←منابع
بدون خلاصۀ ویرایش |
(←منابع) برچسبها: برگرداندهشده پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۴۳: | خط ۴۳: | ||
«پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد. | «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد. | ||
ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و [[دلیر]] و [[بیباک]]. براستی که [[بینیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی.»..<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ - ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۶۶.</ref>. | ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و [[دلیر]] و [[بیباک]]. براستی که [[بینیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی.»..<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ - ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۶۶.</ref>. | ||
==توجه [[امام]]{{ع}} بهسوی [[عراق]] و [[خطبه]] آن حضرت== | |||
در [[مثیر الأحزان]] پس از ذکر گفتگوهای پیشین گوید: امام{{ع}} برای [[خطابه]] برخاست و فرمود: | |||
«[[سپاس]] خدای راست و آنچه [[خدا]] خواست و هیچ قوتی جز به ارادتش نیاراست. [[مرگ]] برای [[فرزندان آدم]] چنان است که گردنآویز بر گردن دخترکان. | |||
وه که چه [[شوری]] برای دیدار پیشینیانم دارم، شوری که [[یعقوب]] به دیدار یوسف داشت. برای من قربانگاهی [[انتخاب]] شده که به آن میرسم. گویا میبینم که اعضای بدنم را [[گرگان]] بیابان، بین [[نواویس]] و [[کربلا]]، پارهپاره کرده و شکمهای گرسنه و انبانهای تهی خویش را از آن پر میکنند. آری، از آنچه با قلم تقدیر ثبت شده گزیری نیست، [[خشنودی خدا]] [[خشنودی]] ما [[اهل بیت]] است. بر بلایش [[شکیبایی]] میکنیم و او [[پاداش]] صابرانمان دهد. پارههای تن [[رسول خدا]] هرگز از او جدا نگردند و در [[حظیرة القدس]] با او باشند. دیدگانش بدانها روشن گردد و وعدهاش را بدانها تمامت بخشد. (اکنون) هرکس برای [[جانبازی]] در راه ما آماده است و خویشتن را برای دیدار خدا مهیا ساخته، با ما بیاید که من صبحگاهان حرکت خواهم کرد - انشاءالله»<ref>مثیر الأحزان، ص۲۹؛ لهوف، ص۲۳.</ref>. | |||
'''نکته''': ما این گفتگوها را بهترتیب [[زمان]] و مکان نیاوردیم، چون بر آن بودیم که در این بحث نموداری از [[روش امام]]{{ع}} و روش معاصرانش، در واقعه [[شهادت]]، را ارائه دهیم و بدین وسیله [[حکمت]] این شهادت و آثار آن بر ما روشن گردد. بیان این گفتگوها و حوادث در این [[مقام]] برای [[درک]] این [[هدف]]، چنانکه پنداشتهایم، ما را بسنده است.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۷۶.</ref>. | |||
==[[دستورات]] [[خلیفه]] یزید== | |||
خبر حرکت امام{{ع}} به یزید رسید و او به [[ابن زیاد]] نوشت: «به من خبر رسیده که حسین به سوی [[کوفه]] حرکت کرده است. او از همه دورانها به دوران تو و از همه [[سرزمینها]] به [[سرزمین]] تو گرفتار آمده و تو نیز، از بین همه [[کارگزاران]]، مبتلای او شدهای و در این درگیری یا [[آزاد]] میشوی و یا به [[بردگی]] بازمیگردی، همان گونه که [[بردگان]] برده میشوند!»<ref>تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۵۷؛ تهذیب آن، ج۴، ص۳۳۲؛ معجم طبرانی، حدیث ۸۰؛ انساب الاشراف، شرح حال امام حسین{{ع}}، حدیث ۱۸۰، ص۱۶۰؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۴؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۵.</ref>. | |||
مؤلف گوید: شاید یزید در [[نامه]] خود تلویحاً به زیاد پدر عبیدالله اشاره دارد که پدر و مادرش - [[عبید]] و [[سمیه]] - هر دو برده بودند و پس از آنکه [[معاویه]] او را به پدرش [[ابوسفیان]] ملحق کرد، در عرف قبیلهگرایی [[جاهلی]]، [[اموی]] و [[آزاد]] به حساب آمد<ref>مراجعه کنید: عبدالله بن سبا، ج۱، بخش استلحاق زیاد.</ref>. و نیز با کنایه به او گوشزد میکند که اگر در انجام وظیفهاش در [[کشتن حسین]] کوتاهی کند او را از [[نسب]] [[آل ابی سفیان]] طرد میکند و او دوباره برده میگردد! | |||
و در روایتی گوید: [[عمرو بن سعید]] نیز نامهای همانند این نامه برای [[ابن زیاد]] فرستاد<ref>تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۵۳ و تهذیب آن، ج۴، ص۳۲۶ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۵؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۳.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۷۷.</ref>. | |||
==[[امام]]{{ع}} و [[فرزدق]]== | |||
امام{{ع}} به راه خود ادامه داد تا به «[[صفاح]]»<ref>صفاح منطقهای بین حنین و نشانههای حرم است.</ref> رسید و فرزدق [[شاعر]] با او روبرو شد و عرض کرد: «پدر و مادرم فدای تو ای زادۀ [[رسول خدا]]! چه شده که اینگونه شتابان از [[حج]] دور میشوی؟» امام فرمود: «اگر [[شتاب]] نمیکردم گرفتار شده بودم!» سپس از فرزدق احوال [[مردم]] ([[کوفه]]) را پرسید و فرزدق گفت: «دلهای آنها با تو و شمشیرهایشان با [[بنی امیه]] است و [[قضاء]] و [[حکم]] نهایی از [[آسمان]] فرود آید» امام{{ع}} به او فرمود: «راست گفتی، هرچه هست از آن خداست و [[خدا]] هر چه را بخواهد انجام میدهد. [[پروردگار]] ما هر [[روز]] در کاری است. اگر [[قضای الهی]] بدانچه [[محبوب]] ماست نازل شد، خدای را بر نعمتهایش [[سپاس]] میگوییم و او خود [[یاریدهنده]] بر انجام [[شکر]] است، و اگر [[قضا]] (ی [[الهی]]) مانع این خواسته شد، کسی که نیتش [[حق]] و [[جان]] مایهاش [[تقوی]] است، [[تجاوز]] نکرده است» سپس مرکبش را براند و با [[فرزدق]] خداحافظی کرد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۸؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۶؛ ارشاد مفید، ص۲۰۱؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۷؛ انساب الاشراف، ص۱۶۵ - ۱۶۶.</ref>، و چون به منطقه «[[حاجز]]»<ref>مراجعه کنید: معجم البلدان ماده حاجز.</ref> رسید نامهای برای [[کوفیان]] فرستاد و به آنها خبر داد که [[روز ترویه]] از [[مکه]] خارج شده و بهسوی آنان میآید<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۳-۲۲۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۵؛ انساب الأشراف، ص۱۶۶.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۷۸.</ref>. | |||
==[[امام]]{{ع}} و [[عبدالله بن مطیع]]== | |||
امام{{ع}} در یکی از آبشخورهای مسیر با «[[عبدالله بن مطیع عدوی]]»<ref>در تقریب التهذیب، ج۱، ص۴۵، گوید: عبدالله بن مطیع بن اسود عدوی مدنی یک بار پیامبر{{صل}} را دیده است و در واقعه «حره» فرمانده قریش بود. ابن زبیر او را حاکم کوفه گردانید و سپس همراه وی در سال ۷۳ کشته شد. حدیث او را بخاری و مسلم روایت کردهاند.</ref> روبرو شد و عبدالله به او گفت: «پدر و مادرم فدای تو ای زادۀ [[رسول خدا]]! برای چه به اینجا آمدهای؟» حسین{{ع}} او را از ماجرای خود [[آگاه]] ساخت و عبدالله گفت: «یابن [[رسول الله]]! تو را به [[حرمت]] [[اسلام]] متذکر میشوم که [[هتک حرمت]] نگردد! تو را به [[خدا]] [[سوگند]] میدهم که حرمت رسول خدا را نشکنی! تو را به خدا سوگند میدهم که حرمت [[عرب]] را نشکنی! زیرا، به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست [[بنی امیه]] است [[طلب]] کنی یقیناً تو را میکشند، و اگر تو را کشتند، پس از تو هرگز از کسی [[پروا]] نمیکنند، و به خدا سوگند آنگاه این حرمت اسلام است که هتک و شکسته میشود، و نیز، حرمت [[قریش]] و حرمت عرب است. پس، مکن و به [[کوفه]] [[مرو]] و متعرض بنی امیه مشو!» و امام{{ع}} نپذیرفت و به حرکت ادامه داد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۴؛ ارشاد مفید، ص۲۰۳؛ انساب الأشراف، ص۱۵۵.</ref>. | |||
و در روایتی گوید: حسین{{ع}} این [[آیه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا}}<ref>«هیچگاه جز آنچه خداوند برای ما مقرّر داشته است به ما نمیرسد» سوره توبه، آیه ۵۱.</ref> و با او خداحافظی کرد و برفت<ref>اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۶.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۷۹.</ref>. | |||
==کسی که میپنداشت [[سلاح]] بر حسین [[کارگر]] نیست== | |||
برخلاف کسانی که پندارشان را یادآور شدیم، [[عبدالله بن عمرو بن عاص]] که خود از گروه [[خلافت]] و از [[صحابه رسول خدا]] بود به [[مردم]] میگفت که از [[امام حسین]]{{ع}} [[پیروی]] کنند. [[فرزدق]] پس از بیان دیدارش با امام حسین{{ع}} گوید: «پس از آن براه افتادم تا به محدوده [[حرم]] رسیدم و خیمهای [[زیبا]] و افراشته دیدم و نزدیک آن رفتم و دانستم که از آن عبدالله بن عمرو بن عاص است. او از من پرسید و من دیدار با حسین را به او گزارش دادم و او گفت: «وای بر تو! چرا پیرویاش نکردی! به [[خدا]] [[سوگند]] که او مالک و [[پیروز]] میگردد و سلاح در او و یارانش اثر نگذارد!» فرزدق گوید: «به خدا سوگند بر آن شدم تا به او - حسین{{ع}} - بپیوندم و سخن عبدالله بر دلم نشست، سپس به یاد [[انبیاء]] و کشتهشدنشان افتادم و این یادآوری مرا از پیوستن بدانها بازداشت»...<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۸ - ۲۱۹.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۰.</ref>. | |||
==[[امام]]{{ع}} و [[زهیر بن قین]]== | |||
امام{{ع}} به راه خود ادامه داد تا به «[[زرود]]» رسید و در آنجا با «زهیر بن قین» - که [[گرایش عثمانی]] داشت -<ref>انساب الأشراف، ص۱۶۷ - ۱۶۸؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷، گوید: زهیر از هواداران عثمان بود.</ref> روبرو گردید. [[راوی]] که از همراهان زهیر بوده گوید: از [[مکه]] در مسیر حسین بیرون آمدیم و به هیچروی نمیخواستیم با او در یک [[منزل]] فرود آییم، بهگونهای که هرگاه حسین حرکت میکرد زهیر توقف مینمود، و چون میایستاد به راه میافتاد تا آنگاه که چارهای جز توقف همزمان نیافتیم. | |||
حسین در کناری جای گرفت و ما در گوشهای فرود آمدیم. در حال خوردن غذا بودیم که ناگهان [[فرستاده حسین]] آمد و [[سلام]] کرد و گفت: «ای [[زهیر]] بن قین! [[ابا عبدالله]] [[حسین بن علی]] مرا فرستاده تا تو نزد او بیايی!» گوید: خشک و مبهوت شدیم چنانکه هرکه هرچه در دست داشت بیافکند، گويی پرنده بر سرمان جای گرفته بود. [[همسر]] زهیر به او گفت: [[پسر رسول خدا]] تو را میطلبد و تو نزد او نمیروی؟ [[سبحان الله]]! ای کاش میرفتی و سخنش را میشنیدی! زهیر نزد حسین رفت و دیری نپائید که با چهرهای فرحناک و بشاش بازگشت و دستور داد [[خیمه]] و اثاثاش را به کاروان حسین منتقل کنند. سپس به همسرش گفت: تو [[آزادی]]. به خانوادهات بپیوند که من [[دوست]] ندارم از سوی من چیزی جز [[نیکی]] به تو برسد. بعد به یارانش گفت: هریک از شما که دوست دارد با من بیاید وگرنه، این آخرین دیدار است. در روایتی دیگر گوید گفت: هریک از شما که [[شهادت]] را دوست دارد برخیزد و هرکس ناخوش دارد برود<ref>اخبار الطوال، ص۲۴۶ - ۲۴۷؛ انساب الاشراف، ص۱۶۸.</ref>. من اکنون برای شما داستانی را بیان میکنم: در [[بلنجر]] جنگیدیم و [[خداوند]] پیروزمان گردانید و غنایمی به دست آوردیم. [[سلمان]] [[باهلی]] به ما گفت: آیا از [[پیروزی]] [[خدا]] داده و [[غنایم]] به دست آمده خشنودید؟ گفتیم: آری، گفت: هرگاه [[جوانان]] [[آل محمد]] را دریافتید - و در روایتی: هرگاه [[سید]] جوانان آل محمد را دریافتید<ref>تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷.</ref>- آنگاه از [[نبرد]] در کنار آنها و غنایمی که بهدست میآورید بسی خشنودتر باشید! و من اکنون شما را به خدا میسپارم<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۴ - ۲۲۵. سلیمان مذکور در روایت سلیمان بن ربیعه باهلی است که عثمان او را برای جنگ «آران» آذربایجان فرستاد و او با صلح و جنگ آن نواحی را گرفت و در پشت رود بلنجر کشته شد. شرححال او در اسد الغابه، ج۲، ص۲۲۵، آمده است. و نیز مراجعه کنید: فتوح البلدان، ص۲۴۰ - ۲۴۱.</ref>. همسرش به او گفت: [[خدا]] خیرت دهد، از تو خواهش میکنم در [[قیامت]] نزد جد حسین مرا یاد کنی.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۰.</ref>. | |||
==دریافت خبر کشته شدن مسلم و [[هانی]]== | |||
هنگامیکه [[امام]]{{ع}} به «ثعلبیة»<ref>ثعلبیه از منزلگاهای مسیر حاجیان عراق به سوی مکه است.</ref> رسید دو مرد [[اسدی]] به او خبر دادند که یکی از افراد [[قبیله]] آنها میگوید از [[کوفه]] بیرون نیامده مگر آنکه کشته شدن [[مسلم بن عقیل]] و [[هانی بن عروه]] را دیده و کشیده شدن جنازهشان در بازارها را [[مشاهده]] کرده است! | |||
امام{{ع}} گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}} [[رحمت خدا]] بر آنان باد. و این جمله را چندین بار تکرار کرد. آن دو مرد اسدی گفتند: «تو را به خدا [[سوگند]] میدهیم که خود و [[اهل]] بیتت را دریابی و از همینجا بازگردی که تو در کوفه نه [[یاوری]] داری و نه شیعهای، بلکه [[بیم]] آن داریم که [[کوفیان]] برعلیه تو باشند» در این هنگام [[فرزندان عقیل]] برخاستند و گفتند: «نه به خدا، [[مقاومت]] میکنیم تا خونمان را بستانیم یا آنچه را که برادرمان چشیده بچشیم!» حسین به آن دو مرد اسدی نگریست و گفت: «پس از اینان هیچ خیری در [[زندگی]] نباشد» گویند: دانستیم که بر ادامه راه مصمم است؛ لذا گفتیم: خدا خیرت عطا کند و او گفت: رحمت خدا بر شما باد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۵؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۱۷؛ اخبار الطوال، ص۲۴۷؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۸.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۲.</ref>. | |||
==فرستادگان ابن [[اشعث]] و [[ابن سعد]]== | |||
در [[تاریخ الاسلام]] [[ذهبی]] گوید: [[عمر سعد]] مردی را سوار بر شتر بهسوی حسین فرستاد تا خبر کشته شدن مسلم بن عقیل را به او برساند. | |||
در [[اخبار]] الطوال گوید: هنگامیکه حسین به «زباله» رسید فرستاده [[محمد بن اشعث]] و [[عمر بن سعد]] با امام روبرو شدند و نامۀ محمد و [[عمر]] را [[تسلیم]] او کردند. | |||
نامهای که مسلم از هریک از آن دو خواسته بود تا برای امام بنویسند و واقعه کوفه و [[یاری]] نکردن و [[پیمان]] شکستن [[اهل]] آن را برای [[امام]] شرح دهند. حسین{{ع}} با خواندن آن [[نامه]] [[درستی]] خبر پیشین را [[قطعی]] دانست<ref>تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۲۷۰ و ۳۴۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۸.</ref>. | |||
در [[تاریخ]] [[طبری]] گوید: [[محمد بن اشعث]] «[[ایاس]] بن عثل طائی» را فرستاد و به او گفت: «حسین را ببین و این نامه را به او برسان» و خواسته مسلم را در آن نوشته بود. ایاس در زباله با حسین روبرو و نامه را تحویل داد و حسین گفت: «هرچه مقدر شده نازل گردد. ما [[عمل به وظیفه]] خویش میکنیم و [[فساد]] امتمان را [[در محضر خدا]] میبینیم»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۳.</ref>. | |||
==امام{{ع}} همراهانش را از [[شهادت مسلم]] و [[هانی]] [[آگاه]] میکند== | |||
طبری و دیگران گویند: حسین بر هیچ آبشخوری نمیگذشت مگر آنکه [[مردم]] آنجا با او همراه میشدند تا آنگاه که به منزلگاه «زباله» رسید و خبر [[شهادت]] «[[عبدالله بن یقطر]]» بهدست [[ابن زیاد]] را دریافت کرد - امام{{ع}} او را به نزد [[کوفیان]] فرستاده بود - در این هنگام نوشته زیر را بیرون آورد و برای مردم قرائت کرد: | |||
«{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}. اما بعد، اکنون خبر [[ناگواری]] به ما رسید. خبر کشته شدن [[مسلم بن عقیل]] و [[هانی بن عروه]] و عبدالله بن یقطر. و معلوم شد که [[شیعیان]] ما یاریمان نکردند پس، هرکس از شما که [[دوستدار]] بازگشت است بازگردد که از سوی ما بر عهدهاش [[عهد]] و پیمانی نیست» و مردم ناگهان از گرد او پراکنده شدند و به [[چپ و راست]] رفتند و حسین{{ع}} ماند و یارانش که از [[مدینه]] با او آمده بودند! او این کار را برای آن انجام داد که میدانست [[بادیهنشینان]] بر این باورند که او وارد سرزمینی میشود و [[حاکم]] میگردد و مردم آنجا پیرویاش میکنند؛ لذا [[دوست]] نداشت این گروه با او همراه شوند مگر آنکه بدانند به کجا میروند، و خوب میدانست که اگر موضوع برای آنها روشن گردد کسی با او همراه نمیشود مگر آنکه [[یار]] و [[فداکار]] او باشد.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۳.</ref>. | |||
==مردی از بنی [[عکرمه]]== | |||
[[راوی]] گوید: [[سحر]] که فرا رسید به جوانانش فرمود تا آب بردارند و بیشتر بردارند. سپس حرکت کرد تا در [[دل]] «[[عقبه]]»<ref>عقبه نیز یکی از منزلگاههای بین راه بود.</ref> فرود آمد. در اینجا مردی از «بنی عکرمه» به دیدار او آمد و پرسید: به کجا میروی؟ حسین{{ع}} ماجرا را بیان کرد و او گفت: «من به [[خدا]] سوگندت میدهم که بازگردی. به خدا [[سوگند]]، نمیروی مگر به رویارويی نیزهها و تیزی شمشیرها. چون این کسانی که برای تو [[پیام]] فرستادهاند اگر چنان بودند که [[زحمت]] [[جنگیدن]] را از تو کفایت کرده و زمینه را برایت فراهم آورده بودند و آنگاه به سوی آنان میرفتی کاری [[شایسته]] بود؛ اما با چنان شرایطی که یادآور شدی من به [[صلاح]] تو نمیدانم که چنین اقدامی کنی» [[امام]]{{ع}} به او فرمود: «ای بندۀ خدا! آنچه گفتی بر من پوشیده نیست. راه معقول نیز همان است که پیشنهاد کردی، ولی [[خداوند]] در کار خود مغلوب نگردد»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۶؛ انساب الأشراف، ص۱۶۸؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۸ – ۱۷۱؛ تاریخ ابن اثیر، ج۳، ص۱۷ - ۱۸.</ref>. در [[اخبار]] الطول گوید: «این مرد حسین{{ع}} را از [[آمادگی]] [[ابن زیاد]] و [[تجهیز]] [[سپاه]] بین [[قادسیه]] و [[عذیب]] خبر داد و گفت آنها در کمین تو و مترصد رسیدنت هستند. | |||
و نیز گفت: به کسانی که برای تو [[نامه]] نوشتهاند [[اعتماد]] مکن. چون این گروه اولین کسانی هستند که [[جنگ]] با تو را آغاز میکنند»...<ref>اخبار الطوال، ص۲۴۸.</ref>. | |||
و در روایتی گوید: حسین{{ع}} پس از آن گفت: «به خدا سوگند رهایم نکنند تا آنگاه که این دل را از درونم برون کشند، و چون چنان کنند خداوند کسی را بر آنان مسلط کند که [[خوار]] و زبونشان گرداند بدانسان که [[پستترین]] [[فرقهها]] در بین [[امتها]] باشند!»<ref>ارشاد مفید، ص۲۰۶. این سخن حسین{{ع}} را دیگران نیز یادآور شدهاند ولی محل بیانش را ذکر نکردهاند. مانند طبری در ج۶، ص۲۲۳؛ ابن اثیر، ج۳، ص۱۶؛ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۹. و در عبارت این دو آمده است: «بدانسان که پستتر از نوار بهداشتی زنان باشند» و نیز در طبقات ابن سعد، حدیث ۲۶۸.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۴.</ref>. | |||
==بیمدهندهای دیگر== | |||
در [[تاریخ]] [[ابن عساکر]] و [[ابن کثیر]]، [[راوی]] گوید: در [[دل]] صحرا خیمههایی افراشته دیدم و گفتم: از آن کیست؟ گفتند: از حسین است. گوید: نزدیک شدم و بزرگمردی را دیدم که [[تلاوت قرآن]] میکرد و سیل [[اشک]] بر گونهها و محاسنش روان بود. گفتم: یابن [[رسول الله]]! چه چیز شما را به این [[سرزمین]] و بیابان غیر مسکونی کشانده است؟ فرمود: «این نامههای [[مردم کوفه]] است که برای من فرستادهاند، و [[یقین]] دارم که آنها کشنده من هستند، و چون چنان کنند هیچ حرمتی را برای [[خدا]] رها نکنند مگر آن را بشکنند و [[خداوند]] کسی را بر آنها مسلط گرداند که [[ذلیل]] و خوارشان کند بهگونهای که از نوار بهداشتی [[زنان]] هم [[پستتر]] گردند!»<ref>تاریخ ابن عساکر، حدیث ۶۶۵؛ تاریخ الاسلام ذهبی، ج۲، ص۳۴۵؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۶۹.</ref>. از مقارنه برخی [[روایات]] با برخی دیگر آشکار میشود که [[امام]]{{ع}} در گفتگوی خود با سه نفر در سه مکان، یادآور شده که آنها بهزودی او را میکشند و خداوند خوارشان میسازد و زیر [[سلطه]] (ناکسان) قرارشان میدهد. و این سخنان را با صراحت بیان و تکرار میفرماید. | |||
[[امام علی بن الحسین]]{{ع}} گوید: «با حسین{{ع}} برون رفتیم و او در هیچ منزلی فرود نیامد و از هیچ مکانی حرکت نکرد مگر آنکه از [[یحیی بن زکریا]] سخن گفت و کشتهشدنش را یادآور شد و یک [[روز]] گفت: «از [[پستی]] [[دنیا]] نزد خداست که سر یحیی بن زکریا به بدکارهای از بدکاران [[بنی اسرائیل]] [[هدیه]] میشود!»<ref>ارشاد مفید، ص۲۳۶؛ اعلام الوری، ص۲۱۸.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۵.</ref>. | |||
==[[برخورد امام]]{{ع}} با [[حر]]== | |||
امام{{ع}} به حرکت خود ادامه داد تا در «[[شراف]]»<ref>فاصله «شراف» تا «واقصه» دو میل است و در آنجا سه چاه بزرگ است.</ref> فرود آمد و هنگام [[سحر]] به جوانانش فرمود آب بردارند و بیشتر بردارند. | |||
حسین{{ع}} از [[شراف]] گذشت و [[روز]] که به نیمه رسید ناگهان مردی از یارانش ندای [[تکبیر]] سر داد. [[امام]] به او فرمود: «برای چه تکبیر گفتی؟» گفت: «نخلستانها را دیدم!» دو نفر از [[بنی اسد]] گفتند: در این [[سرزمین]] هرگز نخلی وجود ندارد! حسین{{ع}} فرمود: پس چیست؟ گفتند: به [[گمان]] ما پیشتازان [[سپاه]] دشمناند. فرمود: | |||
من نیز چنین میبینم و به آن دو گفت: «آیا در اینجا [[پناهگاه]] بلندی هست که بدان [[پناه]] ببریم و آن را پشت سر خود قرار دهیم و با این سپاه از یکسوی روبرو شویم؟» گفتند: آری، این «ذو حسم» در کنار شماست. از سمت چپ بهسوی آن میروی و اگر پیش از سپاه بدانجا برسی همان است که میخواهی. امام{{ع}} به سوی آنجا روان شد و به اندک زمانی سپاه [[دشمن]] هویدا شدند و در ردیف آنها قرار گرفتند. ولی حسین{{ع}} بر ایشان پیشی گرفت و به [[کوه]] رسید و فرود آمد. | |||
[[سپاهیان]] که هزار نفر بودند با فرماندهشان [[حر بن یزید]] در اثنای ظهر آمدند و فراروی حسین و یارانش صف کشیدند. حسین{{ع}} به [[یاران]] و جوانانش فرمود: «این گروه را آب دهید و از آب سیرابشان کنید! و مرکبهایشان را نیز آب بچشانید!» آنان نیز آبشان دادند تا [[سیراب]] شدند. سپس سینیها و ظروف و طشتها را پر آب میکردند و پیش اسبی مینهادند و چون سه بار یا چهار بار یا پنج بار میمکید از پیش او برمیداشتند و فراروی اسب دیگر میگذاشتند تا همه اسبها آب خوردند. علی بن طعان [[محاربی]] گوید: من آخرین نفر از [[سپاه حر]] بودم که رسیدم. حسین{{ع}} که شدت [[تشنگی]] من و اسبم را دید گفت: «راویه، یعنی مرکبت را بخوابان» راویه در زبان من به معنای [[مشک]] آب بود (لذا چیزی نفهمیدم) دوباره گفت: «برادرزاده! مرکب را بخوابان» او را خوابانیدم. گفت: | |||
بنوش. من تا شروع به [[نوشیدن]] میکردم آب از [[مشک]] فرو میریخت. حسین گفت: لبۀ مشک را لوله کن. گوید: من [[سرگردان]] شدم و نمیدانستم چه کنم که حسین برخاست و آن را لوله کرد و من نوشیدم و مرکبم را نیز نوشانیدم<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۷؛ تاریخ ابن اثیر، ج۴، ص۹ – ۲۱؛ تاریخ ابن کثیر، ج۸، ص۱۷۲ – ۱۷۴؛ اخبار الطوال دینوری، ص۲۴۸ – ۲۵۳؛ انساب الأشراف، ص۱۶۹ – ۱۷۶؛ ارشاد مفید، ص۲۰۵ – ۲۱۰؛ اعلام الوری، ص۲۲۹ - ۲۳۱. ما عبارت کتاب طبری را برگزیدیم و فشردهاش را آوردیم.</ref>. | |||
مؤلف گوید: آیا پژوهشگر [[نهضت امام]]{{ع}} علتی برای این [[اقدام]] شگفتآور نمییابد؟ اینکه [[امام]]{{ع}} هزار سوار را با مرکبهای آنها [[سیراب]] کند و پیش از آن به [[یاران]] و جوانانش بفرماید تا آب بردارند و بیشتر بردارند؟! آیا ممکن نیست که [[امام حسین]]{{ع}} در این مورد خاص از جدش [[رسول خدا]]{{صل}} خبرهایی شنیده باشد، خبرهایی که [[پیامبر]]{{صل}} از [[علام الغیوب]] دریافت کرده بود؟ [[طبری]] و دیگران گویند: [[حر]] به دستور [[حصین بن نمیر]] با هزار سوار از [[قادسیه]] آمده بود. چون [[عبیدالله بن زیاد]] با شنیدن خبر حرکت حسین{{ع}} دستور داد تا حصین بن نمیر که [[فرمانده]] نظمیهاش بود حرکت کند و در قادسیه [[اردو]] بزند و فاصله «[[قطقطانه]]» تا «خفان» را دیدهبان بگذارد. و حصین حر را برای مقابله با حسین فرستاد. حر پیوسته در کنار حسین بود تا وقت [[نماز ظهر]] فرارسید و حسین مؤذنش را فرمود [[اذان]] بگوید و او اذان گفت و حسین فراروی آنها قرار گرفت و [[حمد]] و ثنای [[خدا]] بهجای آورد و گفت: «ای [[مردم]]! این عذر من نزد خدا و نزد شماست. من بهسوی شما نیامدم تا آنگاه که نامههایتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و یکصدا گفتند: «به سوی ما بیا که ما را امامی نیست، شاید [[خداوند]] بهوسیله تو ما را بر مسیر [[هدایت]] مجتمع گرداند» حال اگر بر همان که بودید هستید، من آمدهام. اکنون اگر [[عهد]] و پیمانی که مایه اطمینانم گردد به من بسپارید وارد [[شهر]] شما میشوم و اگر چنین نکردید و ورودم را نپسندیدید، از شما روی گردانده و بدانجا که آغاز کردم بازمیگردم». | |||
[[راوی]] گوید: [[مردم]] [[سکوت]] کردند و به [[مؤذن]] گفتند: اقامه بگو و او اقامه گفت و حسین به [[حر]] گفت: «آیا میخواهی با همراهانت [[نماز]] بگزاری؟» گفت: «نه، بلکه شما نماز میگزارید و ما به نماز شما [[اقتدا]] میکنیم» و حسین با آنها نماز گزارد. | |||
سپس وارد [[خیمه]] خود شد و یارانش نزد او جمع شدند و حر نیز به جایگاهش رفت و وارد خیمه خود شد و گروهی از یارانش نزد او رفتند و سپاهیانش نیز بازگشتند و در صفهای پیشین خود جای گرفتند و هریک از آنها عنان مرکب خود را گرفت و در سایهاش نشست تا عصر فرا رسید و حسین دستور داد تا برای حرکت آماده شوند و بعد بیرون آمد و به منادیاش فرمود تا برای [[نماز عصر]] [[اذان]] و اقامه بگوید و پیش رفت و با آن [[جماعت]] نماز گزارد و [[سلام]] داد و رو به سوی آنها کرد و [[حمد]] و ثنای [[خدا]] به جای آورد و گفت: | |||
«اما بعد، ای مردم! شما اگر بپرهیزید و [[حق]] را برای اهلش (به رسمیت) بشناسید، خدا را خشنودتر میکند، و ما [[اهل البیت]] برای [[ولایت]] و [[رهبری]] بر شما از این مدعیانی که به ناروا با [[ستم]] و [[تجاوز]] بر شما [[حکومت]] میکنند بسی سزاوارتریم. حال اگر ما را نمیپسندید و حق ما را (به رسمیت) نمیشناسید و نظر شما برخلاف آن چیزی است که در نامههایتان نوشتید و به فرستادگانتان گفتید، از شما منصرف گردم!». | |||
حر گفت: «به خدا [[سوگند]] ما از این [[نامهها]] که میگویی بیخبریم!». | |||
حسین گفت: «ای [[عقبة بن سمعان]]!<ref>در انساب الاشراف، ص۲۰۵، شرححال امام حسین{{ع}} گوید: عقبة بن سمعان، خادم رباب مادر سکینه دختر حسین{{ع}} است.</ref> آن دو خورجین را که حاوی نامههای آنهاست بیرون بیاور» و او خورجینهای انباشته از [[نامهها]] را بیرون آورد و فراروی آنها پخش کرد. | |||
[[حر]] گفت: «ما از آن کسانی نیستیم که به تو [[نامه]] نوشتند، بلکه مأموریم تا هرگاه تو را دیدیم از تو جدا نگردیم تا نزد [[عبیدالله بن زیاد]] ببریم» حسین گفت: «[[مرگ]] به تو نزدیکتر از آن است» سپس به یارانش فرمود: «برخیزید و سوار شوید» آنها سوار شدند و ایستادند تا زنانشان نیز سوار شوند، آنگاه به یارانش فرمود: | |||
«بازمیگردیم!» و چون خواستند تا بازگردند، [[سپاهیان]] حر مانع شدند و حسین به حر گفت: «مادرت به عزایت بنشیند، چه میخواهی؟» حر گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] اگر دیگری، جز تو، این سخن را به من گفته بود و حال کنونی تو را داشت، پاسخش را، در به [[عزا]] نشستن مادرش، به عینه میدادم، هر که بود، بود. ولی به خدا سوگند! من [[حق]] ندارم نام مادرت را جز به بهترین وجه ممکن بر زبان آورم!» حسین به او گفت: «پس چه میخواهی؟» حر گفت: «به خدا سوگند میخواهم تو را نزد عبیدالله بن زیاد ببرم» حسین گفت: «به خدا سوگند از تو [[پیروی]] نمیکنم» حر گفت: «من هم به خدا سوگند رهایت نمیکنم» و این سخنان را سه بار تکرار کردند و چون [[گفتوگو]] بسیار شد، حر به او گفت: «من [[مأمور]] [[جنگ]] با تو نیستم فقط مأمورم از تو جدا نشوم تا به کوفهات ببرم، حال اگر نمیپذیری، راهی را برگزین که نه به کوفهات ببرد و نه به مدینهات بازگرداند، راهی جدای از خواسته من و تو، تا من به [[ابن زیاد]] نامه بنویسم و تو به [[یزید بن معاویه]]، اگر خواستی، یا به عبیدالله بن زیاد، اگر مایل بودی، شاید خدا با این کار مرا [[عافیت]] بخشد و به چیزی از کار تو [[مبتلا]] نگردم» و راه سومی را نشان داد و گفت: از این طرف برو، و از راه «[[عذیب]]» و «[[قادسیه]]» به سمت چپ روی آورد. حسین با [[یاران]] خود میرفت و [[حر]] او را [[همراهی]] میکرد. | |||
و چون به «[[بیضه]]» رسیدند، حسین{{ع}} یاران خود و یاران حر را مخاطب قرار داد و [[حمد]] و ثنای [[خدا]] بهجای آورد و گفت: «ای [[مردم]]! [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: «هرکس [[حاکم]] [[ستمگری]] را ببیند که حرامهای خدا را [[حلال]]، [[پیمان]] خدا را شکسته، با [[سنت رسول خدا]]{{صل}} [[مخالفت]] و با [[بندگان خدا]] به [[گناه]] و [[تجاوز]] [[رفتار]] میکند، و (این شخص) با هیچ فعل و قولی به مخالفتش برنخیزد، بر خداست که وی را به جایگاه او وارد نماید! [[آگاه]] باشید که این [[جماعت]] ملازم [[طاعت شیطان]]، و تارک [[طاعت]] [[رحمان]] شدند. [[فساد]] را آشکار، حدود را تعطیل، [[بیت المال]] را [[مصادره]]، [[حرام]] خدا را حلال و حلالش را حرام کردند؛ و من برای مخالفت (با اینان) سزاوارترینم، بهویژه که نامههای شما به من رسید و فرستادگانتان با بیعتتان به نزد من آمدند که نه تسلیمم کنید و نه تنهایم گذارید. حال اگر بر [[بیعت]] خویش [[استوار]] بمانید به [[رشد]] خود میرسید، که من حسین پسر علی و پسر [[فاطمه دخت رسول خدا]]{{صل}} هستم. جانم با [[جان]] شما، و خانوادهام با [[خانواده]] شما برابر است، و شما میتوانید از من [[الگو]] بگیرید. اما اگر چنین نکردید و پیمانتان را شکستید و بیعتم را از دوشتان برداشتید، به جانم [[سوگند]] این کار شما تازگی ندارد، که آن را با پدرم و برادرم و پسر عمویم مسلم نیز انجام دادید؛ براستی [[فریب]] خورده کسی است که فریب شما را بخورد! پس [[سود]] خود از دست دادید و بهرۀ خود تباه ساختید. آری، هرکس [[نقض پیمان]] کند تنها بر [[زیان]] خود نقض میکند، و [[خداوند]] بزودی از شما بینیازم گرداند. {{متن حدیث|وَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ}}». | |||
و نیز، در «[[ذی حسم]]» [[خطبه]] خواند و [[حمد]] و ثنای [[خدا]] بهجای آورد و گفت: | |||
«آنچه را که بر ما نازل شده بهخوبی میبینید، براستی که [[دنیا]] وارونه و بدمنظر و [[زشت]] گردیده است؛ معروفش دگرگون و در هم شکسته و بیمقدار گشته و تهماندهاش زیستنی نکبتزای همچون زیستگاه خشکیده بیبروبار! آیا نمیبینید که به [[حق]] عمل نمیشود و از [[باطل]] [[نهی]] نمیگردد؟! حقا که [[مؤمن]] باید آرزوی [[لقاء الله]] کند! و من [[مرگ]] را جز [[سعادت]] و [[زندگی]] با [[ستمگران]] را جز ملالت نمیبینم». | |||
بناگاه «[[زهیر بن قین]]» برخاست و رو به [[یاران امام]]{{ع}} کرد و گفت: «شما سخن میگوئید یا من بگویم؟» گفتند: نه تو بگو. زهیر حمد و ثنای خدا بهجای آورد و گفت: «خدایت [[هدایت]] کند یابن [[رسول الله]]! سخنان شما را شنیدیم. به خدا [[سوگند]] اگر دنیا برای ما [[جاودانه]] بود و ما در آن پاینده، و جدایی از آن تنها در [[یاری]] و همراهیات بود، ما [[قیام]] و [[اقدام]] با تو را بر زیستن در آن ترجیح میدادیم» [[امام]]{{ع}} برای او [[دعا]] کرد و پاسخ [[نیکی]] به او داد. | |||
در این هنگام [[حر]] در کنار امام{{ع}} قرار گرفت و گفت: «ای حسین! خدای را به یاد آر و خود را به کشتن مده که من میبینم اگر بجنگی با تو میجنگند و اگر به [[جنگ]] کشیده شدی یقیناً کشته میشوی!» حسین{{ع}} به او گفت: «مرا از مرگ میترسانی؟! آیا با کشتن من به [[هدف]] خود میرسید؟! نمیدانم به تو چه بگویم! ولی همان را میگویم که آن مرد [[اوسی]] - هنگامیکه قصد یاری [[رسول خدا]]{{صل}} را داشت - به پسر عمویش گفت؛ آنگاه که از او پرسید: کجا میروی تو کشته میشوی؟! گفت: | |||
میروم، که مرگ بر [[جوانمرد]] [[ننگ]] نیست. | |||
هرگاه [[نیت]] حق کند و مؤمنانه بجنگد | |||
و در راه مردان [[صالح]] [[جانبازی]] کند | |||
و از نابود شدۀ [[فریبکار]] ذلتپذیر جدا گردد. | |||
حر با شنیدن این سخنان از آن حضرت جدا شد و با [[یاران]] خود از یک طرف و حسین از طرف دیگر به راه ادامه دادند تا به «[[عذیب الهجانات]]» رسیدند و متوجه شدند که چهار سوار از سمت [[کوفه]] بهسوی آنها میآیند و اسب [[هلال بن نافع]] را یدک میکشند و راهنمای آنها «[[طرماح بن عدی]]» بر مرکب خود نشسته و میگوید: | |||
ای مرکب من! از راندنم میندیش | |||
و بکوش که پیش از [[طلوع فجر]] | |||
به بهترین سواران و [[برترین]] مسافران برسی | |||
تا به [[زیور]] [[کریم]] کریمان مفتخر گردی | |||
آن [[بزرگوار]] آزادۀ سینه گشاده | |||
که [[خدا]] برای بهترین کارش آورده | |||
و در آنجا برای همیشه جاودانش میدارد. | |||
[[راوی]] گوید: هنگامیکه نزد حسین{{ع}} رسیدند این ابیات را برای او خواندند و او گفت: «من امیدوارم که آنچه خدا برای ما خواسته، خیر باشد، کشته شویم یا [[پیروز]] گردیم». | |||
در اینجا [[حر بن یزید]] بهسوی آنها رفت و به حسین{{ع}} گفت: «این تازه واردان [[اهل]] کوفهاند و از کسانی نیستند که با تو آمدهاند؛ لذا من بازداشتشان میکنم یا بازشان میگردانم» [[امام]]{{ع}} به او فرمود: «من بدانچه از خود [[حمایت]] میکنم از آنها نیز حمایت میکنم. اینها [[یاران]] و مددکاران مناند و تو با من [[عهد]] کردی که تا رسیدن [[نامه ابن زیاد]]، به هیچروی [[مزاحم]] من نشوی» [[حر]] گفت: «آری، ولی با تو نمیآیند». | |||
فرمود: «اینان یاران مناند و به منزله کسانی هستند که با من آمدند، حال اگر به تمامیت پیمانی که بین ماست [[وفاداری]]، بدان عمل میکنی وگرنه با تو [[مبارزه]] میکنم». حر (که چنین دید) آنها را رها کرد. آنگاه امام{{ع}} بدانها گفت: «از حال [[مردم کوفه]] بگویید» [[مجمع بن عبدالله]] عائدی که یکی از آن چهار نفر بود گفت: | |||
«اما اشراف [[مردم]] که رشوههاشان انبوه، توبرههاشان انباشته، دوستیشان جلب و خیرخواهیشان [[ناب]] و کانالیزه میگردد؛ پس آنها [[دشمن]] یکپارچه تو هستند. اما سایر مردم، دلشان بهسوی تو میکشد ولی شمشیرشان فردا بر تو فرود آید!» | |||
حسین{{ع}} فرمود: «به من بگوئید آیا از فرستاده من به کوفه خبری دارید؟». | |||
گفتند: چه کس بود؟ فرمود: «[[قیس بن مسهر صیداوی]]» گفتند: آری، [[حصین بن نمیر]] او را دستگیر کرد و نزد [[ابن زیاد]] فرستاد و او دستورش داد تا تو و پدرت را [[لعن]] کند، ولی او بر تو و پدرت [[درود]] فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و [[مردم]] را به [[یاری]] تو فراخواند و از آمدنت باخبرشان ساخت و ابن زیاد [[فرمان]] داد تا از بلندای قصر به زیرش افکنند. ناگهان چشم حسین{{ع}} گریان شد و اشکش فروریخت و این [[آیه]] را [[تلاوت]] کرد: {{متن قرآن|فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا}}<ref>«برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.</ref> و گفت: «خدایا! [[بهشت]] را فرودگاه ما بگردان و ما و آنها را در قرارگاه رحمتت و پاداشهای ذخیرهات گرد هم آور». | |||
سپس «[[طرماح بن عدی]]» نزدیک حسین{{ع}} شد و به او گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] من چنان میبینم که کسی با تو همراه نیست، و اگر تنها همین سپاهی که مراقب توست با تو بجنگد کفایت میکند، حال آنکه من یک [[روز]] پیش از خروجم از [[کوفه]]، در بیرون [[شهر]]، [[جماعت]] انبوه و به هم فشردهای را دیدم که همانند آن تا به حال دیده نشده بود و چون پرسیدم گفتند: اینها آماده شدهاند تا بهسوی حسین بروند. اکنون به خدایت سوگند میدهم اگر میتوانی یک گام هم بهسوی آنها برمدار، و اگر میخواهی وارد شهری شوی و در [[پناه]] خدا تصمیم جدیدی بگیری با من بیا تا تو را به منطقه سوق الجیشی [[سرزمین]] خودمان به نام «أجأ» ببرم که به خدا سوگند ما در آنجا از [[پادشاهان]] «[[غسان]]» و «[[حمیر]]» و «[[نعمان بن منذر]]» و از هر [[ستمگری]] دیگر در [[امان]] بودیم، و به خدا سوگند هرگز [[ذلیل]] و [[خوار]] نشدیم. من با تو میآیم تا در آنجا فرودت آوردم و سپس به دنبال مردان «أجأ» و «سلمی» از [[قبیله]] «طی» بفرستیم که به [[خدا]] [[سوگند]]، در کمتر از ده [[روز]]، سواره و پیاده قبیله «طی» همگی بهسوی تو میآیند. آنگاه هرچه خواستی نزد ما بمان، و اگر حادثهای نگرانت کرد من [[تعهد]] میکنم که بیست هزار [[رزمنده]] طائی فرارؤیت [[شمشیر]] بزنند. آری، به خدا سوگند تا آنگاه که یک دیدهبان آنها باقی است، به شما دسترسی نخواهد بود» [[امام]]{{ع}} به او فرمود: «[[خداوند]] به تو و قومت جزای خیر دهد. بین ما و این [[قوم]] قراری است که نمیتوانیم آن را ندیده بگیریم و نمیدانیم سرانجام آن به کجا میکشد». | |||
حسین{{ع}} به حرکت ادامه داد تا به «[[قصر بنی مقاتل]]» رسیدند و فرود آمدند و در آنجا خیمهای افراشته دیدند. پرسید: این [[خیمه]] از کیست؟ گفتند: از «[[عبیدالله بن حر جعفی]]» است. فرمود: نزد [[منش]] بخوانید. و به دنبال او فرستاد و فرستاده به او گفت: [[حسین بن علی]] تو را میطلبد. [[عبیدالله بن حر]] گفت: {{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}: به خدا سوگند من تنها بدان خاطر از [[کوفه]] بیرون زدم که خوش نداشتم حسین که وارد میشود در آنجا باشم! به خدا سوگند نمیخواهم او را ببینم و مرا ببیند! فرستاده بازگشت و ماجرا را بازگفت. حسین{{ع}} خود پاپوش بهپا کرد و بر خاست و بهسوی او آمد و وارد شد و [[سلام]] کرد و نشست و او را [[دعوت]] به [[قیام]] و [[همراهی]] با خویش نمود. عبیدالله سخنان خود را تکرار کرد. امام{{ع}} به او فرمود: «اگر ما را [[یاری]] نمیکنی از خدا بترس و با [[دشمنان]] ما مباش که به خدا سوگند هرکس فریاد ما را بشنود و یاریمان نکند هلاک میگردد» عبیدالله گفت: | |||
«اما این کار هرگز نخواهد شد - انشاءالله» - و حسین{{ع}} از نزد او برخاست و به جایگاه خویش بازآمد. | |||
مؤلف گوید: شاید پژوهشگر قیام حسین{{ع}} در بررسی ابتدایی خویش، در این موضعگیری [[امام]]{{ع}} با موضع دیگرش در ایستگاه «زباله» نوعی تناقض ببیند، که امام{{ع}} در آنجا اطرافیان خود را پراکنده ساخت و در اینجا در پی [[همراهی]] «[[عبیدالله بن حر]]» برآمد و پیش از آن «[[زهیر بن قین]]» را جذب کرد و از غیر آن دو نیز برخی را تنها و برخی را گروهی به [[یاری]] خویشطلبید! ولی اگر خطابههای امام و سخنان او را که در جایگاههای مختلف با مخاطبان گوناگون ایراد شده مورد توجه و دقت قرار دهد، درمییابد که امام{{ع}} به دنبال یارانی است که زیر لوای او گردهم آیند و برای «[[امر به معروف و نهی از منکر]]» با او [[بیعت]] کنند و بیعت با [[پیشوایان]] [[کفر]] و [[ضلالت]] همچون «یزید» را [[انکار]] نمایند. امام{{ع}} برای اهداف بلند خود، یارانی اینگونه میجست، [[یاران]] و [[انصاری]] که در برابر [[فریب]] [[دنیا]] [[مقاوم]] و [[استوار]] باشند و با [[حاکمیت]] [[بیداد]] درگیر شوند تا در این راه کشته گردند!<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۸۶.</ref>. | |||
==آببرداری [[مجدد]]== | |||
[[طبری]] و دیگران از قول «[[عقبة بن سمعان]]» گویند: حسین{{ع}} در انتهای شب دستور داد آب بردارند و سپس [[فرمان]] حرکت داد. گوید: هنگامیکه از «[[قصر بنی مقاتل]]» دور شدیم و مدتی به راه ادامه دادیم، حسین{{ع}} لحظهای به [[خواب]] رفت و بیدار شد و گفت: «{{متن قرآن|إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ}}، {{متن حدیث|وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ}}» و این جمله را دو یا سه بار تکرار کرد. گوید: در این حال پسرش «[[علی بن الحسین]]» سواره نزد او رفت و گفت: «پدر [[جان]]: فدایت گردم، چه شد که [[حمد]] [[خدا]] گفتی و [[استرجاع]] کردی؟» فرمود: | |||
«پسرم! من لحظهای به خواب رفتم و سواری بر من ظاهر شد و گفت: «این [[قوم]] میروند و [[مرگ]] آنها را دنبال میکند» و من دانستم که این جانهای ماست که مرگشان را به ما مینمایند» علی بن الحسین گفت: «پدر جان! خدایت هیچگونه [[بدی]] ننماید مگر ما بر [[حق]] نیستیم؟» فرمود: «چرا، [[سوگند]] به آنکه [[بندگان]] بهسوی او بازمیگردند، ما بر حقیم» گفت: «پدر [[جان]]! پس ما را چه باک که بر [[حق]] میمیریم» [[امام]]{{ع}} فرمود: «خدایت [[پاداش]] خیر دهد؛ بهترین پاداشی که یک فرزند [[شایسته]] از پدر خود میگیرد»<ref>مصادر این بخش همچنان همان مصادر پیشین است که در ابتدای فصل: «روبرو شدن امام{{ع}} با حر» آوردیم: تاریخ طبری، ابن اثیر، ابن کثیر و...</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ترجمه معالم المدرستین]] ج۳، ص ۹۵.</ref>. | |||
== منابع == | == منابع == |