عمرو بن حمق خزاعی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخهها
جز
جایگزینی متن - 'بهره' به 'بهره'
جز (ربات: جایگزینی خودکار متن (-{{پانویس2}} +{{پانویس}})) |
جز (جایگزینی متن - 'بهره' به 'بهره') |
||
خط ۱۱۶: | خط ۱۱۶: | ||
[[رسول خدا]] به هر [[کار]] نیکی که شما را به طرف [[بهشت]] [[هدایت]] کند و یا شما را از [[آتش دوزخ]] دور کند، [[راهنمایی]] کردند و از هر کار [[بدی]] که شما را از بهشت دور گرداند و به [[جهنم]] نزدیک سازد، منع نمودند و [[راه]] [[بهشت و دوزخ]] را به [[مردم]] نشان دادند. پس از اینکه [[زندگی]] او در [[دنیا]] کامل شد، خداوند او را به طرف خود برد، در حالی که [[سعید]] و اعمالش در پیشگاه خداوند [[پسندیده]] بود. در [[گذشت]] [[رسول اکرم]]{{صل}} بسیار بزرگ بود، در میان [[نزدیکان]]، [[خویشاوندان]] و [[عامه]] [[مسلمانان]] این [[مصیبت]] اثر گذاشت، مصیبتی که قبل از آن مانند نداشت و بعد از آن هم نخواهد بود. بعد از آنکه [[پیامبر خدا]] [[جهان]] را [[وداع]] کردند و به جوار [[رحمت]] [[حق]] رفتند، مسلمانان در [[جانشینی]] او [[اختلاف]] کردند. به [[خداوند]] [[سوگند]]، هرگز در [[فکر]] و [[ذهن]] و [[عقل]] من نمیگذشت که [[عرب]] [[خلافت]] را از [[خاندان]] او بیرون بیاورد و یا آن را از من باز دارند و مرا از آن دور کنند. | [[رسول خدا]] به هر [[کار]] نیکی که شما را به طرف [[بهشت]] [[هدایت]] کند و یا شما را از [[آتش دوزخ]] دور کند، [[راهنمایی]] کردند و از هر کار [[بدی]] که شما را از بهشت دور گرداند و به [[جهنم]] نزدیک سازد، منع نمودند و [[راه]] [[بهشت و دوزخ]] را به [[مردم]] نشان دادند. پس از اینکه [[زندگی]] او در [[دنیا]] کامل شد، خداوند او را به طرف خود برد، در حالی که [[سعید]] و اعمالش در پیشگاه خداوند [[پسندیده]] بود. در [[گذشت]] [[رسول اکرم]]{{صل}} بسیار بزرگ بود، در میان [[نزدیکان]]، [[خویشاوندان]] و [[عامه]] [[مسلمانان]] این [[مصیبت]] اثر گذاشت، مصیبتی که قبل از آن مانند نداشت و بعد از آن هم نخواهد بود. بعد از آنکه [[پیامبر خدا]] [[جهان]] را [[وداع]] کردند و به جوار [[رحمت]] [[حق]] رفتند، مسلمانان در [[جانشینی]] او [[اختلاف]] کردند. به [[خداوند]] [[سوگند]]، هرگز در [[فکر]] و [[ذهن]] و [[عقل]] من نمیگذشت که [[عرب]] [[خلافت]] را از [[خاندان]] او بیرون بیاورد و یا آن را از من باز دارند و مرا از آن دور کنند. | ||
ناگهان دیدم [[مردم]] به طرف [[ابوبکر]] رفتهاند و شتابان با او [[بیعت]] کردهاند، من از بیعت خودداری کردم چون خود را از همگان به [[مقام رسول خدا]] شایستهتر میدانستم. من مدتی [[صبر]] کردم تا آنگاه که دیدم گروهی از [[اسلام]] برگشتند و از [[دین اسلام]] [[دست]] برداشتند. جماعتی بر ضد اسلام [[قیام]] کردند و در نظر داشتند [[دین خدا]] و [[ملت]] [[محمد]] و [[ابراهیم]]{{عم}} را از میان بردارند، در این هنگام ترسیدم اگر به [[یاری]] اسلام و مسلمانان نشتابم در اسلام رخنهای ایجاد و اساس آن واژگون میشود و مصیبتی پیش میآید که از موضوع [[غصب خلافت]] هم مهمتر خواهد بود. به [[مصلحت اسلام]] فکر کردم و دیدم اکنون مسئله مهمتر از موضوع خلافت پیش آمده و خلافت در اینجا چندان اهمیتی ندارد. خلافت چند [[روزی]] بیش نیست و مانند سراب و ابری است که از [[آسمان]] عبور میکند و زود از دیدگان محو میشود. برای [[حفظ اسلام]] به طرف ابوبکر رفتم و با او بیعت کردم و از [[شریعت اسلام]] [[دفاع]] کردم تا آنگاه که [[باطل]] از میان رفت و نابود شد و کلمه [[خدا]] بار دیگر بر [[جامعه]] [[تسلط]] پیدا کرد؛ اگر چه [[کافران]] از این موضوع [[راضی]] نبودند و [[کراهت]] داشتند. ابوبکر زمام خلافت را به دست گرفت. گاهی به [[نرمی]] و گاهی تشدد با مردم [[رفتار]] کرد، او خود را به [[مردم]] نزدیک ساخت و با [[میانهروی]] [[حکومت]] نمود. من او را [[نصیحت]] کردم و در [[کارها]] [[راهنمائی]] نمودم و در کارهائی که [[مرضی]] [[خداوند]] بود، با او [[همکاری]] کردم. من [[انتظار]] داشتم اگر او از [[دنیا]] برود و من زنده باشم، [[خلافت]] و [[امامت]] را به من باز گرداند، من قبلا درباره خلافت با او [[نزاع]] کرده بودم، ولی حالا برای من [[اطمینان]] حاصل شده بود که او خلافت را به من تحویل میدهد و از این [[کار]] [[مأیوس]] نبودم. اما از آن طرف بین او و [[عمر]] خصوصیتی وجود داشت که این موضوع سبب میشد که او خلافت را به من ندهد، از این رو در هنگام [[احتضار]]، عمر را [[دعوت]] کرد و خلافت را به او واگذاشت. ما هم چیزی نگفتیم و سخنان او را گوش دادیم و [[حق]] را گفتیم. بعد از آن عمر سر کار آمد و به کارهای خلافت مشغول شد. او روشی [[نیک]] داشت و [[جامعه]] را به خوبی [[اداره]] میکرد، تا آنگاه که او نیز در بستر [[مرگ]] قرار گرفت. من با خود گفتم که او خلافت را از من دریغ نخواهد داشت و به دیگری واگذار نخواهد کرد. اما او مرا در میان شش نفر گذاشت که [[خلیفه]] از میان آنها [[انتخاب]] شود. آنها هیچ کدام نمیخواستند من به عنوان خلیفه [[برگزیده]] شوم، آنها شنیده بودند که من در هنگام [[وفات رسول خدا]]{{صل}} با [[ابوبکر]] [[احتجاج]] کردم و او را [[شایسته]] خلافت ندانستم. من در هنگام [[وفات]] [[رسول اکرم]]{{صل}} گفتم: ای گروه قرشیان، ما [[اهل بیت]] به [[مقام خلافت]] شایستهتریم؛ در میان شما کسی که [[قرآن]] را خوب قرائت کند و [[سنت]] را بشناسد و [[دین حق]] را به خوبی [[درک]] کند، نیست و این صفات در [[خاندان]] ما میباشد. قرآن و سنت و [[دین]] را [[خاندان رسول]] میشناسند و به آن [[معرفت]] دارند. آنها میترسیدند اگر من در آن [[روز]] به [[خلافت]] برسم، | ناگهان دیدم [[مردم]] به طرف [[ابوبکر]] رفتهاند و شتابان با او [[بیعت]] کردهاند، من از بیعت خودداری کردم چون خود را از همگان به [[مقام رسول خدا]] شایستهتر میدانستم. من مدتی [[صبر]] کردم تا آنگاه که دیدم گروهی از [[اسلام]] برگشتند و از [[دین اسلام]] [[دست]] برداشتند. جماعتی بر ضد اسلام [[قیام]] کردند و در نظر داشتند [[دین خدا]] و [[ملت]] [[محمد]] و [[ابراهیم]]{{عم}} را از میان بردارند، در این هنگام ترسیدم اگر به [[یاری]] اسلام و مسلمانان نشتابم در اسلام رخنهای ایجاد و اساس آن واژگون میشود و مصیبتی پیش میآید که از موضوع [[غصب خلافت]] هم مهمتر خواهد بود. به [[مصلحت اسلام]] فکر کردم و دیدم اکنون مسئله مهمتر از موضوع خلافت پیش آمده و خلافت در اینجا چندان اهمیتی ندارد. خلافت چند [[روزی]] بیش نیست و مانند سراب و ابری است که از [[آسمان]] عبور میکند و زود از دیدگان محو میشود. برای [[حفظ اسلام]] به طرف ابوبکر رفتم و با او بیعت کردم و از [[شریعت اسلام]] [[دفاع]] کردم تا آنگاه که [[باطل]] از میان رفت و نابود شد و کلمه [[خدا]] بار دیگر بر [[جامعه]] [[تسلط]] پیدا کرد؛ اگر چه [[کافران]] از این موضوع [[راضی]] نبودند و [[کراهت]] داشتند. ابوبکر زمام خلافت را به دست گرفت. گاهی به [[نرمی]] و گاهی تشدد با مردم [[رفتار]] کرد، او خود را به [[مردم]] نزدیک ساخت و با [[میانهروی]] [[حکومت]] نمود. من او را [[نصیحت]] کردم و در [[کارها]] [[راهنمائی]] نمودم و در کارهائی که [[مرضی]] [[خداوند]] بود، با او [[همکاری]] کردم. من [[انتظار]] داشتم اگر او از [[دنیا]] برود و من زنده باشم، [[خلافت]] و [[امامت]] را به من باز گرداند، من قبلا درباره خلافت با او [[نزاع]] کرده بودم، ولی حالا برای من [[اطمینان]] حاصل شده بود که او خلافت را به من تحویل میدهد و از این [[کار]] [[مأیوس]] نبودم. اما از آن طرف بین او و [[عمر]] خصوصیتی وجود داشت که این موضوع سبب میشد که او خلافت را به من ندهد، از این رو در هنگام [[احتضار]]، عمر را [[دعوت]] کرد و خلافت را به او واگذاشت. ما هم چیزی نگفتیم و سخنان او را گوش دادیم و [[حق]] را گفتیم. بعد از آن عمر سر کار آمد و به کارهای خلافت مشغول شد. او روشی [[نیک]] داشت و [[جامعه]] را به خوبی [[اداره]] میکرد، تا آنگاه که او نیز در بستر [[مرگ]] قرار گرفت. من با خود گفتم که او خلافت را از من دریغ نخواهد داشت و به دیگری واگذار نخواهد کرد. اما او مرا در میان شش نفر گذاشت که [[خلیفه]] از میان آنها [[انتخاب]] شود. آنها هیچ کدام نمیخواستند من به عنوان خلیفه [[برگزیده]] شوم، آنها شنیده بودند که من در هنگام [[وفات رسول خدا]]{{صل}} با [[ابوبکر]] [[احتجاج]] کردم و او را [[شایسته]] خلافت ندانستم. من در هنگام [[وفات]] [[رسول اکرم]]{{صل}} گفتم: ای گروه قرشیان، ما [[اهل بیت]] به [[مقام خلافت]] شایستهتریم؛ در میان شما کسی که [[قرآن]] را خوب قرائت کند و [[سنت]] را بشناسد و [[دین حق]] را به خوبی [[درک]] کند، نیست و این صفات در [[خاندان]] ما میباشد. قرآن و سنت و [[دین]] را [[خاندان رسول]] میشناسند و به آن [[معرفت]] دارند. آنها میترسیدند اگر من در آن [[روز]] به [[خلافت]] برسم، بهره و [[نصیبی]] نخواهند داشت، برای همین جهت [[اجتماعی]] درست کردند و خلافت را به [[عثمان]] دادند و مرا از آن منع کردند، به [[امید]] اینکه در خلافت سهیم باشند و از آن استفاده کنند و بین خود بگردانند. | ||
بعد از این به من گفتند: بیائید با او [[بیعت]] کنید و الا با شما [[جنگ]] خواهیم کرد؛ من هم از روی [[کراهت]] بیعت کردم و برای رضای [[خداوند]] [[صبر]] نمودم. یکی از آنها گفت: ای [[فرزند]] [[ابوطالب]] تو برای رسیدن به خلافت حریص میباشی. من به آنها گفتم: شما از من حریصتر هستید؛ از همگان دورتر میباشید و [[شایستگی]] خلافت را ندارید. من اگر [[حق]] خود را میخواهم، [[خدا]] و [[رسول]] مرا به این [[مقام]] برگزیدهاند و من اگر آن را [[طلب]] کنم، حریص به حساب میآیم. اینک شما هستید که مرا از آن منع میکنید و بین من و خلافت فاصله میاندازید. آنها در این جا پاسخی نداشتند. | بعد از این به من گفتند: بیائید با او [[بیعت]] کنید و الا با شما [[جنگ]] خواهیم کرد؛ من هم از روی [[کراهت]] بیعت کردم و برای رضای [[خداوند]] [[صبر]] نمودم. یکی از آنها گفت: ای [[فرزند]] [[ابوطالب]] تو برای رسیدن به خلافت حریص میباشی. من به آنها گفتم: شما از من حریصتر هستید؛ از همگان دورتر میباشید و [[شایستگی]] خلافت را ندارید. من اگر [[حق]] خود را میخواهم، [[خدا]] و [[رسول]] مرا به این [[مقام]] برگزیدهاند و من اگر آن را [[طلب]] کنم، حریص به حساب میآیم. اینک شما هستید که مرا از آن منع میکنید و بین من و خلافت فاصله میاندازید. آنها در این جا پاسخی نداشتند. |