جز
جایگزینی متن - 'محل' به 'محل'
(←پانویس) |
جز (جایگزینی متن - 'محل' به 'محل') |
||
خط ۸: | خط ۸: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
[[خبیب بن عدی بن عوف بن مالک بن اوس انصاری]]، [[اهل]] [[مدینه]] و از [[قبیله اوس]] میباشد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷.</ref>. در [[جنگ بدر]] خبیب بن عدی ضربه [[سختی]] خورد چنان که گوشت و پوست | [[خبیب بن عدی بن عوف بن مالک بن اوس انصاری]]، [[اهل]] [[مدینه]] و از [[قبیله اوس]] میباشد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۵۹۷.</ref>. در [[جنگ بدر]] خبیب بن عدی ضربه [[سختی]] خورد چنان که گوشت و پوست محل زخم برگشت، [[پیامبر]]{{صل}} آب دهان خویش را روی زخم او افکند و با [[ملایمت]] بر آن دست کشید و آن را به حالت اول در آورد و همان دم زخم [[جوش]] خورد<ref>دلائل النبوه، بیهقی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۲، ص۲۶۴.</ref>. | ||
وی در جنگ بدر [[حارث بن عامر]] را کشت. لذا هنگامی که او در ماجرای [[رجیع]] [[اسیر]] و به [[مکه]] برده شد، بازماندگان حارث او را خریدند تا به تلافی کشتن پدرشان به [[قتل]] برسانند. ماجرای رجیع در [[سال سوم هجرت]] پیش آمد. در این ماجرا [[خبیب]] و نُه تن دیگر از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} که برای [[آموزش قرآن]] رفته بودند، به دست [[مشرکان]] اسیر و بعد کشته شدند<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۴۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۵.</ref> | وی در جنگ بدر [[حارث بن عامر]] را کشت. لذا هنگامی که او در ماجرای [[رجیع]] [[اسیر]] و به [[مکه]] برده شد، بازماندگان حارث او را خریدند تا به تلافی کشتن پدرشان به [[قتل]] برسانند. ماجرای رجیع در [[سال سوم هجرت]] پیش آمد. در این ماجرا [[خبیب]] و نُه تن دیگر از [[اصحاب رسول خدا]]{{صل}} که برای [[آموزش قرآن]] رفته بودند، به دست [[مشرکان]] اسیر و بعد کشته شدند<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۴۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۵.</ref> | ||
خط ۲۹: | خط ۲۹: | ||
[[ماویه]] میگوید: من این سخن را شنیدم، پس گفتم: ای [[خبیب]] من در تو همان [[امانت الهی]] را میبینم و این تیغ را برای رضای پروردگارت برایت فرستادم، نه برای اینکه پسرم را بکشی. گفت: "مطمئن باش که او را نمیکشتم و در [[آیین]] ما مکر و غافلگیری روا نیست". | [[ماویه]] میگوید: من این سخن را شنیدم، پس گفتم: ای [[خبیب]] من در تو همان [[امانت الهی]] را میبینم و این تیغ را برای رضای پروردگارت برایت فرستادم، نه برای اینکه پسرم را بکشی. گفت: "مطمئن باش که او را نمیکشتم و در [[آیین]] ما مکر و غافلگیری روا نیست". | ||
سپس به او خبر دادم که فردا صبح او را برای کشتن بیرون خواهند آورد. فردا او را همچنان که به زنجیر بود، بیرون آوردند و به | سپس به او خبر دادم که فردا صبح او را برای کشتن بیرون خواهند آورد. فردا او را همچنان که به زنجیر بود، بیرون آوردند و به محل تنعیم بردند، [[زنان]] و [[کودکان]] و بردگان و گروه زیادی از [[مردم]] [[مکه]] به تنعیم رفتند؛ گروهی او را خونی [[قاتل]] خود میدانستند و میخواستند با تماشای کشتن او خود را تسکین دهند و دیگران هم [[کافر]] و [[مخالف]] با [[اسلام]] او بودند. چون او و [[زید بن دثنه]] را به تنعیم آوردند، تیر چوبی بلندی را در [[زمین]] قرار دادند و همین که خبیب را نزدیک آن آوردند، گفت: "آیا مرا رها میکنید و اجازه میدهید که دو رکعت [[نماز]] بگزارم؟" گفتند: آری. دو رکعت نماز گزارد بدون این که زیاد طول بدهد. او گفت: "به [[خدا]] قسم، اگر نمیگفتید که از [[مرگ]] میترسم، بیشتر نماز میگزاردم". سپس گفت: "پروردگارا! ایشان را یکی پس از دیگری از میان بردار و هیچ یک از ایشان را از نظر [[خشم]] خود پوشیده مدار". چون او دو رکعت [[نماز]] را گزارد، او را به سوی تیر چوبی بردند، چهرهاش را به سوی [[مدینه]] برگرداندند و محکم او را بستند. سپس به او گفتند: از [[اسلام]] برگرد تا آزادت کنیم! گفت: "هرگز! به [[خدا]] قسم، [[دوست]] ندارم که همه آنچه که بر [[زمین]] است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم!" گفتند: آیا دوست داری که [[محمد]] به جای تو میبود و تو در خانهات نشسته بودی؟ گفت: "به خدا قسم، دوست ندارم که من در [[خانه]] خود باشم و خاری وجود محمد را بخراشد". آنها گفتند: ای [[خبیب]]، از اسلام برگرد! گفت: "هرگز بر نخواهم گشت!" گفتند: [[سوگند]] به [[لات]] و [[عزی]]، اگر برنگردی تو را خواهیم کشت! گفت: "کشته شدن من در [[راه خدا]] چیز اندکی است!" و به شدت [[سرپیچی]] کرد. آنها صورت او را به طرف مدینه برگردانده میبودند، خبیب گفت: "اما این که صورت مرا از قبله برگردانیدهاید، مهم نیست که خداوند میفرماید: {{متن قرآن|فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ}}<ref>" هر سو رو کنید رو به خداوند است" سوره بقره، آیه ۱۱۵.</ref>. سپس گفت: "پروردگارا! من چیزی جز چهره [[دشمن]] نمیبینم، خدایا! در این جا کسی نیست که [[سلام]] مرا به [[رسول]] تو [[ابلاغ]] کند، خودت سلام مرا به او ابلاغ فرمای!" آنگاه، [[فرزندان]] کسانی را که در [[بدر]] کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعاً [[چهل]] نوجوان را یافتند<ref>کسانی که نوجوانان را برای کشتن خبیب گرد آورده بودند، عبارتاند از: عکرمه پسر ابو جهل، سعید پسر عبد الله بن قیس، اخنس پسر شریق و عبیده پسر حکیم بن امیة بن اوقص سلمی.</ref> و به هر یک نیزهای دادند و گفتند: این کسی است که [[پدران]] شما را کشته است. آنها با نیزههای خود ضربتهای اندکی بر او زدند و او بر روی چوبه دار گشتی زد و چهرهاش به سوی [[کعبه]] برگشت و گفت: [[خدا]] را [[شکر]] که چهره مرا به سوی قبلهای برگرداند که آن را برای خود و پیامبرش و [[مؤمنان]] [[برگزیده]] است. | ||
[[عقبة بن حارث]] هم از کسانی بوده در این ماجرا که حضور داشته است؛ وی میگوید: "به خدا، من [[خبیب]] را نکشتم، من در آن هنگام پسر بچه کوچکی بودم و مردی از بنی [[عبد الدار]]، که نامش ابومسیره و از [[خانواده]] [[عوف بن سباق]] بود، [[دست]] مرا گرفت و بر زوبین نهاد، آنگاه دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نیزه زدن کرد تا خبیب را کشت". و گوید: "همین که ابو مسیره نیزهای به خبیب زد، من گریختم و شنیدم [[مردم]] فریاد میکشند و به ابوسروعه میگویند: ابو مسیره بد نیزه میزند و ضربت او کاری نمیشود! پس ابو [[سروعه]] چنان نیزهای به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد، خبیب یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به [[اقرار]] به [[یگانگی خدا]] و [[شهادت]] به [[رسالت]] [[حضرت ختمی مرتبت]] کرد". [[اخنس بن شریق]] میگوید: اگر یاد [[محمد]] میبایست در حالتی فراموش شود، در این حال بود، ولی ما هرگز ندیدهایم که پدری نسبت به فرزند خود آن [[قدر]] [[تحمل]] [[سختی]] بکند که [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} نسبت به او کردند. | [[عقبة بن حارث]] هم از کسانی بوده در این ماجرا که حضور داشته است؛ وی میگوید: "به خدا، من [[خبیب]] را نکشتم، من در آن هنگام پسر بچه کوچکی بودم و مردی از بنی [[عبد الدار]]، که نامش ابومسیره و از [[خانواده]] [[عوف بن سباق]] بود، [[دست]] مرا گرفت و بر زوبین نهاد، آنگاه دست مرا به دست گرفت و با دست خودش شروع به نیزه زدن کرد تا خبیب را کشت". و گوید: "همین که ابو مسیره نیزهای به خبیب زد، من گریختم و شنیدم [[مردم]] فریاد میکشند و به ابوسروعه میگویند: ابو مسیره بد نیزه میزند و ضربت او کاری نمیشود! پس ابو [[سروعه]] چنان نیزهای به خبیب زد که از پشتش بیرون آمد، خبیب یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به [[اقرار]] به [[یگانگی خدا]] و [[شهادت]] به [[رسالت]] [[حضرت ختمی مرتبت]] کرد". [[اخنس بن شریق]] میگوید: اگر یاد [[محمد]] میبایست در حالتی فراموش شود، در این حال بود، ولی ما هرگز ندیدهایم که پدری نسبت به فرزند خود آن [[قدر]] [[تحمل]] [[سختی]] بکند که [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} نسبت به او کردند. | ||
گویند: [[زید بن دثنه]] در خانواده [[صفوان بن امیه]] زندانی و به زنجیر کشیده شده بود. او شبها [[شب زنده داری]] میکرد و [[نماز]] میگزارد و روزها [[روزه]] میگرفت و از خوراکهایی که با گوشتهای کشته شده، بغیر [[ذبح]] [[شرعی]] بود، نمیخورد. [[خاندان]] [[صفوان]] نسبت به اسرای خود خوش [[رفتار]] بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس کسی پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟ گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر [[خدا]] کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". زیاد مرتب [[روزه]] میگرفت و [[صفوان]] هنگام [[افطار]] کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و [[زید]] آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و خبیب را در یک [[روز]] برای اعدام آوردند و با هر یک از ایشان گروهی از سفلگان بودند. چون یک دیگر را [[ملاقات]] کردند هر کدام دیگری را توصیه به [[صبر]] و [[پایداری]] کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهده دار کشتن زید شد، نسطاس، [[غلام]] صفوان، بود که او را هم به | گویند: [[زید بن دثنه]] در خانواده [[صفوان بن امیه]] زندانی و به زنجیر کشیده شده بود. او شبها [[شب زنده داری]] میکرد و [[نماز]] میگزارد و روزها [[روزه]] میگرفت و از خوراکهایی که با گوشتهای کشته شده، بغیر [[ذبح]] [[شرعی]] بود، نمیخورد. [[خاندان]] [[صفوان]] نسبت به اسرای خود خوش [[رفتار]] بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد، پس کسی پیش زید فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟ گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر [[خدا]] کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". زیاد مرتب [[روزه]] میگرفت و [[صفوان]] هنگام [[افطار]] کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و [[زید]] آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و خبیب را در یک [[روز]] برای اعدام آوردند و با هر یک از ایشان گروهی از سفلگان بودند. چون یک دیگر را [[ملاقات]] کردند هر کدام دیگری را توصیه به [[صبر]] و [[پایداری]] کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهده دار کشتن زید شد، نسطاس، [[غلام]] صفوان، بود که او را هم به محل تنعیم بردند و برای او هم یک تیر چوبی بر پا کردند. | ||
او گفت: میخواهم دو رکعت [[نماز]] بگزارم" و چون نماز گزارد، او را به تیر چوبی بستند و گفتند: از این [[آیین]] و [[دین]] تازه خود برگرد و آیین ما را [[پیروی]] کن تا آزادت کنیم؟ گفت: "[[سوگند]] به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمیدارم!" گفتند: اگر [[محمد]] در دست ما بود و تو در [[خانه]] ات بودی خوشحال نمیشدی؟ گفت: "به خدا، اگر من [[سلامت]] باشم و خاری محمد را بخراشد [[خشنود]] نخواهم بود!" [[ابو سفیان]] میگفت: ما هرگز ندیده ایم که [[باران]] کسی محبتی را که [[یاران محمد]] به او دارند، داشته باشند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۷-۲۶۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۵-۴۲.</ref> | او گفت: میخواهم دو رکعت [[نماز]] بگزارم" و چون نماز گزارد، او را به تیر چوبی بستند و گفتند: از این [[آیین]] و [[دین]] تازه خود برگرد و آیین ما را [[پیروی]] کن تا آزادت کنیم؟ گفت: "[[سوگند]] به خدا، هرگز از دین خود دست بر نمیدارم!" گفتند: اگر [[محمد]] در دست ما بود و تو در [[خانه]] ات بودی خوشحال نمیشدی؟ گفت: "به خدا، اگر من [[سلامت]] باشم و خاری محمد را بخراشد [[خشنود]] نخواهم بود!" [[ابو سفیان]] میگفت: ما هرگز ندیده ایم که [[باران]] کسی محبتی را که [[یاران محمد]] به او دارند، داشته باشند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۷-۲۶۲.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۳۵-۴۲.</ref> | ||
خط ۴۹: | خط ۴۹: | ||
[[خبیب بن عدی]] در میان [[مشرکان]] [[مکه]] که برای کشتن او جمع شده بودند و در مقابل خواست آنان مبنی بر اظهار [[کفر]] و دست برداشتن از [[عقیده]] خود، با این که میتوانست تقیه کند، هرگز تقیه نکرد و با همه وجود [[توحید]] و [[نبوت]] را بر [[زبان]] جاری ساخت؛ زیرا این نوع ابراز عقیده، بزرگترین ضربه بر [[دشمن]] وارد میشود. لذا [[فضیلت]] بیب بن [[عدی]] از فضیلت اصحابی که [[تقیه]] کردهاند، بیشتر است<ref>أحکام القرآن، جصاص، ج۵، ص۱۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۴۴.</ref> | [[خبیب بن عدی]] در میان [[مشرکان]] [[مکه]] که برای کشتن او جمع شده بودند و در مقابل خواست آنان مبنی بر اظهار [[کفر]] و دست برداشتن از [[عقیده]] خود، با این که میتوانست تقیه کند، هرگز تقیه نکرد و با همه وجود [[توحید]] و [[نبوت]] را بر [[زبان]] جاری ساخت؛ زیرا این نوع ابراز عقیده، بزرگترین ضربه بر [[دشمن]] وارد میشود. لذا [[فضیلت]] بیب بن [[عدی]] از فضیلت اصحابی که [[تقیه]] کردهاند، بیشتر است<ref>أحکام القرآن، جصاص، ج۵، ص۱۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۴۴.</ref> | ||
== | ==محل [[شهادت]] [[خبیب بن عدی]]== | ||
خبیب بن عدی در روستای یأجج که در آن [[زمان]] بیرون [[مکه]] قرار داشت، به دار آویخته شد. در اطراف مکه دو منطقه به نام یأجج وجود دارد؛ یکی قبل از روستای تنعیم است و دیگری بعد از آن و محبیب در همین روستای دورتر به شهادت رسیده است. در این محل اکنون مسجدی به نام [[مسجد]] تنعیم بنا نهاده شده که [[پیامبر]]{{صل}} در آن [[نماز]] خوانده است و معمولا [[حجاج]] در این مسجد [[احرام]] میبندند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۶۲-۳۵۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۴۴-۴۵.</ref> | خبیب بن عدی در روستای یأجج که در آن [[زمان]] بیرون [[مکه]] قرار داشت، به دار آویخته شد. در اطراف مکه دو منطقه به نام یأجج وجود دارد؛ یکی قبل از روستای تنعیم است و دیگری بعد از آن و محبیب در همین روستای دورتر به شهادت رسیده است. در این محل اکنون مسجدی به نام [[مسجد]] تنعیم بنا نهاده شده که [[پیامبر]]{{صل}} در آن [[نماز]] خوانده است و معمولا [[حجاج]] در این مسجد [[احرام]] میبندند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۶۲-۳۵۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[خبیب بن عدی (مقاله)|مقاله "خبیب بن عدی"]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص ۴۴-۴۵.</ref> | ||
خط ۶۲: | خط ۶۲: | ||
==پیامبر{{صل}} و [[اقدام]] برای [[نجات]] [[خبیب]]== | ==پیامبر{{صل}} و [[اقدام]] برای [[نجات]] [[خبیب]]== | ||
پیامبر{{صل}} [[روز]] اول [[ربیع الاول]] [[سال]] ششم از مدینه بیرون آمدند و تا غران و عسفان<ref>غران، نام صحرایی است و عسفان نام دهکده بزرگی در راه مکه و مدینه، که تا مکه دو روز راه است. (وفاء الوفاء سمهودی، ج۲، ص۳۵۳).</ref> رفتند و مدت [[غیبت]] ایشان از مدینه چهارده [[شب]] بود. پیامبر{{صل}} از کشته شدن [[عاصم بن ثابت]] و [[یاران]] او سخت ناراحت شدند و همراه دویست نفر که بیست اسب همراه داشتند از مدینه بیرون آمدند. و در | پیامبر{{صل}} [[روز]] اول [[ربیع الاول]] [[سال]] ششم از مدینه بیرون آمدند و تا غران و عسفان<ref>غران، نام صحرایی است و عسفان نام دهکده بزرگی در راه مکه و مدینه، که تا مکه دو روز راه است. (وفاء الوفاء سمهودی، ج۲، ص۳۵۳).</ref> رفتند و مدت [[غیبت]] ایشان از مدینه چهارده [[شب]] بود. پیامبر{{صل}} از کشته شدن [[عاصم بن ثابت]] و [[یاران]] او سخت ناراحت شدند و همراه دویست نفر که بیست اسب همراه داشتند از مدینه بیرون آمدند. و در محل گنبدی که در [[ناحیه]] [[جرف]] بود [[منزل]] کردند<ref>ناحیة قباء.</ref> بامداد روز بعد روز حرکت کرده | ||
و وانمود میکردند که قصد [[شام]] دارند پیامبر{{صل}} هنگام [[تخفیف]] گرمای روز حرکت میکرد، و از غرابات <ref>نام کوهی در اطراف مدینه.</ref> و بین عبور فرمود تا به بلندهای ثمام رسیدند. از آنجا در [[راه]] شتابان حرکت فرموده تا به وادی غران رسیدند که عاصم بن ثابت و همراهانش آنجا کشته شده بودند. پیامبر{{صل}} بر آنها [[رحمت]] فرستاد و فرمود: "[[شهادت]] بر شما گوارا و [[فرخنده]] باد. [[قبیله]] لحیان که از آمدن پیامبر{{صل}} مطلع شده بودند به قله کوهها گریختند، و [[مسلمانان]] به هیچ کس از ایشان[[دست]] نیافتند. [[پیامبر]]{{صل}} یکی دو [[روز]] آنجا اقامت کرده و گروههایی را از هر سو به جستجو اعزام داشتند، و آنها هم به کسی دست نیافتند. آن گاه پیامبر{{صل}} حرکت فرموده به عسفان رسیدند. آن [[حضرت]] به [[ابوبکر]] فرمودند: "حرکت و ورود من به عسفان به اطلاع [[قریش]] رسیده است و آنها میترسند که به سراغ آنها برویم، تو با ده سوار بیرون برو". ابوبکر بیرون رفت و تا منطقه غمیم پیش رفت، و برگشت و کسی را ندیده بود. | و وانمود میکردند که قصد [[شام]] دارند پیامبر{{صل}} هنگام [[تخفیف]] گرمای روز حرکت میکرد، و از غرابات <ref>نام کوهی در اطراف مدینه.</ref> و بین عبور فرمود تا به بلندهای ثمام رسیدند. از آنجا در [[راه]] شتابان حرکت فرموده تا به وادی غران رسیدند که عاصم بن ثابت و همراهانش آنجا کشته شده بودند. پیامبر{{صل}} بر آنها [[رحمت]] فرستاد و فرمود: "[[شهادت]] بر شما گوارا و [[فرخنده]] باد. [[قبیله]] لحیان که از آمدن پیامبر{{صل}} مطلع شده بودند به قله کوهها گریختند، و [[مسلمانان]] به هیچ کس از ایشان[[دست]] نیافتند. [[پیامبر]]{{صل}} یکی دو [[روز]] آنجا اقامت کرده و گروههایی را از هر سو به جستجو اعزام داشتند، و آنها هم به کسی دست نیافتند. آن گاه پیامبر{{صل}} حرکت فرموده به عسفان رسیدند. آن [[حضرت]] به [[ابوبکر]] فرمودند: "حرکت و ورود من به عسفان به اطلاع [[قریش]] رسیده است و آنها میترسند که به سراغ آنها برویم، تو با ده سوار بیرون برو". ابوبکر بیرون رفت و تا منطقه غمیم پیش رفت، و برگشت و کسی را ندیده بود. | ||