رافع بن عمیره در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
خط ۶: خط ۶:
}}
}}


==مقدمه==
== مقدمه ==
[[رافع بن عمیره]] یا [[ابن ابی رافع]] [[اهل]] [[قبیله طی]] بود. او همان [[رافع بن عمرو]] است که به او [[رافع بن أبی رافع طائی]] نیز گفته می‌شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۲.</ref>. وی ساکن [[کوفه]] بوده <ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۸، ص۱۲.</ref> و به [[دلیل]] اهتمامش به کارهای خیر، به او، "رافع [[الخیر]]" می‌گفتند. او همراه [[عمرو عاص]] در [[جنگ]] [[ذات السلاسل]] شرکت کرد و پس از جنگ به [[سرزمین]] [[قوم]] خود برگشت. رافع در سال‌های پایانی [[زندگی]] خویش [[کارگزار]] قوم خود بود و [[طارق بن شهاب]] از او [[روایت]] [[نقل]] کرده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۱۵.</ref>.
[[رافع بن عمیره]] یا [[ابن ابی رافع]] [[اهل]] [[قبیله طی]] بود. او همان [[رافع بن عمرو]] است که به او [[رافع بن أبی رافع طائی]] نیز گفته می‌شد<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۲.</ref>. وی ساکن [[کوفه]] بوده <ref>تاریخ مدینة دمشق، ابن عساکر، ج۱۸، ص۱۲.</ref> و به [[دلیل]] اهتمامش به کارهای خیر، به او، "رافع [[الخیر]]" می‌گفتند. او همراه [[عمرو عاص]] در [[جنگ]] [[ذات السلاسل]] شرکت کرد و پس از جنگ به [[سرزمین]] [[قوم]] خود برگشت. رافع در سال‌های پایانی [[زندگی]] خویش [[کارگزار]] قوم خود بود و [[طارق بن شهاب]] از او [[روایت]] [[نقل]] کرده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد (ترجمه: مهدوی دامغانی)، ج۶، ص۵۱۵.</ref>.


رافع می‌گوید: "من قبل از اینکه [[مسلمان]] شوم، [[مسیحی]] بودم و نامم سرجس بود. کار من هم [[راهنمایی]] کردن [[مردم]] و نشان دادن راه‌های بیابانی به آنها بود تا در مسافرت‌ها [[راه]] را گم نکنند. البته در ایام [[جاهلیت]] این کار را برای [[خدا]] انجام نمی‌دادم! بلکه [[واقعیت]] این بود که من یک دزد بودم و کاروان‌ها را به بیابان‌های رملی [[هدایت]] می‌کردم تا در آنجا زمین‌گیر شوند و بعد آنها را [[غارت]] می‌کردم. در این مدت هرگز کسی بر من چیره نشد؛ چون من در پوسته تخم شتر مرغ‌ها در زیر رمل‌ها آب پنهان می‌کردم و خود را از [[تشنگی]] [[نجات]] می‌دادم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۵.</ref>
رافع می‌گوید: "من قبل از اینکه [[مسلمان]] شوم، [[مسیحی]] بودم و نامم سرجس بود. کار من هم [[راهنمایی]] کردن [[مردم]] و نشان دادن راه‌های بیابانی به آنها بود تا در مسافرت‌ها [[راه]] را گم نکنند. البته در ایام [[جاهلیت]] این کار را برای [[خدا]] انجام نمی‌دادم! بلکه [[واقعیت]] این بود که من یک دزد بودم و کاروان‌ها را به بیابان‌های رملی [[هدایت]] می‌کردم تا در آنجا زمین‌گیر شوند و بعد آنها را [[غارت]] می‌کردم. در این مدت هرگز کسی بر من چیره نشد؛ چون من در پوسته تخم شتر مرغ‌ها در زیر رمل‌ها آب پنهان می‌کردم و خود را از [[تشنگی]] [[نجات]] می‌دادم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۵.</ref>


==رافع در جنگ سلاسل==
== رافع در جنگ سلاسل ==
به [[رسول خدا]]{{صل}} خبر رسید که گروهی از قبیله‌های بلی و [[قضاعه]] جمع شده‌اند و قصد [[حمله]] به اطراف [[مدینه]] را دارند. [[پیامبر]]{{صل}} عمرو عاص را فرا خواندند و برای او [[پرچم]] سفیدی قرار دارند، و پرچمی سیاه نیز همراه او کردند و او را با سیصد نفر از [[برگزیدگان]] [[مهاجر]] و [[انصار]] فرستادند. برخی از [[مهاجران]] عبارت بودند از: [[عامر بن ربیعه]]، [[صهیب بن سنان]]، [[ابو اعور]] [[سعید بن زید بن عمرو بن نفیل]]، [[سعد بن ابی وقاص]]؛ انصار عبارت بودند از: [[اسید بن حضیر بن بشر]]، [[سلمة بن سلامه]] و [[سعد بن عباده]]. [[پیامبر]]{{صل}} به [[عمرو عاص]] [[دستور]] فرمود که در [[راه]] از [[قبایل عرب]] که در مسیر او هستند، مانند قبیله‌های بلی، عذره و بلقین، کمک بگیرد. این بدان جهت بود که [[مادر]] بزرگ [[عمرو عاص]] از [[قبیله]] بلی و میان او و ایشان [[خویشاوندی]] بود و پیامبر{{صل}} به منظور جلب دل‌های ایشان عمرو عاص را [[فرمانده]] این [[لشکر]] قرار داده بود.
به [[رسول خدا]] {{صل}} خبر رسید که گروهی از قبیله‌های بلی و [[قضاعه]] جمع شده‌اند و قصد [[حمله]] به اطراف [[مدینه]] را دارند. [[پیامبر]] {{صل}} عمرو عاص را فرا خواندند و برای او [[پرچم]] سفیدی قرار دارند، و پرچمی سیاه نیز همراه او کردند و او را با سیصد نفر از [[برگزیدگان]] [[مهاجر]] و [[انصار]] فرستادند. برخی از [[مهاجران]] عبارت بودند از: [[عامر بن ربیعه]]، [[صهیب بن سنان]]، [[ابو اعور]] [[سعید بن زید بن عمرو بن نفیل]]، [[سعد بن ابی وقاص]]؛ انصار عبارت بودند از: [[اسید بن حضیر بن بشر]]، [[سلمة بن سلامه]] و [[سعد بن عباده]]. [[پیامبر]] {{صل}} به [[عمرو عاص]] [[دستور]] فرمود که در [[راه]] از [[قبایل عرب]] که در مسیر او هستند، مانند قبیله‌های بلی، عذره و بلقین، کمک بگیرد. این بدان جهت بود که [[مادر]] بزرگ [[عمرو عاص]] از [[قبیله]] بلی و میان او و ایشان [[خویشاوندی]] بود و پیامبر {{صل}} به منظور جلب دل‌های ایشان عمرو عاص را [[فرمانده]] این [[لشکر]] قرار داده بود.


[[عمروعاص]] حرکت کرد. او روزها را کمین می‌کرد و شب‌ها راه می‌پیمود و سی اسب همراهش بود. چون نزدیک [[دشمن]] رسید، متوجه [[مزار]] تعداد زیاد دشمن شد، لذا [[شب]] را در نزدیکی آنها به سر برد. چون زمستان بود [[یاران]] [[عمرو]] مقداری هیزم جمع کرده و قصد روشن کردن [[آتش]] داشتند. عمروعاص آنها را از این کار منع کرد و این موضوع باعث [[ناراحتی]] ایشان شد، چنانکه یکی از [[مهاجران]] [[اعتراض]] کرد و عمروعاص به او با [[درشتی]] پاسخ داد و گفت: "به تو دستور داده شده است که دستور مرا بشنوی و [[اطاعت]] کنی". آن [[مرد]] [[مهاجر]] گفت: "هر چه می‌خواهی بکن".
[[عمروعاص]] حرکت کرد. او روزها را کمین می‌کرد و شب‌ها راه می‌پیمود و سی اسب همراهش بود. چون نزدیک [[دشمن]] رسید، متوجه [[مزار]] تعداد زیاد دشمن شد، لذا [[شب]] را در نزدیکی آنها به سر برد. چون زمستان بود [[یاران]] [[عمرو]] مقداری هیزم جمع کرده و قصد روشن کردن [[آتش]] داشتند. عمروعاص آنها را از این کار منع کرد و این موضوع باعث [[ناراحتی]] ایشان شد، چنانکه یکی از [[مهاجران]] [[اعتراض]] کرد و عمروعاص به او با [[درشتی]] پاسخ داد و گفت: "به تو دستور داده شده است که دستور مرا بشنوی و [[اطاعت]] کنی". آن [[مرد]] [[مهاجر]] گفت: "هر چه می‌خواهی بکن".


عمروعاص، [[رافع بن مکیث جهنی]] را به نزد پیامبر{{صل}} فرستاد و خبر داد که عده دشمن زیاد است و درخواست نیروی کمکی کرد. پیامبر{{صل}} [[ابو عبیدة بن جراح]] را همراه برخی دیگر از سران مهاجر و [[انصار]] که [[ابوبکر]] و عمر هم همراه آنها بودند، فرستادند و [[پرچم]] را به ابوعبیده دادند و دستور فرمودند که به عمرو عاص ملحق شود، و ابوعبیده همراه دویست نفر به راه افتاد. پیامبر{{صل}} تأکید فرمودند که او و عمرو عاص با هم باشند و اختلافی با یکدیگر نداشته باشند. ابوعبیده و همراهانش حرکت کردند و چون به عمرو عاص رسیدند، ابوعبیده خواست که با [[مردم]] [[نماز]] بگزارد و بر عمرو مقدم باشد. عمرو گفت: "تو به عنوان کمک برای من آمده‌ای و من فرمانده و [[امیر]] لشکرم و [[حق]] نداری که [[امام جماعت]] باشی". [[مهاجران]] گفتند: هرگز چنین نیست؛ تو [[امیر]] [[یاران]] خودت هستی و ابوعبیده [[فرمانده]] یاران خودش. [[عمرو عاص]] گفت: "همه شما به عنوان نیروی کمکی هستید". ابوعبیده مردی [[خوش خلق]] و ملایم بود و همین که متوجه این [[اختلاف]] شد، به عمرو عاص گفت: "این را بدان که آخرین [[دستور]] [[رسول خدا]]{{صل}} این بود که اختلاف نداشته و هماهنگ باشیم و مطمئن باش که به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر تو از من [[اطاعت]] نکنی، من از تو اطاعت خواهم کرد". و از عمرو عاص اطاعت کرد و [[عمر]] و عهده دار [[امامت نماز]] شد و همگی با او هماهنگ شدند و شمار [[مسلمانان]] به پانصد نفر رسید.
عمروعاص، [[رافع بن مکیث جهنی]] را به نزد پیامبر {{صل}} فرستاد و خبر داد که عده دشمن زیاد است و درخواست نیروی کمکی کرد. پیامبر {{صل}} [[ابو عبیدة بن جراح]] را همراه برخی دیگر از سران مهاجر و [[انصار]] که [[ابوبکر]] و عمر هم همراه آنها بودند، فرستادند و [[پرچم]] را به ابوعبیده دادند و دستور فرمودند که به عمرو عاص ملحق شود، و ابوعبیده همراه دویست نفر به راه افتاد. پیامبر {{صل}} تأکید فرمودند که او و عمرو عاص با هم باشند و اختلافی با یکدیگر نداشته باشند. ابوعبیده و همراهانش حرکت کردند و چون به عمرو عاص رسیدند، ابوعبیده خواست که با [[مردم]] [[نماز]] بگزارد و بر عمرو مقدم باشد. عمرو گفت: "تو به عنوان کمک برای من آمده‌ای و من فرمانده و [[امیر]] لشکرم و [[حق]] نداری که [[امام جماعت]] باشی". [[مهاجران]] گفتند: هرگز چنین نیست؛ تو [[امیر]] [[یاران]] خودت هستی و ابوعبیده [[فرمانده]] یاران خودش. [[عمرو عاص]] گفت: "همه شما به عنوان نیروی کمکی هستید". ابوعبیده مردی [[خوش خلق]] و ملایم بود و همین که متوجه این [[اختلاف]] شد، به عمرو عاص گفت: "این را بدان که آخرین [[دستور]] [[رسول خدا]] {{صل}} این بود که اختلاف نداشته و هماهنگ باشیم و مطمئن باش که به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر تو از من [[اطاعت]] نکنی، من از تو اطاعت خواهم کرد". و از عمرو عاص اطاعت کرد و [[عمر]] و عهده دار [[امامت نماز]] شد و همگی با او هماهنگ شدند و شمار [[مسلمانان]] به پانصد نفر رسید.


عمرو عاص به حرکت خود ادامه داد و تمام سرزمین‌های [[قبیله]] بلی را پیمود و همه را [[تسلیم]] کرد. او به هر نقطه که می‌رسید، می‌شنید که گروهی از [[دشمن]] آنجا بوده و همین که از آمدن او مطلع شده‌اند، گریخته‌اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمین‌های [[قبایل]] بلی، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به اور گروهی کون از دشمن برخورد که افراد زیادی نداشتند. پس ساعتی با یکدیگر جنگیدند و به سوی هم [[تیراندازی]] کردند. در آن [[روز]] تیری به بازوی [[عامر بن ربیعه]] خورد و او مجروح شد. مسلمانان بر دشمن [[حمله]] کردند و آنها با [[ناتوانی]] گریختند و در سرزمین‌های دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن [[سرزمین]] را [[تسخیر]] کرد و چند روزی همان جا اقامت کرد. اما از تجمع دشمن چیزی نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‌اند. گاهی عمرو عاص اسب سوارانی را می‌فرستاد و آنها تعدادی شتر و بز به [[غنیمت]] می‌گرفتند که [[سپاهیان]] آنها را می‌کشتند و می‌خوردند. در این جا غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگری هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.
عمرو عاص به حرکت خود ادامه داد و تمام سرزمین‌های [[قبیله]] بلی را پیمود و همه را [[تسلیم]] کرد. او به هر نقطه که می‌رسید، می‌شنید که گروهی از [[دشمن]] آنجا بوده و همین که از آمدن او مطلع شده‌اند، گریخته‌اند. عمرو عاص تا آخرین نقطه سرزمین‌های [[قبایل]] بلی، عذره و بلقین پیش رفت و در اواخر کار به اور گروهی کون از دشمن برخورد که افراد زیادی نداشتند. پس ساعتی با یکدیگر جنگیدند و به سوی هم [[تیراندازی]] کردند. در آن [[روز]] تیری به بازوی [[عامر بن ربیعه]] خورد و او مجروح شد. مسلمانان بر دشمن [[حمله]] کردند و آنها با [[ناتوانی]] گریختند و در سرزمین‌های دیگر پراکنده شدند. عمرو عاص همه آن [[سرزمین]] را [[تسخیر]] کرد و چند روزی همان جا اقامت کرد. اما از تجمع دشمن چیزی نشنید و متوجه نشد که به کجا گریخته‌اند. گاهی عمرو عاص اسب سوارانی را می‌فرستاد و آنها تعدادی شتر و بز به [[غنیمت]] می‌گرفتند که [[سپاهیان]] آنها را می‌کشتند و می‌خوردند. در این جا غنیمت بیش از این نبود و غنیمت دیگری هم به دست نیامده بود که تقسیم کنند.


[[رافع]] می‌گوید: "من هم جزء کسانی بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره [[جاهلیت]] [[اموال]] [[مردم]] را [[غارت]] کردم و آب را در تخم شتر مرغ پنهان می‌کردم و در نقاطی که خودم می‌دانستم، زیر [[خاک]] می‌نهادم و هر گاه که سخت [[تشنه]] می‌شدم، به سراغ آن می‌رفتم و می‌آشامیدم. چون برای این سریه حرکت کردیم، گفتم: برای خودم همسفری را [[انتخاب]] خواهم کرد که [[خداوند]] مرا از او بهره‌مند سازد. [[ابوبکر]] را برگزیدم و با او همراه شدم. او عبایی فدکی داشت که به هنگام حرکت با چوبی از آن سایه بان درست می‌کرد و هنگامی که در جایی [[منزل]] می‌کردیم، آن را فرش خود قرار می‌دادیم. چون از این [[سفر]] برگشتیم، به او گفتم: ای ابوبکر [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند، چیزی به من بیاموز که [[خداوند متعال]] مرا از آن بهره‌مند فرماید. گفت: " اگر سؤال هم نمی‌کردی، خودم این کار را می‌کردم؛ به خدا [[شرک]] تورز، [[نماز]] را بر پا دار، [[زکات]] را بپرداز، [[رمضان]] [[روزه]] بگیر، [[حج]] و [[عمره]] بگزار، و هرگز حتی بر دو نفر از [[مسلمانان]] [[فرماندهی]] مکن. " گفتم: آنچه درباره روزه و نماز و حج گفتی، به جا خواهم آورد ولی درباره فرماندهی، می‌بینم که هیچ کس به [[شرف]]، [[ثروت]] و [[منزلت]] در نزد [[پیامبر]]{{صل}} و مردم مگر به کمک فرماندهی نمی‌رسد. ابوبکر گفت: " تو از من [[پند]] و نصیحتی خواستی و من هم آن چه در [[دل]] داشتم، برایت گفتم. این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از ناچاری [[اسلام]] را پذیرفتند و خداوند آنها را از [[ظلم و ستم]] دیگران [[پناه]] داد. مردم همه روا به سوی خدا بر می‌گردند و در پناه [[دادگاه]] اویند و [[امانت]] خداوندند، و هر کس اندک ستمی به ایشان روا دارد، مثل این است که به پناهندگان خدا [[ستم]] کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسفند باشتری از شما گم بشود، عضلات شما برای همسایگانتان از روی [[خشم]] ستبر می‌شود. باید دانست که [[خداوند]] هم مواظب [[بندگان]] خود است".
[[رافع]] می‌گوید: "من هم جزء کسانی بودم که با ابو عبیده آمده بودم. من در دوره [[جاهلیت]] [[اموال]] [[مردم]] را [[غارت]] کردم و آب را در تخم شتر مرغ پنهان می‌کردم و در نقاطی که خودم می‌دانستم، زیر [[خاک]] می‌نهادم و هر گاه که سخت [[تشنه]] می‌شدم، به سراغ آن می‌رفتم و می‌آشامیدم. چون برای این سریه حرکت کردیم، گفتم: برای خودم همسفری را [[انتخاب]] خواهم کرد که [[خداوند]] مرا از او بهره‌مند سازد. [[ابوبکر]] را برگزیدم و با او همراه شدم. او عبایی فدکی داشت که به هنگام حرکت با چوبی از آن سایه بان درست می‌کرد و هنگامی که در جایی [[منزل]] می‌کردیم، آن را فرش خود قرار می‌دادیم. چون از این [[سفر]] برگشتیم، به او گفتم: ای ابوبکر [[خدا]] تو را [[رحمت]] کند، چیزی به من بیاموز که [[خداوند متعال]] مرا از آن بهره‌مند فرماید. گفت: " اگر سؤال هم نمی‌کردی، خودم این کار را می‌کردم؛ به خدا [[شرک]] تورز، [[نماز]] را بر پا دار، [[زکات]] را بپرداز، [[رمضان]] [[روزه]] بگیر، [[حج]] و [[عمره]] بگزار، و هرگز حتی بر دو نفر از [[مسلمانان]] [[فرماندهی]] مکن. " گفتم: آنچه درباره روزه و نماز و حج گفتی، به جا خواهم آورد ولی درباره فرماندهی، می‌بینم که هیچ کس به [[شرف]]، [[ثروت]] و [[منزلت]] در نزد [[پیامبر]] {{صل}} و مردم مگر به کمک فرماندهی نمی‌رسد. ابوبکر گفت: " تو از من [[پند]] و نصیحتی خواستی و من هم آن چه در [[دل]] داشتم، برایت گفتم. این را متوجه باش که مردم یا به میل و رغبت یا از ناچاری [[اسلام]] را پذیرفتند و خداوند آنها را از [[ظلم و ستم]] دیگران [[پناه]] داد. مردم همه روا به سوی خدا بر می‌گردند و در پناه [[دادگاه]] اویند و [[امانت]] خداوندند، و هر کس اندک ستمی به ایشان روا دارد، مثل این است که به پناهندگان خدا [[ستم]] کرده باشد، و حال آنکه اگر گوسفند باشتری از شما گم بشود، عضلات شما برای همسایگانتان از روی [[خشم]] ستبر می‌شود. باید دانست که [[خداوند]] هم مواظب [[بندگان]] خود است".


[[ابو رافع]] گوید: "پس از این که [[رسول خدا]]{{صل}} [[رحلت]] فرمود و [[ابوبکر]]، [[خلیفه]] شد؛ پیش او رفتم و گفتم:‌ای ابوبکر! مگر تو مرا [[نهی]] نمی‌کردی که [[فرمانده]] دو نفر هم نباشم؟ گفت: " چرا هم اکنون هم بر این عقیده‌ام. " گفتم: پس چگونه [[فرماندهی]] [[امت]] [[محمد]]{{صل}} را پذیرفتی؟ گفت: [[مردم]] [[اختلاف]] کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا [[دعوت]] کردند و چاره‌ای نیافتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۶-۹۸.</ref>.
[[ابو رافع]] گوید: "پس از این که [[رسول خدا]] {{صل}} [[رحلت]] فرمود و [[ابوبکر]]، [[خلیفه]] شد؛ پیش او رفتم و گفتم:‌ای ابوبکر! مگر تو مرا [[نهی]] نمی‌کردی که [[فرمانده]] دو نفر هم نباشم؟ گفت: " چرا هم اکنون هم بر این عقیده‌ام. " گفتم: پس چگونه [[فرماندهی]] [[امت]] [[محمد]] {{صل}} را پذیرفتی؟ گفت: [[مردم]] [[اختلاف]] کردند و ترسیدم که هلاک شوند و مرا [[دعوت]] کردند و چاره‌ای نیافتم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۶۲۴-۶۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۶-۹۸.</ref>.


==[[رافع]]؛ راهنمای [[راه]] [[شام]]==
== [[رافع]]؛ راهنمای [[راه]] [[شام]] ==
در جریان واقعه اجنادین<ref>جنگی که با رومیان در سال ۱۳ هجری در زمان ابوبکر اتفاق افتاد. (فتوح البلدان، بلاذری، ص۱۱۷).</ref> چون [[مسلمانان]] [[پایداری]] [[دشمن]] و طولانی شدن اقامت را دیدند، از ابوبکر مدد خواستند. ابوبکر هم به [[خالد بن ولید]] [[نامه]] نوشت و [[دستور]] داد که او به مدد آنها برود. او دستور داده بود که [[خالد]] [[لشکر]] خود را در قسمت کند؛ نیمی از آن را تحت فرماندهی [[مثنی بن حارثه شیبانی]] در [[عراق]] بگذارد و نیم دیگر را همراه خود ببرد. و هر [[مرد]] [[دلیری]] را که برای لشکر خود [[انتخاب]] می‌کند حتما باید مانند او را برای [[مثنی]] در عراق بگذارد. اما خالد دلیران را به خود اختصاص داد و در قبال آنها مردانی که به [[صبر]] و [[قناعت]] معروف بودند، برای مثنی باقی گذاشت. سپس لشکر را دو قسمت کرد. مثنی گفت: "به [[خدا]] من [[خشنود]] و [[پایدار]] نخواهم بود مگر این که تو [[فرمان]] ابوبکر را کاملا [[اجرا]] کنی که نیمی از عده [[یاران پیامبر]]{{صل}} را با من بگذاری یا لااقل بعضی از آنها در لشکر من باقی بمانند. من به خدا، [[پیروزی]] را به دست نخواهم آورد مگر از [[برکت]] یاران پیامبر. چگونه تو مرا از وجود آنها بی نصیب می‌کنی؟ چون خالد [[اصرار]] او را دید، او را [[راضی]] کرد و راه شام را در پیش گرفت و مثنی هم او را تا قراقر بدرقه کرد و بعد به [[حیره]]، محل [[فرماندهی]] خود برگشت و آن در ماه [[محرم]] بود. [[خالد]] از [[عراق]] فقط با هشتصد یا ششصد یا پانصد [[مرد]] [[جنگی]] حرکت کرد و به هزار [[درهم]] به همراه داشت و فقط عده‌ای از دلیران را به [[دستور]] [[ابوبکر]] [[انتخاب]] کرد. خالد با افراد خود به محل "حدوداء" رسید و با [[مردم]] آن جنگید و بر آنها [[پیروز]] شد. سپس به سوی "مصیخ" رفت که در آنجا قبیلة [[تغلب]] [[زندگی]] می‌کردند، با آنها نیز [[نبرد]] کرد و پیروز شد و [[اسیر]] و [[غنایم]] زیادی به دست آورد. یکی از [[اسیران]] صهباء، دختر [[حبیب بن بجیر]]، بود که به [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} رسید و [[همسر]] او شد و [[عمر بن علی]] را به [[دنیا]] آورد. خالد از عراق حرکت کرد تا به محل قراقر رسید که در آنجا به آب دست یافت. او مردم آنجا را [[غارت]] کرد و سپس خواست به طرف "سوی" آبی که [[مال]] قبیلة بهراء بود، روانه شود ولی [[راه]] را بلد نبود و [[راهنما]] لازم داشت. با مردم آنجا [[مشورت]] کرد، گفتند: [[رافع بن عمیره]] طائی راه را بلدست. خالد او را دید و با او [[گفتگو]] کرد. [[رافع]] گفت: "تو هرگز با این اسب‌ها و بارهای سنگین بدان محل نخواهی رسید. به [[خدا]] [[سوگند]]، یک سوار هم نمی‌تواند از آن راه بگذرد (به سبب کم آبی و خطر راه). هر که این راه را بپیماید، باید کم [[خرد]] و [[متهور]] و [[مغرور]] باشد؛ زیرا آب در آن راه پیدا نمی‌شود و حتماگم خواهد شد. خالد به او گفت: "وای بر تو! من ناگزیرم که این راه را طی کنم تا بتوانم [[رومیان]] را از پشت سر غافلگیر کنم. تو مرا از [[یاری]] [[مسلمانان]] (که در محاصره رومیان بودند) باز ندار". آن گاه رافع دستور داد که هر سواری برای مدت پنج [[روز]] آب همراه خود بردارد و شترهای پیر را هم که به [[تحمل]] [[تشنگی]] [[عادت]] کرده‌اند، از [[نوشیدن آب]] [[محروم]] کنند و پس از شدت [[عطش]]، اندکی آب به آنها بدهند، نه به آن اندازه که [[سیراب]] شوند و دیگران بی آب بمانند. آنگاه گوش‌های شترها را ببندند و پوزه بند هم بر آنها بگذارند که نشخوار نکنند. و اندک اندک به شتران آب دهند تا آب در [[بدن]] آنها [[ذخیره]] شود و بعد بتوان از آنها استفاده کرد. پس از این [[دستور]] افراد [[خالد]] سوار شده و از قراقر گذشتند. چون مدت یک شبانه [[روز]] [[سفر]] کردند، ده شتر را سر [[بریده]] و آن چه آب در جوف آنها ذخیره شده بود و هم چنین شیری که در پستان‌ها بود را به دست آورده، به اسبها دادند. چهار روز دیگر را نیز در [[راه]] پیمایی بدین گونه به پایان رسانیدند؛ یعنی هر روز ده شتر را می‌کشتند و از آبی که در درون آنها بود، به اسب‌های [[تشنه]] می‌دادند. روز آخر خالد بر افراد خود بیمناک شد (که از تشنگی بمیرند) پس به [[رافع]] گفت: "وای بر تو! ای [[رافع بن عمیره]]! دیگر چه [[اندیشه]] و چاره‌ای داری؟" رافع گفت: "به خواست [[خداوند]] به آب می‌رسید". چون به محل علمین رسیدند، رافع به [[سپاهیان]] گفت: "خوب نگاه کنید که آیا درخت یا بوته‌ای می‌بینید؟" آنها گفتند: چیزی نمی‌بینیم. رافع گفت: "وای بر ما! خداوند [[یار]] و [[یاور]] ما باد که همه هلاک شده‌ایم شما می‌میرید و من هم با شما خواهم مرد". پس دوباره گفت: "وای بر شما! خوب [[تأمل]] کنید و ببینید. آن بوته‌ها بریده شده و اندکی از ریشه و آثار آنها مانده است. آنها خوب نگاه کردند و آثار درخت و بوته‌ها را دیدند و آنگاه همه "الله اکبر" گفتند.
در جریان واقعه اجنادین<ref>جنگی که با رومیان در سال ۱۳ هجری در زمان ابوبکر اتفاق افتاد. (فتوح البلدان، بلاذری، ص۱۱۷).</ref> چون [[مسلمانان]] [[پایداری]] [[دشمن]] و طولانی شدن اقامت را دیدند، از ابوبکر مدد خواستند. ابوبکر هم به [[خالد بن ولید]] [[نامه]] نوشت و [[دستور]] داد که او به مدد آنها برود. او دستور داده بود که [[خالد]] [[لشکر]] خود را در قسمت کند؛ نیمی از آن را تحت فرماندهی [[مثنی بن حارثه شیبانی]] در [[عراق]] بگذارد و نیم دیگر را همراه خود ببرد. و هر [[مرد]] [[دلیری]] را که برای لشکر خود [[انتخاب]] می‌کند حتما باید مانند او را برای [[مثنی]] در عراق بگذارد. اما خالد دلیران را به خود اختصاص داد و در قبال آنها مردانی که به [[صبر]] و [[قناعت]] معروف بودند، برای مثنی باقی گذاشت. سپس لشکر را دو قسمت کرد. مثنی گفت: "به [[خدا]] من [[خشنود]] و [[پایدار]] نخواهم بود مگر این که تو [[فرمان]] ابوبکر را کاملا [[اجرا]] کنی که نیمی از عده [[یاران پیامبر]] {{صل}} را با من بگذاری یا لااقل بعضی از آنها در لشکر من باقی بمانند. من به خدا، [[پیروزی]] را به دست نخواهم آورد مگر از [[برکت]] یاران پیامبر. چگونه تو مرا از وجود آنها بی نصیب می‌کنی؟ چون خالد [[اصرار]] او را دید، او را [[راضی]] کرد و راه شام را در پیش گرفت و مثنی هم او را تا قراقر بدرقه کرد و بعد به [[حیره]]، محل [[فرماندهی]] خود برگشت و آن در ماه [[محرم]] بود. [[خالد]] از [[عراق]] فقط با هشتصد یا ششصد یا پانصد [[مرد]] [[جنگی]] حرکت کرد و به هزار [[درهم]] به همراه داشت و فقط عده‌ای از دلیران را به [[دستور]] [[ابوبکر]] [[انتخاب]] کرد. خالد با افراد خود به محل "حدوداء" رسید و با [[مردم]] آن جنگید و بر آنها [[پیروز]] شد. سپس به سوی "مصیخ" رفت که در آنجا قبیلة [[تغلب]] [[زندگی]] می‌کردند، با آنها نیز [[نبرد]] کرد و پیروز شد و [[اسیر]] و [[غنایم]] زیادی به دست آورد. یکی از [[اسیران]] صهباء، دختر [[حبیب بن بجیر]]، بود که به [[علی بن ابی طالب]] {{ع}} رسید و [[همسر]] او شد و [[عمر بن علی]] را به [[دنیا]] آورد. خالد از عراق حرکت کرد تا به محل قراقر رسید که در آنجا به آب دست یافت. او مردم آنجا را [[غارت]] کرد و سپس خواست به طرف "سوی" آبی که [[مال]] قبیلة بهراء بود، روانه شود ولی [[راه]] را بلد نبود و [[راهنما]] لازم داشت. با مردم آنجا [[مشورت]] کرد، گفتند: [[رافع بن عمیره]] طائی راه را بلدست. خالد او را دید و با او [[گفتگو]] کرد. [[رافع]] گفت: "تو هرگز با این اسب‌ها و بارهای سنگین بدان محل نخواهی رسید. به [[خدا]] [[سوگند]]، یک سوار هم نمی‌تواند از آن راه بگذرد (به سبب کم آبی و خطر راه). هر که این راه را بپیماید، باید کم [[خرد]] و [[متهور]] و [[مغرور]] باشد؛ زیرا آب در آن راه پیدا نمی‌شود و حتماگم خواهد شد. خالد به او گفت: "وای بر تو! من ناگزیرم که این راه را طی کنم تا بتوانم [[رومیان]] را از پشت سر غافلگیر کنم. تو مرا از [[یاری]] [[مسلمانان]] (که در محاصره رومیان بودند) باز ندار". آن گاه رافع دستور داد که هر سواری برای مدت پنج [[روز]] آب همراه خود بردارد و شترهای پیر را هم که به [[تحمل]] [[تشنگی]] [[عادت]] کرده‌اند، از [[نوشیدن آب]] [[محروم]] کنند و پس از شدت [[عطش]]، اندکی آب به آنها بدهند، نه به آن اندازه که [[سیراب]] شوند و دیگران بی آب بمانند. آنگاه گوش‌های شترها را ببندند و پوزه بند هم بر آنها بگذارند که نشخوار نکنند. و اندک اندک به شتران آب دهند تا آب در [[بدن]] آنها [[ذخیره]] شود و بعد بتوان از آنها استفاده کرد. پس از این [[دستور]] افراد [[خالد]] سوار شده و از قراقر گذشتند. چون مدت یک شبانه [[روز]] [[سفر]] کردند، ده شتر را سر [[بریده]] و آن چه آب در جوف آنها ذخیره شده بود و هم چنین شیری که در پستان‌ها بود را به دست آورده، به اسبها دادند. چهار روز دیگر را نیز در [[راه]] پیمایی بدین گونه به پایان رسانیدند؛ یعنی هر روز ده شتر را می‌کشتند و از آبی که در درون آنها بود، به اسب‌های [[تشنه]] می‌دادند. روز آخر خالد بر افراد خود بیمناک شد (که از تشنگی بمیرند) پس به [[رافع]] گفت: "وای بر تو! ای [[رافع بن عمیره]]! دیگر چه [[اندیشه]] و چاره‌ای داری؟" رافع گفت: "به خواست [[خداوند]] به آب می‌رسید". چون به محل علمین رسیدند، رافع به [[سپاهیان]] گفت: "خوب نگاه کنید که آیا درخت یا بوته‌ای می‌بینید؟" آنها گفتند: چیزی نمی‌بینیم. رافع گفت: "وای بر ما! خداوند [[یار]] و [[یاور]] ما باد که همه هلاک شده‌ایم شما می‌میرید و من هم با شما خواهم مرد". پس دوباره گفت: "وای بر شما! خوب [[تأمل]] کنید و ببینید. آن بوته‌ها بریده شده و اندکی از ریشه و آثار آنها مانده است. آنها خوب نگاه کردند و آثار درخت و بوته‌ها را دیدند و آنگاه همه "الله اکبر" گفتند.


چون به آن محل رسیدند، رافع دستور داد که [[زمین]] را بکنند. آنها اطراف بوته‌ها را کندند و آب را یافتند. [[مردم]] [[سیراب]] شدند و بعد از آن آبادیهایی که به هم پیوسته بود، نمایان شد و [[خالد]] و افراد او [[نجات]] یافتند. در این هنگام [[رافع]] گفت: "به [[خدا]] من این محل و این آب را فقط یک بار دیده بودم، آن هم هنگامی که [[کودک]] بوده و با پدرم [[سفر]] کرده بودم. به [[دستور]] خالد، مردان [[قبیله]] سر [[راه]] را کشتند و [[زنان]] و [[کودکان]] را به [[بردگی]] گرفتند و نزد خالد بردند. سپس خالد از آنجا به سوی [[بصری]] رفت بر مردم آنجا [[پیروز]] شده، با آنها [[صلح]] کرد. بصری نخستین شهری در [[شام]] بود که به دست خالد و جنگجویان عراقی همراه او گشوده شد. خالد از آنجا [[خمس]] [[غنایم]] را برای [[ابوبکر]] فرستاد<ref>تاریخ الطبری، الطبری، ج۳، ص۴۱۵-۴۱۹ (با تلخیص).</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۹-۱۰۰.</ref>
چون به آن محل رسیدند، رافع دستور داد که [[زمین]] را بکنند. آنها اطراف بوته‌ها را کندند و آب را یافتند. [[مردم]] [[سیراب]] شدند و بعد از آن آبادیهایی که به هم پیوسته بود، نمایان شد و [[خالد]] و افراد او [[نجات]] یافتند. در این هنگام [[رافع]] گفت: "به [[خدا]] من این محل و این آب را فقط یک بار دیده بودم، آن هم هنگامی که [[کودک]] بوده و با پدرم [[سفر]] کرده بودم. به [[دستور]] خالد، مردان [[قبیله]] سر [[راه]] را کشتند و [[زنان]] و [[کودکان]] را به [[بردگی]] گرفتند و نزد خالد بردند. سپس خالد از آنجا به سوی [[بصری]] رفت بر مردم آنجا [[پیروز]] شده، با آنها [[صلح]] کرد. بصری نخستین شهری در [[شام]] بود که به دست خالد و جنگجویان عراقی همراه او گشوده شد. خالد از آنجا [[خمس]] [[غنایم]] را برای [[ابوبکر]] فرستاد<ref>تاریخ الطبری، الطبری، ج۳، ص۴۱۵-۴۱۹ (با تلخیص).</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۹۹-۱۰۰.</ref>


==کارهای خیر رافع==
== کارهای خیر رافع ==
[[رافع بن عمیره]] همواره در کارهای خیر پیش قدم بود. او [[مسئولیت]] [[پذیرایی]] از نمازگزاران سه [[مسجد]] را بر عهده گرفته بود و این در حالی بود که وضع مادی او چندان [[رضایت]] بخش نبود و تنها دو [[لباس]]، یکی ما را برای در هر بار مواقع بار عادی و دیگری برای [[مراسم]] رسمی مانند [[نماز جمعه]]، بیشتر نداشت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۶۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۱۰۱.</ref>
[[رافع بن عمیره]] همواره در کارهای خیر پیش قدم بود. او [[مسئولیت]] [[پذیرایی]] از نمازگزاران سه [[مسجد]] را بر عهده گرفته بود و این در حالی بود که وضع مادی او چندان [[رضایت]] بخش نبود و تنها دو [[لباس]]، یکی ما را برای در هر بار مواقع بار عادی و دیگری برای [[مراسم]] رسمی مانند [[نماز جمعه]]، بیشتر نداشت<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۲، ص۳۶۷.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۱۰۱.</ref>


==سرانجام رافع==
== سرانجام رافع ==
رافع بن عمیره در [[سال ۲۳ هجری]]، قبل از کشته شدن [[عمر]] در گذشت<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۱۰۱.</ref>
رافع بن عمیره در [[سال ۲۳ هجری]]، قبل از کشته شدن [[عمر]] در گذشت<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۸۳.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[رافع بن عمیره (مقاله)|مقاله «رافع بن عمیره»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۵ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۵، ص:۱۰۱.</ref>


۱۱۸٬۲۸۱

ویرایش