←سلمان و دوستی
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱۳۳: | خط ۱۳۳: | ||
این توصیه [[نامه]] را [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} به فرمان [[رسول خدا]]{{صل}} نوشت و سلمان، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[عمار]]، [[بلال]] و جماعتی بر آن [[گواه]] شدند<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب، ج۱، ص۹۷؛ طبقات المحدثین باصفهان، عبدالله بن حبان، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۰-۲۷۱.</ref> | این توصیه [[نامه]] را [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} به فرمان [[رسول خدا]]{{صل}} نوشت و سلمان، [[ابوذر]]، [[مقداد]]، [[عمار]]، [[بلال]] و جماعتی بر آن [[گواه]] شدند<ref>مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب، ج۱، ص۹۷؛ طبقات المحدثین باصفهان، عبدالله بن حبان، ج۱، ص۲۳۲.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۰-۲۷۱.</ref> | ||
==سلمان و [[دوستی]]== | ==[[سلمان]] و [[دوستی]] با [[جوان]] باتقوا== | ||
سلمان در [[کوفه]] عبورش به بازار آهنگران افتاد، [[جوانی]] را دید که نعره کشید و افتاد و بیهوش شد، [[مردم]] اطرافش جمع شدند، به سلمان گفتند: مثل اینکه این [[جوان]] حالت حمله دارد ممکن است دعایی در گوش او بخوانی تا شاید بهبودی یابد، سلمان جلو آمد و جوان هم هشیار شد، جوان که [[اجتماع]] مردم را دید و فهمید که چه [[خیال]] کردهاند، رو به سلمان نمود و گفت: این طوری که این مردم درباره من خیال میکنند نیست، بلکه عبورم به آهنگرها افتاد و از [[مشاهده]] کوبیدن میلههای آهنی به یاد این [[آیه]] افتادم: {{متن قرآن|وَلَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِيدٍ}}<ref>«و گرزهایی آهنین برای (عذاب) آنان (آماده) است» سوره حج، آیه ۲۱.</ref> از [[ترس]] [[عذاب]] [[پروردگار]] [[عقل]] از سرم کوچ کرد و چنین حالی به من رخ داد. سلمان از او خوشش آمد و با وی طرح [[دوستی]] ریخت، علاقهاش در [[دل]] [[سلمان]] زیاد شد و همواره از او [[دلجویی]] میکرد، تا آنکه چند [[روز]] او را ندید، جویای احوالش شد، گفته شد مریض است، به همراهان پیشنهاد کرد لازم است از او [[عیادت]] کنم، وقتی به بالین [[بیمار]] رسیدند که در حال [[جان]] دادن بود، سلمان گفت: ای [[فرشته]] [[موکل]] بر قبض [[ارواح]]، نسبت به [[برادر]] ایمانیام [[مدارا]] کن<ref>{{عربی|"يَا مَلَكَ اَلْمَوْتِ اُرْفُقْ بِأَخِي"}}</ref> ، عزراییل گفت: با همه [[مؤمنان]] مهربانم<ref>{{عربی|إِنِّي بِكُلِّ مُؤْمِنٍ رَفِيقٌ}}؛ اختیار معرفة الرجال، شیخ طوسی، ج۱، ص۷۲؛ الامالی، شیخ مفید، ص۱۳۶.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۲.</ref> | سلمان در [[کوفه]] عبورش به بازار آهنگران افتاد، [[جوانی]] را دید که نعره کشید و افتاد و بیهوش شد، [[مردم]] اطرافش جمع شدند، به سلمان گفتند: مثل اینکه این [[جوان]] حالت حمله دارد ممکن است دعایی در گوش او بخوانی تا شاید بهبودی یابد، سلمان جلو آمد و جوان هم هشیار شد، جوان که [[اجتماع]] مردم را دید و فهمید که چه [[خیال]] کردهاند، رو به سلمان نمود و گفت: این طوری که این مردم درباره من خیال میکنند نیست، بلکه عبورم به آهنگرها افتاد و از [[مشاهده]] کوبیدن میلههای آهنی به یاد این [[آیه]] افتادم: {{متن قرآن|وَلَهُمْ مَقَامِعُ مِنْ حَدِيدٍ}}<ref>«و گرزهایی آهنین برای (عذاب) آنان (آماده) است» سوره حج، آیه ۲۱.</ref> از [[ترس]] [[عذاب]] [[پروردگار]] [[عقل]] از سرم کوچ کرد و چنین حالی به من رخ داد. سلمان از او خوشش آمد و با وی طرح [[دوستی]] ریخت، علاقهاش در [[دل]] [[سلمان]] زیاد شد و همواره از او [[دلجویی]] میکرد، تا آنکه چند [[روز]] او را ندید، جویای احوالش شد، گفته شد مریض است، به همراهان پیشنهاد کرد لازم است از او [[عیادت]] کنم، وقتی به بالین [[بیمار]] رسیدند که در حال [[جان]] دادن بود، سلمان گفت: ای [[فرشته]] [[موکل]] بر قبض [[ارواح]]، نسبت به [[برادر]] ایمانیام [[مدارا]] کن<ref>{{عربی|"يَا مَلَكَ اَلْمَوْتِ اُرْفُقْ بِأَخِي"}}</ref> ، عزراییل گفت: با همه [[مؤمنان]] مهربانم<ref>{{عربی|إِنِّي بِكُلِّ مُؤْمِنٍ رَفِيقٌ}}؛ اختیار معرفة الرجال، شیخ طوسی، ج۱، ص۷۲؛ الامالی، شیخ مفید، ص۱۳۶.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[سلمان فارسی - عباسی (مقاله)|مقاله «سلمان فارسی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۲۷۲.</ref> | ||