سندی از محمد بن مسلمه چنین نقل کرد که: او در روز احد رسول خدا را دید که مردم از اطراف او پراکنده شده بودند و به سوی کوه فرار میکردند و او آنها را به سوی خود فرا میخواند؛ اما آنها اعتنایی نمیکردند و آن حضرت میگفت: ای (فلانی) نزد من بیا، ای (فلانی) نزد من بیا، من رسول الله هستم؛ اما هیچ کدام از آنها به سخنان وی اعتنایی نکردند و فرار کردند. در این هنگام ابن معد به ابن ابی الحدید اشاره کرد که گوش بده. ابن ابی الحدید میگوید: گفتم: مگر در این قسمت مطلب خاصی وجود دارد؟ گفت: این فلان و فلان کنایه از آن دو نفر است! گفتم: و ممکن است که درباره آن دو نباشد و کنایه از دیگران باشد. گفت: در میان صحابه افراد دیگری نبودهاند که راوی از ذکر فرار آنها و عیبهای دیگر ابایی داشته باشد و مجبور باشد که اسم آنها را با اشاره و کنایه ذکر کند، مگر همان دو نفر! گفتم: این توهم ممنوع است! گفت: جدل و منع خودت را از ما بازدار! سپس آثار خشم و ناراحتی از این که با وی مخالفت کردهام در چهرهاش نمایان شد و قسم خورد که واقدی غیر از آن دو را قصد نکرده است و اگر منظور غیر از آن دو نفر بود، اسم آنها را به طور صریح ذکر میکرد. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۱۳۰۱ پاورقی، به نقل از شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۵، ص۲۴-۲۳).</ref>. | |||
نقل شده، در این حال، [[فاطمه]]{{س}} همراه برخی از [[زنان]] از [[مدینه]] بیرون آمده بود و چون چهره [[پیامبر]]{{صل}} را چنان دید، او را در آغوش گرفت و به [[پاک]] کردن [[خون]] از چهره آن [[حضرت]] پرداخت. [[پیامبر]]{{صل}} در این حال میفرمود: "[[خشم]] [[الهی]] نسبت به مردمی که چهره پیامبرش را خونین کردند شدید خواهد بود!" [[علی]]{{ع}} برای آوردن آب به آبگیر رفت و به [[فاطمه]]{{س}} فرمود: "این شمشیری که [[نکوهش]] نمیشود را بگیر". پس علی{{ع}} در سپر خود آب آورد و پیامبر{{صل}} که سخت [[تشنه]] بود، خواست آب بیاشامد ولی نتوانست. چون از آب بویی استشمام کرد که خوشش نیامد و فرمود: این، آبی است که بو و طعم آن دگرگون شده است". چون در دهان پیامبر{{صل}} خون جمع شده بود، با آن آب مضمضه فرمود و دهان خود را شستشو داد. فاطمه{{س}} هم خون از چهره پیامبر شست. پیامبر{{صل}} نتوانست از آن آب بیاشامد و [[محمد بن مسلمه]] همراه [[زنها]] به جستجوی آب رفت. از [[مدینه]] چهارده [[زن]] به کمک [[لشکر]] آمده بودند که فاطمه{{س}} [[دختر پیامبر]]{{صل}} هم با ایشان بود. زنها خوراکی و [[آشامیدنی]] بر پشت خود حمل میکردند و زخم مجروحان را بسته و آنها را مداوا کرده و به آنها آب میرساندند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۹-۲۵۰.</ref>. | نقل شده، در این حال، [[فاطمه]]{{س}} همراه برخی از [[زنان]] از [[مدینه]] بیرون آمده بود و چون چهره [[پیامبر]]{{صل}} را چنان دید، او را در آغوش گرفت و به [[پاک]] کردن [[خون]] از چهره آن [[حضرت]] پرداخت. [[پیامبر]]{{صل}} در این حال میفرمود: "[[خشم]] [[الهی]] نسبت به مردمی که چهره پیامبرش را خونین کردند شدید خواهد بود!" [[علی]]{{ع}} برای آوردن آب به آبگیر رفت و به [[فاطمه]]{{س}} فرمود: "این شمشیری که [[نکوهش]] نمیشود را بگیر". پس علی{{ع}} در سپر خود آب آورد و پیامبر{{صل}} که سخت [[تشنه]] بود، خواست آب بیاشامد ولی نتوانست. چون از آب بویی استشمام کرد که خوشش نیامد و فرمود: این، آبی است که بو و طعم آن دگرگون شده است". چون در دهان پیامبر{{صل}} خون جمع شده بود، با آن آب مضمضه فرمود و دهان خود را شستشو داد. فاطمه{{س}} هم خون از چهره پیامبر شست. پیامبر{{صل}} نتوانست از آن آب بیاشامد و [[محمد بن مسلمه]] همراه [[زنها]] به جستجوی آب رفت. از [[مدینه]] چهارده [[زن]] به کمک [[لشکر]] آمده بودند که فاطمه{{س}} [[دختر پیامبر]]{{صل}} هم با ایشان بود. زنها خوراکی و [[آشامیدنی]] بر پشت خود حمل میکردند و زخم مجروحان را بسته و آنها را مداوا کرده و به آنها آب میرساندند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۴۹-۲۵۰.</ref>. | ||
چون محمد بن مسلمه در آنجا آب خوردنی نیافت و پیامبر{{صل}} نیز بسیار تشنه بود، خود را به قناتی که در محله [[قصور]] التیمیین قرار داشت، رساند و با مشک خود از آب آن قنات، آب شیرین برای پیامبر{{صل}} آورد که پیامبر{{صل}} آشامید و برای محمد بن مسلمه[[دعا]] فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۵۰.</ref>. | چون محمد بن مسلمه در آنجا آب خوردنی نیافت و پیامبر{{صل}} نیز بسیار تشنه بود، خود را به قناتی که در محله [[قصور]] التیمیین قرار داشت، رساند و با مشک خود از آب آن قنات، آب شیرین برای پیامبر{{صل}} آورد که پیامبر{{صل}} آشامید و برای محمد بن مسلمه[[دعا]] فرمود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۵۰.</ref>. | ||
بعد از [[جنگ]]، پیامبر{{صل}} فرمود: "چه کسی برای من از [[سعد بن ربیع]] خبری میآورد؟ من او را دیدم که [[دوازده]] زخم نیزه خورده بود". سپس با دست خود به جایی از دشت اشاره فرمود. محمد بن مسلمه به آن [[وزیر]] [[تعاون]] سو رفت. او میگوید: من میان کشتگان و افتادگان مشغول [[شناسایی]] شدم، ناگاه به سعد بن ربیع بر خوردم که در صحرا افتاده بود؛ صدایش زدم، پاسخی نداد، گفتم: مرا [[رسول خدا]]{{صل}} پیش تو فرستاده است. او به [[زحمت]] نفسی کشید که صدایی همچون صدای دم آهنگران از سینهاش خارج شد. پس گفت: "آیا رسول خدا زنده است؟" گفتم: آری و به ما خبر داد که تو [[دوازده]] زخم نیزه خوردهای. گفت: "آری، دوازده زخم نیزه که همه به شکمم خورده است؛ از طرف من به [[انصار]] [[سلام]] برسان و بگو شما را به [[خدا]]، پیمانی را که در شب [[عقبه]] با رسول خدا بستهاید به خاطر داشته باشید. اگر کسی از شما زنده باشد و به رسول خدا آسیبی برسد، در پیشگاه [[الهی]] عذری نخواهید داشت". [[محمد بن مسلمه]] گوید: من هنوز به [[راه]] نیفتاده بودم، که او درگذشت. من برگشتم و خبر و [[پیام]] او را به [[پیامبر]]{{صل}} رساندم. پس دیدم که آن [[حضرت]] رو به [[قبله]] ایستادند و دستهای خود را به طرف [[آسمان]] بلند کرده، فرمودند: "پروردگارا! [[سعد بن ربیع]] را در حالی که کاملا از او [[خشنود]] هستی، به حضور بپذیر"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۹۲-۲۹۳.</ref>. | |||
بعد از [[جنگ]]، پیامبر{{صل}} فرمود: "چه کسی برای من از [[سعد بن ربیع]] خبری میآورد؟ من او را دیدم که [[دوازده]] زخم نیزه خورده بود". سپس با دست خود به جایی از دشت اشاره فرمود. محمد بن مسلمه به آن [[وزیر]] [[تعاون]] سو رفت. او میگوید: من میان کشتگان و افتادگان مشغول [[شناسایی]] شدم، ناگاه به سعد بن ربیع بر خوردم که در صحرا افتاده بود؛ صدایش زدم، پاسخی نداد، گفتم: مرا [[رسول خدا]]{{صل}} پیش تو فرستاده است. او به [[زحمت]] نفسی کشید که صدایی همچون صدای دم آهنگران از سینهاش خارج شد. پس گفت: "آیا رسول خدا زنده است؟" گفتم: آری و به ما خبر داد که تو [[دوازده]] زخم نیزه خوردهای. گفت: "آری، دوازده زخم نیزه که همه به شکمم خورده است؛ از طرف من به [[انصار]] [[سلام]] برسان و بگو شما را به [[خدا]]، پیمانی را که در شب [[عقبه]] با رسول خدا بستهاید به خاطر داشته باشید. اگر کسی از شما زنده باشد و به رسول خدا آسیبی برسد، در پیشگاه [[الهی]] عذری نخواهید داشت". [[محمد بن مسلمه]] گوید: من هنوز به [[راه]] نیفتاده بودم، که او درگذشت. من برگشتم و خبر و [[پیام]] او را به [[پیامبر]]{{صل}} رساندم. پس دیدم که آن [[حضرت]] رو به [[قبله]] ایستادند و دستهای خود را به طرف [[آسمان]] بلند کرده، فرمودند: "پروردگارا! [[سعد بن ربیع]] را در حالی که کاملا از او [[خشنود]] هستی، به حضور بپذیر"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۹۲-۲۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۰۰-۲۰۳.</ref> | |||
پیامبر{{صل}} بارها میفرمود: "ای کاش من هم با [[شهیدان]] [[کوه]] [[[احد]]] [[شهید]] میشدم". [[فاطمه]]{{س}} [[دختر رسول خدا]]{{صل}} هر دو سه [[روز]] یک بار به [[زیارت]] شهدا میرفت و کنار [[قبور]] ایشان میگریست و [[دعا]] میکرد. [[سعد بن ابی وقاص]] هم | |||
[[جنگ بنی نضیر]] | ==ابن مسلمه و [[زیارت قبور]] [[شهدا]]== | ||
مرحوم [[قمی]] در ذیل [[آیات]] ابتدایی [[سوره حشر]] | پیامبر{{صل}} بارها میفرمود: "ای کاش من هم با [[شهیدان]] [[کوه]] [[[احد]]] [[شهید]] میشدم". [[فاطمه]]{{س}} [[دختر رسول خدا]]{{صل}} هر دو سه [[روز]] یک بار به [[زیارت]] شهدا میرفت و کنار [[قبور]] ایشان میگریست و [[دعا]] میکرد. [[سعد بن ابی وقاص]] هم هرگاه برای [[سرکشی]] از [[اموال]] خود به بیشه میرفت، از پشت قبور شهدا میگذشت و سه مرتبه میگفت: "سلام بر شما باد!" آنگاه روی به همراهان خود میکرد و میگفت: "آیا به قومی که پاسخ سلام شما را میدهند، [[سلام]] نمیکنید؟ هر کس تا [[روز قیامت]] به ایشان سلام کند، پاسخش را میدهند". روزی پیامبر نیو از کنار [[قبر]] [[مصعب بن عمیر]] گذشت، پس ایستاد و برای او دعا و آیاتی از [[سوره احزاب]] را [[تلاوت]] فرمود<ref>آیات ۲۳ و ۲۴ سوره احزاب.</ref>. آن گاه فرمود: "[[گواهی]] میدهم که در روز قیامت ایشان [[شهیدان]] [[راه]] خدایند؛ به [[زیارت]] اینها بیایید و به ایشان [[سلام]] دهید. [[سوگند]] به آن کس که [[جان]] من در دست اوست، تا [[روز قیامت]] هر کس به ایشان سلام دهد، پاسخش را میدهند". [[ابو سعید خدری]] کنار [[قبر]] [[حمزه]] میایستاد و [[دعا]] میکرد و به همراهان خود میگفت: "هر کس بر ایشان سلام دهد، پاسخش را خواهند داد؛ [[زیارت]] و [[سلام کردن]] بر ایشان را رها مکنید". [[ابوسفیان]]، [[خادم]] ابن ابی [[احمد]] میگوید، همراه [[محمد بن مسلمه]] و [[سلمة بن سلامة بن وقش]] در هر ماه یک بار به زیارت شهیدان [[احد]] میرفتند و نخست بر قبر حمزه سلام میدادند و کنار قبر او و قبر [[عبدالله بن عمرو بن حرام]] و [[قبور]] دیگری که آنجاست، میایستادند و دعا میکردند. [[ام سلمه]]، [[همسر گرامی رسول خدا]]{{صل}} هم در هر ماه یک [[روز]] به زیارت شهدای [[احد]] میرفت و بر آنها سلام میداد و تمام روز را آنجا میماند. روزی همراه [[غلام]] خود نبهان آمده بود و نبهان بر قبور [[شهدا]] سلام نداد؛ ام سلمه به او گفت: "ای [[بدبخت]]، به ایشان سلام نمیدهی؟ به [[خدا]] سوگند، تا روز قیامت، هرکس به ایشان سلام کند، پاسخ او را میدهند"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۱۲-۳۱۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۰۳-۲۰۴.</ref> | ||
==[[جنگ بنی نضیر]]== | |||
مرحوم [[قمی]] در ذیل [[آیات]] ابتدایی [[سوره حشر]]{{متن قرآن|سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ * هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ}}<ref>«آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است خداوند را به پاکی میستاید و او پیروزمند فرزانه است * اوست که کافران اهل کتاب را از خانههایشان در نخستین گردآوری بیرون راند (هر چند) شما گمان نمیکردید که بیرون روند و (خودشان) گمان میکردند که دژهایشان بازدارنده آنان در برابر خداوند است اما (اراده) خداوند از جایی که گمان نمیبردند بدیشان رسید و در دلها» سوره حشر، آیه ۱-۲.</ref> مینویسد: [[سبب نزول]] این [[آیات]] این است که در [[مدینه]] سه گروه از [[یهود]] [[زندگی]] میکردند که عبارت بودند از [[بنی نضیر]] و قریظه و [[قینقاع]] و بین ایشان و [[رسول خدا]]{{صل}} عهدی بود که عهدشان را شکستند. [[پیامبر]]{{صل}} به [[محمد بن مسلمه]] [[انصاری]] فرمود: "به سوی بنی نضیر برو و به آنها [[اعلان]] کن که [[خداوند]] مرا از [[نیت]] [[پلید]] شما [[آگاه]] کرد و حال یا از [[سرزمین]] ما خارج شوید و یا برای [[جنگ]] آماده شوید"<ref>تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۹-۳۵۸.</ref>. | |||
واقدی نیز مینویسد: این واقعه در ماه [[ربیع الاول]]، که سی و ششمین ماه [[هجرت]] رسول خدا{{صل}} است، اتفاق افتاده است. پیامبر{{صل}} به محمد بن مسلمه فرمود: "پیش [[یهودیان]] بنی نضیر برو و بگو، مرا رسول خدا فرستاده است تا بگویم که از سرزمین او بیرون بروید". محمد بن مسلمه وقتی پیش یهودیان آمد، گفت: "مرا رسول خدا برای رساندن پیامی پیش شما فرستاده است و آن [[پیام]] را نمیگویم تا اینکه قبلا مطلبی را که خودتان بهتر میدانید، برای تان بگویم و گفت: شما را به توراتی که [[خدا]] بر [[موسی]] نازل فرموده است، [[سوگند]] میدهم، به یاد بیاورید که من پیش از آنکه [[محمد]]{{صل}} به [[رسالت]] [[مبعوث]] شود، پیش شما آمدم؛ [[تورات]] پیش شما بود و شما در همین جا که اکنون نشستهاید به من گفتید: ای ابن [[مسلمة]]، اگر آمدهای که با هم چاشت بخوریم، [[غذا]] آماده کنیم و بیاوریم و اگر دلت میخواهد تو را به [[آیین یهود]] در آوریم، [[آداب]] آن را به تو بیاموزیم؟ و من گفتم: برای من چاشت بیاورید ولی مرا به [[دین یهود]] [[دعوت]] نکنید که به خدا قسم، من هرگز [[یهودی]] نمیشوم! و شما مرا در کاسه بزرگی غذا دادید و به خدا قسم، گویی هم اکنون هم آن کاسه در نظرم هست که شبیه عقیق، رنگارنگ بود. شما به من گفتید: چیزی تو را از [[دین]] ما باز نمیدارد مگر اینکه [[دین یهود]] است. سپس گفتید: شاید میخواهی پیرو دین حنیفی شوی که درباره آن شنیدهای، ولی [[ابو عامر]] آن [[آیین]] را [[دوست]] نمیدارد و به آن عقیدهای ندارد. و هم گفتید: صاحب آن آیین، که خندان و در عین حال بسیار کشنده است، میآید؛ چشمان او سرخ فام است؛ او از جانب [[یمن]] خواهد آمد، بر شتر سوار میشود و [[عبا]] میپوشد و به پارهای از هر چیز [[قناعت]] میکند؛ [[شمشیر]] او بر دوش اوست، نشانهای همراه او نیست و او به [[حکمت]] صحبت میکند. گویی همین جمع شما در آن [[روز]] هم جمع بود و به [[خدا]] قسم، گفتید که در دهکده شما [[خونریزی]] و مثله و [[غارت]] خواهد بود؟ | واقدی نیز مینویسد: این واقعه در ماه [[ربیع الاول]]، که سی و ششمین ماه [[هجرت]] رسول خدا{{صل}} است، اتفاق افتاده است. پیامبر{{صل}} به محمد بن مسلمه فرمود: "پیش [[یهودیان]] بنی نضیر برو و بگو، مرا رسول خدا فرستاده است تا بگویم که از سرزمین او بیرون بروید". محمد بن مسلمه وقتی پیش یهودیان آمد، گفت: "مرا رسول خدا برای رساندن پیامی پیش شما فرستاده است و آن [[پیام]] را نمیگویم تا اینکه قبلا مطلبی را که خودتان بهتر میدانید، برای تان بگویم و گفت: شما را به توراتی که [[خدا]] بر [[موسی]] نازل فرموده است، [[سوگند]] میدهم، به یاد بیاورید که من پیش از آنکه [[محمد]]{{صل}} به [[رسالت]] [[مبعوث]] شود، پیش شما آمدم؛ [[تورات]] پیش شما بود و شما در همین جا که اکنون نشستهاید به من گفتید: ای ابن [[مسلمة]]، اگر آمدهای که با هم چاشت بخوریم، [[غذا]] آماده کنیم و بیاوریم و اگر دلت میخواهد تو را به [[آیین یهود]] در آوریم، [[آداب]] آن را به تو بیاموزیم؟ و من گفتم: برای من چاشت بیاورید ولی مرا به [[دین یهود]] [[دعوت]] نکنید که به خدا قسم، من هرگز [[یهودی]] نمیشوم! و شما مرا در کاسه بزرگی غذا دادید و به خدا قسم، گویی هم اکنون هم آن کاسه در نظرم هست که شبیه عقیق، رنگارنگ بود. شما به من گفتید: چیزی تو را از [[دین]] ما باز نمیدارد مگر اینکه [[دین یهود]] است. سپس گفتید: شاید میخواهی پیرو دین حنیفی شوی که درباره آن شنیدهای، ولی [[ابو عامر]] آن [[آیین]] را [[دوست]] نمیدارد و به آن عقیدهای ندارد. و هم گفتید: صاحب آن آیین، که خندان و در عین حال بسیار کشنده است، میآید؛ چشمان او سرخ فام است؛ او از جانب [[یمن]] خواهد آمد، بر شتر سوار میشود و [[عبا]] میپوشد و به پارهای از هر چیز [[قناعت]] میکند؛ [[شمشیر]] او بر دوش اوست، نشانهای همراه او نیست و او به [[حکمت]] صحبت میکند. گویی همین جمع شما در آن [[روز]] هم جمع بود و به [[خدا]] قسم، گفتید که در دهکده شما [[خونریزی]] و مثله و [[غارت]] خواهد بود؟ | ||
گفتند: " بله، ما این مطالب را گفتهایم ولی [[محمد]] آن [[پیامبری]] که میآید، نیست. " [[محمد بن مسلمه]] گفت: بسیار خوب، آسوده شدم، حالا به شما میگویم که [[رسول خدا]]{{صل}} مرا به سوی شما فرستاده و [[پیام]] داده است که به شما بگویم: پیمانی را که با شما بسته بودم با تصمیمی که برای غافلگیر کردن من داشتید شکستید!" آنگاه محمد بن مسلمه اندیشهای را که [[یهودیان]] برای [[کشتن پیامبر]]{{صل}} کرده بودند و رفتن [[عمرو]] بن جحاش را به روی پشت بام برای انداختن سنگ، باز گفت. یهودیان[[سکوت]] کردند چون سخنی نداشتند که بگویند<ref>در این باره چنین نقل شده، چون عمرو بن امیه از بئر معونه برگشت و به محل قنات رسید، به دو نفر از بنی عامر برخورد و از نسب آن دو پرسید. آنها نسب خود را گفتند؛ او منتظر ماند و همین که آن دو خوابیدند، هر دو را کشت و پس از اندک زمانی که بیش از چند دقیقه طول نکشید، به حضور پیامبر{{صل}} رسید و این خبر را داد. پیامبر{{صل}} فرمود: کار بدی کردی، آنها از من امان داشتند! گفت: من خبر نداشتم و میپنداشتم که هنوز مشرک و کافرند، وانگهی، قوم ایشان آن خیانت را نسبت به ما روا داشته بودند، عمرو بن امیه لباسها و وسایل جنگی آن دو را هم با خود آورده بود، پیامبر{{صل}} دستور داد به آنها دست نزنند تا همراه خونبهایشان، برای بستگان آنها بفرستند. عامر بن طفیل هم کسی را به سراغ پیامبر{{صل}} فرستاد و پیام داد: مردی از یاران تو دو نفر از افراد مرا کشته است در صورتی که هر دو نفر از تو امان داشتهاند، پس، خون بهای هر دو را برای ما بفرست. پیامبر{{صل}} برای گفتوگو درباره پرداخت خونبهای آن دو به نزد قبیله بنی نضیر رفتند. زیرا، بنی نضیر همپیمان بنی عامر بودند. پیامبر{{صل}} روز شنبهای به این منظور از مدینه بیرون آمدند و گروهی از مهاجران و انصار هم همراه آن حضرت بودند. آنها در مسجد قبا نماز گزاردند، سپس، پیش بنی نضیر، که در مجمع خود بودند، آمدند. پیامبر{{صل}} و یارانش در نزد آنها نشستند و رسول خدا درباره کمک بنی نضیر برای پرداخت خونبهای دو نفری که عمرو بن امیه آنها را کشته بود، صحبت فرمود. بنی نضیر گفتند: ای ابو القاسم، هر چه دوست داشته باشی انجام میدهیم؟ چگونه است که لطف کرده و به دیدار ما آمدهای، بنشین تا غذا بیاوریم! پیامبر{{صل}} نشسته و به دیوار خانهای تکیه داده بود. در این هنگام، گروهی از آنها با یکدیگر خلوت کرده و در گوشی صحبت کردند. حیی بن اخطب گفت: ای گروه یهود، محمد همراه عده کمی از یاران خود که به ده نفر نمیرسند اینجا آمده است -در آن روز ابوبکر، عمر، علی، زبیر، طلحه، سعد بن معاذ، اسید بن حضیر و سعد بن عباده همراه پیامبر{{صل}} بودند-؛ پس باید از بالای پشت بام این خانه سنگی بر سر او افکند و او را کشت، چون هیچ وقت او را تنهاتر از این ساعت نمییابید! اگر او کشته شود، یاران او پراکنده خواهند شد، قریش به مکه برخواهند گشت و فقط افراد قبیلههای اوس و خزرج، که همپیمانان شمایند، اینجا باقی میمانند. بنابراین کاری را که بالاخره یک روزی باید انجام دهید، الآن تمامش کنید. پس، عمرو بن جحاش گفت: من هم اکنون بالای پشت بام میروم و سنگ را بر سر او میافکنم. سلام بن مشکم گفت: ای قوم فقط این دفعه حرف مرا گوش کنید و پس از آن، در موارد دیگر با من مخالفت کنید! و به خدا، اگر این کار را بکنید، معروف خواهد شد که ما نسبت به محمد پیمانشکنی و مکر کردهایم و این، نقض پیمانی است که میان ما و او بسته شده است؛ این کار را نکنید و به خدا سوگند، اگر این کار را بکنید، هر کس که تا روز قیامت سرپرستی اسلام را به عهده بگیرد، دشمنی خود را با یهود آشکار خواهد ساخت. در این هنگام که سنگ را آماده کرده بودند، تا بر سر پیامبر{{صل}} بیفکنند و او را بکشند، جبرئیل آن حضرت را از قصد ایشان آگاه ساخت و رسول خدا{{صل}} به سرعت برخاست و چنین وانمود که برای انجام کاری میرود و به سمت مدینه حرکت کرد. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۶۳-۳۶۴).</ref>. | گفتند: " بله، ما این مطالب را گفتهایم ولی [[محمد]] آن [[پیامبری]] که میآید، نیست. " [[محمد بن مسلمه]] گفت: بسیار خوب، آسوده شدم، حالا به شما میگویم که [[رسول خدا]]{{صل}} مرا به سوی شما فرستاده و [[پیام]] داده است که به شما بگویم: پیمانی را که با شما بسته بودم با تصمیمی که برای غافلگیر کردن من داشتید شکستید!" آنگاه محمد بن مسلمه اندیشهای را که [[یهودیان]] برای [[کشتن پیامبر]]{{صل}} کرده بودند و رفتن [[عمرو]] بن جحاش را به روی پشت بام برای انداختن سنگ، باز گفت. یهودیان[[سکوت]] کردند چون سخنی نداشتند که بگویند<ref>در این باره چنین نقل شده، چون عمرو بن امیه از بئر معونه برگشت و به محل قنات رسید، به دو نفر از بنی عامر برخورد و از نسب آن دو پرسید. آنها نسب خود را گفتند؛ او منتظر ماند و همین که آن دو خوابیدند، هر دو را کشت و پس از اندک زمانی که بیش از چند دقیقه طول نکشید، به حضور پیامبر{{صل}} رسید و این خبر را داد. پیامبر{{صل}} فرمود: کار بدی کردی، آنها از من امان داشتند! گفت: من خبر نداشتم و میپنداشتم که هنوز مشرک و کافرند، وانگهی، قوم ایشان آن خیانت را نسبت به ما روا داشته بودند، عمرو بن امیه لباسها و وسایل جنگی آن دو را هم با خود آورده بود، پیامبر{{صل}} دستور داد به آنها دست نزنند تا همراه خونبهایشان، برای بستگان آنها بفرستند. عامر بن طفیل هم کسی را به سراغ پیامبر{{صل}} فرستاد و پیام داد: مردی از یاران تو دو نفر از افراد مرا کشته است در صورتی که هر دو نفر از تو امان داشتهاند، پس، خون بهای هر دو را برای ما بفرست. پیامبر{{صل}} برای گفتوگو درباره پرداخت خونبهای آن دو به نزد قبیله بنی نضیر رفتند. زیرا، بنی نضیر همپیمان بنی عامر بودند. پیامبر{{صل}} روز شنبهای به این منظور از مدینه بیرون آمدند و گروهی از مهاجران و انصار هم همراه آن حضرت بودند. آنها در مسجد قبا نماز گزاردند، سپس، پیش بنی نضیر، که در مجمع خود بودند، آمدند. پیامبر{{صل}} و یارانش در نزد آنها نشستند و رسول خدا درباره کمک بنی نضیر برای پرداخت خونبهای دو نفری که عمرو بن امیه آنها را کشته بود، صحبت فرمود. بنی نضیر گفتند: ای ابو القاسم، هر چه دوست داشته باشی انجام میدهیم؟ چگونه است که لطف کرده و به دیدار ما آمدهای، بنشین تا غذا بیاوریم! پیامبر{{صل}} نشسته و به دیوار خانهای تکیه داده بود. در این هنگام، گروهی از آنها با یکدیگر خلوت کرده و در گوشی صحبت کردند. حیی بن اخطب گفت: ای گروه یهود، محمد همراه عده کمی از یاران خود که به ده نفر نمیرسند اینجا آمده است -در آن روز ابوبکر، عمر، علی، زبیر، طلحه، سعد بن معاذ، اسید بن حضیر و سعد بن عباده همراه پیامبر{{صل}} بودند-؛ پس باید از بالای پشت بام این خانه سنگی بر سر او افکند و او را کشت، چون هیچ وقت او را تنهاتر از این ساعت نمییابید! اگر او کشته شود، یاران او پراکنده خواهند شد، قریش به مکه برخواهند گشت و فقط افراد قبیلههای اوس و خزرج، که همپیمانان شمایند، اینجا باقی میمانند. بنابراین کاری را که بالاخره یک روزی باید انجام دهید، الآن تمامش کنید. پس، عمرو بن جحاش گفت: من هم اکنون بالای پشت بام میروم و سنگ را بر سر او میافکنم. سلام بن مشکم گفت: ای قوم فقط این دفعه حرف مرا گوش کنید و پس از آن، در موارد دیگر با من مخالفت کنید! و به خدا، اگر این کار را بکنید، معروف خواهد شد که ما نسبت به محمد پیمانشکنی و مکر کردهایم و این، نقض پیمانی است که میان ما و او بسته شده است؛ این کار را نکنید و به خدا سوگند، اگر این کار را بکنید، هر کس که تا روز قیامت سرپرستی اسلام را به عهده بگیرد، دشمنی خود را با یهود آشکار خواهد ساخت. در این هنگام که سنگ را آماده کرده بودند، تا بر سر پیامبر{{صل}} بیفکنند و او را بکشند، جبرئیل آن حضرت را از قصد ایشان آگاه ساخت و رسول خدا{{صل}} به سرعت برخاست و چنین وانمود که برای انجام کاری میرود و به سمت مدینه حرکت کرد. (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۶۳-۳۶۴).</ref>. | ||
[[محمد بن مسلمه]] گفت: "[[پیامبر]]{{صل}} میفرماید: "از [[شهر]] من بیرون بروید، ده [[روز]] به شما مهلت دادم و پس از آن هر کس در اینجا دیده شود گردنش را خواهند زد!" | |||
[[یهودیان]] گفتند: "هرگز [[گمان]] نمیکردیم مردی از [[قبیله اوس]] حاضر شود چنین پیامی برای ما بیاورد". محمد بن مسلمه در پاسخ گفت: "[[دلها]] دگرگون شده است". یهودیان چند روزی توقف کردند ضمنا کارهای خود را انجام دادند و بارهای خود را به حصاری که در [[محل]] ذو الجدر داشتند، فرستادند و از گروهی از [[مردم]] [[قبیله اشجع]]، شتر کرایه کردند و آماده حرکت شدند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۶۶-۳۶۷.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} [[یهودیان]] را پانزده شبانه [[روز]] محاصره فرمود و آنگاه، آنها را از [[مدینه]] [[تبعید]] کرد، کسی که این کار را به عهده گرفت [[محمد بن مسلمه]] بود. یهودیان گفتند: "ما از مردم طلبهایی داریم که مدت آن به سر نیامده". [[حضرت]] فرمود: "[[عجله]] کنید و حسابهای خود را [[تصفیه]] کنید"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۷۴.</ref>. | [[محمد بن مسلمه]] گفت: "[[پیامبر]]{{صل}} میفرماید: "از [[شهر]] من بیرون بروید، ده [[روز]] به شما مهلت دادم و پس از آن هر کس در اینجا دیده شود گردنش را خواهند زد!"[[یهودیان]] گفتند: "هرگز [[گمان]] نمیکردیم مردی از | ||
[[غزوه]] دومة [[جندل]] | [[قبیله اوس]] حاضر شود چنین پیامی برای ما بیاورد". محمد بن مسلمه در پاسخ گفت: "[[دلها]] دگرگون شده است". یهودیان چند روزی توقف کردند ضمنا کارهای خود را انجام دادند و بارهای خود را به حصاری که در [[محل]] ذو الجدر داشتند، فرستادند و از گروهی از [[مردم]] [[قبیله اشجع]]، شتر کرایه کردند و آماده حرکت شدند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۶۶-۳۶۷.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} [[یهودیان]] را پانزده شبانه [[روز]] محاصره فرمود و آنگاه، آنها را از [[مدینه]] [[تبعید]] کرد، کسی که این کار را به عهده گرفت [[محمد بن مسلمه]] بود. یهودیان گفتند: "ما از مردم طلبهایی داریم که مدت آن به سر نیامده". [[حضرت]] فرمود: "[[عجله]] کنید و حسابهای خود را [[تصفیه]] کنید"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۷۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۰۴-۲۰۷.</ref> | ||
این [[جنگ]] در ماه [[ربیع الاول]]، که [[چهل]] و نهمین ماه [[هجرت]] بود، پیش آمد. پیامبر{{صل}} پنج شب از بیع الاول باقی مانده، از مدینه حرکت فرموده و ده شب از [[ربیع]] الاخر باقی مانده بود که به مدینه بازگشت. پیامبر{{صل}} قصد داشت سپاهی به سرزمینهای نزدیک [[شام]] ببرد؛ به آن حضرت گفته شد که اگر به مرزهای شام نزدیک شوید مایه [[ترس]] [[قیصر]] خواهد شد. همچنین گروهی در دومة جندل گرد آمده بودند که بازرگانان را به [[زحمت]] میانداختند. در دومة جندل بازار تجاری بزرگی بود که گروه زیادی از [[اعراب]] در آنجا گرد آمده، و قصد داشتند به مدینه نزدیک شوند. پس پیامبر{{صل}} برای مقابله با آنها [[مسلمانان]] را فرا خواند و با هزار نفر از مدینه بیرون آمد. آنها شبها [[راه]] پیموده، روزها خود را از نظرها مخفی میداشتند. [[راهنمایی]] به نام مذکور، از [[قبیله]] [[عذره]] که بسیار وارد و ماهر بود نیز همراهشان بود. پیامبر{{صل}} با [[شتاب]] و از راه غیر اصلی حرکت میکرد. چون [[لشکر اسلام]] به نزدیک دومة جندل رسیدند. به طوری که فاصلهشان با آن به اندازه یک روز راهپیمایی سریع بود، [[راهنما]] گفت: گلهها و حیوانات اهلی آنها در این جا مشغول چرا هستند؛ اینجا بمانید تا من خبری به دست آورم". پیامبر{{صل}} پذیرفت و [[مرد]]راهنما به عنوان پیشاهنگ، بیرون آمد و [[نشانهها]] و مواضع ایشان را [[شناسایی]] کرد و به حضور پیامبر{{صل}} برگشت و خبر آورد. پس، پیامبر{{صل}} بر گلههای آنها [[حمله]] کرد؛ بعضی از چوپانها کشته شدند و برخی گریختند. چون این خبر به [[مردم]] دومة [[جندل]] رسید، پراکنده شده و فرار کردند. [[پیامبر]]{{صل}} و یارانش به اردوگاه آنها وارد شدند ولی کسی را ندیدند و چند روزی آنجا ماندند و گروههایی را برای جستجو به اطراف فرستادند. آنها پس از یک شبانه [[روز]]، بدون آنکه کسی را ببینند، باز گشتند و فقط تعدادی شتر به [[غنیمت]] گرفته و آورده بودند. فقط [[محمد بن مسلمه]] مردی از ایشان را [[اسیر]] کرده بود که او را پیش پیامبر{{صل}} آورد و از او درباره [[سپاه]] پرسیده شد؛ او گفت: "دیشب همین که آنها شنیدند شما گلههای آنها را گرفتهاید همه گریختند". پیامبر{{صل}} او را به [[اسلام]] فرا خواند و او پس از چند روز [[مسلمان]] شد و پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] بازگشت. در این [[سفر]] پیامبر{{صل}} [[سباع بن عرفطه]] را [[جانشین]] خود در مدینه قرار داده بودند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۰۴-۴۰۲.</ref>. | |||
[[غزوه خندق]] | ==[[غزوه]] دومة [[جندل]]== | ||
این [[جنگ]] در ماه [[ربیع الاول]]، که [[چهل]] و نهمین ماه [[هجرت]] بود، پیش آمد. پیامبر{{صل}} پنج شب از بیع الاول باقی مانده، از مدینه حرکت فرموده و ده شب از [[ربیع]] الاخر باقی مانده بود که به مدینه بازگشت. پیامبر{{صل}} قصد داشت سپاهی به سرزمینهای نزدیک [[شام]] ببرد؛ به آن حضرت گفته شد که اگر به مرزهای شام نزدیک شوید مایه [[ترس]] [[قیصر]] خواهد شد. همچنین گروهی در دومة جندل گرد آمده بودند که بازرگانان را به [[زحمت]] میانداختند. در دومة جندل بازار تجاری بزرگی بود که گروه زیادی از [[اعراب]] در آنجا گرد آمده، و قصد داشتند به مدینه نزدیک شوند. پس پیامبر{{صل}} برای مقابله با آنها [[مسلمانان]] را فرا خواند و با هزار نفر از مدینه بیرون آمد. آنها شبها [[راه]] پیموده، روزها خود را از نظرها مخفی میداشتند. [[راهنمایی]] به نام مذکور، از [[قبیله]] [[عذره]] که بسیار وارد و ماهر بود نیز همراهشان بود. پیامبر{{صل}} با [[شتاب]] و از راه غیر اصلی حرکت میکرد. چون [[لشکر اسلام]] به نزدیک دومة جندل رسیدند. به طوری که فاصلهشان با آن به اندازه یک روز راهپیمایی سریع بود، [[راهنما]] گفت: گلهها و حیوانات اهلی آنها در این جا مشغول چرا هستند؛ اینجا بمانید تا من خبری به دست آورم". پیامبر{{صل}} پذیرفت و [[مرد]]راهنما به عنوان پیشاهنگ، بیرون آمد و [[نشانهها]] و مواضع ایشان را [[شناسایی]] کرد و به حضور پیامبر{{صل}} برگشت و خبر آورد. پس، پیامبر{{صل}} بر گلههای آنها [[حمله]] کرد؛ بعضی از چوپانها کشته شدند و برخی گریختند. چون این خبر به [[مردم]] دومة [[جندل]] رسید، پراکنده شده و فرار کردند. [[پیامبر]]{{صل}} و یارانش به اردوگاه آنها وارد شدند ولی کسی را ندیدند و چند روزی آنجا ماندند و گروههایی را برای جستجو به اطراف فرستادند. آنها پس از یک شبانه [[روز]]، بدون آنکه کسی را ببینند، باز گشتند و فقط تعدادی شتر به [[غنیمت]] گرفته و آورده بودند. فقط [[محمد بن مسلمه]] مردی از ایشان را [[اسیر]] کرده بود که او را پیش پیامبر{{صل}} آورد و از او درباره [[سپاه]] پرسیده شد؛ او گفت: "دیشب همین که آنها شنیدند شما گلههای آنها را گرفتهاید همه گریختند". پیامبر{{صل}} او را به [[اسلام]] فرا خواند و او پس از چند روز [[مسلمان]] شد و پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] بازگشت. در این [[سفر]] پیامبر{{صل}} [[سباع بن عرفطه]] را [[جانشین]] خود در مدینه قرار داده بودند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۰۴-۴۰۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۰۷-۲۰۸.</ref> | |||
==[[غزوه خندق]]== | |||
محمد بن مسلمه درباره این [[جنگ]] نقل میکند: در آن شب [[خالد بن ولید]] همراه صد سوار از ناحیه وادی عقیق خود را به مذاد رساند و مقابل [[خیمه]] پیامبر{{صل}} در آن سوی [[خندق]] ایستاد. من به [[مسلمانان]] هشدار داده و به [[عباد بن بشر]] که سر پاسدار خیمه پیامبر{{صل}} و در آن [[زمان]] در حال [[نماز]] بود، گفتم: مواظب باش غافلگیر نشوی! او به سرعت به [[رکوع]] و [[سجود]] پرداخت و [[خالد]] همراه سه نفر دیگر جلوتر آمدند، و شنیدم که میگویند: این، خیمه [[محمد]] است، [[تیراندازی]] کنید! و به تیراندازی پرداختند. ما در این طرف خندق و آنها در طرف دیگر خندق، به مقابله پرداختیم و به سوی یکدیگر تیراندازی کردیم و [[یاران]] ما به کمک ما و یاران ایشان هم به [[یاری]] آنها شتافتند. گروه زیادی از هر دو سو زخمی شدند، و سپس آنها در کناره خندق به حرکت در آمدند و ما هم آنها را تعقیب کردیم، و به هر [[پست]] [[نگهبانی]] که میرسیدیم گروهی با ما [[راه]] میافتادند و گروهی هم همچنان [[پاسداری]] میدادند، تا به منطقه را تج رسیدیم. در آنجا [[دشمن]] مدتی طولانی ایستاد، و [[منتظر]] آمدن [[بنی قریظه]] شد تا به مرکز [[مدینه]] [[حمله]] کند. ناگاه متوجه شدیم که سواران [[سلمة بن اسلم بن حریش]]، که مشغول پاسداری از مدینه بودند، رسیدند و خود را به [[لشکر]] [[خالد]] زدند و با آنها به [[جنگ]] پرداختند. به اندازه دوشیدن میشی بیشتر طول نکشید که دیدم سواران خالد فرار کردند، و سواران [[سلمة]] بن [[اسلم]] آنها را تعقیب کردند تا اینکه آنها را از جایی که آمده بودند، بیرون کردند. چون صبح شد [[قریش]] و [[غطفان]] خالد را [[سرزنش]] کرده و گفتند: "هیچ کاری انجام ندادی؛ نه نسبت به آنها که از [[خندق]] پاسداری میکردند، و نه نسبت به آنان که به تو حمله کردند". خالد گفت: "من امشب جایی نمیروم؛ سواران دیگری را بفرستید تا ببینیم چه میکنند"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۶-۴۶۵.</ref>. | محمد بن مسلمه درباره این [[جنگ]] نقل میکند: در آن شب [[خالد بن ولید]] همراه صد سوار از ناحیه وادی عقیق خود را به مذاد رساند و مقابل [[خیمه]] پیامبر{{صل}} در آن سوی [[خندق]] ایستاد. من به [[مسلمانان]] هشدار داده و به [[عباد بن بشر]] که سر پاسدار خیمه پیامبر{{صل}} و در آن [[زمان]] در حال [[نماز]] بود، گفتم: مواظب باش غافلگیر نشوی! او به سرعت به [[رکوع]] و [[سجود]] پرداخت و [[خالد]] همراه سه نفر دیگر جلوتر آمدند، و شنیدم که میگویند: این، خیمه [[محمد]] است، [[تیراندازی]] کنید! و به تیراندازی پرداختند. ما در این طرف خندق و آنها در طرف دیگر خندق، به مقابله پرداختیم و به سوی یکدیگر تیراندازی کردیم و [[یاران]] ما به کمک ما و یاران ایشان هم به [[یاری]] آنها شتافتند. گروه زیادی از هر دو سو زخمی شدند، و سپس آنها در کناره خندق به حرکت در آمدند و ما هم آنها را تعقیب کردیم، و به هر [[پست]] [[نگهبانی]] که میرسیدیم گروهی با ما [[راه]] میافتادند و گروهی هم همچنان [[پاسداری]] میدادند، تا به منطقه را تج رسیدیم. در آنجا [[دشمن]] مدتی طولانی ایستاد، و [[منتظر]] آمدن [[بنی قریظه]] شد تا به مرکز [[مدینه]] [[حمله]] کند. ناگاه متوجه شدیم که سواران [[سلمة بن اسلم بن حریش]]، که مشغول پاسداری از مدینه بودند، رسیدند و خود را به [[لشکر]] [[خالد]] زدند و با آنها به [[جنگ]] پرداختند. به اندازه دوشیدن میشی بیشتر طول نکشید که دیدم سواران خالد فرار کردند، و سواران [[سلمة]] بن [[اسلم]] آنها را تعقیب کردند تا اینکه آنها را از جایی که آمده بودند، بیرون کردند. چون صبح شد [[قریش]] و [[غطفان]] خالد را [[سرزنش]] کرده و گفتند: "هیچ کاری انجام ندادی؛ نه نسبت به آنها که از [[خندق]] پاسداری میکردند، و نه نسبت به آنان که به تو حمله کردند". خالد گفت: "من امشب جایی نمیروم؛ سواران دیگری را بفرستید تا ببینیم چه میکنند"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۶-۴۶۵.</ref>. | ||
همچنین [[محمد بن مسلمه]] نقل میکند: در این جنگ، شبی گرد [[خیمه]] [[پیامبر]]{{صل}} پاسداری میدادیم و آن [[حضرت]] [[خواب]] بود، چنانکه صدای نفسهای بلند او را میشنیدیم؛ ناگاه تعدادی سوار بر بالای [[کوه]] سلع ظاهر شدند که نخست [[عباد بن بشر]] ایشان را دید و ما را خبردار کرد. من به طرف سواران حرکت کردم، و عباد بن بشر در حالی که دست به قبضه [[شمشیر]] خود داشت، همچنان بر در خیمه ایستاده و مرا نگاه میکرد. من برگشتم و گفتم: سواران، [[مسلمان]] و خودی هستند که به [[سرپرستی]] سلمة بن اسلم بن حریش بر بالای کوه آمدهاند. و سر جای خود برگشتیم. در [[جنگ خندق]] شبهای ما هم چون [[روز]] بود تا اینکه [[خداوند متعال]] گشایشی در آن پدید آورد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۶۸.</ref>. | |||
جنگ بنی قریظه | همچنین [[محمد بن مسلمه]] نقل میکند: در این جنگ، شبی گرد [[خیمه]] [[پیامبر]]{{صل}} پاسداری میدادیم و آن [[حضرت]] [[خواب]] بود، چنانکه صدای نفسهای بلند او را میشنیدیم؛ ناگاه تعدادی سوار بر بالای [[کوه]] سلع ظاهر شدند که نخست [[عباد بن بشر]] ایشان را دید و ما را خبردار کرد. من به طرف سواران حرکت کردم، و عباد بن بشر در حالی که دست به قبضه [[شمشیر]] خود داشت، همچنان بر در خیمه ایستاده و مرا نگاه میکرد. من برگشتم و گفتم: سواران، [[مسلمان]] و خودی هستند که به [[سرپرستی]] سلمة بن اسلم بن حریش بر بالای کوه آمدهاند. و سر جای خود برگشتیم. در [[جنگ خندق]] شبهای ما هم چون [[روز]] بود تا اینکه [[خداوند متعال]] گشایشی در آن پدید آورد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۶۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۰۸-۲۰۹.</ref> | ||
==جنگ بنی قریظه== | |||
برای این جنگ، پیامبر{{صل}} روز چهارشنبه هفت روز باقی مانده از ماه [[ذی قعده]]، به سوی بنی قریظه حرکت فرمود و پانزده [[روز]] ایشان را محاصره کرد، و روز [[پنجشنبه]] هفتم [[ذی حجه]] [[سال]] پنجم [[هجرت به مدینه]] بازگشت. ایشان [[ابن ام مکتوم]] را در [[مدینه]] [[جانشین]] خود قرار داده بود. | برای این جنگ، پیامبر{{صل}} روز چهارشنبه هفت روز باقی مانده از ماه [[ذی قعده]]، به سوی بنی قریظه حرکت فرمود و پانزده [[روز]] ایشان را محاصره کرد، و روز [[پنجشنبه]] هفتم [[ذی حجه]] [[سال]] پنجم [[هجرت به مدینه]] بازگشت. ایشان [[ابن ام مکتوم]] را در [[مدینه]] [[جانشین]] خود قرار داده بود. | ||
علت این [[جنگ]] آن بود که چون [[مشرکان]] از [[جنگ خندق]] بازگشتند، [[بنی قریظه]] به شدت ترسیدند و گفتند: [[محمد]] به سراغ ما خواهد آمد! و [[پیامبر]]{{صل}} به [[اصحاب]] خود [[دستور]] [[جنگ]] با آنها را نداده بود تا آنکه [[جبرئیل]] به حضورش رسید.... نقل شده، در این هنگام جبرئیل در حالی که سوار بر استری بود که زین چرمی و قطیفهای بر آن بود، و دندانهایش خاکآلود بود، به نزد پیامبر{{صل}} آمد. پس جبرئیل در جایی که [[مسلمانان]]، جنازهها را میگذاشتند، ایستاد و بانگ برداشت که بهانهات برای ترک جنگ چیست؟ پیامبر{{صل}} هراسان از [[خیمه]] خود بیرون آمد. [[جبرئیل]] گفت: "چگونه [[اسلحه]] را کنار گذاشتی، و حال آنکه هنوز [[فرشتگان]] اسلحه را کنار نگذاشتهاند؟ ما [[دشمن]] را تا منطقه حمراء الاسد راندیم و اکنون [[خداوند]] به تو [[فرمان]] میدهد که به سوی بنی قریظه حرکت کنی؛ من هم به طرف ایشان میروم و حصارهای آنان را [[متزلزل]] خواهم ساخت". | علت این [[جنگ]] آن بود که چون [[مشرکان]] از [[جنگ خندق]] بازگشتند، [[بنی قریظه]] به شدت ترسیدند و گفتند: [[محمد]] به سراغ ما خواهد آمد! و [[پیامبر]]{{صل}} به [[اصحاب]] خود [[دستور]] [[جنگ]] با آنها را نداده بود تا آنکه [[جبرئیل]] به حضورش رسید.... نقل شده، در این هنگام جبرئیل در حالی که سوار بر استری بود که زین چرمی و قطیفهای بر آن بود، و دندانهایش خاکآلود بود، به نزد پیامبر{{صل}} آمد. پس جبرئیل در جایی که [[مسلمانان]]، جنازهها را میگذاشتند، ایستاد و بانگ برداشت که بهانهات برای ترک جنگ چیست؟ پیامبر{{صل}} هراسان از [[خیمه]] خود بیرون آمد. [[جبرئیل]] گفت: "چگونه [[اسلحه]] را کنار گذاشتی، و حال آنکه هنوز [[فرشتگان]] اسلحه را کنار نگذاشتهاند؟ ما [[دشمن]] را تا منطقه حمراء الاسد راندیم و اکنون [[خداوند]] به تو [[فرمان]] میدهد که به سوی بنی قریظه حرکت کنی؛ من هم به طرف ایشان میروم و حصارهای آنان را [[متزلزل]] خواهم ساخت". | ||
و گفته شده است که جبرئیل، در حالی که سوار بر اسبی ابلق بود به حضور پیامبر{{صل}} رسید. پیامبر{{صل}}، [[علی]]{{ع}} را خواست و [[پرچم]] را به او [[تسلیم]] فرمود. پرچم همچنان به حال خود بود و آن را پس از بازگشت از [[خندق]]، باز نکرده بودند. پیامبر{{صل}} به [[بلال]] دستور داد تا به [[مردم]] بگوید که پیامبر دستور دادهاند [[نماز عصر]] را باید در محله بنی قریظه بخوانید. پیامبر{{صل}} [[زره]] و کلاهخود پوشید و نیزهای به دست گرفت، و سپر برداشت، و بر اسب خود سوار شد. [[یاران پیامبر]]{{صل}} در حالی که [[لباس]] جنگ پوشیده و بر اسبهای خود سوار شده بودند، گرد آن [[حضرت]] را گرفتند. آنان سی و شش اسب داشتند. پیامبر{{صل}} دو اسب یدک داشتند و بر اسب دیگری که نامش لحیف بود سوار شدند که سه اسب همراه آن [[حضرت]] بود. [[علی]]{{ع}} و [[مرثد بن ابی مرثد]] هم بر اسب سوار بودند. [[محمد بن مسلمه]] نیز در این [[جنگ]] شرکت داشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۹۶-۴۹۸.</ref>. | و گفته شده است که جبرئیل، در حالی که سوار بر اسبی ابلق بود به حضور پیامبر{{صل}} رسید. پیامبر{{صل}}، [[علی]]{{ع}} را خواست و [[پرچم]] را به او [[تسلیم]] فرمود. پرچم همچنان به حال خود بود و آن را پس از بازگشت از [[خندق]]، باز نکرده بودند. پیامبر{{صل}} به [[بلال]] دستور داد تا به [[مردم]] بگوید که پیامبر دستور دادهاند [[نماز عصر]] را باید در محله بنی قریظه بخوانید. پیامبر{{صل}} [[زره]] و کلاهخود پوشید و نیزهای به دست گرفت، و سپر برداشت، و بر اسب خود سوار شد. [[یاران پیامبر]]{{صل}} در حالی که [[لباس]] جنگ پوشیده و بر اسبهای خود سوار شده بودند، گرد آن [[حضرت]] را گرفتند. آنان سی و شش اسب داشتند. پیامبر{{صل}} دو اسب یدک داشتند و بر اسب دیگری که نامش لحیف بود سوار شدند که سه اسب همراه آن [[حضرت]] بود. [[علی]]{{ع}} و [[مرثد بن ابی مرثد]] هم بر اسب سوار بودند. [[محمد بن مسلمه]] نیز در این [[جنگ]] شرکت داشت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۴۹۶-۴۹۸.</ref>. | ||
محمد بن مسلمه نقل میکند: [[بنی قریظه]] را به سختترین صورت محاصره کردیم. روزی پیش از سپیده دم به حصارهای آنها نزدیک شدیم و از تپههای ریگی به سوی آنها تیر میانداختیم، و پیوسته کنار حصارهای آنها بودیم و تا شب از آنجا کنار نرفتیم. [[پیامبر]]{{صل}} هم ما را به [[جهاد]] و [[صبر]] و [[پایداری]] [[تشویق]] میفرمود. ما شب را هم کنار حصارهای آنها گذراندیم و به اردوگاه خود باز نگشتیم. آنها ناچار جنگ با ما را رها، و از ادامه آن خودداری کردند و به پیامبر{{صل}} پیشنهاد [[گفتگو]] دادند، و پیامبر{{صل}} نیز پذیرفتند. بنی قریظه برای گفتگو نباش بن [[قیس]] را از حصار بیرون فرستادند. او ساعتی با پیامبر{{صل}} گفتگو کرد و ضمن آن گفت: "ما به همان ترتیب که [[بنی نضیر]] [[تسلیم]] شدند، تسلیم میشویم. [[اموال]] و [[اسلحه]] ما از شما باشد، و خونهای ما محفوظ بماند و ما همراه [[زنان]] و [[کودکان]] از [[شهر]] شما میرویم، و از اموال ما به اندازه بار شتری غیر از اسلحه، از آن خودمان باشد". | محمد بن مسلمه نقل میکند: [[بنی قریظه]] را به سختترین صورت محاصره کردیم. روزی پیش از سپیده دم به حصارهای آنها نزدیک شدیم و از تپههای ریگی به سوی آنها تیر میانداختیم، و پیوسته کنار حصارهای آنها بودیم و تا شب از آنجا کنار نرفتیم. [[پیامبر]]{{صل}} هم ما را به [[جهاد]] و [[صبر]] و [[پایداری]] [[تشویق]] میفرمود. ما شب را هم کنار حصارهای آنها گذراندیم و به اردوگاه خود باز نگشتیم. آنها ناچار جنگ با ما را رها، و از ادامه آن خودداری کردند و به پیامبر{{صل}} پیشنهاد [[گفتگو]] دادند، و پیامبر{{صل}} نیز پذیرفتند. بنی قریظه برای گفتگو نباش بن [[قیس]] را از حصار بیرون فرستادند. او ساعتی با پیامبر{{صل}} گفتگو کرد و ضمن آن گفت: "ما به همان ترتیب که [[بنی نضیر]] [[تسلیم]] شدند، تسلیم میشویم. [[اموال]] و [[اسلحه]] ما از شما باشد، و خونهای ما محفوظ بماند و ما همراه [[زنان]] و [[کودکان]] از [[شهر]] شما میرویم، و از اموال ما به اندازه بار شتری غیر از اسلحه، از آن خودمان باشد". | ||
پیامبر{{صل}} این شرایط را نپذیرفت. او گفت: "ما همان بار شتر را هم نمیخواهیم، اجازه بدهید که [[خون]] ما محفوظ بماند، و [[زن]] و بچه ما را هم به خودمان واگذارید" | |||
پیامبر{{صل}} فرمود: "به هیچ وجه نمیپذیرم، مگر اینکه [[تسلیم]] [[فرمان]] من شوید". نباش با این گفتار [[رسول خدا]]{{صل}} پیش [[اصحاب]] خود برگشت. [[کعب | پیامبر{{صل}} این شرایط را نپذیرفت. او گفت: "ما همان بار شتر را هم نمیخواهیم، اجازه بدهید که [[خون]] ما محفوظ بماند، و [[زن]] و بچه ما را هم به خودمان واگذارید" پیامبر{{صل}} فرمود: "به هیچ وجه نمیپذیرم، مگر اینکه [[تسلیم]] [[فرمان]] من شوید". نباش با این گفتار [[رسول خدا]]{{صل}} پیش [[اصحاب]] خود برگشت. [[کعب بن اسد]] گفت: "ای بنی قریظه، به [[خدا]] [[سوگند]] شما میدانید که [[محمد]] فرستاده خداست، و هیچ چیزی غیر از [[رشک]] و [[حسد]] ما نسبت به [[اعراب]] مانع [[ایمان آوردن]] ما نشد، آن هم به این بهانه که چرا این پیامبر از [[بنی اسرائیل]] نیست، و حال آنکه [[نبوت]] را [[خداوند]] به هر که بخواهد میبخشد و میدانید که من شکستن [[پیمان]] را خوش نداشتیم، ولی گویی [[بلا]] و نحوست این مردی که اینجا نشسته است ([[حی بن اخطب]])، بر ما و قوم خودش پای پیچ شده است؛ [[قوم]] خودش از ما بدتر و بدبختتر بودند. در هر حال [[محمد]] هر کس را که از وی [[پیروی]] نکند باقی نخواهد گذاشت...". | ||
[[ثعلبه]] و [[اسید]]، [[پسران]] سعیه، و [[اسد بن عبید]] عموی آنها گفتند: "ای گروه [[بنی قریظه]]، به [[خدا]] قسم شما میدانید که او [[رسول]] خداست، و صفات او همه همانهایی است که میدانیم و [[دانشمندان]] خودمان و دانشمندان [[بنی نضیر]] برای ما نقل کردهاند. یکی از ایشان همین حی بن اخطب بود، و دیگری [[جبیر]] بن هبان که در نظر ما از همه راستگوتر بود، و او در بستر [[مرگ]] خود مشخصات [[پیامبر]] را بیان کرد". | [[ثعلبه]] و [[اسید]]، [[پسران]] سعیه، و [[اسد بن عبید]] عموی آنها گفتند: "ای گروه [[بنی قریظه]]، به [[خدا]] قسم شما میدانید که او [[رسول]] خداست، و صفات او همه همانهایی است که میدانیم و [[دانشمندان]] خودمان و دانشمندان [[بنی نضیر]] برای ما نقل کردهاند. یکی از ایشان همین حی بن اخطب بود، و دیگری [[جبیر]] بن هبان که در نظر ما از همه راستگوتر بود، و او در بستر [[مرگ]] خود مشخصات [[پیامبر]] را بیان کرد". | ||
[[یهودیان]] گفتند: "ما از [[تورات]] جدا نمیشویم!" این سه نفر همینکه [[سرپیچی]] یهودیان را دیدند، در همان شبی که فردای آن بنی قریظه از حصارها پایین آمدند، پایین آمده و [[اسلام]] آوردند و خود و [[زن]] و فرزند و اموالشان در [[امان]] قرار گرفتند. پس مردی از یهودیان به نام [[عمرو]] بن [[سعدی]]، به آنها گفت: "شما مگر برای محمد [[سوگند]] نخورده و پیمان نبسته بودید که هیچ یک از دشمنانش را علیه او [[یاری]] نکنید، و بلکه او را علیه [[دشمن]] یاری کنید؟ من که در این کار اخیر شما دخالت نداشتم، و در [[مکر]] و [[حیله]] شما شرکت نکردم، اما میگویم اکنون که از وارد شدن به [[آیین]] او خودداری میکنید، لااقل در [[یهودی]] بودن خودتان با پرداخت [[جزیه]] [[پایدار]] بمانید و به خدا قسم، من نمیدانم که این را هم محمد خواهد پذیرفت یا نه". آنها گفتند: "ما هرگز چنین [[تسلیم]] [[عرب]] نخواهیم شد که جزیه و [[خراج]] به گردن بگیریم؛ کشته شدن بهتر از این است". او گفت: "پس در این صورت من از شما بیزارم". و همان شب همراه [[فرزندان]] سعیه از حصار بیرون آمد. او از کنار پاسداران [[سپاه اسلام]] که [[محمد بن مسلمه]] [[فرماندهی]] ایشان را بر عهده داشت، گذشت. محمد بن مسلمه گفت: کیستی؟" او گفت: "[[عمرو]] بن [[سعدی]]". محمد بن مسلمه گفت: "برو!" آنگاه گفت: "خدایا مرا از [[بخشش]] اشخاص [[کریم]] درباره خطایم [[محروم]] نفرما" و [[راه]] را برای او باز کرد. عمرو بن سعدی از آنجا بیرون رفت و خود را به [[مسجد رسول خدا]]{{صل}} رساند و تا صبح همان جا خوابید. پس از صبح معلوم نشد که کجا رفت، و وقتی [[اصحاب]] درباره او از [[رسول خدا]]{{صل}} پرسیدند، فرمود: "او مردی است که [[خداوند]] به سبب [[وفای به عهد]] او را [[نجات]] داد". گفته شده است که هیچ یک از [[یهودیان]] به [[جنگ]] نپرداختند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۰۴-۵۰۱ (با تلخیص).</ref>. | [[یهودیان]] گفتند: "ما از [[تورات]] جدا نمیشویم!" این سه نفر همینکه [[سرپیچی]] یهودیان را دیدند، در همان شبی که فردای آن بنی قریظه از حصارها پایین آمدند، پایین آمده و [[اسلام]] آوردند و خود و [[زن]] و فرزند و اموالشان در [[امان]] قرار گرفتند. پس مردی از یهودیان به نام [[عمرو]] بن [[سعدی]]، به آنها گفت: "شما مگر برای محمد [[سوگند]] نخورده و پیمان نبسته بودید که هیچ یک از دشمنانش را علیه او [[یاری]] نکنید، و بلکه او را علیه [[دشمن]] یاری کنید؟ من که در این کار اخیر شما دخالت نداشتم، و در [[مکر]] و [[حیله]] شما شرکت نکردم، اما میگویم اکنون که از وارد شدن به [[آیین]] او خودداری میکنید، لااقل در [[یهودی]] بودن خودتان با پرداخت [[جزیه]] [[پایدار]] بمانید و به خدا قسم، من نمیدانم که این را هم محمد خواهد پذیرفت یا نه". آنها گفتند: "ما هرگز چنین [[تسلیم]] [[عرب]] نخواهیم شد که جزیه و [[خراج]] به گردن بگیریم؛ کشته شدن بهتر از این است". او گفت: "پس در این صورت من از شما بیزارم". و همان شب همراه [[فرزندان]] سعیه از حصار بیرون آمد. او از کنار پاسداران [[سپاه اسلام]] که [[محمد بن مسلمه]] [[فرماندهی]] ایشان را بر عهده داشت، گذشت. محمد بن مسلمه گفت: کیستی؟" او گفت: "[[عمرو]] بن [[سعدی]]". محمد بن مسلمه گفت: "برو!" آنگاه گفت: "خدایا مرا از [[بخشش]] اشخاص [[کریم]] درباره خطایم [[محروم]] نفرما" و [[راه]] را برای او باز کرد. عمرو بن سعدی از آنجا بیرون رفت و خود را به [[مسجد رسول خدا]]{{صل}} رساند و تا صبح همان جا خوابید. پس از صبح معلوم نشد که کجا رفت، و وقتی [[اصحاب]] درباره او از [[رسول خدا]]{{صل}} پرسیدند، فرمود: "او مردی است که [[خداوند]] به سبب [[وفای به عهد]] او را [[نجات]] داد". گفته شده است که هیچ یک از [[یهودیان]] به [[جنگ]] نپرداختند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۰۴-۵۰۱ (با تلخیص).</ref>. | ||
چون محاصره یهودیان سخت شد، کسی را به حضور [[پیامبر]]{{صل}} فرستادند و تقاضا کردند که [[ابولبابة بن عبد المنذر]] را برای [[گفتگو]] پیش ما بفرست. | چون محاصره یهودیان سخت شد، کسی را به حضور [[پیامبر]]{{صل}} فرستادند و تقاضا کردند که [[ابولبابة بن عبد المنذر]] را برای [[گفتگو]] پیش ما بفرست. | ||
[[ابولبابه]] میگوید: چون [[بنی قریظه]] کسی را پیش پیامبر{{صل}} فرستاده و تقاضا کردند که مرا پیش آنها بفرستند، [[حضرت]] مرا فرا خواند و فرمود: "پیش هم پیمانهای خودت برو و ببین چه میگویند؛ چون آنها از میان [[اوسیان]] تو را برگزیدهاند". پیش آنها رفتم در حالی که محاصره بر آنها خیلی سخت تمام شده بود. آنها پیش من دویدند و گفتند: "ما بیشتر از همه [[مردم]] به تو [[اعتماد]] داریم". [[کعب | |||
[[ابولبابه]] میگوید: چون [[بنی قریظه]] کسی را پیش پیامبر{{صل}} فرستاده و تقاضا کردند که مرا پیش آنها بفرستند، [[حضرت]] مرا فرا خواند و فرمود: "پیش هم پیمانهای خودت برو و ببین چه میگویند؛ چون آنها از میان [[اوسیان]] تو را برگزیدهاند". پیش آنها رفتم در حالی که محاصره بر آنها خیلی سخت تمام شده بود. آنها پیش من دویدند و گفتند: "ما بیشتر از همه [[مردم]] به تو [[اعتماد]] داریم". [[کعب بن اسد]] هم برخاست و به من گفت: "ای ابا [[بشیر]]، تو میدانی که ما نسبت به تو و [[قوم]] تو در جنگ حدائق و بعاث و دیگر درگیریهایی که داشتهاید چه [[کارها]] که نکردیم. اکنون این محاصره بر ما بسیار سخت است، و در حال نابودی هستیم، و [[محمد]] هم از محاصره ما دست بردار نیست مگر اینکه بدون قید و شرط [[تسلیم]] او شویم. و حال آنکه اگر از ما بگذرد حاضریم به [[سرزمین]] [[خیبر]] یا [[شام]] برویم و گامی بر خلاف او برنداریم، و هرگز کسی را برای [[جنگ]] با او گرد نیاوریم". گفتم: اگر این ([[حی بن اخطب]]) با شما نمیبود موجبات هلاک شما را فراهم نمیساخت. [[کعب]] گفت: "آری، به [[خدا]] قسم او مرا در این [[گرفتاری]] کشاند، و نخواهد توانست که ما را [[نجات]] دهد". سپس به من گفت: "به هر حال [[عقیده]] تو چیست؟ ما از میان همه تو را برگزیدهایم، [[محمد]] فقط با [[تسلیم شدن]] ما به آنچه که او [[حکم]] کند موافقت کرده است، آیا بپذیریم؟" گفتم: "آری، از حصارها فرود آیید و [[تسلیم]] شوید، و اشاره به گلوی خود کردم و منظورم این بود که کشته خواهید شد. اما سخت پشیمان شدم و به خواندن [[آیه استرجاع]] پرداختم <ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۰۶-۵۰۵.</ref>. | |||
چون محاصره بر [[یهودیان]]، دشوار شد و آنها به [[فرمان]] [[رسول خدا]]{{صل}} تن داده، از حصارها بیرون آمدند، [[پیامبر]]{{صل}} [[دستور]] داد تا [[اسیران]] آنها را با ریسمان بستند و [[محمد بن مسلمة]] [[مأمور]] این کار شد و آنها را در گوشه ای گرد آورد. سپس [[زنها]] و بچهها را از حصارها بیرون آوردند و در محلی قرار دادند و پیامبر{{صل}} [[عبدالله بن سلام]] را به [[سرپرستی]] آنها برگزید و دستور فرمود تا کالاهای آنها و آنچه از [[اسلحه]] و اثاث در حصارهایشان بود، گرد آورده شود. [[سربازان]] [[اسلام]] هزار و پانصد [[شمشیر]]، سیصد [[زره]]، دو هزار نیزه، و هزار و پانصد سپر فلزی و چرمی، و مقدار زیادی [[لباس]] و ظرف و اثاث را از حصار آنها بیرون آوردند. مقدار زیادی شراب و خمهای شراب پیدا شد که [[مسلمانان]] همه آنها را بدون اینکه خمسی از آن جدا کنند، به [[زمین]] ریختند و از بین بردند. همچنین تعدادی شتران نر آبکش و دامهای فراوان به دست آمد که همه را یک جا گرد آوردند. | چون محاصره بر [[یهودیان]]، دشوار شد و آنها به [[فرمان]] [[رسول خدا]]{{صل}} تن داده، از حصارها بیرون آمدند، [[پیامبر]]{{صل}} [[دستور]] داد تا [[اسیران]] آنها را با ریسمان بستند و [[محمد بن مسلمة]] [[مأمور]] این کار شد و آنها را در گوشه ای گرد آورد. سپس [[زنها]] و بچهها را از حصارها بیرون آوردند و در محلی قرار دادند و پیامبر{{صل}} [[عبدالله بن سلام]] را به [[سرپرستی]] آنها برگزید و دستور فرمود تا کالاهای آنها و آنچه از [[اسلحه]] و اثاث در حصارهایشان بود، گرد آورده شود. [[سربازان]] [[اسلام]] هزار و پانصد [[شمشیر]]، سیصد [[زره]]، دو هزار نیزه، و هزار و پانصد سپر فلزی و چرمی، و مقدار زیادی [[لباس]] و ظرف و اثاث را از حصار آنها بیرون آوردند. مقدار زیادی شراب و خمهای شراب پیدا شد که [[مسلمانان]] همه آنها را بدون اینکه خمسی از آن جدا کنند، به [[زمین]] ریختند و از بین بردند. همچنین تعدادی شتران نر آبکش و دامهای فراوان به دست آمد که همه را یک جا گرد آوردند. | ||
[[جابر بن عبدالله]] میگوید: من از کسانی بودم که در آن [[روز]] خمهای میرا میشکستم. [[محمد بن مسلمه]] نقل میکند: سپس [[پیامبر]] اور ایک بار نگاه به گوشه ای رفتند و نشستند. در این هنگام [[اوسیان]] به نزد پیامبر{{صل}} آمدند، و گفتند: "ای [[رسول خدا]]، اینها هم [[پیمان]] ما هستند و با [[خزرجیان]] نسبتی ندارند، و به خاطر دارید که در گذشته با [[بنی قینقاع]] که هم پیمانان ابن ابئ بودند چگونه [[رفتار]] کردید. شما سیصد نفر از افراد بدون [[زره]] و چهارصد نفر زره دار از آنها را به تقاضای ابن ابی بخشیدید. اکنون این [[همپیمانان]] ما از کرده خود پشیماناند، و از [[پیمانشکنی]] خود پوزش میخواهند، آنها را به ما ببخش". پیامبر{{صل}} [[سکوت]] کردند، و چیزی نفرمودند. پس از [[اصرار]] افراد [[قبیله اوس]]، پیامبر{{صل}} فرمود: "اگر [[حکم]] در این باره را به مردی از شما واگذارم [[خشنود]] خواهید بود؟" آنها گفتند: "آری". پیامبر{{صل}} فرمود: "حکم کردن در این باره را به [[سعد بن معاذ]] واگذاشتم". در آن موقع سعد بن معاذ در [[خیمه]] کعیبه، [[دختر سعد]] بن [[عتبه]]، در [[مسجد پیامبر]]{{صل}} بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۱۰-۵۰۹. ر.ک: دایرة المعارف صحابه شرح حال سعد بن معاذ.</ref>. | |||
[[جنگ]] قرطاء | [[جابر بن عبدالله]] میگوید: من از کسانی بودم که در آن [[روز]] خمهای میرا میشکستم. [[محمد بن مسلمه]] نقل میکند: سپس [[پیامبر]] اور ایک بار نگاه به گوشه ای رفتند و نشستند. در این هنگام [[اوسیان]] به نزد پیامبر{{صل}} آمدند، و گفتند: "ای [[رسول خدا]]، اینها هم [[پیمان]] ما هستند و با [[خزرجیان]] نسبتی ندارند، و به خاطر دارید که در گذشته با [[بنی قینقاع]] که هم پیمانان ابن ابئ بودند چگونه [[رفتار]] کردید. شما سیصد نفر از افراد بدون [[زره]] و چهارصد نفر زره دار از آنها را به تقاضای ابن ابی بخشیدید. اکنون این [[همپیمانان]] ما از کرده خود پشیماناند، و از [[پیمانشکنی]] خود پوزش میخواهند، آنها را به ما ببخش". پیامبر{{صل}} [[سکوت]] کردند، و چیزی نفرمودند. پس از [[اصرار]] افراد [[قبیله اوس]]، پیامبر{{صل}} فرمود: "اگر [[حکم]] در این باره را به مردی از شما واگذارم [[خشنود]] خواهید بود؟" آنها گفتند: "آری". پیامبر{{صل}} فرمود: "حکم کردن در این باره را به [[سعد بن معاذ]] واگذاشتم". در آن موقع سعد بن معاذ در [[خیمه]] کعیبه، [[دختر سعد]] بن [[عتبه]]، در [[مسجد پیامبر]]{{صل}} بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۱۰-۵۰۹. ر.ک: دایرة المعارف صحابه شرح حال سعد بن معاذ.</ref.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۱۰-۲۱۴.</ref> | ||
نقل شده، محمد بن مسلمه | |||
پیامبر{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه سی مرد که [[عباد بن بشر]]، [[سلمة بن سلامة]] | ==[[جنگ]] قرطاء== | ||
نقل شده، [[محمد بن مسلمه انصاری]] در ماه [[محرم]] به سوی قرطا رفت که در ناحیه ضریه<ref>ضریه در هفت فرسخی مدینه است. (وفاء الوفاء، سمهودی، ج۳، ص۲۲۵).</ref> در [[محل]] معروف به بکرات که در [[اختیار]] بنی ابی بکر بن [[کلاب]] بود، قرار داشت<ref>التنبیه والاشراف، مسعودی، ص۲۳۰.</ref>. خود نقل میکند: من ده شب از محرم گذشته از [[مدینه]] بیرون آمدم و نوزده شب در مدینه نبودم، و یک شب از محرم باقی مانده در ابتدای پنجاه و پنجمین ماه [[هجرت]]، به مدینه باز گشتم. | |||
پیامبر{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه سی مرد که [[عباد بن بشر]]، [[سلمة بن سلامة بن وقش]] و [[حارث بن خزمه]] جزء آنها بودند، به سوی [[قبیله]] [[بنی بکر بن کلاب]] فرستاد و به آنها [[دستور]] داد که شبها حرکت کنند و روزها پنهان شوند و بر آنها [[شبیخون]] بزنند. [[محمد بن مسلمه]] نیز این چنین [[رفتار]] میکرد. او هنگامی که در شربه<ref>نام جایی میان ربذه و سلیله است. (معجم البلدان، حموی، ج۳، ص۳۳۲).</ref> بود، گروهی را دید که از آنجا کوچ میکردند. یکی از [[یاران]] خود را فرستاد تا بپرسد که کیستند. فرستاده پیش او رفت و برگشت و گفت: "گروهی از [[قبیله]] [[محارب]] هستند". آنها نزدیک محمد بن مسلمه آمده بارهای خود را گشودند و [[چهار پایان]] را برای چرا رها کردند. محمد بن مسلمه به آنها مهلت داد و همین که به [[راه]] افتادند، بر آنها [[حمله]] کرد و یکی از ایشان را کشت و دیگران گریختند و او به تعقیب فراریان نپرداخت و مقداری شتر و گوسفند [[غنیمت]] گرفت و به کوچ کنندگان نیز آسیبی نرساند. سپس به راه خود ادامه داد تا به جایی رسید که مشرف بر [[بنی بکر]] بود. پس [[عباد بن بشر]] را بین آنها فرستاد و او خود را به آنها رساند و در میان آنان اقامت گزید. همین که آنها چهار پایان خود را رها کردند و شیر دوشیدند، و شتران آنها آب آشامیده و زانو زدند، خود را پیش محمد بن مسلمه رساند و به او خبر داد. محمد بن مسلمه نیز بر آنها تاخت و ده نفر را کشت و مقداری شتر و گوسفند به غنیمت گرفت و به سوی [[مدینه]] بازگشت و تا صبح خود را به ضریه رساند و حال آنکه آن راه را باید در دو شب میپیمودند. یکی از یاران محمد بن مسلمه گوید: در آنجا [[بیم]] داشتیم که ما را تعقیب کنند، ناچار شترها را جلو انداختیم و گوسفندها را به سرعت میراندیم و حیوانها چنان حرکت میکردند که گویی اسب هستند. تا اینکه به عداسه رسیدیم، ولی در [[ربذه]] گوسفندها عقب ماندند، در نتیجه آنها را با چند نفر از [[یاران]] خود جا گذاشتیم که آنها را بعد بیاورند، و شتران را جلو انداختیم و آنها را به [[مدینه]] و حضور [[پیامبر]]{{صل}} آوردیم. [[محمد بن مسلمه]] گوید: من از ضریه که [[راه]] افتادم حتی یک قدم هم بر اسب سوار نشدم تا خود را به وادی [[نخل]] رساندم. محمد بن مسلمه یکصد و پنجاه شتر و سه هزار گوسفند و بز آورده بود. چون به مدینه رسیدیم، پیامبر{{صل}} [[خمس]] آنها را جدا و بقیه را میان [[اصحاب]] خود تقسیم کرد. شتران پروار را در تقسیم، معادل ده گوسفند قرار دادند و به همه اصحاب چیزی رسید<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۳۴-۵۳۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۱۵-۲۱۶.</ref> | |||
==سریه ابن مسلمه در ذی القضه== | |||
نقل شده، پیامبر{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه ده مرد به این سریه روانه فرمود. او به هنگام شب به [[سرزمین]] [[بنی ثعلبه]] رسید و آنها کمین کردند تا محمد بن مسلمه و یارانش خوابیدند. [[دشمن]] که تعداد آنها صد نفر بود، آنها را محاصره کرد و [[مسلمانان]] تا موقعی که [[تیراندازی]] نشده بود، متوجه محاصره نشدند. محمد بن مسلمه که کمانش همراهش بود، از جا برخاست و به یاران خود [[فرمان]] داد تا [[سلاح]] بپوشند. آنها هم آماده شدند، و ساعتی از شب را به تیراندازی به یک دیگر مشغول بودند. آنگاه آن [[عربها]] با نیزه به مسلمانان [[حمله]] کردند و سه نفر از ایشان را کشتند. یاران [[محمد بن مسلمة]] اطراف او جمع شدند و یک نفر از دشمن را کشتند. آنها دوباره به مسلمانان حمله کردند و بقیه را هم کشتند. محمد بن مسلمه هم زخمی شد و به [[زمین]] افتاد و چون پاشنههایش زخمی شده بود، نمیتوانست حرکت کند. افراد دشمن جامههای مسلمانان را در آوردند و با خود بردند. | نقل شده، پیامبر{{صل}} محمد بن مسلمه را همراه ده مرد به این سریه روانه فرمود. او به هنگام شب به [[سرزمین]] [[بنی ثعلبه]] رسید و آنها کمین کردند تا محمد بن مسلمه و یارانش خوابیدند. [[دشمن]] که تعداد آنها صد نفر بود، آنها را محاصره کرد و [[مسلمانان]] تا موقعی که [[تیراندازی]] نشده بود، متوجه محاصره نشدند. محمد بن مسلمه که کمانش همراهش بود، از جا برخاست و به یاران خود [[فرمان]] داد تا [[سلاح]] بپوشند. آنها هم آماده شدند، و ساعتی از شب را به تیراندازی به یک دیگر مشغول بودند. آنگاه آن [[عربها]] با نیزه به مسلمانان [[حمله]] کردند و سه نفر از ایشان را کشتند. یاران [[محمد بن مسلمة]] اطراف او جمع شدند و یک نفر از دشمن را کشتند. آنها دوباره به مسلمانان حمله کردند و بقیه را هم کشتند. محمد بن مسلمه هم زخمی شد و به [[زمین]] افتاد و چون پاشنههایش زخمی شده بود، نمیتوانست حرکت کند. افراد دشمن جامههای مسلمانان را در آوردند و با خود بردند. | ||
پس از مدتی مردی از کنار کشتههای مسلمانان عبور کرد و {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}} گفت. محمد بن مسلمه چون صدای او را شنید دانست که [[مسلمان]] است و حرکتی کرد. آن مرد به [[محمد بن مسلمه]] آب و [[خوراک]] داد و او را با خود به [[مدینه]] برد. [[پیامبر]]{{صل}} [[ابوعبیده جراح]] را همراه [[چهل]] نفر به [[محل]] کشته شدن [[مسلمانان]] فرستاد. [[عبیده]] کسی را پیدا نکرد و چند شتری را که یافته بود به [[غنیمت]] گرفت و به مدینه آمد. در این سریه، محمد بن مسلمه همراه این ده نفر بود: ابو [[نائله]]، [[حارث]] بن [[اوس]]، ابو [[عبس]] بن [[جبر]]، نعمان بن عصر، [[محیصة بن مسعود]]، حویصه، [[ابو بردة بن نیار]]، و دو مرد از مزینه و مردی از [[غطفان]]. دو [[مرد]] [[مزنی]] و مرد غطفانی کشته شدند، و محمد بن مسلمه از میان مجروحان [[جان]] سالم برد. | پس از مدتی مردی از کنار کشتههای مسلمانان عبور کرد و {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}} گفت. محمد بن مسلمه چون صدای او را شنید دانست که [[مسلمان]] است و حرکتی کرد. آن مرد به [[محمد بن مسلمه]] آب و [[خوراک]] داد و او را با خود به [[مدینه]] برد. [[پیامبر]]{{صل}} [[ابوعبیده جراح]] را همراه [[چهل]] نفر به [[محل]] کشته شدن [[مسلمانان]] فرستاد. [[عبیده]] کسی را پیدا نکرد و چند شتری را که یافته بود به [[غنیمت]] گرفت و به مدینه آمد. در این سریه، محمد بن مسلمه همراه این ده نفر بود: ابو [[نائله]]، [[حارث]] بن [[اوس]]، ابو [[عبس]] بن [[جبر]]، نعمان بن عصر، [[محیصة بن مسعود]]، حویصه، [[ابو بردة بن نیار]]، و دو مرد از مزینه و مردی از [[غطفان]]. دو [[مرد]] [[مزنی]] و مرد غطفانی کشته شدند، و محمد بن مسلمه از میان مجروحان [[جان]] سالم برد. | ||
محمد بن مسلمه میگوید: در [[جنگ خیبر]] به یکی از کسانی که در این سریه مرا مجروح کرده بود، برخوردم؛ همین که مرا دید، گفت: "مسلمان شدم". گفتم: چه خوب است<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۵۱-۵۵۲.</ref>. | محمد بن مسلمه میگوید: در [[جنگ خیبر]] به یکی از کسانی که در این سریه مرا مجروح کرده بود، برخوردم؛ همین که مرا دید، گفت: "مسلمان شدم". گفتم: چه خوب است<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۵۱-۵۵۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۱۶-۲۱۷.</ref> | ||
[[غزوه]] | |||
در این غزوه پیامبر{{صل}} بسر بن [[سفیان]] را فرا خواندند و او را برای [[شناسایی]] روانه کرده، به او فرمودند: "به [[قریش]] خبر رسیده است که من قصد به جا آوردن [[حج]] [[عمره]] دارم؛ تو [[اخبار]] آنها را به من برسان و اگر قصدی دارند خبر بده". بسر به [[راه]] افتاد. آنگاه [[رسول خدا]]{{صل}} [[عباد بن بشر]] را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار مسلمان به عنوان طلیعه گسیل داشتند و همراه او هم از [[انصار]] بودند و هم از [[مهاجران]]؛ از جمله [[مقداد | ==[[غزوه حدیبیه]]== | ||
پیامبر{{صل}} [[دستور]] فرموده بودند که | در این غزوه پیامبر{{صل}} بسر بن [[سفیان]] را فرا خواندند و او را برای [[شناسایی]] روانه کرده، به او فرمودند: "به [[قریش]] خبر رسیده است که من قصد به جا آوردن [[حج]] [[عمره]] دارم؛ تو [[اخبار]] آنها را به من برسان و اگر قصدی دارند خبر بده". بسر به [[راه]] افتاد. آنگاه [[رسول خدا]]{{صل}} [[عباد بن بشر]] را فرا خواندند و او را همراه بیست سوار مسلمان به عنوان طلیعه گسیل داشتند و همراه او هم از [[انصار]] بودند و هم از [[مهاجران]]؛ از جمله [[مقداد بن عمرو]]، [[ابو عیاش زرقی]]، [[حباب بن منذر]]، [[عامر بن ربیعه]]، [[سعید بن زید]]، [[ابو قتاده]] و محمد بن مسلمه و چند نفر دیگر که همگی سوار اسب بودند. گفته شده [[فرمانده]] این گروه سعد بن [[زید]] اشهلی بوده است. آنگاه پیامبر{{صل}} به [[مسجد]] ذی الحلیفه وارد شدند و در آن دو رکعت [[نماز]] گزارده و از مسجد بیرون آمده، بر مرکب خود سوار شدند و همان جا بر در [[مسجد]]، مرکب خود را رو به [[قبله]] نگاه داشتند و [[محرم]] شدند و این گونه تلبیه گفتند: {{عربی|"لَبَّيْكَ اَللَّهُمَّ لَبَّيْكَ لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ إِنَّ اَلْحَمْدَ وَ اَلنِّعْمَةَ لَكَ وَ اَلْمُلْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ"}}. بیشتر [[مسلمانان]] با محرم شدن آن [[حضرت]]، محرم شدند؛ برخی هم در [[جحفه]] محرم شدند. [[پیامبر]]{{صل}} از [[راه]] [[بیداء]]<ref>زمینی بین مکه و مدینه که به مکه نزدیکتر است. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۱، ص۵۲۳).</ref> حرکت کردند. تعداد مسلمانان به یک نقل، هزار و ششصد نفر و به نقل دیگر، هزار و چهار صد نفر و به نقل دیگر، هزار و پانصد و بیست و پنج نفر بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۷۳-۵۷۴.</ref>. | ||
پیامبر{{صل}} [[دستور]] فرموده بودند که یاران در [[حدیبیه]] شبها [[پاسداری]] دهند. بعضی از مردان تمام[[شب]] را تا [[صبح]]پاسداری میدادند و گرد [[لشکرگاه]] میگشتند، و سه نفر از [[اصحاب]] پاسداری را به نوبت عهده دار بودند که عبارتاند از: [[اوس]] بن [[خولی]]، [[عباد بن بشر]]، و [[محمد بن مسلمه]]. شبی از شبها محمد بن مسلمه سوار بر اسب پیامبر{{صل}} در حال پاسداری بود و [[قریش]] در آن شب پنجاه پیاده را به [[سرپرستی]] مکرز بن حفص به سوی مسلمانان فرستاده بودند که در اطراف لشکرگاه [[رسول خدا]]{{صل}} بگردند، به [[امید]] اینکه بتوانند کسی را بگیرند یا [[شبیخون]] بزنند. محمد بن مسلمه و یارانش آنها را گرفته و به حضور پیامبر{{صل}} آوردند. | |||
[[عثمان]] سه شب در [[مکه]] مانده بود که قریش را به [[اسلام]] فرا خواند و بعضی از مردان مسلمانان هم با اجازه پیامبر{{صل}} به مکه وارد شده بودند تا از [[خویشاوندان]] خود خبر بگیرند. به پیامبر{{صل}} خبر رسید که عثمان و یارانش کشته شدهاند و این همان زمانی بود که پیامبر{{صل}} مسلمانان را برای [[تجدید بیعت]] فرا خوانده بودند. به قریش هم خبر رسیده بود که گروهی از [[یاران]] ایشان در دست مسلمانان [[زندانی]] شدهاند. جمعی از قریش حرکت کردند و نزدیک [[سپاه]] [[پیامبر]]{{صل}} آمدند و به [[تیراندازی]] و پرتاب سنگ پرداختند. [[مسلمانان]] در آنجا هم گروهی دیگر از [[مشرکان]] را [[اسیر]] گرفتند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۰۲.</ref>. | |||
اما میان پیامبر{{صل}} و مشرکان در این [[غزوه]] [[جنگی]] پیش نیامد. عهدنامهای بسته شد و این افراد بر آن [[شهادت]] دادند: [[ابوبکر بن ابی قحافه]]، [[عمر بن خطاب]]، [[عبدالرحمن بن عوف]]، [[سعد بن ابی وقاص]]، [[عثمان بن عفان]]، [[ابو عبیدة بن جراح]]، [[محمد بن مسلمه]]، [[حویطب]] بن [[عبد]] العزی، و مکرز بن حفص بن اخیف که اسامی ایشان را بالای [[عهدنامه]] نوشته بودند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۱۲.</ref>. | اما میان پیامبر{{صل}} و مشرکان در این [[غزوه]] [[جنگی]] پیش نیامد. عهدنامهای بسته شد و این افراد بر آن [[شهادت]] دادند: [[ابوبکر بن ابی قحافه]]، [[عمر بن خطاب]]، [[عبدالرحمن بن عوف]]، [[سعد بن ابی وقاص]]، [[عثمان بن عفان]]، [[ابو عبیدة بن جراح]]، [[محمد بن مسلمه]]، [[حویطب]] بن [[عبد]] العزی، و مکرز بن حفص بن اخیف که اسامی ایشان را بالای [[عهدنامه]] نوشته بودند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۱۲.</ref>. | ||
درباره اینکه این عهدنامه را چه کسی نوشت [[اختلاف]] نظر وجود دارد. مرحوم میانجی مینویسد: مرحوم [[قمی]] نویسنده را [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} نقل کرده است و عدهای محمد بن مسلمه را نقل کردهاند. ولی | |||
[[غزوه خیبر]] | درباره اینکه این عهدنامه را چه کسی نوشت [[اختلاف]] نظر وجود دارد. مرحوم میانجی مینویسد: مرحوم [[قمی]] نویسنده را [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} نقل کرده است و عدهای محمد بن مسلمه را نقل کردهاند. ولی اکثراً کاتب را علی بن ابی طالب{{ع}} میدانند. و عدهای به این صورت بین دو قول جمع کردهاند که کاتب، علی بن ابی طالب{{ع}} بود و محمد بن مسلمه از آن نسخه دیگری را برای [[سهیل بن عمرو]] نوشت<ref>مکاتیب الرسول{{صل}}، ج۳، ص۸۵. البته ایشان در ادامه مطلب، نویسنده را علی بن ابی طالب{{ع}} میداند و نزدیک به چهل منبع را نیز نقل میکند. ایشان مینویسد: {{عربی|لا ریب فی أن الکاتب لهذا العهد هو أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب و إن شئت الوقوف علی ذلک فراجع}}؛ الدر المنثور، ج۶، ص۷۸ و الحلبیه، ج۳، ص۲۳ و ۲۵ و دحلان بهامش الحلبیه، ج۲، ص۲۱۲ و المغازی للواقدی، ج۲، ص۶۱۰ و المناقب لابن شهر آشوب، ج۱، ص۷۳ و ۲۰۳ و ج۲، ص۲۴ و....</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۱۷-۲۱۹.</ref> | ||
==[[غزوه خیبر]]== | |||
نقل شده، چون پیامبر{{صل}} به ناحیه منزله رسیدند، در آنجا منطقهای را [[مسجد]] قرار داده، و [[نافله]] آخر شب را گزاردند. در این هنگام [[ناقه]] آن [[حضرت]] برخاست و به [[راه]] افتاد و لگامش را از پی خود میکشید و قصد داشت به سوی صخرهای برود. | نقل شده، چون پیامبر{{صل}} به ناحیه منزله رسیدند، در آنجا منطقهای را [[مسجد]] قرار داده، و [[نافله]] آخر شب را گزاردند. در این هنگام [[ناقه]] آن [[حضرت]] برخاست و به [[راه]] افتاد و لگامش را از پی خود میکشید و قصد داشت به سوی صخرهای برود. | ||
پیامبر{{صل}} فرمود: "او را [[آزاد]] بگذارید که [[مأمور]] است" و حیوان کنار صخره سنگی زانو زد. [[پیامبر]]{{صل}} به آنجا رفتند و [[دستور]] دادند بار و بنه ایشان را هم آنجا بگذارند و به [[مردم]] هم فرمود که به آنجا کوچ کنند و در آنجا مسجدی ساختند که تا امروز هم آنجا [[مسجد]] اهالی [[خیبر]] است. سپس پیامبر{{صل}} [[محمد بن مسلمه]] را احضار و به او فرمودند: "جایی دورتر از حصارهای [[یهودیان]] و خالی از رطوبت در نظر بگیر که از دستبردها و [[شبیخون]] آنها هم محفوظ باشیم". محمد بن مسلمه حرکت کرد و اطراف را گشت تا به منطقه [[رجیع]]<ref>رجیع، صحرایی در نزدیکی خیبر است. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۴، ص۷۹).</ref> رسید، و هنگام شب به حضور پیامبر{{صل}} برگشت و گفت: [[منزل]] خوبی پیدا کردم". پیامبر{{صل}} فرمود: در [[پناه]] [[برکت]] و [[لطف خدا]] حرکت کنید<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۴۴.</ref>. [[مسلمانان]] در منطقه نطاة چهار صد خرما بن را بریدند، و در هیچ جای دیگر از خیبر خرمابنی نبریدند. محمد بن مسلمه به درختان کوچک خرمای کبیس<ref>نوعی خرماست. (القاموس المحیط، فیروز آبادی، ج۲، ص۲۴۵).</ref> نگاه کرد، و گفت: من خودم این درخت را به دست خود [[قطع]] کردم و بعد شنیدم که [[بلال]] جار میزند که درختان را قطع نکنید، و ما خودداری کردیم. | پیامبر{{صل}} فرمود: "او را [[آزاد]] بگذارید که [[مأمور]] است" و حیوان کنار صخره سنگی زانو زد. [[پیامبر]]{{صل}} به آنجا رفتند و [[دستور]] دادند بار و بنه ایشان را هم آنجا بگذارند و به [[مردم]] هم فرمود که به آنجا کوچ کنند و در آنجا مسجدی ساختند که تا امروز هم آنجا [[مسجد]] اهالی [[خیبر]] است. سپس پیامبر{{صل}} [[محمد بن مسلمه]] را احضار و به او فرمودند: "جایی دورتر از حصارهای [[یهودیان]] و خالی از رطوبت در نظر بگیر که از دستبردها و [[شبیخون]] آنها هم محفوظ باشیم". محمد بن مسلمه حرکت کرد و اطراف را گشت تا به منطقه [[رجیع]]<ref>رجیع، صحرایی در نزدیکی خیبر است. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۴، ص۷۹).</ref> رسید، و هنگام شب به حضور پیامبر{{صل}} برگشت و گفت: [[منزل]] خوبی پیدا کردم". پیامبر{{صل}} فرمود: در [[پناه]] [[برکت]] و [[لطف خدا]] حرکت کنید<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۴۴.</ref>. [[مسلمانان]] در منطقه نطاة چهار صد خرما بن را بریدند، و در هیچ جای دیگر از خیبر خرمابنی نبریدند. محمد بن مسلمه به درختان کوچک خرمای کبیس<ref>نوعی خرماست. (القاموس المحیط، فیروز آبادی، ج۲، ص۲۴۵).</ref> نگاه کرد، و گفت: من خودم این درخت را به دست خود [[قطع]] کردم و بعد شنیدم که [[بلال]] جار میزند که درختان را قطع نکنید، و ما خودداری کردیم. | ||
نقل شده در یکی از روزهای تابستان که بسیار گرم بود، [[محمود | |||
نقل شده در یکی از روزهای تابستان که بسیار گرم بود، [[محمود بن مسلمه]] همراه مسلمانان در حال [[جنگ]] بود و آن [[روز]] نخستین روزی بود که پیامبر{{صل}} با [[اهل]] نطاة جنگ کردند و جنگ را ایشان آغاز کردند. پس [[گرما]] برای محمود بن مسلمه سخت شد، زیرا او [[لباس]] کامل [[جنگی]] هم پو وشیده بود پس زیر حصار تازه ای که میپنداشت جای کالا و اسباب است و جنگجویی در آنجا نخواهد بود، نشست تا از سایه آن استفاده کند. این حصار از آن [[ناعم]] [[یهودی]] بود که چند حصار دیگر هم داشت. در این هنگام مرحب، سنگ آسیابی را به سوی محمود بن مسلمه انداخت که به کلاه خودش خورد و کلاه خود او چنان پیشانی و چهرهاش را مجروح کرد که پوست پیشانی او بر چهرهاش آویخته شد. او را به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آوردند. آن [[حضرت]]، پوست را بر گرداندند، و پوست به حال اول برگشت، و خود پیامبر{{صل}} زخم او را با پارچهای بستند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۴۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[محمد بن مسلمه (مقاله)|مقاله «محمد بن مسلمه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۱۹-۲۲۰.</ref> | |||
==کشته شدن مرحب== | ==کشته شدن مرحب== |