عبدالله بن عبدالله: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{خرد}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(۹ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{خرد}}
{{امامت}}
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
: <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:</div>
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
: <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[عبدالله بن عبدالله در تاریخ اسلامی]] | [[عبدالله بن عبدالله در تراجم و رجال]]</div>
<div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">


==مقدمه==
'''عبدالله بن عبدالله''' ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
[[عبدالله بن عبدالله بن ابی بن سلول انصاری]] از [[قبیله]] [[بنی عوف بن خزرج]] است. سلول، زنی از [[قبیله خزاعه]] و [[مادر]] [[ابی بن مالک]] بوده است. اسمش حباب بود و [[رسول خدا]]{{صل}} نام او را عبدالله گذاشت. پدرش [[عبدالله بن ابی بن سلول]] و کنیه‌اش ابا حباب و [[رئیس]] [[منافقان]] بود. عبدالله در جنگ‌های [[بدر]] و [[احد]] و سایر [[جنگ‌ها]] همراه رسول خدا{{صل}} شرکت داشت<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۹۴۱.</ref>.


مادر عبدالله، [[خوله]]، دختر [[منذر بن حرام بن مالک بن نجار]] و از [[خاندان]] مغالة بود. [[عبدالله بن ابی]] پسر خاله [[ابو عامر راهب]] است. [[ابوعامر]] هم از کسانی است که در آغاز از [[پیامبر]]{{صل}} به [[نیکی]] یاد می‌کرد و می‌گفت [[مؤمن]] به ایشان است و به [[مردم]] [[وعده]] [[ظهور]] آن [[حضرت]] را می‌داد و در [[دوره جاهلی]] نیز ادعای [[خداشناسی]] داشت و [[لباس]] [[راهبان]] را پوشیده و [[راهب]] شده بود اما همین که [[خداوند متعال]] پیامبر{{صل}} را برانگیخت، [[حسد]] برد و [[سرکشی]] کرد و بر [[کفر]] خود باقی ماند. او در [[جنگ بدر]] همراه [[مشرکان]] بود و بر ضد رسول خدا{{صل}} [[قیام]] کرد و پیامبر{{صل}} او را [[فاسق]] و [[تبهکار]] خواند و او را به این [[لقب]]، ملقب ساخت. پیامبر{{صل}} به [[عبدالله بن عبدالله بن ابی]] که نامش حباب بود فرمودند: نامت عبدالله است که حباب نام [[شیطان]] است. [[فرزندان]] عبدالله بن عبدالله بن ابئ عبارت‌اند از: [[عباده]]، جلیحه، [[خیثمه]]، [[خولی]]، [[امامه]] و نام [[مادران]] ایشان را ذکر نکرده‌اند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۴۵۴-۴۵۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۰-۱۳۱.</ref>
* [[عبدالله بن عبدالله بن ابی بن سلول انصاری]]
 
* [[عبدالله بن عبدالله بن جعفر]]
==عبدالله بن عبدالله و [[غزوه بدر]] سوم ([[شعبان]] [[سال چهارم هجری]])==
* [[عبدالله بن عبدالله آبی اللحم غفاری]]
هنگامی که [[ابوسفیان]] از منطقه احد به سوی [[مکه]] حرکت می‌کرد رو به [[مسلمانان]] کرده، فریاد زد: "وعده ما و شما سال دیگر در بدر". رسول خدا{{صل}} نیز آن را پذیرفت از این رو در [[ماه شعبان]]، عبدالله بن عبدالله بن أبی را در [[مدینه]] [[جانشین]] خویش فرمود و با [[لشکر اسلام]] به سوی بدر حرکت کرد و چون به آنجا رسید به [[انتظار]] [[ابوسفیان]] نشست. از طرف دیگر، ابوسفیان نیز با [[اهل مکه]] به [[راه]] افتاد ولی چون به منطقه "مجنه"<ref>نام جایی در کنار مکه که تا آنجا چند میل فاصله است. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۵، ص۵۹).</ref> در ناحیه مرالظهران رسید، ترسید و قصد بازگشت داشت و برای این کار به دنبال بهانه بود تا اینکه بالاخره به [[قریش]] گفت: "ای گروه قریش، برای [[جنگیدن]] باید سالی را [[انتخاب]] کرد که فراوانی در آن باشد تا شتران از درخت و گیاه و شما از شیر آنها استفاده کنید؛ اما چون امسال [[خشکسالی]] است و با جنگ مناسب نیست از این رو من به [[مکه]] باز می‌گردم و شما هم برگردید". و بدین ترتیب آنها را از نیمه راه برگرداند و اهل مکه ایشان را [[لشکر]] سویق نامیدند و گفتند: شما فقط رفته بودید سویق<ref>به هر دو معنای آرد و شراب آمده است و شاید معنای دوم مناسب‌تر باشد.</ref> بیاشامید! [[رسول خدا]]{{صل}} هشت [[روز]] در [[بدر]] ماند و چون از آمدن ابوسفیان خبری نشد به سوی [[مدینه]] حرکت کرد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۲۰۹-۲۱۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۱.</ref>
{{ابهام‌زدایی}}
 
==عبدالله بن عبدالله و [[جنگ احد]]==
[[پیامبر]]{{صل}} [[نماز]] [[مغرب]] را در مدینه گزارد. [[مردم]]، گرفته و [[اندوهگین]] بودند، چون گروهی از [[یاران پیامبر]]{{صل}} کشته شده بودند و خود آن [[حضرت]] هم مجروح شده بود. ابن ابی و منافقانی که با او هم‌عقیده بودند، یاران پیامبر{{صل}} را [[شماتت]] می‌کردند؛ آنها از این پیش آمد اظهار [[شادی]] می‌کردند و سخنان بسیار [[ناپسند]] می‌گفتند. یاران پیامبر{{صل}} که از [[احد]] برگشته بودند، عموماً زخمی بودند. [[عبدالله بن عبدالله بن ابی]]، که مجروح شده بود، تمام[[شب]] را بیدار بود و زخم‌های خود را داغ می‌کرد. [[عبدالله بن ابی]] به فرزندش می‌گفت: بیرون رفتن تو همراه [[محمد]] درست نبود! [[محمد]] از گفتار من [[سرپیچی]] کرد و حرف بچه‌ها را پذیرفت. به [[خدا]] قسم، من پیشاپیش این وضع را به طور کامل می‌دیدم. [[عبدالله]] به [[پدر]] گفت: "آنچه که [[خدا]] برای [[رسول]] خود انجام داده است، به مراتب بهتر است"<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۲۲۹.</ref>. در این [[جنگ]] دندان‌های جلو او [[شکست]] و [[پیامبر]]{{صل}} به او فرمود تا از طلا دندان بسازد و به جای آن بگذارد<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۹۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۲.</ref>
 
==عبدالله بن عبدالله و ماجرای [[بنی‌نضیر]]==
[[نقل]] شده، در [[مدینه]] سه [[طایفه]] از [[یهود]] به نام‌های [[بنی قینقاع]]، [[بنی قریظه]] و بنی نضیر [[زندگی]] می‌کردند و هر کدام با [[رسول خدا]]{{صل}} پیمانی بسته بودند که آن را شکستند. علت [[پیمان شکنی]] بنی نضیر این بود که رسول خدا{{صل}} نزد آنها آمده بود تا مقداری [[مال]] [[قرض]] بگیرد و دیۀ دو نفری را که یکی از یارانش ([[عمرو بن امیه ضمری]]) با [[فریب]] کشته بود، بپردازد و برای این کار [[تصمیم]] گرفته بود که نزد [[کعب بن اشرف]] برود. پس از آنکه پیامبر{{صل}} (به همراه عده‌ای از [[اصحاب]]) به نزد [[کعب]] رفت، وی گفت: "خوش [[آمدی]] ای [[ابو القاسم]]" و بلند شد و از نزد آنان بیرون رفت و چنان وانمود کرد که می‌خواهد برای آنها [[غذا]] تهیه کند و پیش خودش گفت که خوب است کار رسول خدا{{صل}} را یکسره کند<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۸-۳۵۹.</ref>. پس [[جبرئیل]] نازل شد و او را از کارهای [[یهودیان]] [[آگاه]] کرد؛ لذا رسول خدا{{صل}} از جایش برخاست و چنین وانمود کرد که می‌خواهد برای قضای حاجتی بیرون برود و از سوی دیگر می‌دانست که یهودیان یارانش را در صورت زنده بودن او نخواهند کشت و پس از خارج شدن از [[منزل]] کعب بن اشرف به سوی مدینه رفت. کعب بعضی از [[یاران]] خود را به دنبال افرادی فرستاد تا بیایند و او را علیه رسول خدا{{صل}} [[یاری]] کنند. آنها در [[راه]] آن [[حضرت]] را دیدند و کعب را از بازگشت رسول خدا{{صل}} به مدینه باخبر کردند و او نیز خبر را به [[یاران]] آن [[حضرت]] رسانید و آنها هم بازگشتند<ref>اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ج۲، ص۸۸-۸۹.</ref>.
 
همچنین [[نقل]] شده که [[رسول خدا]]{{صل}} به [[محمد بن مسلمه انصاری]] فرمود: "به سوی [[بنی نضیر]] برو و به آنها اعلام کن که [[خداوند]] -عزوجل- مرا از [[نیت]] [[پلید]] شما [[آگاه]] کرد و حال یا از [[سرزمین]] ما خارج شوید و یا اینکه آماده [[جنگ]] باشید"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۹.</ref> و او این [[پیام]] را به آنها رسانید<ref>اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۸۹.</ref>. آنها گفتند: از این سرزمین می‌رویم؛ اما [[عبدالله بن ابی]] برای آنها پیغام فرستاد که سرزمین خود را ترک نکنید، بلکه [[ثابت قدم]] باشید و با [[محمد]] وارد جنگ شوید و بدانید که من و قبیله‌ام و هم پیمانانم از شما [[حمایت]] می‌کنیم و در آن صورت اگر از سرزمین خویش خارج شدید، من هم خارج می‌شوم و اگر به [[کارزار]] پرداختید، من هم با شما [[همکاری]] می‌کنم. بنابراین [[یهودیان]] در قلعه خویش ماندند و آماده جنگ شدند و به رسول خدا{{صل}} پیغام فرستادند که ما سرزمین خویش را ترک نمی‌کنیم و تو هر کاری که می‌خواهی بکن! پس از دریافت پیام آنها رسول خدا{{صل}} [[تکبیر]] گفت و یاران وی نیز [[تکبیر]] گفتند و آن گاه به [[امیرالمؤمنین]] فرمود: "به سوی بنی نضیر حرکت کن"<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۹.</ref>.
 
از سوی دیگر منادی رسول خدا{{صل}} اعلام می‌کرد که [[مردم]] به سوی [[قبیله بنی نضیر]] حرکت کنند و در همین [[زمان]] [[عبدالله بن عبدالله بن أبی]] نزد پدرش رفت و زره‌اش را پوشید و [[شمشیر]] و سپر خود را برداشت و به سرعت از [[منزل]] خارج شد. زمانی که [[عبدالله]] نزد پدرش رفت، [[جدی بن اخطب]] نیز که از بنی نضیر برای [[مذاکره]] با عبدالله بن ابی آمده بود نیز حضور داشت. جدی گفته: هنگامی که دیدم فرزند عبدالله [[سلاح]] در دست گرفته و خود عبدالله در [[خانه]] نشسته است، از [[یاری]] او [[ناامید]] شدم<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۷۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۳-۱۳۴.</ref>
 
==عبدالله بن عبدالله و [[جنگ]] [[بنی قریظه]]==
[[پیامبر]]{{صل}} [[روز]] چهارشنبه هفت روز باقی مانده از [[ذی قعده]]، به سوی بنی قریظه حرکت کرد و پانزده روز ایشان را محاصره کرد و روز [[پنجشنبه]] هفتم [[ذی حجه]] [[سال پنجم هجرت]] بازگشت و [[ابن ام مکتوم]] را در [[مدینه]] [[جانشین]] فرمود.
 
هنگامی که [[مشرکان]] از [[جنگ خندق]] بازگشتند، بنی قریظه به شدت ترسیدند و گفتند: [[محمد]] به سراغ ما خواهد آمد و پیامبر{{صل}} [[دستور]] [[جنگ]] با آنها را نداده بود تا آنکه [[جبرئیل]] به حضورش رسید. هنگامی که [[مسلمانان]] در حصار [[خندق]] بودند، [[زن]] [[نباش بن قیس]] خوابی دید و می‌گفت: چنین دیدم که گویی خندق خالی است و [[مردم]] به سوی ما آمدند، و ما در حصارهای خود همچون گوسفند کشته شدیم. او این [[خواب]] را برای شوهرش [[نقل]] کرد و او این موضوع را برای [[زبیر بن باطا]] گفت. زبیر گفت: "او را چه می‌شود! [[خدا]] خواب را از چشمش ببرد؛ [[قریش]] رفته‌اند و [[محمد]] ما را محاصره می‌کند. [[سوگند]] به [[تورات]]، بالاتر از محاصره که چیزی نخواهد بود". هنگامی که پیامبر{{صل}} از جنگ خندق برگشتند، به [[خانه]] [[عایشه]] رفته و سر و تن خود را شستند و [[نماز ظهر]] را گزارده و عود دان خواستند تا بوی خوش به کار برند. در این هنگام جبرئیل در حالی که سوار بر استری بود که زین چرمی و قطیفه‌ای بر آن بود، و دندان‌هایش [[خاک]] آلود بود بر پیامبر{{صل}} وارد شد. [[جبرئیل]] در جایی که جنازه‌ها را می‌گذارند، ایستاد، و بانگ برداشت که بهانه‌ات برای ترک جنگ چیست؟
 
پیامبر{{صل}} هراسان بیرون آمد. جبرئیل گفت: "چطور [[اسلحه]] را کنار گذاشتی و حال آنکه هنوز [[فرشتگان]] اسلحه را کنار نگذاشته‌اند؟ ما [[دشمن]] را تا منطقه حمراء الاسد راندیم و اکنون [[خداوند]] به تو [[فرمان]] می‌دهد که به سوی بنی قریظه حرکت کنی. من هم به طرف ایشان می‌روم و حصارهای آنان را [[متزلزل]] خواهم ساخت". و گفته شده است که [[جبرئیل]]، در حالی که سوار بر اسبی ابلق بود به حضور [[پیامبر]]{{صل}} رسید. پیامبر،{{صل}}، [[علی]]{{ع}} را احضار کرد و [[پرچم]] را به او [[تسلیم]] فرمود. پرچم همچنان به حال خود بود و آن را پس از بازگشت از [[خندق]]، باز نکرده بودند. پیامبر{{صل}} [[بلال]] را هم فرمود تا برای [[مردم]] [[اعلان]] کند و جار بزند: پیامبر{{صل}} [[دستور]] می‌فرمایند [[نماز عصر]] را باید در محله [[بنی قریظه]] بخوانید.
 
پیامبر{{صل}} [[زره]] و مغفر و خود بر تن فرموده و نیزه‌ای به دست گرفت و سپر برداشت و بر اسب خود سوار شد. [[یاران پیامبر]]{{صل}} در حالی که [[لباس]] [[جنگ]] پوشیده و بر اسب‌های خود سوار شده بودند، گرد پیامبر را گرفتند. آنان جمعاً سی و شش اسب داشتند. پیامبر{{صل}} دو اسب یدک داشتند و بر اسب دیگری که نامش لحیف بود سوار شدند که جمعاً سه اسب همراه آن [[حضرت]] بود. علی{{ع}} و [[مرثد بن ابی مرثد]] هم بر اسب سوار بودند و از [[بنی مالک بن نجار]]، [[عبدالله بن عبدالله بن ابی]] نیز همراه پیامبر در این [[جنگ]] حضور داشت<ref>همچنین از فرزندان عبد مناف هم عثمان بن عفان، أبو حذیفة بن ربیعه، عکاشة بن محصن، سالم خدمتگزار ابو حذیفه و زبیر بن عوام اسب سوار بودند. و از بنی زهره عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابی وقاص سوار بودند. از بنی تمیم، ابوبکر و طلحة بن عبید الله سوار بودند. از بنی عدی، عمر بن خطاب سوار بود. از بنی عامر بن لؤی، عبدالله بن مخرمه و از بنی فهر، ابو عبیده جراح. از اوسیان، سعد بن معاذ، اسید بن حضیر، محمد بن مسلمه، ابو نائله، و سعد بن زید سوار بودند. از بنی ظفر، قتادة بن نعمان و از بنی عمرو بن عوف، عویم بن ساعده و معن بن عدی، و ثابت بن أقرم، عبد الله بن سلمه. و از بنی سلمه حباب بن منذر بن جموح، معاذ بن جبل و قطبة بن عامر بن حدیده و از بنی زریق، رقاد بن لبید، فروة بن عمرو، ابو عیاش و معاذ بن رفاعه و از بنی ساعده، سعد بن عباده همراه رسول خدا بودند. المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۹۸.</ref>.
 
[[پیامبر]]{{صل}} همراه [[اصحاب]] خود در حالی که سواران و پیادگان گرد او بودند، به [[راه]] افتادند. در [[محل]] صورین<ref>صورین، جایی است دورتر از بقیع و در راه محله بنی قریظه. (وفاء الوفا، سمهودی، ج۲، ص۳۳۷).</ref> به گروهی از بنی نجار گذشت که [[حارثة بن نعمان]] هم با آنها بود و در حالی که [[سلاح]] پوشیده بودند، صف کشیده، ایستاده بودند. پیامبر{{صل}} از ایشان پرسیدند: آیا کسی بر شما گذشت؟ گفتند: آری، [[دحیه کلبی]] در حالی که سوار بر استری بود و بر آن زین چرمی و قطیفه استبرق انداخته بود بر ما گذشت و به ما [[دستور]] داد که مسلح شویم. ما [[اسلحه]] گرفتیم و صف کشیدیم. او به ما گفت، [[رسول خدا]] هم همین حالا پیش شما خواهند آمد. حارثة بن نعمان می‌گوید: ما در دو صف ایستاده بودیم، پیامبر{{صل}} خطاب به ما فرمودند: "او [[جبرئیل]] بوده است". پیامبر{{صل}} به محل [[بنی قریظه]] رسیدند، و کنار [[چاه]] لنا در پایین سنگلاخ‌های بنی قریظه فرود آمدند. [[علی]]{{ع}} قبلاً همراه تنی چند از [[مهاجران]] و [[انصار]]، که [[ابو قتاده]] هم همراه‌شان بود، به آنجا رسیده بود<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۹۵-۴۹۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۴-۱۳۶.</ref>
 
==عبدالله بن عبدالله و [[پیروی از پیامبر]]{{صل}}==
در آن هنگام که [[جنگ]] مریسیع تمام شده بود، [[مسلمانان]] بر سر چاه‌های آب، جایی که مقدار کمی آب داشت، مانده بودند و آن چنان کم بود که دلوها پر نمی‌شد. [[سنان بن وبرجهنی]] که هم [[پیمان]] [[بنی سالم]] بود، همراه تنی چند از [[جوانان]] بنی سالم برای آب برداشتن آمد و متوجه شد که جمعی از انصار و مهاجران سپاهی بر سر چاه گرد آمده‌اند. [[جهجا بن سعید غفاری]] که مزدور [[عمر بن خطاب]] بود، کنار [[سنان بن وبر]] ایستاده بود. هر دو نفر دلوهای خود را به [[چاه]] انداختند و دلوهای آن دو با یک دیگر [[اشتباه]] شد. چون سطل سنان بن وبر از چاه بیرون آمد، سنان گفت: "این سطل من است". جهجا نیز گفت: به [[خدا]] این، سطل من است". میان آن دو بگو مگو در گرفت و جهجا سیلی محکمی به سنان زد به طوری که از چهره او [[خون]] جاری شد. او فریاد کشید: ای [[خزرجیان]] کمک کنید! و مردانی که همراه او بودند برانگیخته شدند. سنان گوید: جهجا گریخت و بانگ برداشت که ای قرشیان! ای [[مردم]] [[کنانه]]! کمک کنید! و قرشیان هم با [[شتاب]] به [[یاری]] او آمدند. من چون چنین دیدم همه [[انصار]] را به کمک خواستم.
 
مردم [[اوس و خزرج]] در حالی که شمشیرهای خود را کشیده بودند، پیش آمدند و ترسیدم که [[فتنه]] بزرگی برپا شود. گروهی از [[مهاجران]] نزد من آمدند و تقاضا کردند که از [[حق]] خود بگذرم.
 
سنان گوید: [[قصاص]] گرفتن من مهم نبود، ولی نمی‌توانستم [[دوستان]] خود را وادار کنم که در قبال تقاضای مهاجران گذشت کنند. آنها به من می‌گفتند: فقط اگر [[پیامبر]]{{صل}} [[دستور]] [[عفو]] فرمود او را عفو کن وگرنه باید از جهجا قصاص بگیری. مهاجران با [[عبادة بن صامت]] و دیگر هم پیمانانم [[گفتگو]] کردند و [[رضایت]] آنها را به دست آوردند، لذا من هم موضوع را رها کردم و به عرض پیامبر{{صل}} نرساندم.
 
ابن ابی همراه چند نفر از [[منافقان]] که عبارت بودند از: ابن أبی، [[مالک]]، داعس، [[سوید]]، [[اوس بن قیظ]]، [[معتب بن قشیر]]، [[زید بن لصیت]]، [[عبدالله بن نبتل]] در آنجا حاضر بود. [[زید بن ارقم]] هم که [[جوانی]] در حد [[بلوغ]] بود با یکی دو نفر دیگر آنجا نشسته بود. چون صدای فریاد جهجا بلند شد که [[قریش]] را به کمک می‌طلبید، ابن ابی سخت [[خشمگین]] شد و شنیدند که می‌گوید: به [[خدا]] من [[مذلت]] و خواریی چون امروز ندیده‌ام، به خدا من خوش نمی‌داشتم که [[مسلمانان]] را در [[مدینه]] بپذیرم ولی [[قوم]] من این کار را کردند و نظر خود را بر من [[تحمیل]] کردند، حالا کار به آنجا کشیده است که در دیارمان با ما می‌ستیزند و [[برتری]] جویی می‌کنند و [[حق]] [[نعمت]] و خوبی‌های ما را نسبت به خود منکر می‌شوند. به خدا، مثل ما و این گلیم پوشان [[قریش]] همان مثلی است که می‌گوید "سگ خود را پرورش بده تا خودت را بدرد". به خدا، [[دوست]] می‌داشتم که پیش از شنیدن اینکه کسی مانند جهجا کمک بطلبد، می‌مردم. من حاضر باشم و چنین شود و غیرتی از خود نشان ندهم! به خدا، چون به مدینه برسیم، عزیزان، افراد [[خوار]] را از آن بیرون خواهند کرد. آن گاه روی به حاضران کرد و گفت: "خودتان نسبت به خود چنین کردید؛ آنها را در [[سرزمین]] خود پذیرفتید و در خانه‌های خود [[منزل]] دادید و در [[اموال]] خود با آنها [[برابری]] و [[مواسات]] کردید تا بی نیاز و [[ثروتمند]] شدند؛ حالا هم اگر از [[یاری]] آنها دست بردارید به سرزمین‌های دیگر می‌روند و از شما خوشنود نخواهند بود تا اینکه [[جان]] خود را برای ایشان [[فدا]] کنید و به جای آنها کشته شوید. شما بچه‌های خود را [[یتیم]] کردید و عده شما کم شد و آنها زیاد شدند". [[زید بن ارقم]] برخاست و تمام این مطالب را در محضر [[رسول خدا]]{{صل}} و گروهی از [[اصحاب]] -از [[مهاجرین]] و [[انصار]]- مانند: [[ابو بکر]]، [[عثمان]]، سعد، [[محمد بن مسلمه]]، [[اوس بن خولی]] و [[عباد بن بشر]] که در حضور آن [[حضرت]] بودند، [[نقل]] کرد. [[پیامبر]]{{صل}} از این خبر ناراحت شد و رنگ چهره ایشان [[تغییر]] کرد و خطاب به [[زید]] فرمودند: "ای پسر، شاید از ابن ابی خشمگینی و [[بیهوده]] می‌گویی".
 
[[زید]] گفت: "نه به خدا، خودم از او این حرف‌ها را شنیدم".
 
پیامبر{{صل}} فرمود: "ممکن است [[اشتباه]] شنیده باشی".
 
او گفت: "هرگز ای [[رسول خدا]]".
 
[[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "شاید کس دیگری گفته باشد".
 
او گفت: هرگز؛ به [[خدا]] قسم من از خودش شنیدم".
 
این خبر در [[لشکر]] شایع شد و [[مردم]] فقط درباره حرف‌های ابن ابی صحبت می‌کردند. گروهی از [[انصار]] به [[زید بن ارقم]] [[اعتراض]] کردند و گفتند: چرا مطالبی را به ابن ابی که سالار [[قوم]] است، نسبت داده‌ای در حالی که او نگفته است؟ تو بد کردی و رعایت [[خویشاوندی]] را نکردی! [[زید]] در پاسخ گفت: "به خدا [[سوگند]]، از خود او این سخنان را شنیدم؛ وانگهی به خدا قسم، من هیچ کس از [[خزرج]] را به اندازه ابن ابی [[دوست]] نمی‌دارم؛ اگر پدرم هم از این حرف‌ها می‌زد به رسول خدا خبر می‌دادم! امیدوارم [[خداوند متعال]] به پیامبر{{صل}} [[وحی]] بفرستند تا معلوم شود که من [[دروغ]] گویم یا دیگران؛ یا اینکه پیامبر{{صل}} خود [[درستی]] گفتار مرا دریابد".
 
زید می‌گفت: پروردگارا، به پیامبرت در مورد [[صدق]] گفتار من وحی بفرست. یکی از حاضران به پیامبر{{صل}} گفت: "به [[عباد بن بشر]] [[امر]] فرمایید تا سر ابن ابی را بیاورد!" و هم گفته‌اند که به پیامبر{{صل}} گفت: به [[محمد بن مسلمه]] [[فرمان]] دهید تا سر او را بیاورد. پیامبر از این گفتار ناراحت شدند و چهره خود را از گوینده برگرداندند و فرمودند: "همین مانده است که مردم بگویند [[محمد]] [[یاران]] خود را می‌کشد!" گروهی از انصار برخاسته پیش ابن ابی رفتند و [[گفتار پیامبر]] را که به زید بن ارقم و آن کس دیگر فرموده بود، برایش [[نقل]] کردند. [[اوس]] بن [[خولی]] به ابن ابی گفت: "اگر این حرف را زده‌ای، خودت به حضور پیامبر برو و تقاضا کن که برایت [[طلب آمرزش]] فرماید و [[بیهوده]] [[انکار]] مکن، چون ممکن است وحی نازل شود و دروغ تو را آشکار سازد، و اگر هم نگفته‌ای، باز هم نزد پیامبر برو و سوگند بخور که نگفته‌ای". ابن ابئ گفت: "به [[خدای بزرگ]] [[سوگند]] می‌خورم که من چیزی از این سخنان را نگفته‌ام". ابن ابی به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمد و [[حضرت]] به او فرمودند: "ای ابن ابی، اگر حرفی زده‌ای [[استغفار]] کن!" اما شروع به سوگند خوردن کرد که من آنچه [[زید]] می‌گوید، نگفته و بر زبان نیاورده‌ام. و چون میان [[قوم]] خود [[شریف]] بود چنین پنداشتند که او راست می‌گوید و نسبت به [[زید بن ارقم]] بدگمان بودند....
 
[[سپاه اسلام]] دیدند که با وجود گرمای شدید، پیامبر{{صل}} سوار بر [[ناقه]] خود شده و آماده حرکت است و حال آنکه معمولا تا هوا سرد نمی‌شد، حرکت نمی‌فرمود. ولی پس از اطلاع بر سخنان ابن ابی در همان [[ساعت]] به [[راه]] افتادند. نخستین کسی که به آن حضرت برخورد، [[سعد بن عباده]] بود. او بر پیامبر{{صل}} [[سلام]] داد و حضرت پاسخش فرمود. سپس سعد گفت: "یا [[رسول الله]]، در زمانی حرکت کردید که قبلا در چنین موقعی حرکت نکرده بودید!" و گفته‌اند که [[اسید بن حضیر]] این [[گفتگو]] را انجام داده است و به نظر ما هم صحیح‌تر همین است. پیامبر{{صل}} فرمود: مگر نشنیده‌اید که [[دوست]] شما چه گفته است؟" او پرسید: کدام دوست؟ پیامبر{{صل}} فرمود: "ابن ابی گفته است که چون به [[مدینه]] باز گردد، عزیزان، افراد [[خوار]] و [[زبون]] را از مدینه بیرون خواهند کرد". او گفت: "ای [[رسول خدا]] اگر بخواهید می‌توانید ابن ابی را از مدینه بیرون کنید، چون او خوار و زبون و شما گرامی و نیرومندید، و [[عزت]] از آن [[خدا]] و شما و [[مؤمنان]] است".
 
سپس گفت: "ای رسول خدا، با ابن ابی [[مدارا]] فرمایید، چه، پیش از آمدن شما به مدینه قوم او جواهرات او را به رشته می‌کشیدند، اما اکنون برای آنها جز تکه‌ای جواهر نزد [[یوشع]] [[یهودی]] بیش نمانده است و او نیز چون می‌بیند که به آن محتاجند به آنان سخت می‌گیرد. در این میان [[خداوند]] شما را آورد و این است که ابن ابی [[تصور]] می‌کند شما [[اقتدار]] او را از بین برده‌اید".
 
[[نقل]] شده، همچنان که [[پیامبر]]{{صل}} در آن [[روز]] به [[راه]] خود ادامه می‌داد، [[زید بن ارقم]] پا به پای شتر آن [[حضرت]] حرکت می‌کرد و به چهره پیامبر{{صل}} می‌نگریست. پیامبر{{صل}} شتر خود را سریع می‌راند و شتابان در حرکت بود که ناگاه [[وحی]] بر او نازل شد. زید بن ارقم می‌گوید: من ناگهان متوجه شدم که چهره پیامبر{{صل}} عرق کرد و تبی سخت بر او عارض شد و مرکوب او از حرکت باز ایستاد، گویی دست و پای حیوان یارای حرکت نداشت و من فهمیدم که بر پیامبر وحی نازل گردیده است و [[آرزو]] کردم که [[راستی و درستی]] گفتار من بر آن حضرت وحی شده باشد. چون حالت وحی سپری شد، پیامبر{{صل}} گوش مرا همچنان که سوار بر مرکوب خود بودم، گرفت و با [[محبت]] به طرف بالا کشید، به طوری که از روی شتر بلند شدم و فرمود: "این گوش تو [[وفا]] کرد و [[خداوند متعال]] [[سخن]] تو را [[تصدیق]] فرمود و درباره ابن ابی یک [[سوره]] کامل -[[سوره منافقون]]- نازل شد. پس از آنکه [[اصحاب]] آن حضرت را به دورش جمع شدند، این [[آیات]] را [[تلاوت]] فرمود: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * إِذَا جَاءَكَ الْمُنَافِقُونَ قَالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللَّهِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللَّهُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَكَاذِبُونَ * اتَّخَذُوا أَيْمَانَهُمْ جُنَّةً فَصَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ إِنَّهُمْ سَاءَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ * ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا فَطُبِعَ عَلَى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لَا يَفْقَهُونَ * وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ * وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ * سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ * هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ * يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ}}<ref>«چون منافقان نزد تو می‌آیند، می‌گویند: گواهی می‌دهیم که بی‌گمان تو فرستاده خدایی و خداوند می‌داند که تو به راستی فرستاده اویی و خداوند گواهی می‌دهد که منافقان، سخت دروغگویند * سوگندهاشان را سپر کردند و (مردم را) از راه خداوند باز داشتند؛ به راستی آنان بدکرداری انجام می‌دادند * این، بدان روست که آنان ایمان آوردند سپس کفر ورزیدند آنگاه بر دل‌هاشان مهر نهاده شد از این رو (حقیقت را) درنمی‌یابند * و هنگامی که آنان را ببینی، پیکرهاشان تو را به شگفتی می‌آورد و چون چیزی گویند به گفتارشان گوش می‌سپاری (اما) گویی چوب‌هایی خشکند پشت داده بر دیوار، هر بانگی را به زیان خود می‌پندارند، آنان دشمنند، از آنها دوری گزین! خدایشان لعنت کناد! چگونه (از حق) بازگردانده می‌شوند؟ * و چون به آنان بگویند که بیایید تا فرستاده خداوند برای شما آمرزش بخواهد، سر برمی‌گردانند و آنان را می‌بینی که خودداری می‌ورزند و گردنفرازند * برای آنان برابر است چه برایشان آمرزش بخواهی چه نخواهی هرگز خداوند آنان را نمی‌آمرزد؛ بی‌گمان خداوند نافرمانان را راهنمایی نمی‌کند * آنان همان کسانند که می‌گویند: به آنان که نزد پیامبر خدایند چیزی ندهید تا (از کنار او) پراکنده شوند با آنکه گنجینه‌های آسمان‌ها و زمین از آن خداوند است امّا منافقان درنمی‌یابند * می‌گویند: چون به مدینه باز گردیم، فراپایه‌تر، فرومایه‌تر را از آنجا بیرون خواهد راند؛ با آنکه فراپایگی تنها از آن خداوند و پیامبر او و مؤمنان است امّا منافقان نمی‌دانند» سوره منافقون، آیه ۱-۸.</ref>.
 
چون [[عبدالله]] پسر ابن ابی از ماجرا [[آگاه]] شد، نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و گفت: "اگر می‌خواهید پدرم را بکشید به خودم امر فرمایید و به [[خدا]] [[سوگند]] پیش از آنکه از این جا برخیزید سرش را برای شما می‌آورم. به [[خدا]] [[سوگند]] تمام [[قبیله خزرج]] می‌دانند که هیچ‌کس نسبت به [[پدر]] خود از من نیکوکارتر نیست. او سال‌هاست که [[خوراک]] و [[آشامیدنی]] خود را از دست من خورده است و من ای [[رسول خدا]]، می‌ترسم اگر به کس دیگری [[فرمان]] دهید که پدرم را بکشد، من یارای [[تحمل]] دیدن [[قاتل]] پدرم را نداشته باشم و او را بکشم و به [[آتش]] بیفتم و [[یقین]] دارم که [[عفو]] شما [[بهترین]] و [[منت]] شما بزرگ‌ترین است".
 
[[پیامبر]]{{صل}} به [[عبدالله]] فرمود: "من نه [[اراده]] کشتن او را دارم و نه به این کار فرمان داده‌ام و تا هر وقت که میان ما باشد با او [[خوش‌رفتاری]] خواهیم کرد". عبدالله گفت: "ای رسول خدا پدرم همه‌کاره [[مدینه]] بود و گروهی قصد داشتند او را به [[ریاست]] خود برگزینند که [[خداوند]] تو را آورد و او را [[خوار]] ساخت و [[مقام]] ما را به وجود تو بلند مرتبه ساخت؛ درعین‌حال گروهی گرد او جمع شده‌اند و به او مطالبی می‌گویند، ولی البته خداوند به آنها چیره است".
 
چون عبدالله از حضور پیامبر{{صل}} بازگشت و دانست که آن [[حضرت]] پدرش ‌را رها کرده و فرمان [[قتل]] او را نداده است، این ابیات را سرود:همانا با آنکه [[دنیا]] دارای حوادثی است که مورد [[انتظار]] است، ولی از شگفت‌ترین آنها چیزی است که [[عمر]] گفته است. عمر به کسی که [[وحی]] نزد اوست، چنین اشاره می‌کند، در صورتی که [[سوگند]] به کسی که موی‌ها را می‌زداید، از او نظرخواهی نشده است. اگر خطاب گناهی مانند [[گناه]] پدرم کرده بود، و من درباره او همان چیزی را می‌گفتم که او درباره پدرم گفته است، سخت از کوره در می‌رفت. عمر می‌گوید: [[محمد بن مسلمه]] را بفرستید تا ابن ابی را بکشد، و به [[جان]] تو سوگند که [[دستور]] بسیار ناپسندی داده است. من به [[پیامبر]]{{صل}} گفتم: ای [[رسول خدا]]، اگر می‌خواهید او را بکشید، من خود در یک چشم برهم زدن این کار را برای شما کفایت می‌کنم. در این [[راه]] دست و [[دل]] بخشنده‌ام مرا [[یاری]] می‌کند و دل من در بلوا شدیدتر و سخت‌تر از سنگ است. در آن کار، ممکن است شری نهفته باشد ولی در آن دیگری [[پستی]] است و چشم من نسبت به انجام دهنده آن پر از [[خشم]] خواهد بود. پیامبر{{صل}} فرمود: "نه، و هرگز [[بنده]] [[فرمان]] بردار، [[پدر]] خود را نمی‌کشد، هر چند [[قبیله]] [[مضر]] برای او فال بد زده باشد"<ref>{{عربی|الا انما الدنیا حوادث تنظر و من اعجب الاحداث ما قاله عمر یشیر علی من عنده الوحی هکذا ولم یستشره بالتی تحلق الشعر و لو کان للخطاب ذنب کذنبه القلت له ما قال فی والدی کشر غداة یقول ابعث إلیه محمدا لیقتله بئس لعمرک ما أمر فقلت رسول الله إن کنت فاعلا کفیتک عبدالله لمحک بالبصر تساعدنی کف و نفس سخیة و قلب علی البلوی أشد من الحجر و فی ذاک ما فیه و الاخری غضاضة و فی العین منی نحو صاحبها عور فقال ألا لایقتل المرء طائعا أباه و قد کادت تطیر بها مضر}}؛ المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۱۵-۴۲۲ و ر.ک: سیره ابن اسحاق، ج۳، ص۳۰۳-۳۰۵؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۱، ص۴۴۲-۴۴۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۳۶-۱۴۳.</ref>
 
==عبدالله بن عبدالله و [[مرگ]] پدر==
چند شبی از [[شوال]] باقی مانده بود که [[عبدالله بن ابی]] [[بیمار]] شد و در [[ذی قعده]] مرد و مدت [[بیماری]] او بیست شب طول کشید<ref>یعنی هم زمان با نزول سوره توبه از دنیا رفت.</ref>. پیامبر{{صل}} در آن مدت از او [[عیادت]] می‌‌فرمود. روزی که مرگش فرا رسید در آن [[روز]] هم پیامبر{{صل}} به دیدارش آمد و او در [[شرف]] مرگ بود. پیامبر{{صل}} فرمود: "تو را از [[دوست داشتن]] [[یهود]] [[نهی]] کردم. عبدالله بن ابی گفت: "[[سعد بن زراره]] که یهود را [[دشمن]] می‌داشت هم سودی [[نبرد]]". سپس گفت: "ای رسول خدا، امروز روز [[عتاب]] نیست که این [[مرگ]] است، چون [[مردم]]، در [[مراسم]] [[غسل]] من شرکت فرمای و پیراهنت را هم به من ببخش تا در آن کفنم کنند". [[پیامبر]]{{صل}} پیراهن رویی خود را به او دادند. و دو پیراهن بر تن داشتند. ابن ابی گفت: "پیراهن زیر را که با پوست [[بدن]] شما تماس داشته است به من بدهید". [[رسول خدا]]{{صل}} چنان فرمود. سپس ابن ابی گفت: "بر من [[نماز]] بگزار و برایم [[طلب آمرزش]] کن "<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۸۰۵.</ref>.
 
[[علی بن ابراهیم قمی]] نیز در تفسیرش در ذیل [[آیه]] {{متن قرآن|اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ذَلِكَ بِأَنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ}}<ref>«چه برای آنان آمرزش بخواهی چه نخواهی (سودی ندارد زیرا) اگر هفتاد بار برای آنها آمرزش بخواهی هیچ‌گاه خداوند آنان را نخواهد آمرزید؛ این از آن روست که آنان به خداوند و پیامبرش کافر شده‌اند و خداوند این گروه نافرمان را راهنمایی نمی‌کند» سوره توبه، آیه ۸۰.</ref>. می‌نویسد: این آیه زمانی نازل شد که پیامبر{{صل}} به [[مدینه]] باز می‌گشت و [[عبدالله ابن أبی]] مریض بود و [[عبدالله بن عبدالله بن ابی]] که فردی [[مؤمن]] بود، وقتی [[جان]] کندن پدرش را دید، نزد پیامبر{{صل}} رفت و گفت: "[[پدر]] و مادرم به فدایت، اگر بر سر پدرم حاضر نشوی، این برای ما [[ننگ و عار]] است". رسول خدا{{صل}} حرکت کرد تا اینکه به نزد ابن ابی رسید در حالی جمعی از [[منافقان]] دور بسترش را گرفته بودند. پسرش گفت: "یا [[رسول الله]]، برای او [[آمرزش]] بخواهید" و آن [[حضرت]]{{صل}} نیز برای او آمرزش خواستند <ref>تفسیر قمی، ج۱، ص۳۰۲.</ref>.
 
[[علامه طباطبایی]] در ذیل آیه {{متن قرآن|وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ}}<ref>«و چون به آنان بگویند که بیایید تا فرستاده خداوند برای شما آمرزش بخواهد، سر برمی‌گردانند و آنان را می‌بینی که خودداری می‌ورزند و گردنفرازند» سوره منافقون، آیه ۵.</ref> می‌فرماید: گویی که ابی می‌خواست با این [[اقدام]] [[رسول خدا]]{{صل}} صفت [[نفاق]] را که در [[سوره منافقون]] به وی نسبت داده شده بود، از خود دور کند. در آن هنگام هنوز رسول خدا{{صل}} از [[طلب آمرزش]] برای [[منافقان]] [[نهی]] نشده بود و [[خداوند]] فرموده بود: {{متن قرآن|سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ}}<ref>المیزان، ج۱۹، ص۲۷۷.</ref>.
 
همچنین [[نقل]] شده که پس از [[مرگ]] ابن أبی، پسرش نزد رسول خدا{{صل}} رفت و گفت: "ای رسول خدا، [[پدر]] و مادرم به فدایت، اگر [[صلاح]] می‌دانید در [[تشییع جنازه]] پدرم حاضر شوید". [[پیامبر]]{{صل}} برخاست و همراه او در تشییع جنازه شرکت کرد و بر او [[نماز]] خواند و بالای قبرش ایستاد<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۳۰۲.</ref>.
 
عیاشی نیز در ذیل این [[آیه]] در [[تفسیر]] خود از [[امام باقر]]{{ع}} [[روایت]] می‌کند که فرمود: هنگامی که [[عبدالله بن ابی]] مُرد، [[رسول الله]]{{صل}} به پسرش پیغام فرستاد: وقتی از [[غسل]] و [[کفن]] پدرت فارغ شدی، مرا خبر کن. یا فرمود: هنگامی که خواستید او را [[تشییع]] کنید، مرا خبر کن. پس از [[آماده‌سازی]] جنازه، پیامبر{{صل}} را خبر کردند و او پیش آنها آمد تا جایی که دست پسر ابن ابی را در دست گرفته بود و عقب جنازه حرکت می‌کرد<ref>تفسیر العیاشی، ج۲، ص۱۰۱.</ref>.
 
[[طبرسی]] در ذیل آیه: {{متن قرآن|وَلَا تُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِنْهُمْ مَاتَ أَبَدًا وَلَا تَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ إِنَّهُمْ كَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَمَاتُوا وَهُمْ فَاسِقُونَ}}<ref>«و هیچ‌گاه بر هیچ‌یک از ایشان چون مرد نماز مگزار و بر گور او حاضر مشو؛ اینان به خداوند و پیامبرش کفر ورزیده‌اند و نافرمان مرده‌اند» سوره توبه، آیه ۸۴.</ref>. می‌فرماید: رسول الله{{صل}} عبای خودش را بر ابن ابی بن سلول پوشانید و قبل از آنکه از [[خواندن نماز]] بر جنازه منافقان، با [[نزول]] [[سوره توبه]] نهی شود، بر جنازه او نماز خواند. از رسول خدا{{صل}} سؤال شد: چرا لباست را دادی تا او در آن [[کفن]] شود، در حالی که ابن ابی [[کافر]] بود؟ [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "[[لباس]] من، او را از [[خدا]] بی‌نیاز نمی‌کند و من [[امید]] دارم که به سبب این کار عده زیادی داخل [[اسلام]] شوند". سپس [[روایت]] کرده است که در حدود هزار نفر از [[منافقان]] [[خزرج]] وقتی دیدند که [[رئیس]] آنها ابن ابی، با خواستن لباس [[رسول خدا]]{{صل}} از او [[طلب]] [[شفا]] یا [[شفاعت]] کرد، [[ایمان]] آوردند و [[مسلمان]] شدند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۵، ص۹۹-۱۰۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۴۴-۱۴۶.</ref>
 
==سرانجام عبدالله بن عبدالله==
[[نقل]] شده، [[عبدالله بن عبدالله بن ابی]] در [[روز]] یمامه و در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]] و در سال [[دوازده]] [[هجری]] کشته شد و به [[نقلی]] وی در [[جنگ]] جواثا به [[سال دوازدهم هجری]] و در زمان خلافت ابوبکر کشته شد<ref>تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۳، ص۷۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]،  ج۶، ص۱۴۶.</ref>
 
== جستارهای وابسته ==
 
==منابع==
* [[پرونده:1100356.jpg|22px]] [[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عبدالله بن عبدالله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عبدالله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶''']]
 
==پانویس==
{{یادآوری پانویس}}
{{پانویس2}}
 
 
[[رده:اعلام]]
[[رده:عبدالله بن عبدالله]]
[[رده:مدخل]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۸ ژانویهٔ ۲۰۲۳، ساعت ۰۸:۱۲

عبدالله بن عبدالله ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد: