پرش به محتوا

واقعه کربلا در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۱۸۶: خط ۱۸۶:


البته نباید [[تصور]] کرد که علت سقوط [[بنی‌امیه]] تنها در همین جهت بوده است؛ مهم آن است که وقتی رهبری ماجرا به دست بنی‌هاشم می‌افتد، باید ریشه بخشی از سقوط را در مظلومیت این [[خاندان]] جست‌وجو کرد. البته و با [[تأسف]] باید گفت شاخه [[بنی‌عباس]] (از بنی‌هاشم) از [[فرصت]] سوءاستفاده کرد و آن‌گونه که شرح آن در [[تواریخ]] آمده، با توجه به ابهامی که برای بسیاری از مردم در تعریف [[اهل بیت]] {{عم}} و {{عربی|الرضا من آل محمد}} به وجود آورد و با تلاش برخی ایادی خود، مانند [[ابومسلم خراسانی]]، بر مرکب [[خلافت]] نشستند. هر چند ابومسلم خود اولین [[قربانی]] این [[دولت]] شد و پاداشش را خیلی زود گرفت<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص۶۳-۷۶.</ref>.
البته نباید [[تصور]] کرد که علت سقوط [[بنی‌امیه]] تنها در همین جهت بوده است؛ مهم آن است که وقتی رهبری ماجرا به دست بنی‌هاشم می‌افتد، باید ریشه بخشی از سقوط را در مظلومیت این [[خاندان]] جست‌وجو کرد. البته و با [[تأسف]] باید گفت شاخه [[بنی‌عباس]] (از بنی‌هاشم) از [[فرصت]] سوءاستفاده کرد و آن‌گونه که شرح آن در [[تواریخ]] آمده، با توجه به ابهامی که برای بسیاری از مردم در تعریف [[اهل بیت]] {{عم}} و {{عربی|الرضا من آل محمد}} به وجود آورد و با تلاش برخی ایادی خود، مانند [[ابومسلم خراسانی]]، بر مرکب [[خلافت]] نشستند. هر چند ابومسلم خود اولین [[قربانی]] این [[دولت]] شد و پاداشش را خیلی زود گرفت<ref>[[محمد سهیل طقوش|طقوش]] و [[رسول جعفریان|جعفریان]]، [[دولت امویان (کتاب)|دولت امویان]] ص۶۳-۷۶.</ref>.
==تحلیلی بر رهنمودهای ناصحین [[راحت‌طلب]]==
این چهره‌ها و ده‌ها سرشناس دیگر، [[راحت‌طلبی]] و [[کج‌اندیشی]] خود را در [[مقام]] [[نصیحت]] و [[دلسوزی]] از حسین{{ع}} لو می‌دهند و [[عجب]] آنکه با [[اعتقاد به امامت]] [[سیدالشهداء]] [[اجتهاد در برابر نص]] می‌کنند. [[محمد بن حنفیه]] از [[خون]] می‌ترسد، از درگیری ابا دارد و [[عمر بن علی]] [[سعادت]] و [[خوشبختی]] را در [[رهایی]] از بلای [[جنگ]] می‌داند و تنها راه این سعادت را [[بیعت]] اعلام می‌کند. نهایت افق دیدگاه او [[حفظ جان]] است، آن [[حفظ]] جانی که هرگز با [[حفظ اسلام]] پیوندی ندارد. عبدالله عمر کاسه داغ‌تر از آش حفظ [[بیضه اسلام]] را در [[صدقه دادن]] به [[فقرا]] و [[اقامه نماز جماعت]] می‌داند! نصیحت می‌کند که این مرکزیت [[عبادت]] و [[خدمت به خلق]] را [[امام]] رها نکند.
[[نفرین]] بر یزید با عملکردش و جالب اینست که وقتی امام با نگاه پرمعنایش به او می‌فرماید اگر [[اجازه]] می‌دهی برگردم. با کمال [[جسارت]] [[اجتهاد]] می‌کند و می‌گوید: باید رنگ زمانه گرفت و باید خود را با شرایط تطبیق داد «نه اینکه باید شرایط را با مقتضیات و [[مصالح]] [[حق]] عوض کرد» خواهی نشوی [[رسوا]] همرنگ [[جماعت]] شو.
عبدالله آن قدر در [[تحجر]] و کوته‌بینی گرفتار است و از عمق [[فاجعه]] [[اسلامی]] بی‌خبر و آن قدر از [[بینش سیاسی]] در [[شأن]] یک [[مؤمن]] کیس بی‌بهره، که پیشنهاد می‌کند حسین [[جان]] در [[خانه]] بمان، در به روی خود ببند تا کسی را نبینی و کس تو را نبیند. خزیدن در خانه قرص مسکنی است که همیشه تو را از دردهای [[جامعه]] نگه دور می‌دارد. یعنی نبین و [[نمیر]]!! عبدالله امامی می‌خواهد که بر او [[امامت]] کند تا نقطه نظرهایش را بپذیرد و [[اجرا]] کند.
عجیب است که عبدالله به امام خط [[سیاسی]] می‌دهد، [[خط فکری]] می‌دهد، [[القاء]] [[دنیاپرستی]] می‌کند، ولی امام کوهی از دردهای [[اجتماعی]] و [[مشکلات]] [[جامعه اسلامی]] را که هیچ مؤمنی حق [[بی‌تفاوتی]] و راحت‌طلبی در قبال آنها را ندارد طرح می‌کند و در مقابل دیدگاه دنیانگری او، [[آخرت]] را یعنی [[مجازات]] آخرت را به عنوان تبلور بی‌تفاوتی‌ها ترسیم می‌کند و می‌فرماید: ای عبدالله! یحیی [[پیغمبر]] را برای رسیدن به وصال یک [[زن]] سر بریدند، به خاطر [[لذت]] و [[شهوت]] [[دنیا]] ۷۰ پیغمبر را در یک [[ساعت]] کشتند، [[مردم]] آن‌چنان ساده از کنار [[فاجعه]] گذشتند و آنقدر در هاله‌ای از [[بی‌تفاوتی]] و بی‌رگی و [[رفاه]] و [[راحت‌طلبی]] فرو رفته بودند که هنوز [[خون]] ۷۰ [[پیامبر]] را [[زمین]] ننوشیده بود که مردم [[بازار]] [[کسب و کار]] را گشودند تا بنوشند و بپوشند و بیارمند.
عبدالله دایه مهربان‌تر از مادر به [[امام]] [[دلسوزی]] می‌کند و می‌گوید: می‌ترسم [[هجوم]] آورند و [[قدرت]] [[دفاع]] نداشته باشی! امام که دیدگاه عوضی او را فرسنگ‌‌ها با [[بینش توحیدی]] خود مغایر و مخالف می‌بیند پیشنهاد می‌کند، عبدالله مرا به خیر تو [[امید]] نیست [[شرّ]] مرسان. ما را با اعتقادمان رها کن و شما هم فی [[امان]] [[الله]].
باز عبدالله [[نصیحت]] می‌کند حسین [[جان]] وقتی [[خداوند]] به پیامبر [[انتخاب]] [[ملک]] دنیا را «مثل سلیمان» و ملک آخرت را پیشنهاد می‌کند، حضرت آخرت را برگزید تو هم فرزند [[خلف]] آن پیامبر باش از دنیا رها شو به آخرت نگر! تعبیر عبدالله عمر که از دنیا صرف‌نظر کن یعنی دخالت [[سیاست]] [[ضد ارزش]] است، [[مخالفت]] با یزید با شئونات [[تعبد]] و [[دیانت]] سازگار نیست. صیغه {{متن قرآن|لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ}}<ref>«دین شما از شما و دین من از من» سوره کافرون، آیه ۶.</ref> را جاری کن تا آخرت شما هم تأمین شود. همان نغمه شوم [[جدایی دین از سیاست]] را پیشنهاد می‌کند.
[[عمران بن یوازن]] گفت: یا [[اباعبدالله]] تو را به [[خدا]] [[سوگند]] می‌دهم که به این [[سفر]] نروی، به خدا قسم که بر نیزه‌ها و شمشیرها وارد می‌شوی. امام پاسخ داد: ای [[بنده خدا]] بر من پوشیده نیست و چنان نیست که من [[حقیقت]] این امور را ندانم و [[عاقبت]] این کار را نبینم، لکن [[خدای تبارک و تعالی]] بر آنچه [[قضا]] کرده مغلوب نشود و [[حکم]] او دگرگون نگردد.
[[امام]] به [[قصر بنی مقاتل]] رسید، در آنجا [[عبیدالله بن حر جحفی]] بود. امام خواست [[حجت]] را بر او تمام کند، امام بر او وارد شد. عبیدالله [[دست امام]] را بوسید و [[احترام]] کرد. امام پس از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] فرمود: ای پسر [[حر]] همشهری‌های شما به من [[نامه]] نوشتند و مرا خبر دادند که همگی به [[یاری]] من همدست و هم‌پیمانند و [[نامه‌ها]] برایم فرستادند که در یاری من تصمیم [[قطعی]] دارند و از من خواستند که بر آنها وارد شوم. اکنون بر آنان وارد شدم و لکن کار آن‌گونه که آنها [[عقیده]] داشتند نیست و بر قول خود نمانده‌اند، اینک من تو را به یاری خود می‌طلبم که ما [[اهل بیت پیامبر]]، اگر [[حق]] ما به ما واگذار شود خدای را بر این [[اکرام]] حمد می‌کنیم و آن را می‌پذیریم و اگر ما را از حق خود ممنوع دارند و دچار [[ظلم]] و [[بیداد]] شدیم باز تو در راه گرفتن حق و [[طلب]] آن از دستیاران من بوده‌ای.
امام فرمود: ای پسر حرا [[خداوند]] از تو مواخذه می‌کند به آنچه کردی و گناهانی که از تو سر زده و من تو را [[دعوت]] می‌کنم به توبه‌ای که تمام [[گناهان]] تو را بشوید و تو را به یاری ما [[اهل بیت]] می‌خوانم. عبیدالله گفت: ای [[پسر رسول خدا]] اگر که در [[کوفه]] برای حضرتت، [[شیعه]] و یارانی که تو را کمک کنند می‌بود من از همه اصحابت در این کار محکم‌تر بودم، لکن من به چشم خود دیدم که [[شیعیان]] تو از [[ترس]] [[شمشیر]] [[بنی‌امیه]] [[کناره‌گیری]] کردند.
امام فرمود: {{متن حدیث|يابن حر ما يمنعک ان تخرج معي}} ای پسر حر چه چیز مانع است که به [[همراهی]] من در آیی؟ عبیدالله گفت: اگر که می‌خواستم در کوفه با یکی از این دو دسته باشم [[یقین]] که در بین [[یاران]] تو بودم، لکن [[مردم کوفه]] از [[یاری]] تو دست برداشته و [[لشکر]] یزید به واسطه کثرت بر یاران تو چیره شدند؛ لذا استدعا دارم مرا معاف داری از اینکه به [[همراهی]] تو درآیم.
من حاضرم که با حضرتت به قدری که برایم ممکن است [[مواسات]] کنم! اکنون این اسب سواری خود که هیچ سواری به گرد آن نرسیده، با این [[شمشیر]] اختصاصی خود را تقدیم می‌کنم! بعضی نوشته‌ا‌ند: او گفت: این اسب تیزرو من بر آن سوار شوید خود را به پناهگاهی برسانید. [[امام]] فرمود: {{متن حدیث|اني سانصح لك كما نصحت لي ان استطعت ان لا تسمع صراختنا و لا تشهد واعيتنا فافعل فوالله لا يسمع واعيتنا احد ثم لا ينصرنا الا اكبه الله في نار جهنم}} من به تو نصیحتی می‌کنم همان‌طور که تو مرا به [[گمان]] خود [[نصیحت]] کردی! اگر بتوانی ناله و فریاد مرا نشنوی و حاضر در [[مشاهده]] شنیدن بانگ [[دشمنان]] ما نشنوی این کار را بکن و گرنه به [[خدا]] قسم هر کسی که ناله بی‌کسی ما را بشنود و ما را [[نصرت]] و یاری نکند، جز این نیست که خدا او را سرنگون در [[آتش جهنم]] خواهد افکند.
امام این را فرمود و از جا برخاست، عبیدالله می‌گوید: نگاهی به [[محاسن]] شریفش کردم، پرسیدم این که می‌بینم [[خضاب]] است یا سیاهی مو؟ امام در جواب فرمود: {{متن حدیث|يابن الحر عجل على الشيب}} این‌گونه حوادث [[انسان]] را پیر می‌کند و موی سیاه با آن سفید می‌شود «رفتارهای پیر کننده» بعدها عبیدالله خیلی متأسف شد که چرا امام را یاری نکرده است.
حضرت روی از او برگرداند و فرمود: ما را نیازی به اسب و شمشیر تو نیست {{متن قرآن|وَمَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُدًا}}<ref>«و من آن نیم که گمراه‌کنندگان را یاور گیرم» سوره کهف، آیه ۵۱.</ref> و لکن تو از اینجا دور شو! نه به [[سود]] ما باش و نه به [[زیان]] ما<ref>تاریخ طبری، ج۴، ص۳۰۸.</ref>!
[[فرزدق]] گوید: در [[سفر حج]] بعد از [[ملاقات]] با حسین{{ع}} به راهم ادامه دادم و سراپرده‌ای دیدم که وضعی [[نیکو]] داشت، سوی آن رفتم، معلوم شد از عبدالله پسر عمروبن عاص است! از من خبر پرسید چه خبر؟ به او گفتم که [[حسین بن علی]] را دیده‌ام. گفت: «وای بر تو! چرا با وی نرفتی، به [[خدا]] به [[قدرت]] می‌رسد و [[اسلحه]] در او و یارانش [[کارگر]] نمی‌افتد».
فرزدق گوید: به خدا تصمیم گرفتم که خودم را به حسین{{ع}} برسانم چون حرف عبدالله در دلم اثر کرده بود. بعد [[رسالت]] [[پیامبران]] و کشته شدنشان را به یاد آوردم و این [[اندیشه]] مرا از پیوستن به کاروان حسین{{ع}} باز داشت و از [[عسفان]] پیش [[اقوام]] خود رفتم. پیش آنها بودم تا اینکه کاروانی که از [[کوفه]] آذوقه گرفته بود آمد و چون از آمدن کاروان باخبر شدم به دنبال آن راه افتادم و چون به صدارس کاروان رسیدم [[صبر]] نداشتم تا به آنها برسم و بانگ زدم: «حسین بن علی چه کرد؟» گوید: «جواب دادند: کشته شد!<ref>ترجمه تاریخ طبری، ج۷، ص۲۹۷۰.</ref>.
کسی که [[درد]] [[دین]] نداشته باشد و [[مقام]] و موقعیت [[دنیایی]] نزد او از [[ارزش‌های معنوی]] و [[اطاعت]] از [[ولی امر]] [[برتر]] و والاتر باشد، مثل فرزدق می‌شود که می‌گوید: تصمیم گرفتم به دنبال حسین راه بیفتم، چون عبدالله گفته بود که حسین [[پیروز]] می‌شود ولی [[ترس]] از کشتن مرا بازداشت. باید از فرزدق‌ها پرسید چند سال بعد از حسین [[زندگی]] کردید؟ چند [[وعده]] غذا بعد از حسین صرف کردید؟ چند لیتر آب بعد از [[کربلا]] نوشیدید؟ آیا عاقبتی جز [[مرگ]] شما را تعقیب کرد؟
[[سیدالشهداء]] به [[منزل]] عُذیب هجانات رسید در این منزل چهار نفر از [[شیعیان]] با [[امام]] ملاقات کردند که یکی از آنها [[طرماح بن عدی]] بود. [[طرماح]] امام را از رفتن به کوفه [[نهی]] کرد، امام از او [[قدردانی]] کرده فرمود: خدا به تو [[پاداش]] نیکو عطا کند ما با این [[مردم]] وعده‌هایی داریم که نمی‌توانیم از آن منصرف شویم، [[حال]] اگر [[خداوند]] [[شر]] [[دشمن]] را از سر ما کوتاه فرماید منتی است که نهاده و او همواره ما را مورد [[لطف]] خویش قرار می‌دهد و اگر گریزی از [[رویارویی]] با دشمن نداشته باشیم به [[فوز]] [[شهادت]] نائل خواهیم گردید.
سپس [[طرماح]] مدتی با کاروان [[حرکت]] کرد و از [[امام]] خداحافظی نموده [[وعده]] داد که پس از رساندن آذوقه به [[خانواده]] خود به [[یاری امام]] بشتابد. ولی از تأسف‌های ما بر این [[شخصیت]] [[شیعی]] است که او [[توفیق]] یاری امام را نیافت. آیا رساندن آذوقه به خانواده‌اش از یاری امام زمانش مهم‌تر بود؟ آیا وسیله دیگری برای ارسال آن وجود نداشت؟ آیا اگر یاری امام از اهم مسائل [[فکری]] و [[اعتقادی]] او بود، سریع‌تر خود را به [[کربلا]] نمی‌رساند؟ آیا مسائل [[راحت‌طلبی]] و عافیت‌جویی ریشه تعلل‌ها و تأخیرها نبود؟
[[ضحاک بن عبدالله مشرقی]] همدانی گوید: من و [[مالک بن نضر ارحبی]] در کربلا پیش حسین رفتیم و به ایشان [[سلام]] کردیم، آنگاه [[خدمت]] حضرت نشستیم، ایشان سلام ما را جواب داد خوش‌آمد گفت و پرسید که برای چه آمده‌ایم؟ گفتیم: «آمده‌ایم به تو سلام گوییم و از [[خدا]] برای تو [[سلامت]] خواهیم و دیدار تازه کنیم و خبر این مردم را به تو بگوییم، به تو می‌گوییم که به [[جنگ]] تو اتفاق دارند [[عاقبت]] کار خود را ملاحظه کن».
گوید: حسین{{ع}} گفت: «خدا مرا بس است که [[نیکو]] تکیه‌گاهی است» گوید: آنگاه [[احترام]] کردیم و سلام گفتیم و برای امام [[دعا]] کردیم. امام فرمود: «چرا مرا [[یاری]] نمی‌کنید؟» [[مالک بن نضر]] گفت: «[[قرض]] دارم و نانخوار دارم» من نیز گفتم: «قرض دارم و نانخوار دارم، اما اگر [[اجازه]] دهی بمانم تا جایی که احتمال [[پیروزی]] نظامی داری بمانم و اگر تنها ماندی از تو جدا شوم و بروم».
امام فرمود: «اجازه داری» گوید: پس با ایشان بودم و چون شب فرا رسید به [[یاران]] فرمود: «اینک شب شما را فرا رسیده آن را وسیله رفتن کنید، هر یک از شما دست یکی از [[خاندان]] مرا بگیرد و در [[روستاها]] و شهرهایتان پراکنده شوید، تا [[خدا]] [[گشایش]] دهد که این [[قوم]] قصد کشتن مرا دارند وقتی به من دست یافتند از تعقیب دیگران [[غافل]] می‌مانند».
ضحاک مشرقی همچنان در [[کربلا]] بود تا [[روز عاشورا]]، گوید: وقتی دیدم [[عصر عاشورا]] یاران کشته شده‌اند و نوبت به وی و خاندانش رسیده و با او جز [[سوید بن عمرو]] و [[بشیر بن عمرو حضرمی]] کسی نمانده به ایشان گفتم: «ای پسر [[پیامبر خدا]]، می‌دانی قرار میان من و تو چه بود که گفتم تا وقتی که نیروی [[رزمنده]] داشته باشی به کمک تو [[جنگ]] می‌کنم و چون جنگجویی باقی نماند [[اجازه]] دارم بروم» و به من گفتی «خوب» [[امام]] فرمود: «راست می‌گویی، اما چگونه می‌توانی بروی؟ اگر می‌توانی اجازه داری».
روز عاشورا وقتی [[سواره‌نظام]] امام وارد صحنه جنگ شد، [[عمر سعد]] دستور داد اسب‌ها را تیرباران کنید، اسب‌ها را همه از بین بردند، ضحاک گوید: همان موقع اسبم را بردم و در [[خیمه]] یکی از یاران جای دادم و بازگشتم و پیاده به جنگ پرداختم و پیش‌ روی حسین دو نفر را کشتم و دست یکی را قطع کردم و حسین بارها به من گفت: «دستت از کار نیفتد، خدا دستت را [[نبرد]]، خدایت از جانب [[خاندان پیامبر]] [[پاداش نیک]] دهد».
گوید: همین که امام اجازه خروج داد! اسب را از خیمه درآوردم و بر آن نشستم آنگاه او را زدم تا سر سم بلند شد و آن را تاختم [[مردم]] راه گشودند و پانزده نفر از [[سپاه عمر سعد]] مرا دنبال کردند تا به کنار دهکده‌ای نزدیک [[ساحل]] [[فرات]] رسیدیم و چون به من رسیدند، سوی آنها تاختم [[کثیر بن عبدالله شعبی]] و ایوب بن مشرح و [[قیس بن عبدالله صایدی]] مرا شناختند و گفتند: «این [[ضحاک بن عبد الله مشرقی]] است، این پسر عموی ماست شما را به [[خدا]] دست از او بردارید» گوید: سه نفر از [[بنی‌تمیم]] که با آنها بودند هم دست از تعقیب برداشتند و خدا مرا [[نجات]] داد<ref>ترجمه تاریخ طبری، ج۷، ص۳۰۵۱.</ref>.
[[سیدالشهداء]] در ورودش به [[سرزمین]] [[کربلا]]، تحلیل خود را از مردمی که گرایشات [[دنیایی]] [[زمین]] گیرشان کرده و از [[تکلیف شرعی]] دورشان نموده و [[امام]] زمان‌شان را رها کرده این‌گونه بیان فرمود: {{متن حدیث|النَّاسُ عَبِيدُ الدُّنْيَا}}؛ [[مردم]] [[بنده]] دنیایند و [[دین]] بازیچه زبان آنهاست تا آن هنگام که روزیشان آماده شود با دین سر و کار دارند، اما چون [[سختی]] فرا رسد [[دینداران]] بسیار اندک خواهند شد.
مردم عصر سیدالشهداء نسلی بودند که تأثیر و تأثرات [[افکار]] [[خلفای غاصب]] مخصوصاً سقیفه‌آفرینان آنها را به [[جمود]] [[فکری]] و [[عبودیت]] شکم و [[شهوت]] کشانده بود، نه نَفَس مسیحایی [[امیرمؤمنان]] توانست آنها را علیه حملات مکرر معاویه به [[حرکت]] وادارد و نه نَفَس گرم [[امام مجتبی]] توانست آنها را به تکلیف شرعی و ادای [[وظیفه]] برانگیزاند و نه [[روح]] متعالی سیدالشهداء توانست آنها را از [[محبت دنیا]] و [[زن]] و [[اهل]] و عیال [[اعراض]] دهد و لذا سیدالشهداء فرمود: این مردم بنده دنیایند و دین بازیچه زبان آنهاست.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۱ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۱، ص ۱۱۴.</ref>
==[[مظلومیت سیدالشهداء]] در [[هجرت]] با اهل و عیال==
[[امامت]] [[نور]] که [[رهبری]] و تنویر افکار نسل‌ها و عصرها را به عهده دارد، از جانب [[حکومت]] [[خودکامه]] [[اموی]] در بن‌بستی قرار گرفته که یا باید [[بیعت]] کند یعنی همه فجایع و مفاسدی را که [[حکومت یزید]] مرتکب می‌شود با [[سکوت]] خود مهر [[رضایت]] بزند و الا باید برخیزد و قرار و آرام نگیرد.
[[اندیشه امامت]] نور اینست که [[بیعت با یزید]] چون به قیمت خداحافظی با [[ارزش‌های دینی]] و مکتبی است، در [[قاموس]] امامت جای ندارد و لذا امام سیدالشهداء خود را برای تبعات عدم بیعت آماده کرده بود. تبعات [[بیعت نکردن]] با حکومت یزید توسط [[حاکم مدینه]] تعریف شده بود و آن فقط در [[شهادت]] و ریختن [[خون حسین]]{{ع}} خلاصه می‌شد و [[سیدالشهداء]] بلاتأمل [[انتخاب]] کرده بود که اگر [[احیای دین]] و بقای [[مکتب]] با شهادت [[حفظ]] می‌شود به استقبال شمشیرها رفتن [[ارزش]] است و لذا حضرت اولاً: گزینه شهادت را انتخاب کرد، ثانیاً چون آگاهی‌های [[سیاسی]] [[امام]] در حد اعلا بود می‌دانست موج [[تبلیغات]] سوزنده [[اموی]] ممکن است نهال [[نهضت حسینی]] را پژمرده و ساقط کند؛ لذا تصمیم گرفت جمعی از [[زنان]] و [[کودکان]] را با خود به همراه داشته باشد و [[هجرت]] به [[مکه]] و سپس به [[کربلا]] را به [[همراهی]] زنان [[حرم]] باشد تا پس از شهادت، [[اهل بیت]] بتوانند در برابر موج شکننده [[حکومت یزید]] بایستند.
سؤالی که مطرح است اینکه آیا امام در این تصمیم که خانواده‌اش را به همراه خود به کربلا ببرد خطری را [[احساس]] نمی‌کرد؟ یا امام از پایان کار بی‌خبر بود؟ دقت در این سؤال نردبانی می‌شود که ما را با اهداف بلند سیدالشهداء بیشتر آشنا می‌کند. اولاً: امام از پایان کار کاملاً واقف است و لذا در جواب [[محمد بن حنفیه]] که می‌گوید چرا [[زن]] و بچه را با خود می‌بری؟ فرمود: {{متن حدیث|شاء ان يرايهن سبايا}} [[خدا]] خواسته آنها را [[اسیر]] ببیند. ثانیاً: اما خطر را برای زنان و کودکان همراه دقیقاً احساس می‌کرد، ولی امام برای رسیدن به [[هدف]] متعالیش [[آمادگی]] پرداخت تاوان زیادی برای آن راهی که برگزیده است دارد. امام در فریاد بلندی که به [[تاریخ]] منتقل می‌کند جهت استمرار آن به جمعی از زن و [[کودک]] افشاگر شدیداً نیاز دارد.
برای [[حفظ دین]] جدش [[رسول خدا]] از پرتگاه‌هایی که [[امویان]] درست کرده‌اند، هم به [[خون]] خودش نیاز است و هم به [[اسارت]] [[اهل]] بیتش و مجموعه این دو «شهادت و اسارت» که خود دو نوع «فریاد» است، به قیمت تأمین [[هدف متعالی]] او تمام می‌شود. امام بی‌هیچ تردیدی بر بردن زنان و کودکان پافشاری دارد. بی‌شک موج [[حرکت]] و [[نهضت]] [[سیدالشهداء]] توسط [[اسرای اهل بیت]] امروز به ما رسیده است، چون [[اهل بیت]] از [[اسارت]] به عنوان یک [[سفر]] [[تبلیغی]] عمل کردند، انعکاس [[اهداف]] سیدالشهداء توسط [[زنان]] و [[کودکان]] سریع به [[تاریخ]] منتقل شد و عملکرد زنان چقدر [[نفوذ]] سریع خود را در خاطره‌ها و [[اندیشه‌ها]] ایفا کرد.
به این نکته هم باید اشاره نمود که [[حکمت]] اینکه [[امام]] [[زن]] و فرزند را با خود برد، این بود که اگر در [[کربلا]] به همراه یارانش به [[شهادت]] می‌رسید، از آنجا که [[تسلط]] و تفوق نظامی در [[اختیار]] [[امویان]] بود به همان [[میزان]] هم [[قدرت]] تبلیغی در قبضه آنها وجود داشت، آنها پس از [[شهادت امام]] و یارانش می‌توانستند تمام [[حرکت]] و [[نهضت امام]] را واژگونه و مخدوش و [[تحریف]] شده جلوه دهند و هیچ کس نبود تا در برابر این [[تبلیغات]] [[حکومتی]] [[دفاعی]] داشته باشد. اما [[بانوان]] اهل بیت [[شاهدان]] عینی جریان بودند و مشاهدات خود را با سوز [[عاطفی]] به همگان عرضه کردند و لذا امویان نتوانستند [[حادثه کربلا]] و نهضت اصیل را وارونه و تحریف شده عرضه کنند. آنها می‌توانستند بر جنایات خود در کربلا سرپوش بگذارند و [[مکتوم]] نمایند ولی اهل بیت جنایات آنها را افشا کردند.
در رأس اهل بیت که در [[معیت]] سیدالشهداء [[رنج]] [[هجرت]] را به [[جان]] خرید، [[زینب کبری]] [[دختر امیرالمؤمنین]] بود. [[زینب]] چهره‌ای است که [[امیرالمؤمنین]] و [[فاطمه زهرا]]{{س}} او را برای چنین هجرتی با چشم‌انداز [[حفظ]] [[دین خدا]] [[تربیت]] کرده بودند. قبلاً اشاره شد که وقتی امیرالمؤمنین در بستر شهادت قرار داشت، زینب کبری از حضرت در باب [[روایت]] [[ام ایمن]] سؤال کرد که حضرت [[تأیید]] نمود و فرمود: ای دختر من! [[حدیثی]] که ام ایمن برای تو گفته صحیح است. گویا: من تو و [[دختران]] اهل بیت را در این [[شهر کوفه]] [[اسیر]] و [[ذلیل]] و [[خاشع]] می‌بینم.
شما می‌ترسید از اینکه مبادا [[مردم]] شما را بربایند. [[صبر]] کنید صبر کنید! به [[حق]] آن خدایی که دانه را می‌شکافد
‌و [[بشر]] را می‌آفریند در آن [[روز]] غیر از شما و [[دوستان]] و [[شیعیان]] شما [[دوستی]] در روی [[زمین]] برای [[خدا]] نخواهد بود.
آن موقعی که [[پیغمبر]] خدا{{صل}} این خبر را به ما می‌داد می‌فرمود: [[شیطان]] در آن روز برای [[خوشحالی]] که دارد پرواز می‌کند و در کلیه زمین [[جولان]] می‌زند و به [[شیاطین]] خود می‌گوید: ای گروه شیاطین! ما مطلوب خود را از [[فرزندان آدم]] دریافت نمودیم و [[هلاکت]] آنان را به نهایت رساندیم. ما [[وارث]] [[آتش]] شدیم «که فرزندان آدم را دچار آن کنیم» مگر آن افرادی که به این گروه یعنی [[آل محمد]] [[متوسل]] شوند شما مشغول این موضوع شوید که ایشان مشکوک [[مردم]] واقع شوند. مردم را بر [[دشمنی]] آنان وارد کنید، مردم را با ایشان و دوستانشان [[دشمن]] نمایید تا پایه [[گمراهی]] [[خلق]] و کفرشان مستحکم شود و احدی از آنان [[نجات]] پیدا نکند. شیطان که [[دروغ‌گو]] است سخن خود را به ایشان راست نشان داد و گفت: با دشمنی شما [[عمل صالح]] نفعی نخواهد داشت و یا [[محبت]] و دوستی شما غیر از [[گناهان کبیره]] ضرری نخواهد داشت<ref>بحار الأنوار، ج۴۵، ص۱۸۳؛ جلاء العیون، شبر، ص۲۳۰.</ref>.<ref>[[علی راجی|راجی، علی]]، [[مظلومیت سیدالشهداء ج۱ (کتاب)|مظلومیت سیدالشهداء]]، ج۱، ص ۱۲۰.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۳۴۸

ویرایش