ابوسفیان بن حرب در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - 'محل' به 'محل'
بدون خلاصۀ ویرایش
جز (جایگزینی متن - 'محل' به 'محل')
خط ۱۰۵: خط ۱۰۵:
[[پیامبر اسلام]]{{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین [[راه]] مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند و ترجیح می‌دادند کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.
[[پیامبر اسلام]]{{صل}} با ۳۱۳ نفر که تقریبا مجموع مسلمانان [[مبارز]] [[اسلام]] را در آن [[روز]] تشکیل می‌دادند، به نزدیکی [[سرزمین]] [[بدر]]، بین [[راه]] مکه و [[مدینه]] رسیده بود که خبر حرکت [[سپاه قریش]] به ایشان رسید. در این هنگام پیامبر{{صل}} با [[یاران]] خود [[مشورت]] کرد که آیا به تعقیب کاروان ابوسفیان و [[مصادره]] [[اموال]] کاروان بپردازد و یا برای مقابله با سپاه قریش آماده شود. جمعی مقابله با [[سپاه]] [[دشمن]] را ترجیح دادند ولی گروهی این کار را نمی‌پسندیدند و ترجیح می‌دادند کاروان را تعقیب کنند. [[دلیل]] آنها هم این بود که ما به هنگام بیرون آمدن از مدینه به قصد مقابله با سپاه مکه نیامدیم و [[آمادگی]] رزمی برای درگیری با آنها نداریم، در حالی که آنها با [[پیش بینی]] [[قطعی]] و آمادگی کافی برای [[جنگ]]، به سوی ما می‌آیند.


دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر{{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کردند قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای تحقیق فرستادند، اما به زودی فهمیدند جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]]{{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا [[محل]] کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد و به بت‌های بزرگ "[[لات]]" و "[[عزی]]" قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.</ref>
دو دلی این گروه هنگامی افزایش یافت که معلوم شد نفرات دشمن تقریبا بیش از سه برابر نفرات مسلمانان و تجهیزات آنها چندین برابر تجهیزات مسلمانان است، ولی با این همه پیامبر{{صل}} نظر گروه اول را پسندید و [[دستور]] داد تا آماده حمله به سپاه دشمن شوند. هنگامی که دو سپاه با هم روبرو شدند، دشمن نتوانست [[باور]] کند مسلمانان با آن نفرات و تجهیزات کم به میدان آمده‌اند بلکه [[فکر]] می‌کردند قسمت مهم [[سپاه اسلام]] در جایی مخفی شده‌اند تا [[حمله]] خود را به طور [[غافل]] گیرانه شروع کنند. لذا شخصی را برای تحقیق فرستادند، اما به زودی فهمیدند جمعیت [[مسلمانان]] همان است که دیده بودند. از طرفی، جمعی از مسلمانان در [[وحشت]] و [[ترس]] فرو رفته بودند و [[اصرار]] داشتند [[مبارزه]] با این گروه [[عظیم]] که هیچ گونه موازنه‌ای بین مسلمانان با آنها وجود ندارد [[صلاح]] نیست، ولی [[پیامبر]]{{صل}} با این [[وعده الهی]] آنها را دلگرم ساخت و فرمود: "[[خداوند]]، به من [[وعده]] داده بر یکی از دو گروه [[پیروز]] خواهید شد، یا بر کاروان [[قریش]] یا بر [[لشکر]] شان و [[وعده خداوند]] [[تخلف]] ناپذیر است؛ به [[خدا]] [[سوگند]]، گویا محل کشته شدن [[ابوجهل]] و عده‌ای از سران قریش را با چشم خود می‌بینم". سپس به مسلمانان [[دستور]] داد در کنار [[چاه]] [[بدر]] فرود آیند ("بدر "، در اصل نام مردی از [[قبیله]] "[[جهینه]] " بود که چاهی را در آن [[سرزمین]] آماده کرد و بعدها آن چاه و آن سرزمین به نام سرزمین بدر و چاه بدر نامیده شد). در این هنگام [[ابوسفیان]] توانست خود را با قافله از منطقه خطر [[رهایی]] بخشد و از طریق ساحل دریا (دریای احمر) از [[بیراهه]] با [[عجله]] به سوی [[مکه]] بشتابد. او به وسیله قاصدی به لشکر قریش [[پیام]] داد که خدا کاروان شما را رهایی بخشید و من [[فکر]] می‌کنم مبارزه با [[محمد]] در این شرایط لزومی ندارد، چون دشمنانی دارد که حساب او خواهند رسید. ولی [[رئیس]] لشکر، ابوجهل، به این پیشنهاد تن در نداد و به بت‌های بزرگ "[[لات]]" و "[[عزی]]" قسم یاد کرد که ما نه تنها با آنها مبارزه می‌کنیم بلکه تا داخل [[مدینه]] آنها را تعقیب خواهیم کرد و اسیرشان می‌کنیم و به مکه می‌آوریم تا صدای این [[پیروزی]] به گوش تمام قبائل [[عرب]] برسد<ref>تفسیر نور الثقلین، شیخ حویزی، ج۲، ص۱۲۱-۱۳۶؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۴، ص۵۲۱-۵۲۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[صخر بن حرب بن‌امیه (مقاله)|مقاله «صخر بن حرب بن‌امیه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)| دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۴۴۰-۴۴۲.</ref>


==[[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری==
==[[ابوسفیان]] و گروگان‌گیری==
خط ۱۲۹: خط ۱۲۹:


==[[تهدید]] ابوسفیان==
==[[تهدید]] ابوسفیان==
در [[تفاسیر]] "[[مجمع البیان]]"، "[[قرطبی]]" و "[[روح المعانی]]" درباره [[شأن نزول]] [[آیه]]: {{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>، چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر{{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به [[محل]] مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر{{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر{{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]]{{صل}} با همراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.
در [[تفاسیر]] "[[مجمع البیان]]"، "[[قرطبی]]" و "[[روح المعانی]]" درباره [[شأن نزول]] [[آیه]]: {{متن قرآن|فَقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ وَحَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَاللَّهُ أَشَدُّ بَأْسًا وَأَشَدُّ تَنْكِيلًا}}<ref>"در راه خداوند نبرد کن! تو را جز به (وظیفه) خویش مکلّف نکرده‌اند و مؤمنان را (نیز به نبرد) ترغیب کن، باشد که خداوند سختی کافران را (از شما) باز دارد و خداوند سختگیرتر و سخت کیفرتر است" سوره نساء، آیه ۸۴.</ref>، چنین آمده است: هنگامی که ابوسفیان و [[لشکر]] قریش پیروزمندانه از میدان [[أحد]] بازگشتند، ابوسفیان با پیامبر{{صل}} قرار گذاشت که در موسم [[بدر]] صغری (یعنی بازاری که در ماه [[ذی القعده]] در [[سرزمین]] بدر تشکیل می‌شد) بار دیگر روبرو شوند. هنگامی که موعد مقرر فرا رسید، پیامبر{{صل}} [[مسلمانان]] را [[دعوت]] به حرکت به محل مزبور کرد، ولی جمعی از مسلمانان که خاطره تلخ [[شکست]] أحد را فراموش نکرده بودند، شدیدا از حرکت خودداری می‌نمودند. پس آیه فوق نازل شد و پیامبر{{صل}} مسلمانان را مجددا دعوت به حرکت کرد. در این موقع تنها هفتاد نفر در رکاب پیامبر{{صل}} حاضر شدند، ولی [[ابوسفیان]] بر اثر وحشتی که از روبرو شدن با [[سپاه اسلام]] داشت از حضور در آنجا خودداری کرد و [[پیامبر]]{{صل}} با همراهان، سالم به [[مدینه]] بازگشتند<ref>تفسیر نمونه، جمعی از نویسندگان، ج۴، ص۳۳.</ref>.


[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا را این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} اصحابش را، حتی کسانی که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد، هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیامدند. اتفاقا [[ابن حمام]] از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید، ابوسفیان ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>.
[[علی بن ابراهیم قمی]] این ماجرا را این گونه [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} اصحابش را، حتی کسانی که در [[جنگ احد]] جراحت برداشته بودند، با خود به حمراء الاسد برد. در بعضی از [[روایات]] آمده: آن [[حضرت]] کسانی را که در اُحد همراهش بودند، با خود برد، هر دو [[روایت]] به یک معنا اشاره دارد و رسول خدا{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد تا برای [[جهاد]] در [[بدر]] حرکت کنند؛ چون ابوسفیان اعلام [[جنگ]] داده بود، ولی [[شیطان]] هواداران انسی خود را وادار کرد در بین [[مردم]] بروند و آنان را از ابوسفیان بترسانند. شیطان‌های انسی به مردم گفتند: مبادا از جای خود تکان بخورید و حاضر به جنگ شوید؛ زیرا ابوسفیان لشکری جمع کرده که به هر جا وارد شوند، مثل [[شب]] روی [[زمین]] را سیاه می‌کنند و منتظرند همه شما را از پای درآورده و دار و ندارتان را [[غارت]] کنند. [[خدای تعالی]] مسلمانان را از [[تهدید]] آن شیطان‌ها [[حفظ]] کرد تا [[دعوت]] [[خدا]] و رسولش را پذیرفتند و با هر سرمایه‌ای که داشتند، برای جنگ حرکت کردند. با این [[فکر]] که اگر در بدر به ابوسفیان برخوردیم، چه بهتر، چون به همین منظور حرکت کرده‌ایم و اگر به او برنخوردیم، با سرمایه‌های خود از بازاری که همه ساله در بدر تشکیل می‌شود، جنس می‌خریم؛ چون در آن [[تاریخ]] در هر سال یک بار بازاری در بدر تشکیل می‌شد و مردم در آن موسم به بدر می‌آمدند و وسایل مورد نیاز خود را می‌خریدند و جنس خود را می‌فروختند. پس همین کار را کردند ولی در آن ایام، ابوسفیان و هوادارانش به بدر نیامدند. اتفاقا [[ابن حمام]] از کنار جمعیت مسلمانان گذشت. پرسید: اینها کیانند؟ آنها گفتند: [[رسول خدا]]{{صل}} و [[اصحاب]] او هستند که [[منتظر]] [[ابوسفیان]] و هواخواهان [[قریشی]] اویند. او از آنجا نزد [[قریش]] آمد و جریان را به اطلاع آنها رسانید، ابوسفیان ترسید و به [[مکه]] برگشت<ref>تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴-۱۲۶.</ref>.
خط ۱۷۶: خط ۱۷۶:
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، آنگاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".
وقتی هم پیمانان ابوسفیان که [[پیمان]] با [[رسول خدا]]{{صل}} را شکسته بودند، حاضر به جبران خطاهایشان نشدند، رسول خدا{{صل}} [[دستور]] داد تا مسلمانان برای [[جنگ]] با [[مردم]] [[مکه]] آماده شوند، آنگاه فرمود: "خدایا! [[چشم]] و گوش [[قریش]] را از کار ما بپوشان و از رسیدن [[اخبار]] ما به ایشان جلوگیری فرما تا ناگهانی بر سرشان بتازیم و قریش را در [[شهر]] شان مکه غافلگیر سازیم".


در [[زمان]] فتح مکه در [[سال هشتم هجری]]، رسول خدا{{صل}} [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با اینکه این [[محل]] نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]] [[عموی پیامبر]]{{صل}} با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد. عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] است".
در [[زمان]] فتح مکه در [[سال هشتم هجری]]، رسول خدا{{صل}} [[ابوذر غفاری]] را [[جانشین]] خود در [[مدینه]] قرار داد و ده [[روز]] از [[ماه رمضان]] گذشته بود که با ده هزار نفر [[لشکر]] از مدینه بیرون آمد. از این حضور، حتی یک نفر هم از [[مهاجر]] و [[انصار]] [[تخلف]] نکرد. [[نقل]] شده، هنگامی که رسول خدا{{صل}} و [[لشکر اسلام]] به "مر الظهران" رسیدند، با اینکه این محل نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت ایشان به کلی بی‌خبر بودند. در آن [[شب]] ابوسفیان، [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] از مکه بیرون آمدند تا خبری کسب کنند. از سوی دیگر، [[عباس]] [[عموی پیامبر]]{{صل}} با خود گفت: [[پناه]] به خدا! خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوه‌های مکه رسیده و کسی نیست تا به آنها خبری بدهد. به خدا اگر رسول خدا{{صل}} ناگهان بر سر قریش بتازد و با [[شمشیر]] وارد مکه شود، قریش نابود خواهد شد. عباس می‌گوید: "به خدا سوگند، در بین درختان اراک دور می‌زدم تا شاید کسی را ببینم که ناگهان صدای چند نفر را که با هم صحبت می‌کردند؛ شنیدم. وقتی خوب گوش دادم، صاحبان صدا را شناختم، آنها [[ابوسفیان بن حرب]]؛ [[حکیم بن حزام]] و [[بدیل بن ورقاء]] بودند. شنیدم [[ابوسفیان]] می‌گفت: به [[خدا]] [[سوگند]]، در هیچ شبی از عمرم چنین آتشی ندیده‌ام. بدیل در پاسخ گفت: "به نظر من این آتش‌ها از آن [[قبیله خزاعه]] است".


ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است که با لشکری به سوی شما آمده و شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند. ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا اینکه به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آنگاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
ابوسفیان گفت: "[[خزاعه]] [[پست‌تر]] از این هستند که چنین [[لشکر]] انبوهی فراهم بیاورند". من او را از صدایش شناختم و صدا زدم: ای [[أبا حنظله]]! همین که ابوسفیان صدایم را شنید، مرا [[شناخت]] و گفت: "[[ابا الفضل]]، تویی" گفتم: آری، او گفت: "لبیک! [[پدر]] و مادرم فدای تو باد، چه خبری آورده‌ای؟" گفتم: اینک [[رسول خدا]]{{صل}} است که با لشکری به سوی شما آمده و شما تاب [[مقاومت]] با آنها را ندارید، آنها ده هزار نفر هستند. ابوسفیان پرسید: پس می‌گویی چه کنم؟ گفتم: به همراه من بیا تا نزد آن [[حضرت]] برویم و از حضرت برایت [[امان]] بخواهم. به خدا قسم، اگر آن حضرت بر تو دست یابد، گردنت را می‌زند. ابوسفیان با من سوار استر شد و من با [[شتاب]] استر را به طرف رسول خدا{{صل}} راندم. از کنار هر آتشی رد می‌شدیم، [[اصحاب]] می‌گفتند: این فرد، عموی رسول خدا{{صل}} است که سوار بر استر آن حضرت شده است. تا اینکه به [[آتش]] [[عمر بن خطاب]] رسیدیم. او صدا زد: "ای اباسفیان! [[حمد]] خدای را، وقتی به تو دست یافتیم که هیچ پیمانی در بین ما نیست. آنگاه با [[عجله]] به طرف رسول خدا{{صل}} دوید. من نیز استر را به شتاب به طرف [[خیمه]] رسول خدا{{صل}} راندم. به طوری که [[عمر]] و استر من در جلو خیمه [[راه]] را بر یکدیگر بستند و بالأخره عمر زودتر داخل خیمه شد.
۲۱۸٬۱۴۸

ویرایش