|
|
(۷ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) |
خط ۱: |
خط ۱: |
| {{امامت}}
| | #تغییر_مسیر [[حاطب بن ابیبلتعه لخمی]] |
| {{مدخل مرتبط
| |
| | موضوع مرتبط =
| |
| | عنوان مدخل = حاطب بن ابی بلتعه
| |
| | مداخل مرتبط = [[حاطب بن ابی بلتعه در قرآن]] - [[حاطب بن ابی بلتعه در تاریخ اسلامی]]
| |
| | پرسش مرتبط =
| |
| }}
| |
| '''حاطب بن ابی بلتعه''' اهل یمن و از تیراندازان مشهور [[پیامبر]]{{صل}} و از شعرای [[قریش]] بود. یکی از کارهای مهم حاطب موضوع بردن [[نامه]] [[رسول خدا]] برای مقوقس، [[پادشاه]] [[مصر]] در [[سال هفتم هجری]] است و نیز یکی از کارهای زشت او نوشتن نامه به مشرکان مکه و اعلام این موضوع بود که پیامبر قصد [[فتح مکه]] را دارد، منتها این عمل او ناکام ماند و از کرده خود پشیمان شده و [[توبه]] کرد. حاطب سرانجام در سال سیام هجری و در ۶۵ سالگی، در [[زمان]] [[خلافت عمر]] از [[دنیا]] رفت.
| |
| | |
| ==مقدمه==
| |
| [[حاطب بن ابی بلتعه]] در اصل [[اهل یمن]] و از [[قبیله مَذحِج]] است. کنیهاش «ابوعبدالله» و به [[نقلی]] «ابومحمد» است. در [[مکه]] هم [[پیمان]] [[زبیر بن عوام]]، [[برادر]] زاده [[حضرت خدیجه]]، بود گرچه طبق نظر بیشتر مؤرخان وی در ابتدا هم پیمان [[بنی اسد بن عبدالعزی]] بود و سپس هم پیمان [[زبیر بن عوام]] شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۲؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۱، ص۴۳۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۴.</ref>. او از تیراندازان مشهور پیامبر{{صل}}<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۹۹؛ المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۱۷۶.</ref> و یکی از اسب سواران و از شعرای [[قریش]] بود<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۲.</ref>. حاطب مردی خوش اندام، دارای ریش کم پشت و اندامی خمیده و نسبتا کوتاه قامت و دارای انگشتان ضخیم بود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۹-۱۰؛ انساب الاشراف، بلاذری، ج۹، ص۴۳۸.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۲۶-۳۲۷.</ref>
| |
| | |
| ==حاطب و شرکت در [[جنگها]]==
| |
| حاطب میگوید: در روز [[احد]] در پیامبر{{صل}} حالت [[ناراحتی]] و [[اضطراب]] پدیدار شد و در دست [[علی بن ابی طالب]] سپری بود که در آن آب بود و با آن آب، پیامبر{{صل}} [[دست]] و صورت خود را شستند. به پیامبر گفتم: چه کسی با شما این کار را کرد (زخم پیشانی)؟ پیامبر{{صل}} فرمود: "[[عتبة بن ابی وقاص]] سنگی را به صورتم پرتاب کرد". من به دنبال [[عتبة بن ابی وقاص]] رفتم و او را کشتم و سر و [[اموال]] قیمتی و اسبش را به نزد پیامبر{{صل}} آوردم. آن حضرت خوشحال شد و برای من [[دعا]] کرد و [[اموال]] او را هم به من بخشید<ref>سنن الکبری، بیهقی، ج۶، ص۳۰۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۵.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۲۷.</ref>
| |
| | |
| ==حاطب؛ سفیر پیامبر{{صل}} به سوی حاکم مصر==
| |
| "[[صلح حدیبیه]]" و به دنبال آن آسودگی خیال [[پیامبر اکرم]]{{صل}} از جانب [[قریش]]، سبب شد آن حضرت فرصتی پیدا کند تا [[رسالت]] [[جهانی]] خویش را به [[پادشاهان]] کشورها و [[حاکمان]] مناطق مختلف و سران [[قبایل]] بزرگ اعلام کند. یکی از کسانی که [[رسول خدا]]{{صل}} در این [[زمان]] برای او [[نامه]] نوشت، [[حاکم مصر]] (با مرکزیت اسکندریه) "[[مقوقس]]" بوده است. [[ابن خلدون]] مینویسد: [[مصر]] در این زمان، تحت [[نفوذ]] [[روم]] قرار داشت. نام صاحب قبط (مصر) مقوقس "[[جریح]] بن مینا" بوده است<ref>ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ج۲، ص۸۸.</ref>.
| |
| | |
| یکی از کارهای مهم حاطب که بزرگی وی را نمایان میسازد، موضوع بردن نامه [[رسول خدا]] برای مقوقس، [[پادشاه]] [[مصر]]، است. رسول خدا{{صل}} در [[سال هفتم هجری]]<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۲۲۷.</ref> و به [[نقلی]] [[سال ششم هجری]]، قبل از [[فتح خیبر]]<ref>تاریخ الطبری، طبری (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۱۳۲.</ref> [[تصمیم]] گرفت برای [[زمامداران]]، نامه بنویسد و آنان را به [[دین اسلام]] [[دعوت]] کند.
| |
| | |
| در نامه رسول خدا{{صل}} به مقوقس پس از ذکر [[نام خداوند]] آمده است: "از [[محمد بن عبدالله]] به مقوقس بزرگ قبط (مصر). [[سلام]] بر کسی که از [[هدایت]] [[پیروی]] کند. من تو را به [[اسلام]] فرا میخوانم. اسلام بیاور تا [[سلامت]] بمانی. اسلام بیاور تا [[خداوند]]، [[اجر]] تو را دو بار عطا کند. اگر [[مسلمان]] نشوی و روی برگردانی [[گناه]] ([[مردم]]) قبط بر گردن توست"<ref>ابن سید الناس، عیون الأثر، ج۲، ص۳۳۳؛ ابوالفرج حلبی شافعی، السیرة الحلبیه، ج۳، ص۳۴۹.</ref>. سپس این [[آیه]] را ذکر کرد<ref>ابن سید الناس، عیون الأثر، ج۲، ص۳۳۳.</ref>: {{متن قرآن|قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلَى كَلِمَةٍ سَوَاءٍ بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَلَا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئًا وَلَا يَتَّخِذَ بَعْضُنَا بَعْضًا أَرْبَابًا مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ}}<ref>«بگو: ای اهل کتاب! بیایید بر کلمهای که میان ما و شما برابر است همداستان شویم که: جز خداوند را نپرستیم و چیزی را شریک او ندانیم و یکی از ما، دیگری را به جای خداوند، به خدایی نگیرد پس اگر روی گرداندند بگویید: گواه باشید که ما مسلمانیم» سوره آل عمران، آیه ۶۴.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۲۷-۳۲۸؛ [[یدالله حاجیزاده|حاجیزاده، یدالله]]، [[سفیر پیامبر به مصر (مقاله)|سفیر پیامبر به مصر]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۵۳۲-۵۳۳.</ref>
| |
| | |
| ==حاطب در دربار مقوقس==
| |
| حاطب با یک [[دنیا]] [[وقار]] و [[شهامت]] و با کمال [[اطمینان]] خاطر در حضور [[سلطان]] مصر قرار گرفت و نامه [[پیامبر اسلام]]{{صل}} را به او داد. مقوقس پس از آنکه نامه را خواند، به عنوان [[اعتراض]] متوجه قاصد پیامبر{{صل}} شد و گفت: "اگر کسی که این نامه را از جانب او آوردهای، پیامبر و از طرف خداست، چرا به کسانی که او را [[آزار]] میدهند و از [[وطن]] بیرونش کردهاند، [[نفرین]] نمیکند تا هلاک شوند؟" حاطب که از [[قرآن]] مطالبی آموخته بود، فوری در جواب گفت: "مگر [[عیسی]] پیامبر نبود؟ پس چرا به یهودیانی که در پی کشتنش بودند، نفرین نکرد؟ مقوقس از جواب وی خوشش آمد و گفت: تو دانشمندی هستی که از نزد شخص دانشمندی آمدهای<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۱، ص۳۱۵؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۵، ص۱۰.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۲۹.</ref>
| |
| | |
| ==[[پرسش]] مقوقس از حاطب درباره پیامبر{{صل}}==
| |
| مقوقس پس از خواندن نامه و شنیدن سخنان حاطب برای تحقیق درباره [[صفات]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} به حاطب گفت: "مطالبی را از تو میپرسم و [[حقیقت]] را بگو". حاطب گفت: "از هر چه بپرسی، جز راست نمیگویم".
| |
| | |
| مقوقس گفت: "این [[پیامبر]] [[مردم]] را به چه [[دعوت]] میکند؟" حاطب گفت: "امر به [[عبادت]] [[خدای یکتا]]، [[نماز]] پنجگانه، [[روزه]] ماه [[مبارک]]، [[حج]] [[خانه خدا]]، [[وفای به عهد]] و [[پیمان]] و از خوردن مردار و [[خون]] [[نهی]] میکند".
| |
| | |
| مقوقس گفت: "او را برایم توصیف کن". حاطب برخی از [[صفات پیامبر]]{{صل}} را بر شمرد.
| |
| | |
| مقوقس گفت: "چیزهایی را بیان نکردی؛ آیا در چشمانش سرخی نیست؟ آیا در میان شانهاش مهر [[نبوت]] است؟ بر الاغ سوار میشود و [[کسا]] میپوشد؟ به اندک نان و خرمایی بسنده میکند و [[ملاقات]] بستگانش را [[ننگ]] نمیشمارد؟ حاطب گفت: "چنین است که گفتی! مگر او را دیدهای؟"
| |
| | |
| مقوقس گفت: "نه، ولی میدانستم [[پیامبری]] در این [[زمان]] برانگیخته میشود و [[گمان]] میکردم از [[شام]] که [[سرزمین]] [[بعثت]] انبیاست، [[مبعوث]] میشود، ولی معلوم شد از [[حجاز]] برانگیخته شده است. [[مصریان]] از من نمیپذیرند ولی او بر [[شهرها]] [[پیروز]] میشود؛ و [[اصحاب]] و یارانش بر این سرزمین [[حکومت]] خواهند کرد. من به احدی از قبطیان ساکن مملکت درباره این ملاقات چیزی نخواهم گفت و [[دوست]] ندارم کسی از ملاقات من و تو [[آگاه]] شود".
| |
| | |
| سپس جواب [[نامه]] [[رسول خدا]]{{صل}} را این گونه نوشت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۶، ص۳۷۶.</ref>: "من میدانستم پیامبری باقی مانده است که مبعوث خواهد شد و میپنداشتم که [[خروج]] او در ناحیۀ شام باشد و فرستاده تو را گرامی داشتم. اکنون هم دو [[کنیز]] که میان قبطیها [[ارزشمند]] بودند، برای تو فرستادم و همچنین جامهای و استری که بر آن سوار شوی". چیز دیگری ننوشت و [[مسلمان]] هم نشد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۱، ص۲۴۵-۲۴۶.</ref>. چون خبر فرستادن، [[هدایا]]، به هرقل رسید، مقوقس را به [[گرایش]] به [[اسلام]] متهم کرد و او را از [[فرمانروایی]] قبطیان برکنار کرد<ref>تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون، ج۲، ص۸۷.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۳۰-۳۳۱؛ [[یدالله حاجیزاده|حاجیزاده، یدالله]]، [[سفیر پیامبر به مصر (مقاله)|سفیر پیامبر به مصر]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۵۳۳-۵۳۵.</ref>
| |
| | |
| ==بازگشت حاطب از [[مصر]]==
| |
| حاطب هدایای مقوقس را تحویل گرفت و مقوقس نیز جمعی از [[لشکریان]] را جهت محافظت با وی همراهش کرد و حاطب به سوی [[مدینه]] حرکت کرد. وقتی حاطب با فرستادگان مقوقس وارد [[شام]] شدند، از آنجا به همراه قافلهای که عازم [[حجاز]] بود، حرکت کرد و [[لشکریان]] مقوقس برگشتند. وقتی حاطب به مدینه رسید، به حضور [[پیامبر]]{{صل}} رفت. [[هدایا]] و پاسخ [[نامه]] را تقدیم داشت و [[مأموریت]] خود را گزارش کرد. پس از خوانده شدن نامه مقوقس پیامبر{{صل}} فرمود: "[[مرد]] [[ناپاک]] از [[سلطنت]] خود ترسید و [[بخل]] ورزید ولی بقایی بر آن نیست". چنان که [[رسول خدا]] فرموده بود طولی نکشید که [[مصر]] و [[حکومت]] مقوقس به دست [[مسلمانان]] افتاد<ref>السیرة الحلبیه، حلبی، ج۳، ص۲۸۳.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۳۱.</ref>
| |
| | |
| ==حاطب و نامه به [[مشرکین]]==
| |
| از جمله شرایطی که [[پیامبر اسلام]]{{صل}} در [[حدیبیه]] با [[قریش]] و [[اهل مکه]] [[پیمان]] بست این بود که همه طایفهها [[آزاد]] هستند با پیامبر یا قریش پیمان ببندند و هیچ کدام از این دو طرف نباید به آنها حمله کند. قبیلة [[خزاعه]] با رسول خدا{{صل}} و [[طایفه]] [[بنوبکر]] با قریش هم پیمان شدند ولی با تحریک قریش و کمک آنها طایفه بنوبکر به طایفه خزاعه [[شبیخون]] زدند. اما ترسیدند مبادا پیامبر{{صل}} برای [[جنگ]] با آنها [[تصمیم]] بگیرد و درصدد دانستن این مطلب بر آمدند. پیامبر{{صل}} هم تصمیم گرفت به قصد [[فتح مکه]] حرکت کند و از [[خدا]] خواست اهل مکه از تصمیم او [[آگاه]] نشوند. در این موقع حاطب، [[مسلمان]] شده و به مدینه [[هجرت]] کرده بود ولی خانوادهاش در [[مکه]] بودند. قریش نزد [[خانواده]] حاطب آمده و پیشنهاد کردند به حاطب نامهای بنویسند تا آنها را از تصمیم [[محمد]]{{صل}} آگاه شان کند<ref>قاموس الرجال، شوشتری، ج۳، ص۶۵.</ref>.
| |
| | |
| خانواده حاطب نامهای نوشته و توسط زنی به نام [[ساره]] به مکه فرستادند<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۶۱؛ تفسیر فرات کوفی، فرات بن ابراهیم، ص۴۷۹.</ref>. ساره قبل از اینکه نامه حاطب را برای قریش ببرد، نزد پیامبر{{صل}} رفت و مسلمان شد ولی بعد [[مرتد]] شد و به مکه برگشت و مهدورالدم اعلام شد<ref>الکامل، ابن اثیر (ترجمه: حالت - خلیلی)، ج۷، ص۲۹۷.</ref>.
| |
| | |
| ساره به طرف [[مکه]] حرکت کرد. [[جبرئیل]] نازل شد و پیامبر را از عمل حاطب [[آگاه]] ساخت؛ پیامبر [[علی]]{{ع}} و عدهای از [[اصحاب]] را در پی این کار فرستاد<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۹-۵۶؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵.</ref> و به آنها فرمود: "تا فلان محل بروید؛ در آنجا زنی را در هودج خواهید یافت و چنین نامهای دارد؛ از او بگیرید و برگردید". آنان رفتند و در [[روضه]] خاخ<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۴۰۵؛ الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، ج۱، ص۶۰.</ref> و به [[نقلی]] در حلیفه به او رسیدند و او را از شتر پایین آورده و بارش را جستجو کردند اما چیزی نیافتند<ref>المغازی، واقدی (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ص۶۰۹-۶۱۰.</ref>. او هم قسم یاد کرد که چیزی با من نیست. [[زبیر]] پیشنهاد کرد که باز گردند، اما، علی{{ع}} فرمود: "پیامبر به ما [[دروغ]] نگفته، جبرئیل هم به او دروغ نگفته است". پس [[شمشیر]] کشید و به ساره فرمود: "نامه را بده و گرنه گردنت را میزنم؟" ساره گفت: "کنار بروید و پشت کنید". سپس نامه را از لا به لای [[موی سر]] خود بیرون آورند و به ایشان داد<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶.</ref>.
| |
| | |
| علی{{ع}} نامه را نزد پیامبر آورد. [[رسول خدا]]{{صل}} [[دستور]] داد، تا مردم را به [[مسجد]] [[دعوت]] کنند. [[مردم]] به مسجد [[هجوم]] آوردند به طوری که تمام مسجد پر شد. [[رسول خدا]] به [[منبر]] رفت و [[نامه]] را به دست گرفت و فرمود: "ای مردم! من از [[خدا]] خواسته بودم که جریان کار ما را از [[قریش]] پنهان بدارد ولی مردی از شما به [[مکه]] نامه نوشته تا آنها را از جریان کار ما [[آگاه]] کند. پس نویسنده آن نامه هر که هست به پا خیزد وگرنه [[وحی]] خدا او را رسوا خواهد کرد". کسی بر نخاست. دوباره رسول خدا به همان سخن را بازگو کرد. سپس حاطب در حالی که میلرزید، برخاست و گفت: ای رسول خدا! نویسنده نامه من هستم<ref>الارشاد، شیخ مفید، ج۱، ص۵۶-۵۹؛ التبیان، شیخ طوسی، ج۹، ص۵۷۵-۵۷۷.</ref>. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "چرا این کار را کردی؟
| |
| | |
| حاطب گفت: "[[نوشتن]] این نامه نه از روی [[نفاق]] من بوده و نه اینکه پس از [[یقین]] به [[نبوت]] شما و [[اسلام]] شکی در [[دل]] من پدیدار گشته باشد. [[همسر]] و فرزندانم میان مکیان هستند، بر خانوادهام ترسیدم و خواستم به این وسیله خاندانم را [[حفظ]] کرده باشم"<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۳۱-۳۳۴.</ref>.
| |
| | |
| ==سرانجام حاطب==
| |
| حاطب در سال سیام هجری و در ۶۵ سالگی، در [[زمان]] [[خلافت عمر]]<ref>دلائل النبوه، بیهقی، ج۴، ص۳۹۶.</ref> در [[مدینه]] از [[دنیا]] رفت و [[عثمان]] بر او [[نماز]] گزارد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۳، ص۱۰۰.</ref>. وی به هنگام [[مرگ]] چهار هزار [[دینار]] و چند [[درهم]] و [[خانه]] و چیزهای دیگر به [[ارث]] گذاشت و بازرگانی بود که خواربار [[خرید و فروش]] میکرد برخی از اعقاب او در [[مدینه]] باقی بودند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۹، ص۴۰۸.</ref>.<ref>[[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص۳۳۵.</ref>
| |
| | |
| == منابع ==
| |
| {{منابع}}
| |
| #[[پرونده:1100353.jpg|22px]] [[فاطمه عادلی|عادلی، فاطمه]]، [[حاطب بن ابی بلتعه - عادلی (مقاله)|مقاله «حاطب بن ابی بلتعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴''']] | |
| # [[پرونده:42439.jpg|22px]] [[یدالله حاجیزاده|حاجیزاده، یدالله]]، [[سفیر پیامبر به مصر (مقاله)|سفیر پیامبر به مصره]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|'''فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱''']]
| |
| {{پایان منابع}}
| |
| | |
| == پانویس ==
| |
| {{پانویس}}
| |
| | |
| {{صحابه}}
| |
| | |
| [[رده:مدخل]]
| |
| [[رده:اعلام]]
| |
| [[رده:اصحاب پیامبر]]
| |