←عمرو عاص و معاویه
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۶۳: | خط ۶۳: | ||
==[[عمرو عاص]] و [[معاویه]]== | ==[[عمرو عاص]] و [[معاویه]]== | ||
هنگامی که [[علی]]{{ع}} [[جریر بن عبدالله]] را برای [[بیعت گرفتن]] از معاویه به [[شام]] فرستاد، معاویه مردد شد که چه کند. پس | هنگامی که [[علی]]{{ع}} [[جریر بن عبدالله]] را برای [[بیعت گرفتن]] از معاویه به [[شام]] فرستاد، معاویه مردد شد که چه کند. پس موضوع را با برادرش [[عتبه]] در میان گذاشت، عتبه گفت: "مردم شام در [[انتقام]] از [[خون عثمان]] با تو موافقاند اگر عمرو عاص را با خود هم دست کنی به هدفت خواهی رسید و [[عمر]] و هم مردی [[دنیا]] [[دوست]] است، میتوانی دینش را از او بخری". معاویه نامهای به وی نوشت و او را از [[فلسطین]] به شام احضار کرد؛ عمرو عاص که [[هدف]] معاویه را [[درک]] کرد [آن را] با [[محمد]] و [[عبدالله]] (دو فرزندش) در میان گذاشت. عبدالله گفت: "پدر! [[پیامبر]]، هنگام مرگش از تو [[راضی]] بود و [[ابوبکر]] و عمر نیز مردند و از تو راضی بودند و موقع مرگ [[خلیفه سوم]] هم تو [[غایب]] بودی پس برای چند روزهای [[زندگی]] سابقه [[دینی]] خود را لکه دار نکن، مخصوصا به لحاظ اینکه [[خلافت]] به تو نمیرسد، منتهی میخواهی از حاشیه نشینان معاویه باشی و این آن [[ارزش]] را ندارد که دینت را از دست بدهی". | ||
ولی پسر دیگرش محمد اظهار داشت: "تو از بزرگان [[قریش]] هستی، چرا [[گوشهگیری]] [[اختیار]] کرده و سرت در میان سرها نباشد، برو دست به دست معاویه بده و [[مردم]] شام هم با شما در انتقام از خون عثمان هم صدا هستند و قطعا [[مقام]] بزرگی را تصاحب خواهی کرد". [[عمروعاص]] [[شب]] را تا صبح در [[فکر]] بود و اشعاری را زمزمه میکرد و در [[انتخاب]] [[خط مشی]] جدید خود میاندیشید. عبدالله که زمزمه [[پدر]] را میشنید با خود گفت: پیرمرد رفتنی شد. فردا اول وقت [[عمرو عاص]] به غلامش، وردان [[فرمان]] داد که وسیله حرکت به [[شام]] را آماده کن. وردان بار [[سفر]] را بست. دوباره [[عمر]] و گفت: "بار بگیر که از رفتن منصرف شدم. بار کن؛ بار بگیر؛ وردان بار کن؛ وردان بار بگیر؛ غلامش که خود یکی از افراد [[زیرک]] و به علاوه مرد شجاعی بود، گفت: "عمرو عاص! میخواهی بگویم که چگونه [[فکر]] میکنی؟" | ولی پسر دیگرش محمد اظهار داشت: "تو از بزرگان [[قریش]] هستی، چرا [[گوشهگیری]] [[اختیار]] کرده و سرت در میان سرها نباشد، برو دست به دست معاویه بده و [[مردم]] شام هم با شما در انتقام از خون عثمان هم صدا هستند و قطعا [[مقام]] بزرگی را تصاحب خواهی کرد". [[عمروعاص]] [[شب]] را تا صبح در [[فکر]] بود و اشعاری را زمزمه میکرد و در [[انتخاب]] [[خط مشی]] جدید خود میاندیشید. عبدالله که زمزمه [[پدر]] را میشنید با خود گفت: پیرمرد رفتنی شد. فردا اول وقت [[عمرو عاص]] به غلامش، وردان [[فرمان]] داد که وسیله حرکت به [[شام]] را آماده کن. وردان بار [[سفر]] را بست. دوباره [[عمر]] و گفت: "بار بگیر که از رفتن منصرف شدم. بار کن؛ بار بگیر؛ وردان بار کن؛ وردان بار بگیر؛ غلامش که خود یکی از افراد [[زیرک]] و به علاوه مرد شجاعی بود، گفت: "عمرو عاص! میخواهی بگویم که چگونه [[فکر]] میکنی؟" |