جز
جایگزینی متن - '</ref><ref>مجتبی تونهای، [[موعودنامه' به '</ref><ref>تونهای، مجتبی، [[موعودنامه'
جز (جایگزینی متن - '{{عربی|اندازه=155%|' به '{{عربی|') |
جز (جایگزینی متن - '</ref><ref>مجتبی تونهای، [[موعودنامه' به '</ref><ref>تونهای، مجتبی، [[موعودنامه') |
||
خط ۱۱: | خط ۱۱: | ||
==مقدمه== | ==مقدمه== | ||
*"علی بن ابراهیم بن مهزیار" کسی است که خدمت [[امام زمان]] {{ع}} مشرف شده است. میگوید: نوزده سفر هرسال به مکه مشرف میشدم تا شاید خدمت مولایم [[حضرت ولی عصر]] {{ع}} برسم. ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص میکردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت شدم. سرانجام مأیوس شدم و تصمیم گرفتم دیگر به مکه نروم. شبی در خواب دیدم به من گفته شد: امسال بیا! سفرت را تعطیل نکن که ان شاء الله به مقصدت خواهی رسید. با امید مهیای سفر شدم. در مکه اعمال حج را انجام دادم. در این مدت دائما در گوشه [[مسجد الحرام]] تنها مینشستم و فکر میکردم. یک روز سر در گریبان فروبرده بودم، دیدم دستی بر شانهام خورد. شخص گندمگونی به من سلام کرد و گفت: اهل کجایی؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خصیب را میشناسی؟ گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت. گفت: {{عربی|"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"}}. مرد خوبی بود، به مردم احسان بسیاری میکرد، خدا او را بیامرزد. پس گفت: علی بن مهزیار را میشناسی؟ گفتم: بله، خودم هستم. گفت: مرحبا ای پسر مهزیار! تو خیلی زحمت کشیدهای! برای زیارت مولایم حضرت بقیه الله به تو بشارت میدهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد. فردا شب در شعب ابی طالب منتظر تو هستم، تا تو را خدمت آقا ببرم. فردا با رفقا خداحافظی کردم و به شعب رفتم. او و من سوار شتر شدیم و به کوههای طایف رسیدیم. به من گفت: پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. نماز شب را خواندیم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم تا طلوع فجر دمید و نماز صبح را خواندیم. هوا قدری روشن شده بود، به من گفت: بالای آن تپه چه میبینی؟ گفتم: خیمهای میبینم که تمام این صحرا را روشن کرده است. گفت: بله، مقصود من همانجا است. با او تا نزدیک خیمه رفتم. وارد خیمه شدم. دیدم آقای بسیار زیبایی که دلها را میبرد، با کمال ملاطفت و محبت، احوال مرا پرسید. گفتم: چرا ظهور نمیکنید؟ فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم، بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر برم، تا از شر جباران و طاغوتها در امان باشم و زیر بار فرمان آنها نروم، تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد. | *"علی بن ابراهیم بن مهزیار" کسی است که خدمت [[امام زمان]] {{ع}} مشرف شده است. میگوید: نوزده سفر هرسال به مکه مشرف میشدم تا شاید خدمت مولایم [[حضرت ولی عصر]] {{ع}} برسم. ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص میکردم، کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت شدم. سرانجام مأیوس شدم و تصمیم گرفتم دیگر به مکه نروم. شبی در خواب دیدم به من گفته شد: امسال بیا! سفرت را تعطیل نکن که ان شاء الله به مقصدت خواهی رسید. با امید مهیای سفر شدم. در مکه اعمال حج را انجام دادم. در این مدت دائما در گوشه [[مسجد الحرام]] تنها مینشستم و فکر میکردم. یک روز سر در گریبان فروبرده بودم، دیدم دستی بر شانهام خورد. شخص گندمگونی به من سلام کرد و گفت: اهل کجایی؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خصیب را میشناسی؟ گفتم: خدا رحمتش کند از دنیا رفت. گفت: {{عربی|"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ"}}. مرد خوبی بود، به مردم احسان بسیاری میکرد، خدا او را بیامرزد. پس گفت: علی بن مهزیار را میشناسی؟ گفتم: بله، خودم هستم. گفت: مرحبا ای پسر مهزیار! تو خیلی زحمت کشیدهای! برای زیارت مولایم حضرت بقیه الله به تو بشارت میدهم که در این سفر به زیارت آن حضرت موفق خواهی شد. فردا شب در شعب ابی طالب منتظر تو هستم، تا تو را خدمت آقا ببرم. فردا با رفقا خداحافظی کردم و به شعب رفتم. او و من سوار شتر شدیم و به کوههای طایف رسیدیم. به من گفت: پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. نماز شب را خواندیم و باز سوار شدیم و راه را ادامه دادیم تا طلوع فجر دمید و نماز صبح را خواندیم. هوا قدری روشن شده بود، به من گفت: بالای آن تپه چه میبینی؟ گفتم: خیمهای میبینم که تمام این صحرا را روشن کرده است. گفت: بله، مقصود من همانجا است. با او تا نزدیک خیمه رفتم. وارد خیمه شدم. دیدم آقای بسیار زیبایی که دلها را میبرد، با کمال ملاطفت و محبت، احوال مرا پرسید. گفتم: چرا ظهور نمیکنید؟ فرمود: پدرم با من عهد کرده که در شهرها منزل نکنم، بلکه تا موقعی که خدا بخواهد در کوهها و صحراها به سر برم، تا از شر جباران و طاغوتها در امان باشم و زیر بار فرمان آنها نروم، تا وقتی که خدا اجازه فرجم را بدهد. | ||
*من چند روز میهمان آن حضرت بودم و از انوار و علومش استفاده میکردم تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم. خواستم بهعنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم، فرمود: از قبول نکردنش ناراحت مشو! این به آن علت است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود. خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت نمودم. همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم<ref>منتهی الامال، ج ۲، ص ۴۳۷؛ بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۷۳۰.</ref><ref>[[مجتبی تونهای|مجتبی | *من چند روز میهمان آن حضرت بودم و از انوار و علومش استفاده میکردم تا آنکه خواستم به وطن برگردم، مبلغ پنجاه هزار درهم داشتم. خواستم بهعنوان سهم امام تقدیم حضورش کنم، فرمود: از قبول نکردنش ناراحت مشو! این به آن علت است که تو راه دوری در پیش داری و این پول مورد احتیاج تو خواهد بود. خداحافظی کردم و به طرف اهواز حرکت نمودم. همیشه به یاد آن حضرت و محبتهای او هستم و آرزو دارم باز هم آن حضرت را ببینم<ref>منتهی الامال، ج ۲، ص ۴۳۷؛ بحار الانوار، ج ۱۳، ص ۷۳۰.</ref><ref>[[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص۵۰۱.</ref>. | ||
== پرسشهای وابسته == | == پرسشهای وابسته == |