|
|
(۲۵ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۷ کاربر نشان داده نشد) |
خط ۱: |
خط ۱: |
| {{خرد}}
| | #تغییر_مسیر [[باذان فارسی]] |
| {{امامت}}
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
| : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:</div>
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
| : <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[باذان رومی در رجال و تراجم]] | [[باذان رومی در تاریخ اسلامی]]</div>
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
| | |
| ==[[ایرانیان]] و [[یمن]]==
| |
| در [[زمان]] انوشیروان، [[دولت]] [[حبشه]] به یمن حمله کرد و [[حکومت]] آن منطقه را بر انداخت<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از [[مرگ]] ابرهه، پسرش، یکسوم من بن ابرهه [[زبون]] و بعد شا از وی برادرش، مسروق بن شده و زنانشان را به اسیری گرفتند و مردان شان را کشتند و فرزندانشان را بر ترجمانی ترجمه [[زبان عربی]] میان خودشان و [[عربها]] واداشتند<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۸۹-۶۸۸.</ref>. با اوج گرفتن [[ظلم و جور]] آنها بر [[مردم]]، [[عام و خاص]] [[اهل]] یمن [[شب]] و [[روز]] مرگ آنها را از [[خدا]] میخواستند. در این موقع فردی از [[قبیله]] [[حمیر]] به نام [[سیف بن ذی یزن]]، یا [[یوسف بن ذی یزن]]، از اشراف یمن به نزد [[قیصر روم]] رفت و کمک خواست اما [[قیصر]] به بهانه دور بودن یمن از آنجا او را [[یاری]] نکرد. [[سیف]] به نزد [[عمرو بن منذر]]، [[حاکم]] [[حیره]] رفت که او سیف را به نزد [[کسری]] [[راهنمایی]] کرد. او وقتی نزد کسری رفت، از [[اضطراب]] اهل یمن و [[لشکر]] حبشه خبر داد و درخواست لشکری کرد که به کمک آنها [[سپاه]] حبشی را از یمن بیرون کند و آنجا را [[ملک]] کسری کند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۱۳۰.</ref>.
| |
| | |
| مؤرخین نوشتهاند: سیف مدت هفت سال در تیسفون ([[مدائن]]) اقامت نمود تا اجازه یافت که با انوشیروان [[ملاقات]] کند. سیف به انوشیروان گفت: مرا در [[جنگ]] با [[حبشیان]] یاری کن و گروهی از [[سربازان]] خود را با من بفرست تا مملکت خود را پس بگیرم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. اما [[پادشاه ایران]] (کسری) گفت: [[ملک]] [[یمن]] چه ارزشی دارد، که ما لشکری را دچار مشکل کنیم و به آنجا بفرستیم؟ اما [[نقل]] دیگری است که انوشیروان گفت: در آئین من روا نیست که [[لشکریان]] خود را [[فریب]] دهم و آنها را به کمک افرادی که با من هم [[عقیده]] نیستند، بفرستم<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۳.</ref>. بعد از آن ده هزار [[درهم]] و خلعتی [[نیکو]] به [[سیف]] داد. اما سیف همان جا درهمها را به [[مردم]] داد که این عمل باعث شد تا کسری بار دیگر سیف را احضار نماید و علت این عمل را جویا شود. سیف گفت: این عمل را به این [[دلیل]] انجام دادم که [[کوه]] و صحرای [[ولایت]] من زر و سیم است و سیم و زر به معدن بردن لایق من نباشد بلکه من بهر آن آمدم که [[پادشاه]] به من لشکری دهد تا دور [[حق]] کی ادویات [[مظلوم]] کارت از [[علوم]] [[ظالم]] برای بستانم. بعد کسری [[خواص]] خود را خواند و با آنها [[مشورت]] کرد، که برخی موافق و برخی [[مخالف]] فرستادن لشکری به یمن بودند اما فردی که از همه بزرگتر بود گفت: ای پادشاه! تو [[اسیران]] بسیاری داری و همه را به این دلیل زندانی کردهای که هلاک شوند پس اگر آنها را [[آزاد]] و بدانجا بفرستی تا [[جنگ]] کنند از دو حال خارج نیست؛ یا اینکه [[لشکر]] [[سپاه]] حبشی را [[شکست]] داده که مراد پادشاه حاصل شده و یا اینکه لشکر شکست میخورند که [[قتل]] زندانی توسط کسی دیگر باشد، بهتر است. پادشاه از این سخن خوشش آمد و حدود هشتصد نفر زندانی و به قولی هزار نفر که از جمله آنها وهرز یا بهروز<ref>نام حقیقی او خرزاد بود.</ref> که مردی سالخورده و دارای مرتبه بود (او را کسری بر بقیه [[امیر]] کرد)، همراه [[سیف بن ذی یزن]] با هشت کشتی روانه [[یمن]] کرد اما دو کشتی [[غرق]] شد و شش کشتی به یمن رسیدند. بعد از رسیدن به یمن، [[سیف]] از [[قبایل عرب]] [[لشکر]] جمع کرد و همراه لشکر [[فارس]] به سوی [[سپاه]] مسروق بن ابرهه رفتند که سپاه مسروق یکصد هزار نفر بودند که او به خود و یارانش [[مغرور]] شد و به وهرز گفت: "اگر [[دوست]] داری به سوی [[بلادت]] برگرد و اگر مرگت را دوست داری درباره تو [[تصمیم]] میگیرم. سپس در [[جنگ]] آن دو لشکر، مسروق کشته شد و سپاه [[حبشه]] رو به نابودی رفت و تعداد بسیاری از آنها کشته و [[اسیر]] شدند و بقیه گریختند. بدین ترتیب، به [[حکومت]] هفتاد و دو ساله [[حبشیان]] خاتمه دادند. و هرز و سیف به [[صنعا]] که [[دارالملک]] یمن بود، رفتند و [[ملک]] یمن را به دست گرفتند و این واقعه در سال ۵۷۵ میلادی بود.
| |
| | |
| [[مسعودی]] میگوید: پسر سیف به نام معدیکرب در [[پادشاهی]] همراه و هرز بود. بعد از [[پیروزی]] بر حبشیان، گروهی از اشراف [[عرب]] و زعماء آنها به نزد معدیکرب آمدند و برگشت پادشاهی به سوی او را تهنیت گفتند؛ از جمله این افراد [[عبدالمطلب بن هاشم]]، [[امیة بن عبدشمس]]، [[خویلد بن اسد]] بودند. معدیکرب بعد از چهار سال پادشاهی بر یمن توسط فردی حبشی کشته شد. وی آخرین [[پادشاه]] از ۳۷ پادشاه یمن از [[قحطان]] بود و بعد از وی وهرز از جانب [[کسری]] پادشاه آنجا شد تا در صنعا مرد و بعد فردی به نام وین که بسیار مسرف و جبار بود و بعد از وی مرزبان و بعد پسرش تینجان، [که] در برخی منابع او را [[خسرو]] مینامند. لیکن کسری وی را [[عزل]] کرد و [[امیر]] دیگری فرستاد به نام [[باذان]] که باذان پادشاه یمن تا [[بعثت پیامبر]]{{صل}} بود<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: پاینده)، ج۲، ص۹۳-۶۸۹.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==ابناء احرار==
| |
| حضور جنگجویان [[ایرانی]] در بندر عدن و صنعا و حومه از ۵۷۵ م به بعد آنجا را به [[هیئت]] پادگانهای نظامی در آورده بود و بقیه [[سرزمین]] [[یمن]] به چهار ایالت تقسیم شد و هر ایالت را به یکی از سران [[قبایل]] پیشین (مخلاف) سپردند تا به گونه مستقل به [[حکومت]] پردازند و خراجی را که به وسیله [[خسرو]] انوشیروان [[تعیین]] شده بود از رعایا بگیرند و نزد سپهبد [[ایرانی]] که در پادگانهای [[صنعا]] میزیست، بفرستند. بنا بر شرایطی که انوشیروان برای آنان مقرر داشته بود، [[ایرانیان]] ساکن یمن میتوانستند از غیر ایرانیان [[همسر]] بگیرند، اما غیر ایرانیان مجاز به [[ازدواج]] با [[زنان]] ایرانی نبودند. [[فرزندان]] ایرانیان سپاهی و [[همسران]] غیر ایرانی، ابناء احرار نامیده شدند<ref>دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| [[بحرین]] و یمن و جنوب [[عربستان]] که مستقیماً به دست ایرانیان و ابناء اداره میشد از آن پس در تقسیمات [[اداری]] در شمار یکی از چهار استان [[ایران]] در آمد و به نام استان نیمروز یا گستک نیمروز یا [[ملک]] هاماوران خوانده میشد و [[فرمانده]] آن را که سپهبد بود، ماذوسپان یا مرزبان نیمروز میگفتند.
| |
| | |
| [[هدف]] نهایی خسرو انوشیروان از مساعدت نظامی به [[امیر]] زاده [[حمیری]] یمن گسترش [[سلطه]] و استینی [[سپاه]] ساسانی در آن منطقه بود تا هم از نظر [[اقتصادی]] [[خراج]] جنوب عربستان و یمن و بحرین به آسانی فراهم آید و هم [[حکام]] دست نشانده ایرانی یا ابناء یمن، از راههای بازرگانی و کالاهای قیمتی که از [[راه]] دریای [[هند]] به بنادر یمن و جنوب عربستان میآمد و سپس از دو طریق دریایی دریای سرخ و راه خشکی حضرموت و [[منزل]] گاههای نامن صحرای عربستان به [[فلسطین]] حمل میشد، با دقت [[مراقبت]] کنند. سران قبایل و [[مخالفین]] [[یمنی]] و جنوب عربستان، پیشکشها و خراج رعایا را در سه نوبت یا سالانه به حکومت صنعا تحویل میدادند و آنان بنا بر [[وظیفه]] ای که برایشان معین شده بود، خراجها، پیشکشها و گزارشهای ابناء را با پیکها و کاروانهای ویژه به دربار [[مدائن]] میفرستادند<ref>دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==[[باذان]]==
| |
| بادام، باذان از ابناء<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۴؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۱۹۵؛ دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۸.</ref>، فرزند ساسان جرون، آخرین [[حکمران]] [[ایرانی]] [[یمن]] بود. باذان معرب باذام است و به قولی دیگر مرکب از دو جزء (باذ + ان) که جزء اخیرش پسوند نسبت است و بر [[شهرت]] [[خانوادگی]] دلالت دارد<ref>دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۸.</ref>.
| |
| | |
| در برخی منابع، باذان را با ذال معجمه و الف و نون، اسم یک [[شهر]] [[اردبیل]]، مشهور به [[آذربایجان]] معرفی کردهاند<ref>المعارف، ابن قتیبة دینوری، ص۴۷۹.</ref>. این [[فرد]] را [[ابوصالح]] بادام نیز یاد کردهاند که وی [[بنده]] [[آزاد]] شده [[ام هانی]] دختر، [[ابوطالب]] و [[خواهر]] [[امام علی]]{{ع}}، است<ref>الاصنام، ابن کلبی (ترجمه: جلالی نایینی)، ص۱۳؛ المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۴۷۹؛ أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۷، ص۳۶۳.</ref>.
| |
| | |
| [[ابن سعد]] در طبقات او را از زمره [[محدثین]] به شمار آورده و او را [[ثقه]] دانسته است. [[محمد بن عبدالکریم شهرستانی]] در مقدمه [[تفسیر]] مفاتیح الاسرار و مصابیح الأبرار وی را از [[شاگردان]] [[ابن عباس]] در [[علم تفسیر]] بر میشمارد. مستوفی در [[تاریخ]] گزیده او را با صفت [[مفسر]] یاد کرده است. اما برخی از محدثین [[اهل سنت و جماعت]] وی را در [[حدیث ضعیف]] دانستهاند<ref>الاصنام، ابن کلبی (ترجمه: جلالی نایینی)، ص۱۳؛ أمتاع الأسماع، مقریزی، ج۷، ص۳۶۳.</ref>.
| |
| | |
| [[ابن قتیبه دینوری]] نیز وی را صاحب تفسیر دانسته و این که [[قرآن]] را خوب و [[نیکو]] قرائت نمیکرد <ref>المعارف، ابن قتیبه دینوری، ص۴۷۹.</ref>.
| |
| | |
| در مورد [[مرگ]] باذان [[نقل]] شده که وی در [[سال دهم هجری]] درگذشت و [[پیامبر]] یا فرزندش را به [[حکومت]] یمن [[منصوب]] کرد<ref>دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| باذان اولین کسی از [[ملوک]] [[عجم]] بود که [[اسلام]] آورد و اولین فردی که در اسلام بر یمن [[امیر]] شد <ref>سیرت رسول الله، قاضی ابرقوه، ج۱، ص۹۵؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۵؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی دمشقی، ج۱۱، ص۳۳۸.</ref>.
| |
| | |
| و از جمله افتخارات او در [[اسلام]]، کشتن [[اسود العنسی]] [[کذاب]] بود. اما در مورد اینکه چگونه [[باذان]] اسلام آورد، منابع به تفصیل آن را [[نقل]] میکنند. در نخستین سال [[بعثت]]، باذان به محض دریافت خبر [[دعوت پنهانی]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} در [[مکه]]، به [[خسرو]] گزارش کرد: "در بلندیهای تهامه صاحب دعوتی ظاهر شده است که در [[پنهانی]] [[مردم]] را به آئین خویش میخواند" و به گفته [[حمزه اصفانی]]، باذان این گزارش را در نوزدهمین سال [[حکومت]] [[خسرو پرویز]] و به گفته ی دیگر، در بیستمین سال حکومت او ارسال داشته است<ref> دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| در نقل دیگر چنین آمده است: بعد از آنکه باذان به [[پادشاهی]] [[یمن]] رسید، [[پیامبر]]{{صل}}، [[دعوت]] خود را آغاز کرد و بعضی مردم به وی [[ایمان]] آوردند و خبر به کسری رسید که مردی از مکه ظاهر شده است و دعوی [[پیغمبری]] میکند و از کسی [[اطاعت]] نمیکند و مردم را به [[دین]] خود دعوت میکند، [[کسری]] [[خشمگین]] شد و نامهای به باذان نوشت که به ما خبر رسیده که مردی در مکه پیدا شده و از ما اطاعت نمیکند و مردم را به دین خود میخواند و میگوید که من [[پیغمبر]] خدایم. اکنون لشکری بردار و به [[جنگ]] وی برو و اگر به [[طاعت]] ما در میآید و [[توبه]] میکند، از این کار صرف نظر کن و اگر نه، سر وی نزد من بفرست<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۶۹.</ref>. بعضی از مؤرخین و ترجمه نگاران نوشتهاند که در نامهاش به باذان چنین نوشت: اگر تو خود این مردی را که در سرزمینی که تحت [[نفوذ]] توست پیدا شده و مرا به دین خود میخواند، [[ادب]] نمیکنی، پس دو مرد چابک بفرست تا او را نزد من بیاورند<ref>سبل الهدی و الرشاد، صالحی، ج۱۱، ص۳۳۸؛ دانشنامه جهان اسلام، جمعی از نویسندگان، ج۱، ص ۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| اما درباره این که چگونه خسرو پرویز مطلع شد و [[نامه]] مزبور را چه زمانی به [[باذان]] فرستاد، اکثر مؤرخین برآنند که [[پیامبر]]{{صل}} نامههایی را به سران کشورهای مختلف فرستادند و آنها را به سوی [[اسلام]] [[دعوت]] کردند. نامهای نیز به کسری ارسال شد اما کسری نامه پیامبر{{صل}} را پاره کرد و به عاملش در [[یمن]] نامه گفته شده را نوشت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۴۶۵؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۱۱، ص۳۳۸.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==نامه [[پیامبری]]{{صل}} به [[خسرو پرویز]]==
| |
| [[واقدی]] میگوید که [[رسول خدا]]{{صل}}، [[عبدالله بن حذافة السهمی]] را به سوی کسری<ref>کسری، معرب کلمه خسرو و در فارسی به معنای بزرگ میباشد که لقب عام برای پادشاهان ساسانی بود و منظور از کسری در نامه پیامبر خسرو پرویز است. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۳، ص۸۱).</ref> فرستاد و همراه او نامهای بود که در آن چنین آمده بود: به [[نام خداوند]] [[بخشنده]] [[مهربان]]؛ از [[محمد]]، رسول خدا به کسری، بزرگ [[فارس]]؛ [[سلام]] بر کسی که [[هدایت]] را [[پیروی]] نماید و [[ایمان]] آورد به [[خدا]] و رسولش و [[گواهی]] دهد که خدایی جز خدای یگانه نیست؛ یکتاست و شریکی برای او نیست و محمد [[بنده]] و [[رسول]] اوست. دعوت میکنم تو را به سوی خدا، پس به [[درستی]] که من، [[رسول الله]] به سوی [[مردم]] هستم و آمدهام تا کسی را که زنده است [[بیم]] دهد و سخن ما بر [[کافران]] محقق شود<ref>{{متن حدیث| لِيُنْذِرَ مَنْ كٰانَ حَيًّا، وَ يَحِقَّ اَلْقَوْلُ عَلَى اَلْكٰافِرِينَ}}؛</ref>. اسلام بیاور تا [[سلامت]] بمانی، پس اگر ابا کنی [[گناه]] [[مجوس]] ([[زرتشتیان]]) بر توست. عبدالله بن حذافة گفت: همراه نامه به در (کاخ) کسری رسیدم، [[طلب]] [[اذن]] بر کسری را کردم تا نزد او (کسری برسم. نامه رسول خدا{{صل}} را به او دادم، برای او قرائت کردند. سپس آن را گرفت و پاره کرد و گفت: "او که برده من است برای من نامه مینویسد". سپس در نامهای به باذان نوشت که افرادی را بفرست تا این مرد در [[حجاز]] را نزد من بیاورند»<ref>تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: حسین علی عربی)، ج۴، ص۷۶.</ref>.
| |
| | |
| هنگامی که این خبر به [[رسول خدا]]{{صل}} رسید، فرمود: "ملکش پاره شود" (یعنی پادشاهیاش از هم بپاشد) هم چنین در [[حدیث]] [[ابی هریره]] و غیر او ذکر میکند که کسری تنها در [[خانه]] بود که مردی به سوی او آمد در حالی که در دستش [[عصا]] بود، پس گفت: "ای کسری به [[درستی]] که [[خدا]] رسولی [[مبعوث]] کرده و بر او کتابی فرو فرستاده، پس [[اسلام]] بیاور تا [[سلامت]] بمانی و [[پیروی]] کن او را تا [[ملک]] و پادشاهیات برایت بماند". کسری گفت: "تأثیر آن چه [[دعوت]] کردی تأخیر بینداز". سپس کسری بعد از رفتن آن مرد به اطرافیان در بیرون خانه گفت: "این کسی که داخل بر من شد چه کسی بود؟" گفتند: به خدا [[سوگند]] که کسی بر تو وارد نشد و ما اجازه ندادیم کسی از در بر تو وارد شود. کسری مکث کرد تا سال بعد بار دوم همان مرد به سوی او آمد و همان سخنان گذشته را تکرار کرد و گفت اگر اسلام نیاوری عصا را میشکنم؛ یعنی او را [[تهدید]] کرد. کسری گفت: "این کار را انجام نده و اثر آنچه گفتی را به تأخیر بینداز. پس برای بار سوم سال بعد آمد و عصا را بر سر کسری [[شکست]] و از نزد او بیرون رفت. و گفته شده: پسرش در همان [[شب]] او را کشت. این را خدا میداند. اما رسول خدا{{صل}} درباره [[مرگ]] کسری به فرستادههای [[باذان]] گفته بود و جواب [[نامه]] آنها را به تأخیر انداخت و بعد خبر مرگ کسری را به آنها داد <ref>عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۲، ص۳۲۸.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==باذان و فرستادگانش==
| |
| بعد از این که نامه [[خسرو]] به باذان [[ابلاغ]] شد، باذان یکی از قهرمانان خود را به نام [[بابویه]] که در نویسندگی نیز مهارت داشت، به سوی [[مکه]] فرستاد و مرد دیگری از [[ایران]] به نام خورخسرو را همراه او روانه کرد و [[نامه]] کسری را به همراه نامهای از خود برای [[رسول خدا]]{{صل}} فرستاد. هم چنین به [[بابویه]] گفت: "هوشیار باش و از طریق [[ادب]] خارج مشو، اگر او را [[دروغگو]] یافتی به دربار ایران بیاورش و اگر راستگوست به من گزارش بده"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۱۷۳؛ السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸.</ref>.
| |
| | |
| بابویه و خورخسرو به [[خیال]] این که رسول خدا{{صل}} در [[مکه]] است، تا طایف آمدند. در آنجا از [[محل زندگی]] رسول خدا{{صل}} [[پرسش]] کردند. [[مردم]] به ایشان گفتند که او در [[مدینه]] است. پس در مدینه [[خدمت]] [[حضرت]] رسیدند.
| |
| | |
| بابویه به [[پیامبر]]{{صل}} گفت: "شاهنشاه کسری به [[سلطان]] [[باذان]] نوشته است کسی را بفرستد تا شما را نزد او ببرد، و او ما را نزد شما فرستاده و گفته است اگر امر شاهنشاه را [[اجابت]] کنید من درباره شما نامه ای به او مینویسم که به حال شما [[نافع]] باشد و سفارش مینابود کنم میکه کند تو را [[آزاد]] سازد، ولی اگر [[سرکشی]] کرده و اجابت نکنی، تو و قبیلهات را هلاک و نابود میکند و [[شهر]] و دیار تو را خراب خواهد کرد». فرستادگان، به رسم [[فارس]] و ایران در آن [[زمان]]، صورتها را تراشیده و سبیلها را بلند نگه میداشتند و [[پیامبر اسلام]]{{صل}} از دیدن چهره آنها [[کراهت]] داشتند. پیامبر{{صل}} آنان فرمود: «وای بر شما! چه کسی به شما چنین [[دستور]] داده است؟" آنها گفتند: خدای ما (ربنا). حضرت فرمود: "ولی خدای من دستور داده است ریش بگذارم و [[سبیل]] را بچینم" و سپس به ایشان اجازه بازگشت داد و فرمود: "فردا نزد من بیایید و جواب بگیرید". [[روز]] بعد هنگامی که فرستادگان برای درخواست جواب خدمت رسول خدا{{صل}} رسیدند، حضرت فرمود: "پروردگارم به من خبر داد که [[شب]] گذشته [[خسرو]] به دست فرزندش، [[شیرویه]]، کشته شد». آنها گفتند: از طرف شما این سخن را به [[باذان]] بنویسیم؟
| |
| | |
| [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "بنویسید و به او بگویید که اگر [[اسلام]] بیاوری [[سلطنت]] را برای تو باقی میگذارم، والا تو هم به [[سرنوشت]] [[سلطان]] [[ایران]] دچار خواهی شد". سپس کمربندی که به طلا و نقره آراسته بود به خور [[خسرو]] [[مرحمت]] فرمود، از این رو [[مردم]] به وی ذوالمحجزه [[لقب]] دادند. فرستادگان به [[یمن]] بازگشته و [[گفتار پیامبر]]{{صل}} را به باذان [[ابلاغ]] کردند. باذان گفت: "این [[کلام]]، گفته [[پیامبران]] است نه از سخن [[پادشاهان]]"<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۱، ص۱۷۳؛ السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸.</ref>.
| |
| | |
| اما [[نقل]] دیگر این که باذان گفت: "چند روزی درنگ میکنیم، اگر این مطلب درست از کار در آمد معلوم است که وی [[پیغمبر]] است و از طرف [[خداوند]] [[سخن]] میگوید، آنگاه [[تصمیم]] خود را خواهیم گرفت. چند [[روز]] بعد پیکی از تیسفون آمد و [[نامه]] از طرف [[شیرویه]] برای باذان آورد و باذان به طور رسمی از کشتن [[خسرو پرویز]] [[آگاه]] شد. در این هنگام باذان و [[ایرانیان]] [[مسلمان]] شدند"<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==نظر باذان درباره پیامبر{{صل}}==
| |
| نقل شده، باذان از فرستادگان خود مطالبی راجع به [[پیامبر اسلام]]{{صل}} میپرسید. از جمله: آیا [[محمد]] پاسبانی دارد؟ [[بابویه]] گفت: "[[نگهبانی]] نداشت ولی تا کنون با کسی که مانند او [[ابهت]] و [[عظمت]] داشته باشد روبه رو نشده بودم، و عظمت و [[بزرگی]] که از وی [[مشاهده]] کردم از هیچ سلطان مقتدری ندیدهام؛ با آنکه وی در زی سلطانی و پادشاهان نبود، بلکه [[سبک زندگی]] و رفتارش مانند [[زندگی]] [[فقرا]] بود".
| |
| باذان گفت: "ای بابویه! این [[رفتار]] و روشی را که از وی بیان کردی هرگز رفتار شهریاران نیست و زندگیاش با زندگی [[سلاطین]] متفاوت است؛ من او را پیامبر میدانم و ناگزیرم که در کار او [[صبر]] کنم. اگر آنچه را از [[قتل]] خسرو پرویز خبر داد، درست باشد قطعة او پیامبر مرسل است و اگر واقع نشد آنگاه دربارهاش تصمیمی خواهم گرفت"<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۴۱.</ref>.
| |
| | |
| گفت: "من آنگاه [[لشکر]] کنم و به [[خصم]] وی شوم"<ref>سیرت رسول الله، قاضی ابر قوه، ج۱، ص۹۲.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==[[باذان]] و [[نامه]] [[شیرویه]]==
| |
| باذان [[شب]] و [[روز]] به [[انتظار]] خبری از دربار [[ایران]] به سر میبرد ولی طولی نکشید که نامه شیرویه به این مضمون به وی رسید: [[عاقبت]] کسری را کشتم و این عمل من صرفا برای [[پشتیبانی]] از ایران بود؛ زیرا اشراف و بزرگان را کشت و اجتماعات [[مردم]] را متفرق ساخت و همین که نامه من به تو رسید از مردم برای من [[بیعت]] بگیر و آنان را به [[اطاعت]] من در آور و درباره آن مردی که کسری راجع به او برایت نوشته بود، [[دست]] نگهدار و مزاحمش مشو تا [[دستور]] ثانوی به تو برسد. اما عطاردی مینویسد: شیرویه از باذان خواست که شخصی را که در [[حجاز]] مدعی [[نبوت]] است، [[آزاد]] بگذارد و موجبات [[ناراحتی]] او را فراهم نسازد<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.</ref>.
| |
| | |
| با رسیدن نامه شیرویه و اطلاع از کشته شدن [[خسرو پرویز]]، بر [[یقین]] باذان افزوده شد و [[ایمان]] آورد و [[مسلمان]] شد و کسانی که با او بودند و او میتوانست عقیدهاش را برای ایشان اظهار کند مسلمان شدند از جمله [[بابویه]] و خورخسرو و نیز [[اسلام]] آوردند. سپس اسلام آوردنش را، به [[پیامبر]]{{صل}} گزارش؛ داد و به [[فرمان پیامبر]] اکرم{{صل}} در [[حکومت]] [[یمن]] باقی ماند<ref>السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۷۸؛ شذرات الذهب، ابن عماد حنبلی، ج۲، ص۷۴؛ دانشنامه جهان اسلام، جعمی از نویسندگان، ج۱، ص۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| برخی مؤرخین [[نقل]] میکنند که هنگام دریافت خبر [[مرگ]] کسری، باذان مریض بوده که دور او جمع شدند شد و از او درباره این که چه کسی بر آنها [[امیر]] باشد، پرسیدند. باذان گفت: از این [[مرد]] (پیامبر{{صل}}) [[پیروی]] کنید و در دینش [[اخلاص]] بورزید و اسلام بیاورید. باذان در [[زمان]] [[حیات رسول خدا]]{{صل}} اسلام آورد و هنگامی که مرد، پیامبر{{صل}} پسرش، شهرویه را امیر [[صنعا]] و توابع آن قرار داد<ref>الاصنام، ابن کلبی، ج۱۳، ص۱۲؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۱۱، ص۳۶۲.</ref>ز<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| ==[[جایگاه]] [[باذان]] و یارانش نزد [[پیامبر]]{{صل}}==
| |
| بعد از [[مسلمان]] شدن باذان و [[لشکر]] [[فارس]] در [[یمن]]، وی برای خبر دادن مسلمان شدن خود و افرادش، نامهای را همراه [[رسولان]] فرستاد. چون [[نامه]] وی را به پیامبر{{صل}} دادند، [[حضرت]] سخت شاد شد و رسولان وی را اکرام نمود و فرمود: "شما که [[اهل]] فارسید، از مایید و [[حرمت]] شما نزد من همچون حرمت [[اهل البیت]] است" و این به آن سبب بود که رسولان باذان گفتند: "ما را به کی (به چه کسی) باز خوانند؟" آنگاه پیامبر{{صل}} به ایشان فرمود: {{متن حدیث| سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ }}. [[افتخار]] دیگر لشکر فارس این بود که پیامبر{{صل}} آنها را احرار خواند؛ چرا که در قبول [[اسلام]] [[آزاد]] مردی نمودند.
| |
| | |
| پیامبر{{صل}} جواب نامه باذان را داد و او را هم بر [[پادشاهی]] یمن گذاشت تا از [[دنیا]] رفت. و بعد از آن [[لشکر اسلام]] یمن را گشود<ref>سیرت رسول الله، قاضی ابر قوه، ج۱، ص۹۵-۹۳.</ref>.
| |
| | |
| [[نقل]] شده از [[محمد بن اسحاق]] که در یمن سنگی پیدا شد به [[زبان سریانی]]، که [[ملک]] یمن از آنکه خواهد بود. در جواب ابتدا حمیراخیار رات کا دور از او سرگ، [[حبشه]] [[اشرار]]، فارس احرار و [[قریش]] تجار نوشته بود <ref>سیرت رسول الله، قاضی ابرقوه، ج۱، ص۹۴.</ref>.
| |
| | |
| بنابراین لشکر فارس در یمن مسلمان شدند و این اولین گروه [[ایرانی]] بود که به پیامبر{{صل}} [[ایمان]] آوردند. برای [[تعلیم]] آنها و [[آموختن]] [[تعالیم اسلامی]]، پیامبر{{صل}} [[معاذ بن جبل]] را به یمن فرستاد تا آنها را تعلیم داد و بعد از آن ملک یمن به دست [[ملوک]] و امرای اسلام افتاد<ref>طبقات ناصری، منهاج سراج، ج۱، ص۱۸۹.</ref>. لکن پس از [[مرگ]] باذان در [[عصر پیامبر]]، پسرش، [[شهر بن باذان]]، [[حاکم]] یمن شد و برای دفع [[اسود عنسی]] که [[مرتد]] شده بود، طی [[جنگی]] کشته شد. وی را اولین [[فرد]] [[ایرانی]] که در [[راه]] [[اسلام]] به [[شهادت]] رسید، معرفی میکنند<ref>خدمات متقابل اسلام و ایران، مرتضی مطهری (ضمیمه: عطاردی)، ص۶۴.</ref>.<ref>[[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص .</ref>.
| |
| | |
| == جستارهای وابسته ==
| |
| | |
| ==منابع==
| |
| * [[پرونده:1100353.jpg|22px]] [[پروین حبیبی|حبیبی، پروین]]، [[باذان (مقاله)|باذان]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم''']]
| |
| | |
| ==پانویس==
| |
| {{پانویس}}
| |
| | |
| [[رده:مدخل]]
| |
| [[رده:باذان]]
| |
| [[رده:اعلام]]
| |