|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و اولین [[جنگ]] [[پیامبر]]{{صل}}== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و اولین [[جنگ]] [[پیامبر]]{{صل}}== |
| [[کثیر بن عبدالله بن عمرو المزنی]] از پدرش [[نقل]] میکند که در اولین [[جنگی]] که در [[زمان پیامبر]]{{صل}} روی داد، به نام [[ابواء]]، ما همراه ایشان بودیم و در [[راه]] به محلی به نام [[روحاء]] رسیدیم. پیامبر{{صل}} در آنجا [[نماز]] گزارد و بعد فرمود: "اسم این منطقه سجاسع است و وادی از وادیهای [[بهشت]] است، خداوندا! در آن [[برکت]] قرار بده و به ساکنانش هم برکت [[عطا]] فرما!". سپس افزود: "نام اصلی روحا سجاسج است و آن، بیابانی از بیابانهای بهشت است که در این مکان هفتاد هزار پیامبر از [[بنی اسرائیل]] نماز خوانده و [[حج]] به جا آورده است و [[قیامت]] برپا نمیشود مگر این که [[حضرت عیسی]]{{ع}}از این منطقه عبور میکند در حالی که قصد دارد به حج یا [[عمره]] برود"<ref>المعالم الأثیره، محمد حسن شراب، ص۲۶۸؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱۴، ص۱۰۴-۱۰۶.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۱-۱۵۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و داستان جنگ حمراء الاسد== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و داستان جنگ حمراء الاسد== |
| [[جنگ احد]] در [[روز]] [[شنبه]] نیمه ماه [[شوال]] اتفاق افتاد. پیامبر{{صل}} پس از جنگ احد به [[مدینه]] آمد و فردای آن روز، شانزدهم ماه شوال، [[دستور]] داد تا اعلام کنند همه کسانی که در جنگ احد حضور داشتهاند در [[مسجد]] جمع شوند. پس همه [[یاران رسول خدا]]{{صل}} در مقابل [[خانه پیامبر]]{{صل}} جمع شدند زیرا از این اتفاق، ناراحت و نگران بودند. چون [[اذان]] صبح شد، [[بلال]] اذان گفت و عبدالله بن عمرو المزنی به [[مردم]] گفت، پیامبر{{صل}} اینک به سوی مسجد میآید. پیامبر{{صل}} بعد از ادای نماز، به آنان فرمود: "همه آماده شوید تا [[دشمن]] را تعقیب کنیم و کسی [[حق]] دارد از این [[فرمان]] [[سرپیچی]] کند". همه برای اجرای [[فرمان پیامبر]]{{صل}} آماده شدند، حتی کسانی که زخم فراوان بر تن داشتند<ref>سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۴، ص۳۰۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۲.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[جنگ خندق]]== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[جنگ خندق]]== |
| کثیر بن عبدالله بن عمرو بن عوف المزنی از پدرش چنین [[نقل]] کرده است: [[رسول خدا]]{{صل}} در هنگام جنگ خندق، زمینی را که قرار بود کنده شود، بین گروههای ده نفره تقسیم کرد. لازم به [[یادآوری]] است که پیشنهاد حفر [[خندق]] را [[سلمان]] داده بود. [[مسلمانان]] به کندن خندق مشغول بودند و چون سلمان بازوانی [[قوی]] داشت، [[مهاجر]] و [[انصار]] خواهان او بودند و هر گروه میگفت: سلمان از ماست. در این هنگام [[پیامبر]]{{صل}} به [[مجادله]] آنان پایان داد و فرمود: {{متن حدیث| سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ اَلْبَيْتِ }}<ref>بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۰، ص۱۹۸؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۱۳، ص۲۹۱؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۸، ص۵۳۳.</ref>.
| |
|
| |
| همچنین از جمله حوادثی که در هنگام حفر خندق پیش آمد و بر [[نبوت]] [[رسول اکرم]]{{صل}} دلالت دارد، حادثهای است که آن را [[ابوعبدالله حافظ]]، به [[سند]] خود از کثیر بن عبدالله بن عمرو بن عوف مزنی نقل کرده؛ او میگوید: پدرم از پدرش برایم نقل کرد که رسول خدا{{صل}} در سالی که [[جنگ احزاب]] پیش آمد نقشه کندن خندق را طرح کرد، و آن این گونه بود که هر [[چهل]] ذراع (تقریبا بیست متر) را برای کندن به ده نفر واگذار کرد. من، سلمان، [[حدیفة بن یمان]]، [[نعمان بن مقرن]] و شش نفر از انصار چهل ذراع را معین کرده، شروع به کندن آن کردیم. تا آنجا که از ریگ گذشته به رگه [[خاک]] رسیدیم. در آنجا [[خدای تعالی]] از درون خندق صخرهای بسیار بزرگ و سفید و گرد، نمودار کرد که هر چه کلنگ زدیم کلنگها از کار افتاد، و آن صخره تکان نخورد. به سلمان گفتم: "برو بالا و این موضوع را به رسول خدا{{صل}} بگو؛ یا [[دستور]] میدهد آن را رها کنید، چون چیزی به کف خندق نمانده، و یا دستور دیگری میدهد. چون ما [[دوست]] نداریم از امری که ایشان به ما گفته، [[سرپیچی]] کنیم". [[سلمان]] از [[خندق]] بالا آمده، موضوع را به [[رسول خدا]]{{صل}} که در آن [[ساعت]] در چادری قرار داشت، باز گفت. رسول خدا{{صل}} به همراه سلمان به داخل خندق آمد و کلنگ را گرفته ضربهای به سنگ فرود آورد. از سنگ جرقهای برخاست که دو طرف [[مدینه]] از [[نور]] آن روشن شد، به طوری که گویی چراغی در [[دل]] شبی بسیار تاریک روشن کرده باشند و رسول خدا{{صل}} تکبیری گفت که در همه [[جنگها]] در هنگام [[فتح]] و [[پیروزی]] به زبان جاری میکرد. به دنبال [[تکبیر]] ایشان، همه [[مسلمانان]] [[تکبیر]] گفتند. بار دوم ضربتی زد و برقی دیگر از سنگ برخاست و بار سوم نیز ضربتی زد و برقی دیگر برخاست. سلمان به ایشان گفت: "[[پدر]] و مادرم فدایت، این برقها چیست که میبینیم؟" [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "اما برق اول نویدی بود مبنی بر اینکه [[خدای عزوجل]] به زودی [[یمن]] را برای من فتح خواهد کرد. و اما برق دوم نوید میداد که [[خداوند]] [[شام]] و [[مغرب]] را برایم فتح میکند، و اما برق سوم نویدی بود که [[خدای تعالی]] به زودی [[مشرق]] را برایم فتح میکند". مسلمانان بسیار خوشحال شدند، و به سبب این [[وعده]] درست [[خدا]] را [[سپاس]] گفتند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۵۶۷؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۹۹-۱۰۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۲-۱۵۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو المزنی و گریهکنندگان ([[بکائین]])== | | ==عبدالله بن عمرو المزنی و گریهکنندگان ([[بکائین]])== |
| در [[زمان]] [[جنگ تبوک]] افرادی بودند که دل باخته جانبازی در [[راه]] [[دین]] و [[عاشق]] شرکت در این [[جنگ]] بودند اما به سبب [[فقر]] و [[تنگدستی]] نتوانستند برای خود آذوقه و مرکبی تهیه کنند و به ناچار به نزد پیامبر{{صل}} آمده و از آن [[حضرت]] خواستند تا مرکبی به آنها بدهد که در رکاب آن حضرت به جنگ [[رومیان]] بروند و چون با پاسخ منفی پیامبر{{صل}} رو به رو شدند؛ از شدت [[غم]] و [[اندوه]] نداشتن [[توفیق]] برای شرکت در جنگ، [[اشک]] در دیدگانش حلقه زد. این گروه در [[تاریخ اسلام]] به "[[بکائین]]" معروف شدند؛ از جمله این افراد، [[عبدالله بن عمرو المزنی]] بود<ref>انارة الدجی فی مغازی خیر الوری، قاضی حسن مشاط، ص۷۲۱.</ref>. [[اشتیاق]] و [[صداقت]] این عده از [[مسلمانان]] به قدری [[ارزشمند]] بود که این [[آیه]] درباره آنان نازل شد:
| |
| {{متن قرآن|لَيْسَ عَلَى الضُّعَفَاءِ وَلَا عَلَى الْمَرْضَى وَلَا عَلَى الَّذِينَ لَا يَجِدُونَ مَا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذَا نَصَحُوا لِلَّهِ وَرَسُولِهِ مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِنْ سَبِيلٍ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ}}<ref>«بر ناتوانان و بیماران و آنان که چیزی برای بخشیدن (به راه و راهیان جهاد) نمییابند چون خیرخواه خداوند و پیامبرش باشند گناهی نیست؛ (آری) بر نیکوکاران ایرادی نیست و خداوند آمرزندهای بخشاینده است» سوره توبه، آیه ۹۱.</ref><ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۷۱.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و ماجرای تعهدنامه [[مدینه]]== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و ماجرای تعهدنامه [[مدینه]]== |
| کثیر بن عبدالله بن عمرو المزنی از پدرش [[نقل]] میکند که [[پیامبر]]{{صل}} بعد از ورود به مدینه بین مسلمانان و غیر مسلمانان قراردادی نوشت که در [[امور اجتماعی]] و [[دفاعی]] با یکدیگر [[همکاری]] داشته باشند. این [[قرارداد]] بین خود مسلمانان نیز بود، زیرا دو [[قبیله]] [[اوس و خزرج]] سالها با هم درگیری داشتند و با این [[پیمان]]، [[صلح]] و [[آرامش]] به مدینه بازگشت<ref>فقه السیرة النبویة، البوطی، ص۱۵۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[مأموریت پیامبر]]{{صل}}== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[مأموریت پیامبر]]{{صل}}== |
| پیامبر{{صل}} نمایندگانی را برای مأموریتهای مختلف گسیل میداشت. ایشان در یکی از این مأموریتها به عبدالله بن عمرو مزنی [[دستور]] داد که برای [[دعوت]] از قبیله مزینه آنجا برود و [[پیام پیامبر]]{{صل}} را به آنها برساند تا در [[ماه رمضان]] در مدینه حضور پیدا کنند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۹۹.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و ماجرای [[مغیرة بن شعبه]]== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و ماجرای [[مغیرة بن شعبه]]== |
| در [[جنگ]] [[طائف]]، [[ابومحجن]] بر فراز حصار بود و با تیرهای پهن و بزرگ به سوی مسلمانان [[تیراندازی]] میکرد، و مسلمانان هم به طرف او تیر میانداختند. در این هنگام مردی از قبیله مزینه به [[دوست]] خود گفت: "اگر طائف را گشودیم مواظب باش از [[زنان]] [[طایفه]] [[بنی قارب]] [[اسیر]] بگیری، که اگر بخواهی برای خودت نگهداری از همه زیباترند، و اگر هم بخواهی فدیه بگیری برای او از همه بیشتر فدیه میپردازند". چون [[مغیرة بن شعبه]] این [[گفتگو]] را شنید به او گفت: "ای [[برادر]] [[مزنی]]! این مرد را با تیر بزن!" و به [[ابی محجن]] اشاره کرد. و علت کار [[مغیره]] این بود که چون آن [[مرد]] مزنی از [[زنان]] صحبت کرد مغیره به [[غیرت]] آمد و میدانست که ابی محجن مرد [[تیراندازی]] است که تیرش به [[خطا]] نمیرود. مرد مزنی تیری به سوی ابی محجن انداخت که به او نخورد، و [[ابو محجن]] زوبینی به سوی او انداخت که به گلویش خورد و او را کشت. عبدالله بن عمرو بن عوف مزنی که تمام حرفهای مغیره را از اول تا آخر شنیده بود، به او گفت: "ای مغیره، [[خدا]] تو را بکشد! به خدا قسم، تو آن مرد را به کشتن دادی هر چند که [[خداوند تبارک و تعالی]] [[شهادت]] را برای او مقدر فرموده بود. به خدا قسم، تو منافقی و اگر [[دستورهای اسلامی]] نبود تو را رها نمیساختم و غافلگیرت کرده و میکُشتم". و گفت: "من نمیدانستم که [[شیطانی]] مانند تو همراه ماست و [[سوگند]] به خدا که هرگز با تو صحبت نخواهم کرد".
| |
|
| |
| [[نقل]] شده که مغیره از او خواست که این موضوع را پوشیده بدارد. او گفت: "به خدا هرگز چنین نخواهم کرد!" و هنگامی که [[عمر بن خطاب]] [[مغیرة بن شعبه]] را [[استاندار کوفه]] قرار داد این موضوع را به [[عمر]] خبر دادند. او گفت: "به خدا سوگند، مغیره که چنین کاری کرده است لایق استانداری نیست"<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۳۰.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۵-۱۵۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[سریه]] [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} به [[یمن]]== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[سریه]] [[علی بن ابی طالب]]{{ع}} به [[یمن]]== |
| [[پیامبر]]{{صل}} در [[رمضان]] [[سال دهم هجری]] علی بن ابی طالب{{ع}} را به سوی یمن فرستاد و به او امر کرد در [[قبا]] اردو بزند. [[علی]]{{ع}} آنجا اردو زد تا همه یارانش جمع شدند. سپس پیامبر{{صل}} در آنجا برای او پرچمی بست و به او داد و عمامهای را گرفت و آن را دو لایه و چهار گوش کرد و بر نیزهای [[نصب]] فرمود و به [[علی]]{{ع}} داد و گفت: "لواء این چنین است!" و برای علی{{ع}} عمامهای هم پیچید که سه دور بود و یک ذراع از طرف جلو و یک وجب از پشت سر آویخته بود و به او فرمود: "[[عمامه]] این چنین است!" وقتی [[پیامبر]]{{صل}} علی{{ع}} را روانه کرد به او فرمود: "برو و به این سو و آن سو توجه نکن (معطل مشو)!" علی{{ع}} گفت: "ای [[رسول خدا]]، چگونه [[رفتار]] کنم؟"
| |
|
| |
| پیامبر{{صل}} فرمود: "چون به [[سرزمین]] ایشان فرود [[آمدی]] تو [[جنگ]] را آغاز مکن! با آنها [[مدارا]] کن و گذشت و [[چشم پوشی]] خود را به آنها نشان بده، بعد به آنها بگو: آیا [[دوست]] دارید که [[لا اله الا الله]] بگویید؟ اگر گفتند آری، بگو: آیا دوست دارید که [[نماز]] بگزارید؟ و اگر گفتند آری، بگو: آیا موافقید که از [[اموال]] خود صدقهای بپردازید که میان فقرای شما تقسیم شود؟ و اگر آن را پذیرفتند [[انتظار]] دیگری از ایشان نداشته باش. به [[خدا]] [[سوگند]] اگر [[خداوند]] یک مرد را به دست تو [[هدایت]] کند برایت بهتر است از آنچه که [[خورشید]] بر آن میتابد". علی{{ع}} با سیصد اسب سوار به سوی [[یمن]] حرکت کرد و این سواران نخستین سوارانی بودند که به سرزمین یمن وارد شد<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۸۱-۱۰۸۳.</ref>.
| |
|
| |
| [[امام علی]]{{ع}} نامهای را همراه [[عبدالله بن عوف]] [[مزنی]] برای پیامبر{{صل}} فرستاد که علاوه بر این که [[پیروزی]] [[سپاه اسلام]] را در یمن به رسول خدا{{صل}} اطلاع دهد به ایشان اعلام کند که بعد از انجام [[حج]] به [[مدینه]] برگردد.
| |
|
| |
| چون علی{{ع}} از یمن بازگشت، متوجه شد که [[فاطمه]]{{ع}} از [[احرام]] بیرون آمده است و [[لباس]] رنگین پوشیده و سرمه کشیده است. علی{{ع}} از این کار همسرش [[تعجب]] کرد. فاطمه گفت: پدرم مرا به این کار دستور داده است. علی{{ع}} زمانی که در [[عراق]] ساکن بود. فرمود: من نزد پیامبر{{صل}} رفتم و خواستم فتوای آن [[حضرت]] را بدانم. [[رسول خدا]]{{صل}} فرمود: راست میگوید. آن گاه [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: همراه من [[قربانی]] هست بنابراین تو از [[احرام]] بیرون بیا. مجموعه قربانیهایی که [[علی]]{{ع}} و پیامبر{{صل}} از [[مدینه]] همراه خود آورده بودند یکصد شتر بود<ref>امتاع الأسماع، مقریزی، ج۲، ص۹۷-۹۸؛ المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۸۷-۱۰۸۸.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۶-۱۵۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[نقل حدیث]] از پیامبر{{صل}}== | | ==عبدالله بن عمرو مزنی و [[نقل حدیث]] از پیامبر{{صل}}== |
| کثیر بن عمرو بن عوف مزنی چنین آورده است که پدرم میگفت: من از پیامبر{{صل}} شنیدم که فرمود: "هر کس سنتی از سنتهای مرده مرا زنده کند برای او [[اجر]] کسی که به [[سنت]] عمل کند نوشته میشود بدون این که از اجر عمل کننده به آن کم شود و هر کس بدعتی را پایه گذاری کند که [[خدا]] و رسولش از آن [[راضی]] نباشند، به اندازه [[گناه]] کننده آن نصیب [[بدعت گذار]] هم میشود بدون این که از گناه عمل کننده کم شود"<ref>المعرفة و التاریخ، بسوی، ج۱، ص۳۲۵.</ref>.<ref>[[محمد ایوب کاظمی|کاظمی، محمد ایوب]]، [[عبدالله بن عمرو المزنی (مقاله)|مقاله «عبدالله بن عمرو المزنی»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص۱۵۸.</ref>
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |