جز
←جابر و غزوه ذات الرقاعاز آن جهت به ذات الرقاع معروف است که در کنار کوهی که دارای قلههای سرخ و سیاه و سفیدست، اتفاق افتاد. پیامبر شب شنبه دهم محرم سال ۴۷ هجری از مدینه بیرون آمدند و روز یکشنبه که پنج روز از محرم باقی مانده بود به صرار (چاهی قدیمی که در سه میلی مدینه است) بازگشتند (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۹۵).
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱۴: | خط ۱۴: | ||
جابر میگوید: در [[روز]] اُحد بر بالین [[پدر]] آمده و او را کشته دیدم، در حالی که اعضای او را بریده بودند، ناراحت شده، [[گریه]] کردم. [[اصحاب]] مرا از گریه باز میداشتند ولی [[رسول خدا]] مرا [[نهی]] نکرد. لکن وقتی که عمهام گریه کرد، پیامبر{{صل}} به او فرمود: "چرا گریه میکنی، با آنکه [[ملائکه]] [[آسمان]] بر او سایه افکندهاند تا وقتی که او را برداشته، دفن کنید"<ref>مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۳، ص۲۹۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۳۲؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۸، ص۳۱ و ج۲۰، ص۱۳۱.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[جابر بن عبدالله انصاری (مقاله)|مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۱۰۵-۱۰۷.</ref> | جابر میگوید: در [[روز]] اُحد بر بالین [[پدر]] آمده و او را کشته دیدم، در حالی که اعضای او را بریده بودند، ناراحت شده، [[گریه]] کردم. [[اصحاب]] مرا از گریه باز میداشتند ولی [[رسول خدا]] مرا [[نهی]] نکرد. لکن وقتی که عمهام گریه کرد، پیامبر{{صل}} به او فرمود: "چرا گریه میکنی، با آنکه [[ملائکه]] [[آسمان]] بر او سایه افکندهاند تا وقتی که او را برداشته، دفن کنید"<ref>مسند احمد، احمد بن حنبل، ج۳، ص۲۹۸؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۲۳۲؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۱۸، ص۳۱ و ج۲۰، ص۱۳۱.</ref>.<ref>[[حبیب عباسی|عباسی، حبیب]]، [[جابر بن عبدالله انصاری (مقاله)|مقاله «جابر بن عبدالله انصاری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۲ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۲، ص:۱۰۵-۱۰۷.</ref> | ||
==جابر و [[غزوه ذات الرقاع]]<ref>از آن جهت به ذات الرقاع معروف است که در کنار کوهی که دارای قلههای سرخ و سیاه و سفیدست، اتفاق افتاد. پیامبر شب شنبه دهم محرم سال ۴۷ هجری از مدینه بیرون آمدند و روز یکشنبه که پنج روز از محرم باقی مانده بود به صرار (چاهی قدیمی که در سه میلی مدینه است) بازگشتند (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۹۵).</ref> | ==جابر و غزوه ذات الرقاع== | ||
{{اصلی|غزوه ذات الرقاع}} | |||
در یکی از سفرهایی که [[پیامبر]] و [[مسلمانان]] برای [[جهاد]] در حرکت بودند (در [[غزوه ذات الرقاع]]<ref>از آن جهت به ذات الرقاع معروف است که در کنار کوهی که دارای قلههای سرخ و سیاه و سفیدست، اتفاق افتاد. پیامبر شب شنبه دهم محرم سال ۴۷ هجری از مدینه بیرون آمدند و روز یکشنبه که پنج روز از محرم باقی مانده بود به صرار (چاهی قدیمی که در سه میلی مدینه است) بازگشتند (المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۹۵).</ref>)، [[جابر]] چون شتر [[ضعیف]] و لاغری داشت از قافله جهادگران عقب ماند و سرانجام آن حیوان از فرط خستگی خوابید و [[قدرت]] حرکت از او سلب شد، [[جابر]] به ناچار بالای سر شتر ایستاد و ناله میکرد و میاندیشید چه کند تا از میدان [[جنگ]] و [[جهاد]] باز نماند. | |||
[[جابر]] میگوید: در این بین [[پیامبر خدا]]{{صل}} که معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حرکت میکرد تا اگر احیاناً [[ناتوانی]] از قافله جا مانده به او مدد رساند ـ از دور صدای نالهام را شنید، همین که نزدیک رسید در آن [[تاریکی]] [[شب]] پرسید: تو کیستی؟ گفتم: من جابرم، [[پدر]] و مادرم فدایت ای [[رسول خدا]]{{صل}}. [[پیامبر]] فرمود: "چرا معطل و [[سرگردانی]]؟" عرض کردم: شترم از [[راه رفتن]] مانده است. حضرت فرمود: "آیا عصایی همراه داری؟" گفتم: بلی و [[عصا]] را به حضرت دادم. [[پیامبر]]، [[عصا]] را گرفت و به کمک آن، شتر را به حرکت درآورد و بعد او را خوابانید و به من فرمود: "سوار شو؟" [[جابر]] میگوید: من سوار شدم و با [[رسول خدا]]{{صل}} به [[راه]] افتادیم و به [[عنایت]] و توجه [[پیامبر]]{{صل}} شترم از شتر حضرت تندتر حرکت میکرد و [[رسول خدا]]{{صل}} مکرراً مرا مورد [[لطف]] و [[محبت]] خود قرار میداد و شمردم بیست و پنج بار برای من [[طلب]] [[آمرزش]] کرد و در ضمن از وضع [[خانوادگی]] ما سؤال کرد و فرمود: "از پدرت چند [[فرزند]] باقی است؟"<ref>مردان بزرگ و پیامبران الهی در هر فرصتی از موقعیتها استفاده میکنند و حتی از جزئیات زندگانی امت خود غافل نمیشوند، لذا در این سفر جنگی و در تاریکی شب، پیامبر{{صل}} از وضع خانوادگی جابر سؤال میکند و از حال او باخبر میشود.</ref> گفتم: هفت دختر و من یک پسر بر جای گذاشت. فرمود: آیا قرض هم داری؟ گفتم: آری. [[پیامبر]] فرمود: هر وقت به [[مدینه]] بازگشتی با طلبکاران قرار داد کن که در موقع محصول خرما قرضهای پدرت را بپردازی، بعد فرمود: "آیا [[زن]] گرفتهای؟" گفتم: آری. فرمود: "با چه کسی [[ازدواج]] کردهای؟" گفتم: با دختر فلانی که زنی بیوه بود و کسی هم به او رغبت نداشت، وصلت کردهام. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "چرا دوشیزه و دختری نگرفتی که هم [[فکر]] و هم [[بازی]] تو باشد؟" گفتم: یا [[رسول الله]]، چون چند [[خواهر]] [[جوان]] و بیتجربه داشتم، نخواستم [[زن]] [[جوان]] و بیتجربهای بگیرم و باعث درگیری در خانهام شوند، لذا [[مصلحت]] دیدم [[زن]] سالدار و بیوهای را به همسری [[انتخاب]] کنم تا بتواند خواهرانم را جمعآوری کند. | [[جابر]] میگوید: در این بین [[پیامبر خدا]]{{صل}} که معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حرکت میکرد تا اگر احیاناً [[ناتوانی]] از قافله جا مانده به او مدد رساند ـ از دور صدای نالهام را شنید، همین که نزدیک رسید در آن [[تاریکی]] [[شب]] پرسید: تو کیستی؟ گفتم: من جابرم، [[پدر]] و مادرم فدایت ای [[رسول خدا]]{{صل}}. [[پیامبر]] فرمود: "چرا معطل و [[سرگردانی]]؟" عرض کردم: شترم از [[راه رفتن]] مانده است. حضرت فرمود: "آیا عصایی همراه داری؟" گفتم: بلی و [[عصا]] را به حضرت دادم. [[پیامبر]]، [[عصا]] را گرفت و به کمک آن، شتر را به حرکت درآورد و بعد او را خوابانید و به من فرمود: "سوار شو؟" [[جابر]] میگوید: من سوار شدم و با [[رسول خدا]]{{صل}} به [[راه]] افتادیم و به [[عنایت]] و توجه [[پیامبر]]{{صل}} شترم از شتر حضرت تندتر حرکت میکرد و [[رسول خدا]]{{صل}} مکرراً مرا مورد [[لطف]] و [[محبت]] خود قرار میداد و شمردم بیست و پنج بار برای من [[طلب]] [[آمرزش]] کرد و در ضمن از وضع [[خانوادگی]] ما سؤال کرد و فرمود: "از پدرت چند [[فرزند]] باقی است؟"<ref>مردان بزرگ و پیامبران الهی در هر فرصتی از موقعیتها استفاده میکنند و حتی از جزئیات زندگانی امت خود غافل نمیشوند، لذا در این سفر جنگی و در تاریکی شب، پیامبر{{صل}} از وضع خانوادگی جابر سؤال میکند و از حال او باخبر میشود.</ref> گفتم: هفت دختر و من یک پسر بر جای گذاشت. فرمود: آیا قرض هم داری؟ گفتم: آری. [[پیامبر]] فرمود: هر وقت به [[مدینه]] بازگشتی با طلبکاران قرار داد کن که در موقع محصول خرما قرضهای پدرت را بپردازی، بعد فرمود: "آیا [[زن]] گرفتهای؟" گفتم: آری. فرمود: "با چه کسی [[ازدواج]] کردهای؟" گفتم: با دختر فلانی که زنی بیوه بود و کسی هم به او رغبت نداشت، وصلت کردهام. [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "چرا دوشیزه و دختری نگرفتی که هم [[فکر]] و هم [[بازی]] تو باشد؟" گفتم: یا [[رسول الله]]، چون چند [[خواهر]] [[جوان]] و بیتجربه داشتم، نخواستم [[زن]] [[جوان]] و بیتجربهای بگیرم و باعث درگیری در خانهام شوند، لذا [[مصلحت]] دیدم [[زن]] سالدار و بیوهای را به همسری [[انتخاب]] کنم تا بتواند خواهرانم را جمعآوری کند. |