←پانویس
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
(←پانویس) برچسبها: برگرداندهشده پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۱۶: | خط ۱۶: | ||
آن حضرت در [[نکوهش]] [[تصمیم]] غلط [[قریش]] در [[سقیفه]] فرمود: [[خلافت]] را چون شتری ماده دیدند و هر کسی به پستانی از او چسبید و سخت دوشید، سپس آن را به راهی در آوردند که ناهموار و پر آسیب و [[جان]] [[آزار]] بود که رونده در آن، هر دم به سردر آید و پیدرپی [[پوزش]] خواهد و از ورطه به در نیاید. به [[خدا]] [[سوگند]] که [[جامه]] خلافت را پوشیدید بدون اینکه اندامش بر آن مناسب باشد، در حالی که میدانستید، جز من کسی [[شایسته]] خلافت نیست. سپس درباره [[انتخاب خلیفه اول]] فرمود: کسی که میخواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسید کوشید آن را به [[عقد]] دیگری در آورد<ref>سیدرضی، نهج البلاغه، خطبه ۳ (قاصعه)، ترجمه شهیدی، ص۳.</ref>.<ref>پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، [[تاریخ اسلام بخش اول ج۲ (کتاب)|تاریخ اسلام بخش اول ج۲]] ص ۴۲.</ref> | آن حضرت در [[نکوهش]] [[تصمیم]] غلط [[قریش]] در [[سقیفه]] فرمود: [[خلافت]] را چون شتری ماده دیدند و هر کسی به پستانی از او چسبید و سخت دوشید، سپس آن را به راهی در آوردند که ناهموار و پر آسیب و [[جان]] [[آزار]] بود که رونده در آن، هر دم به سردر آید و پیدرپی [[پوزش]] خواهد و از ورطه به در نیاید. به [[خدا]] [[سوگند]] که [[جامه]] خلافت را پوشیدید بدون اینکه اندامش بر آن مناسب باشد، در حالی که میدانستید، جز من کسی [[شایسته]] خلافت نیست. سپس درباره [[انتخاب خلیفه اول]] فرمود: کسی که میخواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسید کوشید آن را به [[عقد]] دیگری در آورد<ref>سیدرضی، نهج البلاغه، خطبه ۳ (قاصعه)، ترجمه شهیدی، ص۳.</ref>.<ref>پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، [[تاریخ اسلام بخش اول ج۲ (کتاب)|تاریخ اسلام بخش اول ج۲]] ص ۴۲.</ref> | ||
==تراژدی [[سقیفه]]<ref>با بررسی سرگذشت رقتبار سقیفه، خواهیم دید که انتخاب خلیفه در سقیفه براساس اصول دموکراسی نبوده است و هدف از تشریح داستان سقیفه همین است.</ref>== | |||
[[زمین]] وسیعی را که در آن [[اختلافات]] افراد [[قبیله خزرج]] حل و فصل میشد و سایبانی از [[حصیر]] و شاخههای [[نخل]] داشت، و افراد [[قبیله]] [[بنیساعده]] - تیرهای از [[خزرج]] - بیش از همه به آنجا مراجعه و تردد میکردند و [[ریاست]] آن را [[سعد بن عباده]] بزرگ [[خزرجیان]] به عهده داشت، [[سقیفه بنی ساعده]] مینامیدند. | |||
پس از [[درگذشت پیامبر]]، برای نخستین بار موضوع [[خلافت]] و [[پیشوائی]] [[مسلمانان]] در آنجا مطرح گردید، و مشاجراتی سخت و تند میان [[انصار]] و [[مهاجر]] در گرفت و در پایان جلسه دائره [[اختلاف]] و [[نزاع]] از حد سخن و گفتار [[تجاوز]] نمود و پس از [[بیعت با ابیبکر]]، سعد بن عباده [[رئیس]] خزرجیان و کاندیدای خلافت که به [[دعوت]] وی انصار در آنجا گرد آمده بودند، مورد [[اهانت]] قرار گرفت و گروهی بر سرش ریختند و آنچنان وی را زدند که عدهای تصور کردند که سعد زیر ضربات آنها کشته شد، و [[هدف]] از این اهانت این بود که [[موقعیت اجتماعی]] و [[سیادت]] او را بشکنند و آنچنان او را کوچک و کم [[شخصیت]] جلوه دهند که دیگر خود و [[یاران]] وی [[اندیشه]] [[مجدد]] [[بیعت]] را در دماغ خود نپرورانند و به [[فکر]] تجدید جلسه و اخذ بیعت نیفتند<ref>تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۰.</ref>. | |||
بدبختانه این [[نزاعها]] و درگیریهای کوچک به مرور [[زمان]] به صورت جنگهای خونین و آتشهای خانمانسوز و حوادث هولناک و غمانگیز و اختلافات عمیق درآمد<ref>شهرستانی مینویسد: {{عربی|اعظم خلاف بين الأمة، خلاف الأمامة، اذ ما سل سيف في الإسلام على قاعدة دينية مثل ما سل على الأمامة في كل زمان}}؛ (الملل والنحل، ج۱، ص۱۶) بزرگترین شکاف میان امت اسلامی مسأله امامت است؛ زیرا بر سر هیچ موضوع دینی شمشیر کشیده نشده مانند شمشیری که در مسأله امامت در هر زمان کشیده شده است.</ref> و اگر بازیگران صحنه [[سیاست]] در [[سقیفه بنیساعده]] به زد و خورد پرداختند، نسلهای بعدی آنچنان به این [[اختلاف]] دامن زدند که [[اندیشه]] [[آشتی]] بهصورت آرزوی امر محالی درآمد و اکنون که چهارده [[قرن]] از آغاز این اختلاف میگذرد، هنوز آثار شوم آن بر محیط [[زندگی]] ما [[حکومت]] میکند و بزرگان و [[مصلحان]] خیراندیش [[مسلمانان]] نتوانستند آثار شوم و مرگبار آن را محو کنند. | |||
اندیشه [[تعیین خلیفه]]، از طرف گروه بسیار محدودی عجولانهترین تصمیمی بود که در ظرف چند دقیقه گرفته شد و یک چنین تصمیم خام و ناپخته و نابهنگام از نظر [[بینش اجتماعی]] و اصول [[دموکراسی]] بسیار بیارزش بود. | |||
هنوز جسد [[پیامبر اکرم]]{{صل}} در گوشه [[اطاق]] ف قرار داشت و پارچهای بر روی او کشیده بودند و [[بنیهاشم]] و گروهی از شخصیتها مانند: [[سلمان]]، [[ابوذر]]، [[عمار]]، [[مقداد]] و بزرگان دیگری در [[مسجد]] نشسته و [[منتظر]] بودند که بنیهاشم از [[غسل]] و [[تجهیز]] [[پیامبر]] فارغ گردند تا بر جسد [[مطهر]] پیامبرخود [[نماز]] بگزارند و [[اکثریت]] مسلمانان که در نقاط دور از [[مدینه]] زندگی میکردند و تقریباً سکنه شبه جزیره را تشکیل میدادند، از [[مرگ]] و [[درگذشت پیامبر]] بیاطلاع بودند. | |||
در این لحظه، گروهی در نقطهای دور از [[اجتماع]] مسلمانان که همان [[مسجد رسول خدا]] بود، به [[فکر]] [[انتخاب]] و تعیین [[رهبر]] افتادند و با [[خشونت]]، یک نفر را برای [[رهبری]] انتخاب نمودند و شگفتا که اکنون با اعتراف به این اشکالات، گروهی مدعی هستند که باید یک چنین کاری را به رسمیت [[شناخت]] و همه مسلمانان [[جهان]] از آن [[پیروی]] کنند. | |||
به [[راستی]] یک چنین [[انتخابات]] در عقبافتادهترین کشورها در خور پذیرش و [[ستایش]] نیست، تا چه رسد که آن را عالیترین مرکز تجلی دموکراسی در [[اسلام]] بخوانیم. ما فعلاً کار نداریم که شخص منتخب، [[فرد صالح]] و و شایستهای بود یا نه، بلکه سخن درباره شیوه انتخاب و [[انتقاد]] از نحوه تعیین خلیفه میباشد.<ref>[[جعفر سبحانی|سبحانی، جعفر]]، [[پیشوائی از نظر اسلام (کتاب)|پیشوائی از نظر اسلام]] ص ۲۹۵.</ref>. | |||
==آغاز جریان== | |||
هنوز جسد مطهر پیامبر در گوشه [[اطاق]] قرار داشت، گروهی از [[مسلمانان]] [[مدینه]] که از فوت [[پیامبر]] [[آگاه]] شده، در [[مسجد]] و اطراف [[خانه پیامبر]] گرد آمده بودند و اندیشهای جز [[غسل]] و [[کفن]] و [[نماز]] گزاردن و به خاک سپردن [[بدن پیامبر]] در مغزها نبود، در این موقع [[عمر]] از میان جمعیتی که در مسجد نشسته بودند، برخاست و گفت: گروهی از [[منافقان]] تصور میکنند که پیامبر درگذشته است، به [[خدا]] [[سوگند]] [[پیامبر خدا]] نمرده، بلکه بسان [[حضرت موسی]] از نظر ما [[غائب]] شده است و او باز میگردد و دستها و پاهای کسانی را که تصور میکردند که او مرده است، میبرد<ref>تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۰، طبع دارالمعارف مصر؛ سنن ابن ماجه، ج۱، ص۵۹۸، حدیث شماره ۱۲۲۷؛ سیره ابن هشام، طبع مصر، مکتبه الحلبی، ص۶۵۶.</ref>. | |||
مؤلف طبقات مینویسد: عمر و ابومغیره، [[اجازه]] گرفتند که وارد [[حجره]] شوند و از وضع پیامبر آگاه گردند، هر دو نفر پس از ورود، پارچه را از چهره پیامبر عقب زدند. عمر گفت: نمرده، بلکه از [[هوش]] رفته است، [[مغیره]] گفت: قطعاً در گذشته است. عمر برگشت و به او گفت: تو مردی هستی که [[فتنه]] ترا تحریک میکند (یعنی با این [[شایعه]] میخواهی فتنهای برانگیزی) او نمیمیرد تا منافقان را براندازد و دست و پای گروهی را ببرد. | |||
او در گفتار خود به اندازهای [[اصرار]] میورزید و به قدری با [[خشم]] و تندی سخن میگفت که دهان او کف کرده بود<ref>طبقات، ابن سعد، چاپ بیروت، ج۳، ص۲۶۷.</ref>. عباس، [[عموی پیامبر]] از جای برخاست و رشته سخن را به دست گرفت و گفت: [[مردم]] همانطور که شما پا به سن میگذارید، پیامبر نیز پیر میشود، او قطعاً در گذشته است. برخیزید و او را به خاک بسپارید و اگر خدا خواست، روزی او را از خاک بیرون میآورد. آیا سزاوار است که شما یک بار بمیرید و او دوبار [[جان]] بسپارد؟ ولی بدانید که او نمرده مگر اینکه [[رسالت]] خود را انجام داده و راه روشنی پیش روی شما گذارده و [[حلال و حرام]] [[خدا]] را بیان کرد<ref>طبقات، ابن سعد، ج۳، ص۲۶۷.</ref>. | |||
[[عمر]] با شنیدن سخنان وی باز [[تغییر]] [[عقیده]] نداد. چیزی نگذشت که [[ابوبکر]] که در نقطه دور از [[مدینه]] به نام [[سنح]]<ref>سنح را به ضم سین مینویسند که در یک میلی مسجد قرار داشت ولی چون سنخ از ارتفاعات مدینه بشمار میرود و نزدیکترین نقطه از آن به مسجد کمتر از سه میل نیست از این جهت باید فاصله آن از مسجد بیشتر از یک میل باشد.</ref> بسر میبرد، از [[درگذشت پیامبر]] [[آگاه]] گردید و فوراً خود را به مرکز [[اجتماع]] رسانید و از نظر عمر آگاه گردید و با لحن خاصی گفت: آرام باش. سپس رو به [[مردم]] کرد و گفت: مردم! هر کسی محمد را میپرستید، محمد مرده است، هرکس خدای محمد را میپرستید او زنده است خدا میفرماید: | |||
{{متن قرآن|إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ}}<ref>«بیگمان تو خواهی مرد و آنان نیز میمیرند» سوره زمر، آیه ۳۰.</ref> و نیز میفرماید: | |||
{{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ}}<ref>«و محمد جز فرستادهای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشتهاند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز میگردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمیرساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴.</ref>. | |||
عمر پرسید: آیا این [[آیه]] در کتاب خداست؟ وی گفت: بلی، در این موقع او تغییر عقیده داد و از نظر خود بازگشت<ref>سیره ابن هشام، ج۲، ص۶۵۶؛ صحیح ابن ماجه، حدیث ۱۲۲۷؛ طبقات ابن سعد، ج۳، ص۲۶۹-۲۶۸؛ تاریخ طبری، ج۳، ص۲۰۱.</ref>. | |||
در این حادثه کوچک نکات جالب و آموزنده ایست که میتواند روشنگر [[تاریخ]] [[سقیفه]] و نحوه [[انتخاب خلیفه]] باشد؛ زیرا باید دید علت [[انکار]] [[عمر]] چه بوده است؟ | |||
آیا به [[راستی]] او [[مرگ]] را بر [[رسول خدا]] امری محال و ممتنع میدانست، و تصور میکرد که وی [[ابدی]] و [[جاودانی]] است؟ این احتمال بسیار بعید است و نمیتوان آن را به یک فرد عادی، تا چه رسد به [[خلیفه دوم]]، نسبت داد. گذشته از این با [[کلام]] خود [[خلیفه]] سازگار نیست. | |||
یا اینکه انگیزه او بر انکار فوت، این بود که تصور میکرد هنوز [[پیامبر]] [[رسالت]] خود را پایان نرسانیده و قسمتی از [[کارها]] از آن جمله برانداختن [[منافقان]] را انجام نداده است. از این نظر درگذشت او را به شدت انکار میکرد و بنا به قولی میگفت: از [[هوش]] رفته و بنا به نقل دیگر میگفت که بسان [[موسی]] [[غیبت]] [[اختیار]] کرده است. | |||
این نظر از جهاتی مردود است: | |||
اولاً: آیاتی را که [[ابوبکر]] خواند، نباید سبب شود که او [[تغییر]] [[عقیده]] دهد؛ زیرا مفاد [[آیات]] جز این نیست که پیامبر نیز بسان [[مردم]] میمیرد، در صورتی که خلیفه هرگز منکر امکان مرگ او نبود، بلکه او میگفت هنوز وقت مرگ وی فرا نرسیده است؛ زیرا هنوز کارهایی در [[زمین]] مانده است و رسالتهایی انجام نگرفته است. | |||
ثانیاً: از نخستین روزی که پیامبر در بستر [[بیماری]] افتاده بود، علائم مرگ در گفتار و حرکات او نمایان بود، حتی روزی که [[حجره]] او مملو از [[یاران]] او بود و خود خلیفه نیز حضور داشت، دستور داد که قلم و دواتی برای او بیاورند تا چیزی برای آنان بنویسد که پس از او به [[گمراهی]] نیفتند<ref>صحیح بخاری، ج۱، ص۲۲ کتاب العلم.</ref>. | |||
اینها [[گواهی]] میدهد که همه حاضران حتی خود خلیفه [[اعتقاد]] داشتند که [[زندگی]] رسول خدا به پایان رسیده است و شربت مرگ را در همین ایام مینوشد و خود خلیفه در آن جلسه از آوردن قلم و کاغذ جلوگیری نمود و گفت: بیماری بر پیامبر مستولی شده است. آیا گوینده این سخن حتمال میدهد که پیامبر برای مدت کوتاهی به [[معراج]] رفته و از دیدهها [[غائب]] گردیده است؟ | |||
ثالثاً: او و [[دوستان]] او از شرکت در [[ارتش]] [[اسامه]] و ترک [[مدینه]] سرباز میزدند، و میگفتند در این لحظه حساس که [[رحلت]] و [[درگذشت پیامبر]] نزدیک شده است، نباید مرکز را ترک گفت، چه بسا ممکن است حوادث [[ناگواری]] رخ دهد<ref>شرح نهج البلاغه، این ابی الحدید، ج۱، ص۱۶۰.</ref>. | |||
اصولاً چگونه میتوان گفت که از میانیاران [[رسول خدا]] فقط او [[آگاه]] بود که [[پیامبر]] هنوز [[رسالت]] خود را به آخر نرسانیده و هنوز کارهایی به [[زمین]] مانده است؟ | |||
اینجاست که میتوان [[هدف]] از [[انکار]] و [[تکذیب]] درگذشت رسول خدا را فهمید. منظور از تکذیب جز بازداشتن [[مردم]] از هر نوع تصمیم درباره [[خلافت]] چیز دیگری نبوده است. [[مرگ]] پیامبر موقعی اتفاق افتاد که [[دوست]] همفکر او در نقطهای دور از مدینه به نام [[سنح]] به سر میبرد و چه بسا احتمال میداد تا رسیدن وی به مرکز [[اجتماع]]، تصمیمی درباره موضوع خلافت گرفته شود و او در برابر عمل انجام شده قرار گیرد، و لذا قدری مردم را سرگرم کرد تا [[ابوبکر]] خود را به میان [[جمعیت]] رسانید و با خواندن آیهای او را خاموش ساخت. | |||
این [[حقیقت]] را از میان [[تاریخنویسان]]، [[شارحان نهج البلاغه]]، [[ابن ابی الحدید]]، به صورت دیگری بیان کرده و میگوید: | |||
او برای جلوگیری از هر نوع فتنهای که امکان داشت از جانب [[انصار]] یا دیگران پیرامون خلافت برخیزد و برای [[ارعاب]] گروهی که [[اندیشه]] [[ارتداد]] و بازگشت از [[اسلام]] را در مغز خود میپرورانیدند، این مطلب را عنوان کرد و از بسیاری از [[تصمیمها]] جلوگیری نمود و یک چنین [[دروغ]] مصلحتآمیز در هر آئینی [[مشروع]] میباشد<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۲، ص۴۳، چاپ جدید.</ref>. | |||
این [[تاریخ]] نویس [[آزاد]] [[فکر]] تا حدی پرده را بالا زده است، ولی اگر نظر جلوگیری از ارتداد گروهی بود، چرا پس از آمدن ابوبکر فوراً [[تغییر]] [[عقیده]] داده و [[تسلیم]] شد. | |||
[[گواه]] دیگر: در این لحظه حساس که سیلاب [[اشک]] از دیدگانیاران [[رسول خدا]] سرازیر بود و فریاد [[زنان]] [[مدینه]] از شدت تأثر، مدینه را به لرزه درآورده بود که تا [[بدن رسول خدا]] را به خاک نسپرند، دنبال کاری نروند، ولی برخلاف [[انتظار]] در همین لحظات که [[ابوبکر]] از [[سنح]] بازگشته و آرامشی در [[مردم]] با اسکات [[خلیفه]] پدید آمده بود، هر دو نفر با گروهی در [[حجره]] رسول خدا نشسته و [[منتظر]] انجام [[مراسم]] [[غسل]] و [[کفن]] و... بودند. ناگهان دو نفر از مخالفان [[سعد بن عباده]] (کاندیدای [[خلافت]] برای [[انصار]]) از راه رسیدند و رو به ابوبکر کردند و گفتند که نطفه [[فتنه]] در حال انعقاد است و انصار در [[سقیفه بنی ساعده]] گرد آمدهاند و میخواهند با [[سعد]] [[بیعت]] کنند. فوراً وی و [[عمر]] و [[ابو عبیده]] از جا برخاستند و خود را به سرعت به [[سقیفه]] رسانیدند و مشغول [[مذاکره]] و پرخاشگری شدند. دیگر مراسم غسل و کفن و [[نماز]] و [[دفن]] جسد [[پیامبر]]{{صل}} به دست [[فراموشی]] سپرده شد و پس از مدتی کوتاه خلیفه را در حالی که گروهی دور او را گرفته بودند، وارد [[مسجد]] کردند هنوز علی{{ع}} و عباس از غسل پیامبر فارغ نشده بودند که صدای [[تکبیر]] از مسجد به گوش آنان رسید علی{{ع}} از عباس پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ عباس ماجرا را بیان نمود<ref>عقد الفرید، ج۴، ص۲۵۸-۲۵۷؛ نام این دو نفر عبارتند از: معن بن عدی و عویم بن ساعده.</ref>. | |||
آیا [[ترک حج]] حجره رسول خدا و فراموش کردن مراسم [[تجهیز]] پیامبر و [[شتاب]] به سوی سقیفه [[گواه]] بر این نیست که مقصود از [[تکذیب]] [[مرگ]] پیامبر مربوط به مسأله خلافت بوده است؟<ref>[[جعفر سبحانی|سبحانی، جعفر]]، [[پیشوائی از نظر اسلام (کتاب)|پیشوائی از نظر اسلام]] ص ۲۹۷.</ref>. | |||
==[[روحیات]] و [[بینش اجتماعی]] [[رأی]] دهندگان== | |||
[[انتخابات]] سقیفه را در صورتی میتوانیم به خوبی ارزیابی کنیم که روحیات و پایه [[درک]] و بینش اجتماعی و طرز [[تفکر]] و مقدار [[واقعبینی]] رأیدهندگان را درست ارزیابی کنیم؛ زیرا هرگاه [[انتخاب خلیفه]] به دست افراد واقعبین، [[دوراندیش]]، [[پاک]] و پیراسته از [[روحیات]] بد و [[ناشایست]]، صورت بگیرد و در [[انتخاب]] خود انگیزهای جز [[صلاحاندیشی]] و رعایت [[مصالح عمومی]] نداشته باشند، قطعاً یک چنین انتخاب، [[ارزش]] [[اجتماعی]] بیشتری پیدا نموده و اصول [[دموکراسی]] از آن [[پشتیبانی]] خواهد نمود، ولی هرگاه در [[روح]] و روان رأیدهندگان [[خودخواهی]] لانه گزیند و در انتخاب فرد انگیزهای جز [[حفظ]] [[منافع شخصی]] نداشته باشند. چنین انتخابی در نظر یک فرد واقعبین و حقیقتجو، ارزش اجتماعی نخواهد داشت. | |||
گذشته از این، تعداد رای (نه مجریان [[رأی]]) در بالا بردن ارزش اجتماعی [[انتخابات]] تأثیر بسزائی دارد. انتخاباتی که بر اساس تعداد [[صاحب رأی]] و نظر صورت بگیرد و فردی بر اثر داشتن رأی زیاد به [[مقام رهبری]] انتخاب گردد، ارزش اجتماعی آن به مراتب بالاتر از آن خواهد بود که فردی در [[حقیقت]] با تصویب چند نفر روی کار آید و افراد دیگری که به ظاهر برای انتخاب [[رهبر]] رأی میدهند، دارای رأی و نظر نبوده، بلکه در حقیقت مجریان نظر چند نفر [[رئیس قبیله]] باشند که قبلاً [[تصمیمات]] خود را درباره [[رهبری]] فردی در نظر میگیرند و به [[آبادی]] و [[کارگزاران]] خود دستور میدهند که شخصی را برای مقام رهبری انتخاب نمایند. چنین انتخابات که بر مبنای تعداد آراء [[استوار]] نگردد، بلکه مقیاس در [[پیروزی]]، تعداد نفرات و فزونی مجریان رأی باشد، از نظر محاسبات اجتماعی بیارزش خواهد بود. | |||
بنابراین [[بیعت]] در [[سقیفه]] را هم باید از نظر روحیات و پایه [[بینش اجتماعی]] رأیدهندگان هم از نظر تعداد رأی و [[فکر]]، مورد بررسی قرار داد سپس درباره ارزش آن [[داوری]] نمود.<ref>[[جعفر سبحانی|سبحانی، جعفر]]، [[پیشوائی از نظر اسلام (کتاب)|پیشوائی از نظر اسلام]] ص ۳۰۲.</ref>. | |||
==ارزیابی بینش اجتماعی [[انصار]]== | |||
[[اجتماع سقیفه]] ترکیبی بود از [[اجتماع]] انصار و تعدادی از [[مهاجر]] که شماره آنان چنانکه بعداً خواهیم گفت، از سه نفر [[تجاوز]] نمیکرد<ref>الاحکام السلطانیه، ص۴.</ref>. اجتماع انصار را دو [[قبیله]] بنام [[اوس و خزرج]] تشکیل میداد. میان این دو قبیله که از چند صد سال پیش، از [[یمن]] کوچ نموده و در یثرب [[مسکن]] کرده بودند، به عللی که فعلاً مجال شرح آن نیست، از صد و بیست سال پیش از [[مهاجرت پیامبر]]، [[آتش]] [[جنگ]] روشن بود و آخرین [[نبرد]] آنان جنگ [[بعاث]] بود که شش سال قبل از مهاجرت پیامبر رخ داد. | |||
این جنگهای دیرینه سبب شده بود که [[روح]] و روان آنان نسبت به یکدیگر، کانونی از [[بغض]] و [[عداوت]] و [[دشمنی]] باشد. هر چند که با [[طلوع اسلام]] در این [[سرزمین]]، از پایه دشمنی طرفین تا اندازهای کاسته شد و از ابراز عداوت به طرز روشنی جلوگیری به عمل آمد. اما ناگفته پیداست که یک چنین عداوت ریشهدار که دست افراد هر یک از دو [[قبیله]]، سالیان دراز تا مرفق در [[خون]] پیر و [[جوان]] قبیله دیگر فرو رفته بود، در ظرف ده سال ریشه کن نمیگردد، بلکه باید چندین سال بگذرد و تحولات عمیقی در [[اجتماع]] آنان پدید آید، تا بازماندگان آنها خاطرات تلخ را به دست [[فراموشی]] بسپارند. | |||
درست است که [[اسلام]]، [[انقلاب]] عمیقی در [[شئون زندگی]] آنان پدید آورد، و روح حماسی و جنگجوئی آنان را به صورت [[فداکاری]] و [[جانبازی]] در [[راه خدا]] و گسترش و [[دفاع از اسلام]] تلطیف و [[رهبری]] نمود و شخصیتهایی را پرورش داد که نظیر آنان در [[تاریخ]] [[بشریت]] نادر و کمیاب است، ولی از یک اصل نباید [[غفلت]] نمود که این [[رهبر]] آسمانی بیش از ده سال در میان این دو قبیله نبود و هرگز روی [[موازین]] طبیعی [[تربیت]] ده ساله، آن هم در میان یک رشته بحرانها، نمیتواند رسوبات [[افکار]] دوران [[بتپرستی]] و [[جاهلیت]] را از ضمیر و روان [[اکثریت]] آنان [[پاک]] سازد و [[قلوب]] و ضمائر آنان را آنچنان شستشو دهد که اثری از رسوبات [[جاهلی]] و تعصبهای [[کور]] در آن باقی نماند. اینک دو [[گواه]] [[تاریخی]]: | |||
===دو [[شاهد]] زنده تاریخی=== | |||
#در [[ساده لوحی]] و بغض و عداوت هر یک از افراد قبیله [[اوس و خزرج]] نسبت به یکدیگر همین بس که یک [[یهودی]] [[فتنهگر]] بنام [[شاس]] در انجمن [[اوس و خزرج]] توانست با تجدید خاطرات تلخ [[جنگ]] [[بعاث]] [[آتش فتنه]] را روشن سازد و آنچنان آنان را بر ضد یکدیگر تحریک نماید که افراد هر دو [[قبیله]]، دست به قبضه [[شمشیر]] بردند و نزدیک بود که تراژدی بعاث بار دیگر تجدید گردد که ناگهان گزارشگری [[پیامبر]] را از ماجرا [[آگاه]] ساخت. آن حضرت فوراً خود را به میان [[جمعیت]] رسانید و با سخنان [[حکیمانه]] خود، که در [[سایه]] [[اسلام]] باید تمام گذشتهها را به دست [[فراموشی]] بسپارند، [[آتش]] [[خشم]] را فرونشانید و بار دیگر پیوند آنان را با یکدیگر [[استوار]] ساخت<ref>سیره ابن هشام، ج۱، ص۵۵۵.</ref>. | |||
# [[عبدالله بن ابی]] از [[منافقین]] سرشناس و از [[دشمنان]] [[خاندان رسالت]] بود. روزی پیامبر بالای [[منبر]] به طور کلی بدون اینکه از او نامی ببرد، درباره او چنین سخن گفت: | |||
کدام یک از شماها مرا درباره [[تأدیب]] مردی که [[خاندان]] مرا سخت ناراحت کرده است، معذور میدارد؟ | |||
در این لحظه [[سعد بن معاذ]] [[رئیس قبیله]] [[اوس]] برخاست و گفت: ای [[رسول خدا]] هرگاه آن مرد از [[اوسیان]] باشد، گردن او را میزنم و اگر از برادرانمان، از [[خزرجیان]] باشد، [[فرمان]] شما را درباره او [[اجرا]] میکنم. | |||
این سخن برای [[رئیس]] [[خزرج]] که [[سعد بن عباده]] بود، سخت گران آمد و برخاست به او چنین پاسخ داد: به [[خدا]] [[سوگند دروغ]] میگویی، تو او را نمیکشی در این گیر و دار [[اسید بن حضیر]]، که پسر عموی سعد بن معاذ بود و از سران اوس بشمار میرفت، برخاست و رو به فرزند عباده کرد و گفت: به خدا قسم تو [[دروغ]] میگویی، ما او را میکشیم و تو خود [[منافق]] هستی و از [[منافقان]] [[دفاع]] میکنی. | |||
این گفتگوها سبب شد که بعضی از افراد دو قبیله به هم بریزند و نزدیک بود همدیگر را بکشند و برای جلوگیری از ادامه [[نزاع]] رسول خدا از منبر پایین آمد و آنان را از هم جدا ساخت<ref>صحیح بخاری، ج۱، ص۶۶؛ ج۳، ص۲۴.</ref>. | |||
نه تنها [[قلوب]] افراد این دو تیره نسبت به یکدیگر صاف و [[پاک]] نشده بود، بلکه آثار [[جاهلی]] دیگری هنوز بر قلوب آنان حکمفرما بود. در [[غزوه بنی المصطلق]] هنگامی که میان دو نفر از [[مهاجر]] و [[انصار]] بر سر آب، [[جنگ]] و نزاعی درگرفت، هر یک از طرفین وابستههای خود را به کمکطلبید و نزدیک بود که [[آتش]] جنگ میان انصار و مهاجر شعلهور گردد، و اگر [[سیاست]] و [[تدبیر]] [[پیامبر]] نبود، کار به جای باریک میکشید<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۲۶۰.</ref>. | |||
این رویدادها حاکیست که هنوز رسوبات [[افکار]] دوران جاهلی در قلوب آنان باقی بود و [[کینهها]] و عداوتها از ضمائر آنها به کلی زدوده نشده بود.<ref>[[جعفر سبحانی|سبحانی، جعفر]]، [[پیشوائی از نظر اسلام (کتاب)|پیشوائی از نظر اسلام]] ص ۳۰۳.</ref>. | |||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
{{پانویس}} | {{پانویس}} |