جز
جایگزینی متن - 'غالب' به 'غالب'
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۲) |
جز (جایگزینی متن - 'غالب' به 'غالب') |
||
خط ۳: | خط ۳: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
[[ابن حجر]]<ref>ابن حجر، ج۱، ص۱۶۹.</ref> ذیل مدخل [[ابان بن سعید]]، نام این [[راهب]] را «بُکاء» ثبت کرده است. وی شامی است و هرچند نزد [[رسول خدا]]{{صل}} نیامد، [[اسلام]] را پذیرفت؛ از این رو، [[صحابه]] نیست. خبر او را [[هیثم بن عدی]] این گونه نقل کرده است: [[سعید بن عاصی]] گوید: زمانی که پدرم در [[جنگ بدر]] کشته شد. من نزد عمویم [[ابان بن سعید بن عاص]] بودم. او پیوسته به [[بدگویی]] از [[پیامبر]] مشغول بود. تا اینکه برای [[تجارت]] به [[شام]] رفت و یک سال در آنجا ماند و بازگشت و نخستین سؤال او درباره پیامبر بود. عمویم عبدالله به او گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] کار او بالا گرفته و عزیزتر از گذشته شده است. [[ابان]] مدتی [[سکوت]] کرد و همانند گذشته به رسول خدا{{صل}} [[دشنام]] نداد. آنگاه سفرهای انداخت و بزرگان [[بنی امیه]] را جمع کرد و گفت: زمانی که من در شام بودم، راهبی در قریه با مردی<ref>از دهات بلیخ در دیار مضر، میان رقه و حران در جزیره، ر.ک: یاقوت حموی، ج۱، ص۳۳۰.</ref> بود که او را بکاء میگفتند و چهل سال بود از صومعهاش پایین نیامده بود. یک [[روز]] پایین آمد و [[مردم]] به دیدارش رفتند. من نیز رفتم و پس از مدتی چون با او [[خلوت]] کردم، خود را معرفی کردم و از او پرسیدم که مردی از ما مدعی شده که پیامبر خداست. راهب پرسید: نامش چیست؟ گفتم: [[محمد]]. گفت: چه مدت است؟ گفتم: حدود بیست سالی میشود. گفت: آیا میخواهی اوصاف او را بگویم. سپس بدون هیچ اشتباهی اوصاف محمد{{صل}} را گفت و اینکه او بر دشمنانش [[پیروز]] خواهد شد و افزود: به خدا سوگند او همان پیامبر این [[امت]] است که [[دین]] او | [[ابن حجر]]<ref>ابن حجر، ج۱، ص۱۶۹.</ref> ذیل مدخل [[ابان بن سعید]]، نام این [[راهب]] را «بُکاء» ثبت کرده است. وی شامی است و هرچند نزد [[رسول خدا]]{{صل}} نیامد، [[اسلام]] را پذیرفت؛ از این رو، [[صحابه]] نیست. خبر او را [[هیثم بن عدی]] این گونه نقل کرده است: [[سعید بن عاصی]] گوید: زمانی که پدرم در [[جنگ بدر]] کشته شد. من نزد عمویم [[ابان بن سعید بن عاص]] بودم. او پیوسته به [[بدگویی]] از [[پیامبر]] مشغول بود. تا اینکه برای [[تجارت]] به [[شام]] رفت و یک سال در آنجا ماند و بازگشت و نخستین سؤال او درباره پیامبر بود. عمویم عبدالله به او گفت: به [[خدا]] [[سوگند]] کار او بالا گرفته و عزیزتر از گذشته شده است. [[ابان]] مدتی [[سکوت]] کرد و همانند گذشته به رسول خدا{{صل}} [[دشنام]] نداد. آنگاه سفرهای انداخت و بزرگان [[بنی امیه]] را جمع کرد و گفت: زمانی که من در شام بودم، راهبی در قریه با مردی<ref>از دهات بلیخ در دیار مضر، میان رقه و حران در جزیره، ر.ک: یاقوت حموی، ج۱، ص۳۳۰.</ref> بود که او را بکاء میگفتند و چهل سال بود از صومعهاش پایین نیامده بود. یک [[روز]] پایین آمد و [[مردم]] به دیدارش رفتند. من نیز رفتم و پس از مدتی چون با او [[خلوت]] کردم، خود را معرفی کردم و از او پرسیدم که مردی از ما مدعی شده که پیامبر خداست. راهب پرسید: نامش چیست؟ گفتم: [[محمد]]. گفت: چه مدت است؟ گفتم: حدود بیست سالی میشود. گفت: آیا میخواهی اوصاف او را بگویم. سپس بدون هیچ اشتباهی اوصاف محمد{{صل}} را گفت و اینکه او بر دشمنانش [[پیروز]] خواهد شد و افزود: به خدا سوگند او همان پیامبر این [[امت]] است که [[دین]] او غالب آید، پس وارد [[صومعه]] خود شد و گفت: به او [[سلام]] برسان. این جریان در سال [[حدیبیه]] اتفاق افتاده است<ref>ابن عساکر، ج۶، ص۱۲۹؛ با اندکی تفصیل ابن اثیر، ج۱، ص۱۴۹؛ ابن حجر، ج۱، ص۴۷۳.</ref><ref>[[محمد رضا هدایتپناه|هدایتپناه، محمد رضا]]، [[دانشنامه سیره نبوی ج۲ (کتاب)|مقاله «بکاء راهب»، دانشنامه سیره نبوی]] ج۲، ص:۲۵۸-۲۵۹.</ref> | ||
== جستارهای وابسته == | == جستارهای وابسته == |