تاریخچه مسجد جمکران چیست؟ (پرسش): تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'حجت الاسلام و المسلمین' به 'حجت الاسلام و المسلمین'
جز (جایگزینی متن - 'پنهان' به 'پنهان')
جز (جایگزینی متن - 'حجت الاسلام و المسلمین' به 'حجت الاسلام و المسلمین')
خط ۱۷: خط ۱۷:
== پاسخ نخست==
== پاسخ نخست==
[[پرونده:13681056.jpg|100px|right|بندانگشتی|[[سید جعفر موسوی‌نسب]]]]
[[پرونده:13681056.jpg|100px|right|بندانگشتی|[[سید جعفر موسوی‌نسب]]]]
::::::[[حجت الاسلام و المسلمین]] '''[[سید جعفر موسوی‌نسب]]'''، در کتاب ''«[[دویست پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|دویست پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[سید جعفر موسوی‌نسب]]'''، در کتاب ''«[[دویست پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|دویست پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::«شخصی به نام [[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] می‌گوید: من شب سه‌‌‌شنبه، روز هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه صدای در منزل را شنیدم درب منزل رفتم دیدم جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن که تو را می‌خواند. آنها مرا به محلی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده و [[جوانی]] در حدود سی‌‌‌ساله بر آن تخت تکیه بر بالش کرده و پیرمردی هم پیش او نشسته است. آن پیر [[حضرت]] [[خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند.
::::::«شخصی به نام [[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] می‌گوید: من شب سه‌‌‌شنبه، روز هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه صدای در منزل را شنیدم درب منزل رفتم دیدم جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن که تو را می‌خواند. آنها مرا به محلی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده و [[جوانی]] در حدود سی‌‌‌ساله بر آن تخت تکیه بر بالش کرده و پیرمردی هم پیش او نشسته است. آن پیر [[حضرت]] [[خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند.
::::::[[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} مرا به نام خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم -که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] می‌کرد- بگو که این [[زمین]] شریفی است و [[حق تعالی]] این را از زمین‌های دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کند.
::::::[[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}} مرا به نام خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم -که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] می‌کرد- بگو که این [[زمین]] شریفی است و [[حق تعالی]] این را از زمین‌های دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کند.
خط ۳۴: خط ۳۴:
{{جمع شدن|۱. حجت الاسلام و المسلمین رجالی تهرانی؛}}
{{جمع شدن|۱. حجت الاسلام و المسلمین رجالی تهرانی؛}}
[[پرونده:1368299.jpg|بندانگشتی|right|100px|[[علی رضا رجالی تهرانی]]]]
[[پرونده:1368299.jpg|بندانگشتی|right|100px|[[علی رضا رجالی تهرانی]]]]
::::::[[حجت الاسلام و المسلمین]] '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::حجت الاسلام و المسلمین '''[[علی رضا رجالی تهرانی]]'''، در کتاب ''«[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]»'' در این‌باره گفته است:
::::::«[[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] گوید: من شب سه‏ شنبه، هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن، که تو را می‌‏‏خواند. آنها مرا به محلّی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده، و [[جوانی]] سی ساله بر آن تخت، تکیه بر بالش کرده و [[پیری]] هم پیش او نشسته است، آن پیر [[حضرت خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند. [[امام مهدی|حضرت مهدی]]{{ع}} مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم، که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] می‌‏‏کرد، بگو که این [[زمین]] شریفی است و حق‏‌تعالی آن را از زمین‌های دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کنند. [[حسن بن مثله]] عرض کرد: ای مولا و سرورم، لازم است که من [[دلیل]] و نشانه‏‌ای داشته‏ باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند. [[حضرت]] فرمود: نه: تو برو و آن [[رسالت]] را انجام بده، ما خودمان نشانه‏‌هایی برای آن قرار می‌‏دهیم. پیش [[سید]] [[ابو الحسن]] برو و به او بگو [[حسن]] مسلم را احضار کند، و سود چند ساله را که از [[زمین]] به دست آورده است وصول کند و با آن [[پول]] [[مسجد]] را بنا کند ... [[حسن بن مثله]] می‌‏گوید: چون مقداری راه رفتم، دوباره مرا بازخواند و فرمودند: بزی در گلّه [[جعفر]] کاشانی است، آن را خریداری کن و بدین وضع بیاور، آن را بکش و بر بیماران [[انفاق]] کن، هر [[بیماری]] و مریضی که از گوشت آن بخورد، حق‏ تعالی او را شفا دهد. وی گوید: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در [[اندیشه]] بودم، تا اینکه [[نماز صبح]] خوانده به سراغ [[علی]] منذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او [[نقل]] کردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم. وقتی که رسیدیم، زنجیرهایی را دیدیم که طبق فرموده [[امام]] {{ع}} حدود بنای [[مسجد]] را نشان می‌‏‏داد؛ سپس به [[قم]]، نزد [[سید]] [[ابو الحسن]] [[رضا]] رفتیم، و چون به خانه او رسیدیم، خادمان او گفتند که او بعد از [[سحر]] در [[انتظار]] شماست و تو از [[جمکران]] هستی. به او گفتم: آری، پس به درون خانه رفتم، [[سید]] مرا گرامی داشت و بسیار [[احترام]] نمود و به من گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من در [[خواب]] بودم که شخصی خطاب به من فرمود: [[حسن بن مثله]] نامی، از [[جمکران]] پیش تو می‌‏‏آید، هرچه گوید [[تصدیق]] کن و به سخنش [[اعتماد]] کن که سخن او سخن ماست. از هنگام بیدار شدن تا این ساعت [[منتظر]] تو بودم. [[حسن]] ماجرای شب گذشته را تعریف نمود.
::::::«[[شیخ]] [[حسن بن مثله جمکرانی]] گوید: من شب سه‏ شنبه، هفدهم [[ماه مبارک رمضان]] سال ۳۹۳ هجری قمری در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه جماعتی از [[مردم]] به در خانه من آمدند و مرا از [[خواب]] بیدار کردند و گفتند برخیز و طلب [[امام مهدی]] {{ع}} را [[اجابت]] کن، که تو را می‌‏‏خواند. آنها مرا به محلّی که اکنون [[مسجد]] است آوردند. وقتی که خوب نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن گسترده شده، و [[جوانی]] سی ساله بر آن تخت، تکیه بر بالش کرده و [[پیری]] هم پیش او نشسته است، آن پیر [[حضرت خضر]] {{ع}} بود. پس آن پیر مرا بنشاند. [[امام مهدی|حضرت مهدی]]{{ع}} مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به [[حسن]] مسلم، که در این [[زمین]] [[کشاورزی]] می‌‏‏کرد، بگو که این [[زمین]] شریفی است و حق‏‌تعالی آن را از زمین‌های دیگر [[برگزیده]] است و دیگر نباید در آن [[کشاورزی]] کنند. [[حسن بن مثله]] عرض کرد: ای مولا و سرورم، لازم است که من [[دلیل]] و نشانه‏‌ای داشته‏ باشم تا [[مردم]] حرف مرا قبول کنند. [[حضرت]] فرمود: نه: تو برو و آن [[رسالت]] را انجام بده، ما خودمان نشانه‏‌هایی برای آن قرار می‌‏دهیم. پیش [[سید]] [[ابو الحسن]] برو و به او بگو [[حسن]] مسلم را احضار کند، و سود چند ساله را که از [[زمین]] به دست آورده است وصول کند و با آن [[پول]] [[مسجد]] را بنا کند ... [[حسن بن مثله]] می‌‏گوید: چون مقداری راه رفتم، دوباره مرا بازخواند و فرمودند: بزی در گلّه [[جعفر]] کاشانی است، آن را خریداری کن و بدین وضع بیاور، آن را بکش و بر بیماران [[انفاق]] کن، هر [[بیماری]] و مریضی که از گوشت آن بخورد، حق‏ تعالی او را شفا دهد. وی گوید: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در [[اندیشه]] بودم، تا اینکه [[نماز صبح]] خوانده به سراغ [[علی]] منذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او [[نقل]] کردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم. وقتی که رسیدیم، زنجیرهایی را دیدیم که طبق فرموده [[امام]] {{ع}} حدود بنای [[مسجد]] را نشان می‌‏‏داد؛ سپس به [[قم]]، نزد [[سید]] [[ابو الحسن]] [[رضا]] رفتیم، و چون به خانه او رسیدیم، خادمان او گفتند که او بعد از [[سحر]] در [[انتظار]] شماست و تو از [[جمکران]] هستی. به او گفتم: آری، پس به درون خانه رفتم، [[سید]] مرا گرامی داشت و بسیار [[احترام]] نمود و به من گفت: ای [[حسن بن مثله]]، من در [[خواب]] بودم که شخصی خطاب به من فرمود: [[حسن بن مثله]] نامی، از [[جمکران]] پیش تو می‌‏‏آید، هرچه گوید [[تصدیق]] کن و به سخنش [[اعتماد]] کن که سخن او سخن ماست. از هنگام بیدار شدن تا این ساعت [[منتظر]] تو بودم. [[حسن]] ماجرای شب گذشته را تعریف نمود.
::::::[[سید]] بلافاصله فرمود تا اسب‏‌ها را زین نهادند و بیرون آورده و سوار شدند. وقتی به نزدیک روستای [[جمکران]] رسیدند، گلّه [[جعفر]] کاشانی را دیدند. [[حسن بن مثله]] به میان گلّه رفت و آن بز، که از پس همه گوسفندان می‌‏آمد، پیش [[حسن]] دوید، [[جعفر]] [[سوگند]] یاد کرد این بز در گلّه من نبوده و تاکنون آن را ندیده بودم. به‌‏هرحال آن بز را به [[مسجد]] آورده و [[ذبح]] نمودند، و چون [[بیماری]] از گوشت آن می‌‏خورد، با [[عنایت خداوند]] تبارک و تعالی و [[الطاف]] [[حضرت]] [[بقیة اللّه]] {{ع}} شفا می‌‏‏یافت. [[حسن]] مسلم را احضار کرده و [[منافع]] [[زمین]] را از او گرفتند، و [[مسجد جمکران]] را با چوب و دیوار پوشانیدند. [[سید]] زنجیرها و میخ‌ها را با خود به [[قم]] برد و در خانه‏‌اش گذاشت. هر [[بیمار]] و دردمندی که خود را بدان زنجیر می‌‏‏مالید، [[خداوند تعالی]] وی را شفای عاجل [[عنایت]] می‌‏‏فرمود. ولی پس از فوت [[سید]] [[ابو الحسن]]، آن زنجیرها پنهان گشته و دیگر کسی آنها را ندید.<ref> الزام النّاصب، شیخ علی یزدی حائری، ج ۲، ص ۵۸.</ref> [[مسجد]] شریف [[جمکران]] یا [[صاحب]] الزّمان {{ع}} در شش کیلومتری شهر [[مقدّس]] [[قم]] واقع شده و همواره پذیرای [[مشتاقان]] و شیفتگان حضرتش از نقاط مختلف [[ایران]] و [[جهان]] می‌‏‏باشد»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۲.</ref>.
::::::[[سید]] بلافاصله فرمود تا اسب‏‌ها را زین نهادند و بیرون آورده و سوار شدند. وقتی به نزدیک روستای [[جمکران]] رسیدند، گلّه [[جعفر]] کاشانی را دیدند. [[حسن بن مثله]] به میان گلّه رفت و آن بز، که از پس همه گوسفندان می‌‏آمد، پیش [[حسن]] دوید، [[جعفر]] [[سوگند]] یاد کرد این بز در گلّه من نبوده و تاکنون آن را ندیده بودم. به‌‏هرحال آن بز را به [[مسجد]] آورده و [[ذبح]] نمودند، و چون [[بیماری]] از گوشت آن می‌‏خورد، با [[عنایت خداوند]] تبارک و تعالی و [[الطاف]] [[حضرت]] [[بقیة اللّه]] {{ع}} شفا می‌‏‏یافت. [[حسن]] مسلم را احضار کرده و [[منافع]] [[زمین]] را از او گرفتند، و [[مسجد جمکران]] را با چوب و دیوار پوشانیدند. [[سید]] زنجیرها و میخ‌ها را با خود به [[قم]] برد و در خانه‏‌اش گذاشت. هر [[بیمار]] و دردمندی که خود را بدان زنجیر می‌‏‏مالید، [[خداوند تعالی]] وی را شفای عاجل [[عنایت]] می‌‏‏فرمود. ولی پس از فوت [[سید]] [[ابو الحسن]]، آن زنجیرها پنهان گشته و دیگر کسی آنها را ندید.<ref> الزام النّاصب، شیخ علی یزدی حائری، ج ۲، ص ۵۸.</ref> [[مسجد]] شریف [[جمکران]] یا [[صاحب]] الزّمان {{ع}} در شش کیلومتری شهر [[مقدّس]] [[قم]] واقع شده و همواره پذیرای [[مشتاقان]] و شیفتگان حضرتش از نقاط مختلف [[ایران]] و [[جهان]] می‌‏‏باشد»<ref>[[یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (کتاب)|یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان]]، ص ۲۷۲.</ref>.
۲۱۸٬۰۹۰

ویرایش