|
|
(۲۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۶ کاربر نشان داده نشد) |
خط ۱: |
خط ۱: |
| {{خرد}} | | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی]] - [[عبدالله بن حنظله در تراجم و رجال]]| پرسش مرتبط = }} |
| {{امامت}}
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
| : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:</div>
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
| : <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;"> [[عبدالله بن حنظله در تاریخ اسلامی]] | [[عبدالله بن حنظله در تراجم و رجال]]</div>
| |
| <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;">
| |
|
| |
|
| ==مقدمه== | | == مقدمه == |
| همان طور که جمیله، [[همسر]] [[حنظله]]، [[پیش بینی]] میکرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]]{{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، میگوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم{{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر{{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپهای فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>. | | همان طور که جمیله، [[همسر]] حنظله، [[پیش بینی]] میکرد، [[خدای بزرگ]] [[فرزندی]] به حنظله [[عطا]] کرد که او را [[عبدالله]] نامیدند<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷.</ref>. [[عبدالله بن حنظله]] مردی [[صالح]] و [[فاضل]] و بزرگوار بود<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳.</ref> و از نظر [[حسب و نسب]]، دارای [[مقام]] بلندی شد<ref>اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>. عبدالله هنگام [[رحلت پیامبر اسلام]] {{صل}} هفت سال داشت و روایاتی از آن [[حضرت]] [[نقل]] کرده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۸۹۳؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۷. البته ابن عساکر به نقل از محمد بن سعد، صاحب کتاب الطبقات الکبری، میگوید: عبدالله بن حنظله پیامبر اکرم {{صل}} را دیده است ولی حدیثی از پیامبر {{صل}} نشنیده است. (تاریخ مدینة دمشق، ج۲۷، ص۴۲۲) لازم به ذکر است که چنین مطلبی در چاپهای فعلی الطبقات الکبری وجود ندارد.</ref>. |
|
| |
|
| [[عبدالله بن یزید خطمی]] میگوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمیکنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوارتر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref> | | [[عبدالله بن یزید خطمی]] میگوید: "به [[خانه]] [[قیس بن سعد بن عباده]] رفتیم. وقت [[نماز]] فرا رسید، به [[قیس]] که صاحب خانه بود گفتم: برخیز و برای ما [[امامت]] کن. قیس گفت: بر جمعیتی که [[امیر]] ایشان نیستم، امامت نمیکنم". [[عبد الله بن حنظله]] گفت: [[رسول خدا]] فرمود: هر کسی به سواری مرکب خود و نشستن در بالای اتاق خود و امامت در خانه خود سزاوارتر است. پس از آن قیس به غلامش گفت: "برخیز و بر ایشان امامت کن"<ref>{{متن حدیث| إِنَّ رَسُولِ اللَّهِ قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ أَحَقُّ بِصَدْرِ دَابَّتِهِ وَ صَدْرُ بَيْتِهِ وَ أَنْ يَؤُمَّ فِي رَحْلِهِ }}؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۲-۴۴۳.</ref> |
|
| |
|
| ==[[همسران]] و [[فرزندان]] عبدالله== | | == [[همسران]] و [[فرزندان]] عبدالله == |
|
| |
|
| ==سیره عبدالله== | | == سیره عبدالله == |
| [[عبدالله بن حنظله]] بسیار [[خدا]] [[ترس]] و [[پرهیزکار]] بود او وقتی شنید کسی این [[آیه]] را [[تلاوت]] میکند: {{متن قرآن|لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهَادٌ وَمِنْ فَوْقِهِمْ غَوَاشٍ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الظَّالِمِينَ}}<ref>"آنان را از دوزخ بستری و بر فراز آنان پوششهایی است و اینگونه ستمگران را کیفر میدهیم" سوره اعراف، آیه ۴۱.</ref>.
| |
|
| |
|
| آن [[قدر]] [[گریه]] کرد که نزدیک بود [[جان]] بسپارد. پس از گریه زیاد برخاست و ایستاد؛ به او گفتند: عبدالله بنشین؛ پاسخ داد: "یاد [[جهنم]] مرا از نشستن باز داشت؛ زیرا شاید من یکی از ایشان باشم"<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۶؛ اسد الغابة، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸.</ref>.
| | == عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]] == |
|
| |
|
| [[سعید]]، [[غلام]] عبدالله بن حنظله، میگوید: "عبدالله بن حنظله برای خود رخت خوابی قرار نداده بود (پیوسته [[عبادت]] میکرد و هر وقت [[احساس]] خستگی میکرد، عبایش را به عنوان روپوش و دستش را متکای خود قرار میداد و اندکی میخوابید<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۴۸؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۶.</ref>. او همیشه در [[مسجد]] میخوابید و هر [[روز]] با سویق [[افطار]] میکرد و غذایش همین بود"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبہ دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۳-۴۴۴.</ref>
| | == عبدالله و داستان [[حره]] == |
|
| |
|
| ==عبدالله و [[ملاقات]] با [[شیطان]]== | | == سرانجام عبدالله == |
| [[ابن حجر عسقلانی]] به [[نقل]] از [[صفوان بن سلیم]] مینویسد: [[اهل]] [[مدینه]] میگفتند، روزی شیطان، [[عبد الله بن حنظله]] را در حالی که از مسجد بیرون آمده بود، دید؛ شیطان به او گفت: "ای پسر [[حنظله]]! آیا مرا میشناسی؟
| |
|
| |
|
| عبدالله جواب داد: "بله تو شیطان هستی".
| | == سرانجام [[مسلم بن عقبه]] == |
|
| |
|
| شیطان از او پرسید: چگونه مرا [[شناختی]]؟
| | == منابع == |
| | | {{منابع}} |
| عبدالله جواب داد: "وقتی از مسجد خارج میشدم، مشغول ذکر گفتن بودم و همین که چشمم به تو افتاد، نگاه به تو مرا از [[یاد خدا]] [[غافل]] کرد؛ لذا فهمیدم تو [[شیطان]] هستی".
| |
| | |
| شیطان جواب داد: "درست تشخیص دادی ای پسر [[حنظله]]. گوش فرا ده میخواهم مطلبی (پندی) را به تو یاد دهم که [[شایسته]] را برای است درمانی آن را به خاطر بسپاری".
| |
| | |
| [[عبدالله]] گفت: "من نیازی به [[پند]] و [[اندرز]] تو ندارم".
| |
| | |
| شیطان گفت: "درباره چیزی که میگویم [[تفکر]] کن، اگر مطلب پسندیدهای بود، بپذیر و اگر در نظرت [[ناپسند]] آمد، قبول نکن ای پسر حنظله! هیچ گاه از غیر [[خدا]] چیزی را [[طلب]] نکن و بنگر در وقت [[عصبانیت]]، حالت چگونه است"<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴.</ref>
| |
| | |
| ==عبدالله و داستان [[حره]]== | |
| زمانی که [[عبدالله بن زبیر]] برادرش، [[عمرو بن زبیر]]، را کشت، بر فراز [[منبر]] رفت و خطاب به [[مردم]] گفت: "ای مردم! [[یزید]] فردی شراب [[خوار]]، [[فاسد]]، [[سست]]، میمون باز، سگ باز، [[غرق]] در میگساری و به دور از هر خیر و [[نیکی]] است". و مردم را بر برکناری یزید و [[شورش]] بر ضد او [[دعوت]] کرد و نامهای خطاب به [[اهل]] [[مدینه]] نوشت و همین مطالب را یاد آور شد. اهل [[حجاز]] همگی با عبدالله بن زبیر [[بیعت]] کرده و به [[فرمان]] او درآمدند. [[عبدالله بن مطیع]] [[عدوی]] نیز از اهل مدینه برای عبدالله بن زبیر بیعت گرفت. در این هنگام ابن عضاه و همراهانش (که به مدینه آمده بودند) روی گردانی اهل مدینه از یزید و داستان کشته شدن عمرو بن زبیر و کارهای عبدالله بن زبیر را بر ضد یزید و [[تشویق]] مردم بر برکناری وی و اظهار [[دشمنی]] [[مردم مدینه]] نسبت به او را به یزید گزارش دادند. یزید که اوضاع را آشفته دید و [[احساس]] کرد ارکان حکومتش [[متزلزل]] شده، به [[عثمان بن محمد بن ابی سفیان]]، [[حاکم]] مدینه، نوشت که گروهی از اهل مدینه را به [[دیدار]] او بفرستد تا حرف شان را بشنود و [[قلوب]] آنها را به سوی خود جذب کند.
| |
| | |
| حاکم [[مدینه]]، [[منذر]] بن [[زبیر بن عوام]]، [[عبدالله بن ابی عمرو بن حفص بن مغیره مخزومی]] و [[عبدالله بن حنظله]] و تعدادی دیگر از اشراف مدینه را به [[دیدار]] [[یزید]] فرستاد. وقتی ایشان با یزید [[ملاقات]] کردند، یزید آنها را بسیار گرامی داشت و از ([[بیت المال]]) به منذر بن زبیر بن عوام، صد هزار [[درهم]] و به دیگر همراهانش پنجاه هزار درهم داد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۰. البته بعضی دیگر از مورخان چنین مینویسند: عبد الله بن حنظله به همراه هشت پسرش به دیدار یزید رفتند. وقتی یزید را ملاقات کردند، یزید علاوه بر لباسهای فاخر و مرکبهایی که به آنها داد، از بیت المال مسلمین صد هزار درهم به عبدالله بن حنظله، و ده هزار درهم به هر یک از پسرانش بخشید. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷ و ج۵۸، ص۱۰۵؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۴؛ الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۵۸).</ref>. وقتی این افراد به مدینه بازگشتند، به [[مردم]] گفتند: ما از نزد فردی میآییم که شراب میخورد و [[اهل]] [[لهو و لعب]] است و موسیقیهای [[حرام]] مینوازد و [[غلامان]] و [[کنیزان]] در نزد او به نواختن موسیقی و رقص مشغولاند و او فردی سگ باز است<ref>برخی از مورخان این گونه نوشتهاند: وقتی عبد الله بن حنظله به مدینه برگشت، به مردم مدینه گفت:ای قوم من! از خداوند یکتا بترسید. به خدا قسم وقتی بر یزید وارد شدیم، ترسیدیم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد؛ یزید فردی است که با مادران و دختران و خواهرانش زنا میکند؛ او شراب میخورد و نماز را رها میکند، قسم به خدا اگر کسی در جنگ با او مرا همراهی نکند، به خاطر خدا خودم با او میجنگم و این عمل را آزمایش و قضای نیک الهی در حق خود میبینم. در این هنگام مردم از تمامی نواحی برای بیعت با عبد الله بن حنظله به مدینه آمدند و با او بیعت کردند. (الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۶؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۹).</ref>.
| |
| | |
| آنان [[مردم]] را به برکناری [[یزید]] [[تشویق]] کردند و [[عبدالله بن حنظله]] را به امیری [[برگزیده]] و با او [[بیعت]] کردند و [[حاکم]] [[مدینه]]، [[عثمان بن محمد]] و حدود هزار نفر دیگر را که از [[بنی امیه]] و [[غلامان]] آنها و قریشیانی که خواستار بنی امیه بودند، تشکیل شده بود، از مدینه بیرون کردند. بنی امیه همگی از مدینه بیرون رفتند تا به [[خانه]] [[مروان بن حکم]] رسیدند و به خانه وی داخل شدند. [[مردم مدینه]] آنها را محاصره کردند؛ [[مروان]] نامهای به همراه [[حبیب]] بن کره برای یزید فرستاد و مسائل را به وی گزارش داد. وقتی حبیب، [[نامه]] را به یزید داد، یزید به او گفت: "ای حبیب! آیا در مدینه هزار مرد از بنی امیه نبود؟" حبیب گفت: "آری". یزید گفت: "آیا نتوانستند ساعتی از [[روز]] را با [[اهل]] مدینه بجنگند؟!"
| |
| | |
| یزید، [[عمرو بن سعید]] را خواست و نامه مروان را برای او خواند و به او امر کرد برای [[سرکوب]] کردن [[قیام]] مردم مدینه به طرف مدینه حرکت کند. [[عمرو]] گفت: "همه جا [[فرمانبردار]] تو بودهام و همه جا را [[امن]] ساختم ولی اگر بنا باشد [[خون]] افراد [[قریش]] ریخته شود، حاضر نیستم"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۷۱؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۱۹-۳۲۲.</ref>.
| |
| | |
| یزید که از عمرو بن سعید [[مأیوس]] شد، به دنبال [[عبید الله بن زیاد]] فرستاد و به او امر کرد مدینه را امن ساخته، سپس به [[مکه]] برود و [[عبد الله بن زبیر]] را محاصره کند. [[ابن زیاد]] گفت: کشتن پسر [[پیامبر]] و [[جنگ]] با [[کعبه]] را برای فاسقی مرتکب نمیشوم<ref>الکامل، ابن أثیر (باب ذکر وقعة الحره)؛ تاریخ الطبری، طبری، ج۴، ص۳۷۱؛ الفخری فی الآداب السلطانیه، ابن طقطقی (باب مروان بن حکم).</ref>.
| |
| | |
| در نهایت، یزید [[مسلم بن عقبه]] را خواست و تمامی قضایا را برای او شرح داد. [[مسلم بن عقبه]] گفت: "آیا در [[مدینه]] هزار مرد از [[بنی امیه]] نبود؟" [[یزید]] گفت: "آری". مسلم گفت: "آیا نتوانستند ساعتی از [[روز]] را با [[اهل]] مدینه بجنگند؟! ای یزید آنها افرادی [[ذلیل]] و پستاند، آنها را رها کن تا خود با [[دشمن]] شان بجنگند تا معلوم شود چه کسی [[فرمانبردار]] توست و میجنگد و چه کسی [[تسلیم]] میشود". یزید گفت: "وای بر تو! اگر آنها از بین بروند، دیگر خیری در [[زندگی]] کردن بعد از آنها برای ما نیست و ما نمیتوانیم بدون آنها زندگی کنیم.ای مسلم! با [[مردم]] به طرف مدینه برو".
| |
| | |
| در این هنگام شخصی به [[دستور]] یزید به میان مردم آمد و فریاد میزد: بیائید و هر کدام صد [[دینار]] [[عطا]] (و جایزه) خود را بگیرید و آماده حرکت به سوی [[حجاز]] شوید. بعد از این کار، [[دوازده]] هزار نفر آمدند و آماده حرکت به طرف مدینه شدند و یزید هم سوار بر مرکب شده، آنها را به [[جنگ]] با [[مردم مدینه]] [[تشویق]] میکرد.
| |
| [[لشکر]] به [[فرماندهی]] مسلم حرکت کرد. یزید به مسلم گفت: "اگر برای تو مشکلی پیش آمد و نتوانستی ادامه کار را به عهده بگیری، فرماندهی لشکر را به [[حصین بن نمیر]] بسپار. از طرف مدینه برای [[سرکوب]] کردن [[ابن زبیر]] برو و اگر اهل مدینه مانع تو شدند و یا این که با تو جنگیدند، هر کسی را توانستی بکش؛ البته سه روز به آنها مهلت بده<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۲.</ref>. و بعد از آن (اگر حاضر به [[اطاعت]] از ما نشدند با آنها بجنگ و) اگر بر آنها [[پیروز]] شدی، سه روز مدینه را برای [[لشکریان]] [[مباح]] کن (که هر کاری دلشان خواست به جا آورند) پس هر چه در مدینه بود از [[مال]] و متاع (و لو بی [[ارزش]])، [[سلاح]] و یا طعام، همگی در [[اختیار]] لشکریان تو است؛ بعد از این سه [[روز]] دیگر با [[مردم مدینه]] کاری نداشته باش. در این سه روز به [[علی بن الحسین]] کاری نداشته باش؛ زیرا او در کاری که این [[مردم]] بر ضد ما کردهاند، دخالت نکرده و با ما کاری نداشته است و علاوه بر این، او [[عایشه]]، دختر [[عثمان بن عفان]] ([[همسر]] [[مروان بن حکم]] و [[مادر]] آبان فرزند [[مروان]]) را [[پناه]] داده و به خاطر دوری از این مردم و [[کنارهگیری]] از کارهای آنان در مکانی نزدیک [[مدینه]] [[منزل]] گزیده است"<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۳.</ref>.
| |
| | |
| مسلم گفت: "[[خدا]] امور [[امیر]] را [[اصلاح]] کند، از تمامی حرفهایی که گفتی من فقط به دو نکته عمل میکنم". [[یزید]] گفت: "وای بر تو! آن دو نکته چیست؟" مسلم جواب داد: "هر کس [[اطاعت]] کرد و به ما روی آورد، او را میپذیرم و هر کس به ما پشت کرد او را میکشم". یزید گفت: "همین دو امر تو را کفایت میکند ولیکن [[تذکر]] من به ضرر تو نیست و تأکیدم به نفع توست. وقتی خواستی وارد مدینه شوی، اگر کسی مانع ورودت به مدینه شد و یا این که با تو جنگید، جواب او را با [[شمشیر]] بده و اگر [[اهل]] مدینه با تو کاری نداشتند، با آنها کاری نداشته باش و به [[جنگ]] [[عبدالله بن زبیر]] برو"<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.
| |
| | |
| وقتی مردم مدینه فهمیدند یزید برای سرکوبی آنها لشکری را فرستاده است، محاصرۀ [[بنی امیه]] در [[خانه]] مروان را سختتر کردند و گفتند: ما از آنها دست بر نمیداریم تا این که با ما [[پیمان]] ببندند که اگر آنها را از مدینه بیرون فرستادیم (کاری با آنها نداشتیم و سالم از این جا بیرون رفتند) بر هیچ یک از ما [[ستم]] نکنند و [[اسرار]] ما را فاش نکنند و کسی را بر ضد ما [[راهنمایی]] نکنند و احدی را بر ضد ما نشورانند. بنی امیه با اهل مدینه پیمان بستند که به این شرایط پایبند باشند. سپس [[اهل]] [[مدینه]] آنها را به همراه وسایل و اموالشان [[آزاد]] کردند و آنان نیز از مدینه خارج شدند و [[راه]] او [[شام]] را در پیش گرفتند<ref>انساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۲. برخی مورخان این گونه نگاشتهاند: اهل مدینه به این نتیجه رسیدند که بزرگان بنی امیه را در کنار منبر رسول خدا سوگند دهند که اگر در راه با لشکریان یزید روبرو شدند، اگر توانستند نگذارند آنها به اهل مدینه حمله کنند و اگر موفق به چنین کاری نشدند، به راه خود ادامه دهند و به شام بروند و لشکر یزید را در جنگ با اهل مدینه همراهی نکنند. (الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۰).</ref>.
| |
| | |
| [[بنی امیه]] در بین راه به [[لشکر]] [[مسلم بن عقبه]] برخوردند. این [[عقبه]] پسر [[عثمان بن عفان]] را که اولین نفر بود، خواست و از وضع مدینه جویا شد. وی طبق پیمانی که سپرده بود، گفت: "من نمیتوانم چیزی بگویم؛ زیرا [[پیمان]] سپردهام". مسلم گفت: "اگر پسر [[خلیفه]] نبودی، گردنت را میزدم"<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۹.</ref>.
| |
| | |
| [[مروان بن حکم]] جلو آمد و گفت: "نفرات آنها بیش از تعداد [[لشکریان]] تو است ولیکن بیشتر آنها عقیدة راسخی برای [[جنگ]] ندارند و [[بصیرت]] و بینشی هم درباره هدفشان از جنگ ندارند، اگر با آنها بجنگید، در برابر شمشیرهای شما نمیتوانند [[مقاومت]] کنند؛ زیرا آنها [[سلاح]] و تجهیزات [[جنگی]] ندارند و فقط خندقی (دور مدینه) حفر کردهاند و گرد آن جمع شدهاند"<ref>الإمامة و السیاسه، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۲. برخی مورخان این گونه نگاشتهاند: مروان به فرزندش، عبد الملک، گفت: نزد مسلم برو و اوضاع مدینه را به او گزارش بده، شاید دیگر چیزی از من نخواهد تا مجبور شوم بر بر خلاف پیمان عمل کنم، عبد الملک پیش مسلم رفت. مسلم گفت: چه خبر و چه باید کرد؟ عبد الملک گفت: میروی تا وقتی به منطقه نخله رسیدی در سایه درختان استراحت میکنی. اول آفتاب، از جانب حره، طرف شرقی مدینه، جنگ را شروع میکنی تا آفتاب بر پشت شما و بر صورت مردم مدینه بتابد. آن وقت چشم ایشان در اثر تابش آفتاب بر زرهها و خودها و سر نیزهها و شمشیرهای شما خیره خواهد شد. مسلم بن عقبه گفت: خدا پدرت را خیر دهد با این فرزندی که دارد. (أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۳ و ۳۲۴؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۲، ص۱۸۹).</ref>.
| |
| | |
| مسلم گفت: "از همه سختتر همین [[خندق]] است، ولی ما آنها را [[سرکوب]] میکنیم و خندقشان را بر سرشان خراب میکنیم". [[مروان]] گفت: "پاسداران گرد خندق افرادی هستند که [[تسلیم]] نمیشوند؛ البته من برای آن هم راهکاری دارم که تو را از آن با خبر میکنم". مسلم گفت: "[[راه]] حلت را بگو". مروان گفت: "در [[زمان]] لازم به تو میگویم".
| |
| | |
| سپس مسلم رو به [[بنی امیه]] کرد و گفت: "آیا میخواهید نزد [[امیرالمؤمنین]] ([[یزید]]) بروید یا این که همین جا میمانید و یا این که با ما میآیید؟" بعضی از آنها گفتند: نزد یزید میرویم و با او [[پیمان]] میبندیم (کنایه از این که پیمان مان را با او محکم میکنیم).
| |
| | |
| مروان گفت: "من به همراه [[مسلم بن عقبه]] به [[مدینه]] بر میگردم. بعضی از افراد بنی امیه گفتند: ما با [[اهل]] مدینه پیمان بستیم که اگر توانستیم [[لشکر]] مسلم را از [[جنگ]] با آنها دور کنیم و لشکر را باز گردانیم، حال چگونه برای جنگ با اهل مدینه به طرف مدینه بازگردیم؟! مروان گفت: "من به همراه مسلم برای جنگ به مدینه میروم". عدهای از بنی امیه گفتند: ما [[صلاح]] نمیبینیم که تو چنین کاری کنی؛ زیرا شما با این کار خود را به کشتن میدهید. به [[خدا]] قسم جمعیت ما به همراه لشکر مسلم باز هم از جمعیتی که در مدینه آماده جنگ با ما شدهاند، کمتر است. مروان گفت: "[[قسم به خدا]]، من به همراه مسلم برای [[جنگ]] به [[مدینه]] میروم و از دشمنم و کسانی که مرا از [[خانه]] و کاشانهام بیرون کردند و بین من خانوادهام جدایی انداختند، [[انتقام]] میگیرم؛ حتی اگر در این جنگ کشته شوم". البته غیر از [[مروان]] و فرزندش، [[عبدالملک]]، هیچ یک از [[بنی امیه]] به همراه مسلم برای جنگ با [[اهل]] مدینه بازنگشتند. وقتی اهل مدینه مطمئن شدند که [[لشکر]] [[یزید]] در حال حرکت به طرف آنها میباشد، درباره کندن [[خندق]] [[مشورت]] کردند در تمامی اطراف مدینه خندق حفر کردند. سپس [[عبدالله بن حنظله]] اهل مدینه را نزد [[منبر]] [[رسول خدا]]{{صل}} جمع کرده، گفت: "اگر میخواهید با من [[بیعت]] کنید، باید تا سر حد [[مرگ]] بیعت کنید و تا دم مرگ در کنار من باشید و به بیعت خود پایبند باشید؛ در غیر این صورت، بیعت شما با من فایدهای ندارد و من نیازی به بیعتتان ندارم". [[مردم مدینه]] نیز همگی تا سر حد مرگ با او بیعت کردند. سپس فرزند [[حنظله]] بر فراز منبر رفت و بعد از [[حمد]] و [[ثنای الهی]] گفت: "ای [[مردم]]! شما به خاطر دینتان و پایمال شدن [[احکام الهی]] غضبناک شده و برای جنگ با [[حکومت]] خارج شدهاید، پس [[سعی]] کنید از این [[آزمایش الهی]] سربلند بیرون آیید تا [[خداوند]] بهشتش را بر شما [[واجب]] و مغفرتش را نصیب شما گرداند. پس نهایت تلاشتان را در این [[راه]] به کار گیرید و [[بهترین]] و [[کاملترین]] هدیهها را در این راه نثار کنید. ای مردم! به من خبر دادهاند، لشکری که یزید برای جنگ با ما فرستاده است، هم اکنون در منطقه ذی خشب هستند و [[مروان بن حکم]] نیز به همراه آنهاست و اگر [[خدا]] بخواهد به خاطر نقض پیمانی که کنار منبر رسول خدا{{صل}} با ما بسته بود، هلاک میشود". مردم نیز مروان را [[لعن]] کردند. [[عبدالله]] گفت: "ای مردم [[دشنام]] دادن فایدهای ندارد ولکن [[پای بندی]] شما در بیعت تان و [[راستی در گفتار]] شما زمانی ثابت میشود که با [[دشمن]] در میدان [[جنگ]] روبرو شوید؛ به [[خدا]] قسم، هیچ قومی پایدار و [[راست گفتار]] نبودهاند مگر این که [[خداوند]] آنها را [[یاری]] کرده است". در این هنگام [[عبدالله]] دستانش را به طرف [[آسمان]] بلند کرد و گفت: "خداوندا! ما به تو [[تکیه]] و بر تو [[توکل]] کرده ایم و [[پناه]] ما تو هستی". سپس از [[منبر]] پایین آمد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۷؛ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳.</ref>.
| |
| | |
| [[ابن عقبه]] به [[دستور]] [[مروان]] پیش رفت تا این که با [[مردم مدینه]] روبرو شد و به ایشان اعلام کرد که [[امیر المؤمنین]] ([[یزید]]) [[گمان]] میکند شما اصل و ریشه [[اسلام]] هستید و [[دوست]] ندارد [[خون]] شما ریخته شود؛ بنابراین سه [[روز]] به شما مهلت میدهیم، اگر [[توبه]] کردید و به [[حق]] برگشتید، از شما میپذیرم و من هم به [[مکه]] میروم ولی اگر [[سرپیچی]] کنید، با شما خواهم جنگید. پس از سه روز از مردم مدینه پرسید: چه میکنید؟ آیا [[تسلیم]] میشوید یا میجنگید؟ مردم مدینه گفتند: با شما میجنگیم. روز چهارم (چهارشنبه)<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۳۲.</ref> مردم مدینه به [[فرماندهی]] [[عبدالله بن حنظله]] آماده جنگ شدند؛ [[مسلم بن عقبه]] هم در طرف شرقی [[مدینه]] آماده شد. [[لشکریان]] برای مسلم که پیرمرد و مریض بود، کرسیای در وسط دو صف جنگ قرار دادند و او بر آن نشست و [[اهل شام]] را به جنگ با [[اهل]] مدینه تحریک میکرد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۴ و ۳۲۵.</ref>.
| |
| | |
| [[لشکر]] [[شام]] از هر طرف به [[شهر]] حمله کردند تا راهی برای [[نفوذ]] به داخل شهر پیدا کنند؛ زیرا اهل مدینه در تمامی اطراف شهر [[خندق]] حفر کرده و همگی [[سلاح]] به دست از خندقها محافظت میکردند. [[شامیان]] به دور شهر میگشتند و مردم مدینه از بالای بامها و [[خانهها]] آنها را با سنگ و تیر [[هدف]] قرار میدادند تا این که حتی به داخل [[لشکر]] [[شام]] [[نفوذ]] کردند. در این حال، [[مسلم بن عقبه]] به [[مروان]] گفت: "آن [[راه]] نفوذی که گفتی کجاست؟" مروان از لشکر خارج شد؛ [[طایفه]] بنی حارثه برای [[جنگ]] با [[شامیان]] جلو آمدند.
| |
| | |
| مروان با یکی از مردان آنها صحبت کرد و به او [[وعده]] داد که اگر راهی را برای نفوذ لشکر شام به داخل [[شهر]] باز کند، عطایی را از [[یزید]] برای او بگیرد و گفت: اگر راه را برای ما باز کنی، این کار تو را به یزید گزارش میدهم قول داد که به خاطر این کار او بیش از عطایی که یزید قبلا برای [[اهل]] [[مدینه]] قرار داده بود، از یزید برای او بگیرد. آن [[فرد]] راهی را برای ورود شامیان به شهر باز کرد. این خبر به [[عبدالله بن حنظله]] که در [[ناحیه]] طوارین (ناحیهای در مدینه) بود، رسید و وی با اطرافیانش به این مکان آمدند. [[عبدالله بن مقطع]] نیز که در ناحیة ذناب بود، به همراه اطرافیانش به این نقطه آمد و ابن ابی [[ربیعه]] نیز با افرادش به این مکان آمد و همگی به این نقطه حمله کردند و با [[اهل شام]] مشغول جنگ شدند تا این که نزدیک بود همه شامیان کشته شوند؛ لذا شامیان پراکنده شده و عقب نشینی کردند<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۳ و ۲۳۴.</ref>.
| |
| | |
| [[نقل]] شده است، [[روز]] جنگ، مسلم به سپاهیانش [[دستور]] داد خیمهای بزرگ برایش برپا کنند و دستور داد به اهل مدینه حمله کنند. عبدالله بن حنظله نیز به همراه افرادش به لشکر مسلم حمله کردند و لشکر را به طرف [[خیمه]] مسلم به عقب راندند. مسلم فریاد زد و لشکر را به جنگ تحریک کرد و [[جنگی]] طولانی میان دو طرف درگرفت. [[فضل]] بن [[عباس بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطلب]] به همراه عدهای از [[مردم مدینه]] و پهلوانانشان به مسلم حملهور شدند. در این هنگام مسلم بر روی تختی که برایش آماده کرده بودند، نشسته بود. مسلم فریاد زد مرا از این جا ببرید. [[لشکریان]] او را از آنجا برداشته و در مقابل خیمهاش گذاشتند. [[فضل]] مردی سرخ روی بود و مسلم فریاد میزد: "ای [[فرزندان]] انسانهای [[آزاد]]، کجائید؟! این [[عبد]] سرخ رو [[قاتل]] من است، او را تیر [[باران]] کنید". [[لشکر]] مسلم نیز فضل را با تیر و نیزه [[هدف]] قرار دادند تا این که کشته شد.
| |
| | |
| [[سپاه]] فرزند [[حنظله]] به طرف مسلم رفتند تا بسیار او را بکشند کا. در این حال مسلم سوار بر اسبی شد و میگفت: ای [[اهل شام]]! شما [[بهترین]] افراد [[عرب]] نیستید (کنایه از این که اگر از من [[اطاعت]] و از [[امیران]] تان [[دفاع]] کنید، شما مصداق بهترین افراد عرب میباشید) [[خداوند]] [[پیروزی]] را در سایه اطاعت شما از امیرانتان و [[صبر]] و [[استقامت]] در مقابل دشمنانتان روزی شما کرده است. سپس مقداری خود را از میدان [[جنگ]] دور کرد و به لشکر [[شام]] [[دستور]] داد تا به [[عبدالله بن حنظله]] و افرادش حمله کنند. جنگ [[سختی]] در گرفت و [[حصین بن نمیر]] با [[اهل]] [[حمص]] به طرف لشکر [[ابن حنظله]] به [[راه]] افتاد. وقتی [[عبد الله بن حنظله]] آنها را دید که در زیر پرچمهای شان حرکت میکنند، فریاد زد: "[[دشمن]] شما جهت جنگ شما را فهمیده است (کنایه از این که دشمن فهمیده است که از کدام قسمت به شما ضربه بزند و [[زمین]] گیرتان کند) و ساعتی بیش تا [[زمان]] [[حکم خداوند]] بین ما و آنها باقی نمانده است". سپس هشت پسرش را یکی یکی به میدان فرستاد تا همگی [[شهید]] شدند<ref>برخی مورخان نوشتهاند: در این جنگ، هفت پسر وی او را همراهی میکردند و همگی کشته شدند که بعضی از آنها عبارت بودند از: عبدالرحمن، حارث، حکم و عاصم. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۷، ص۴۲۷).</ref>.
| |
| | |
| در این هنگام [[عبدالله بن عضاة بن الکرکر]] با پنجاه تیر انداز [[لشکر]] فرزند [[حنظله]] را تیرباران کردند. [[عبدالله بن حنظله]] به افرادش گفت: "شما در مقابل، چه چیزی را [[هدف]] میگیرید؟ هر کس میخواهد [[بهشت]] نصیبش شود، زیر [[پرچم]] من بیاید". بالاخره عبدالله بن حنظله و [[برادر]] مادریاش، [[محمد بن ثابت بن قیس]]، و [[محمد]] بن [[عمرو بن حزم النجاری]] کشته شدند و مسلم و لشکر [[شام]] [[مدینه]] را [[تصرف]] کردند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۵ و ۳۲۶.</ref>.
| |
| | |
| پس از آنکه مسلم مدینه را تصرف کرد، سه [[روز]] [[جان]] و [[مال]] و [[ناموس]] [[مردم مدینه]] را بر [[شامیان]] [[حلال]] کرد و در این حال، چه خونهایی که ریخته و چه اموالی که [[غارت]] نشد و چه ناموسهایی که از دست نرفت. [[نقل]] شده، به هزار دختر باکره [[تجاوز]] شد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۸.</ref>. پس از سه روز، مسلم از مردم مدینه [[بیعت]] گرفت تا این که همه آنها برده [[یزید]] باشند و هرکس نمیپذیرفت او را میکشت، در این میان فقط [[حضرت سجاد]] محفوظ ماند<ref>أنساب الاشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۷، ۳۲۸ و ۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۱ و ۱۹۲.</ref>.
| |
| | |
| افرادی را با سختترین شکنجهها از بین بردند در این [[جنگ]] ۱۷۰۰ نفر از بزرگان و [[مهاجران]] [[قریش]] کشته شدند و مجموع کشتگان به جز [[زنان]] و [[کودکان]]، به ده هزار نفر رسید<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۷.</ref>.
| |
| | |
| از [[ابن ابی الحدید]] نقل شده که آنچه [[مسلم بن عقبه]] در مدینه کشت از آنچه [[بسر بن ارطاة]] در [[حجاز]] و [[یمن]] (که حدود سی هزار نفر را کشت) کمتر نبود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۱۸.</ref>.
| |
| | |
| در هنگام جنگ، مردی از [[اهل شام]] به [[خانه]] زنی که تازه وضع حمل کرده بود و بچهاش را در دامن گرفته و شیر میداد، وارد شد و به او گفت: "هر چه داری برای من حاضر کن". [[زن]] گفت: "[[لشکریان]] چیزی باقی نگذاشتند". مرد شامی گفت: "چیزی به من بده وگرنه بچهات را میکشم". زن گفت: "وای بر تو! این، پسر ابی کبشه [[انصاری]] [[یار]] [[رسول خدا]]{{صل}} است". سپس به فرزندش گفت: "فرزندم! اگر چیزی داشتم، فدای تو میکردم. در این حال مرد شامی پای طفل را گرفت و در حالی که پستان در دهن داشت چنان او را به دیوار کوبید که مغز طفل بر [[زمین]] ریخت. ولی روی آن مرد هنوز از [[خانه]] خارج نشده بود که سیاه شد و حال این [[فرد]] به خاطر این کار و عقوبتی که دامن گیرش شد، میان [[مردم]] ضرب المثل شد<ref>الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۸.</ref>.
| |
| | |
| [[ابوسعید خدری]] نیز در خانه [[پنهان]] شده بود که چند شامی به خانهاش وارد شدند و به او گفتند: پیر مرد! کیستی؟ او گفت: "من ابوسعید خدری؛ یار [[پیامبر]]{{صل}} هستم". گفتند: آری، نام تو را زیاد شنیدهایم؛ کار خوبی کردی که در خانه نشسته و با ما نجنگیدی، ولی هرچه داری برای ما بیاور. او گفت: "چیزی ندارم"، افراد شامی موهای صورتش را کندند و او را بسیار زدند و هر چه یافتند، حتی کوزهای که با آن آب مینوشید و یک جفت کبوتری را که در خانه داشت، با خود بردند<ref>الامامة و السیاسة، ابن قتیبه دینوری، ج۱، ص۲۳۶.</ref>.
| |
| | |
| مسلم، [[عمرو بن عثمان بن عفان]] را خواست و به او گفت: "اگر پسر [[امیرالمؤمنین]] ([[عثمان]]) نبودی، تو را میکشتم. تو خبیث و [[پلیدی]] هستی که پدرت [[طیب]] و [[پاک]] بود. زمانی که [[اهل]] [[مدینه]] را میبینی، میگویی من از شما هستم و زمانی که [[اهل شام]] را میبینی، میگویی من پسر [[امیر المؤمنین]] عثمان هستم". سپس به غلامش [[دستور]] داد تا ریشهای او را بکند. [[غلام]]، ریشهای او را کند تا این که طاقتی برایش نماند<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۲۹؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۱۹۲.</ref>.
| |
| | |
| [[جریر بن حازم]] از [[حسن]] بصری]] [[نقل]] میکند که گفت: به [[خدا]] قسم، در [[واقعه حره]] [[لشکر]] [[شام]] آن [[قدر]] از [[مردم مدینه]] کشتند که میتوان گفت نزدیک بود احدی [[نجات]] پیدا نکند. از جمله کسانی که کشته شدند، دو تن از پسران [[زینب]]، دختر [[حضرت]] [[ام سلمه]]، [[همسر رسول خدا]]{{صل}} بودند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۷.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۴۴-۴۵۴.</ref>
| |
| | |
| ==سرانجام عبدالله==
| |
| [[نقل]] شده، پس از کشته شدن [[عبدالله بن حنظله]] او را با [[بهترین]] حالت در [[خواب]] دیدند. به او گفته شد: مگر کشته نشدهای؟ او گفت: "آری، پس از [[ملاقات]] با پروردگارم، مرا در [[بهشت]] جای دادند و در آنجا هر جا که بخواهم میروم". به او گفته شد. کسانی که با تو کشته شدند، در چه حالی هستند؟ او گفت: "ایشان هم در اطراف و زیر [[پرچم]] من هستند و تا کنون پرچمی که برای [[جنگ]] با [[شامیان]] بسته شده بود باز نشده است"<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۵، ص۶۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۱۱۵ و ج۲۷، ص۴۳۲ و ۴۳۳.</ref>.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref>
| |
| | |
| ==سرانجام [[مسلم بن عقبه]]==
| |
| پس از [[مدینه]] مسلم بن عقبه به قصد سرکوبی [[عبدالله بن زبیر]] به طرف [[مکه]] حرکت کرد اما در [[راه]] [[جان]] به مالک [[دوزخ]] سپرد و در "مشلل" به [[خاک]] سپرده شد<ref>أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱؛ تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۰۶. در بعضی تاریخها محل دفن او را "ثنیه" گفتهاند که نام دیگر "مشلل" میباشد.</ref> تا آنکه [[همسر]] [[عبدالله بن زمعه]]، دختر زاده ام سلمه، [[همسر گرامی رسول خدا]]{{صل}} که برای [[انتقام]] [[خون]] شوهر در [[انتظار مرگ]] او بود، قبرش را شکافت تا جسدش را بیرون آورده و [[آتش]] بزند. پس مار سیاهی را دید که بر گردنش پیچیده و دهن گشوده تا او را نیش بزند؛ مدتی درنگ کرد تا مار به کناری رفت و جنازه را بیرون آورد و آتش زد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۴؛ أنساب الأشراف، بلاذری، ج۵، ص۳۳۱ و ۳۳۲. ابن عساکر در جای دیگر نقل کرده است: وقتی خبر مرگ مسلم به این زن رسید، از بی لشکر آمد و او را از قبر بیرون آورد و جنازهاش را به کوه مشلل آویخت. (تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۵۸، ص۱۱۳).</ref>. آری، این [[عاقبت]] کسی است که در [[تاریخ]] به جای مسلم به [[لقب]] "مسرف"، کسی که در [[خونریزی]] [[اسراف]] کرد، نامیده شده است؛ به حدی که در بعضی از نقلها نام اصلی او را ننوشتهاند و با همین لقب از او یاد شده است.<ref>[[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۴، ص:۴۵۵.</ref>
| |
| | |
| == پرسشهای وابسته ==
| |
| | |
| == جستارهای وابسته ==
| |
| | |
| ==منابع==
| |
| * [[پرونده:1100353.jpg|22px]] [[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴''']] | | * [[پرونده:1100353.jpg|22px]] [[اکبر روستایی|روستایی، اکبر]]، [[عبدالله بن حنظله (مقاله)|مقاله «عبدالله بن حنظله»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۴''']] |
| | {{پایان منابع}} |
|
| |
|
| ==پانویس== | | == پانویس == |
| {{یادآوری پانویس}} | | {{پانویس}} |
| {{پانویس2}}
| |
| | |
|
| |
|
| [[رده:عبدالله بن حنظله]]
| |
| [[رده:مدخل]]
| |
| [[رده:اعلام]] | | [[رده:اعلام]] |
| | [[رده:اصحاب پیامبر]] |