جز
جایگزینی متن - 'رویم' به 'رویم'
جز (جایگزینی متن - 'جست و جوی' به 'جستجوی') |
جز (جایگزینی متن - 'رویم' به 'رویم') |
||
خط ۱۲: | خط ۱۲: | ||
== داستان ابو نوح کلاعی == | == داستان ابو نوح کلاعی == | ||
* [[نصر بن مزاحم]] از ابو نوح کلاعی [[نقل]] میکند: زمانی که تنور [[جنگ]] داغ شده بود، من در میان گروهی از [[همدانیها]] و [[حمیریها]] (تیرههایی از [[قحطانیان]]) ایستاده بودم، ناگهان مردی از قوای شام به سپاه حضرت علی {{ع}} نزدیک شد و بانگ برآورد: چه کسی مرا به [[ابو نوح حمیری]] معرفی میکند؟ در واقع به دنبال من آمده بود – به او گفتم: [[حمیری]] همین جاست، کدام یک از آنها را میخواهی؟ مرد شامی گفت من [[ابونوح کلاعی حمیری]] را میخواهم، گفتم: او را یافتی، زیرا او این جاست، حال بگو تو کیستی؟ گفت: من [[ذوالکلاع]] هستم (در این لحظه نقاب خود را کنار زد، وی ذوالکلاع حمیری بود که گروهی از [[خویشاوندان]] و افراد قبیلهاش او را [[همراهی]] میکردند). | * [[نصر بن مزاحم]] از ابو نوح کلاعی [[نقل]] میکند: زمانی که تنور [[جنگ]] داغ شده بود، من در میان گروهی از [[همدانیها]] و [[حمیریها]] (تیرههایی از [[قحطانیان]]) ایستاده بودم، ناگهان مردی از قوای شام به سپاه حضرت علی {{ع}} نزدیک شد و بانگ برآورد: چه کسی مرا به [[ابو نوح حمیری]] معرفی میکند؟ در واقع به دنبال من آمده بود – به او گفتم: [[حمیری]] همین جاست، کدام یک از آنها را میخواهی؟ مرد شامی گفت من [[ابونوح کلاعی حمیری]] را میخواهم، گفتم: او را یافتی، زیرا او این جاست، حال بگو تو کیستی؟ گفت: من [[ذوالکلاع]] هستم (در این لحظه نقاب خود را کنار زد، وی ذوالکلاع حمیری بود که گروهی از [[خویشاوندان]] و افراد قبیلهاش او را [[همراهی]] میکردند). | ||
* [[ابو نوح کلاعی]] گوید: ذوالکلاع به من نزدیک شد و گفت: همراه من بیا. پرسیدم: کجا بیایم؟ گفت: بیا از صف جمعیت بیرون | * [[ابو نوح کلاعی]] گوید: ذوالکلاع به من نزدیک شد و گفت: همراه من بیا. پرسیدم: کجا بیایم؟ گفت: بیا از صف جمعیت بیرون رویم. از تو سؤالی دارم. ابو نوح کلاعی گفت: [[پناه]] بر [[خدا]]! ممکن نیست من با تو حرکت کنم مگر آنکه گروهی از [[سپاه]] همراهم باشد! ذوالکلاع گفت: لازم نیست با کسی باشی من با تو [[عهد]] میکنم و عهد خدا و رسولش را میدهم که کاری به تو نداشته و سالم به صف سواران خود برگردی؛ زیرا من میخواهم از موضوعی که در آن [[شک و تردید]] دارم، از تو بپرسم | ||
* ابو نوح کلاعی میگوید، پس از [[اطمینان]] از او و همراهانش با ذوالکلاع حرکت کردیم و از سپاه فاصله گرفتیم، سپس ذوالکلاع به من گفت: ای ابو نوح کلاعی، من تو را خواستم تا [[حدیثی]] را که [[عمرو عاص]] در قدیم و به [[روزگار]] [[حکومت]] [[عمر بن خطاب]] برای ما [[نقل]] کرده بود و اینک آن [[حدیث]] را به یاد او آوردهام، برای تو بگویم؛ و [[آگاهی]] و بصیرتی پیدا کنم، و آن حدیث این است که عمرو عاص میگفت، من از [[پیامبر خدا]] {{صل}} شنیدهام که میفرمود: "[[مردم]] [[شام]] و مردم [[عراق]] با هم [[جنگ]] خواهند کرد؛ [[حق]] و [[امام هدایت]] در یکی از آن دو سپاه است و [[عمار یاسر]] هم همراه همان امام هدایت است". حال بگو، آیا عماریاسر در میان سپاه شماست، یعنی در سپاه [[حضرت علی]] {{ع}} است؟ گفتم: آری به [[خدا]] [[سوگند]]، [[عمار یاسر]] میان ماست. [[ذوالکلاع]] گفت: تو را به خدا سوگند، آیا عمار یاسر در [[جنگ]] با ما جدی و کوشاست؟ گفتم: آری به خدای [[کعبه]] سوگند، او در جنگ با شما از من سخت کوشتر است و من چنانم که [[دوست]] میدارم کاش شما همه یک تن بودید و من آن یک تن را میکشتم و پیش از کشتن دیگران تو را میکشتم، با این که تو پسر عموی من هستی، با این حال عمار یاسر در [[هلاکت]] و نابودی شما از من جدیتر است. | * ابو نوح کلاعی میگوید، پس از [[اطمینان]] از او و همراهانش با ذوالکلاع حرکت کردیم و از سپاه فاصله گرفتیم، سپس ذوالکلاع به من گفت: ای ابو نوح کلاعی، من تو را خواستم تا [[حدیثی]] را که [[عمرو عاص]] در قدیم و به [[روزگار]] [[حکومت]] [[عمر بن خطاب]] برای ما [[نقل]] کرده بود و اینک آن [[حدیث]] را به یاد او آوردهام، برای تو بگویم؛ و [[آگاهی]] و بصیرتی پیدا کنم، و آن حدیث این است که عمرو عاص میگفت، من از [[پیامبر خدا]] {{صل}} شنیدهام که میفرمود: "[[مردم]] [[شام]] و مردم [[عراق]] با هم [[جنگ]] خواهند کرد؛ [[حق]] و [[امام هدایت]] در یکی از آن دو سپاه است و [[عمار یاسر]] هم همراه همان امام هدایت است". حال بگو، آیا عماریاسر در میان سپاه شماست، یعنی در سپاه [[حضرت علی]] {{ع}} است؟ گفتم: آری به [[خدا]] [[سوگند]]، [[عمار یاسر]] میان ماست. [[ذوالکلاع]] گفت: تو را به خدا سوگند، آیا عمار یاسر در [[جنگ]] با ما جدی و کوشاست؟ گفتم: آری به خدای [[کعبه]] سوگند، او در جنگ با شما از من سخت کوشتر است و من چنانم که [[دوست]] میدارم کاش شما همه یک تن بودید و من آن یک تن را میکشتم و پیش از کشتن دیگران تو را میکشتم، با این که تو پسر عموی من هستی، با این حال عمار یاسر در [[هلاکت]] و نابودی شما از من جدیتر است. | ||
* پس از گفت و گوهای فراوان و تقاضای ذوالکلاع بالاخره [[ابو نوح کلاعی]] [[راضی]] شد که در [[پناه]] ذوالکلاع نزد [[عمرو عاص]] برود. و [[حقانیت]] [[سپاه]] [[حضرت علی]] {{ع}} و به خاطر حضور عمار یاسر در سپاه [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} را یادآور شود، لذا نزد عمرو عاص رفتند، همین که عمرو عاص ابو نوح کلاعی را دید به او گفت: ای ابو نوح کلاعی، تو را به خدا سوگند میدهم که به ما راست بگویی و [[دروغ پردازی]] نکنی، آیا عمار یاسر در میان سپاه حضرت علی {{ع}} است؟ | * پس از گفت و گوهای فراوان و تقاضای ذوالکلاع بالاخره [[ابو نوح کلاعی]] [[راضی]] شد که در [[پناه]] ذوالکلاع نزد [[عمرو عاص]] برود. و [[حقانیت]] [[سپاه]] [[حضرت علی]] {{ع}} و به خاطر حضور عمار یاسر در سپاه [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} را یادآور شود، لذا نزد عمرو عاص رفتند، همین که عمرو عاص ابو نوح کلاعی را دید به او گفت: ای ابو نوح کلاعی، تو را به خدا سوگند میدهم که به ما راست بگویی و [[دروغ پردازی]] نکنی، آیا عمار یاسر در میان سپاه حضرت علی {{ع}} است؟ |