جز
وظیفهٔ شمارهٔ ۵
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۱) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[حمید بن قحطبه طوسی در تراجم و رجال]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در تاریخ اسلامی]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط = }} | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[حمید بن قحطبه طوسی در تراجم و رجال]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در تاریخ اسلامی]] - [[حمید بن قحطبه طوسی در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط = }} | ||
خط ۶: | خط ۵: | ||
یک [[سری]] [[روایات]] و داستانهایی به چشم میخورد که آن را به حمید بن قحطبه ربط میدهند. اجمالاً به آنها میپردازیم: | یک [[سری]] [[روایات]] و داستانهایی به چشم میخورد که آن را به حمید بن قحطبه ربط میدهند. اجمالاً به آنها میپردازیم: | ||
#[[کشتار]] فجیع ۶۰ تن از [[سادات]] و [[علویان]] در [[زندان]]، توسط شخص حمید بن قحطبه: [[عبیدالله بزاز نیشابوری]] میگوید: «من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از [[حکمرانان]] [[هارون]]) [[معامله]] داشتم. روزی برای [[دیدار]] او بار [[سفر]] بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز [[لباس]] سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن میگذشت! [[سلام]] کردم، حمید تشت و آفتابهای آورد و دستهایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دستها نمود. سپس سفره [[غذا]] را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون [[ماه رمضان]] است و [[روزه]] هستم! در بین غذاخوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفتم: فراموش کردم که ماه رمضان است و روزهام؛ اما شما چرا روزه نیستید؟ حمید گفت: من علت خاصی برای خوردن روزهام ندارم و از [[سلامت]] نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از [[اشک]] شد و گریست! پس از آنکه از خوردن [[فراغت]] یافت، از او پرسیدم: علت [[گریستن]] شما چیست؟ جواب داد: هارون الرشید، هنگامی که در [[طوس]] بود، در یکی از شبها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که به من افتاد گفت: حمید! تا چه اندازه از [[امیرالمؤمنین]] [[اطاعت]] میکنی؟ گفتم: با [[مال]] و جانم! [[هارون]] سر به زیر انداخت و [[دستور]] داد به خانهام برگردم. از رسیدنم به [[منزل]] چندانی نگذشته بود که [[مأمور]] آمد و گفت: [[خلیفه]] با تو کار دارد. میترسیدم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم: با [[جان]] و مال و [[خانواده]] و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانهام رسیدم، باز فرستاده هارون آمد و گفت: [[امیر]] با تو کار دارد. در پیش هارون حاضر شدم، دیدم او در همان حالت گذشتهاش نشسته است. از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم. هارون خندید و سپس به من گفت: این [[شمشیر]] را بردار و آنچه این [[غلام]] به تو دستور میدهد، به جای آر! [[خادم]] شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی برد. آن حیاط سه اتاق داشت با دربهایی قفل شده، در وسط حیاط با چاهی رو برو شدم. خادم در یکی از اتاقها را باز کرد. در آن اتاق، بیست تن از پیر و [[جوان]] که همگی به زنجیر بسته شده بودند. غلام به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها [[فرمان]] داده است. آنان همه [[علوی]] و از [[نسل علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند. خادم یکی یکی آنان را میآورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر میزدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن [[چاه]] انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر [[علوی]] به زنجیر بسته شده بودند. [[خادم]] گفت: [[امیرالمؤمنین]] فرموده است که اینان را هم بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من میآورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازههای آنان را به [[چاه]] میریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از [[فرزندان علی]]{{ع}} به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی! باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: [[نفرین]] بر تو ای [[بدبخت]]! [[روز قیامت]] هنگامی که تو را نزد جد ما [[رسول الله]]{{صل}} بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از [[فرزندان]] آن [[حضرت]] را که زاده [[علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند، به [[قتل]] رساندی؟ در این هنگام دستها و شانههایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم [[جسد]] او را به چاه افکند اکنون با این [[وصف]]، [[روزه]] و [[نماز]] چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در [[آتش]]، جاودان خواهم ماند»<ref>بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۱-۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، باب ۹، ص۲۱۷-۲۲۲.</ref>! | # [[کشتار]] فجیع ۶۰ تن از [[سادات]] و [[علویان]] در [[زندان]]، توسط شخص حمید بن قحطبه: [[عبیدالله بزاز نیشابوری]] میگوید: «من با حمید بن قحطبه طوسی (یکی از [[حکمرانان]] [[هارون]]) [[معامله]] داشتم. روزی برای [[دیدار]] او بار [[سفر]] بستم. وقتی به آنجا رسیدم، از آمدن من باخبر شد! هنوز [[لباس]] سفر بر تن داشتم که مرا احضار کرد. به نزد او رفتم. وی را در اتاقی دیدم که آب از وسط آن میگذشت! [[سلام]] کردم، حمید تشت و آفتابهای آورد و دستهایش را شست. مرا نیز توصیه به شستن دستها نمود. سپس سفره [[غذا]] را پهن کردند. من فراموش کرده بودم که اکنون [[ماه رمضان]] است و [[روزه]] هستم! در بین غذاخوردن یادم آمد و بلافاصله دست از غذا کشیدم. حمید از من پرسید: چه شد؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفتم: فراموش کردم که ماه رمضان است و روزهام؛ اما شما چرا روزه نیستید؟ حمید گفت: من علت خاصی برای خوردن روزهام ندارم و از [[سلامت]] نیز برخوردارم. سپس چشمانش پر از [[اشک]] شد و گریست! پس از آنکه از خوردن [[فراغت]] یافت، از او پرسیدم: علت [[گریستن]] شما چیست؟ جواب داد: هارون الرشید، هنگامی که در [[طوس]] بود، در یکی از شبها مرا خواست. چون به محضر او رفتم، دیدم رو به روی وی شمعی در حال سوختن است و شمشیری آخته نیز در جلو اوست و خدمتکار او هم ایستاده بود. هنگامی که در برابر وی قرار گرفتم، چشمش که به من افتاد گفت: حمید! تا چه اندازه از [[امیرالمؤمنین]] [[اطاعت]] میکنی؟ گفتم: با [[مال]] و جانم! [[هارون]] سر به زیر انداخت و [[دستور]] داد به خانهام برگردم. از رسیدنم به [[منزل]] چندانی نگذشته بود که [[مأمور]] آمد و گفت: [[خلیفه]] با تو کار دارد. میترسیدم هارون قصد کشتن مرا داشته باشد. اما چون در برابر وی حاضر شدم، از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم: با [[جان]] و مال و [[خانواده]] و فرزندم. هارون تبسمی کرد و دستور داد برگردم. چون به خانهام رسیدم، باز فرستاده هارون آمد و گفت: [[امیر]] با تو کار دارد. در پیش هارون حاضر شدم، دیدم او در همان حالت گذشتهاش نشسته است. از من پرسید: از امیرالمؤمنین چگونه اطاعت میکنی؟ گفتم: با جان و مال و خانواده و فرزند و دینم. هارون خندید و سپس به من گفت: این [[شمشیر]] را بردار و آنچه این [[غلام]] به تو دستور میدهد، به جای آر! [[خادم]] شمشیر را برداشت و به من داد و مرا به حیاطی برد. آن حیاط سه اتاق داشت با دربهایی قفل شده، در وسط حیاط با چاهی رو برو شدم. خادم در یکی از اتاقها را باز کرد. در آن اتاق، بیست تن از پیر و [[جوان]] که همگی به زنجیر بسته شده بودند. غلام به من گفت: امیرالمؤمنین تو را به کشتن همه اینها [[فرمان]] داده است. آنان همه [[علوی]] و از [[نسل علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند. خادم یکی یکی آنان را میآورد و من هم گردن ایشان را با شمشیر میزدم، تا آنکه آخرینشان را نیز گردن زدم! سپس خادم جنازهها و سرهای کشتگان را در آن [[چاه]] انداخت. آنگاه، خادم در اتاق دیگری را گشود. در آن اتاق هم بیست نفر [[علوی]] به زنجیر بسته شده بودند. [[خادم]] گفت: [[امیرالمؤمنین]] فرموده است که اینان را هم بکشی! بعد یکی یکی آنان را پیش من میآورد و من گردن میزدم و او هم سرها و جنازههای آنان را به [[چاه]] میریخت تا آنکه همه را کشتم. سپس در اتاق سوم را گشود و در آن هم بیست تن از [[فرزندان علی]]{{ع}} به زنجیر کشیده شده بودند. خادم گفت: امیرالمؤمنین فرموده است که اینان را نیز بکشی! باز به شیوه قبل همه را کشتیم تا این که از آنان تنها پیرمردی باقی مانده بود. آن پیر به من گفت: [[نفرین]] بر تو ای [[بدبخت]]! [[روز قیامت]] هنگامی که تو را نزد جد ما [[رسول الله]]{{صل}} بیاورند تو چه عذری خواهی داشت که شصت تن از [[فرزندان]] آن [[حضرت]] را که زاده [[علی]]{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} بودند، به [[قتل]] رساندی؟ در این هنگام دستها و شانههایم به لرزه افتاد. خادم نگاهی غضبناک به من کرد! لذا آن پیر را نیز کشتم و خادم [[جسد]] او را به چاه افکند اکنون با این [[وصف]]، [[روزه]] و [[نماز]] چه سودی برایم خواهد داشت، حال آنکه در [[آتش]]، جاودان خواهم ماند»<ref>بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۱-۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۱، باب ۹، ص۲۱۷-۲۲۲.</ref>! | ||
#[[مرگ]] [[هارون الرشید]] در باغ حمید بن قحطبه: آمده است که: هارون الرشید برای سرکوبی [[قیام]] [[رافع بن لیث]] در اواخر [[سال ۱۹۲ هجری]] [[عزم]] [[سفر]] به [[خراسان]] نمود. او با رسیدن به توس، بدلیل عود نمودن بیماریش، در باغ حمید بن قحطبه اقامت گزید و در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری، از [[دنیا]] رفت و در همان باغ مدفون شد<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۰، به نقل از اخبار الطوال.</ref>. | # [[مرگ]] [[هارون الرشید]] در باغ حمید بن قحطبه: آمده است که: هارون الرشید برای سرکوبی [[قیام]] [[رافع بن لیث]] در اواخر [[سال ۱۹۲ هجری]] [[عزم]] [[سفر]] به [[خراسان]] نمود. او با رسیدن به توس، بدلیل عود نمودن بیماریش، در باغ حمید بن قحطبه اقامت گزید و در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری، از [[دنیا]] رفت و در همان باغ مدفون شد<ref>تاریخ آستان قدس رضوی، ج۱، ص۳۰، به نقل از اخبار الطوال.</ref>. | ||
#شستن لباسهای [[امام رضا]]{{ع}} توسط [[کنیزان]] حمید بن قحطبه و جریان [[حرز]] [[امام]]{{ع}}: وقوع داستان اول و دوم مربوط به [[زمان]] [[خلافت]] هارون الرشید است. هارون در [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری و با مرگ [[هادی]]، به [[خلافت]] رسید، و سرانجام در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری درگذشت. وقوع داستان سوم مربوط به سالهای [[هجرت]] [[امام رضا]]{{ع}} به [[خراسان]] میباشد. طبق [[تاریخ]]، [[امام]] در اواخر [[سال ۲۰۰ هجری]] هجرت را آغاز و در [[سال ۲۰۱ هجری]] وارد خراسان شدند و در [[سال ۲۰۳ هجری]] به [[شهادت]] رسیدند. | #شستن لباسهای [[امام رضا]]{{ع}} توسط [[کنیزان]] حمید بن قحطبه و جریان [[حرز]] [[امام]]{{ع}}: وقوع داستان اول و دوم مربوط به [[زمان]] [[خلافت]] هارون الرشید است. هارون در [[سال ۱۷۰ هجری]] قمری و با مرگ [[هادی]]، به [[خلافت]] رسید، و سرانجام در [[سال ۱۹۳ هجری]] قمری درگذشت. وقوع داستان سوم مربوط به سالهای [[هجرت]] [[امام رضا]]{{ع}} به [[خراسان]] میباشد. طبق [[تاریخ]]، [[امام]] در اواخر [[سال ۲۰۰ هجری]] هجرت را آغاز و در [[سال ۲۰۱ هجری]] وارد خراسان شدند و در [[سال ۲۰۳ هجری]] به [[شهادت]] رسیدند. | ||
خط ۲۳: | خط ۲۲: | ||
[[رده:حمید بن قحطبه طوسی]] | [[رده:حمید بن قحطبه طوسی]] | ||
[[رده:اعلام]] | [[رده:اعلام]] |