رنج حضرت فاطمه: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(تغییرمسیر به رنج‌های حضرت فاطمه)
برچسب: تغییر مسیر جدید
 
(۲۰ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{سیره معصوم}}
#تغییر_مسیر [[رنج‌های حضرت فاطمه]]
<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">اين مدخل از زیرشاخه‌های بحث '''[[حضرت فاطمه زهرا]]''' است. "'''[[رنج حضرت فاطمه]]'''" از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[رنج حضرت فاطمه در حدیث]] - [[رنج حضرت فاطمه در معارف و سیره فاطمی]]</div>
 
==[[رنج‌ها]] و مصیبت‌های [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}}==
۱. [[شیخ مفید]] گفته است: هنگامی که [[رحلت رسول خدا]]{{صل}} نزدیک شد به علی{{ع}} فرمود: ای علی! سرم را در آغوش گیر و روی زانوهایت بگذار که [[فرمان خدا]] برای کوچیدن از [[دنیا]] رسیده است. علی{{ع}} سر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را در آغوش گرفت و بر روی زانوهایش نهاد؛ در این هنگام [[حضرت]] بی‌هوش شد. [[فاطمه]]{{س}} خود را بر روی [[پدر]] انداخت و در حالی که به چهره [[مبارک]] آن حضرت می‌نگریست و [[گریه و زاری]] می‌کرد، چنین می‌گفت: سپید چهره‌ای که ابرهای [[آسمان]] از رخسارش خواهش آب را داشتند، او [[یار]] و [[یاور]] [[یتیمان]] و [[سرپرست]] و [[حافظ]] [[بیوه]] [[زنان]] بود.
 
در این لحظه، پیامبر اکرم{{صل}} [[چشم]] گشود و آهسته فرمود: دخترم! این سخن از اشعار عمویت [[ابوطالب]]{{ع}} است.
تو آن را درباره من مگو! «محمد، فقط فرستاده و [[رسول]] خداست و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند؛ آیا اگر او بمیرد یا کشته شود شما به گذشته باز می‌گردید و [[اسلام]] را رها کرده، به [[دوران جاهلیت]] و [[کفر]] باز خواهید گشت؟!»<ref>{{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ}} «و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref>.
 
فاطمه{{س}} بسیار گریست، پیامبر اکرم{{صل}} اشاره کرد تا او نزدیک‌تر شود، حضرت نزدیک ایشان رفت؛ پیامبر اکرم{{صل}} [[رازی]] را با وی در میان گذاشت و در گوش او زمزمه‌ای کرد که شاد شد و چهره‌اش برافروخته گشت.
سپس در حالی که دست راست [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} زیر سر پیامبر اکرم{{صل}} قرار داشت، حضرت [[قبض روح]] شد و [[جان]] به جان آفرین [[تسلیم]] کرد...
[[شیخ مفید]] می‌افزاید: [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} داخل [[قبر]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} شد و گره‌های [[کفن]] را گشود و پرده از رخسارش برداشت؛ آن‌گاه گونه راست [[حضرت]] را رو به [[قبله]] بر [[خاک]] نهاد؛ با خشت، لحد را چید و بر روی آن خاک ریخت... فاطمه‌{{س}} ناله می‌کرد و می‌گفت: «چه بامداد شوم و نامبارکی!» [[ابوبکر]] ناله و [[شیون]] [[فاطمه]]{{س}} را شنید؛ رو به آن حضرت کرد و گفت: به [[راستی]] بامداد تو، بامداد شوم و نامبارکی است<ref>ارشاد، ص۱۰۰.</ref>.
 
۲. [[ابن سعد]] با واسطه از انس [[روایت]] کرده است که گفت: هنگامی که [[زمان]] [[احتضار]] فرا رسید و [[[بیماری]]] پیامبر اکرم{{صل}} سنگین شد، [[غم]] و اندوهی سخت، آن حضرت را فرا گرفت. فاطمه‌{{س}} که چنین دید، فرمود: وه که چه [[اندوه]] جانکاهی پدرم را در برگرفته است! پیامبر اکرم{{صل}} رو به فاطمه{{س}} کرد و فرمود: پس از امروز، دیگر برای پدرت غم و اندوهی نیست.
 
پس از درگذشت [[رسول خدا]]{{صل}}، فاطمه{{س}} گفت: ای [[پدر]] [[مهربان]]! ای کسی که [[دعوت]] پروردگارش را پاسخ داد! ای پدر نازنین! ای کسی که اکنون [[بهشت]] برین، [[منزل]] او شد! ای پدر بزرگوار! ای کسی که خبر رحلتش را به [[جبرئیل امین]] می‌دهیم! او چقدر به پروردگارش نزدیک است.
[[راوی]] افزود: و چون پیامبر اکرم{{صل}} را به خاک سپردند، فاطمه{{س}} فرمود: ای انس! آیا دلتان آمد که بر روی پیامبر اکرم{{صل}}، خاک بریزید و او را [[دفن]] کنید؟!<ref>طبقات کبری، ج۲، ص۲۳۷.</ref>.
 
۳. همچنین ابن سعد از [[ابوجعفر]]، چنین روایت کرده است: پس از رسول خدا{{صل}} هرگز فاطمه‌{{س}} را خندان ندیدم و در هنگام [[شادی]]، چنان بود که تنها گوشه دندانش، آشکار می‌گشت و [[تبسم]] لطیفی می‌کرد<ref>طبقات کبری، ج۲، ص۱۹۱.</ref>.
 
۴. [[طبرانی]] به سند خود از ابوجعفر نقل کرده است که فرمود: [[حضرت فاطمه]]{{س}} پس از پیامبر اکرم{{صل}} بیشتر از سه ماه زنده نبود. او در این مدت، هرگز خندان دیده نشد و تنها با گوشه لبش تبسم می‌کرد<ref>معجم کبیر، ج۲۲، ص۳۹۹.</ref>.
 
۵. خوارزمی به سند خود از علی{{ع}} [[روایت]] کرده است که فرمود: [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را در پیراهنش [[غسل]] دادم. [[فاطمه]]{{س}} پیراهن را از من خواست؛ وقتی نشانش دادم، آن را بویید و بی‌هوش شد. به همین جهت، پیراهن را پنهان کردم<ref>مقتل خوارزمی، ج۱، ص۷۷.</ref>.
 
۶. فتال گفته است: روایت شده که [[حضرت فاطمه]]{{س}}، پس از [[رسول خدا]]{{صل}} همیشه به سرش - به جهت سردردی که داشت- دستمال می‌بست. جسمش [[ضعیف]] و لاغر و [[ناتوان]]، و از [[مصیبت]] [[مرگ]] پیامبر اکرم{{صل}} کمر شکسته بود. او [[اندوهگین]]، غمین، ناراحت، [[حزین]] و رنجور بود. سرشک دیدگانش روان بود و قلبش در [[آتش]] [[فراق]] پیامبر اکرم{{صل}} می‌سوخت. هر از چند گاهی [[غش]] می‌کرد و بی‌هوش می‌افتاد.
 
هرگاه پیامبر اکرم{{صل}} را یاد می‌کرد و زمانی را که آن [[حضرت]] بر آنان وارد می‌شد به یاد می‌آورد، اندوهش افزون می‌گشت. گاهی نگاهی به حسن{{ع}} می‌انداخت و زمانی به چهره حسین{{ع}} می‌نگریست و آن دو را بغل می‌کرد و می‌گفت: کجاست پدرتان که شما را [[احترام]] و [[اکرام]] می‌کرد و بر دوشش می‌نشاند؟! او که شما را بارها به این سو و آن سو می‌برد؟! کجاست آن پدری که [[مهربان‌ترین]] [[مردمان]] بر شما بود و نمی‌گذاشت شما بر [[زمین]] گام بگذارید؟ {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}<ref>«ما از آن خداوندیم و به سوی او باز می‌گردیم» سوره بقره، آیه ۱۵۶.</ref> به [[خدا]] [[سوگند]]! پدربزرگ شما و [[حبیب]] [[دل]] من از دست رفت و دیگر هرگز نخواهم دید که از در درآید و مانند همیشه شما را بر دوش خود نشاند!
مدتی بعد، حضرت فاطمه{{س}} به شدت [[بیمار]] شد و چهل شب در بستر [[بیماری]] بود تا اینکه از [[دنیا]] رفت. ([[صلوات]] و [[سلام]] خدا بر او باد)<ref>الروضة الواعظین، ص۱۵۰.</ref>.
 
۷. [[کلینی]] به سند خویش از [[امام صادق]]{{ع}} روایت کرده است که آن حضرت فرمود:
حضرت فاطمه{{س}} پس از [[وفات]] پدرش، هفتاد و پنج [[روز]] زیست. او در این مدت، نه شاد بود و نه خندان؛ هر هفته دو بار در روزهای [[دوشنبه]] و [[پنجشنبه]] به سر [[مزار]] شهدای [[اُحُد]] می‌رفت و می‌فرمود: جایگاه [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و [[فرستاده خدا]]، اینجا بود و محل [[لشکر]] [[مشرکان]] اینجا<ref>کافی، ج۳، ص۲۲۸.</ref>.
 
۸. [[صدوق]] گفته است: [[روایت]] شده است که پس از [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}} [[بلال]] از [[اذان]] گفتن خودداری می‌کرد و می‌گفت: پس از [[رسول خدا]]{{صل}} برای کسی اذان نخواهم گفت. روزی [[حضرت فاطمه]]{{س}} فرمود: دوست دارم صدای اذان [[مؤذن]] پدرم را بشنوم. چون این سخن به [[گوش]] بلال رسید، مشغول اذان گفتن شد. آن‌گاه که ندای {{متن حدیث|اللَّهُ أَكْبَرُ اللَّهُ أَكْبَرُ}} وی برخاست، [[فاطمه]]{{س}} به یاد پدرش و [[روزگار]] او افتاد و شروع به [[گریستن]] کرد.
زمانی که به {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ‌}} رسید، فاطمه{{س}} [[شیون]] و ناله‌ای کرد و با صورت بر [[زمین]] افتاد و بی‌هوش شد<ref>من لا یحضره الفقیه، ج۱، ص۲۹۷، ح۹۰۷.</ref>.
 
۹. [[کلینی]] به سند خود از [[ابوعبیده]] روایت کرده است: برخی از [[یاران]] و [[اصحاب]] ما از [[امام صادق]]{{ع}} درباره «[[جفر]]» پرسیدند.
[[حضرت]] پاسخ داد: جفر، پوست گاو نری است که از [[دانش]]، پُر گشته است. آن فرد پرسید: پس «[[جامعه]]» چیست؟ حضرت فرمود: آن، [[صحیفه]] و طوماری به طول هفتاد ذراع، و در پوستی مثل ران شتر دو کوهانه است که همه نیازهای [[بشر]] در آن نوشته شده است. هیچ حکمی نیست، حتی [[حکم]] ارش و خسارت وارد کردن یک خراش بر [[بدن]]، مگر آنکه در «جامعه» موجود است. آن شخص پرسید: «[[مصحف فاطمه]]{{س}}» چیست؟ [[راوی]] می‌گوید: [[امام]]{{ع}} مدتی طولانی [[سکوت]] کرد و سپس فرمود: شما از چیزهایی پرس و جو می‌کنید که آنها را می‌خواهید و نمی‌خواهید، نیاز دارید و نیاز ندارید؛ فاطمه{{س}} پس از پیامبر اکرم{{صل}} هفتاد و پنج [[روز]] درنگ کرد. در آن روزها، به خاطر از دست دادن [[پدر]]، اندوهی سخت و دشوار به او روی آورد؛ [[جبرئیل]] نزدش می‌آمد تا [[غم]] و [[اندوه]] [[فراق]] پدر را بر وی آسان گرداند.
او از [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و جایگاه و مقامش خبر می‌آورد و [[فاطمه]]{{س}} را از حال [[حضرت]] [[آگاه]] می‌ساخت و از آنچه پس از وی، برای فرزندانش رخ خواهد داد باخبر می‌ساخت. [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} نیز آن مطالب را می‌نوشت. این دست نوشته، همان «[[مصحف فاطمه]]{{س}}» است<ref>کافی، ج۱، ص۲۴۱.</ref>.
 
۱۰. [[قاضی]] نعمان از [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده است:
فاطمه{{س}} پس از [[رحلت پیامبر اکرم]]{{صل}} در بستر [[بیماری]] افتاد. او [[ضعیف]] و لاغر شده، گوشت تنش آب گشت و مانند یک شبح و [[خیال]] می‌نمود و از [[اندوه]] [[فراق]] [[پدر]]، پوستی بر استخوان شده بود<ref>دعائم الاسلام، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.
 
۱۱. [[سید]] تاج الدین [[حسینی]] گفته است:
فاطمه{{س}} در مدت کوتاه [[زندگی]] بعد از پدر، آن قدر گریست که [[اشک]] چشمانش خشک شد و توانی برای [[شیون]] و ناله در [[بدن]] وی باقی نماند. [[مردم مدینه]] از گریه‌هایش به ستوه آمده بودند؛ از این رو آن حضرت «[[بیت]] الاحزان» (غم‌خانه) فراهم آورد و اتاقی به این منظور اختصاص داد. [[حضرت فاطمه]]{{س}} در بیت الاحزان بود تا از [[دنیا]] رفت<ref>التتمة فی التاریخ الائمة، ص۴۳.</ref>.
 
۱۲. [[ابن ابی الحدید]] آورده است:
بسیاری از [[مردم]]، سخنان سوزناک فاطمه{{س}} را در سوگ و فراق پدرش در [[روز]] [[وفات]] و پس از آن، روایت کرده‌اند که همه این سخنان با واژگانش، مشهور و در کتاب‌ها نوشته شده است؛ از جمله این سخن که فرمود: ای پدر! [[بهشت]] جاویدان جایگاه تو است. تو در نزد صاحب تخت و [[عرش]] [[منزل]] داری. ای پدر! [[جبرئیل]] تو را در بر می‌گیرد و می‌پوشاند و پس از این، دیگر تو را نمی‌بینم.
برخی از مردم می‌گویند: در رنج‌نامه حضرت فاطمه‌{{س}} که در فراق پدر پرداخته، نوعی تظلم و تألم -[[دادخواهی]] از [[ظلم]] مردم - و اظهار درد و [[رنج]] برای امری که پیش آمده بود - [[غصب خلافت]] - به چشم می‌خورد، و [[خدای متعال]] به [[صحت]] این گفته، داناتر است.
[[شیعیان]] روایت کرده‌اند که برخی از [[اصحاب]] و [[یاران پیامبر اکرم]]{{صل}} گریه‌ها و ناله‌های طولانی [[حضرت فاطمه]]{{س}} را ناخوش داشتند و آن بانو را از [[گریه]] باز می‌داشتند، آنان دستور دادند تا [[حضرت]]، از مجاورت [[مسجد]] کناره گرفته، در گوشه‌ای از [[مدینه]] گریه کند<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۳، ص۴۳.</ref>.
 
۱۳. [[صدوق]] به سند خود از [[امام صادق]]{{ع}} نقل کرده است که فرمود: گریه کنندگان - آنها که از همه بیشتر گریسته‌اند - پنج نفرند: [[آدم]]، [[یعقوب]]، یوسف، [[فاطمه]]{{س}} دختر محمد{{صل}}، و [[علی بن الحسین]]{{عم}}
آدم{{ع}}، بر دوری [[بهشت]]، آن چنان گریست که بر گونه‌اش، جویی از [[اشک]] پدید آمد. یعقوب{{ع}} بر جدایی یوسف، آن قدر گریه کرد که [[بینایی]] خود را از دست داد و به او گفتند «به [[خدا]] تو آن اندازه یاد یوسف می‌کنی تا در آستانه [[مرگ]] قرار‌گیری یا هلاک شوی»<ref>{{متن قرآن|قَالُوا تَاللَّهِ تَفْتَأُ تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتَّى تَكُونَ حَرَضًا أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ}} «گفتند: سوگند به خداوند، پیاپی یوسف را یاد می‌کنی تا نزار شوی یا از نابودشوندگان گردی؛» سوره یوسف، آیه ۸۵.</ref>. اما یوسف، از دوری یعقوب، به اندازه‌ای گریست که [[زندانیان]] را آزرده ساخت و هم بندهایش به وی گفتند یا شب گریه کن و [[روز]] [[خاموشی]] گزین یا روز گریه کن و شب آرام باش و سرانجام با یکدیگر در یکی از دو مورد، [[مصالحه]] کردند.
 
اما فاطمه‌{{س}} بر [[فراق]] و جدایی [[پدر]]، چنان فریاد و فغان می‌کرد که [[مردم مدینه]]، آزرده شدند و به حضرتش گفتند: گریه‌های بی‌پایان تو، ما را می‌رنجاند. آن حضرت از مدینه، به [[مزار]] [[شهدا]] می‌رفت و در آنجا می‌گریست و آن‌گاه از که از [[گریستن]] خسته و [[ناتوان]] می‌شد به مدینه باز می‌گشت.
 
و اما [[امام زین‌العابدین]]{{ع}} مدت بیست یا چهل سال بر دوری و جدایی از [[امام حسین]]{{ع}} گریست. هرگاه غذایی پیش رویش می‌گذاشتند، گریه می‌کرد. یکی از خدمتکارانش گفت: ای پسر [[پیامبر خدا]]{{صل}}! فدایت گردم، می‌ترسم از بسیاری گریه، قالب تهی کنید! حضرت پاسخ داد «من [[غم]] و اندوهم را تنها به [[خدای متعال]] می‌گویم و نزد او [[گلایه]] می‌کنم و از خدای متعال چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید»<ref>{{متن قرآن|قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ}} «گفت: پریشانی و اندوهگینی خود را تنها به خداوند شکوه می‌برم و از خداوند چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید» سوره یوسف، آیه ۸۶.</ref>.
من، هرگز [[شهادت]] [[فرزندان فاطمه]]{{س}} را به یاد نمی‌آورم، مگر اینکه گلویم را می‌فشارد و سرشکم را روان می‌سازد<ref>خصال، ص۲۷۲، ح۱۵.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین]]، ج۱ ص ۲۹۹.</ref>
 
==[[رنج‌ها]] و مصیبت‌های [[سقیفه]]==
۱. [[بلاذری]] از [[ابن عون]] [[روایت]] می‌کند:
[[ابوبکر]]، کسی را نزد علی{{ع}} فرستاد تا [[بیعت]] کند، ولی آن [[حضرت]] بیعت نکرد، [[عمر]]، نزد آن حضرت آمد در حالی که پشته‌ای لیف خرما که به سرعت [[آتش]] در آن می‌افتد، با خود همراه داشت. [[فاطمه]]{{س}}، او را کنار در خانه‌اش دید و فرمود: ای پسر خطاب! آیا می‌خواهی خانه‌ام را بسوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری چون این کار با [[آیین]] پدرت که از سوی [[خدای متعال]] آورده، سازگارتر است...<ref>انساب الاشراف، ج۲، ص۵۸۶، ح۱۱۸۴.</ref>.
 
۲. [[یعقوبی]] گفته است:
به ابوبکر و عمر خبر دادند که گروهی از [[مهاجر]] و [[انصار]]، با [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} در [[خانه فاطمه]]{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}}، گرد آمده‌اند. آن دو با گروهی از [[مردم]] به آنجا رفتند تا به [[خانه]]، [[یورش]] برند. علی{{ع}} با [[شمشیر]] آخته بیرون آمد، عمر را بر [[زمین]] زد و شمشیر او را [[شکست]].
آن گروه به درون خانه فاطمه‌{{س}} ریختند و آن حضرت در برابر ایشان ظاهر شد و فرمود: به [[خدا]] [[سوگند]]! از خانه من بیرون روید؛ در غیر این صورت، موهایم را پریشان کرده، با [[شیون]] و فغان، از شما به خدای متعال [[شکایت]] می‌کنم.
آن گروه از خانه بیرون رفتند و همه کسانی که در آنجا بودند، خارج شدند. معترضان به [[خلافت ابوبکر]]، پس از چند [[روز]] [[شکیبایی]]، یکی پس از دیگری با ابوبکر بیعت کردند؛ مگر علی{{ع}}، که او نیز پس از شش یا چهل ماه با [[زور]] و [[اکراه]] بیعت کرد<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۲۶.</ref>.
 
۳. یعقوبی همچنین گفته است:
[[عبدالرحمن بن عوف]] در [[زمان]] [[بیماری]] ابوبکر که به مرگش انجامید، بر او وارد شد و پرسید: حال [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} چگونه است؟ ابوبکر گفت: تنها از سه کار خود غمگینم که ای کاش آنها از من سر نمی‌زد؛ و سه کار انجام ندادم که‌ای کاش انجامش می‌دادم؛ و ای کاش سه چیز را از [[پیامبر اکرم]]{{صل}}، می‌پرسیدم!
اما آن سه کاری که انجام دادم: ۱. [[پذیرش امر]] [[خلافت]] و [[ولایت]] بر شما بود که ای کاش نمی‌پذیرفتم و [[عمر]] را بر خود مقدم می‌داشتم. اگر [[وزیر]] بودم، بهتر از آن بود که [[امیر]] شما باشم. ٢. ای کاش [[خانه فاطمه]]{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}} را [[تفتیش]] نمی‌کردم و مردان خود را بدان وارد نمی‌ساختم؛ حتی اگر او خانه‌اش را اتاق [[جنگ]] با من می‌کرد...<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۱۳۷.</ref>.
 
۴. [[ابن قتیبه]] گفته است: [[ابوبکر]]، از کسانی که حاضر به [[بیعت]] با او نشده و نزد علی{{ع}} بودند، سراغ گرفت و عمر را نزد آنها فرستاد. عمر آمد و کسانی را که در [[خانه علی]]{{ع}} بودند فرا خواند، ولی آنها از بیرون آمدن سرباز زدند. عمر دستور داد هیزم آوردند، سپس فریاد زد: [[سوگند]] به آن خدایی که [[جان]] عمر در دست اوست! یا بیرون می‌آیید یا [[خانه]] را با افرادش به [[آتش]] می‌کشم!
به او گفته شد: ای اباحفض! - [[کنیه]] عمر است- حتی اگر [[حضرت فاطمه]]{{س}}، دختر رسول خدا{{صل}} در میان خانه باشد؟! عمر گفت: حتی اگر او باشد! آن‌گاه کسانی که در خانه بودند، بیرون آمدند و بیعت کردند؛ مگر علی{{ع}} که بیعت نکرد.
 
فاطمه‌{{س}} که کنار در خانه ایستاده بود، فرمود: قومی بدتر از شما سراغ ندارم که در جایی، گرد هم آمده باشند. [[بدن]] نازنین [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را پیش روی ما گذاشتید و زمانی که ما آن [[حضرت]] را [[غسل]] می‌دادیم، شما کار خود را از پیش بردید، با ما [[مشورت]] نکردید و [[حق]] ما را پایمال ساختید. عمر، نزد ابوبکر آمد و گفت: آیا آن کس را که از بیعت با تو سرباز زده است، بازداشت نمی‌کنی؟ ابوبکر به غلامش، [[قنفذ]]، گفت: برو علی را نزد من بخوان.
ابوقتیبه ادامه می‌دهد: قنفذ، نزد علی{{ع}} رفت. حضرت پرسید: چه کار داری؟ گفت: [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}}، تو را می‌خواند. حضرت فرمود: چه با [[شتاب]] بر [[رسول خدا]]{{صل}} [[دروغ]] می‌بندید!
 
قنفذ نزد ابوبکر بازگشت و پیغام علی{{ع}} را به آنها رساند. [[ابوبکر]] مدتی گریست، [[عمر]] دوباره گفت: به کسی که از [[بیعت]] تو [[سرپیچی]] کند، مهلت مده. ابوبکر به [[قنفذ]] گفت: نزد علی{{ع}} باز گرد و بگو [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}}، تو را برای بیعت فرا می‌خواند. قنفذ نزد علی{{ع}} آمد و پیغام را رساند. [[حضرت]] صدایش را بلند کرد و فرمود: سبحان [[الله]]! چیزی را ادعا می‌کند که از آن او نیست. قنفذ بازگشت پیغام علی{{ع}} را به ابوبکر رساند.
 
ابوبکر مدتی [[گریه]] کرد. عمر برخاست و گروهی دنبال او راه افتادند تا به [[خانه فاطمه]]{{س}} رسیدند و در [[خانه]] را کوبیدند. آن‌گاه که [[فاطمه]]{{س}}، فریادهایشان را شنید، با صدایی رسا، پدرش را آواز داد و گفت: ای [[پیامبر خدا]]! پس از تو، چه‌ها از دست پسر خطاب و پسر [[ابی‌قحافه]] نکشیدم! هنگامی که آن گروه، فریاد فاطمه{{س}} و [[شیون]] و گریه‌هایش را شنیدند، گریان شدند و با دل‌های شکسته و جگرهای پاره پاره بازگشتند.
 
تنها گروهی از [[یاران]] عمر، همراه او بر جای ماندند. آنها علی{{ع}} را بیرون کشیدند و با خود به سوی ابوبکر بردند و گفتند: با ابوبکر بیعت کن. علی{{ع}} گفت: اگر نکردم چه می‌کنید؟ گفتند: [[سوگند]] به خدایی که جز او خدایی نیست، گردنت را با [[شمشیر]] می‌زنیم. حضرت فرمود: [[بنده]] [[خدا]] و [[برادر پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} را می‌کشید؟!.
عمر گفت: بنده خدا را آری، می‌کشیم؛ ولی [[برادر]] پیامبرش را نه! سپس، رو به ابوبکر که خاموش ایستاده بود کرد و گفت: آیا دستور لازم را نمی‌دهی؟ ابوبکر گفت: تا زمانی که فاطمه{{س}} در کنارش ایستاده، او را بر کاری [[اجبار]] نخواهم کرد. در این هنگام علی{{ع}} به [[قبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} چسبید و با شیون و گریه، فریاد زد و گفت: {{متن قرآن|قَالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِي}}<ref>«(برادرش) گفت: ای فرزند مادرم! این قوم مرا ناتوان شمردند و نزدیک بود مرا بکشند» سوره اعراف، آیه ۱۵۰.</ref><ref>الامامة و السیاسة، ص۱۲.</ref>.
 
۵. [[عیاشی]] از [[عمرو بن ابی مقدام]] از پدرش از جدش، نقل کرده است:
هرگز عظیم‌تر و دشوارتر از دو [[روز]]، برایم پیش نیامده است:
نخست، روزی که [[رسول خدا]]{{صل}} [[رحلت]] کرد و روز دوم؛ پس به [[خدا]] [[سوگند]]! روزی بود که در [[سقیفه بنی‌ساعده]] در طرف راست [[ابوبکر]] نشسته بودم و [[مردم]] با او، [[بیعت]] می‌کردند. [[عمر]] به وی گفت: تا وقتی علی{{ع}} با تو بیعت نکرده است اختیاری نداری و [[حکومت]] بر تو [[استوار]] نیست. قاصدی به سوی او روانه کن و از وی بخواه که با تو بیعت کند. این مردم بسان رمه گوسفندند که با هر فریادی به سویی می‌روند.
 
ابوبکر، [[قنفذ]] را به سوی علی{{ع}} فرستاد و گفت: نزد علی برو و به او بگو [[دعوت]] [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} را [[اجابت]] کن. قنفذ رفت و زمانی چند نگذشته بود که باز آمد و به ابوبکر گفت: علی پاسخ داد: رسول خدا{{صل}} [[جانشینی]] جز من نگذاشته است. ابوبکر گفت: به نزدش بازگرد و بگو اجابت کن؛ چون مردم بر بیعت وی گرد آمده و اتفاق کرده‌اند. [[مهاجر]] و [[انصار]] با او به عنوان [[خلیفه]] بیعت کرده‌اند و [[قریش]] نیز در این امر با آنان هماهنگ شده است. تو یک نفر از [[مسلمانان]]، و در نفع و ضرر با آنها [[شریک]] هستی.
قنفذ به سوی علی{{ع}} رفت و پس از مدتی بازگشت و گفت: علی به تو می‌گوید:
[[پیامبر خدا]]{{صل}} به من سفارش کرده که پس از [[خاکسپاری]] حضرتش از خانه‌ام خارج نشوم تا [[کتاب خدا]] را که در برگ‌ها و ورق‌های خرما و شانه‌های شتر - استخوان شتر - نگاشته شده، جمع‌آوری کنم.
 
عمر گفت: برخیز تا با هم به سویش برویم. آن‌گاه ابوبکر، عمر، [[عثمان]]، خالد ولید، [[مغیرة بن شعبه]]، [[ابو عبیده بن جراح]]، سالم [[غلام]] [[حذیفه]]، و قنفذ برخاستند و من نیز با آنان همراه شدم. وقتی به در [[خانه]] رسیدیم، [[فاطمه]]{{س}} آنها را دید و در را به رویشان بست و آن [[حضرت]] می‌پنداشت که هرگز بدون اجازه‌اش وارد [[خانه]] نخواهند شد. [[عمر]] با لگد به در کوبید و در که از شاخه‌های خرما بود، در هم [[شکست]]. [[مردم]] به درون [[خانه فاطمه]]{{س}} رفتند و علی{{ع}} را به [[زور]] و دست بسته، بیرون آوردند.
فاطمه‌{{س}} که چنین دید، بیرون آمد و گفت: ای [[ابوبکر]]! می‌خواهی شوهرم را به [[قتل]] رسانی و مرا [[بیوه]] کنی؟! به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر دست از او برندارید، موهایم را پریشان کرده، [[جامه]] بر تن می‌درم؛ آن‌گاه نزد [[قبر]] پدرم می‌روم و با [[شیون]] و [[زاری]]، از شما [[شکایت]] می‌کنم. سپس دستان حسن و حسین{{عم}} را گرفت و آهنگ قبر [[پیامبر اکرم]]{{صل}} کرد.
علی{{ع}} به [[سلمان]] فرمود: دختر محمد{{صل}} را دریاب! به [[راستی]] می‌بینم که دو سوی [[مدینه]] به لرزه آمده است. به خدا سوگند! اگر [[فاطمه]]{{س}}، گیسوانش را افشان کند و جامه بر تن بدرد و بر [[تربت]] [[پاک]] پدرش درآید و با شیون و زاری، از [[امت]] به خدا شکایت کند، [[خدای متعال]] مدینه را مهلت نخواهد داد و آن را در [[زمین]] فرو خواهد برد و از صفحه [[روزگار]]، محو خواهد گردید.
 
سلمان نزد فاطمه{{س}} آمد و آن [[حضرت]] را از رفتن بازداشت و عرض کرد: ای [[دختر رسول خدا]]{{صل}} خدای متعال، پدرت و فرستاده خود را عنوان {{متن حدیث|رَحْمَةٌ لِلْعَالَمِينَ‌}} بخشیده است. بنابراین به خاطر پدرت بازگرد. فاطمه{{س}} گفت: ای سلمان! می‌خواهند علی را بکشند. بر کشتن علی{{ع}} جای [[صبر]] نیست. مرا رها کن تا نزد پدرم [[روم]] و گیسوان خود را افشان کنم و جامه بر تن بدرم و با [[گریه و زاری]] به خدای متعال شکایت کنم.
سلمان گفت: می‌ترسم با این کار تو، خدای متعال مدینه را در زمین فرو برد. علی{{ع}} مرا به سوی تو فرستاده و دستور داده است که به خانه برگردی و صبر پیشه کنی.
فاطمه{{س}} فرمود: پس به [[فرمان]] علی{{ع}} برمی‌گردم و [[شکیبایی]] پیشه می‌کنم و سخنش را به گوش [[جان]]، می‌شنوم و فرمانش را می‌برم...<ref>تفسیر عیاشی، ج۲، ص۶۶، ح۷۶.</ref>.
 
۶. [[عیاشی]] به نقل از بعضی [[شیعیان]]، از [[امام باقر]]{{ع}} یا [[امام صادق]]{{ع}} [[روایت]] کرده است:
... هنگامی که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} [[رحلت]] فرمود، شد آنچه واقع شد! در میان [[مسلمانان]]، [[اختلاف]] افتاد، [[عمر]] محور امور قرار گرفت و با [[ابوبکر]] [[بیعت]] کرد، در حالی که پیکر [[پاک]] پیامبر اکرم{{صل}}، بر [[زمین]] قرار داشت و هنوز [[دفن]] نشده بود. علی{{ع}} چون چنین دید، ترسید که در میان [[مردم]]، [[آشوب]] و [[فتنه]] برپا شود. از این رو خود را برای [[کتاب خدا]] فارغ ساخت و به [[گردآوری قرآن]] [[کریم]] در یک [[مصحف]] پرداخت.
 
ابوبکر، فرستاده‌ای نزد علی{{ع}} روانه ساخت و او را به بیعت با خویش فرا خواند. [[حضرت]] فرمود: از [[خانه]] بیرون نخواهم آمد، تا [[قرآن]] را گردآوری کنم. ابوبکر دوباره قاصدی فرستاد و علی{{ع}} فرمود: تا از این کار فارغ نشوم، بیرون نخواهم آمد. ابوبکر برای بار سوم، پسر عموی خود، [[قنفذ]] را فرستاد. فاطمه‌{{س}}، دختر پیامبر اکرم{{صل}} برخاست و میان قنفذ و علی{{ع}} حایل شد. قنفذ، [[فاطمه]]{{س}} را کتک زد، آن‌گاه راه خویش را پیش گرفت و بدون علی{{ع}} رفت.
او ترسید که مردم، پیرامون علی{{ع}} گرد آیند. بنابراین دستور داد هیزم گرد آوردند و آنها را پیرامون خانه گذاشت. عمر با شعله آتشی که در دست داشت آمد تا [[خانه علی]]{{ع}} را به [[آتش]] بکشد، در حالی که فاطمه، حسن و حسین{{عم}} در آن خانه بودند. علی{{ع}} که چنین دید، بیرون آمد و ناخواسته و بدون میل و رغبت، بیعت کرد<ref>تفسیر عیاشی، ج۲، ص۳۰۷، ح۱۳۴.</ref>.
 
۷. [[کلینی]] به سند خود از [[ابوهاشم]] روایت می‌کند:
وقتی علی{{ع}} را از خانه بردند، فاطمه{{س}} در حالی که [[پیراهن پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} را بر سر نهاده و دست دو فرزندش را گرفته بود، بیرون آمد و گفت: ای ابوبکر! مرا با تو و تو را با من، چه کار است!؟ آیا می‌خواهی، فرزندانم را [[یتیم]] و بی‌پدر کنی و مرا [[بیوه]] سازی! به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر [[گناه]] نبود، گیسوان خود را افشان کرده، با فریاد و فغان به پروردگارم، [[شکایت]] می‌کردم. مردی از آن [[جماعت]] گفت: از این کار، چه می‌جویی و چه می‌خواهی؟ سپس [[فاطمه]]{{س}}، دست علی{{ع}} را گرفت و او را با خود به [[خانه]] برد<ref>کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۰.</ref>.
 
۸. [[کلینی]] باز به سند خود از [[ابوجعفر]]{{ع}} نقل کرده که فرمود:
به خدا سوگند! اگر فاطمه{{س}}، گیسوانش را افشان می‌کرد، همه آنها نابود می‌شدند<ref>کافی، ج۸، ص۲۳۸، ح۳۲۱.</ref>.
 
۹. [[ابن شهر آشوب]] از [[شیخ طوسی]] نقل کرده است که در کتاب [[اختیار]] معرفة الرجال از [[امام صادق]]{{ع}} و [[سلمان فارسی]]، چنین آورده است:
وقتی [[امیرمؤمنان]]، علی{{ع}} را از خانه‌اش بیرون آوردند، فاطمه‌{{س}} بر [[تربت]] [[پاک]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} حضور یافت و خطاب به [[مردم]] فرمود: دست از پسر عمویم بردارید! سوگند به آن خدایی که محمد{{صل}} را به [[حق]] و [[راستی]] فرستاده و به [[پیامبری]] برانگیخته است، اگر دست از او برندارید، گیسوانم را افشان کرده، [[پیراهن پیامبر]] خدا{{صل}} را بر سر می‌گذارم و با ناله و [[شیون]] به [[خدای متعال]]، شکایت می‌کنم. به خدا سوگند! [[شتر صالح]]، نزد خدای متعال، شریف‌تر و بزرگوار‌تر از فرزندانم نیست.
[[سلمان]] گفت: به خدا سوگند! در این هنگام، دیوارهای [[مسجد]] را دیدم که از بنیان بلند شدند؛ به گونه‌ای که عبور از زیر آنها میسر بود؛ لذا نزدیک فاطمه{{س}} رفتم و عرض کردم: بانویم و سرورم! [[خداوند تبارک و تعالی]]، پدرت را [[پیامبر]] [[رحمت]] قرار داد. بنابراین شما دردآور و بلاخیز مباشید. فاطمه{{س}} آرام گرفت و دیوارهای مسجد به جای خود بازگشتند؛ به گونه‌ای که گرد و [[خاک]] از آنها برخاست و بینی ما را آکنده ساخت<ref>مناقب آل ابی طالب، ج۳، ص۳۳۹.</ref>.
 
۱۰. کلینی به سند خود از [[امام باقر]]{{ع}} و امام صادق{{ع}} [[روایت]] کرده است که فرمودند: پس از آن اتفاقات، فاطمه{{س}} گریبان [[عمر]] را گرفت و او را به سوی خود کشید و فرمود: به خدا سوگند ای پسر خطاب! اگر نمی‌پسندیدم که [[بلا]] و [[مصیبت]]، دامن بی‌گناهان را بگیرد، تو می‌دانی که [[خداوند]] را [[سوگند]] می‌دادم و او را سریع الاجابة، (زود [[اجابت]] کننده) می‌یافتم<ref>کافی، ج۱، ص۴۶۰، ح۵.</ref>.
 
۱۱. [[ابن عبد ربه]] گفته است:
علی{{ع}}، عباس، [[زبیر]] و [[سعد بن عباده]]، از کسانی بودند که با [[ابوبکر]] [[بیعت]] نکردند. اما علی{{ع}} و عباس و زبیر، در [[خانه]] فاطمه‌{{س}} بست نشستند تا اینکه ابوبکر، عمرخطاب را به سوی ایشان فرستاد تا آنها را از [[خانه فاطمه]]{{س}} خارج سازد. او به [[عمر]] گفت: اگر سر باز زدند، با آنها [[ستیز]] کن! عمر با شعله‌ای [[آتش]]، آمد تا خانه را به آتش بکشد. فاطمه‌ای{{س}} با او، روبه‌رو شد و گفت: ای پسر خطاب! آمده‌ای تا خانه ما را بسوزانی؟! عمر گفت: آری! مگر آنکه در امری وارد شوید که [[امت]] در آن وارد شدند و با ابوبکر بیعت کنید<ref>عقد الفرید، ج۴، ص۲۴۷.</ref>.
 
۱۲. [[مسعودی]] گفته است:
[[امیر مؤمنان]]، علی{{ع}} و پیروانش که در کنار آن [[حضرت]] بودند و بر پیمانی که با [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بسته بودند، [[وفادار]] ماندند، در خانه حضرت، بست نشستند. آنان (فرستادگان ابوبکر) به سوی خانه‌اش آمدند بر او [[یورش]] بردند و در خانه را آتش زدند، حضرت را به [[زور]] از منزلش بیرون کشیدند و [[سرور زنان جهان]]، حضرت فاطمه‌{{س}} را میان در فشردند و فاطمه‌{{س}}، [[محسن]] خود را سقط کرد. آنان از امیر مؤمنان، علی{{ع}} بیعت خواستند، ولی او بیعت نکرد...<ref>اثبات الوصیة، ص۱۴۳.</ref>.
 
۱۳. [[طبرسی]] از [[عبدالله بن عبدالرحمن]]، [[روایت]] کرده است که گفت: عمر، تازیانه‌اش را در دست گرفته بود و دور [[مدینه]] می‌گشت و فریاد می‌زد: [[آگاه]] باشید! با ابوبکر بیعت شده است، برای بیعت با او بشتابید.
پس [[مردم]] برای بیعت [[هجوم]] آوردند. عمر فهمید که بعضی در [[خانه‌ها]] پنهان گشته‌اند؛ لذا با جمع کثیری در پی آنان بود و آنها را با زور به [[مسجد]] می‌برد تا با ابوبکر بیعت کنند. پس از مدتی، با گروه بی‌شماری رهسپار [[خانه علی]]{{ع}} شد و از او خواست که بیرون آید. آن [[حضرت]] سر باز زد. [[عمر]]، هیزم و [[آتش]] خواست و گفت: [[سوگند]] به آن کسی که [[جان]] عمر در دست اوست! یا از [[خانه]] بیرون شوید یا خانه را با [[اهل]] آن، آتش می‌زنم.
 
به او گفته شد: فاطمه‌{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}}، و [[فرزندان پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}} و یادگارهای او، در این خانه‌اند. [[مردم]] نیز این سخن را عمر [[ناپسند]] شمردند و او را بر این گفتار ملامت کردند. عمر که [[ناراحتی]] مردم را دید، گفت: چه [[خیال]] کردید؟ پنداشتید چنین می‌کردم؟! تنها می‌خواستم آنها را بترسانم!.
علی{{ع}} به آنها پیغام داد که من چاره‌ای برای بیرون آمدن ندارم؛ چون در حال گردآوری [[کتاب خدا]] هستم که شما آن را رها کرده‌اید و [[دنیا]] از آن، بازتان داشته است و سوگند خورده‌ام تا زمانی که [[قرآن]] را گردآوری نکرده‌ام، از خانه بیرون نیایم و حتی [[عبا]] به دوش نیندازم.
 
[[عبدالله بن عبدالرحمان]] گوید: فاطمه‌{{س}} دختر رسول خدا{{صل}} به سوی مردم رفت و پشت در خانه ایستاد و فرمود: [[قوم]] و ملتی بدتر از شما سراغ ندارم. جنازه [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را پیش روی ما رها کرده - به دنبال [[خلافت]] رفتید - خود، امورتان را انجام دادید و [[فرمان]] ما را نبردید و در این امر - خلافت - برای ما حقی ندیدید. گویا آنچه را پیامبر اکرم{{صل}} در [[روز غدیر خم]] گفت، به یاد ندارید. [[خدای متعال]] آن [[روز]] با او، [[پیمان]] [[ولایت]] بست تا به واسطه آن، [[امید]] شما [[بریده]] شود. ولی شما همه اسباب و واسطه‌های میان خود و او را بریدید. خدای متعال، برای [[داوری]] میان ما و شما در دنیا و [[آخرت]]، کافی است<ref>احتجاج، ج۱، ص۸۰.</ref>.
 
۱۴. [[طبرسی]]، همچنین از [[سلیم]] [[روایت]] کرده است:
... آن گروه آمدند و اجازه خواستند، [[فاطمه]]{{س}} فرمود: بدون اجازه من، جایز نیست وارد خانه‌ام شوید. آنان برگشتند، اما [[قنفذ]] ماند. مردم گفتند: فاطمه{{س}}، چنین و چنان گفت. از این رو، بر ما دشوار آمد که بدون اجازه او، داخل خانه‌اش شویم. [[عمر]]، [[خشمگین]] شد و گفت: ما را با [[زنان]] چه کار است؟! سپس به [[جماعت]] پیرامون خود دستور داد تا هیزم بیاورند و خود نیز با آنان، هیزم آورد. هیزم‌ها را اطراف [[خانه فاطمه]]{{س}} گذاشتند؛ در حالی که علی{{ع}} و [[فاطمه]]{{س}} و دو پسرشان در داخل [[خانه]] بودند.
عمر به گونه‌ای که علی{{ع}} بشنود، فریاد زد و گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]! باید بیرون آیی و با [[خلیفه پیامبر]] [[اکرم]]{{صل}}، [[بیعت]] کنی، و گرنه تو و خانه‌ات را به [[آتش]] خواهم کشید. پس بازگشت و کنار [[ابوبکر]] نشست. او می‌ترسید که علی{{ع}} با شمشیرش بیرون آید. وی [[قدرت]] و شدت علی{{ع}} را خوب می‌شناخت و به [[قنفذ]] دستور داد: اگر بیرون نیامد، [خانه] او را محاصره کن و به [[زور]] داخل خانه شو و اگر خودداری ورزید، در خانه آنها را آتش بزن. قنفذ با یارانش، بدون [[اذن]] وارد خانه شدند. علی{{ع}} به سوی شمشیرش شتافت تا آن را بردارد، ولی آنان با هم [[هجوم]] آوردند و او را گرفتند و طناب سیاهی به گردنش انداختند. در این هنگام، فاطمه‌{{س}} میان آنها و همسرش در کنار در خانه، حایل شد. قنفذ، چنان با تازیانه بر بازوان آن [[حضرت]] کوفت، که آثار آن تا مدتی بر بازوان مبارکش باقی بود. این ضربت تازیانه، همانند بازوبندی بر دست او نقش بست. ابوبکر، فرستاده‌ای به سوی قنفذ روانه کرد و پیغام فرستاد: فاطمه{{س}} را بزن! فاطمه{{س}} به چهار چوب در خانه‌اش [[پناه]] برد، قنفذ چهار چوب در را فشرد و به هم کوبید تا پهلوی آن حضرت [[شکست]] و [[فرزندی]] که با خود داشت، ساقط کرد. فاطمه{{س}} به خاطر این فشارها در بستر [[بیماری]] افتاد تا به [[شهادت]] رسید -[[درود]] [[خداوند]] بر ایشان باد-<ref>احتجاج، ج۱، ص۸۳.</ref>.
 
۱۵. [[طبرسی]] همچنین از [[شعبی]] و [[ابومخنف]] و [[یزید بن حبیب مصری]]، [[روایت]] کرده است که آنها گفتند:
هیچ روزی در [[اسلام]]، که گروهی گرد آمده و با هم [[مشاجره]] کرده باشند، از حیث فریاد زدن و درشت [[سخن گفتن]] و [[زیاده‌روی]] کردن در [[کلام]]، مثل روزی نبوده است که [[معاویة]] [[ابوسفیان]]، [[عمرو بن عثمان]]، [[عمرو بن عاص]]، [[عتبة بن ابی‌سفیان]]، [[ولید بن عقبة]]، [[عقبة بن ابی معیط]] و [[مغیرة بن شعبه]] در آن گرد آمدند. آنها در یک چیز با هم توافق کردند، سپس به سوی [[امام حسن]]{{ع}} فرستادند... هنگامی که [[حضرت]] نزد [[معاویه]] آمد، معاویه به او خوشامد گفت و [[درود]] فرستاد و با وی [[مصافحه]] کرد.
[[راوی]] می‌افزاید: سپس [[مغیره]] سخن گفت و تمام سخنانش، علیه علی{{ع}} بود... امام حسن{{ع}} فرمود: اما تو ای مغیره! بی‌گمان، [[دشمن]] [[خدای متعال]] و دور افکنده کتابش هستی... تو آن کسی هستی که فاطمه‌{{س}}، [[دختر رسول خدا]]{{صل}} را آن چنان کتک زدی که جای تازیانه‌ات خونابه بست و [سبب شدی که آن حضرت] طفلش را سقط کرد. تو این کار را برای نشان دادن [[برتری]] [[رأی]] و نظرت بر رأی [[پیامبر اکرم]]{{صل}}، و برای [[مخالفت]] با [[فرمان]] و دستور آن حضرت و شکستن [[حرمت]] و [[حریم]] او انجام دادی؛ در حالی که [[رسول خدا]]{{صل}} درباره فاطمه‌{{س}} فرموده بود: ای [[فاطمه]]! تو [[سرور]] و سالار [[زنان]] [[بهشت]] هستی<ref>احتجاج، ج۱، ص۲۷۸.</ref>.
 
۱۶. [[سید بن طاوس]] گفته است:
ابن جیرانه در کتاب غرر می‌نویسد: [[زید بن اسلم]] گفت: من از آن دسته کسانی بودم که در [[زمان]] خودداری علی{{ع}} و یارانش از [[بیعت]]، به همراه عمر هیزم به در [[خانه فاطمه]] بردیم. عمر به فاطمه گفت: هر کس را که در خانه‌ات حضور دارد، بیرون کن، وگرنه [[خانه]] را با اهلش می‌سوزانم. او می‌گوید: این در حالی بود که در خانه او، علی، حسن و حسین{{عم}} و گروهی از [[یاران]] و [[اصحاب پیامبر اکرم]]{{صل}} بودند. فاطمه{{س}} فرمود: آیا فرزندانم را می‌سوزانی؟ عمر پاسخ داد: آری! به [[خدا]] [[سوگند]] چنین کنم! مگر آنکه بیرون آیند و [[بیعت]] کنند<ref>الطرائف، ص۲۳۹.</ref>.
 
۱۷. [[خواجه نصیرالدین طوسی]] در بیان لغزش‌های اولی - ابوبکر۔ ضمن مطالبی چنین گفته است:
... هنگامی که علی{{ع}} از بیعت خودداری ورزید، [[ابوبکر]] فرستاده‌ای به سوی [[خانه]] آن [[حضرت]] روانه کرد و آن خانه را به [[آتش]] کشید، در حالی که [[فاطمه]]{{س}} و گروهی از [[بنی‌هاشم]] حضور داشتند. او سال‌ها پس از [[تجاوز]] به [[خانه فاطمه]]{{س}} و [[پرده‌دری]] و [[حرمت‌شکنی]] [[بیت]] حضرت، از عمل خویش پشیمان شد<ref>تجریدالاعتقاد، ص۲۵۰.</ref>.
[[علامه حلی]] در توضیح این سخن می‌افزاید: فاطمه{{س}}، مضروب شد و [[کودکی]] را که به آن حامله و نامش «[[محسن]]» بود، سقط کرد<ref>کشف المراد، ص۲۹۷.</ref>.
۱۸. [[فیض کاشانی]] گفته است:
[[عمر]]، گروهی از مکیان [[آزاد]] شده به دست [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را با جمعی از [[منافقان]]، جمع کرد و سوی خانه [[امیرالمؤمنین]]{{ع}} برد. وقتی [[جماعت]] رسیدند با در بسته رو به‌رو شدند و فریاد زدند: ای علی! بیرون بیا، [[خلیفه رسول خدا]]{{صل}} تو را می‌خواند، اما حضرت در به رویشان نگشود. آنان، هیزم آوردند و کنار در ریختند، سپس آتش آوردند تا آن را بیفروزند. عمر، فریاد زد: «به [[خدا]] [[سوگند]]! اگر در را نگشایید خانه را آتش می‌زنم». فاطمه{{س}} دانست خانه‌اش را آتش می‌زنند، برخاست و در را گشود.
آن گروه، وارد خانه شدند و پیش از آنکه فاطمه{{س}} از ایشان پنهان شود او را کنار زدند، به ناچار فاطمه{{س}} در بین در و دیوار پنهان شد، ناگهان بر سر [[امیرمؤمنان]]{{ع}} ریختند که در جایگاهش نشسته بود و دست‌های او را با پیراهنش بستند و از خانه به [[مسجد]] کشان کشان بردند. فاطمه‌{{س}} میان آنها و شوهرش آمد و فرمود:
به خدا سوگند! نمی‌گذارم، پسر عمویم را با [[زور]] و [[ستم]] ببرید وای بر شما! چه زود به خدا و رسولش درباره ما [[اهل بیت]]{{عم}} [[خیانت]] ورزیدید در حالی که پیامبر اکرم{{صل}} شما را به [[پیروی]] از ما و [[دوستی]] و [[تمسک]] به ما، سفارش کرده است و [[خدای متعال]] می‌فرماید: {{متن قرآن|قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَى}}<ref>«بگو: برای این (رسالت) از شما مزدی نمی‌خواهم جز دوستداری خویشاوندان (خود) را» سوره شوری، آیه ۲۳.</ref>.
 
او می‌افزاید: بیشتر [[مردم]] به خاطر [[فاطمه]]{{س}}، [[امیرمؤمنان]] را رها کردند. [[عمر]] به «[[قنفذ]]» دستور داد تا با تازیانه، فاطمه{{س}} را بزند، قنفذ با تازیانه بر پشت و پهلوهای آن [[حضرت]] می‌زد تا اینکه عمر، او را بازداشت و تا مدت‌ها بعد، جراحت تازیانه‌ها در [[بدن]] [[شریف]] آن حضرت باقی بود.
صدمه تازیانه‌ها، به فاطمه{{س}} بیشترین آسیب را، رساند و مهم‌ترین عامل سقط کودکش شد. پیش از این، [[پیامبر اکرم]]{{صل}} او را «[[محسن]]» نامیده بود.
آن‌گاه، آنها امیرمؤمنان{{ع}} را به [[مسجد]] کشاندند و نزد [[ابوبکر]]، آوردند. فاطمه{{س}} به مسجد آمد تا حضرت را از دست ایشان برهاند؛ ولی نتوانست؛ پس به سوی [[قبر]] [[پدر]] بزرگوارش رفت و در حالی که به [[قبر پیامبر]] اشاره می‌کرد [[اندوه]] فراوان، و [[شیون]] کنان فرمود:
جانم [[زندانی]] دم و بازدم خویش است. ای کاش با دم زدنم، همراه می‌شد و [[رهایی]] می‌یافت.
 
پس از تو هیچ خیری در [[زندگی]] نیست و اشکبارم از [[بیم]] آنکه زندگانی‌ام طولانی شود.
سپس افزود: [[افسوس]] بر دوری تو، ای پدر! و افسوس بر [[حبیب]] و [[دوست]] تو، [[امین]] و مؤتمن تو، پدر فرزندانت حسن و حسین{{عم}}، آن‌که از [[کودکی]] در دامنت پرورش یافت و در [[بزرگ‌سالی]] برادرت شد؛ دوستدار‌ترین کس نزد تو، محبوب‌ترین [[یار]] و یاورت، نخستین کسی که به تو [[ایمان]] آورد و [[اسلام]] را پذیرفت؛ نخستین [[مهاجر]] به سویت.
ای [[بهترین]] [[مردمان]]! [[ابوالحسن]]{{ع}} را دریاب که اینک، او را به بند کشیده‌اند؛ طناب [[کینه]] در گردنش افکنده‌اند.
او، آن چنان شیون کرد که فضا را از [[غم]] و اندوه آکنده و شیون‌کنان می‌فرمود: {{متن حدیث|وا محمداه واحبیباه! وا أباه! وا ابوالقاسماه! وا احمداه!...}} پیوسته، از پدرش [[یاری]] می‌طلبید و می‌گفت:
وای از کمی [[یاران]]! وای از نبودن [[فریادرس]]! وای از طول [[رنج]] و [[بلا]]! وای از [[مصیبت]] و [[گرفتاری]]! وای از [[بدی]] [[روزگار]]! آن‌گاه، بی‌هوش بر [[زمین]] افتاد و [[مردم]] با ناله و [[شیون]] او، زار زار گریستند و [[مسجد]] را ماتمکده ساختند<ref>علم الیقین فی اصول الدین، ج۲، ص۶۸۶.</ref>.
 
۱۹. «[[سلیم بن قیس]]» [[روایت]] کرده که:
«[[ابومختار بن ابی الصعق]]»، ابیاتی به [[عمر]] نوشت که در آن، ستم‌های [[استانداران]] و آنچه را آنها به [[زور]] از مردم گرفته بودند، بر شمرده بود. عمر به خاطر [[شعر]] ابومختار، در آن سال همه کارگزارانش را واداشت تا در [[مال]] مردم، [[انصاف]] داشته باشند و غرامت بپردازند با این همه، «[[قنفذ]]» که از [[کارگزاران]] عمر بود، چیزی باز پس نداد و بیست هزار درهمی را که به [[ستم]] از مردم گرفته بود، عمر به او بازگرداند. و از او نه یک دهم و نه یک بیستم آن را پس نگرفت در حالی که از دیگران، غرامت گرفت، مثلاً دارائی «[[ابوهریره]]» [[استاندار]] «[[بحرین]]» ۲۴ هزار درهم بود، که [[دوازده]] هزار درهم، غرامت داد.
[[سلیم]] گفته است: علی- [[درود خدا]] بر او و خاندانش باد - را [[ملاقات]] کردم و درباره کار عمر پرسیدم، فرمود: می‌دانی چرا دست از قنفذ باز داشت و غرامت نگرفت؟ گفتم: «نه» فرمود: چون او، همان کسی است که [[فاطمه]]{{س}} را وقتی میان من و آنها قرار گرفت، کتک زد و آن [[حضرت]] از [[دنیا]] رفت؛ در حالی که اثر آن تازیانه‌ها، همانند بازوبند بر بازوانش بود<ref>کتاب سلیم، ص۱۳۲.</ref>.
 
۲۰. [[ابن ابی الحدید معتزلی]] گفته است:
«جوهری» از «[[سلمة بن عبدالرحمان]]»، روایت کرده است که «[[سلمه]]» گفت: زمانی که [[ابوبکر]] بر [[منبر]] بود، علی{{ع}}، [[زبیر]] و گروهی از «[[بنی‌هاشم]]»، در [[خانه فاطمه]]{{س}} بودند. عمر، نزد ایشان آمد و گفت: «[[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست! یا برای [[بیعت]]، بیرون می‌آید یا [[خانه]] را [[آتش]] می‌زنم.»...
و در خبر دیگری آمده است: «[[سعدبن ابی وقاص]]» و «[[مقداد بن اسود]]» نیز با آن گروه، در خانه فاطمه‌{{س}} بودند تا با علی{{ع}} بیعت کنند. عمر، نزد آنها آمد تا [[خانه]] را [[آتش]] زدند، «[[زبیر]]» با [[شمشیر]] آخته بیرون آمد، [[فاطمه]]{{س}} گریان و شیون‌کنان بیرون آمد و [[مردم]] را [[سرزنش]] کرد.»..<ref>شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۵۶.</ref>.
و از «[[شعبی]]» حکایت کرده که:... [[عمر]] به علی{{ع}} گفت: «برخیز و با [[ابوبکر]]، [[بیعت]] کن!» علی{{ع}} عقب رفت و خودداری کرد. عمر با دستش او را گرفت و گفت «برخیز»؛ ولی علی{{ع}} [[امتناع]] کرد و برنخاست. عمر، او را کشان‌کشان برد، همان‌گونه که زبیر را برده بود، «خالد» آن دو را محکم گرفت و عمر از پشت سر، آن دو و دیگران را که با آنها بودند باز و پیش می‌راند در حالی که مردم نظاره‌گر بودند و کوچه‌های [[مدینه]] پر از مردم، بود. فاطمه‌{{س}} که [[خشونت]] [[رفتار]] عمر را دید، فریاد برآورد و [[شیون]] کرد. انبوهی از [[زنان]] [[بنی‌هاشم]] و دیگران، گرد او جمع شدند. فاطمه{{س}} به سوی در خانه رفت و فریاد برآورد: «ای ابوبکر! چه زود بر [[اهل بیت]] [[رسول خدا]]{{صل}} [[هجوم]] آوردید! به [[خدا]] [[سوگند]]! تا زمانی که [[خداوند]] را [[ملاقات]] نمایم، هرگز با عمر سخن نخواهم گفت»<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.</ref>.
 
سپس [[ابن ابی الحدید]] به سخنان گذشته‌اش بازگشته، می‌نویسد:
اما امور ناپسندی که [[شیعیان]] می‌گویند، مانند آنکه: آنها، [[قنفذ]] را به [[خانه فاطمه]]{{س}} فرستادند و او با تازیانه، فاطمه{{س}} را زد و اثر تازیانه، همچون بازوبندی تا [[زمان]] [[وفات]] فاطمه{{س}}، بر بازوی او باقی بود؛ دیگر اینکه عمر، او را میان در و دیوار فشرد و فاطمه{{س}} نالید و رسول خدا{{صل}} را به یاری‌طلبید و [[کودکی]] را که به آن حامله بود، مرده به [[دنیا]] آورد؛ و اینکه در گردن علی{{ع}} ریسمان انداختند و کشیدند، در حالی که او در بستر [[بیماری]] بود و فاطمه{{س}} در آن حال در پی ایشان فریاد می‌زد و ناله و شیون می‌کرد؛ تمام این حکایات و گفته‌های دیگر، بنیانی ندارد و [[اصحاب]] ما [[اهل سنت]]، آن را نپذیرفته‌اند و کسی، آن را [[تأیید]] نمی‌کند؛ نیز [[اهل حدیث]] آنها را [[روایت]] نکرده‌اند؛ چیزی درباره آن نمی‌دانند و [[شیعه]] به [[تنهایی]]، [[راوی]] آن است<ref>شرح نهج البلاغه، ج۲، ص۶۰.</ref>. سپس به توجیه مطالب یاد شده پرداخته است، برخی را مردود است و برخی را عجیب می‌داند و می‌نویسد: به نظر من، حکایت و [[یورش]] به [[خانه فاطمه]]{{س}}، ظاهر [[درستی]] دارد که «[[سید مرتضی]]» و [[شیعیان]] آن را روایت کرده‌اند؛ ولی تنها بخشی از آن، صحیح می‌باشد<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۷، ص۱۶۸.</ref>.
 
برخی از روایاتی که [[ابن ابی الحدید]]، نقل کرده از این قرار است:
 
۲۱. «ابن ابی الحدید» از «لیث بن سعد» روایت کرده که:
هنگامی که علی{{ع}} از [[بیعت با ابوبکر]]، خودداری کرد، او را دست بسته بیرون کشیدند، و به [[اجبار]] بردند در حالی که علی{{ع}} می‌فرمود: «ای [[مسلمانان]]! چرا گردن [[مسلمانی]] را می‌زنند که او قصد [[مخالفت]] نداشته است؛ بلکه با دلیل موجه از [[بیعت]]، خودداری می‌کند». هنگامی که علی{{ع}} از کنار هر گروهی می‌گذشت، همه به او می‌گفتند: «از مخالفت دست بردار و بیعت کن»<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۵.</ref>.
 
۲۲. وی همچنین از «[[ابوالاسود]]»، روایت کرده که:
[[عمر]] با گروهی آمد که در بین آنها، «[[اسید بن حضیر]]» و «[[سلمة بن سلامة بن قریش]]» از «[[طایفه]] [[بنی عبدالاشهل]]»، بود، آن دو نفر وارد [[خانه]] شدند و [[فاطمه]]{{س}} فریاد می‌کشید و از [[خدای متعال]] [[یاری]] می‌طلبید. آنها، [[شمشیر]] آن دو - علی{{ع}} و [[زبیر]] - را گرفته و با سنگ شکستند. عمر، آن دو تن - علی{{ع}} و زبیر - را در پی خود، برای بیعت به بیرون می‌کشید<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۷.</ref>.
 
۲۳. نیز از «عمر بن شبه» با اسنادش، نقل کرده که:
عمر با گروهی از [[انصار]] و اندکی از [[مهاجرین]] به در خانه فاطمه{{س}} آمد و گفت:
[[سوگند]] به آنکه جانم در دست اوست! یا برای بیعت، بیرون می‌آیید یا خانه را بر سرتان می‌سوزانم سپس آنها را دست بسته بیرون آوردند در حالی که آنها را با [[درشتی]] و [[تندخویی]] به جلو می‌بردند<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۸.</ref>.
 
۲۴. و نیز از «[[شعبی]]»، [[روایت]] کرده که:
[[عمر]] درون [[خانه]] آمد و به علی{{ع}} گفت: «برخیز و [[بیعت]] کن» علی{{ع}} خود را عقب کشید و [[امتناع]] کرد. عمر، دستش را گرفت و گفت: «برخیز!» علی{{ع}} برنخواست. عمر، او را بلند کرد و [[زبیر]] او را هل داد؛ سپس «خالد»، آنها را نگه داشت، عمر و گروهی که با او بودند، آن دو (علی و زبیر) را با [[خشم]] و هل دادن، می‌بردند و [[مردم]] تماشا می‌کردند...<ref>شرح نهج البلاغه، ج۶، ص۴۹.</ref>.
علت اینکه [[شیعه]]، برخی از [[روایات]] را به [[تنهایی]] آورده است و [[اهل سنت]]، تصریح نکرده‌اند از گفتار [[ابن ابی الحدید]] روشن می‌شود. ابن ابی الحدید از استادش «[[ابوجعفر نقیب]]» نقل می‌کند: اهل سنت به این علت به [[روایات شیعه]]، تصریح نکرده‌اند که [[پیامبر اکرم]]{{صل}} در [[زمان]] خود، [[خون]] «[[هباربن اسود]]» را که به دلیل [[ترساندن]] «[[زینب]]» بود و منجر به سقط شدن فرزندش شد، [[حلال]] کرد و اگر [[پیامبر]]{{صل}} زنده بود، به [[یقین]] کسی را که [[فاطمه]]{{س}} را ترساند و باعث سقط شدن [[محسن]] شد، [[قصاص]] می‌کرد! گفتم: آیا می‌توانم این مطلب را از شما روایت کنم؟ گفت: این سخن را اثباتاً و نفیاً از من روایت مکن؛ چون در این باره، توقف کرده‌ام و به دلیل [[تعارض]] [[اخبار]]، نظری ندارم<ref>شرح نهج البلاغه، ج۱۴، ص۱۹۳.</ref>.
 
و نیز [[محدثان]] چگونه می‌توانند به خود اجازه دهند ترساندن، [[کتک زدن]] و [[سوزاندن]] [[خانه فاطمه]]{{س}} را به کسانی نسبت دهند که رفتارشان درباره [[زنان]]، مشهور است؛ اما [[امیرمؤمنان]]{{ع}} در [[جنگ]] «[[صفین]]» به نیروهایش سفارش کرد: «با زنان [[بدرفتاری]] نکنید، به آنان، [[آزار]] نرسانید و دیگران را بر این کار، [[تشویق]] نکنید، حتی اگر [[ناموس]] شما را [[دشنام]] دهند و به [[امیران]] شما [[ناسزا]] گویند و اگر می‌توانستم به شما دستور می‌دادم تا آنها را رها کنید، هر چند زنانی [[مشرک]] باشند». در [[جاهلیت]] اگر مردی با سنگ، زنی را آهسته می‌زد و یا چوب‌دستی می‌گرفت و دست سوی [[زنان]] دراز می‌کرد، از آن پس او و فرزندانش را با [[سرزنش]] یاد می‌کردند و این کار، برای آنها، [[ننگ]] شمرده می‌شد<ref>تاریخ الطبری، ج۲، ص۵۸.</ref>.
 
۲۵. «[[صدوق]]» به سند خود از [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} [[روایت]] کرده که [[حضرت]] فرمود:
زمانی من، [[فاطمه]]، حسن و حسین{{عم}}، نزد [[پیامبر اکرم]]{{صل}} بودیم، ناگهان به ما نگاه کرد و گریست. گفتم: ای پیامبر اکرم{{صل}}! چه چیز، شما را گریاند؟ فرمود «بر آن می‌گریم که پس از من با شما می‌کنند» گفتم: ای [[رسول خدا]]{{صل}}! چه می‌کنند؟ فرمود «از زخم آن ضربه‌ای که بر فرق تو می‌زنند، از آن سیلی که بر گونه فاطمه{{س}} می‌نوازند، از نیزه‌ای که بر ران حسن{{ع}} فرو برده و [[زهری]] که با آن، مسمومش می‌کنند و نیز بر [[شهادت حسین]]{{ع}} [[اشک]] می‌ریزم».
علی{{ع}} می‌فرماید: آن‌گاه، همه [[اهل بیت]]{{عم}} گریستند. گفتم: ای رسول خدا! گویا [[پروردگار متعال]] ما را تنها برای [[بلا]] و [[مصیبت]] [[آفریده]] است. آن حضرت فرمود «ای علی! [[بشارت]] باد تو را! [[خدای متعال]] با من [[پیمان]] بسته است که تو را [[دوست]] ندارد، مگر [[مؤمن]] و [[دشمن]] نمی‌دارد، مگر [[منافق]]»<ref>امالی، ص۱۱۵.</ref>.
 
۲۶. «[[هیثمی]]» از «[[عایشه]]» روایت می‌کند:
فاطمه{{س}} می‌گفت: رسول خدا{{صل}} که در بیماری‌ای که به رحلتش انجامید به فاطمه{{س}} گفت: [[جبرئیل]]، هر سال [[قرآن]] را یک بار بر من نازل می‌کرد؛ ولی امسال دو بار آن را بر من نازل کرده است و فاطمه{{س}} می‌گفت: حضرت به من خبر داد، جبرئیل به ایشان گفته است: «هیچ [[پیامبری]] نیست، مگر اینکه عمرش، نصف [[عمر پیامبر]] پیشین است؛ [[عیسی]]{{ع}} ۱۲۰ سال زیست و من، بیش از شصت سال، [[عمر]] نخواهم کرد». این سخن مرا به [[گریه]] انداخت. هنگامی که پیامبر اکرم{{صل}} گریه مرا دید، فرمود: «دخترم! هیچ زنی از زنان [[مسلمان]] به مصیبت بزرگی که تو، به آن [[مبتلا]] می‌شوی، گرفتار نخواهد شد؛ پس بی‌صبری نکن و بر این مصیبت بزرگ، بردبار باش»<ref>مجمع الزوائد، ج۹، ص۲۳.</ref>.<ref>[[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [[فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین]]، ج۱ ص ۳۱۱.</ref>
 
== جستارهای وابسته ==
 
== منابع ==
{{منابع}}
# [[پرونده:IM009775.jpg|22px]] [[محمد هادی یوسفی غروی|یوسفی غروی، محمد هادی]]، [['''فرهنگ شهادت معصومین ج۱ (کتاب)|فرهنگ شهادت معصومین ج۱''']]
{{پایان منابع}}
 
== پانویس ==
{{پانویس}}
 
[[رده:رنج حضرت فاطمه]]
[[رده:مدخل]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۹ دسامبر ۲۰۲۲، ساعت ۱۹:۲۱

تغییرمسیر به: