|
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
خط ۴: |
خط ۴: |
| <div style="background-color: rgb(206,242, 299); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">در این باره، تعداد بسیاری از پرسشهای عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل '''[[سریه مرثد بن ابیمرثد (پرسش)]]''' قابل دسترسی خواهند بود.</div> | | <div style="background-color: rgb(206,242, 299); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">در این باره، تعداد بسیاری از پرسشهای عمومی و مصداقی مرتبط، وجود دارند که در مدخل '''[[سریه مرثد بن ابیمرثد (پرسش)]]''' قابل دسترسی خواهند بود.</div> |
|
| |
|
| ==مقدمه== | | ==مرثد و [[شهادت]] او در [[حادثه رجیع]]== |
| این [[سریه]]<ref>این سریه در برخب کتابها با نام «غزوه الرجیع» ذکر شده است. محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۴؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸.</ref> در صفر سوم [[هجرت]] به وقوع پیوست<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref>. هنگامی که [[سفیان بن خالد بن نبیح هذلی]]<ref>یکی از دشمنان رسول خدا{{صل}} که قصد داشت به جنگ پیامبر{{صل}} بیاید.</ref> کشته شد، [[قبیله]] [[بنی لحیان]]، سراغ قبیلههای "عضل" و "قاره" رفتند و برای آنها جوایزی [[تعیین]] کردند که پیش [[رسول خدا]]{{صل}} بروند و با آن [[حضرت]] [[گفتگو]] کنند تا بعضی از [[اصحاب]] را برای [[دعوت]] آنها به [[اسلام]] نزد ایشان بفرستد.
| | پس از [[جنگ احد]]، گروهی از [[قبیله عضل]] و قاره به [[مدینه]] آمدند و از [[رسول خدا]]{{صل}} خواستند تا چند تن را برای یاد دادن [[قرآن]] و [[احکام دین]] به میان آنها فرستد. ولی [[حقیقت]] کار این نبود و آنها نقشه کشیده بودند که چند تن از مسلمانان را بدین وسیله دستگیر سازند و به [[قریش]] بفروشند. رسول خدا{{صل}} شش نفر از [[اصحاب]] خود به نامهای [[خالد بن بکیر لیثی]]، [[عاصم بن ثابت]]، [[خبیب بن عدی]]، [[زید بن دثنه]]، [[عبدالله بن طارق]] و [[مرثد بن ابی مرثد غنوی]] را که [[فرماندهی]] آنان بود، به همراه ایشان فرستاد. اینان به همراه فرستادگان عضل و قارة حرکت کردند تا به کنار آبی به نام "رجیع" که در میان عسفان و [[مکه]] واقع شده و در [[اختیار]] قبیله بنی [[هذیل]] بود، رسیدند. در آنجا آنها متوجه شدند که این کار، [[حیله]] بوده تا آنها را به دام بنی هذیل بیندازند، زیرا به ناگاه خود را در میان افراد این قبیله که با شمشیر اطراف ایشان را گرفته بودند، دیدند. فرستادگان رسول خدا{{صل}} و آماده [[دفاع]] شده، شمشیرهای خود را کشیدند و حالت [[دفاعی]] به خود گرفتند، بنی [[هذیل]] به ایشان گفتند: به [[خدا]] ما قصد کشتن شما را نداریم بلکه میخواهیم شما را به [[قریش]] [[تسلیم]] کنیم و با این کار چیزی به دست آوریم. بنابر این [[بیهوده]] خود را به کشتن ندهید و ما خدا را [[شاهد]] میگیریم که اگر تسلیم شوید، شما را نکشیم. [[مرثد بن ابی مرثد]]، [[خالد بن بکیر]] و [[عاصم بن ثابت]] [[جنگ]] با آنان را بر [[اسارت]] و [[تسلیم شدن]] ترجیح داده و به [[جنگ]] پرداختند و طولی نکشید که به دست افراد هذیل از پا در آمده، به [[شهادت]] رسیدند<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۱۶۹؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۸۶؛ مناقب آل أبی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۶۸؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۶۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[مرثد بن ابیمرثد (مقاله)|مقاله «مرثد بن ابیمرثد»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۲۶۰-۲۶۱.</ref> |
| *آنان قرار گذاشته بودند که گروهی از [[اصحاب]] را که در [[قتل]] [[سفیان]] [[دست]] داشتهاند، بکشند و دیگران را هم به [[مکه]] ببرند و [[تسلیم]] [[قریش]] کنند و میگفتند که از [[قریش]]، جایزه قابل توجهی خواهیم گرفت؛ زیرا هیچ چیز برای آنها ارزندهتر از این نیست که یکی از [[یاران]] [[محمد]] را به دست آورند و او را در قبال کشتهشدگان [[بدر]] بکشند و مثله کنند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref>.
| |
| | |
| هفت نفر<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref> از [[قبیله]] عضل و قاره که از شاخههای [[قبیله]] بزرگ خزیمهاند، در حالی که ظاهراً [[اقرار]] به [[اسلام]] داشتند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴.</ref> به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدند و گفتند: "[[اسلام]]، میان ما آشکار شده است، گروهی از [[اصحاب]] خود را پیش ما بفرست تا [[قرآن]] و [[احکام اسلامی]] را به ما بیاموزند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۴؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.</ref>. [[حضرت]]، هفت نفر را با ایشان روانه فرمود که عبارتاند از: [[مرثد بن ابی مرثد غنوی]]، [[خالد بن ابی بکیر]]، [[عبدالله بن طارق بلوی]]، [[معتّب بن عبید]]، [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] و [[عاصم بن ثابت بن ابیالاقلح]]<ref>محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>.
| |
| | |
| این افراد از [[مدینه]] بیرون آمدند و چون به [[آب]] [[قبیله]] هذیل - که رجیع نامیده میشد - رسیدند<ref>محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>، ناگاه گروهی بر ایشان [[خروج]] کردند و کسانی را هم که لحیانیها آماده کرده بودند به کمک خواستند. [[اصحاب پیامبر]]{{صل}} هیچگونه نیروی امدادی نداشتند؛ در حالی که [[دشمنان]] صد نفر و همه مسلح به تیر و کمان و [[شمشیر]] بودند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[یاران]] [[رسول خدا]]{{صل}} شمشیرهای خود را بیرون کشیدند و برای [[جنگ]] به پا خاستند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲.</ref>. [[دشمنان]] گفتند: "ما با شما [[جنگ]] نداریم و با شما [[عهد]] و [[پیمان]] میبندیم و [[خدا]] را [[گواه]] میگیریم که شما را نمیکشیم؛ بلکه میخواهیم شما را به [[اهل مکه]] [[تسلیم]] کنیم و جایزهای بگیریم"<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۲-۴۳؛ محمد بن جریر طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ج۲، ص۵۳۸-۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[خبیب بن عدی]]، [[زید بن دثنه]] و [[عبدالله بن طارق]] [[تسلیم]] شدند. [[خبیب بن عدی]] میگفت: "من پیش اهالی [[مکه]] [[حق]] [[نعمت]] دارم"؛ امّا [[عاصم بن ثابت]]، [[مرثد بن ابی مرثد]]، [[خالد بن ابیبکیر]] و [[معتب بن عبید]]، [[امان]] و [[پناه]] [[دشمن]] را نپذیرفتند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۷؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[عاصم بن ثابت]] گفت: "من [[نذر]] کردهام که هرگز، [[پناه]] و [[امان]] مشرکی را نپذیرم و شروع به [[جنگ]] کردن با آنان کرد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۵.</ref>. [[عاصم بن ثابت]] شروع به [[تیراندازی]] کرد تا تیرهای او تمام شد، آنگاه، نیزه را برداشت تا وقتی که نیزهاش [[شکست]] و فقط شمشیرش باقی ماند<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۵.</ref>، پس، عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز، از [[دین]] تو [[حمایت]] کردم، تو در پایان روز، گوشت مرا [[حمایت]] فرمای"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.</ref>. در هنگام [[جنگ]]، دسته شمشیرش هم [[شکست]]؛ ولی همچنان جنگید تا کشته شد. او دو نفر از [[دشمن]] را زخمی کرد و یک نفر را کشت. [[دشمنان]] آنقدر به او نیزه زدند تا کشته شد<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶.</ref>.
| |
| | |
| او قبل از [[شهادت]] به [[خداوند]] عرضه داشت: "پروردگارا! من در آغاز روز از [[دین]] تو [[حمایت]] کردم تو نیز در پایان روز گوشت مرا [[حمایت]] فرما". این [[دعا]] از آن لحاظ بود که "سلافه، دختر [[سعد بن شهید]]" که [[عاصم بن ثابت]]، دو پسرش را در [[جنگ احد]] کشته بود، [[نذر]] کرده بود که اگر بر [[عاصم بن ثابت]] چیره شود، در کاسه سر او شراب بیاشامد. به همین منظور، برای کسی که سر [[عاصم بن ثابت]] را بیاورد صد ماده شتر جایزه قرار داده بود و این موضوع را اکثر [[اعراب]] و بنیلحیان میدانستند. این بود که [[تصمیم]] گرفتند سر [[عاصم بن ثابت]] را جدا کنند و آن را برای سلافه دختر سعد ببرند و صد شتر را بگیرند؛ ولی [[خداوند متعال]]، زنبوران را برانگیخت که از سر او و پیکرش [[حفاظت]] کنند، هر کس نزدیک میشد، زنبورها او را میگزیدند. زنبورها آنقدر زیاد بودند که کسی توان نزدیک شدن به او را نداشت. آنها گفتند: "تا شب رهایش کنید؛ چون شب فرا رسد، زنبورها خواهند رفت"؛ ولی وقتی شب رسید، [[خداوند]]، سیلی فرستاد که پیکر او را با خود برد و آنان به او دسترسی نیافتند<ref>ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۲۰۱؛ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۶؛ با اندکی اختلاف در ابن جوزی، المنتظم فی تاریخ الأمم و الملوک، ج۳، ص۵۳۹.</ref>.
| |
| | |
| [[معتب بن عبید]] هم [[جنگ]] کرد و برخی از ایشان را زخمی کرد؛ ولی آنها [[هجوم]] بردند و او را کشتند <ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. آنها [[عبدالله بن طارق بلوی]]، [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] را با زه کمان محکم بستند و با خود به طرف [[مکه]] بردند. وقتی به [[ناحیه]] مر الظهران رسیدند، [[عبدالله بن طارق]] گفت: "این آغاز [[مکر]] شماست! [[سوگند]] به [[خدا]]! همراه شما نمیآیم و [[رفتار]] آنها را که کشته شدند، [[سرمشق]] خود قرار میدهم: آنها با او [[مدارا]] کردند؛ ولی وی نپذیرفت"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> و دست خود را از بند رها کرد و [[شمشیر]] برداشت. آنها از او فاصله گرفتند، او به شدت حمله کرد؛ ولی ایشان، او را سنگسار کردند و کشتند<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. آنان [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، [[زید بن دثنّه]] را همچنان با خود بردند تا به [[مکه]] رسیدند. [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] را [[حجیر بن ابیاهاب]]<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.</ref> به هشتاد مثقال طلا و یا پنجاه شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> و در [[نقلی]] گفته شده است که او را دختر [[حارث بن عامر بن نوفل]] به صد شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>؛ ولی صحیحتر همان است که [[حجیر بن ابیاهاب]]، وی را خرید تا برادرزادهاش، [[عقبه بن حارث]]، او را به جای پدرش - که در [[بدر]] کشته شده بود - بکشد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. | |
| | |
| [[زید بن دثنه]] را [[صفوان بن امیه]] به پنجاه شتر خرید<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref> تا او را به جای پدرش بکشد<ref>ابن سعد، الطبقات الکبری، ج۲، ص۴۳؛ محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۳۹.</ref> و گروهی از [[قریش]] در خریدن او شریک شدند؛ چون آن دو را در ذیالقعده، از [[ماههای حرام]]، گرفته بودند، هر دو را زندانی کردند. [[حجیر بن ابیاهاب]]، [[خبیب بن عدی]] را در [[خانه]] زنی به نام ماویه، [[کنیز]] بنیعبدمناف، حبس کرد و [[صفوان بن امیه]]، [[زید بن دثنه]] را پیش گروهی از بنی جمح زندانی کرد <ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸.</ref>.
| |
| *ماویه که بعدها [[مسلمان]] شد و [[اسلامی]] [[نیکو]] داشت، میگفت: "به [[خدا]]! هیچ کس را بهتر از [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] ندیدهام. من از شکاف در، مواظب او بودم. او را به زنجیر کشیده بودند و من میدیدم که او خوشههای انگوری در دست داشت و میخورد، در صورتی که در آن هنگام، موسم انگور نبود و حتی یک [[حبه]] انگور هم پیدا نمیشد و بدون تردید، این روزی خاص بود که [[خداوند]] به او ارزانی فرمود"<ref>محمد بن جری طبری، تاریخ الأمم و الملوک، ص۵۴۰؛ محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷.</ref>. گوید: "[[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، شبها [[قرآن]] میخواند. زنها که صدای [[قرآن]] [[خواندن]] او را میشنیدند، میگریستند و بر او [[دل]] میسوزاندند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۷-۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۶.</ref>.
| |
| | |
| ماویه میگوید: "به او گفتم که ای [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]! آیا حاجتی داری؟" گفت: "نه، فقط [[آب]] شیرین برایم بیاور و از گوشتهایی که برای [[بتها]] [[قربانی]] میشوند، در [[خوراک]] من قرار مده و هر گاه هم که فهمیدی میخواهند مرا بکشند، به من خبر بده". ماویه میگوید: "هنگامی که [[ماههای حرام]]، سپری شد و [[تصمیم]] به کشتن او گرفتند، پیش او رفتم و آگاهش ساختم و به [[خدا]] قسم! ندیدم که از این لحاظ، بیمی به خود راه بدهد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۵۸؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.</ref>.
| |
| | |
| او گفت: "پروردگارا! من چیزی جز چهره [[دشمن]] نمیبینم. خدایا! در اینجا کسی نیست که [[سلام]] مرا به [[رسول]] تو [[ابلاغ]] کند، خودت [[سلام]] مرا به او [[ابلاغ]] فرمای!" [[اسامة بن زید]] از قول پدرش [[روایت]] میکند که [[پیامبر]]{{صل}} همراه [[اصحاب]] خود نشسته بود که حالتی همچون حالت [[نزول وحی]] به او دست داد و شنیدیم میفرماید: "[[سلام]] و [[رحمت خدا]] بر او باد" و سپس فرمود: "[[جبرئیل]] از [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] بر من [[سلام]] رساند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۰-۳۶۱؛ با اندکی تغییر در ابوبکر بیهقی، دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشریعة، ج۳، ص۳۲۶.</ref>. آنگاه [[قریش]]، [[فرزندان]] کسانی را که در [[بدر]] کشته شده بودند، فراخواندند و مجموعاً [[چهل]] نوجوان را یافتند و به هریک، نیزهای دادند و گفتند: "این، کسی است که [[پدران]] شما را کشته است. آنها با نیزههای خود، ضربتهای خفیفی به او زدند. پس از آن، ابو سروعه، چنان نیزهای به [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] زد که از پشتش بیرون آمد. [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]]، یک ساعتی زنده ماند و در آن مدت، شروع به [[اقرار]] به [[یگانگی خدا]] و [[شهادت]] به [[رسالت]] [[حضرت]] ختمی [[مرتبت]] کرد"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱؛ تقی الدین مقریزی، إمتاع الأسماع بما للنبی من الأحوال و الأموال و الحفدة و المتاع، ج۱، ص۱۸۷.</ref>.
| |
| | |
| [[اسیر]] دیگر، [[زید بن دثنه]] بود که در [[خانواده]] [[صفوان بن امیه]]، زندانی شده بود. او شبها [[شبزندهداری]] میکرد و [[نماز]] میگزارد و روزها [[روزه]] میگرفت و فقط از خوراکهایی میخورد که گوشتهایش، [[ذبح]] [[شرعی]] شده بود. [[خاندان]] صفوان با [[اسیران]] خود، خوش [[رفتار]] بودند و این موضوع بر صفوان گران آمد. [[صاحب]] [[خانه]] کسی را پیش [[زید]] فرستاد و پرسید: چه خوراکی میخوری؟" گفت: "من از گوشت جانورانی که برای غیر [[خدا]] کشته شده باشند نمیخورم و فقط شیر خواهم آشامید". [[زید بن دثنه]] مرتب [[روزه]] میگرفت<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۱.</ref> و صفوان، هنگام [[افطار]]، کاسه بزرگی شیر برای او میفرستاد، و [[زید بن دثنه]] آن را میخورد تا فردا غروب که کاسه دیگری برایش میآوردند. او و [[خبیب بن عدّی بن بلحارث بن خزرج]] را در یک روز برای اعدام آوردند.
| |
| | |
| آنان چون یکدیگر را [[ملاقات]] کردند، هر کدام دیگری را به [[پایداری]] توصیه کردند و از هم جدا شدند. کسی که عهدهدار کشتن [[زید بن دثنه]] شد، نسطاس، [[غلام]] صفوان بود که او را هم به محل تنعیم بردند و برای او هم یک تیر چوبی بر پا کردند. او گفت: "میخواهم دو رکعت [[نماز]] بگزارم". و چون [[نماز]] گزارد او را به تیر چوبی بستند و گفتند: "از این [[آیین]] و [[دین]] تازه خود برگرد و از [[آیین]] ما [[پیروی]] کن تا آزادت کنیم!" گفت: "[[سوگند]] به [[خدا]]! هرگز از [[دین]] خود دست بر نمیدارم". گفتند: "اگر [[محمد]] در دست ما بود و تو در خانهات بودی خوشحال نمیشدی؟" گفت: "به [[خدا]]؟ اگر من [[سلامت]] باشم و خاری [[محمد]] را بیازارد [[خشنود]] نخواهم بود". [[ابوسفیان]] میگفت: "ما هرگز ندیدهایم که [[یاران]] کسی، محبتی را داشته باشند که [[یاران]] [[محمد]] به او دارند"<ref>محمد بن عمر واقدی، المغازی، ج۱، ص۳۶۲.</ref><ref>[[هادی اکبری|اکبری، هادی]]، [[سریه مرثد بن ابیمرثد (مقاله)|سریه مرثد بن ابیمرثد]]، [[فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم ج۱ (کتاب)|فرهنگنامه تاریخ زندگانی پیامبر اعظم]]، ج۱، ص۵۱۰-۵۱۵.</ref>.
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |