بحث:جزیره خضرا: تفاوت میان نسخه‌ها

Page contents not supported in other languages.
از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «== جزیره خضرا در موعودنامه == داستان "جزیره خضرا" حکایت از آن می‌کند که: زین الدین علی بن فاضل مازندرانی، در سال ۶۹۰ هجری به اقیانوس اطلس سفر کرده و از سرزمین بربر، سه روز با کشتی در دل اقیانوس رفته، تا به جزایر روافض (جزیره‌های شیعیان) رسی...» ایجاد کرد)
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
 
برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۱۷: خط ۱۷:


علاقمندان برای [[مطالعه]] داستان [[جزیره خضراء]]، و دیدگاه‌های موافقان و [[مخالفان]]، می‌توانند به کتاب "[[جزیره خضراء]]، افسانه یا واقعیت" نوشته ابوالفضل طریقه‌دار، مراجعه کنند<ref>[[مجتبی تونه‌ای|تونه‌ای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص ۲۴۳.</ref>.
علاقمندان برای [[مطالعه]] داستان [[جزیره خضراء]]، و دیدگاه‌های موافقان و [[مخالفان]]، می‌توانند به کتاب "[[جزیره خضراء]]، افسانه یا واقعیت" نوشته ابوالفضل طریقه‌دار، مراجعه کنند<ref>[[مجتبی تونه‌ای|تونه‌ای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص ۲۴۳.</ref>.
== جزیره خضرا در فرهنگنامه آخرالزمان ==
[[مرحوم علامه]] [[مجلسی]] حکایت عجیبی از [[زین العابدین]] [[علی]] به [[فاضل]] مازندرانی [[نقل]] می‌کند که در [[جزیره خضراء]] آن را مشاهده نموده بود. او گفت: من در [[دمشق]] [[خدمت]] [[شیخ]] «عبدالرحیم [[حنفی]]» و [[شیخ]] «زین الدین [[علی]] اندلسی» به تحصیل [[علوم]] اشتغال داشتم. [[شیخ]] زین الدین اندلسی مردی خوش [[اخلاق]] و نسبت به [[شیعه]] و علمای [[امامیه]] خوش‌بین بود و به آنان [[احترام]] می‌گذاشت. [[ویژگی‌های اخلاقی]] او باعث شد که از دیگر اساتید بریدم و همه درس‌هایم را در [[خدمت]] ایشان تحصیل کردم. مدت‌ها از حضورش استفاده کردم تا اینکه برای او مسافرتی به [[مصر]] پیش آمد. به [[دلیل]] [[محبت]] فراوانی که در میان ما بود مفارقت من بر او سخت گران آمد. بنابراین تصمیم گرفت مرا نیز با خود به [[مصر]] ببرد. مسافرت [[خوشی]] داشتیم تا به قاهره رسیدیم. مدت نه ماه در آنجا به [[بهترین]] وجه [[زندگی]] کردیم. در یکی از روزها استادم نامه‌ای از پدرش دریافت کرد که نوشته بود: شدیداً بیمارم و [[آرزو]] دارم پیش از [[مرگ]] تو را [[ملاقات]] کنم. استاد از [[نامه]] [[پدر]] [[گریه]] کرد و تصمیم گرفت که به [[اندلس]] سفر کند و من در این سفر با او همراه شدم. هنگامی که به اولین روستای جزیره رسیدیم، من شدیداً [[بیمار]] شدم، به طوری که [[قادر]] به حرکت نبودم. استاد از وضع من بسیار ناراحت شد. مرا به خطیب روستا سپرد تا از من پرستاری کند و خودش به سوی [[شهر]] حرکت نمود. [[بیماری]] من سه روز طول کشید و سپس حالم رو به بهبودی نهاد. از منزل خارج شدم و در کوچه‌های روستا گردش کردم. در آنجا قافله‌هایی را دیدم که از کوه‌های اطراف آمده بودند و اجناسی را با خود آورده بودند. از احوال آنها جویا شدم. گفتند اینها از سرزمین «بربر» که نزدیک [[جزیره]] [[شیعیان]] است می‌آیند. وقتی نام جزایر [[شیعیان]] را شنیدم مشتاق شدم که آنجا را ببینم. گفتند از اینجا تا آن جزایر بیست و پنج روز راه است. من به راه افتادم تا این که به [[جزیره]] [[شیعیان]] رسیدم. این جزیره دارای چهار قلعه و برج‌های بلند و محکمی بود. از دروازه بزرگ [[شهر]] که دروازه بربر نام داشت وارد شدم. به [[مسجد]] رفتم صدای موذن را شنیدم که به شیوه [[شیعیان]] [[اذان]] گفت و بعد از آن برای [[تعجیل فرج امام زمان]] {{ع}} [[دعا]] کرد. از خوشحالی گریه‌ام گرفت. [[مردم]] به [[مسجد]] آمدند و بر طبق [[تعالیم]] [[اهل بیت]] {{عم}} وضو گرفتند. مرد [[خوشرویی]] از میان آنها وارد [[محراب]] شد و [[مردم]] [[نماز]] را به او [[اقتدا]] کردند. بعد از فراغ از [[نماز]] احوال من را جویا شدند. گفتم: از [[عراق]] هستم و به یکتایی [[خدا]] و [[رسالت پیامبر]] {{صل}} [[گواهی]] می‌دهم: وقتی فهمیدند که من هم مانند آنها [[شیعه]] هستم با [[عنایت]] خاصی به من توجه کردند و محلی را در یکی از گوشه‌های [[مسجد]] به من اختصاص دادند. در مدت اقامت من در آن [[شهر]]، [[امام]] [[مسجد]] همواره با من بود. یک روز از [[امام]] [[مسجد]] پرسیدم: در این [[شهر]] زراعتی نمی‌بینم، پس‌ آذوقه شما از کجا می‌آید؟ گفت: از «[[جزیره خضراء]]» در آب‌های سفید که از جزیره‌های [[اولاد]] [[صاحب الامر]] {{ع}} است. گفتم: سالی چند بار آذوقه برای شما می‌آید؟ گفت: دو بار. بار اول آمده و بار دوم آن، چهار ماه دیگر خواهد بود. من از طولانی بودن مدت، [[اندوهگین]] شدم، مدت [[چهل]] روز آنجا اقامت کردم. عصر روز چهلم احساس کردم که دلم گرفته به کنار دریا رفتم. به طرف [[مغرب]] که گفته بودند آذوقه‌ها از آن سمت می‌آید نگریستم. از دور چیزی در حال حرکت دیدم به [[مردم]] آنجا گفتم من چیزی می‌بینم، گفتند: اینها کشتی‌هایی هستند که هر سال از شهرهای [[فرزندان امام زمان]] {{ع}} به سوی ما می‌آیند. طولی نکشید که هفت [[کشتی]]، یکی بعد از دیگری وارد شد، از [[کشتی]] بزرگی مرد خوش سیمایی پیاده شد. به [[مسجد]] آمده، طبق [[فقه]] [[شیعه]] وضو گرفت و [[نماز ظهر]] و عصر را خواند؛ چون از [[نماز]] فارغ شد رو به من کرد و اسم خودم و پدرم را ذکر کرد. از این حادثه تعجب کردم. گفتم: شاید در سفر از [[شام]] تا [[مصر]] و [[اندلس]] با اسم من است آشنا شده‌ای. گفت: نه، بلکه نام تو و پدرت و ویژگی‌های تو از پیش به من رسیده! او یک هفته آنجا اقامت کرد و آذوقه را به صاحبانشان رسانید. آنگاه عازم حرکت شد. من نیز که بسیار مشتاق رفتن به آنجا شده بودم از او خواستم تا مرا با خود ببرد و او نیز پذیرفت. با هم حرکت کردیم. بعد از این که مدت شانزده روز در دریا حرکت کردیم، در وسط دریا آب‌های سفیدی نظر مرا جلب کرد. آن [[شیخ]] که نامش [[محمد]] بود به من گفت: چه موضوعی نظرت را جلب نموده است؟ گفتم: آب‌های این نقطه رنگ دیگری دارد؟ گفت: اینجا «بحر ابیض» یعنی دریای سفید است و این هم [[جزیره خضراء]] می‌باشد. این آب‌ها همانند دیواره اطراف جزیره را احاطه نموده است و [[حکمت]] [[خدا]] بر این قرار گرفته که کشتی‌های [[دشمنان]] ما در صورتی که بخواهند به این نقطه نزدیک شوند، به [[برکت]] [[صاحب الزمان]] {{ع}} [[غرق]] گردند. بعد از این که آب‌های سفید را پیمودیم به [[جزیره خضراء]] رسیدیم. از [[کشتی]] پیاده و وارد [[شهر]] شدیم. این [[شهر]] میان هفت قلعه [[استوار]] قرار گرفته بود و آبشارها و چشمه‌سارهای فراوانی در خود داشت و بسیار [[شهر]] [[زیبایی]] بود. مدتی را در منزل [[شیخ]] [[محمد]] استراحت کرده، سپس به [[مسجد]] رفتیم. در [[مسجد]] جمعیت انبوهی حضور داشت. در میان آنها مردی نشسته بود، بسیار با [[وقار]]، [[متین]] و با هیبت. [[مردم]] او را [[شیخ]] شمس‌الدین محمدِ عالم می‌خواندند و نزدش [[علوم قرآنی]] و [[فقه]] و [[اصول دین]] می‌آموختند و او [[فقه]] را از [[حضرت مهدی]] {{ع}} [[روایت]] می‌کرد. زمانی که به محضر [[سید]] شرفیاب شدم به من خوش‌آمد گفت و احوالم را پرسید و در یکی از حجرات [[مسجد]] جایی برایم تهیه نمود. من در آنجا استراحت می‌کردم و [[غذا]] را با [[سید]] شمس‌الدین و یارانش صرف می‌کردم. هجده روز بدین گونه گذشت. در نخستین [[نماز جمعه]] که در محضر جناب [[سید]] برگزار شد دیدم که [[سید]] [[جمعه]] را به عنوان دو رکعت [[واجب]] ادا کرد. من از ایشان [[پیروی]] نموده [[نماز]] را با ایشان ادا کردم. چون از [[نماز]] فارغ شد به ایشان گفتم: مگر زمان [[حضور امام]] {{ع}} است که [[نماز]] را [[واجب]] می‌خوانید؟ پاسخ داد: خیر، ولی من [[نایب]] آن حضرت هستم. از او پرسیدم: آیا [[امام زمان]] را دیده‌ای؟ فرمود: نه، ولی پدرم می‌گفت که صدای آن [[حضرت]] را شنیده ولی آن حضرت را ندیده است. اما جدم هم شخص آن [[حضرت]] را دیده و هم صدایش را شنیده است. بعد از آن [[سید]] شمس‌الدین دست مرا گرفت و به خارج از [[شهر]] برد و به سوی بستان‌ها رفتیم. در آن باغ‌ها در حال قدم زدن بودیم که مرد خوش سیمایی با دو قطعه جامه از پشم سفید از نزدیکی ما گذشت. از [[سید]] پرسیدم: این مرد کیست؟ فرمود: این کوه بلند را می‌بینی؟ گفتم: آری. فرمود: در بالای این کوه، مکانی زیبا و چشمه آبی گوارا، زیر درختان وجود دارد و در آنجا گنبدی است که از آجر ساخته شده است. این مرد با رفیق دیگرش، خادم آن [[قبه]] و بارگاه است. من هر صبح [[جمعه]] به آنجا می‌روم و [[امام زمان]] {{ع}} را [[زیارت]] می‌کنم، در آنجا دو رکعت [[نماز]] می‌خوانم و ورقه‌ای می‌یابم که هر چه [[نیاز]] داشته باشم، در آن نوشته شده است و هر حادثه‌ای که پیش آید و هر محکمه‌ای که باید در بین [[مؤمنان]] انجام دهم، حکمش را در آن می‌یابم و به آن عمل می‌کنم. تو نیز [[شایسته]] است آنجا بروی و [[امام]] {{ع}} را [[زیارت]] کنی. من به سوی آن کوه حرکت نمودم. [[قبه]] را همان‌طور یافتم که برایم توصیف کرده بود. همان دو خادم را آنجا دیدم. خواستار [[ملاقات با امام زمان]] شدم. گفتند: غیر ممکن است و ما اجازه چنین کاری را نداریم. گفتم: پس برایم [[دعا]] کنید. پس از کوه پائین آمدم و به منزل شمس‌الدین رفتم. در خانه نبود. بنابراین به خانه [[شیخ]] [[محمد]] که در [[کشتی]] با من بود رفتم و جریان کوه را برایش تعریف کردم و گفتم که آن دو خادم به من اجازه [[ملاقات]] ندادند. [[شیخ]] [[محمد]] به من گفت: هیچ کس [[حق]] ندارد به آن مکان برود جز [[شیخ]] شمس‌الدین. او از [[فرزندان]] [[امام]] {{ع}} است و بین او و [[امام زمان]] {{ع}} پنج واسطه است. بعد از آن از او اجازه خواستم که برخی مسائل مشکل [[دینی]] را از او سوال کنم و [[قرآن]] را در محضرش بخوانم. گفت اگر [[اراده]] چنین کاری داری از [[قرآن]] شروع کن. من شروع کردم و [[قرآن]] را به روشی [[جدید]] نزد آنان فراگرفتم. از او خواهش کردم اجازه دهد تا [[زمان ظهور]]، نزد آنان بمانم. اما [[سید]] شمس‌الدین گفت: به ما [[دستور]] رسیده که شما به وطن خود بازگردید. بسیار [[اندوهگین]] شدم. گفتم: آیا اجازه می‌‌دهید همه آنچه را دیده‌ام، بازگو کنم؟ فرمود: آری اما فقط برای [[مؤمنان]] دیگر، جز فلان مطلب را! آنگاه مطلبی را که نباید برای دیگران [[نقل]] کنم، برایم مشخص کرد. به او گفتم سرور من؛ می‌‌شود به [[جمال]] عالم آرای [[حضرت ولی عصر]] {{ع}} نگاه کرد؟ گفت نه؛ ولی بدان که هر [[بنده]] مؤمنی او را می‌‌بیند ولی نمی‌شناسد. گفتم: من از [[بندگان]] [[مخلص]] آقا هستم ولی آن [[حضرت]] را ندیده‌ام! فرمود: شما دو بار ایشان را دیده‌ای و سپس آن در زمان را برایم برشمرد. بعد از این ماجرا، [[سید]] به من [[دستور]] داد که در مراجعت درنگ نکنم و در بلاد [[مغرب]] توقف نکنم. سپس پنج درهم از [[پول]] رایج آنجا به من داد که بر آنها حک شده است: {{متن حدیث|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ قَائِمٌ بِأَمْرِ اللَّهِ}} که من همچنان آنها را برای [[برکت]] نزد خود محفوظ داشته‌ام<ref>نجم الثاقب: باب ۷، حکایت ۳۷ با تلخیص.</ref>.
این [[حدیث]] از سوی برخی از دانشمندان پذیرفته شده است. اما برخی نیز آن را نپذیرفته‌اند و [[معتقد]] به ساختگی بودن آن و افسانه بودن آن هستند. علمایی که این [[حدیث]] را رد می‌‌کنند، سلسله سندی [[حدیث]] را مخدوش می‌‌دانند و چنین جزیره‌ای را در واقعیت موجود نمی‌دانند. علاوه بر این در [[حدیث]] تناقضاتی وجود دارد که [[دلیل]] بر مشوش بودن متن آن است و در آن از [[تحریف قرآن]] یاد شده است که تقریباً اکثر علمای [[شیعه]] این موضوع را قبول ندارند. [[علامه مجلسی]] نیز این [[حدیث]] را از کتابی خطی [[نقل]] می‌‌کند که برای آن مستندی در کتب معتبر [[شیعه]] نیافته است. اما کسانی که به این [[حدیث]] اعتنا کرده و آن را قبول نموده‌اند گروهی از علمای برجسته [[شیعی]] هستند از جمله: [[شهید]] اول که این [[حدیث]] را به خط خود نوشته است و این نوشته در [[خزانه]] [[امیرالمؤمنین]] {{ع}} موجود است. [[محقق کرکی]] این [[حدیث]] را به [[فارسی]] ترجمه نموده، [[علامه]] [[محمد باقر مجلسی]] آن را در [[بحارالانوار]] آورده است، [[شیخ]] حرعاملی آن را در کتاب [[اثبات الهداة]] درج کرده است، مرحوم [[وحید بهبهانی]] به مضمون این [[حدیث]] فتوی داده است، [[علامه]] بحرالعلوم در کتاب [[رجال]] خود آن را مورد استفاده قرار داده است، [[قاضی]] نورالله شوشتری محافظت آن را بر هر مؤمنی لازم دانسته است، [[میرزا]] [[عبدالله]] اصفهانی آن را در کتاب ریاض العلماء [[نقل]] کرده است، [[محدث نوری]] در کتاب جنة المأوی و [[نجم الثاقب]] آن را [[نقل]] نموده است. با توجه به مطاب یاد شده، اظهار نظر صریح و قطعی در مورد درستی یا نادرستی حکایت جزیره خضرا مشکل به نظر می‌‌رسد و بهتر است به جای [[مخالفت]]، یا موافقت بی‌چون و چرا با این حکایت، [[علم]] آن را به [[خدا]] بسپاریم و بیشتر به دنبال [[شناخت]] [[وظایف]] قطعی خود در برابر [[امام عصر]] {{ع}} و عمل به آنها باشیم. برای مطالعه بیشتر درباره جزیره خضرا و درستی یا نادرستی آن، می‌‌توانید به کتاب "جزیره خضرا افسانه یا واقعیت" و "دراسة فی علامات الظهور و الجزیرة الخضراء" مراجعه نمایید.
در کتاب [[نجم الثاقب]] از جزیره‌های دیگری نیز نام می‌‌برد که در آنها [[اولاد]] [[حضرت صاحب الزمان]] {{ع}} [[حاکم]] هستند و محل سکونت [[شیعیان]] [[حضرت]] است. [[راوی]] این خبر می‌‌گوید من اهل [[شهر]] "باهیه" بودم که شهری بزرگ و آباد است و ساکنان آن بیشتر مسیحی‌اند. یک سال من با پدرم به قصد [[تجارت]] راه دریا پیش گرفتیم، اما [[کشتی]] ما به [[بیراهه]] رفت و به جزیره‌ای بسیار سرسبز رسید که شهرهایی [[عظیم]] و روستاهای فراوانی در آن بود. از [[کشتی]] فرود آمدیم و به اولین [[شهر]] رسیدیم. نام آن [[شهر]] "[[مبارکه]]" بود و [[حاکم]] آن شخصی به نام "[[طاهر]]" بود. پرسیدیم پایتخت این سرزمین‌ها کجاست. گفتند: تخت‌گاه شهری است به نام "[[زاهره]]" و فاصله آن تا اینجا ده روز راه از دریا و بیست و پنج روز از خشکی است. ما به نزد [[حاکم]] [[شهر]] "[[مبارکه]]" رفتیم تا [[مالیات]] خود را بپردازیم. [[حاکم]] [[مالیات]] ما را ستاند و چون [[مسیحی]] بودیم از ما [[جزیه]] گرفت. گروهی از ما که [[مسلمان]] و [[غیر شیعه]] بودند به پایتخت فرستاده شدند تا [[تکلیف]] آنها مشخص شود. ما نیز با آنان به سوی "[[زاهره]]" رهسپار شدیم و پس از دوازده روز دریانوردی به ساحل رسیدیم و آنجا شهری دیدیم بسیار سرسبز و [[نیکو]]، به گونه‌ای که هیچ گوش و چشمی مانندش را نشنیده و ندیده است. از [[کشتی]] پیاده شدیم و آن [[شهر]] ساحلی را طی نمودیم. مرکز آن [[شهر]] بر کوهی نقره فام بنا شده بود. در آن [[شهر]] از جویبارهای [[نیکو]] با آبی گوارا و باغ‌هایی بی‌شمار و میوه‌هایی خوش‌گوار فراوان دیدیم. گرگ و گوسفند در کمال [[آرامش]] با هم به گردش بودند و حیوان‌های گزنده به کسی آسیبی نمی‌رسانند. از آن [[شهر]] ساحلی گذشتیم و به "[[زاهره]]" رسیدیم. شهری بسیار بزرگ و [[بهشت]] گونه بود که تمام اسباب رفاهی در آن مهیا بود و [[مردم]] آن به [[بهترین]] وجهی [[ادب]] واخلاق را رعایت می‌‌نمودند و در خرید و فروش خود به هم [[اعتماد]] کامل داشتند و هیچ صفت ناپسندی در آنان مشاهده نمی‌شد. به هنگام [[نماز]] جملگی از [[زن]] و مرد به [[نماز]] می‌‌رفتند. زمانی که ما به بارگاه با [[عظمت]] و باشکوه [[حاکم]] "[[زاهره]]" رسیدیم، هنگام [[نماز]] بود و مؤذن اذان گفت و [[مردم]] از هر سوی آمدند و در آن قصر به [[امامت]] [[حاکم]] [[نماز]] به جای آوردند. سپس [[حاکم]] که او را "[[فرزند]] [[صاحب]] ‌الامر" می‌‌خواندند به ما توجه نمود و احوال ما را جویا شد و به [[ارشاد]] ما پرداخت. نام او [[طاهر]] بود و [[فرزند]] [[حضرت مهدی]] {{ع}} بود. گروهی که [[شیعه]] نبودند با [[راهنمایی]] او به [[مذهب]] [[حق]] [[معتقد]] شدند. ما هشت روز در آن [[شهر]] مهمان بودیم و به [[نیکوترین]] وجهی [[پذیرایی]] می‌‌شدیم. [[مردم]] آن [[شهر]] برای ما تعریف کردند که بعد از این [[شهر]]، شهری به نام "رابعه" است و [[حاکم]] آن "قاسم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن نیز شهری است به نام "[[صافیه]]" و [[حاکم]] آن "[[ابراهیم]] بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است. بعد از آن شهری است به نام "[[طلوم]]" که [[حاکم]] آن "عبدالرحمان بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" است و پس از آن [[شهر]] "[[عناطیس]]" است که "هاشم بن [[صاحب الامر]] {{ع}}" بر آن [[حکومت]] می‌‌کند. در آن سال قرار بود که [[حضرت قائم]] {{ع}} به [[شهر]] [[زاهره]] بیایند و ما مدتی را [[منتظر]] ماندیم و چون ایشان نیآمدند به وطن خود بازگشتیم<ref>نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت دوم:</ref>.<ref>[[عباس حیدرزاده|حیدرزاده، عباس]]، [[فرهنگنامه آخرالزمان (کتاب)|فرهنگنامه آخرالزمان]]، ص۱۹۸.</ref>


== پانویس ==
== پانویس ==
{{پانویس}}
{{پانویس}}

نسخهٔ ‏۲۷ دسامبر ۲۰۲۲، ساعت ۲۲:۲۸

جزیره خضرا در موعودنامه

داستان "جزیره خضرا" حکایت از آن می‌کند که: زین الدین علی بن فاضل مازندرانی، در سال ۶۹۰ هجری به اقیانوس اطلس سفر کرده و از سرزمین بربر، سه روز با کشتی در دل اقیانوس رفته، تا به جزایر روافض (جزیره‌های شیعیان) رسیده است. در آن‌جا اطلاع یافته که جزیره‌ای به نام "جزیره خضراء" وجود دارد که فرزندان حضرت ولی عصر (ع) در آن زندگی می‌کنند. چهل روز در آن‌جا اقامت کرده و سرانجام پس از چهل روز، هفت کشتی مواد غذایی از جزیره خضراء به این جزیره آمده است. ناخدای کشتی او را با نام و نام پدر صدا کرده و گفته مشخصات تو را به من گفته‌اند و اجازه دادند که تو را به "جزیره خضرا" ببرم. او را به "جزیره خضرا" برده‌اند. پس از ۱۶ روز دریانوردی، سرانجام به "آب‌های سفید" رسیده‌اند. ناخدا توضیح داده که این آب‌ها، چون جزیره را احاطه کرده است، کشتی دشمنان هرگز نمی‌تواند از آن بگذرد و به برکت حضرت ولی عصر (ع) در آن آب‌ها غرق می‌شود. ان‌ها به جزیره خضراء رسیده، جمعیت انبوهی را با بهترین لباس و وضع مشاهده کرده، شهری بسیار آباد با درختان سرسبز و انواع میوه‌ها و بازارهای بسیار و ساختمان‌های مجلل از سنگ‌های شفاف رخام دیده است. شخصی به نام "سید شمس الدین" که او را نوه پنجم حضرت ولی عصر (ع) معرفی می‌کنند، متصدی تعلیم، تربیت و اداره آن‌جاست و او نائب خاص حضرت در آن جزیره است و مستقیما از امام فرمان می‌گیرد. وی حضرت را نمی‌بیند، بلکه صبح هرجمعه، نامه‌ای به خط‍‌ امام (ع) در نقطه معینی گذاشته می‌شود و در آن، اوامر آن حضرت و آن‌چه مورد نیاز "سید شمس الدین" تا هفته آینده خواهد بود، مندرج می‌باشد. علی بن فاضل، هیجده روز در آن جزیره اقامت نموده و از محضر جناب "سید شمس الدین" خوشه‌ها چیده، و پس از هیجده روز، به او دستور رسیده که به وطن خود بازگردد. "علی بن فاضل"، آن‌چه را که از محضر جناب "سید شمس الدین" استفاده کرده، در کتابی به نام "الفوائد الشمسیه" گرد آورده و مشروح تشرف خود را به چند نفر از علمای بزرگ عصر خود بازگو کرده است.

"فضل بن یحیی طیبی" نویسنده قرن هفتم، در سال ۶۹۹ هجری، مشروح داستان را از زبان شخص "علی بن فاضل" در حلّه شنیده و آن را در کتابی به نام "الجزیرة الخضراء" گرد آورده است. این داستان به‌طور کامل در کتاب بحار الانوار، ج ۵۲، صفحات ۱۵۹ تا ۱۷۴ آمده است. علاوه بر علی بن فاضل، "ابن انباری" نیز داستان جزیره خضراء را نقل کرده است که در کتاب بحار الانوار، ج ٥٣، صفحات ٢١٣ تا ٢٢١ آمده است. در دو داستان (علی بن فاضل مازندرانی و ابن انباری) نقاط‍‌ مشترک بسیاری به چشم می‌خورد.

و اما داستان جزیره خضراء از هفتصد سال پیش به این طرف، در برخی از کتاب‌ها راه یافته است و از همان زمان تاکنون، دو دیدگاه درباره آن مطرح بوده است: یکی، دیدگاه افرادی که این داستان را پذیرفته‌اند و دیگری، دیدگاهی است که این داستان را ساختگی و افسانه می‌دانند. به تازگی دو ادعای جدید نیز بر آن‌ها اضافه شده است. آن دو ادّعا این است که:

  1. براساس بعضی نشانه‌ها، احتمالا جزیره خضراء، همان منطقه مثلث برمودا است.
  2. بشقاب‌پرنده‌ها در اختیار ساکنان جزیره خضراء (امام زمان (ع) و فرزندانش) است.

این دو ادّعا را "ناجی نجّار" در کتاب خود آورده است. تقریباً همه عالمان شیعی، روایت جزیره خضراء را ساختگی می‌دانند و این ساختگی بودن را در دو جهت می‌توان دید: یکی زنجیره حدیث و راویان، دیگری محتوای آن. وقتی اصل جزیره خضراء، یک افسانه و داستان ساختگی شد، دو ادّعای دیگر (جزیره خضراء همان مثلث برمودا است و بشقاب‌پرنده‌ها در اختیار ساکنان "جزیره خضرا" است) همه باطل و خیالی می‌شود.

ادلّه کسانی که جزیره خضراء را پذیرفته‌اند این است که علمای بسیاری از قبیل شهید اول، محقق کرکی، علامه مجلسی، مقدس اردبیلی، شیخ حر عاملی، وحید بهبهانی، بحرالعلوم، قاضی نورالله شوشتری، میرزا عبدالله اصفهانی، میرزای نوری و... این داستان را در کتاب خود آورده، یا به آن استناد کرده‌اند.

و اما ادلّه کسانی که این داستان را افسانه می‌دانند، این است که: داستان از جهت سند و متن صحیح نیست، تناقضاتی در داستان است که راه‌حلّی برای آن‌ها نیست، در آن سخن از تحریف قرآن آمده است. روایاتی که دالّ‌ بر وجود فرزند برای حضرت است قابل‌اعتماد نیست و بسیاری مطالب دیگر که در جای خود به‌طور کامل بحث شده است.

آیت الله ابراهیم امینی در کتاب "دادگستر جهان" می‌نویسد: داستان جزیره خضراء شبیه افسانه و رمان است زیرا: اوّلاً سند معتبر و قابل اعتمادی ندارد. داستان از یک کتاب خطی ناشناخته، نقل شده و مرحوم مجلسی هم درباره‌اش می‌نویسد: چون من داستان را در کتاب‌های معتبر نیافتم، باب جداگانه‌ای را به آن اختصاص دادم. ثانیا در متن داستان تناقضاتی دیده می‌شود. ثالثا در آن به تحریف قرآن تصریح شده که قابل قبول نیست و مورد انکار شدید علمای اسلام است. رابعا موضوع اباحه خمس در این داستان مطرح شده و مورد تأیید قرار گرفته که آن هم از نظر فقها مردود است. علاوه بر آیت الله امینی، آیات عظام، علامه شیخ محمد تقی شوشتری، علامه حسن‌زاده آملی، محمد باقر بهبودی، شیخ آقا بزرگ تهرانی، شیخ جعفر کاشف الغطاء و... نیز داستان جزیره خضراء را خیالی می‌دانند[۱]. مطالبی را نیز که "ناجی نجّار" در خصوص مثلث برمودا و نیز بشقاب‌پرنده‌ها گفته‌اند مستند به نوشته‌های دقیق علمی و تحقیقی نیست، بلکه بیش‌تر آن‌ها براساس خبرهایی است که رادیو لندن و یا روزنامه و مجله‌ها -خصوصا روزنامه جمهوریت عراق- گزارش کرده‌اند[۲].

علاقمندان برای مطالعه داستان جزیره خضراء، و دیدگاه‌های موافقان و مخالفان، می‌توانند به کتاب "جزیره خضراء، افسانه یا واقعیت" نوشته ابوالفضل طریقه‌دار، مراجعه کنند[۳].

جزیره خضرا در فرهنگنامه آخرالزمان

مرحوم علامه مجلسی حکایت عجیبی از زین العابدین علی به فاضل مازندرانی نقل می‌کند که در جزیره خضراء آن را مشاهده نموده بود. او گفت: من در دمشق خدمت شیخ «عبدالرحیم حنفی» و شیخ «زین الدین علی اندلسی» به تحصیل علوم اشتغال داشتم. شیخ زین الدین اندلسی مردی خوش اخلاق و نسبت به شیعه و علمای امامیه خوش‌بین بود و به آنان احترام می‌گذاشت. ویژگی‌های اخلاقی او باعث شد که از دیگر اساتید بریدم و همه درس‌هایم را در خدمت ایشان تحصیل کردم. مدت‌ها از حضورش استفاده کردم تا اینکه برای او مسافرتی به مصر پیش آمد. به دلیل محبت فراوانی که در میان ما بود مفارقت من بر او سخت گران آمد. بنابراین تصمیم گرفت مرا نیز با خود به مصر ببرد. مسافرت خوشی داشتیم تا به قاهره رسیدیم. مدت نه ماه در آنجا به بهترین وجه زندگی کردیم. در یکی از روزها استادم نامه‌ای از پدرش دریافت کرد که نوشته بود: شدیداً بیمارم و آرزو دارم پیش از مرگ تو را ملاقات کنم. استاد از نامه پدر گریه کرد و تصمیم گرفت که به اندلس سفر کند و من در این سفر با او همراه شدم. هنگامی که به اولین روستای جزیره رسیدیم، من شدیداً بیمار شدم، به طوری که قادر به حرکت نبودم. استاد از وضع من بسیار ناراحت شد. مرا به خطیب روستا سپرد تا از من پرستاری کند و خودش به سوی شهر حرکت نمود. بیماری من سه روز طول کشید و سپس حالم رو به بهبودی نهاد. از منزل خارج شدم و در کوچه‌های روستا گردش کردم. در آنجا قافله‌هایی را دیدم که از کوه‌های اطراف آمده بودند و اجناسی را با خود آورده بودند. از احوال آنها جویا شدم. گفتند اینها از سرزمین «بربر» که نزدیک جزیره شیعیان است می‌آیند. وقتی نام جزایر شیعیان را شنیدم مشتاق شدم که آنجا را ببینم. گفتند از اینجا تا آن جزایر بیست و پنج روز راه است. من به راه افتادم تا این که به جزیره شیعیان رسیدم. این جزیره دارای چهار قلعه و برج‌های بلند و محکمی بود. از دروازه بزرگ شهر که دروازه بربر نام داشت وارد شدم. به مسجد رفتم صدای موذن را شنیدم که به شیوه شیعیان اذان گفت و بعد از آن برای تعجیل فرج امام زمان (ع) دعا کرد. از خوشحالی گریه‌ام گرفت. مردم به مسجد آمدند و بر طبق تعالیم اهل بیت (ع) وضو گرفتند. مرد خوشرویی از میان آنها وارد محراب شد و مردم نماز را به او اقتدا کردند. بعد از فراغ از نماز احوال من را جویا شدند. گفتم: از عراق هستم و به یکتایی خدا و رسالت پیامبر (ص) گواهی می‌دهم: وقتی فهمیدند که من هم مانند آنها شیعه هستم با عنایت خاصی به من توجه کردند و محلی را در یکی از گوشه‌های مسجد به من اختصاص دادند. در مدت اقامت من در آن شهر، امام مسجد همواره با من بود. یک روز از امام مسجد پرسیدم: در این شهر زراعتی نمی‌بینم، پس‌ آذوقه شما از کجا می‌آید؟ گفت: از «جزیره خضراء» در آب‌های سفید که از جزیره‌های اولاد صاحب الامر (ع) است. گفتم: سالی چند بار آذوقه برای شما می‌آید؟ گفت: دو بار. بار اول آمده و بار دوم آن، چهار ماه دیگر خواهد بود. من از طولانی بودن مدت، اندوهگین شدم، مدت چهل روز آنجا اقامت کردم. عصر روز چهلم احساس کردم که دلم گرفته به کنار دریا رفتم. به طرف مغرب که گفته بودند آذوقه‌ها از آن سمت می‌آید نگریستم. از دور چیزی در حال حرکت دیدم به مردم آنجا گفتم من چیزی می‌بینم، گفتند: اینها کشتی‌هایی هستند که هر سال از شهرهای فرزندان امام زمان (ع) به سوی ما می‌آیند. طولی نکشید که هفت کشتی، یکی بعد از دیگری وارد شد، از کشتی بزرگی مرد خوش سیمایی پیاده شد. به مسجد آمده، طبق فقه شیعه وضو گرفت و نماز ظهر و عصر را خواند؛ چون از نماز فارغ شد رو به من کرد و اسم خودم و پدرم را ذکر کرد. از این حادثه تعجب کردم. گفتم: شاید در سفر از شام تا مصر و اندلس با اسم من است آشنا شده‌ای. گفت: نه، بلکه نام تو و پدرت و ویژگی‌های تو از پیش به من رسیده! او یک هفته آنجا اقامت کرد و آذوقه را به صاحبانشان رسانید. آنگاه عازم حرکت شد. من نیز که بسیار مشتاق رفتن به آنجا شده بودم از او خواستم تا مرا با خود ببرد و او نیز پذیرفت. با هم حرکت کردیم. بعد از این که مدت شانزده روز در دریا حرکت کردیم، در وسط دریا آب‌های سفیدی نظر مرا جلب کرد. آن شیخ که نامش محمد بود به من گفت: چه موضوعی نظرت را جلب نموده است؟ گفتم: آب‌های این نقطه رنگ دیگری دارد؟ گفت: اینجا «بحر ابیض» یعنی دریای سفید است و این هم جزیره خضراء می‌باشد. این آب‌ها همانند دیواره اطراف جزیره را احاطه نموده است و حکمت خدا بر این قرار گرفته که کشتی‌های دشمنان ما در صورتی که بخواهند به این نقطه نزدیک شوند، به برکت صاحب الزمان (ع) غرق گردند. بعد از این که آب‌های سفید را پیمودیم به جزیره خضراء رسیدیم. از کشتی پیاده و وارد شهر شدیم. این شهر میان هفت قلعه استوار قرار گرفته بود و آبشارها و چشمه‌سارهای فراوانی در خود داشت و بسیار شهر زیبایی بود. مدتی را در منزل شیخ محمد استراحت کرده، سپس به مسجد رفتیم. در مسجد جمعیت انبوهی حضور داشت. در میان آنها مردی نشسته بود، بسیار با وقار، متین و با هیبت. مردم او را شیخ شمس‌الدین محمدِ عالم می‌خواندند و نزدش علوم قرآنی و فقه و اصول دین می‌آموختند و او فقه را از حضرت مهدی (ع) روایت می‌کرد. زمانی که به محضر سید شرفیاب شدم به من خوش‌آمد گفت و احوالم را پرسید و در یکی از حجرات مسجد جایی برایم تهیه نمود. من در آنجا استراحت می‌کردم و غذا را با سید شمس‌الدین و یارانش صرف می‌کردم. هجده روز بدین گونه گذشت. در نخستین نماز جمعه که در محضر جناب سید برگزار شد دیدم که سید جمعه را به عنوان دو رکعت واجب ادا کرد. من از ایشان پیروی نموده نماز را با ایشان ادا کردم. چون از نماز فارغ شد به ایشان گفتم: مگر زمان حضور امام (ع) است که نماز را واجب می‌خوانید؟ پاسخ داد: خیر، ولی من نایب آن حضرت هستم. از او پرسیدم: آیا امام زمان را دیده‌ای؟ فرمود: نه، ولی پدرم می‌گفت که صدای آن حضرت را شنیده ولی آن حضرت را ندیده است. اما جدم هم شخص آن حضرت را دیده و هم صدایش را شنیده است. بعد از آن سید شمس‌الدین دست مرا گرفت و به خارج از شهر برد و به سوی بستان‌ها رفتیم. در آن باغ‌ها در حال قدم زدن بودیم که مرد خوش سیمایی با دو قطعه جامه از پشم سفید از نزدیکی ما گذشت. از سید پرسیدم: این مرد کیست؟ فرمود: این کوه بلند را می‌بینی؟ گفتم: آری. فرمود: در بالای این کوه، مکانی زیبا و چشمه آبی گوارا، زیر درختان وجود دارد و در آنجا گنبدی است که از آجر ساخته شده است. این مرد با رفیق دیگرش، خادم آن قبه و بارگاه است. من هر صبح جمعه به آنجا می‌روم و امام زمان (ع) را زیارت می‌کنم، در آنجا دو رکعت نماز می‌خوانم و ورقه‌ای می‌یابم که هر چه نیاز داشته باشم، در آن نوشته شده است و هر حادثه‌ای که پیش آید و هر محکمه‌ای که باید در بین مؤمنان انجام دهم، حکمش را در آن می‌یابم و به آن عمل می‌کنم. تو نیز شایسته است آنجا بروی و امام (ع) را زیارت کنی. من به سوی آن کوه حرکت نمودم. قبه را همان‌طور یافتم که برایم توصیف کرده بود. همان دو خادم را آنجا دیدم. خواستار ملاقات با امام زمان شدم. گفتند: غیر ممکن است و ما اجازه چنین کاری را نداریم. گفتم: پس برایم دعا کنید. پس از کوه پائین آمدم و به منزل شمس‌الدین رفتم. در خانه نبود. بنابراین به خانه شیخ محمد که در کشتی با من بود رفتم و جریان کوه را برایش تعریف کردم و گفتم که آن دو خادم به من اجازه ملاقات ندادند. شیخ محمد به من گفت: هیچ کس حق ندارد به آن مکان برود جز شیخ شمس‌الدین. او از فرزندان امام (ع) است و بین او و امام زمان (ع) پنج واسطه است. بعد از آن از او اجازه خواستم که برخی مسائل مشکل دینی را از او سوال کنم و قرآن را در محضرش بخوانم. گفت اگر اراده چنین کاری داری از قرآن شروع کن. من شروع کردم و قرآن را به روشی جدید نزد آنان فراگرفتم. از او خواهش کردم اجازه دهد تا زمان ظهور، نزد آنان بمانم. اما سید شمس‌الدین گفت: به ما دستور رسیده که شما به وطن خود بازگردید. بسیار اندوهگین شدم. گفتم: آیا اجازه می‌‌دهید همه آنچه را دیده‌ام، بازگو کنم؟ فرمود: آری اما فقط برای مؤمنان دیگر، جز فلان مطلب را! آنگاه مطلبی را که نباید برای دیگران نقل کنم، برایم مشخص کرد. به او گفتم سرور من؛ می‌‌شود به جمال عالم آرای حضرت ولی عصر (ع) نگاه کرد؟ گفت نه؛ ولی بدان که هر بنده مؤمنی او را می‌‌بیند ولی نمی‌شناسد. گفتم: من از بندگان مخلص آقا هستم ولی آن حضرت را ندیده‌ام! فرمود: شما دو بار ایشان را دیده‌ای و سپس آن در زمان را برایم برشمرد. بعد از این ماجرا، سید به من دستور داد که در مراجعت درنگ نکنم و در بلاد مغرب توقف نکنم. سپس پنج درهم از پول رایج آنجا به من داد که بر آنها حک شده است: «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ عَلِیٌّ وَلِیُّ اللَّهِ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ قَائِمٌ بِأَمْرِ اللَّهِ» که من همچنان آنها را برای برکت نزد خود محفوظ داشته‌ام[۴].

این حدیث از سوی برخی از دانشمندان پذیرفته شده است. اما برخی نیز آن را نپذیرفته‌اند و معتقد به ساختگی بودن آن و افسانه بودن آن هستند. علمایی که این حدیث را رد می‌‌کنند، سلسله سندی حدیث را مخدوش می‌‌دانند و چنین جزیره‌ای را در واقعیت موجود نمی‌دانند. علاوه بر این در حدیث تناقضاتی وجود دارد که دلیل بر مشوش بودن متن آن است و در آن از تحریف قرآن یاد شده است که تقریباً اکثر علمای شیعه این موضوع را قبول ندارند. علامه مجلسی نیز این حدیث را از کتابی خطی نقل می‌‌کند که برای آن مستندی در کتب معتبر شیعه نیافته است. اما کسانی که به این حدیث اعتنا کرده و آن را قبول نموده‌اند گروهی از علمای برجسته شیعی هستند از جمله: شهید اول که این حدیث را به خط خود نوشته است و این نوشته در خزانه امیرالمؤمنین (ع) موجود است. محقق کرکی این حدیث را به فارسی ترجمه نموده، علامه محمد باقر مجلسی آن را در بحارالانوار آورده است، شیخ حرعاملی آن را در کتاب اثبات الهداة درج کرده است، مرحوم وحید بهبهانی به مضمون این حدیث فتوی داده است، علامه بحرالعلوم در کتاب رجال خود آن را مورد استفاده قرار داده است، قاضی نورالله شوشتری محافظت آن را بر هر مؤمنی لازم دانسته است، میرزا عبدالله اصفهانی آن را در کتاب ریاض العلماء نقل کرده است، محدث نوری در کتاب جنة المأوی و نجم الثاقب آن را نقل نموده است. با توجه به مطاب یاد شده، اظهار نظر صریح و قطعی در مورد درستی یا نادرستی حکایت جزیره خضرا مشکل به نظر می‌‌رسد و بهتر است به جای مخالفت، یا موافقت بی‌چون و چرا با این حکایت، علم آن را به خدا بسپاریم و بیشتر به دنبال شناخت وظایف قطعی خود در برابر امام عصر (ع) و عمل به آنها باشیم. برای مطالعه بیشتر درباره جزیره خضرا و درستی یا نادرستی آن، می‌‌توانید به کتاب "جزیره خضرا افسانه یا واقعیت" و "دراسة فی علامات الظهور و الجزیرة الخضراء" مراجعه نمایید.

در کتاب نجم الثاقب از جزیره‌های دیگری نیز نام می‌‌برد که در آنها اولاد حضرت صاحب الزمان (ع) حاکم هستند و محل سکونت شیعیان حضرت است. راوی این خبر می‌‌گوید من اهل شهر "باهیه" بودم که شهری بزرگ و آباد است و ساکنان آن بیشتر مسیحی‌اند. یک سال من با پدرم به قصد تجارت راه دریا پیش گرفتیم، اما کشتی ما به بیراهه رفت و به جزیره‌ای بسیار سرسبز رسید که شهرهایی عظیم و روستاهای فراوانی در آن بود. از کشتی فرود آمدیم و به اولین شهر رسیدیم. نام آن شهر "مبارکه" بود و حاکم آن شخصی به نام "طاهر" بود. پرسیدیم پایتخت این سرزمین‌ها کجاست. گفتند: تخت‌گاه شهری است به نام "زاهره" و فاصله آن تا اینجا ده روز راه از دریا و بیست و پنج روز از خشکی است. ما به نزد حاکم شهر "مبارکه" رفتیم تا مالیات خود را بپردازیم. حاکم مالیات ما را ستاند و چون مسیحی بودیم از ما جزیه گرفت. گروهی از ما که مسلمان و غیر شیعه بودند به پایتخت فرستاده شدند تا تکلیف آنها مشخص شود. ما نیز با آنان به سوی "زاهره" رهسپار شدیم و پس از دوازده روز دریانوردی به ساحل رسیدیم و آنجا شهری دیدیم بسیار سرسبز و نیکو، به گونه‌ای که هیچ گوش و چشمی مانندش را نشنیده و ندیده است. از کشتی پیاده شدیم و آن شهر ساحلی را طی نمودیم. مرکز آن شهر بر کوهی نقره فام بنا شده بود. در آن شهر از جویبارهای نیکو با آبی گوارا و باغ‌هایی بی‌شمار و میوه‌هایی خوش‌گوار فراوان دیدیم. گرگ و گوسفند در کمال آرامش با هم به گردش بودند و حیوان‌های گزنده به کسی آسیبی نمی‌رسانند. از آن شهر ساحلی گذشتیم و به "زاهره" رسیدیم. شهری بسیار بزرگ و بهشت گونه بود که تمام اسباب رفاهی در آن مهیا بود و مردم آن به بهترین وجهی ادب واخلاق را رعایت می‌‌نمودند و در خرید و فروش خود به هم اعتماد کامل داشتند و هیچ صفت ناپسندی در آنان مشاهده نمی‌شد. به هنگام نماز جملگی از زن و مرد به نماز می‌‌رفتند. زمانی که ما به بارگاه با عظمت و باشکوه حاکم "زاهره" رسیدیم، هنگام نماز بود و مؤذن اذان گفت و مردم از هر سوی آمدند و در آن قصر به امامت حاکم نماز به جای آوردند. سپس حاکم که او را "فرزند صاحب ‌الامر" می‌‌خواندند به ما توجه نمود و احوال ما را جویا شد و به ارشاد ما پرداخت. نام او طاهر بود و فرزند حضرت مهدی (ع) بود. گروهی که شیعه نبودند با راهنمایی او به مذهب حق معتقد شدند. ما هشت روز در آن شهر مهمان بودیم و به نیکوترین وجهی پذیرایی می‌‌شدیم. مردم آن شهر برای ما تعریف کردند که بعد از این شهر، شهری به نام "رابعه" است و حاکم آن "قاسم بن صاحب الامر (ع)" است. بعد از آن نیز شهری است به نام "صافیه" و حاکم آن "ابراهیم بن صاحب الامر (ع)" است. بعد از آن شهری است به نام "طلوم" که حاکم آن "عبدالرحمان بن صاحب الامر (ع)" است و پس از آن شهر "عناطیس" است که "هاشم بن صاحب الامر (ع)" بر آن حکومت می‌‌کند. در آن سال قرار بود که حضرت قائم (ع) به شهر زاهره بیایند و ما مدتی را منتظر ماندیم و چون ایشان نیآمدند به وطن خود بازگشتیم[۵].[۶]

پانویس

  1. جزیره خضراء، افسانه یا واقعیت، ابوالفضل طریقه‌دار، ص ۲۱۱.
  2. همان، ص ۱۳.
  3. تونه‌ای، مجتبی، موعودنامه، ص ۲۴۳.
  4. نجم الثاقب: باب ۷، حکایت ۳۷ با تلخیص.
  5. نجم الثاقب: باب هفتم، حکایت دوم:
  6. حیدرزاده، عباس، فرهنگنامه آخرالزمان، ص۱۹۸.