اسعد بن زراره: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'موقعیت' به 'موقعیت'
جز (جایگزینی متن - 'بزرگی' به 'بزرگی')
جز (جایگزینی متن - 'موقعیت' به 'موقعیت')
خط ۳۸: خط ۳۸:
مصعب به اتفاق همراهانش وارد [[مدینه]] شد و میهمان اسعد بن زراره شد و [[مردم مدینه]] را از [[دعوت پیامبر]] [[آگاه]] کرد. مصعب هر روز به همراه میزبان خود به محل [[اجتماع]] [[طایفه]] [[خزرج]] می‌رفتند و [[مردم]] را به [[اسلام]] [[دعوت]] می‌کردند. اکثر [[جوان‌ها]] دعوتش را پذیرفتند، اما [[عبدالله بن ابی]] که دو [[طایفه]] [[اوس]] و [[خزرج]] [[تصمیم]] گرفته بودند او را به [[ریاست]] خود [[انتخاب]] کنند (و تاجی هم به این منظور تهیه کرده بودند). چون که می‌دید با آمدن [[پیامبر]]{{صل}} کار او دشوار می‌شود، به [[کارشکنی]] مشغول شد. اما اسعد و عده‌ای از تازه [[مسلمانان]] کاملاً از [[اسلام]] [[پشتیبانی]] می‌کردند<ref>روزی اسعد به [[مصعب بن عمیر]] گفت: «برخیز تا به محله [[عمرو بن عوف]] برویم، زیرا دایی من ([[سعد بن معاذ]]) یکی از بزرگان [[طایفه]] [[اوس]] و مردی [[عاقل]] و [[شریف]] در میان [[قبیله]] [[عمرو بن عوف]] بسیار محترم است و کسی از گفته او [[سرپیچی]] نمی‌کند؛ اگر او [[مسلمان]] شود کار ما بسیار پیش رفته است. «مصعب به اتفاق میزبانش به محله [[اوس]] آمدند و در کنار [[چاه]] آبی که معمولاً [[مردم]] در آنجا تجمع می‌کردند، نشستند. عده‌ای از [[جوانان]] اطراف ایشان [[اجتماع]] کرده و مصعب برای ایشان [[قرآن]] خواند. وقتی خبر به [[سعد بن معاذ]] رسید، به [[اسید بن حضیر]] که یکی از بزرگان [[اوس]] به شمار می‌آمد رو کرد و گفت: «شنیده‌ام اسعد بن زراره با این [[مرد]] [[قریشی]] به محله ما آمده و [[جوانان]] ما را [[گمراه]] می‌کنند؛ برو و او را از این عمل باز دار». همین که [[اسید بن حضیر]] از دور نمایان شد، اسعد به مصعب گفت: «این مرد از بزرگان [[طایفه]] [[اوس]] است و اگر اسلام بیاورد ما تا اندازه زیادی به مقصود خود نایل شده‌ایم». [[اسید بن حضیر]] به آنها نزدیک شد و به اسعد گفت: «دایی شما، [[سعد بن معاذ]] می‌گوید که از محله ما برو و [[جوانان]] ما را [[گمراه]] مکن و از [[خشم]] [[اوس]] بترس». مصعب گفت: «ممکن است بنشینید تا من مطلب خود را برای شما بیان کنم؛ اگر پسندیدید، بپذیرید، در غیر این صورت ما می‌رویم و اسباب ناخوشی شما را فراهم نمی‌کنیم».
مصعب به اتفاق همراهانش وارد [[مدینه]] شد و میهمان اسعد بن زراره شد و [[مردم مدینه]] را از [[دعوت پیامبر]] [[آگاه]] کرد. مصعب هر روز به همراه میزبان خود به محل [[اجتماع]] [[طایفه]] [[خزرج]] می‌رفتند و [[مردم]] را به [[اسلام]] [[دعوت]] می‌کردند. اکثر [[جوان‌ها]] دعوتش را پذیرفتند، اما [[عبدالله بن ابی]] که دو [[طایفه]] [[اوس]] و [[خزرج]] [[تصمیم]] گرفته بودند او را به [[ریاست]] خود [[انتخاب]] کنند (و تاجی هم به این منظور تهیه کرده بودند). چون که می‌دید با آمدن [[پیامبر]]{{صل}} کار او دشوار می‌شود، به [[کارشکنی]] مشغول شد. اما اسعد و عده‌ای از تازه [[مسلمانان]] کاملاً از [[اسلام]] [[پشتیبانی]] می‌کردند<ref>روزی اسعد به [[مصعب بن عمیر]] گفت: «برخیز تا به محله [[عمرو بن عوف]] برویم، زیرا دایی من ([[سعد بن معاذ]]) یکی از بزرگان [[طایفه]] [[اوس]] و مردی [[عاقل]] و [[شریف]] در میان [[قبیله]] [[عمرو بن عوف]] بسیار محترم است و کسی از گفته او [[سرپیچی]] نمی‌کند؛ اگر او [[مسلمان]] شود کار ما بسیار پیش رفته است. «مصعب به اتفاق میزبانش به محله [[اوس]] آمدند و در کنار [[چاه]] آبی که معمولاً [[مردم]] در آنجا تجمع می‌کردند، نشستند. عده‌ای از [[جوانان]] اطراف ایشان [[اجتماع]] کرده و مصعب برای ایشان [[قرآن]] خواند. وقتی خبر به [[سعد بن معاذ]] رسید، به [[اسید بن حضیر]] که یکی از بزرگان [[اوس]] به شمار می‌آمد رو کرد و گفت: «شنیده‌ام اسعد بن زراره با این [[مرد]] [[قریشی]] به محله ما آمده و [[جوانان]] ما را [[گمراه]] می‌کنند؛ برو و او را از این عمل باز دار». همین که [[اسید بن حضیر]] از دور نمایان شد، اسعد به مصعب گفت: «این مرد از بزرگان [[طایفه]] [[اوس]] است و اگر اسلام بیاورد ما تا اندازه زیادی به مقصود خود نایل شده‌ایم». [[اسید بن حضیر]] به آنها نزدیک شد و به اسعد گفت: «دایی شما، [[سعد بن معاذ]] می‌گوید که از محله ما برو و [[جوانان]] ما را [[گمراه]] مکن و از [[خشم]] [[اوس]] بترس». مصعب گفت: «ممکن است بنشینید تا من مطلب خود را برای شما بیان کنم؛ اگر پسندیدید، بپذیرید، در غیر این صورت ما می‌رویم و اسباب ناخوشی شما را فراهم نمی‌کنیم».


[[اسید بن حضیر]] نشست و مصعب سوره‌ای از [[قرآن]] را برای او [[تلاوت]] کرد. وقتی او آن [[سوره]] را شنید، گفت: «شما موقعی که [[مسلمان]] می‌شوید چه می‌کنید؟» مصعب گفت: «[[غسل]] می‌کنیم و [[جامه]] [[پاک]] می‌پوشیم و بعد [[شهادتین]] را می‌گوییم و دو رکعت [[نماز]] می‌خوانیم». [[اسید بن حضیر]] پس از پرسیدن چگونگی [[غسل]]، خود را در [[چاه]] افکند و [[غسل]] کرد و هنگامی که بیرون آمد لباس‌هایش را فشرد و گفت: {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ}}. پس دو رکعت [[نماز]] خواند و رو به اسعد کرد و گفت: «هم‌اکنون حیله‌ای اندیشیده‌ام تا [[سعد بن معاذ]] را به این جا بفرستم». [[اسید بن حضیر]] نزد [[سعد بن معاذ]] برگشت و به سعد گفت: «[[سوگند]] یاد می‌کنم که [[اسید بن حضیر]] آن طوری که رفت برنگشت». [[سعد بن معاذ]] به نزد مصعب آمد و به او گفت: «از آن‌چه می‌خوانی برای من بخوان». مصعب این [[آیات]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|حم * تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}؛ همین که سعد این [[آیات]] را شنید آثار [[پذیرش اسلام]] در چهره‌اش نمایان گردید. پس گفت: تا برای او دو [[جامه]] [[پاک]] آوردند و سپس [[غسل]] کرد و [[شهادتین]] را گفت و دو رکعت [[نماز]] خواند. سپس برخاست و دست مصعب را گرفته و به [[منزل]] خود برد و به او گفت: «از احدی مترس و کار خود را علنی کن». بعد به میان محله آمد و با صدای بلند گفت: «ای [[فرزندان]] [[عمرو بن عوف]]! همگی از مرد و [[زن]]، دوشیزه و شوهردار و پیر و [[جوان]] بیایید که امروز روز [[پرده‌پوشی]] نیست». وقتی همه جمع شدند، پرسید: [[موقعیت]] من نزد شما چگونه است؟ همه گفتند: تو [[رئیس]] و بزرگ مایی ما هرگز حرف تو را رد نمی‌کنیم و هرچه [[دستور]] بدهی [[اطاعت]] می‌کنیم. سعد گفت: «[[سخن گفتن]] با مردان و [[زنان]] و فرزندانتان بر من [[حرام]] است مگر آن‌که [[اسلام]] بیاورید. [[خدا]] را [[سپاس]] می‌گوییم که ما را به این امر گرامی داشت و این همان [[پیامبری]] است که [[یهودیان]] خبر آمدنش را به ما می‌دادند». پس از این ماجرا خانه‌ای در [[قبیله]] [[بنی‌عمرو]] بن عوف نماند مگر آن‌که همه [[مسلمانان]] شدند و از این زمان بود که [[اسلام در مدینه]] شایع شد و به تدریج همه [[مسلمان]] شدند. مصعب مسائل پیش آمده را برای [[پیامبر]]{{صل}} نوشت. از آن پس، مسلمانانی که در [[مکه]] [[شکنجه]] و [[آزار]] می‌شدند به [[مدینه]] [[مهاجرت]] می‌کردند و [[مردم]] [[اوس]] و [[خزرج]] آنان را به خانه‌های خود برده و با ایشان به خوبی [[رفتار]] می‌کردند و ایشان را مانند فردی از خودشان محسوب می‌کردند ([[اعلام الوری]] بأعلام الهدی، [[طبرسی]]، ج۱، ص۱۳۹-۱۴۲؛ اسدالغابة، [[ابن اثیر]]، ج۴، ص۳۶۹).</ref>.
[[اسید بن حضیر]] نشست و مصعب سوره‌ای از [[قرآن]] را برای او [[تلاوت]] کرد. وقتی او آن [[سوره]] را شنید، گفت: «شما موقعی که [[مسلمان]] می‌شوید چه می‌کنید؟» مصعب گفت: «[[غسل]] می‌کنیم و [[جامه]] [[پاک]] می‌پوشیم و بعد [[شهادتین]] را می‌گوییم و دو رکعت [[نماز]] می‌خوانیم». [[اسید بن حضیر]] پس از پرسیدن چگونگی [[غسل]]، خود را در [[چاه]] افکند و [[غسل]] کرد و هنگامی که بیرون آمد لباس‌هایش را فشرد و گفت: {{متن حدیث|أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ}}. پس دو رکعت [[نماز]] خواند و رو به اسعد کرد و گفت: «هم‌اکنون حیله‌ای اندیشیده‌ام تا [[سعد بن معاذ]] را به این جا بفرستم». [[اسید بن حضیر]] نزد [[سعد بن معاذ]] برگشت و به سعد گفت: «[[سوگند]] یاد می‌کنم که [[اسید بن حضیر]] آن طوری که رفت برنگشت». [[سعد بن معاذ]] به نزد مصعب آمد و به او گفت: «از آن‌چه می‌خوانی برای من بخوان». مصعب این [[آیات]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|حم * تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}؛ همین که سعد این [[آیات]] را شنید آثار [[پذیرش اسلام]] در چهره‌اش نمایان گردید. پس گفت: تا برای او دو [[جامه]] [[پاک]] آوردند و سپس [[غسل]] کرد و [[شهادتین]] را گفت و دو رکعت [[نماز]] خواند. سپس برخاست و دست مصعب را گرفته و به [[منزل]] خود برد و به او گفت: «از احدی مترس و کار خود را علنی کن». بعد به میان محله آمد و با صدای بلند گفت: «ای [[فرزندان]] [[عمرو بن عوف]]! همگی از مرد و [[زن]]، دوشیزه و شوهردار و پیر و [[جوان]] بیایید که امروز روز [[پرده‌پوشی]] نیست». وقتی همه جمع شدند، پرسید: موقعیت من نزد شما چگونه است؟ همه گفتند: تو [[رئیس]] و بزرگ مایی ما هرگز حرف تو را رد نمی‌کنیم و هرچه [[دستور]] بدهی [[اطاعت]] می‌کنیم. سعد گفت: «[[سخن گفتن]] با مردان و [[زنان]] و فرزندانتان بر من [[حرام]] است مگر آن‌که [[اسلام]] بیاورید. [[خدا]] را [[سپاس]] می‌گوییم که ما را به این امر گرامی داشت و این همان [[پیامبری]] است که [[یهودیان]] خبر آمدنش را به ما می‌دادند». پس از این ماجرا خانه‌ای در [[قبیله]] [[بنی‌عمرو]] بن عوف نماند مگر آن‌که همه [[مسلمانان]] شدند و از این زمان بود که [[اسلام در مدینه]] شایع شد و به تدریج همه [[مسلمان]] شدند. مصعب مسائل پیش آمده را برای [[پیامبر]]{{صل}} نوشت. از آن پس، مسلمانانی که در [[مکه]] [[شکنجه]] و [[آزار]] می‌شدند به [[مدینه]] [[مهاجرت]] می‌کردند و [[مردم]] [[اوس]] و [[خزرج]] آنان را به خانه‌های خود برده و با ایشان به خوبی [[رفتار]] می‌کردند و ایشان را مانند فردی از خودشان محسوب می‌کردند ([[اعلام الوری]] بأعلام الهدی، [[طبرسی]]، ج۱، ص۱۳۹-۱۴۲؛ اسدالغابة، [[ابن اثیر]]، ج۴، ص۳۶۹).</ref>.
[[کعب بن مالک]] می‌گوید: [[اسلام آوردن]] بسیاری از [[انصار]] به دست مصعب و با [[همکاری]] اسعد بن زراره بود؛ به این ترتیب که معصب مبلّغ و [[معلم]] و اسعد حامی و نیروی کمکی بود<ref>کتاب الاوائل، طبرانی، ص۵۶-۵۷؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۱، ص۶۵۲-۶۵۵.</ref><ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۰۵.</ref>.
[[کعب بن مالک]] می‌گوید: [[اسلام آوردن]] بسیاری از [[انصار]] به دست مصعب و با [[همکاری]] اسعد بن زراره بود؛ به این ترتیب که معصب مبلّغ و [[معلم]] و اسعد حامی و نیروی کمکی بود<ref>کتاب الاوائل، طبرانی، ص۵۶-۵۷؛ موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۱، ص۶۵۲-۶۵۵.</ref><ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۳ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ص ۳۰۵.</ref>.


۲۱۸٬۱۴۸

ویرایش