بدون خلاصۀ ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | {{مدخل مرتبط| موضوع مرتبط = حضرت یوسف| عنوان مدخل = حضرت یوسف| مداخل مرتبط = [[حضرت یوسف در قرآن]] - [[حضرت یوسف در علوم قرآنی]] - [[حضرت یوسف در تاریخ اسلامی]]| پرسش مرتبط = }} | ||
| موضوع مرتبط = حضرت یوسف | |||
| عنوان مدخل = حضرت یوسف | |||
| مداخل مرتبط = [[حضرت یوسف در قرآن]] - [[حضرت یوسف در علوم قرآنی]] - [[حضرت یوسف در تاریخ اسلامی]] | |||
| پرسش مرتبط = | |||
}} | |||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
[[خواب]] یوسف سرآغاز تحولات بسیاری در [[زندگی]] [[خاندان]] [[یعقوب]] بود و ماجراهای بسیاری در پی داشت که نخستین اثر را روی [[برادران]] گذارد و [[رشک]] و حسدشان را تحریک کرده و یا موجب ازدیاد آن گردید و آنان را به پیاده کردن نقشه خویش - که جدا کردن یوسف از پدرش یعقوب بود - مصمم ساخت.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص۲۲۱.</ref> | |||
[[قرآن کریم]] گفتوگوی [[برادران یوسف]] را در شورایی که به این منظور تشکیل دادند، به طور [[اجمال]] اینگونه بیان فرموده است: {{متن قرآن|اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِينَ}}<ref> «یوسف را بکشید یا به سرزمینی (دور) بیفکنید تا پدرتان تنها به شما روی آورد و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید * گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۹-۱۰.</ref>. | |||
از این [[آیات]] به ضمیمه تاریخها و [[روایتها]] چنین به دست میآید که اولاً: اینها در همان آغاز به [[فکر]] قتل یوسف افتادند<ref>بعضی گفتهاند که پیشنهاد قتل یوسف از طرف شخص بیگانهای غیر از [[فرزندان]] یعقوب صادر شد. بدین گونه که آنان با شخصی [[مشورت]] کردند و از وی چارهجویی خواستند و او چنین توصیهای کرد وگرنه این کار از فرزندان یعقوب - که در خانه [[پیغمبر]] [[الهی]] [[تربیت]] شده بودند - بسیار بعید به نظر میرسد، و شاید کسی بتواند برای این قول از جملهبندیهای خود [[آیه شریفه]] و [[اختلاف]] تعبیر و [[تغییر]] ضمایر تکلم به خطاب نیز [[تأیید]] بیاورد و بدین وسیله دامن [[فرزندان]] [[یعقوب]] را از این کار زننده و [[فکر]] [[جنایت]] کارانه [[پاک]] سازد، و بگوید: از این که در این [[آیه]] ضمایر به صورت خطاب آمده و {{متن قرآن|لَكُمْ}} و {{متن قرآن|أَبِيكُمْ}} و {{متن قرآن|تَكُونُوا}} ذکر شده، به دست میآید که گوینده این کلمات شخصی غیر از فرزندان یعقوب بوده وگرنه روی قاعده خوب بود {{عربی|لنا}} و {{عربی|أبينا}} و {{عربی|كنا}} میگفتند، چنان که در آیه پیش {{متن قرآن|أَبِينَا}} و {{متن قرآن|نَحْنُ}} و {{متن قرآن|أَبَانَا}} را به صورت تکلم گفتهاند. | از این [[آیات]] به ضمیمه تاریخها و [[روایتها]] چنین به دست میآید که اولاً: اینها در همان آغاز به [[فکر]] قتل یوسف افتادند<ref>بعضی گفتهاند که پیشنهاد قتل یوسف از طرف شخص بیگانهای غیر از [[فرزندان]] یعقوب صادر شد. بدین گونه که آنان با شخصی [[مشورت]] کردند و از وی چارهجویی خواستند و او چنین توصیهای کرد وگرنه این کار از فرزندان یعقوب - که در خانه [[پیغمبر]] [[الهی]] [[تربیت]] شده بودند - بسیار بعید به نظر میرسد، و شاید کسی بتواند برای این قول از جملهبندیهای خود [[آیه شریفه]] و [[اختلاف]] تعبیر و [[تغییر]] ضمایر تکلم به خطاب نیز [[تأیید]] بیاورد و بدین وسیله دامن [[فرزندان]] [[یعقوب]] را از این کار زننده و [[فکر]] [[جنایت]] کارانه [[پاک]] سازد، و بگوید: از این که در این [[آیه]] ضمایر به صورت خطاب آمده و {{متن قرآن|لَكُمْ}} و {{متن قرآن|أَبِيكُمْ}} و {{متن قرآن|تَكُونُوا}} ذکر شده، به دست میآید که گوینده این کلمات شخصی غیر از فرزندان یعقوب بوده وگرنه روی قاعده خوب بود {{عربی|لنا}} و {{عربی|أبينا}} و {{عربی|كنا}} میگفتند، چنان که در آیه پیش {{متن قرآن|أَبِينَا}} و {{متن قرآن|نَحْنُ}} و {{متن قرآن|أَبَانَا}} را به صورت تکلم گفتهاند. | ||
اما [[اثبات]] این مطلب مشکل است؛ لذا بیشتر [[مفسران]] حتی اشارهای هم به این وجه نکرده و گوینده را همان [[برادران یوسف]] با یکی از آنان دانستهاند.</ref>، اما یکی از آنان - که معلوم میشود از دیگران عاقلتر بود، یا تحت تأثیر [[احساسات]] تند خود عقلش را یک سره از دست نداده بود- پیشنهاد دیگری کرد که به آن [[تندی]] نبود و در ضمن منظورشان را نیز عملی میساخت، وی [که بعضی گفتهاند «[[یهودا]]» [[برادر]] بزرگشان بود] گفت: «مگر منظور شما این نیست که یوسف را از دید پدر دور کنید و با پنهان ساختن و دور کردنش از برابر دیده پدر از [[قلب]] و دلش هم او را ببرید و تدریجاً خود شما جای [[محبت]] او را در [[دل]] پدر پر کنید، این منظور را از راه دیگری که به طور مستقیم موجب [[قتل]] یوسف نگردد، میتوان عملی ساخت به طوری که شما نیز دست خود را به [[خون]] یک [[کودک]] بیگناه، آن هم برادر خودتان [[آلوده]] نکرده و این [[ننگ]] را برای همیشه برای خود نخریدهاید. و آن راه این است که یوسف را در چاهی بیندازیم تا احیاناً رهگذرانی که از کنار آن [[چاه]] عبور میکنند، هنگام آب کشیدن او را بیابند و همراه خود برداشته و به [[دیار]] دیگری ببرند و شما نیز بدین ترتیب به منظور و هدفتان خواهید رسید». | اما [[اثبات]] این مطلب مشکل است؛ لذا بیشتر [[مفسران]] حتی اشارهای هم به این وجه نکرده و گوینده را همان [[برادران یوسف]] با یکی از آنان دانستهاند.</ref>، اما یکی از آنان - که معلوم میشود از دیگران عاقلتر بود، یا تحت تأثیر [[احساسات]] تند خود عقلش را یک سره از دست نداده بود- پیشنهاد دیگری کرد که به آن [[تندی]] نبود و در ضمن منظورشان را نیز عملی میساخت، وی [که بعضی گفتهاند «[[یهودا]]» [[برادر]] بزرگشان بود] گفت: «مگر منظور شما این نیست که یوسف را از دید پدر دور کنید و با پنهان ساختن و دور کردنش از برابر دیده پدر از [[قلب]] و دلش هم او را ببرید و تدریجاً خود شما جای [[محبت]] او را در [[دل]] پدر پر کنید، این منظور را از راه دیگری که به طور مستقیم موجب [[قتل]] یوسف نگردد، میتوان عملی ساخت به طوری که شما نیز دست خود را به [[خون]] یک [[کودک]] بیگناه، آن هم برادر خودتان [[آلوده]] نکرده و این [[ننگ]] را برای همیشه برای خود نخریدهاید. و آن راه این است که یوسف را در چاهی بیندازیم تا احیاناً رهگذرانی که از کنار آن [[چاه]] عبور میکنند، هنگام آب کشیدن او را بیابند و همراه خود برداشته و به [[دیار]] دیگری ببرند و شما نیز بدین ترتیب به منظور و هدفتان خواهید رسید». | ||
ثانیاً: مطلب دیگری که از [[آیه]] به دست میآید و بیشتر [[مفسران]] نیز آیه را بر این معنا حمل کردهاند، این است که آنان با این که تحت تأثیر [[احساسات]] تند و [[حسادت]] شدید قرار گرفته بودند و در صدد [[قتل]] یا [[تبعید]] یوسف [[معصوم]] بر آمده بودند، اما پاسخی به ندای [[وجدان]] خود که معمولاً در این گونه موارد [[انسان]] را تحت بازجویی قرار داده و آثار خطرناک [[گناه]] و [[جنایت]] را به یاد گناه کار میآورد، آماده نکرده بودند. از این رو در صدد بودند تا به طریقی [[ناراحتی]] خود را بر طرف کرده و راهی برای فرار از واکنش و [[کیفری]] که آن گناه و جنایت در پی داشت، به دست آورند. | ثانیاً: مطلب دیگری که از [[آیه]] به دست میآید و بیشتر [[مفسران]] نیز آیه را بر این معنا حمل کردهاند، این است که آنان با این که تحت تأثیر [[احساسات]] تند و [[حسادت]] شدید قرار گرفته بودند و در صدد [[قتل]] یا [[تبعید]] یوسف [[معصوم]] بر آمده بودند، اما پاسخی به ندای [[وجدان]] خود که معمولاً در این گونه موارد [[انسان]] را تحت بازجویی قرار داده و آثار خطرناک [[گناه]] و [[جنایت]] را به یاد گناه کار میآورد، آماده نکرده بودند. از این رو در صدد بودند تا به طریقی [[ناراحتی]] خود را بر طرف کرده و راهی برای فرار از واکنش و [[کیفری]] که آن گناه و جنایت در پی داشت، به دست آورند. | ||
سرانجام فکرشان به این جا رسید که پس از انجام کار [[توبه]] خواهیم کرد و این مطلب را اینگونه بیان داشتند: | |||
سرانجام فکرشان به این جا رسید که پس از انجام کار [[توبه]] خواهیم کرد و این مطلب را اینگونه بیان داشتند: {{متن قرآن|... وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ}}<ref> «... و پس از آن (خطا) گروهی شایسته باشید» سوره یوسف، آیه ۹.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۲۳.</ref> | |||
[[یعقوب]]{{ع}} یوسف را بسیار [[دوست]] میداشت و به برادرانش نیز بدگمان و ظنین بود و [[اطمینان]] نمیکرد که او را به دست آنان بسپارد. دزدیدن یوسف نیز مقدور نبود؛ زیرا یعقوب کاملاً مراقب او بود و شاید کمتر وقتی او را از خود جدا میکرد. از این رو [[برادران]] به [[فکر]] افتادند تا راهی برای انجام این کار پیدا کنند که هم نقشه خود را با خیالی راحت عملی سازند و هم یوسف را با [[رضایت]] و [[آسودگی خاطر]] از پدر بازگیرند و در ضمن کاری کنند تا نظر یعقوب از [[بدگمانی]] و [[بدبینی]] به [[خوشگمانی]] و [[خوشبینی]] مبدل شود. | [[یعقوب]]{{ع}} یوسف را بسیار [[دوست]] میداشت و به برادرانش نیز بدگمان و ظنین بود و [[اطمینان]] نمیکرد که او را به دست آنان بسپارد. دزدیدن یوسف نیز مقدور نبود؛ زیرا یعقوب کاملاً مراقب او بود و شاید کمتر وقتی او را از خود جدا میکرد. از این رو [[برادران]] به [[فکر]] افتادند تا راهی برای انجام این کار پیدا کنند که هم نقشه خود را با خیالی راحت عملی سازند و هم یوسف را با [[رضایت]] و [[آسودگی خاطر]] از پدر بازگیرند و در ضمن کاری کنند تا نظر یعقوب از [[بدگمانی]] و [[بدبینی]] به [[خوشگمانی]] و [[خوشبینی]] مبدل شود. | ||
آنان چارهای جز [[توسل]] به [[دروغ]] نداشتند و فکرشان به این جا رسید که خود را به صورتی خیرخواهانه در آورند و [[نفاق]] و [[دورویی]] پیشه سازند و نزد پدر آیند و سخن از کمال [[دوستی]] و [[خیرخواهی]] پیش کشند و از وی بخواهند تا او را همراه آنان برای [[بازی]] و مسابقه یا [[تفریح]] به صحرا بفرستد، تا در برنامههای تفریحی و سرگرمیهای سالم و مشروعی که در آن روزها بود، شرکت کند. | آنان چارهای جز [[توسل]] به [[دروغ]] نداشتند و فکرشان به این جا رسید که خود را به صورتی خیرخواهانه در آورند و [[نفاق]] و [[دورویی]] پیشه سازند و نزد پدر آیند و سخن از کمال [[دوستی]] و [[خیرخواهی]] پیش کشند و از وی بخواهند تا او را همراه آنان برای [[بازی]] و مسابقه یا [[تفریح]] به صحرا بفرستد، تا در برنامههای تفریحی و سرگرمیهای سالم و مشروعی که در آن روزها بود، شرکت کند. | ||
[[فرزندان]] یعقوب به [[خیال]] خود با این کار، مشکل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار کردند و [[یعقوب]] را به مشکل [[سختی]] دچار ساختند؛ زیرا یعقوب [[کینه]] [[باطنی]] آنان را درباره یوسف میدانست و از [[حسد]] درونیشان خبر داشت، ولی تا حدی که مقدور بود این مطلب را به رخشان نمیکشید و بدگمانیش را مخفی میکرد و میکوشید از تماس مستقیم آنان با یوسف ممانعت کند. اکنون با این پیشنهاد [[فرزندان]]، در محذور عجیبی دچار شد، چون از یک طرف نمیخواست با [[صراحت]] [[بدبینی]] و بدگمانیاش را به آنها اظهار کند تا مبادا موجب [[تحریک دشمنی]] آنان شود و از سوی دیگر از سپردن یوسف به آنان نیز نگران بود و ناچار باید برای ممانعت کار خود دلیلی بیان میکرد، از این رو به [[فکر]] رفت و سپس علت نسپردن یوسف را به [[برادران]] این گونه بیان داشت: | و بدین منظور نزد یعقوب آمده و گفتند: {{متن قرآن|قَالُوا يَا أَبَانَا مَا لَكَ لَا تَأْمَنَّا عَلَى يُوسُفَ وَإِنَّا لَهُ لَنَاصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَيَلْعَبْ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ}} <ref>«گفتند: ای پدر! چرا ما را بر یوسف امین نمیداری با آنکه ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا (در دشت) بگردد و بازی کند و ما نیک نگهدار او خواهیم بود» سوره یوسف، آیه ۱۱-۱۲.</ref>. | ||
فرزندان یعقوب که خود را به [[هدف]] نزدیک میدیدند، گویا جواب این سخن پدر را آماده کرده بودند؛ لذا در پاسخ او گفتند: | |||
[[فرزندان]] یعقوب به [[خیال]] خود با این کار، مشکل خود را حل و راه انجام نقشه شوم خود را هموار کردند و [[یعقوب]] را به مشکل [[سختی]] دچار ساختند؛ زیرا یعقوب [[کینه]] [[باطنی]] آنان را درباره یوسف میدانست و از [[حسد]] درونیشان خبر داشت، ولی تا حدی که مقدور بود این مطلب را به رخشان نمیکشید و بدگمانیش را مخفی میکرد و میکوشید از تماس مستقیم آنان با یوسف ممانعت کند. اکنون با این پیشنهاد [[فرزندان]]، در محذور عجیبی دچار شد، چون از یک طرف نمیخواست با [[صراحت]] [[بدبینی]] و بدگمانیاش را به آنها اظهار کند تا مبادا موجب [[تحریک دشمنی]] آنان شود و از سوی دیگر از سپردن یوسف به آنان نیز نگران بود و ناچار باید برای ممانعت کار خود دلیلی بیان میکرد، از این رو به [[فکر]] رفت و سپس علت نسپردن یوسف را به [[برادران]] این گونه بیان داشت: {{متن قرآن|قَالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ}} <ref>«گفت: بردن او مرا سخت اندوهگین میکند و میترسم شما از او غافل گردید و گرگ او را بخورد» سوره یوسف، آیه ۱۳.</ref>. | |||
فرزندان یعقوب که خود را به [[هدف]] نزدیک میدیدند، گویا جواب این سخن پدر را آماده کرده بودند؛ لذا در پاسخ او گفتند: {{متن قرآن|قَالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ}}<ref> «گفتند: اگر گرگ او را بخورد با آنکه ما گروهی توانمندیم در آن صورت ما (ناسودمند و) زیانکاریم» سوره یوسف، آیه ۱۴.</ref>. | |||
یعقوب{{ع}} حقیقتی را بیان کرده بود؛ زیرا علاقهاش به یوسف روشن بود و [[تحمل]] جداییاش بر وی گران میآمد و از طرفی صحرایی مانند صحرای سرسبز [[کنعان]] که مرتع گوسفندان و چراگاه مواشی و اغنام بود، خالی از گرگ و حیوانهای درنده نبود. از آن سو خردسالی یوسف در مقابل [[برادران]] [[میانسال]] و نیرومند هم این امر را نشان میداد که وی توان [[بازی]] با آنان را ندارد و ممکن است که آنها سرگرم بازی با یکدیگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسیبی به وی برسانند. | یعقوب{{ع}} حقیقتی را بیان کرده بود؛ زیرا علاقهاش به یوسف روشن بود و [[تحمل]] جداییاش بر وی گران میآمد و از طرفی صحرایی مانند صحرای سرسبز [[کنعان]] که مرتع گوسفندان و چراگاه مواشی و اغنام بود، خالی از گرگ و حیوانهای درنده نبود. از آن سو خردسالی یوسف در مقابل [[برادران]] [[میانسال]] و نیرومند هم این امر را نشان میداد که وی توان [[بازی]] با آنان را ندارد و ممکن است که آنها سرگرم بازی با یکدیگر شوند و او تنها مانده و درندگان آسیبی به وی برسانند. | ||
[[فرزندان]] [[یعقوب]] که در صدد بودند تا از هر چه به فکرشان میرسد، برای انجام نقشه شوم خود استفاده کنند و بر [[رفتار]] [[ناپسند]] خویش سرپوشی بگذارند و از ارتکاب [[دروغ]] و [[نفاق]] و [[تهمت]] باکی نداشتند، قیافهای جدی به خود گرفته و [[صراحت]] آن سخن خلاف [[حقیقت]] را اظهار کرده و به صورت [[تعجب]] آن سخنان را اظهار داشتند و بلکه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگویند این چه [[فکری]] است که تو میکنی؟ و چگونه ممکن است با وجود برادران [[نیرومندی]] چون ما گرگ بتواند یوسف را بخورد! | [[فرزندان]] [[یعقوب]] که در صدد بودند تا از هر چه به فکرشان میرسد، برای انجام نقشه شوم خود استفاده کنند و بر [[رفتار]] [[ناپسند]] خویش سرپوشی بگذارند و از ارتکاب [[دروغ]] و [[نفاق]] و [[تهمت]] باکی نداشتند، قیافهای جدی به خود گرفته و [[صراحت]] آن سخن خلاف [[حقیقت]] را اظهار کرده و به صورت [[تعجب]] آن سخنان را اظهار داشتند و بلکه در صدد تخطئه پدر برآمدند و خواستند بگویند این چه [[فکری]] است که تو میکنی؟ و چگونه ممکن است با وجود برادران [[نیرومندی]] چون ما گرگ بتواند یوسف را بخورد! | ||
دستهای مانند [[ابن اثیر]] گفتهاند علت این که یعقوب گفت: «میترسم گرگ او را بخورد» خوابی بود که [[حضرت یعقوب]] درباره یوسف دیده بود که در آن گرگهایی به یوسف [[حمله]] کرده و میخواستند او را بکشند در میان آن [[گرگان]]، گرگی از یوسف [[حمایت]] کرده و مانع [[قتل]] او شد و آنگاه [[مشاهده]] کرد که [[زمین]] شکافته شد و یوسف را در خود فرو برد. و از این رو برخی گفتهاند مقصود یعقوب از گرگ، همان [[برادران یوسف]] بود که از [[رشک]] آنها بر وی [[بیم]] داشت و به طور کنایه میخواست بگوید [[ترس]] آن را دارم که شما او را از بین ببرید ولی منظورش را با کنایه و در لفافه بیان فرمود<ref>الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۱۳۹.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۲۶.</ref> | دستهای مانند [[ابن اثیر]] گفتهاند علت این که یعقوب گفت: «میترسم گرگ او را بخورد» خوابی بود که [[حضرت یعقوب]] درباره یوسف دیده بود که در آن گرگهایی به یوسف [[حمله]] کرده و میخواستند او را بکشند در میان آن [[گرگان]]، گرگی از یوسف [[حمایت]] کرده و مانع [[قتل]] او شد و آنگاه [[مشاهده]] کرد که [[زمین]] شکافته شد و یوسف را در خود فرو برد. و از این رو برخی گفتهاند مقصود یعقوب از گرگ، همان [[برادران یوسف]] بود که از [[رشک]] آنها بر وی [[بیم]] داشت و به طور کنایه میخواست بگوید [[ترس]] آن را دارم که شما او را از بین ببرید ولی منظورش را با کنایه و در لفافه بیان فرمود<ref>الکامل فی التاریخ، ج۱، ص۱۳۹.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۲۶.</ref> | ||
[[پسران یعقوب]]{{ع}} با بیان این سخنان جایی برای عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانی [[خیرخواه]] برای یوسف معرفی کردند و به پدر [[اطمینان]] دادند که یوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهداری کنند. گرچه برای عذر نخستین [[یعقوب]] که [[طاقت]] نداشتن دوری یوسف بود، نتوانستند پاسخی بیاورند و یعقوب میتوانست به آنان بگوید شما از نظر [[حفاظت]] از گرگ و درنده به من اطمینان میدهید، اما [[رنج]] فراقش را چگونه [[تحمل]] کنم و آن را چه طور جبران میکنید؟ با این عکسالعمل شاید نمیخواست بیش از این علاقه شدید خود را به یوسف پیش آنان اظهار کند و [[رشک]] آنها را تحریک کند، به هر حال برخلاف میل [[قلبی]] خود بدانها [[اجازه]] داد که یوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند. | [[پسران یعقوب]]{{ع}} با بیان این سخنان جایی برای عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانی [[خیرخواه]] برای یوسف معرفی کردند و به پدر [[اطمینان]] دادند که یوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهداری کنند. گرچه برای عذر نخستین [[یعقوب]] که [[طاقت]] نداشتن دوری یوسف بود، نتوانستند پاسخی بیاورند و یعقوب میتوانست به آنان بگوید شما از نظر [[حفاظت]] از گرگ و درنده به من اطمینان میدهید، اما [[رنج]] فراقش را چگونه [[تحمل]] کنم و آن را چه طور جبران میکنید؟ با این عکسالعمل شاید نمیخواست بیش از این علاقه شدید خود را به یوسف پیش آنان اظهار کند و [[رشک]] آنها را تحریک کند، به هر حال برخلاف میل [[قلبی]] خود بدانها [[اجازه]] داد که یوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند. | ||
یوسف [[معصوم]] که- به [[اختلاف]] نقلها و [[روایتها]] بین هفت تا هفده سال<ref>در حدیثی عیاشی از امام صادق{{ع}} روایت کرده که حضرت در آن روز هفت سال داشته است. در مجمع البیان آمده است روزی که یوسف را در چاه انداختند هفده ساله و به نقلی دیگر ده ساله بوده است و برخی نیز گفتهاند که دوازده سال داشت و قول دیگری هست که هفت ساله یا نه ساله بوده است. مجمع البیان، ج۵، ص۲۰۹-۲۱۳.</ref> از عمرش گذشته بود - نمیدانست [[برادران]] چه نقشه خطرناکی برایش کشیدهاند و پشت این قیافههای [[حق]] به جانب و خیرخواهانه چه [[کینهها]] و عقدههایی در [[دل]] دارند. همین قدر میبیند که برادران با کمال [[مهربانی]] و [[ملاطفت]] و با [[اصرار]] از پدر میخواهند تا اجازه دهد او را برای [[تفریح]] و گردش با خود به صحرا ببرند، و شاید در این میان یوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت کند<ref>در الکامل آمده است که یوسف به پدر گفت: «پدر جان مرا با اینان به صحرا بفرست». یعقوب از وی پرسید: «میل داری با آنها بروی؟» یوسف جواب داد: «آری». در این وقت یعقوب اجازه داد و یوسف جامه خود را پوشید و همراه برادران رفت.</ref>. | یوسف [[معصوم]] که- به [[اختلاف]] نقلها و [[روایتها]] بین هفت تا هفده سال<ref>در حدیثی عیاشی از امام صادق{{ع}} روایت کرده که حضرت در آن روز هفت سال داشته است. در مجمع البیان آمده است روزی که یوسف را در چاه انداختند هفده ساله و به نقلی دیگر ده ساله بوده است و برخی نیز گفتهاند که دوازده سال داشت و قول دیگری هست که هفت ساله یا نه ساله بوده است. مجمع البیان، ج۵، ص۲۰۹-۲۱۳.</ref> از عمرش گذشته بود - نمیدانست [[برادران]] چه نقشه خطرناکی برایش کشیدهاند و پشت این قیافههای [[حق]] به جانب و خیرخواهانه چه [[کینهها]] و عقدههایی در [[دل]] دارند. همین قدر میبیند که برادران با کمال [[مهربانی]] و [[ملاطفت]] و با [[اصرار]] از پدر میخواهند تا اجازه دهد او را برای [[تفریح]] و گردش با خود به صحرا ببرند، و شاید در این میان یوسف هم با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت کند<ref>در الکامل آمده است که یوسف به پدر گفت: «پدر جان مرا با اینان به صحرا بفرست». یعقوب از وی پرسید: «میل داری با آنها بروی؟» یوسف جواب داد: «آری». در این وقت یعقوب اجازه داد و یوسف جامه خود را پوشید و همراه برادران رفت.</ref>. | ||
بدینسان موافقت [[یعقوب]] جلب شد و [[برادران]] بیدرنگ وسایل حرکت را فراهم کردند و به راه افتادند در [[حدیثی]] است که هنگام حرکتشان یعقوب پیش آمد و یوسف را به آغوش کشید و گریست و سپس بدانها سپرد. برادران برای آنکه مبادا یعقوب پشیمان شود و یوسف را از آنان بگیرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جایی که در معرض دید پدر بودند، به یوسف [[محبت]] و نوازش میکردند، اما بعد از دور شدن، عقدههای دلشان گشوده شد و شروع به [[کتک زدن]] و [[آزار]] او کردند. | بدینسان موافقت [[یعقوب]] جلب شد و [[برادران]] بیدرنگ وسایل حرکت را فراهم کردند و به راه افتادند در [[حدیثی]] است که هنگام حرکتشان یعقوب پیش آمد و یوسف را به آغوش کشید و گریست و سپس بدانها سپرد. برادران برای آنکه مبادا یعقوب پشیمان شود و یوسف را از آنان بگیرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جایی که در معرض دید پدر بودند، به یوسف [[محبت]] و نوازش میکردند، اما بعد از دور شدن، عقدههای دلشان گشوده شد و شروع به [[کتک زدن]] و [[آزار]] او کردند. | ||
یوسف برخلاف [[انتظار]] خود دید که یکی از برادران پیش آمد و او را بر [[زمین]] انداخت و شروع به زدن و آزارش کرد. فرزند [[معصوم]] و بیگناه یعقوب برای دفع آزار او به [[برادر]] دیگرش [[پناهنده]] شد، ولی او نیز به جای [[دفاع]] از وی، به آزار و شکنجهاش دست گشود و خلاصه به هر کدام [[پناه]] میبرد، او را از خود رانده و کتکش میزدند و حتی یکی از آنان که بعضی گفتهاند روبیل بود پیش آمد و خواست او را بکشد، اما [[لاوی]] یا [[یهودا]] [[مخالفت]] کرده و گفت: قرار نبود او را به [[قتل]] برسانید و بدین ترتیب مانع قتل او گردید و قرار شد یوسف را در چاهی بیندازند و ناپدیدش کنند.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۲۸.</ref> | یوسف برخلاف [[انتظار]] خود دید که یکی از برادران پیش آمد و او را بر [[زمین]] انداخت و شروع به زدن و آزارش کرد. فرزند [[معصوم]] و بیگناه یعقوب برای دفع آزار او به [[برادر]] دیگرش [[پناهنده]] شد، ولی او نیز به جای [[دفاع]] از وی، به آزار و شکنجهاش دست گشود و خلاصه به هر کدام [[پناه]] میبرد، او را از خود رانده و کتکش میزدند و حتی یکی از آنان که بعضی گفتهاند روبیل بود پیش آمد و خواست او را بکشد، اما [[لاوی]] یا [[یهودا]] [[مخالفت]] کرده و گفت: قرار نبود او را به [[قتل]] برسانید و بدین ترتیب مانع قتل او گردید و قرار شد یوسف را در چاهی بیندازند و ناپدیدش کنند.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۲۸.</ref> | ||
==یوسف [[معصوم]] در [[چاه]]== | ==یوسف [[معصوم]] در [[چاه]]== | ||
چنانچه از [[آیات قرآنی]] استفاده میشود هنگامی که [[برادران]] وقتی به صحرا آمدند، [[تصمیم]] گرفتند یوسف را به چاه بیندازند و تصمیم قبلی آنان این بود که به هر ترتیبی شده یوسف را از پدر دور کنند و به سرزمینی دور ببرند تا به او دستی نرسد، اما وقتی به صحرا آمدند و شاید در بین مسیر، گذرشان به چاهی افتاد و به این [[فکر]] افتادند تا او را در چاه افکنند و بدین طریق هدفشان را عملی سازند. | چنانچه از [[آیات قرآنی]] استفاده میشود هنگامی که [[برادران]] وقتی به صحرا آمدند، [[تصمیم]] گرفتند یوسف را به چاه بیندازند و تصمیم قبلی آنان این بود که به هر ترتیبی شده یوسف را از پدر دور کنند و به سرزمینی دور ببرند تا به او دستی نرسد، اما وقتی به صحرا آمدند و شاید در بین مسیر، گذرشان به چاهی افتاد و به این [[فکر]] افتادند تا او را در چاه افکنند و بدین طریق هدفشان را عملی سازند. | ||
در این که چاه مزبور آیا معروف بوده و سر راه کاروانیان قرار داشته که هنگام رفت و آمد از آن چاه آب میکشیدهاند، یا این که در بیابان دور افتادهای قرار داشت که در زمانهای سابق، از آن بهرهبرداری میشده و آن [[روز]] از استفاده افتاده بود یا فقط چوپانهای بیابان که از محل آن [[آگاه]] بودند از آن بهره میبردند، [[اختلاف]] است. | در این که چاه مزبور آیا معروف بوده و سر راه کاروانیان قرار داشته که هنگام رفت و آمد از آن چاه آب میکشیدهاند، یا این که در بیابان دور افتادهای قرار داشت که در زمانهای سابق، از آن بهرهبرداری میشده و آن [[روز]] از استفاده افتاده بود یا فقط چوپانهای بیابان که از محل آن [[آگاه]] بودند از آن بهره میبردند، [[اختلاف]] است. | ||
[[شیخ طبرسی]] نقل کرده که برخی گفتهاند: این چاه در بیابان دور افتاده و بیآب و علفی بود و سر راه کاروانیان نبود و کاروانیانی هم که سر چاه آمده و یوسف را بیرون آوردند<ref>مجمع البیان، ج۵، ص۲۱۹ - ۲۲۰.</ref>، راه گم کرده و [[بیراهه]] آمده بودند و به طور تصادفی از آنجا میگذشتند. در [[تفسیر روح البیان]] آمده است چاه مزبور در سه فرسخی [[کنعان]] قرار داشت که آن را [[شداد]] هنگام آباد کردن [[سرزمین]] [[اردن]]، حفر کرده بود و هفتاد ذرع یا بیشتر عمق داشت و مخروطی شکل هم بود یعنی دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود<ref>تفسیر روح البیان، ج۴، ص۲۳۳.</ref> و معلوم نبود که چرا و به چه منظور آن را به این صورت حفر کرده بودند. | [[شیخ طبرسی]] نقل کرده که برخی گفتهاند: این چاه در بیابان دور افتاده و بیآب و علفی بود و سر راه کاروانیان نبود و کاروانیانی هم که سر چاه آمده و یوسف را بیرون آوردند<ref>مجمع البیان، ج۵، ص۲۱۹ - ۲۲۰.</ref>، راه گم کرده و [[بیراهه]] آمده بودند و به طور تصادفی از آنجا میگذشتند. در [[تفسیر روح البیان]] آمده است چاه مزبور در سه فرسخی [[کنعان]] قرار داشت که آن را [[شداد]] هنگام آباد کردن [[سرزمین]] [[اردن]]، حفر کرده بود و هفتاد ذرع یا بیشتر عمق داشت و مخروطی شکل هم بود یعنی دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ بود<ref>تفسیر روح البیان، ج۴، ص۲۳۳.</ref> و معلوم نبود که چرا و به چه منظور آن را به این صورت حفر کرده بودند. | ||
بعضی گفتهاند که آب آن [[شور]] و قابل استفاده نبود و چون یوسف در آن چاه افتاد از [[برکت]] آن حضرت، آب چاه شیرین شد و مورد استفاده قرار گرفت<ref>از این آیه شریفه که میفرماید: یکی از آنها گفت: {{متن قرآن|...لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ}} «گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۱۰.</ref> چنین استفاده میشود که اولاً، این [[چاه]] معروف بوده است. ثانیاً، سر راه کاروانیان و رهگذران بوده است؛ زیرا بعید نیست الف و لام در «الجب» الف و لام [[عهد]] باشد و از این جمله هم که گفت: {{متن قرآن|يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ}} میتوان فهمید که چاه بر سر راه بوده است، نه در جای پرت و دور افتادهای. ([[مجمع البیان]]، ج۵، ص۲۲۰).</ref>. | بعضی گفتهاند که آب آن [[شور]] و قابل استفاده نبود و چون یوسف در آن چاه افتاد از [[برکت]] آن حضرت، آب چاه شیرین شد و مورد استفاده قرار گرفت<ref>از این آیه شریفه که میفرماید: یکی از آنها گفت: {{متن قرآن|...لَا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِي غَيَابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ}} «گویندهای از آنان گفت: اگر میخواهید کاری بکنید یوسف را نکشید، او را در ژرفگاه چاه بیندازید تا کاروانی وی را بردارد» سوره یوسف، آیه ۱۰.</ref> چنین استفاده میشود که اولاً، این [[چاه]] معروف بوده است. ثانیاً، سر راه کاروانیان و رهگذران بوده است؛ زیرا بعید نیست الف و لام در «الجب» الف و لام [[عهد]] باشد و از این جمله هم که گفت: {{متن قرآن|يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ}} میتوان فهمید که چاه بر سر راه بوده است، نه در جای پرت و دور افتادهای. ([[مجمع البیان]]، ج۵، ص۲۲۰).</ref>. | ||
به هرحال یوسف را کنار چاه آوردند و پیراهنش را بیرون کرده و ریسمانی به کمرش بستند و او را میان چاه سرازیر کردند. یوسف از آنان خواست لااقل پیراهنش را بیرون نکنند و به آنها گفت: «این پیراهن را بگذارید تا تن خود را بدان بپوشانم». با لحن تمسخرآمیزی در جوابش گفتند: «[[خورشید و ماه]] و یازده [[ستاره]] را بخوان تا همدم و [[یار]] تو باشند». در [[تفسیر قمی]] آمده است که بدو گفتند: «پیراهنت را بیرون آور». یوسف گریست و گفت: «ای [[برادران]] برهنهام میکنید؟» یکی از آنها کارد کشید و گفت: «اگر بیرون نیاوری تو را میکشم». حضرت دست بر لب چاه میگرفت که در چاه نیفتد، و از آنان میخواست تا او را به چاه نیندازند، ولی آنها با کمال [[خشونت]] دستهای او را از لبه چاه دور کرده و میان چاه سرازیرش کردند، وقتی به نیمههای آن رسید، به منظور [[قتل]] او یا روی [[کینه]] و رشکی که بدو داشتند، ریسمان را رها کردند و یوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود یوسف در آب افتاد و آسیبی ندید. سپس به طرف سنگی که در چاه بود رفته و بالای آن آمد و خود را از آب بیرون کشید. | به هرحال یوسف را کنار چاه آوردند و پیراهنش را بیرون کرده و ریسمانی به کمرش بستند و او را میان چاه سرازیر کردند. یوسف از آنان خواست لااقل پیراهنش را بیرون نکنند و به آنها گفت: «این پیراهن را بگذارید تا تن خود را بدان بپوشانم». با لحن تمسخرآمیزی در جوابش گفتند: «[[خورشید و ماه]] و یازده [[ستاره]] را بخوان تا همدم و [[یار]] تو باشند». در [[تفسیر قمی]] آمده است که بدو گفتند: «پیراهنت را بیرون آور». یوسف گریست و گفت: «ای [[برادران]] برهنهام میکنید؟» یکی از آنها کارد کشید و گفت: «اگر بیرون نیاوری تو را میکشم». حضرت دست بر لب چاه میگرفت که در چاه نیفتد، و از آنان میخواست تا او را به چاه نیندازند، ولی آنها با کمال [[خشونت]] دستهای او را از لبه چاه دور کرده و میان چاه سرازیرش کردند، وقتی به نیمههای آن رسید، به منظور [[قتل]] او یا روی [[کینه]] و رشکی که بدو داشتند، ریسمان را رها کردند و یوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود یوسف در آب افتاد و آسیبی ندید. سپس به طرف سنگی که در چاه بود رفته و بالای آن آمد و خود را از آب بیرون کشید. | ||
برخی معتقدند منظور از {{متن قرآن|غَيَابَتِ الْجُبِّ}} که در دو جای این داستان در [[قرآن]] آمده، جایگاه مخصوصی بوده که در کناره [[چاه]] بالای سطح آب میکندهاند و جای نشیمن و استفاده از آب چاه بوده است و این که یوسف را در آن جایگاه [[زندانی]] کردند، برای آن بود که نخواستند مستقیماً وی را بکشند و از طرفی منظورشان را نیز عملی کرده باشند.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۰.</ref> | برخی معتقدند منظور از {{متن قرآن|غَيَابَتِ الْجُبِّ}} که در دو جای این داستان در [[قرآن]] آمده، جایگاه مخصوصی بوده که در کناره [[چاه]] بالای سطح آب میکندهاند و جای نشیمن و استفاده از آب چاه بوده است و این که یوسف را در آن جایگاه [[زندانی]] کردند، برای آن بود که نخواستند مستقیماً وی را بکشند و از طرفی منظورشان را نیز عملی کرده باشند.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۰.</ref> | ||
کیفیّت روبه رو شدن [[پسران یعقوب]] پس از این کار با پدر و پاسخی که در مورد گم شدن یوسف به وی دادند، جالب و شنیدنی است. [[قرآن کریم]] [[اجمال]] آن را اینگونه بیان فرموده است: | کیفیّت روبه رو شدن [[پسران یعقوب]] پس از این کار با پدر و پاسخی که در مورد گم شدن یوسف به وی دادند، جالب و شنیدنی است. [[قرآن کریم]] [[اجمال]] آن را اینگونه بیان فرموده است: {{متن قرآن|وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِينَ}} <ref>«و شبانگاه گریان نزد پدرشان آمدند گفتند: ای پدر! ما رفته بودیم مسابقه بدهیم و یوسف را کنار بار خود وانهاده بودیم که گرگ او را خورد و (میدانیم) اگر (هم) راستگو میبودیم (سخن) ما را باور نمیکردی» سوره یوسف، آیه ۱۶-۱۷.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۱.</ref> | ||
==[[نجات]] یوسف از [[چاه]]== | ==[[نجات]] یوسف از [[چاه]]== | ||
مطابق [[روایتها]] و [[تاریخ]]، یوسف سه [[روز]] در چاه بود تا [[خدای تعالی]] وسیله نجات او را فراهم ساخت و در [[حدیثی]] آمده است که حضرت برای [[شتاب]] در نجات خویش از آن [[مهلکه]] سخت این [[دعا]] را خواند: | مطابق [[روایتها]] و [[تاریخ]]، یوسف سه [[روز]] در چاه بود تا [[خدای تعالی]] وسیله نجات او را فراهم ساخت و در [[حدیثی]] آمده است که حضرت برای [[شتاب]] در نجات خویش از آن [[مهلکه]] سخت این [[دعا]] را خواند: «ای خدای [[ابراهیم]] و [[اسحاق]] و [[یعقوب]] به [[ناتوانی]] و [[بیچارگی]] و خردسالی من [[ترحم]] فرما»<ref>{{متن حدیث|يَا إِلَهَ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ ارْحَمْ ضَعْفِي وَ قِلَّةَ حِيلَتِي وَ صِغَرِي}}</ref> و پس از آن بود که کاروانیان آمدند و او را از چاه بیرون آوردند. | ||
پیش از این گفته شد درباره چاه مزبور [[اختلاف]] است که آیا بر سر راه کاروانیان بوده یا در جای پرت و دور افتادهای قرار داشته است که کاروانیان بر اثر گم کردن راه بر سر آن چاه آمدند. [[قرآن کریم]] در این باره میفرماید: {{متن قرآن|وَجَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ}}<ref> «و کاروانی از راه رسید و آبکش خود را (سر چاه) فرستادند، او دلو خود را افکند (و چون یوسف را بالا کشید) گفت: مژده! این یک پسر بچّه است و او را چون سرمایهای پنهان داشتند و خداوند به آنچه انجام میدادند دانا بود» سوره یوسف، آیه ۱۹.</ref>. | |||
و پس از آن بود که کاروانیان آمدند و او را از چاه بیرون آوردند. | |||
پیش از این گفته شد درباره چاه مزبور [[اختلاف]] است که آیا بر سر راه کاروانیان بوده یا در جای پرت و دور افتادهای قرار داشته است که کاروانیان بر اثر گم کردن راه بر سر آن چاه آمدند. [[قرآن کریم]] در این باره میفرماید: | |||
باری مأمور کشیدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، یوسف{{ع}} به دلو درآویخت و آب آور [[احساس]] کرد که دلوش سنگین شده است، آن را با تلاش بیشتری بالا کشید و ناگهان دید که به جای آب، پسر [[زیبا]] رویی از چاه در آمد، بیاختیار فریاد زد: آی، مژده که این پسری است...! | باری مأمور کشیدن آب، سر چاه آمد و دلو را به چاه انداخت، یوسف{{ع}} به دلو درآویخت و آب آور [[احساس]] کرد که دلوش سنگین شده است، آن را با تلاش بیشتری بالا کشید و ناگهان دید که به جای آب، پسر [[زیبا]] رویی از چاه در آمد، بیاختیار فریاد زد: آی، مژده که این پسری است...! | ||
حالا دیگر یوسف [[عزیز]] از تنگنای [[چاه]] و آن محیط وحشتزا [[نجات یافته]] است و بعد از گذشت چندین [[روز]] که جز دیوارها و آب نیلگون ته چاه، چیز دیگری را نمیدید، چشمش به [[انسانی]] افتاد و پس از ساعتهای متمادی که از هوای سنگین و خفقانآور قعر چاه استنشاق کرده بود - از هوای [[آزاد]] صحرا بهرهمند شد و خدای [[مهربان]] [[نعمت]] تازهای بدو بخشید و [[نشاط]] و نیروی جدیدی در جانش دمید، اما مقدرات [[روزگار]] بلای دیگری سر راه او قرار داده و به [[غم]] و [[اندوه]] دیگری مبتلایش ساخت و یوسف [[آزاده]] و [[پیغمبر]] زاده را مشتی [[مردم]] سودجو و بیعاطفه به صورت برده و بندهای زرخرید در معرض [[خرید و فروش]] در آوردند. | حالا دیگر یوسف [[عزیز]] از تنگنای [[چاه]] و آن محیط وحشتزا [[نجات یافته]] است و بعد از گذشت چندین [[روز]] که جز دیوارها و آب نیلگون ته چاه، چیز دیگری را نمیدید، چشمش به [[انسانی]] افتاد و پس از ساعتهای متمادی که از هوای سنگین و خفقانآور قعر چاه استنشاق کرده بود - از هوای [[آزاد]] صحرا بهرهمند شد و خدای [[مهربان]] [[نعمت]] تازهای بدو بخشید و [[نشاط]] و نیروی جدیدی در جانش دمید، اما مقدرات [[روزگار]] بلای دیگری سر راه او قرار داده و به [[غم]] و [[اندوه]] دیگری مبتلایش ساخت و یوسف [[آزاده]] و [[پیغمبر]] زاده را مشتی [[مردم]] سودجو و بیعاطفه به صورت برده و بندهای زرخرید در معرض [[خرید و فروش]] در آوردند. | ||
کاروان وارد [[مصر]] شد و فرزند دلبند [[اسرائیل]] را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام این گوهر گرانبها نصیب [[عزیز مصر]] گردید که برخی نامش را «قطفیر» ذکر کرده و گفتهاند: وی نخستوزیر [[کشور]] مصر بوده و [[منصب]] [[جانشینی]] و خزانهداری و [[فرماندهی]] [[لشکر]] [[پادشاه]] را به عهده داشته است؛ وی یوسف را خرید، به [[خانه]] آورد و چون آثار [[نجابت]] و بزرگزادگی را در چهرهاش دید، به همسرش سفارش کرد و گفت: | [[قرآن کریم]] دنباله ماجرا را اینگونه بیان فرموده است: {{متن قرآن|وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ}} <ref>«و او را به بهایی ناچیز- درهمی چند- فروختند و به او رغبتی نداشتند» سوره یوسف، آیه ۲۰.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۵.</ref> | ||
کاروان وارد [[مصر]] شد و فرزند دلبند [[اسرائیل]] را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام این گوهر گرانبها نصیب [[عزیز مصر]] گردید که برخی نامش را «قطفیر» ذکر کرده و گفتهاند: وی نخستوزیر [[کشور]] مصر بوده و [[منصب]] [[جانشینی]] و خزانهداری و [[فرماندهی]] [[لشکر]] [[پادشاه]] را به عهده داشته است؛ وی یوسف را خرید، به [[خانه]] آورد و چون آثار [[نجابت]] و بزرگزادگی را در چهرهاش دید، به همسرش سفارش کرد و گفت: {{متن قرآن|وَقَالَ الَّذِي اشْتَرَاهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْوَاهُ عَسَى أَنْ يَنْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا}} <ref>«و آن مرد مصری که او را خریده بود به همسر خود گفت: جایگاه او را نیکو بدار (و با خادمان مگمار) باشد که به ما سود رساند یا او را به فرزندی بگزینیم» سوره یوسف، آیه ۲۱.</ref>. | |||
یعنی با نظر [[بردگی]] به او نگاه نکن و مانند سایر [[غلامان]] با وی [[رفتار]] مکن که نشانه بزرگی و اصالت در چهره این [[جوان]] هویداست و قیافه و سیمایش از [[آینده]] درخشان و پرشکوهی خبر میدهد و [[شایستگی]] آن را دارد که ما او را به فرزندی برگیریم و به عنوان فرزند خود او را به [[مردمان]] معرفی کرده و [[وارث]] [[ثروت]] خویش کنیم.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۸.</ref> | یعنی با نظر [[بردگی]] به او نگاه نکن و مانند سایر [[غلامان]] با وی [[رفتار]] مکن که نشانه بزرگی و اصالت در چهره این [[جوان]] هویداست و قیافه و سیمایش از [[آینده]] درخشان و پرشکوهی خبر میدهد و [[شایستگی]] آن را دارد که ما او را به فرزندی برگیریم و به عنوان فرزند خود او را به [[مردمان]] معرفی کرده و [[وارث]] [[ثروت]] خویش کنیم.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۲۳۸.</ref> | ||