یتیم در معارف و سیره نبوی: تفاوت میان نسخه‌ها

بدون خلاصۀ ویرایش
 
خط ۶: خط ۶:
}}
}}


== [[یتیم‌نوازی]] ==
== یتیم‌نوازی ==
[[ماه مبارک رمضان]] به پایان رسیده بود و [[مراسم]] [[جشن]] [[روز]] [[عید فطر]]، به شکل مخصوصی برگزار می‌شد. [[مردم]] به [[فقیران]] و بینوایان [[انفاق]] می‌کردند و [[صدقه]] و فطریه بین آنان تقسیم می‌گشت. [[نماز عید]] و [[دعا]] و [[خطبه]] نماز عید نیز مثل همیشه برگزار شد. جشن روز [[عید]] فرا رسید و خوراکی‌ها و شیرینی‌ها را میان [[مسلمانان]] پخش کردند. اسباب‌بازی‌هایی در دسترس بچه‌ها گذاشته شده بود و کوچک و بزرگ سرگرم [[تفریح]] بودند. [[کودکان]]، در اطراف میدان به [[بازی]] و جست‌وخیز مشغول بودند. آنها لباس‌های نو بر تن داشتند و همراه [[پدر]] و مادرشان، در گردش و حرکت بودند. همه جا صدای [[خنده]] و [[شادی]] به گوش می‌رسید.
[[ماه مبارک رمضان]] به پایان رسیده بود و مراسم جشن [[روز]] [[عید فطر]]، به شکل مخصوصی برگزار می‌شد. [[مردم]] به [[فقیران]] و بینوایان [[انفاق]] می‌کردند و [[صدقه]] و فطریه بین آنان تقسیم می‌گشت. [[نماز عید]] و [[دعا]] و [[خطبه]] نماز عید نیز مثل همیشه برگزار شد. جشن روز [[عید]] فرا رسید و خوراکی‌ها و شیرینی‌ها را میان [[مسلمانان]] پخش کردند. اسباب‌بازی‌هایی در دسترس بچه‌ها گذاشته شده بود و کوچک و بزرگ سرگرم [[تفریح]] بودند. [[کودکان]]، در اطراف میدان به [[بازی]] و جست‌وخیز مشغول بودند. آنها لباس‌های نو بر تن داشتند و همراه [[پدر]] و مادرشان، در گردش و حرکت بودند. همه جا صدای [[خنده]] و [[شادی]] به گوش می‌رسید.


در چنین هنگامه‌ای، [[چشم]] کنجکاو و پرمهر [[رسول خدا]] {{صل}} به [[کودکی]] افتاد که [[جامه]] کهنه و پاره‌ای پوشیده و با قیافه‌ای [[اندوهگین]] و دلی پر از [[آرزو]] ایستاده بود و به بچه‌هایی که به مجلس جشن آمده بودند، نگاه می‌کرد. همین که [[پیامبر]] او را دید، دانست که کودکی [[یتیم]] است. [[رسول اکرم]] {{صل}} به طرف آن [[کودک]] رفت و با لبخند شیرینی فرمود: امروز من می‌خواهم پدر شما باشم! پس کودک را از [[زمین]] بلند کرد و در آغوش گرفت و او را بسیار نوازش کرد. کودک از این [[محبت]] پدرانه خوشحال شد، تبسمی بر لبانش نقش بست و همراه پیامبر، وارد میدان جشن عمومی شد<ref>سعیدی، داستان‌هایی از زندگی پیغمبر، ص۱۲۳.</ref>.
در چنین هنگامه‌ای، [[چشم]] کنجکاو و پرمهر [[رسول خدا]] {{صل}} به [[کودکی]] افتاد که [[جامه]] کهنه و پاره‌ای پوشیده و با قیافه‌ای [[اندوهگین]] و دلی پر از [[آرزو]] ایستاده بود و به بچه‌هایی که به مجلس جشن آمده بودند، نگاه می‌کرد. همین که [[پیامبر]] او را دید، دانست که کودکی [[یتیم]] است. [[رسول اکرم]] {{صل}} به طرف آن [[کودک]] رفت و با لبخند شیرینی فرمود: امروز من می‌خواهم پدر شما باشم! پس کودک را از [[زمین]] بلند کرد و در آغوش گرفت و او را بسیار نوازش کرد. کودک از این [[محبت]] پدرانه خوشحال شد، تبسمی بر لبانش نقش بست و همراه پیامبر، وارد میدان جشن عمومی شد<ref>سعیدی، داستان‌هایی از زندگی پیغمبر، ص۱۲۳.</ref>.
۱۱۳٬۰۷۵

ویرایش