<div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی میشود:</div>
<div style="background-color: rgb(255, 245, 227); text-align:center; font-size: 85%; font-weight: normal;">[[ابوحدرد در تراجم و رجال]] - [[ابوحدرد در تاریخ اسلامی]]</div>
==مقدمه==
نام و [[نسب]] او [[سلامة بن نمیر بن اسلم بن افصی]] است<ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۴، ص۱۶۳۰؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۵، ص۷۰.</ref>. بعضی او را [[عبد]] یا [[عبید]] نیز خواندهاند و درباره اسم او [[اختلاف]] است. او به کنیهاش، ابو حدرد مشهور است. وی از [[اهل مکه]] و [[پدر]] [[عبدالله بن ابی حدرد]] و [[امالدرداء]] است <ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۲، ص۸۲۱؛ اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۴۱۰.</ref>. او در جنگهای زیادی حضور داشت و اولین حضور او در [[صلح حدیبیه]] است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۲۸۲.</ref>. وی یکی از [[یاران]] با [[شهامت]] و [[فداکار]] [[پیامبر اسلام]]{{صل}} ولی مردی [[فقیر]] و [[بیبضاعت]] بود و به همین [[دلیل]] [[روایت]] مشهوری دربارۀ او [[نقل]] شده است. او میگوید: با دختری از بستگانم [[ازدواج]] کردم و مهریهاش را دویست [[درهم]] قرار دادم و چون پولی نداشتم نتوانستم همسرم را به [[خانه]] بیاورم (زیرا رسم بر این بوده که مهریه را به صورت نقدی بپردازند) پس از [[پیامبر]]{{صل}} کمک خواستم، [[حضرت]] فرمود: "چقدر مهریه قرار دادهای؟" گفتم: دویست درهم؛ فرمود: "اگر بنا بود [[زحمت]] بکشید باز هم این مقدار مهریه قرار میدادید؟ نه، به [[خدا]] قسم پیش من چیزی نیست که به تو کمک کنم".
چون [[ناامید]] شدم، از ازدواج خودداری کردم. چند روزی بیش نگذشت که شنیدم، مردی از [[قبیله]] [[جشم بن معاویه]] به نام [[رفاعة بن قیس]] که مردی [[ثروتمند]] و [[شجاع]] بود، میخواهد تا [[مردم]] [[طایفه]] [[قیس]] را گرد آورده با پیامبر اسلام{{صل}} بجنگد، پیامبر{{صل}} دو نفر از [[مسلمانان]] را همراهم کرد تا از آن مرد برای ایشان خبر بیاوریم. ما هنگام غروب نزدیک قبیله قیس رسیدیم؛ من در گوشهای کمین کردم و به همراهانم گفتم: در طرف دیگر کمین کنید و هرگاه من [[تکبیر]] گفتم و [[حمله]] کردم شما نیز تکبیرگویان حمله کنید. هوا تاریک شد و سرخی طرف [[مغرب]] ناپدید شد، ناگهان سر و صدایی شنیدیم که مردم به سبب دیر آمدن چوپان و گوسفندانشان ناراحت شده و میخواستند به جستجوی آنها بروند. [[رفاعة بن قیس]] حرکت کرد، چند نفر به او گفتند: ما میرویم ولی او پاسخ داد: هیچ کس [[حق]] ندارد حرکت کند و خود تنها میروم و گوسفندان را به [[قبیله]] برمیگردانم".
اتفاقاً راه عبور او از کنار من بود؛ پس همین که نزدیک شد تیری به چله کمان نهاده و سینهاش را [[هدف]] گرفتم. تیر به قلبش اصابت کرد و من به سرعت به سوی او رفتم و سرش را بریدم. سپس تکبیرگویان به قبیله [[حمله]] کردم و همراهان من نیز حمله کردند، چون [[مردم]] [[آمادگی]] نداشتند و از طرفی [[خیال]] میکردند که تعداد [[دشمن]] زیاد است فقط، [[زنان]] و فرزندانشان و چیزهای سبک را برداشته و فرار کردند و [[اموال]] شتران زیادی به چنگ ما افتاد و ما به [[مدینه]] برگشتیم. [[پیامبر]]{{صل}} سیزده شتر به من داد و با این [[سرمایه]] توانستم همسرم را به [[خانه]] بیاورم و [[زندگی]] ما رونقی گرفت<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۴۱۰-۴۱۱.</ref>. اما صاحب الطبقات الکبری این سخن را به [[نقل]] از واقدی درست نمیداند و [[معتقد]] است که این [[روایت]] درباره پسر او، [[عبدالله بن ابیحدرد]] است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۴، ص۲۸۲.</ref>.<ref>[[رحمان فتاحزاده|فتاحزاده، رحمان]]، [[عبد ابوحدرد (مقاله)|مقاله «عبد ابوحدرد»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۳۴-۳۵.</ref>.
==سرانجام عبد ابوحدرد==
او در [[سال ۷۱ هجری]] از [[دنیا]] رفت<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۲، ص۲۶۱.</ref>.<ref>[[رحمان فتاحزاده|فتاحزاده، رحمان]]، [[عبد ابوحدرد (مقاله)|مقاله «عبد ابوحدرد»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۳۴-۳۵.</ref>.