|
|
(۱۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشد) |
خط ۱: |
خط ۱: |
| {{امامت}}
| | #تغییر_مسیر [[شریح بن حارث قاضی]] |
| <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:</div>
| |
| <div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[شریح بن الحارث در نهج البلاغه]] - [[شریح بن الحارث در تاریخ اسلامی]] - [[شریح بن الحارث در معارف و سیره حسینی]]</div>
| |
| | |
| شریح بن الحارث معروف به [[شریح قاضی]] از بزرگان [[تابعین]] شمرده شده است. او را به زیرکی و تیزهوشی توصیف کردهاند. از زمان خلیفه دوم و به دستور او منصب قضاوت را برعهده گرفت و بیشتر به عنوان عالم وابسته به دربار [[ستم]] و در خدمت [[زور]] و تزویر شناخته میشود. حتی معروف است که وی به [[دستور]] [[عبید الله بن زیاد]] برعلیه [[امام حسین]] {{ع}} فتوا داد.
| |
| | |
| ==مقدمه==
| |
| [[شریح بن حارث]] که به [[شریح قاضی]] معروف بوده، کنیهاش "ابو امیه"<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.</ref> و به [[قبیله کنده]] [[یمن]] منسوب بوده، ولی اصل او از قبیله کنده نیست بلکه از [[قبیله]] رائش بوده که هم [[پیمان]] [[کنده]] بودهاند<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.</ref> و جز [[خاندان]] [[شریح]] از بنی رائش، کسی در [[کوفه]] سکونت نکرد و آنها در هجر و حضرموت ساکن بودهاند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۱؛ الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.</ref>. شریح از کسانی است که [[دوران جاهلیت]] و [[اسلام]] را [[درک]] کرده<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.</ref> و به [[نقلی]] [[پیامبر اکرم]]{{صل}} را [[ملاقات]] نکرده<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ص۴۴۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۳۷۲.</ref> و به همین [[دلیل]] از بزرگان [[تابعین]] شمرده شده است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.</ref>.
| |
| | |
| درباره [[صحابی]] بودن او [[اختلاف]] است<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.</ref>. البته احتمال صحابی بودن وی بر اساس روایتی است که از خود او [[نقل]] شده؛ او گفته: [[خدمت پیامبر خدا]]{{صل}} رسیده، گفتم: "تعداد افراد [[خانواده]] من در یمن زیاد هستند. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: " آنها را پیش من بیاور. " چون رفته، آنها را آوردم، [[پیامبر خدا]]{{صل}} از [[دنیا]] رفته بود". غیر از این نقل قول، چیزی برای [[اثبات]] صحابی بودن او یافت نشده است<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>. او را به زیرکی، [[تیزهوشی]]، [[شناخت]]، [[عقل]]، وقار و [[شعر]] [[نیکو]] با معانی بلند توصیف کرده و گفتهاند در صورتش موئی نداشته است<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.</ref>. چنان که [[عبدالله بن زبیر]]، [[احنف قیس]] و [[قیس بن سعد بن عباده]] چنین بودهاند<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۸۸.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۰۳-۴۰۴.</ref>
| |
| | |
| ==شریح و [[منصب قضاوت]]==
| |
| نقل شده، وقتی [[معاذ بن جبل]] در یمن به قضاوت مشغول بود، [[شریح]] [[قضاوت]] را از او آموخت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>. او مدت پنجاه و سه سال در [[کوفه]] و هفت سال در [[بصره]] عهدهدار [[قضا]] بوده است<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>.
| |
| | |
| درباره اینکه [[عمر]] چگونه [[منصب]] قضاوت را به او بخشید، [[نقل]] شده است که روزی عمر از کسی اسبی را به شرط [[امتحان]] و [[آزمایش]] خریداری کرد، چون اسب را گرفته، اسب مقداری [[راه]] رفت، اسب اسکندری خورده یا از حرکت بازماند. اسب را بازگردانده گفت: اسب خویش را پس بگیر. فروشنده گفت: "قبول نمیکنم".
| |
| | |
| عمر گفت: "بنابراین باید به [[قاضی]] مراجعه کرد". فروشنده گفت: "شریح بین ما و تو [[حکم]] باشد". عمر گفت: "شریح کیست؟" فروشنده گفت: "شریح عراقی" و لذا هر دو پیش شریح رفته و حکایت خویش گفتند. شریح گفت: "[[امیرالمؤمنین]] باید اسب را همان طوری که گرفته بود، باز گرداند یا به همان قیمت که خریداری کرده، بردارد".
| |
| | |
| عمر گفت: "قضاوت همین است! به کوفه برو که تو را متولی قضای آن دیار قرار دادم<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۲؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۲۵.</ref>. بعدها دستورالعملی هم برای وی نوشته و او را از قضاوت بر طبق [[رأی]] خودش بر [[حذر]] داشت. در دستورالعمل مکتوب وی به شریح آمده است: به آنچه در کتاب خداست، قضاوت کن و اگر موردی پیش آمد که حکمش در [[کتاب خدا]] نبود، پس به آنچه در [[سنت رسول خدا]] آمده است، حکم کن و اگر حکمش در سنت رسول خدا{{صل}} نبود، به آن چه [[اهل]] [[دانش]] بر آن اتفاق دارند، قضاوت کن و اگر از هیچ یک از این منابع حکم قضیه را نیافتی، بهتر قضاوت نکردن است<ref>الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف، سید بن طاووس، ص۵۲۵.</ref>.
| |
| | |
| بدینسان شریح در تمام مدت [[خلافت عمر]] از طرف او در کوفه مسوؤل قضاوت بود و سپس در دوره [[عثمان]] و بعد از او در [[زمان]] [[امام علی]]{{ع}} قضاوت کرد و [[معاویه]] نیز این [[منصب]] را به او داد<ref>تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۴.</ref> و او به مدت هفت سال در [[بصره]] تحت فرمانروانی زیاد عهدهدار منصب [[قضا]] بود<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>.
| |
| | |
| خود [[شریح]] میگوید: در [[زمان]] [[عمر]] و [[عثمان]] و [[علی]] و کسانی که بعد از آنها آمدند عهدهدار قضا بودم، تا وقتی که در زمان [[حجاج بن یوسف]] استعفا کردم<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref> و در [[حقیقت]] وی از زمان عمر، که او را در [[چهل سالگی]] به منصب قضا [[منصوب]] کرد<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۱۳؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۱.</ref>، تا زمان [[عبدالملک بن مروان]]، مدت شصت سال عهده دار قضا بود<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۰۴-۴۰۵.</ref>
| |
| | |
| ==عمر و نمونهای از [[قضاوت]] شریح==
| |
| [[شریح قاضی]] میگوید: هنگامی که [[عمر بن خطاب]] مرا متولی امر قضا قرار داده بود، روزی مردی برای [[داوری]] به من مراجعه کرد و گفت: "ای ابو امیه! مردی دو [[زن]] حامله را که یکی از آنها [[آزاد]] و دارای مهریه و دیگری کنیزی بیمهریه بود، به [[امانت]] نزد من گذاشت و من هر دو را در خانهای قرار دادم صبحگاهان آن دو پسر و دختری به [[دنیا]] آوردند و حال هر یک مدعی است که پسر از آن وی است و دختر از آن دیگری؛ تو میان آنها قضاوت کن".
| |
| | |
| من از این جریان متحیر شدم و به نزد [[خلیفه]] رفته، قضیه را به وی گفتم. عمر گفت: "تو در این قضاوت چگونه [[حکم]] کردهای؟" گفتم: اگر نزد من در این باره حکمی بود، پیش تو نمیآمدم. عمر همه [[صحابه]] را که نزدش بودند، فرا خواند و من داستان را [[نقل]] کردم. عمر با صحابه به [[مشورت]] نشست ولی همه اظهار عجز کرده، ماجرا را دوباره به نظر خود من و او واگذار کردند. عمر وقتی [[عجز]] صحابه را دید، گفت: "من میدانم به کجا [[پناه]] ببرم". حاضران گفتند: گویا به فرزند [[ابوطالب]] نظر داری؟ [[عمر]] گفت: آری، برای حل این مشکل، به جز او کسی نیست". [[صحابه]] گفتند: به دنبال وی بفرست تا بیاید.
| |
| | |
| عمر گفت: "[[شایسته]] نیست! او از [[خاندان]] [[هاشم]] و [[اهل بیت]] [[دانش]] است و ما باید به سوی او برویم و شایسته نیست او را فرا بخوانیم. برخیزید! همگان به نزد وی میرویم". همه نزد ایشان رفتیم و او را در نخلستانی پیدا کردیم، در حالی که مشغول بیل زدن در [[زمین]] بود و این [[آیه قرآن]] را [[تلاوت]] میکرد: {{متن قرآن|أَيَحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى}}<ref>"آیا آدمی میپندارد که بیهوده وانهاده میشود؟" سوره قیامه، آیه ۳۶.</ref>.
| |
| | |
| او [[اشک]] میریخت، پس صحابه به او مهلت دادند تا گریهاش تمام شد. آنگاه اجازه ورود خواستند، حضرت با لباسی که آستینهایش را تا نصف [[بریده]] بود، برای دیدن آنها بیرون آمده و فرمود: "آنچه شما را به اینجا کشانده، چیست؟" عمر گفت: "موردی پیش آمده" و به من [[دستور]] داد تا ماجرا را بگویم.
| |
| | |
| [[علی]]{{ع}} رو به من کرده، فرمود: "تو در این باره چه حکمی کردی؟" گفتم: قضاوتی به نظرم نیامد. علی{{ع}} مشتی [[خاک]] یا چیزی را از زمین برداشت و فرمود: "حل این مسئله آسانتر از برداشتن چیزی از روی زمین است" و سپس دستور داد هر دو [[زن]] را احضار کردند و ظرفی هم حاضر ساختند. پس آن را به یکی از زنها داد و فرمود: "در این ظرف شیر خود را بدوش!" وقتی آن زن شیر خود را در آن دوشید، ظرف را وزن کرد و آن را به دیگری داد فرمود: "تو هم شیر خودت را در آن بدوش". او نیز شیر خود را در ظرف دوشید و علی{{ع}} آن را وزن کرد. آنگاه به صاحب شیر سبکتر فرمود: "دختر خویش را بستان"، و به صاحب شیر سنگینتر فرمود: "پسر خویش را بگیر". و بعد رو به عمر کرده، فرمود: "ندانستهای که [[خداوند]] زن را از مرد جدا کرده و عاقله و [[میراث]] [[زن]] را کمتر از مرد و شیر زن را سبکتر از شیر مرد قرار داده است"؟
| |
| | |
| [[عمر]] گفت: "ای اباالحسن! [[حق]] تو را خواست ولکن [[قوم]] تو را نپذیرفتند". [[علی]]{{ع}} فرمود: "ای اباحفص! بر خود آسانگیر که [[روز]] [[داوری]] وعدهگاه ماست"<ref>الملاحم و الفتن، سید بن طاووس، ص۳۵۶؛ مستدرک سفینة البحار، علی نمازی شاهرودی، ج۸، ص۵۴۴.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۰۵-۴۰۷.</ref>
| |
| | |
| ==[[شریح]] و [[قضاوت]] درباره [[امیرالمؤمنین]]{{ع}}==
| |
| شریح با [[زمامداران]] قبل از [[امام علی]]{{ع}} چندان مشکلی نداشته و آنها بر طبق قضاوت وی تن به داوریش میدادند. جز مواردی اندک که [[خلیفه دوم]] بر خلاف نظر وی [[حکم]] داده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۴.</ref>. ولی امیرالمؤمنین چندان به قضاوت شریح [[رضایت]] نداشتند و در مواردی درباره قضاوت او اظهار ناخرسندی میکردند. [[نقل]] شده، بعد از کشته شدن [[طلحه]] [[زره]] وی گم شده بود و بعدها معلوم شد مردی تمیمی از [[قبیله]] طلحه به نام [[عبدالله بن قفل]] بدون اجازه [[امام]] آن را برداشته است. هنگامی این قضیه در [[کوفه]] آشکار شد که امام علی{{ع}} در [[مسجد کوفه]] نشسته بودند و عبدالله بن قفل تمیمی در حالی که زره طلحه را به همراه داشت، از کنار امام عبور کرد. علی{{ع}} به او فرمود: "این زره از آن طلحه است و تو آن را به ناحق برای خود برداشتهای". عبدالله بن قفل گفت: "قاضیای را که خود برای داوری بین [[مسلمانها]] برگزیدهای، بین من و خود [[حاکم]] قرار بده". علی{{ع}} شریح را بین خود و او حاکم قرار داد.
| |
| | |
| امام علی{{ع}} به شریح فرمود: "این زره طلحه است که روز [[جمل]] و در [[جنگ]] [[بصره]] به [[باطل]] گرفته شده است. شریح به امام{{ع}} گفت: "چه دلیلی داری". امام علی{{ع}} فرزندش [[حسن]]{{ع}} را به عنوان [[شاهد]] معرفی کرد و ایشان نیز [[شهادت]] داد که آن زره، زره طلحه است که روز جنگ بصره به ناحق گرفته شده است.
| |
| | |
| [[شریح]] گفت: "او یک [[شاهد]] است و من نمیتوانم به [[شهادت]] یک شاهد [[قضاوت]] کنم مگر این که شاهد دیگری با او همراه شود". [[امام]]{{ع}} [[قنبر]] را فرا خواند و او نیز شهادت داد که [[زره]] از آن [[طلحه]] بود که در [[جنگ]] [[بصره]] به ناحق از [[غنیمت]] برداشته شده است. شریح گفت: "او برده است و نمیتوانم به شهادت برده [[حکم]] دهم".
| |
| | |
| [[امام علی]]{{ع}} [[خشمگین]] شده، به [[عبدالله بن قفل]] فرمود: "زره را بردار که این [[قاضی]] سه بار به [[ستم]] حکم راند". شریح از جای خود برخاست و گفت: "دیگر بین دو نفر قضاوت نخواهم کرد مگر آنکه به من بگوئی چگونه سه بار به ستم حکم کردهام؟
| |
| | |
| امام{{ع}}؟ فرمود: وای بر تو! وقتی گفتم این زره طلحه است که در حادثه بصره به ناحق گرفته شده است، تو گفتی بر گفتهات [[دلیل]] بیاور، این در حالی است که [[رسول خدا]] فرموده است: " [[مال]] غنیمت به ناحق گرفته شده را هر جا یافت شد، بدون دلیل میتوان گرفت. " گفتم شاید [[حدیث]] را نشنیدهای. این اولین [[خطا]]. پس [[حسن]] را آوردم و او شهادت داد و تو گفتی این شاهد، یک نفر است و به شهادت یک نفر [[داوری]] نمیکنم، مگر دیگری همراه او باشد. با اینکه رسول خدا به شهادت یک نفر و قسم، حکم داده است. این دومین خطا. پس من قنبر را آوردم و او شهادت داد که زره از آن طلحه است و در حادثه جنگ بصره به ناحق از غنیمت برداشته شده است و تو گفتی او [[بنده]] است و من به شهادت بردهای حکم نمیدهم: وقتی برده، [[عادل]] باشد، چه عیبی دارد که شهادت بدهد؟ این سومین خطای تو در حکم. آنگاه امام{{ع}} فرمود: "[[مسلمانها]] در امور بزرگتر از این به پیشوای [[مسلمین]] [[اعتماد]] کردهاند و تو او را در باره یک زره متهم میدانی"<ref>فروع کافی، کلینی، ج۷، ص۳۸۶؛ ر.ک: موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۵.</ref>.
| |
| | |
| پس از این ماجرا [[امام]]{{ع}} به او فرمود: به [[خدا]] قسم! تو را به بانقیا<ref>بأتقیا، قریهای است نزدیک کوفه که اکثر ساکنان آن، یهودی هستند. (شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۴۹).</ref> به مدت دو ماه [[تبعید]] خواهم کرد تا در بین [[یهود]] [[قضاوت]] کنی"<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۵، ص۱۵ (پاورقی).</ref>. امام{{ع}} او را از [[کوفه]] تبعید کرد ولی از [[منصب]] [[قضا]] [[عزل]] نفرمود<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۴، ص۱۴۹.</ref>. از آن جهت که [[مردم کوفه]] به فریاد آمدند که او را عزل مکن؛ زیرا از جانب [[عمر]] [[تعیین]] شده و ما با توجه به این شرط با تو [[بیعت]] کردهایم که هر چه [[ابوبکر]] و عمر مقرر کرده باشند، [[تغییر]] ندهی<ref>الفتوح، ابن اعثم کوفی (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۴۸.</ref>.
| |
| | |
| [[شریح]] میگوید: [[علی]]{{ع}} کسی را به دنبال من فرستاده و فرمود: "همان گونه که در سابق قضاوت میکردی، [[داوری]] نما تا اوضاع و احوال [[مردم]] سامان داشته باشد و [[اختلاف]] آنها مرتفع گردد<ref>الغارات، ثقفی کوفی (ترجمه: عطاردی)، ج۱، ص۱۲۴؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۳۴، ص۱۸۱.</ref>. این خطاب امام به شریح مشهور است که فرمود: ای شریح! در جایگاهی تکیه زدهای که بر آن جز [[پیامبر]] یا [[وصی پیامبر]] یا فرد [[شقی]] و [[بدبخت]] ننشسته است<ref>{{متن حدیث|يَا شُرَيْحُ قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِساً لاَ يَجْلِسُهُ إِلاَّ نَبِيٌّ أَوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أَوْ شَقِيٌّ}}؛ فروع کافی، کلینی، ج۷، ص۴۰۶؛ من لا یحضره الفقیه، شیخ صدوق، ج۳، ص۵؛ التهذیب، شیخ طوسی، ج۶، ص۲۱۷.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۰۷-۴۰۹.</ref>
| |
| | |
| ==شریح و خرید [[خانه]]==
| |
| [[عاصم بن بهدله]] گوید: [[شریح قاضی]] به من گفت: "خانهای خریدم به هشتاد [[دینار]] و سندی برای آن تنظیم کرده و افراد عادی را به [[شهادت]] گرفتم. این خبر به [[امیرالمؤمنین علی]]{{ع}} رسید و ایشان [[غلام]] خود [[قنبر]] را فرستاده، مرا احضار کرد. چون نزد ایشان رفتم، فرمود: " شریح! شنیدهام که خانهای خریده، [[سند]] آن را هم نوشتهای و افراد عادلی را هم بر آن [[شاهد]] گرفته، [[پول]] را هم پرداختهای؟ " گفتم: آری.
| |
| | |
| [[امام]]{{ع}} فرمود: " [[شریح]]! از [[خدا]] [[پروا]] کن! به زودی کسی سراغ تو خواهد آمد که به [[سند]] و نوشته و بینههایت توجهی نخواهد کرد تا تو را به [[قهر]] از خانهات بیرون راند و به [[قبر]] وارد کند و تو تنها باشی. به هوش باش که خانه را جز از [[مالک]] نخریده باشی و برای آن [[مالی]] جز از [[حلال]] نپرداخته باشی که در آن صورت در هر دو خانه [[دنیا]] و [[آخرت]] ضرر کردهای. اگر هنگام خرید خانه به من مراجعه کرده بودی، سندی برای تو مینوشتم که این خانه را به دو [[درهم]] هم نمیخریدی ".
| |
| | |
| گفتم: یا [[امیرالمؤمنین]]! چگونه سند مینوشتی؟ امام{{ع}} فرمود: " این چنین مینوشتم: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}<ref>«به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.</ref>؛ این چیزی است که [[بنده]] بیمقدار از خانههای [[فریب]] و از مردهای که برای کوچیدن از [[زمین]] کنده شده خریده است و حدود چهار گانه این خانه چنین است: آفات، امراض، [[بلاها]] و هوسهای خوارکننده و [[شیطانی]] [[فریبکار]] که دروازه این خانه از همین حد چهارم باز میشود. خانهای است که این فریفته، به آرزوی تمام آن را خریده است؛ از کوچ کننده در سایه [[مرگ]]، به قیمت بیرون رفتن از پایگاه عزتمند [[قناعت]] و [[خشوع]] و داخل شدن در [[خواری]] و [[خفت]] تمام شده است. این مشتری از آنچه خریده؛ متاعی به دست آورده که فرسایشگر [[پادشاهان]] و بازستاننده [[جان]] [[ستمگران]] است؛ امثال کسری و [[قیصر]] و تبع و [[حمیر]] و کسانی که جمع کننده [[مال]] هستند؛ هر چه بیشتر و بیشتر؛ بنائی را به [[زینت]] و [[زیور]] بالا برده و به [[گمان]] خود آن را برای فرزند و پسر انباشته است؛ همانهایی که به سوی [[جایگاه]] بازپرسی و برای حسابرسی در [[روز]] [[دادرسی]] احضار شوند و آن [[زمان]] است کسانی که کار [[بیهوده]] کردهاند، زیانکارند. و شاهد بر این [[حقیقت]]، [[عقلی]] است که از [[هوی و هوس]] [[آزاد]] شده و نابودی دنیاداران را به چشم نگریسته و صدای [[اهل]] [[زهد]] را به گوش شنیده که فریاد به [[راه]] انداختهاند: چه آشکار است [[حق]] برای دیدگان تیزبین! هان که هنگام کوچ است! چه امروز و چه فردا؛ از [[اعمال شایسته]] توشه بردارید و در سایه [[مرگ]]، [[آرزوها]] را کوتاه کنید؛ به حقیقت [[سوگند]]، که کوچ کردن و در [[دل]] [[خاک]] رفتن بسیار نزدیک است<ref>الامالی، شیخ صدوق، ص۳۸۸؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۷۴، ص۲۷۷.</ref>.
| |
| | |
| هم چنین [[امام امیرالمؤمنین]] [[علی]]{{ع}} ـ به [[نقل]] [[شریح]] ـ به او فرمود: "ای [[غفلت]] زده و ای هر فراز و فرود را طی کرده! از [[پند]] دهنده خبردار بشنو! [[روز قیامت]] و [[محشر]] برای به نمایش در آمدن [[اعمال]] و سؤال و دادن [[پاداش]] و [[کیفر]] به اعمال قرار داده شده است؛ روزی است که اعمال [[مردم]] به آنها باز گردانده شود و هر گناهی شمارش شود؛ روزی است که حدقههای چشم [[انسانها]] ذوب شود، و هر بارداری جنین خویش را میگذارد و هر [[انسانی]] از همراه خویش جدا میشود و از [[ترس]] آن، [[عقل]] هر عاقلی حیران میشود. روزی که [[زمین]] پس از داشتن آن منظره [[زیبا]]، [[نفرت]] انگیز میشود، چهره زیبای خلایق پس از شکوفائی و طراوت دگرگون میشود، بارهای قیمتی از دل [[معادن]] بیرون انداخته میشود و بار آن به سوی [[خداوند]] پراکنده میشود. روزی است که [[آمادگی]]، سود ندارد و مردم [[وحشت]] شدید را بنگرند، زمین گیر شوند و [[مجرمان]] با چهره شناخته شده از افراد خوب جدا میشوند.
| |
| | |
| گورها پس از بسته بودن طولانی، [[دهان]]، باز میکنند، و [[جانها]] به اسباب در خور خویش فرا خوانده میشوند. در [[آخرت]] پردهها کنار میرود، خلایق بر [[اخبار]] حوادث آن آشکارا مینگرند. زمین به سخت ترین صورت [[درهم]] کوبیده میشود و کار انسانها تا رسیدگی به اموراتشان طولانی میشود طولانی شدنی مردم به بند کشیده شوند، چه سخت به بند کشیده شدنی! و به [[محشر]] [[هجوم]] میآورند، چه هجوم آوردنی! و [[گناهکاران]] رانده شوند، چه ذلیلانه رانده شدنی و کار بر تو ای [[انسان]] بیچاره دشوار میشود چه دشوار شدنی! و - خطاب میشود که برای حساب، هر یک به تنهائی پیش بیائید.
| |
| | |
| [[فرمان خدا]] رسیده و ملائک صف اندر صف [[ایستاده]] و [[انسانها]] از آنچه انجام دادهاند، حرف به حرف از آنان پرسیده میشود. آنان را با بدنی برهنه بیاورند، در حالی که [[چشمها]] به پائین [[خیره]] مانده، روبروی شان حساب و پشت سر ایشان [[جهنم]] و [[جایگاه]] [[عقاب]] است. نعرههای [[آتش]] را به گوش میشنوند و شعلههای آن را به چشم میبینند؛ نه باوری دارند و نه [[دوستی]] که ایشان را از آن [[خواری]] برهاند. آن گاه دوان دوان به سوی جایگاههای محشر چون شتران رانده میشوند، چه رانده شدنی! در روزی که [[آسمانها]] به [[قدرت]] [[حق]] چون کتابچه ای در هم پیچیده میشود و [[مردم]] بر [[صراط]] با دلهای ترسان نگاه داشته شده تا دریابند که به [[سلامت]] نمیگذرند و اجازه ندارند که سخن بگویند و عذر آنها پذیرفته نخواهد شد، زیرا بر زبانها مهر میخورد و از دستها و پاهای ایشان بازخواست خواهد شد که چه کردهاند؟ ای وای که چه ساعتی بس سخت و نفس گیر است! لحظه ای که دو دسته از هم جدا میشوند، دستهای [[اهل بهشت]] و دسته دیگر در [[آتش جهنم]] جای میگیرند. کسی میتواند از آن لحظه فرار کند که در خور آن کاری کند<ref>الامالی، شیخ طوسی، ص۶۵۳؛ بحار الانوار، علامه مجلسی، ج۷، ص۱۰۰-۹۹.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۰۹-۴۱۲.</ref>
| |
| | |
| ==[[شریح]] و زیاد==
| |
| [[معاویه]] در [[سال ۴۰ هجری]] وارد [[کوفه]] شد و به عنوان [[امیر المؤمنین]] با او [[بیعت]] شد. او در [[سال ۴۴ هجری]] [[زیاد بن ابیه]] را به [[ابوسفیان]] ملحق کرد و در [[سال ۴۵ هجری]] او را [[والی بصره]] کرد<ref> الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۷۲ (حوادث سال ۴۵ تا ۴۶ هجری).</ref>. زیاد در [[سال ۵۰ هجری]] بعد از فوت [[مغیرة بن شعبه]] [[والی کوفه]] شد و او اول کسی بود که [[والی بصره]] و [[کوفه]] شد<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۵۰. </ref>. بعضی گفتهاند، [[ریاست]] زیاد بر این دو [[شهر]] در [[سال ۵۱ هجری]] بوده است<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۱.</ref> او شش ماه از سال را در [[بصره]] و شش ماه را در کوفه بود<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۱.</ref>. [[جابر بن یزید]] [[نقل]] کرده: زیاد [[شریح]] را با خود به بصره آورد و او میان ما یک سال [[قضاوت]] کرد<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۸؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>. وقتی زیاد به کوفه آمد، [[عمارة بن عقبة بن ابی معیط]] به او خبر داد که [[شیعیان]] [[ابوتراب]] در [[خانه]] [[عمرو بن حمق]] جمع میشوند<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۸۱.</ref>. [[زیاد]] [[محمد بن اشعث بن قیس]]<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۱.</ref> را نزد ایشان فرستاد و او گروهی از ایشان را به بعد از [[امان]] دادن دستگیر کرده و به [[قتل]] رساند. همراهانش را گرفت و آنها را نزد [[معاویه]] فرستاد و درباره ایشان نوشت: ایشان در [[لعن]] ابوتراب، با [[جماعت]] [[مسلمانان]] [[مخالفت]] ورزیده و بر [[والیان]] [[دروغ]] پردازی کردهاند و بدین جهت از زیر [[فرمان]] بیرون رفتهاند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۳.</ref>.
| |
| | |
| نقل شده زیاد، [[دوازده نفر]] از [[اصحاب]] [[عدی بن حاتم]] ـ از [[صحابه رسول خدا]] و از [[یاران]] [[حجر]] ـ را به [[زندان]] فرستاد و سپس [[عمرو بن حریث]]، سرکرده [[مردم مدینه]] در کوفه، [[خالد بن عرفطه]]، سرکرده [[تمیم]] و [[همدان]]، [[قیس بن ولید]]، سرکرده [[ربیعه]] و کنده و [[ابوبردة بن ابو موسی اشعری]]، سرکرده [[مذحج]] و [[اسد]] را فرا خوانده و آنها [[گواهی]] دادند که [[حجر بن عدی]] و آنها [[مردم]] را گروه گروه گرد خود جمع کرده، به [[خلیفه]] [[دشنام]] دادند و آنها را به [[جنگ]] با [[امیر المؤمنین]] (معاویه) وادار میکردند و از [[ابو تراب]] ([[علی]]{{ع}}) [[دفاع]] کردهاند و بر او [[درود]] فرستاده و گفتهاند، این کار "[[خلافت]]" فقط در خور [[آل ابی طالب]] است. هم چنین [[حجر بن عدی]] در [[شهر کوفه]] [[شورش]] و [[حاکم]] [[معاویه]] را از [[شهر]] [[اخراج]] کرده و بر ابو تراب علی درود فرستاده و از [[دشمنان]] و [[مخالفان]] و [[محاربان]] با او [[تبری]] جسته است و این عده ([[دوازده نفر]] همراه حجر بن عدی) از سران [[قوم]] و [[یاران]] [[حجر]] و با او هم [[عقیده]] میباشند. زیاد [[شهادت]] [[شهود]] را خواند و گفت: "من میخواهم که عدة شهود بیشتر از چهار نفر باشد". آن گاه علاوه بر آن [[گواهان]] عده دیگری شهادت دادند که نام آنها چنین [[نقل]] شده است: [[اسحاق]] و [[موسی]] [[فرزندان]] [[طلحة بن عبید الله]]، [[منذر بن زبیر]]، [[عمارة بن عقبة بن ابی معیط]]، [[عمر بن سعد بن ابی وقاص]] و دیگران. پس [[شریح بن حارث قاضی]] و [[شریح بن هانی]] هر دو، به شهادت شهود [[گواهی]] داده و آنها را [[تأیید]] و [[تصدیق]] کردند. ولی شریح بن هانی همیشه میگفت: من گواهی ندادم و [[شریح قاضی]] را سخت [[سرزنش]] کردم<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۶؛ اعیان الشیعه، امین عاملی، ج۷، ص۳۳۸.</ref>. پس از این کار، معاویه [[دستور]] داد حجر و یارانش را در [[مرج]] [[عذراء]] همان منطقهای که به [[شمشیر]] حجر [[فتح]] شده بود، گردن زدند<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۱۶۴؛ الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۴۹۶ و ۴۹۸.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۲-۴۱۳.</ref>
| |
| | |
| ==[[شریح]] و [[ابن زیاد]]==
| |
| برای دانستن رابطه شریح و ابن زیاد باید به ماجرای کشته شدن مسلم و [[هانی بن عروه]] اشاره کرد.
| |
| | |
| پیش از [[واقعه کربلا]]، [[مسلم بن عقیل]] در [[ماه رمضان]] [[سال ۶۰ هجری]] به سوی [[کوفه]] حرکت کرد و در [[روز]] چهارشنبه نهم [[ذی حجه]] سال ۶۰ هجری در [[روز عرفه]] به شهادت رسید. و هانی بن عروه نیز در همان روز یا روز بعدش به شهادت رسید.
| |
| | |
| ماجرای شهادت آنها این گونه بود که وقتی [[مسلم بن عقیل]] وارد [[کوفه]] شد، در [[خانه]] مختار بن ابی [[عبید]] ثقفی [[منزل]] کرد و برای [[امام حسین]]{{ع}} [[بیعت]] گرفت تا اینکه [[ابن زیاد]] وارد کوفه شد. او در [[مسجد کوفه]] [[سخنرانی]] مهمی کرد و رؤسا و سرشناسان کوفه را تحت فشار قرار داد. [[اخبار]] این حوادث به مسلم بن عقیل میرسید، او از خانه مختار بیرون و به خانه [[هانی بن عروه]] رفت و این در حالی بود که [[معقل]]، [[غلام]] و جاسوس ابن زیاد، به طور مرتب اخبار خانه هانی بن عروه را که در آنجا برای مسلم بیعت میگرفتند، به ابن زیاد گزارش میداد.
| |
| | |
| پس از آمدن [[عبید الله بن زیاد]] به کوفه، هانی بن عروه از او بر [[جان]] خویش ترسیده بود و از حضور در مجلس او خودداری و خود را به [[بیماری]] زده بود. ابن زیاد از حال وی جویا شد. گفتند: [[بیمار]] است. گفت: "اگر از بیماریش خبر میداشتم، به [[عیادت]] وی میرفتم" و سپس [[محمد بن اشعث]]، [[اسماء]] بن [[خارجه]] و [[عمر]] و بن [[حجاج]] زبیدی را به نزد خود خوانده، گفت: "چرا هانی بن عروه به [[دیدار]] ما نیامد؟" آنها گفتند: ما نمیدانیم؛ میگویند بیمار است. ابن زیاد گفت: "شنیدهام بهبودی یافته و روزها بر در خانهاش مینشیند. فورا به دیدار او رفته، به او [[دستور]] دهید که [[حق]] ما را به جای آورد". آنها پیش [[هانی]] رفته و گفتند: چرا به دیدن [[امیر]] نیامدی؟ او نام تو را برده و گفته اگر میدانستم بیمارست به دیدارش میرفتم. هانی گفت: "کسالت مانع بود". آنها گفتند: تو را [[سوگند]] میدهیم که هم اکنون سوار اسب شو و به دیدارش برویم. هانی [[لباس]] خود را پوشید و استرش را سوار شده نزد عبید الله رفت و در حالی بر عبید الله بن زیاد وارد شد که [[مردم]] دور او نشسته بودند. وقتی چشم ابن زیاد به هانی افتاد، با کنایه گفت: با پای خود به سوی [[مرگ]] [[آمدی]].
| |
| | |
| [[هانی]] گفت: "[[امیر]]! مگر چه شده؟" [[ابن زیاد]] گفت: "ای هانی! [[دست]] بردار! این [[کارها]] چیست که [[مسلم بن عقیل]] را به [[خانه]] خویش بردهای وسلاح و نیرو در خانههای اطراف خود جمع میکنی؟ [[گمان]] میکنی که این کارها بر ما پوشیده میماند؟"
| |
| | |
| هانی گفت: "من چنین کاری نکردهام و مسلم نزد من نیست". ابن زیاد، [[معقل]] را طلبید. همین که معقل آمد، ابن زیاد به هانی گفت: "این مرد را میشناسی؟" هانی گفت: "آری"، و فهمید که او جاسوس ابن زیاد بوده و خبرهای ایشان را به او داده است.
| |
| | |
| ابن زیاد گفت: "هانی یا باید مسلم را به من تحویل دهی یا گردنت را میزنم". هانی گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]] در این صورت، شمشیرهای بران در اطرافت زیاد میشود".
| |
| | |
| ابن زیاد گفت: "وای بر تو! مرا به شمشیرهای برنده میترسانی و با عصای خود که در دست داشت به صورت او زد و هم چنان به بینی و پیشانی و گونه او میزد تا اینکه بینی او را [[شکست]] و [[خون]] بر صورت و ریش او جاری شد و گوشت پیشانی و گونه او به صورتش ریخت. سپس [[دستور]] داد هانی را به اطاقی انداخته، [[حبس]] کردند و مامورانی بر او گماشت.
| |
| | |
| در این هنگام، [[عمرو بن حجاج زبیدی]] شنید که هانی کشته شده و با [[قبیله مذحج]] آمد و [[قصر]] ابن زیاد را با جمع فراوانی که به همراه داشت، محاصره کرد. آنگاه فریاد زد: زیاد من [[عمرو]] بن حجاجم و اینها جنگجویان قبیله مذحجاند. به ابن زیاد گفته شد؛ قبیلة [[مذحج]] بر در قصر ریختهاند. ابن زیاد به [[شریح قاضی]] گفت: نزد بزرگ ایشان، هانی برو، او را ببین و سپس بیرون برو و اینان را [[آگاه]] ساز که هانی زنده است و کشته نشده است". [[شریح]] به اطاقی که هانی در آن محبوس بود آمد و او را دید. با آمدن شریح قاضی، [[هانی بن عروه]] که هم چنان [[خون]] صورتش بر روی محاسنش میریخت، فریاد زد: "ای [[خدا]]! ای [[مسلمانها]]! قبیلة من هلاک شدهاند؟ کجایند [[دین]] داران؟ کجایند [[مردم]] [[شهر]]؟"
| |
| | |
| [[هانی]] ناگهان فریاد و غوغائی از بیرون قصر شنید، گفت: [[گمان]] دارم اینها فریاد قبیلة [[مذحج]] و [[پیروان]] [[مسلمان]] من هستند. اگر ده تن از آنها نزد من بیایند، مرا [[آزاد]] خواهند کرد".
| |
| | |
| [[شریح]] که این سخن هانی را شنید به نزد قبیلة مذحج آمده، گفت: "وقتی [[امیر]] عبیدالله آمدن شما و سخنانتان را درباره بزرگتان شنید، به من [[دستور]] داد نزد او بروم. من هم به نزد او رفتم و او را دیدم. سپس امیر به من دستور داد شما را ببینم و به شما اطلاع دهم که هانی زنده است و اینکه به شما گفتهاند او کشته شده، [[دروغ]] است". [[عمرو بن حجاج]] و همراهان او پس از شنیدن [[شهادت]] شریح، گفتند: اکنون که هانی کشته نشده، خدا را سپاسگزاریم و همه پراکنده شدند<ref>الارشاد، شیخ مفید، ص۵۰-۴۵؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۴۴، ص۳۴۵-۳۴۷.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۴-۴۱۶.</ref>
| |
| | |
| معروف است که وی به [[دستور]] [[عبید الله زیاد]]، [[فتوا]] داد که چون [[حسین بن علی]]{{ع}} بر خلیفۀ وقت [[خروج]] کرده است، دفع او بر [[مسلمانان]] [[واجب]] است. چهرۀ [[شریح قاضی]]، به عنوان عالم وابسته به دربار [[ستم]] و در [[خدمت]] [[زور]] و [[تزویر]] شناخته میشود و همیشه برای کوبیدن [[حق]]، از چهرۀ افراد مذهبی و موجّه که [[مردم]] حرفشان را میپذیرند استفاده میکنند. [[شریح]] نیز در [[منصب قضاوت]] بود و چنین [[سوء]] استفادهای از موقعیّت او به نفع [[حکومت جور]] انجام گرفت<ref>[[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|فرهنگ عاشورا]]، ص ۲۶۶.</ref>.
| |
| | |
| ==شریح و [[تبعید]] دوباره==
| |
| [[مختار بن ابی عبیده ثقفی]] بار دیگر شریح را به بانقیا تبعید کرد. "مختار بن ابی [[عبید]] در [[سال ۶۶ هجری]] [[قیام]] کرد و ابن مطیع عامل [[عبد الله بن زبیر]] را در [[کوفه]] که [[شیعیان]] [[علی بن ابیطالب]]{{ع}} را [[آزار]] و [[شکنجه]] میداد، با نبردی سخت [[شکست]] داده و با لشکری به [[فرماندهی]] [[ابراهیم بن اشتر]] در منطقه بحر خازر با عبیدالله [[جنگ]] کرد و او را به [[قتل]] رسانید و سرش را به [[مدینه]] فرستاد <ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۰۲.</ref>. [[عبدالله بن زبیر]] ـ که بعد از [[مرگ یزید]] بر [[مکه]] مسلط شده و [[آل مروان]] را از مدینه بیرون کرده بود ـ برادرش [[مصعب]] را به [[عراق]] فرستاد و او در [[سال ۶۸ هجری]] به طرف عراق آمده و مختار با او به [[نبرد]] پرداخت و جنگهای شهری بین او و [[مصعب ابن زبیر]] به وقوع پیوست تا در همین سال مختار [[شکست]] خورده و به [[قتل]] رسید<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۰۹.</ref>.
| |
| | |
| هنگامی که مختار بر [[کوفه]] مسلط شد، چون [[مردم]] درباره [[شریح]] میگفتند که او [[عثمانی]] است و علیه [[حجر بن عدی]] [[شهادت دروغ]] داده و با نرساندن پیغام [[هانی بن عروه]] به [[قوم]] او باعث کشته شدن او شده و [[علی]]{{ع}} نیز او را از [[قضاوت]] [[عزل]] کرده<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۲، ص۶۷۲؛ البدایه و النهایه، ابن کثیر، ج۸، ص۲۹۵.</ref>، مختار نیز در [[زمان]] [[حکومت]] خود بر کوفه او را از [[شهر]] بیرون و به دهی که ساکنین آن [[یهودی]] بودند، فرستاد تا اینکه وقتی [[حجاج]]، [[امیر]] کوفه شد، او را به کوفه باز گردانید<ref>الفتوح، ابن اعثم (ترجمه: مستوفی هروی)، ص۱۰۴۳.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۶-۴۱۷.</ref>
| |
| | |
| ==شریح و [[فتنه]] [[ابن زبیر]]==
| |
| شریح از [[سال ۶۴ هجری]] که [[عبدالله بن زبیر]] در [[مکه]] [[قیام]] کرد و در [[سال ۷۳ هجری]] [[حجاج بن یوسف ثقفی]] او را کشت<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۵۴۰.</ref>، در [[خانه]] نشست و از قضاوت استعفا داد و او میگوید: "در فتنۀ ابن زبیر نه خبری از کسی گرفتم و نه خبری به کسی دادم و بر هیچ [[مسلمانی]] یک [[دینار]] یا [[درهم]] [[ظلم]] روا نداشتم<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹، ص۲۲.</ref>. اما وقتی [[عبدالملک مروان]] در [[سال ۷۵ هجری]] [[حجاج بن یوسف]] را از مکه فرا خواند و حکومت [[عراق]] را به او داد، در این زمان، شریح، [[قاضی کوفه]] بود<ref>تاریخ ابن خلدون، ابن خلدون (ترجمه: آیتی)، ج۲، ص۲۱۹.</ref>. تا اینکه شریح ابوبرده، پسر [[ابوموسی اشعری]] را به عنوان [[قاضی]] به حجاج بن یوسف پیشنهاد کرد و حجاج نیز او را به جای شریح پذیرفت و شریح استعفا کرد و استعفایش پذیرفته شد<ref>الکامل، ابن اثیر، ج۵، ص۱۳۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۷.</ref>
| |
| | |
| ==شریح و نکتههایی از [[زندگی]] او==
| |
| [[نقل]] شده، وقتی شریح در [[یمن]] بود، در [[زمان جاهلیت]] به [[اسارت]] [[مخالفان]] درآمده بود. وقتی علی{{ع}} درباره میراثی [[قضاوت]] میکرد و [[شریح]] نیز در مجلس [[امیر المؤمنین]] حضور داشت، [[امام]] رو به او کرده و فرمود: "ای [[بنده]] ابظر (کسی که لب پائینش شکاف دارد) نظر تو در این باره چیست؟"
| |
| | |
| به نظر میرسد امام از آن جهت او را [[عبد]] نامیده است که در [[جاهلیت]] [[اسیر]] شده بود<ref>غریب الحدیث، ابن سلام، ج۳، ص۴۸۳.</ref>.
| |
| | |
| علت بیرون آمدن وی از [[یمن]] آن بود که [[مادر]] او بعد از درگذشت پدرش [[ازدواج]] کرد و بدین جهت او [[خجالت]] میکشید و لذا از یمن خارج شد<ref>سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۱.</ref>.
| |
| | |
| شریح در [[زندگی]] روزمره و گاهی در امر قضاوت ظرافتهایی داشته و شخص [[شوخ طبعی]] بوده است، به حدی که بعضی کارهای او مثل شده است<ref>المعارف، ابن قتیبه، ص۴۳۴.</ref>.
| |
| | |
| [[مجالد بن سعید]] گوید: "به [[شعبی]] گفتم: چرا این مثل گفته شده که شریح از روباه زیرکتر است؟ شعبی گفت: " زمانی در [[کوفه]] [[طاعون]] آمده بود و شریح برای در [[امان]] ماندن از طاعون، به [[نجف]] رفته بود. در آنجا هنگامی که مشغول [[نماز]] میشد، روباهی میآمد و مقابل او میایستاد و حرکات او را تکرار میکرد، به طوری که شریح از نمازش باز میماند. مدتی بدین منوال گذشت تا اینکه روزی شریح [[لباس]] خویش را در آورده، روی [[نی]] آویزان کرد و آستینهای آن را بیرون آورده و کلاه و [[عمامه]] خود را هم روی آن قرار داد: روباه مثل هر [[روز]] مقابل لباس شریح آمد کارهای روزمره خود در مقابل او تکرار کرد، شریح از پشت سر آمده و او را گرفت. بدین جهت مشهور شده که شریح از روباه زیرکتر است"<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۴۸.</ref>.
| |
| | |
| هم چنین [[نقل]] شده، شریح بر اساس [[اقرار]] کسی که خود توجه نداشته و اقرار کرده بود، علیه وی قضاوت نمود و او به شریح گفت: "بدون [[بینه]] [[حکم]] راندهای؟" شریح گفت: [[آدم]] ثقهای به من خبر داده است. آن مرد پرسید: او کیست؟ [[شریح]] گفت: [[خواهر]] زاده خالهات<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۵؛ المعارف، ابن قتیبة، ص۴۳۴.</ref>. [[ابن کثیر]] میگوید: کسی از وی درباره گوسفندی که مگس خوارست، سؤالی پرسیده بود. شریح جواب داده بود: علفی است مفت و شیری است گوارا<ref>البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۹۰، ص۲۴.</ref>. از شریح [[نقل]] شده: هر [[شب]] را در حالی به صبح میرسانم که نیمی از [[مردم]] بر من خشمگیناند<ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۲۳، ص۱۷؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۵.</ref>.
| |
| | |
| [[محمد بن یزید]] واسطی از [[اسماعیل بن ابی خالد]] خبر داده که گفت: شریح را دیده است که در حال [[قضاوت]]، بالاپوش خز و کلاه بر سر داشته است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۸۹؛ سیر أعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۴.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۷-۴۱۹.</ref>
| |
| | |
| ==شریح و [[نقل حدیث]]==
| |
| شریح [[احادیث]] زیادی را نقل کرده، از جمله [[حدیث]] معروف که [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "[[حسن]] و [[حسین]]{{ع}} دو [[سرور]] [[جوانان]] [[اهل]] بهشتند"<ref>المعجم الکبیر، طبرانی، ج۳، ص۳۵.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۹.</ref>
| |
| | |
| ==سرانجام شریح==
| |
| شریح یک سال بعد از آنکه در [[زمان]] [[حکومت]] [[حجاج]] بر [[کوفه]] از وی تقاضای استعفا از سمت قضاوت شد و او نیز پذیرفت، درگذشت؛ ولی [[تاریخ]] [[وفات]] او را سالهای ۷۶،<ref>المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷.</ref>۷۸، ۷۹<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ الاصابه، ابن حجر، ج۳، ص۲۷۲.</ref>، ۸۷<ref>المعارف، ابن قتیبة، ص۴۳۴.</ref> [[هجری]] و [[عمر]] او را صد سال<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۷۰۲؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۳۶۶.</ref>، صد و هشت سال<ref>المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷.</ref> و تا صد و بیست سال ذکر کردهاند <ref>المنتظم، ابن جوزی، ج۶، ص۱۸۷؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۴، ص۱۰۶.</ref>. شریح سفارش کرده بود که در گورستان بر پیکر او [[نماز]] گزارند و کسی را از [[مرگ]] او [[آگاه]] نکنند و هیچ [[زن]] مویه گری از پی تابوتش [[راه]] نیفتد و بر گورش پارچه نگسترند و پیکرش را تند و شتابان ببرند و [[گور]] او را لحد دار درست کنند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۹۴.</ref>. شریح افراد [[خانواده]] خود را که از [[دنیا]] رفته بودند، شبانه به [[خاک]] سپرده و [[وصیت]] کرده بود خودش نیز شبانه به خاک سپرده شود<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۹۳.</ref>.<ref>[[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص۴۱۹.</ref>
| |
| | |
| ==جستارهای وابسته==
| |
| | |
| ==منابع==
| |
| {{منابع}}
| |
| # [[پرونده:1100357.jpg|22px]] [[محمد نقی افشار|افشار، محمد نقی]]، [[شریح قاضی (مقاله)|مقاله «شریح قاضی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|'''دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵''']]
| |
| # [[پرونده:13681024.jpg|22px]] [[جواد محدثی|محدثی، جواد]]، [[فرهنگ عاشورا (کتاب)|'''فرهنگ عاشورا''']]
| |
| {{پایان منابع}}
| |
| | |
| ==پانویس==
| |
| {{پانویس}}
| |
| | |
| {{عاملان واقعه کربلا}}
| |
| | |
| [[رده:امام علی]]
| |
| [[رده:شریح بن الحارث]]
| |
| [[رده:مدخل نهج البلاغه]]
| |
| [[رده: مدخل]]
| |
| [[رده:اعلام]]
| |
| [[رده:صحابه]]
| |