عکرمة بن ابی جهل: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233)...» ایجاد کرد)
 
(جایگزینی صفحه با '{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...')
برچسب: جایگزین شد
خط ۱۲: خط ۱۲:
==عکرمه و حضور در [[جنگ‌ها]]==
==عکرمه و حضور در [[جنگ‌ها]]==
===[[جنگ بدر]]===
===[[جنگ بدر]]===
عکرمه در جنگ بدر علیه [[مسلمانان]] جنگید و [[رافع بن معلی]] از [[طایفه بنی زریق]] را به [[شهادت]] رساند <ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۴۶.</ref>. [[اهل مکه]] در جنگ بدر عده‌ای را برای دادن فدیه و [[آزادی]] [[اسیران]] به [[مدینه]] فرستادند که عکرمة بن ابی جهل نیز یکی از آنها بود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۳۰.</ref>، که وی برای [[آزاد]] کردن [[خالد بن اعلم]] که عقیلی و هم [[پیمان]] ایشان بود آمد. او را [[حباب بن منذر]] بن جموح [[اسیر]] کرده بود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۴۲</ref>.
[[جابر بن عبدالله]] نقل کرده: [[عبدالرحمن بن عوف]] به او خبر داده که پیامبر{{صل}} [[شمشیر]] [[ابو جهل]] را به [[معاذ بن عمرو]] داد و آن شمشیر امروز هم نزد [[خاندان]] معاذ بن عمرو است. روزی پیامبر{{صل}} فردی را پیش [[عکرمة بن ابی جهل]] فرستاد و از او پرسید که پدرت را چه کسی کشته است؟ عکرمه گفت: همان کسی که من دستش را [[قطع]] کردم! و به این [[دلیل]] پیامبر{{صل}} شمشیر ابوجهل را به [[معاذ]] داد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۱۷-۳۱۸.</ref>


===[[جنگ احد]]===
===[[جنگ احد]]===
چون مشرکانی که در [[بدر]] شرکت کرده بودند به [[مکه]] باز گشتند، [[ابوسفیان بن حرب]] کالاهای کاروانی را که از [[شام]] آورده بود در [[دار الندوه]] قرار داد و همواره چنین می‌کردند. [[ابوسفیان]] به سبب [[غایب]] بودن صاحبان [[اموال]] آن کاروان، کالاها را از جای خود تکان نمی‌داد و آنها را توزیع نمی‌کرد. روزی بزرگان [[قریش]]، [[اسود بن مطلب بن اسد]]، [[جبیر بن مطعم]]، [[صفوان بن امیه]]، [[عکرمة بن ابی جهل]]، [[حارث بن هشام]]، [[عبد الله بن ابی ربیعه]]، [[حویطب بن عبدالعزی]] و [[حجیر بن ابی اهاب]] پیش [[ابوسفیان]] رفتند و به و گفتند: "ای ابوسفیان، درباره این کالاها که آورده و نگهداشته‌ای، تصمیمی بگیر؛ می‌دانی که اینها [[اموال]] و [[مال التجاره]] [[اهل مکه]] و قریش است و همه آنها می‌خواهند که آن را برای [[آماده‌سازی]] سپاهی به سوی [[محمد]] استفاده کنی. می‌بینی که [[پدران]] و پسران و [[خویشاوندان]] ما کشته شده‌اند". ابوسفیان گفت: "قریش به این کار [[راضی]] هستند؟" آنها گفتند: "آری". او گفت: "من نخستین کسی هستم که به این خواسته پاسخ مثبت می‌دهم و بنو عبد مناف هم همراه من هستند و به [[خدا]] قسم، من، [[خون‌خواهی]] [[کینه]] توزم؛ همانا پسرم [[حنظله]] و اشراف [[قوم]] من در [[بدر]] کشته شده‌اند".
اموال کاروان همچنان باقی ماند تا هنگامی که [[مشرکان]] برای رفتن به [[أحد]] آماده شدند، پس همه آن اموال را فروختند و به طلا تبدیل کردند که پیش ابوسفیان باقی ماند و قریش به ابوسفیان پیشنهاد کردند که کالاها را بفروشد و سود آن را کنار بگذارد. در آن کاروان، هزار شتر و کالاهایی به [[ارزش]] پنجاه هزار [[درهم]] بود و معمولا آنها در بازرگانی خود از هر [[دینار]] یک دینار استفاده می‌کردند. [[بازار]] تجارتی قریش در [[شام]] [[شهر]] غزه بود و از آن شهر به جای دیگری نمی‌رفتند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۰۰-۱۹۹. طبرسی در دیل آیه {{متن قرآن|إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ فَسَيُنْفِقُونَهَا ثُمَّ تَكُونُ عَلَيْهِمْ حَسْرَةً ثُمَّ يُغْلَبُونَ وَالَّذِينَ كَفَرُوا إِلَى جَهَنَّمَ يُحْشَرُونَ}}. "بی‌گمان کافران دارایی‌های خود را برای بازداشتن (مردم) از راه خدا می‌بخشند؛ به زودی (همه) آن را خواهند بخشید آنگاه برای آنان مایه دریغ خواهد بود سپس مغلوب می‌گردند و کافران به سوی دوزخ گرد آورده می‌شوند» سوره انفال، آیه ۳۶. می‌نویسد: نزول آیه به این مناسبت است که پس از جنگ بدر، صفوان بن امیه و عکرمة بن أبی جهل نزد ابوسفیان و کسانی که در کاروان، متاعی داشتند، رفتند و پیشنهاد کردند که متاع‌ها را به آنها بدهند تا میان خانواده‌هایی که سرپرستشان کشته شده بود، تقسیم کنند. آنها هم متاع‌ها را دادند و بدین مناسبت، آیه نازل شد. (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج۴، ص۸۳۲).</ref>.
همچنین [[نقل]] شده، قبل از شروع [[جنگ احد]]، [[مشرکان]] به [[مشورت]] پرداختند. [[صفوان بن امیه]] می‌گفت: [[زنان]] را با خود ببرید و من نخستین کسی هستم که این کار را می‌کنم، زیرا آنها شایسته‌ترند برای اینکه کشتگان [[بدر]] را به یاد شما آورند و شما را به [[جوش]] آورند. موضوع بدر، تازه است و ما هم قومی طالب [[مرگ]] هستیم و به هیچ وجه به [[خانه]] خود بر نخواهیم گشت، تا اینکه [[انتقام]] [[خون]] خود را بگیریم یا کشته شویم". [[عکرمة بن ابی جهل]] گفت: "من اولین کسی هستم که این [[دعوت]] تو را می‌پذیرم.....". پس [[زن‌ها]] را همراه خود بردند. [[ابوسفیان]]، دو [[زن]] را همراه خود برد: [[هند]]، دختر [[عتبه]] و [[امیمه]]، دختر [[سعد بن وهب]]. صفوان بن امیه هم دو زن خود را به همراه برد: [[برزه]]، دختر [[مسعود ثقفی]] و بغوم، دختر [[معدل بن کنانه]]، [[طلحة بن ابی طلحه]] [[زن]] خود، سلافه [[دختر سعد بن شهید]] را همراه برد. عکرمة بن ابی جهل نیز [[همسر]] خود ام جهیم؛ دختر [[حارث بن هشام]] را همراه برد<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۰۳-۲۰۲.</ref>.
چون [[پیامبر]]{{صل}} [[شب]] [[شنبه]] حرکت کرد، مشرکان او را می‌دیدند و همین که پیامبر{{صل}} در منطقه شیخان فرود آمدند، مشرکان، سواران و [[سپاهیان]] خود را جمع کردند و عکرمة بن ابی جهل را [[سرپرست]] آنها قرار دادند. آن شب اسب‌های آنها شیهه می‌کشیدند و آرام نداشتند، [[پیشگامان]] آنها آن [[قدر]] به [[لشکر]] [[مسلمانان]] نزدیک شدند که به [[حره]] متصل بودند ولی در آن منطقه پیش نمی‌رفتند، بالاخره سواران آنها برگشتند؛ زیرا هم از منطقه حره و هم از پاسداران [[محمد بن مسلمه]] [[بیم]] داشتند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۱۷.</ref>.
چون [[پیامبر]]{{صل}} به [[أحد]] رسیدند، [[مشرکان]] در عینین فرود آمده بودند؛ آن [[حضرت]]، [[کوه]] أحد را پشت سر خود قرار دادند و فرمودند که پیش از [[فرمان]]، کسی نجنگد. چون [[عمارة]] بن [[یزید]] بن سکن این [[دستور]] را شنید، گفت: "آیا باید کشتزارهای [[اوس و خزرج]]، چریده شوند و ما هنوز هم نجنگیم؟ مشرکان صف‌های خود را آراستند. و در سمت راست، [[خالد بن ولید]] و در سمت چپ [[عکرمه بن ابی جهل]] قرار گرفتند. آنها دویست اسب یدک و سوارکار داشتند که به [[فرماندهی]] سواران، [[صفوان بن امیه]] را گماشتند و برخی گفته‌اند که [[عمرو عاص]] را گماردند. آنها بر تیراندازان، که صد نفر بودند، [[عبد الله بن ابی ربیعه]] را به فرماندهی گماشتند و [[پرچم]] خود را به [[طلحة بن ابی طلحه]] سپردند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۲۰-۲۲۱.</ref>.
مشرکان، دو گروه اسب سوار، گروهی در سمت راست به فرماندهی خالد بن ولید و گروهی در سمت چپ به فرماندهی [[عکرمة بن ابی جهل]] داشتند. پیامبر{{صل}} هم برای [[سپاه]] خود [[میمنه]] و [[میسره]] (جناح راست و چپ) قرار داد و پرچم بزرگ خود را به [[مصعب بن عمیر]] سپرد. پرچم [[اوس]] را به [[اسید بن حضیر]] و پرچم [[خزرج]] را به سعد یا حباب سپرد. تیراندازان، همچنان از پشت سر [[حفاظت]] کرده و در عین حال سواران [[مشرک]] را هم تیر [[باران]] می‌کردند و سواران [[دشمن]] می‌گریختند<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۲۴-۲۲۵.</ref>.
[[رافع بن خدیج]] گوید: چون تیراندازان، به [[غنیمت]] روی آوردند و فقط عده کمی باقی ماندند، [[خالد بن ولید]] که به آن تنگه و کمی تیراندازان توجه داشت، از پشت با سواران خود به [[مسلمانان]] [[حمله]] کرد. [[عکرمه]] هم سواره به آن سو شتافت و آنها به تیراندازان باقی مانده، حمله کردند. آنها هم آن [[قدر]] تیر انداختند تا همگی کشته شدند. [[عبدالله بن جبیر]] آن قدر تیر انداخت تا تیرهایش تمام شد، سپس دست به نیزه برد تا نیزه‌اش [[شکست]]، آن گاه با [[شمشیر]] آن قدر جنگید که قبضه آن شکست و کشته شد. جعال بن [[سراقه]] و [[ابو بردة بن نیار]] که کشته شدن عبدالله بن جبیر را دیده بودند، آخرین افرادی بودند که از [[کوه]] برگشتند و به [[مسلمانان]] پیوستند. [[ابلیس]] که به صورت [[جمال بن سراقه]] در آمده بود، سه مرتبه فریاد کشید: [[محمد]]، کشته شد! جعال بن سراقه به این سبب که ابلیس به صورت او درآمده بود [[گرفتاری]] بزرگی پیدا کرد و حال آنکه جعال همراه مسلمانان و در کنار [[ابوبردة بن نیار]] و [[خوات بن جبیر]] به [[سختی]] می‌جنگید<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۳۱-۲۳۲. طبرسی نیز می‌نویسد: اصحاب عبد الله به جبیر به سخنان او گوش ندادند و برای گردآوری غنیمت از اطراف او پراکنده شدند. در این وقت خالد بن ولید که در کمین بود وقتی اطراف عبدالله را خالی دید به او حمله کرد و وی را از پا درآورد پس از این حادثه فراریان کفار بازگشتند و با مسلمانان به جنگ پرداختند و مسلمانان، از میدان جنگ فرار کردند. در این هنگام شیطان فریاد کشید: محمد، کشته شد و این صدا در میان مسلمانان پیچید. پیامبر از پشت سر آنها فریاد زد: من رسول خدا هستم؛ پروردگار به من وعده یاری داده، شما کجا فرار می‌کنید؟! مسلمان‌ها صدای پیامبر{{صل}} را می‌شنیدند و لیکن به پشت سر خود نگاه نمی‌کردند. فریاد شیطان در این روز تا مدینه رسید و تمام زنان هاشمی و فاطمه{{ع}} با فریاد شیون از خانه‌ها بیرون آمدند. (اعلام الوری بأعلام الهدی، ص۸۱) و نیز ر.ک: مناقب آل ابی طالب، (ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۹۲).</ref>.
[[واقدی]] می‌نویسد: چون [[کفار]] [[حمله]] دوباره خود را آغاز کردند، به دهانه [[کوه]] که [[مسلمانان]] در آنجا نبودند رسیدند. در آنجا فقط عبدالله بن [[جبیر]] همراه ده نفر باقی مانده بود و آنها در محلی بودند که دو چشمه نامیده می‌شد. چون [[خالد بن ولید]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] با سواران، آشکار شدند، عبد الله بن جبیر به [[یاران]] خود گفت: "صفی تشکیل دهید تا شاید این [[کافران]] نتوانند بگذرند!" آنها در مقابل [[دشمن]] صف کشیدند و در حالی که رو به [[آفتاب]] بودند، ساعتی جنگیدند تا اینکه [[عبدالله بن جبیر]] [[شهید]] شد و دیگران به [[سختی]] زخمی شدند. چون عبدالله بن جبیر به [[زمین]] افتاد، دشمن، او را برهنه و به بدترین شکلی مثله کرد. آن [[قدر]] نیزه در شکم او فرو کرده بودند که از زیر قفسه سینه تا بالای مثانه‌اش دریده شده و روده هایش بیرون ریخته بود<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۸۴. طبرسی در ذیل آیه: {{متن قرآن|وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ}} "و محمد جز فرستاده‌ای نیست که پیش از او (نیز) فرستادگانی (بوده و) گذشته‌اند؛ آیا اگر بمیرد یا کشته گردد به (باورهای) گذشته خود باز می‌گردید؟ و هر کس به (باورهای) گذشته خود باز گردد هرگز زیانی به خداوند نمی‌رساند؛ و خداوند سپاسگزاران را به زودی پاداش خواهد داد» سوره آل عمران، آیه ۱۴۴، می‌نویسد: سبب نزول این آیه آن است که چون روز أحد، به دروغ شایع کردند که پیامبر، کشته شده؛ عده‌ای گفتند که اگر پیامبر بود، کشته نمی‌شد و گروهی دیگر گفتند، ما در راه همان هدفی که آن حضرت می‌جنگید خواهیم جنگید تا به وی ملحق شویم و عده‌ای راه ارتداد پیمودند و گروهی راه فرار گزیدند و این آیه نازل شد و علت اصلی شکست مسلمانان فرار تیراندازان شکاف احد بود... قریش آمدند در حالی که خالد بن ولید در میمنه سپاه و عکرمة بن ابی جهل در میسره لشکر بود و زنان‌شان از پشت سر آنان را بدرقه می‌کردند و دف و نی می‌نواختند و سرود می‌خواندند و پایکوبی می‌کردند (مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۴۸).</ref>.
در همان [[زمان]] که [[مسلمانان]]، پراکنده شده و دست و پای خود را گم کرده بودند، [[ثابت بن دحداحه]] پیش آمد؛ او فریاد می‌کشید: "ای گروه انصارا پیش من بیایید، پیش من بیایید؛ من ثابت بن دحداحه‌ام. به فرض که [[محمد]]، کشته شده باشد، [[خدا]] زنده جاوید است و نمی‌میرد. شما برای [[حفظ دین]] خود [[جنگ]] کنید که [[خداوند]] [[پشتیبان]] و [[یاور]] شما است!" پس گروهی از [[انصار]] به [[حمایت]] از او برخاستند و او مسلمانانی را که همراهش بودند به [[راه]] انداخت، اما [[سپاه]] زیادی از [[دشمن]]، که سران [[قریش]] چون [[خالد بن ولید]]، [[عمرو عاص]]، [[عکرمة بن ابی جهل]] و [[ضرار بن خطاب]] در آن بودند، به ایشان برخوردند. خالد بن ولید بر ثابت بن دحداحه [[حمله]] کرد و چنان با نیزه به او زد که افتاد و کشته شد. گروهی از انصار هم که همراه او بودند همه کشته شدند. این گروه آخرین دسته از مسلمانان بودند که کشته شدند و [[پیامبر]]{{صل}} همراه دیگر [[یاران]] خود به کنار [[کوه]] رسید و در آنجا جنگ دیگری صورت نگرفت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۲۸۱.</ref>.
در این جنگ عده‌ای را [[عکرمه]] به [[شهادت]] رساند که عبارت‌اند از: [[عبید بن تیهان]]<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۰۱.</ref> و [[عبدالله بن جبیر بن نعمان]]، که پیامبر{{صل}} او را [[فرمانده]] تیراندازان قرار داده بود <ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۰۱-۳۰۲.</ref> و از [[طایفه]] [[بنی حبیب بن عبد حارثه]]؛ [[معلی بن لوذان بن حارثة بن رستم بن ثعلبه]]<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۰۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۱۸-۳۲۳.</ref>


==حمراء الاسد==
==حمراء الاسد==
[[علی بن ابراهیم قمی]] در تفسیرش می‌نویسد: بعد از [[جنگ احد]] و زمانی که [[رسول خدا]]{{صل}} به حمراء الاسد رسید؛ [[قریشیان]] در [[روحاء]] توقف کردند. در آنجا [[عکرمة بن ابی جهل]]، [[حارث بن هشام]]، [[عمرو بن عاص]] و [[خالد بن ولید]] گفتند: "ما بر می‌گردیم و بر [[مدینه]] [[هجوم]] می‌بریم؛ زیرا سران و قهرمانان آنها را کشته‌ایم<ref>تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۴.</ref>.
از طرفی [[جبرئیل]] بر رسول خدا{{صل}} نازل شد و این [[آیه]] را آورد: {{متن قرآن|وَلَا تَهِنُوا فِي ابْتِغَاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَمَا تَأْلَمُونَ وَتَرْجُونَ مِنَ اللَّهِ مَا لَا يَرْجُونَ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا}}<ref>«و در پیجویی گروه (مشرکان) سست نشوید، اگر شما (در پیکار با آنها) به رنج افتاده‌اید آنان نیز چون شما به رنج افتاده‌اند و شما به خداوند امیدی دارید که آنان ندارند و خداوند دانایی فرزانه است» سوره نساء، آیه ۱۰۴.</ref>. و فرمود: "خداوند به تو امر می‌کند که به تعقیب [[مشرکان]] بپرداز و تنها افراد مجروح، در این [[غزوه]] شرکت کنند"<ref>تفسیر القمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۲۵.</ref>.
واقدی نیز در این باره می‌نویسد: [[پیامبر]]{{صل}} با [[اصحاب]] خود به [[راه]] ادامه دادند تا آنکه در حمراء الاسد اردو زدند. [[جابر]] می‌گوید: [[خوراک]] معمولی ما خرما بود و [[سعد بن عباده]] سی شتر نر با خود آورده بود تا به حمراء الاسد رسید. افراد [[لشکر]] گوسفند هم با خود آورده بودند که در [[روز]] [[دوشنبه]] و سه [[شنبه]] کشتند. پیامبر{{صل}} [[دستور]] داده بود تا روزها هیزم جمع کنیم و چون شب فرا می‌رسید، دستور می‌داد که [[آتش]] برافروزیم و هر کس آتشی روشن می‌کرد، به طوری که شب‌ها پانصد آتش افروخته می‌شد که از راه دور هم دیده می‌شد. آوازه اردوی ما و آتش‌هایی که شب‌ها می‌افروختیم در همه جا شایع شده بود و این خود از وسایلی بود که [[خداوند]] با آن، [[دشمن]] ما را [[خوار]] کرد و ترساند.
روزی [[معبد بن ابی معبد خزاعی]]، که هنوز [[مشرک]] بود، به [[پیامبر]]{{صل}} برخورد، البته [[قبیله خزاعه]] نسبت به پیامبر{{صل}} آرام و ملایم بودند، معبد گفت: "ای [[محمد]]، مصیبتی که به تو رسید بر ما سخت است، ما [[دوست]] می‌داشتیم که خداوند [[شرف]] و [[منزلت]] تو را زیاد می‌کرد و این [[مصیبت]] برای کس دیگری اتفاق می‌افتاد". پس معبد از پیامبر{{صل}} جدا شد و در [[روحاء]] به [[ابوسفیان]] و [[قریش]] برخورد که به یک دیگر می‌گفتند: [[هنری]] نکردید! نه محمد را کشتید و نه [[دختران]] [[جوان]] را [[اسیر]] کردید؛ چه کار [[بدی]] کردید! و [[تصمیم]] داشتند که به [[مدینه]] بازگردند.
[[عکرمة بن أبی جهل]] هم می‌گفت: کاری نکردیم، [[اشراف]] و بزرگان [[مسلمانان]] را کشتیم و پیش از آنکه آنها را کاملا بی چاره کنیم بازگشتیم و اکنون هم، پیش از آنکه [[قدرت]] یابند، باید آنها را از میان برداریم.
چون معبد پیش ابوسفیان آمد، ابوسفیان گفت: "این، معبد است، خبر صحیح پیش اوست؛‌ای معبد، چه خبر بود؟" او گفت: "محمد و [[یاران]] او را پشت سر گذاشتم. آنها نسبت به شما سخت [[خشمگین]] و آتشین‌اند، هرکس هم که دیروز در [[جنگ احد]] شرکت نکرده، امروز بر گرد او جمع شده و همه [[اوس و خزرج]] هم [[پیمان]] شده‌اند که تا [[انتقام]] [[خون]] خود را نگیرند، برنگردند. آنها برای مصیبت‌هایی که به ایشان رسیده، و برای کشته شدن بزرگان خود، سخت عصبانی و خشمگین شده‌اند". گفتند: "وای بر پیشانی توا چه می‌گویی؟" او گفت: به [[خدا]] قسم، [[فکر]] می‌کنم پیش از آنکه از این جا کوچ کنیم اسب‌های ایشان را ببینیم"<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۳۸-۳۳۹. ابن [[هشام]] نیز می‌نویسد: معبد خزاعی هم در آنجا آنها را دید. ابوسفیان که معبد را دید، پرسید: معبد! چه خبر؟ معبد گفت: [[محمد]] با لشکری که تاکنون نظیرش را در عمرم ندیده‌ام به تعقیب شما از یثرب حرکت کرده و همه آنها با [[جوش]] و حرارت عجیبی به سوی شما می‌شتابند و کسانی هم که در [[احد]] نبوده‌اند به [[لشکر]] او پیوسته‌اند تا [[غیبت]] خود را در [[روز]] تلافی بکنند، و کسانی هم که در آن روز بوده‌اند [[تصمیم]] گرفته‌اند به هر قیمت شده [[شکست]] خود را جبران کنند و خلاصه چنان به [[خشم]] آمده و [[کینه]] شما را به [[دل]] گرفته‌اند که نمی‌توان شرح داد! [[ابوسفیان]] گفت: [[معبد]] چه می‌گوئی؟ او گفت: به [[خدا]] من [[گمان]] می‌کنم تا از این جا حرکت نکرده‌ای گوش اسبان‌شان را از دور ببینی. ابوسفیان گفت: ما تصمیم گرفته‌ایم به یثرب برگردیم و با یک [[حمله]] دیگر کار بقیه را هم یکسره کنیم؟ معبد گفت: من این کار را [[صلاح]] نمی‌دانم و در این باره اشعاری نیز گفته‌ام. ابوسفیان گفت: آن اشعار چیست؟ او این اشعار را خواند: {{عربی| کادت تهد من الأصوات راحلتی اذ سالت الأرض بالجرد الأبابیل تردی بأسد کرام لا تنابلة عند اللقاء ولا میل معازیل فقلت: ویل این حرب من لقائکم إذا تغطمطت البطحاء بالجیل}}؛
۱- چون گروه سواران، همچون سیل [[راه]] افتادند، [[ناقه]] من نزدیک بود از [[ترس]] از پای درآید.
۲- اسب‌ها به سرعت می‌تاختند در حالی که شیران بلند بالایی را همراه داشتند که به هنگام [[جنگ]] و [[رویارویی]]، سخت [[مقاومت]] می‌کنند و از آن گروه نبودند که بدون [[اسلحه]] و سپر باشند.
٣- با خود گفتم: وای بر پسر [[حرب]] از برخورد با ایشان و از آن وقتی که این گروه در بطحا به حمله و [[هجوم]] بپردازد. (السیرة النبویه، ج۲، ص۱۰۳) و نیز ر.ک: [[اعلام الوری باعلام الهدی]]، [[طبرسی]]، ص۵۶-۸۵؛ [[مجمع البیان]] فی [[تفسیر]] القرآن، طبرسی، ج۲، ص۸۸۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۲۳-۳۲۵.</ref>


==[[عکرمه]] و [[گفتگو]] با [[پیامبر]]{{صل}}==
==[[عکرمه]] و [[گفتگو]] با [[پیامبر]]{{صل}}==
[[مفسران]] در ذیل [[آیه]] {{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ اتَّقِ اللَّهَ وَلَا تُطِعِ الْكَافِرِينَ وَالْمُنَافِقِينَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا}}<ref>«ای پیامبر! از خداوند پروا کن و از کافران و منافقان فرمانبرداری مکن، بی‌گمان خداوند دانایی فرزانه است» سوره احزاب، آیه ۱.</ref>؛ نوشته‌اند: این [[آیه]] درباره [[ابوسفیان بن حرب]]، [[عکرمة بن ابی جهل]] و [[ابوالاعور سلمی]]، نازل شده، که وقتی [[جنگ احد]]، تمام شد، از [[رسول خدا]]{{صل}} [[امان]] گرفتند و سپس به [[مدینه]] آمده به [[خانه]] [[عبدالله بن ابی]] وارد شدند، و آنگاه با وساطت میزبان خود از رسول خدا{{صل}} اجازه خواستند تا با آن [[حضرت]] [[گفتگو]] کنند. بعد از کسب اجازه به اتفاق میزبان و [[عبدالله بن سعید بن ابی سرح]] و [[طعمة بن أبیرق]]، به حضور آن حضرت{{صل}} رفتند و گفتند: "ای [[محمد]]! تو دست از [[خدایان]] ما بردار و به [[لات]] و [[عزی]] و [[منات]] [[ناسزا]] مگو و چون ما [[معتقد]] باش که این خدایان کسی را که آنها را بپرستد، [[شفاعت]] می‌کنند؛ ما نیز دست از [[پروردگار]] تو برمیداریم". این سخن سخت بر رسول خدا{{صل}} گران آمد؛ [[عمر بن خطاب]] گفت: "یا [[رسول الله]] اجازه بده تا هم اکنون گردن‌شان را بزنیم". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "من به ایشان [[امان]] داده‌ام". ناگزیر [[دستور]] داد تا آنها را از مدینه بیرون کنند<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۸، ص۵۲۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۲۶.</ref>


==[[عکرمه]] و کشتن [[خبیب]]==
==[[عکرمه]] و کشتن [[خبیب]]==
در [[مکه]] هنگام کشتن خبیب، [[قریشیان]] [[فرزندان]] کسانی را که در [[بدر]] کشته شده بودند، فرا خواندند و مجموعا [[چهل]] نوجوان را یافتند و به هر یک نیزه‌ای دادند و گفتند: "این، کسی است که [[پدران]] شما را کشته است. آنها با نیزه‌های خود ضربه‌هایی به او زدند و او بر روی چوبه‌دار چرخید و چهره‌اش به سوی [[کعبه]] برگشت و گفت: [[خدا]] را [[شکر]] که چهره مرا به سوی قبله‌ای برگرداند که آن را برای خود و پیامبرش و [[مؤمنان]] [[برگزیده]] است!" یکی از کسانی که [[نوجوانان]] را برای کشتن خبیب جمع کرده بود، عکرمة بن ابی جهل بود <ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۶۱-۳۶۰. ابن اسحاق نیز عکرمه را یکی از افراد قریش که در هنگام مرگ حبیب نظاره‌گر او بود نام می‌برد. (السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۷۹).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۲۷.</ref>


==[[جنگ احزاب]]==
==[[جنگ احزاب]]==
[[شیخ مفید]] می‌نویسد: [[احزاب]] به [[مدینه]] رسیدند، [[مسلمانان]] از زیادی [[لشکر]] و قوت و [[شوکت]] آنها ترسیدند. لشکر [[دشمن]] در یک سوی [[خندق]] [[منزل]] گرفتند و بیش از بیست شب در آنجا ماندند، و در این مدت جز با تیر و سنگ، [[جنگی]] میان آنها صورت نگرفت... پس [[رسول خدا]]{{صل}} به [[اصحاب]] خود فرمود: "اکنون [[اندیشه]] شما را دانستم؛ به همین اندیشه [[ثابت]] بمانید و بدانید [[خدای متعال]] هرگز [[پیامبر]] خود را [[خوار]] نمی‌کند و او را وانمی‌گذارد تا آنچه [[وعده]] فرموده انجام دهد". سپس رسول خدا{{صل}} در میان مسلمانان به پا خاست، و آنان را به [[جهاد با دشمن]] [[دعوت]] کرد و در این باره آنها را [[قوی]] [[دل]] ساخت و [[یاری خدا]] را به ایشان وعده داد. وقتی [[قریش]] این مسئله را فهمیدند چند تن از آنان برای [[جنگ]] آماده شدند که از آن جمله [[عمرو بن عبدود]]، [[عکرمة بن ابی جهل]]، [[هبیرة بن أبی وهب]]، [[ضرار بن خطاب]] و [[مرداس فهری]] بودند و [[لباس]] جنگی به تن کرده بر اسب سوار شدند و نزد چادرهای [[بنی کنانة]] رفتند و به آنها گفتند: "ای [[بنی کنانه]]، آماده جنگ شوید". و خود با [[شتاب]] اسب‌های خویش را به طرف مسلمانان به حرکت درآوردند تا به کنار خندق رسیدند؛ چون خوب نگاه کردند، گفتند: "به [[خدا]] این کار نیرنگی است که به [[فکر]] [[عرب]] نرسیده است". سپس جایی از خندق که تنگ‌تر بود در نظر گرفته و اسبان خویش را به آن سو راندند و به آن سوی خندق پریدند. از این سو [[امیر المؤمنین علی]]{{ع}} با چند تن از مسلمانان به سوی آنها تاختند و خود را بدان تنگنائی که عمرو بن عبدود و همراهانش از آنجا گذشته بودند رسانده و [[راه]] بازگشت را بر آنها بستند و جنگی میان [[امام علی]]{{ع}} و عمرو بن عبدود روی داد که [[عمرو]]، کشته شد و همین که [[عکرمة بن أبی جهل]] و [[هبیرة]] بن أبی [[وهب]] و [[ضرار بن خطاب]] روی [[زمین]] افتادن [[عمرو]] را دیدند، سواره، فرار کردند<ref>الارشاد، [[شیخ مفید]]، ج۱، ص۱۰۰-۹۶ (با تلخیص). [[حسان بن ثابت]] نیز در فرار [[عکرمه]] این اشعار را سرود:
{{عربی| فر و ألقی لنا رمحه العتک عکره لم تفعل
وولیت تعدو کعدو الظلیم ما إن تجور عن المعدل
و لم تلق ظهرک مستأنسا کان قفاک قفا فرعل}}؛
۱- فرار کرد و نیزه‌اش را نزد ما انداخت؛ ای عکرمه، ای کاش این کار را نمی‌کردی.
۲- روی گردان شدی و و پشت کردی و مثل گوزن می‌دویدی و از این [[راه]] پس نمی‌رفتی.
٣- پشتت را (از [[ترس]]) به زمین (برای استراحت) آشنا نکردی؛ پشت تو گویا مثل پشت سر گورخر بود.
(السیرة النبویة، ابن [[هشام]]، ج۲، ص۲۲۶) و نیز ر.ک: شرح الاخبار، [[قاضی]] نعمان [[مغربی]]، ج۱، ص۲۹۶.</ref>.
واقدی درباره [[جنگ احزاب]] می‌نویسد: [[یهودیان]]، [[غزال بن سموئیل]] را پیش [[ابوسفیان]] فرستاده و [[پیام]] دادند که، توقف شما طولانی شد و کاری نکردید، و این گونه که [[رفتار]] می‌کنید، کار [[درستی]] نیست. بهتر است روزی را [[تعیین]] کنیم که همه به [[محمد]] [[حمله]] کنیم؛ شما از یک طرف، و [[غطفان]] از طرف دیگر و ما هم از طرف دیگر و نباید کسی عقب نشینی کند. ولی ما همراه شما نخواهیم‌ات مگر اینکه گروگان‌هایی از بزرگان خود را بفرستید که اینجا پیش ما باشند، زیرا ما می‌ترسیم که اگر [[جنگ]] آغاز شود و شما آن را به زبان خود ببینید بگریزید و ما را در اینجا تنها بگذارید، و محمد هم در [[دشمنی]] با ما پافشاری خواهد کرد. فرستاده [[بنی قریظه]] برگشت، و [[قریش]] در این باره پاسخی ندادند.
ابوسفیان گفت: "این همان چیزی است که [[نعیم]]<ref>ر.ک: دایره المعارف صحابه: نعیم بن مسعود.</ref> می‌گفت...".
از [[الطاف]] و کارگشایی‌های [[خداوند متعال]] برای پیامبرش چنین بود که، ابوسفیان به قریش گفت: "ای گروه قریش، می‌بینید که مراتع، خشک شده و بسیاری از چهارپایان شما در حال نابودی‌اند، و [[یهود]] هم [[مکر]] و [[پیمان شکنی]] کردند و [[دروغ]] گفتند. دیگر هنگام درنگ نیست، برگردید!"
[[قریش]] گفتند: "خوب است که درباره یهود [[یقین]] پیدا کنی، و بدانی که چه می‌گویند". به این منظور [[عکرمه]] پسر [[ابوجهل]] را پیش [[بنی قریظه]] فرستادند، و این به هنگام غروب [[جمعه]] و شب [[شنبه]] بود. عکرمه به آنها گفت: "می‌بینید که توقف ما در این جا طولانی شده و مراتع، خشک است و [[چهار پایان]] ما در حال نابودی‌اند. این جا هم برای ما جای درنگ نیست؛ شما هم آماده باشید تا فردا صبح همگی با او بجنگیم". آنها گفتند: "فردا که شنبه است و ما در شنبه نه خواهیم جنگید و نه کار دیگری انجام می‌دهیم. با این وجود، شنبه هم که بگذرد ما همراه شما نخواهیم جنگید، مگر اینکه گروهی از مردان خود را به عنوان گروگان به ما بسپارید که همراه ما باشند، و در نتیجه شما نمی‌توانید پیش از [[شکست]] [[قطعی]] [[محمد]] و [[جنگ]] با او برگردید. ما می‌ترسیم که گر جنگ به شما زیانی برساند به سوی شهرهای خود برگردید و ما را با محمد در این جا رها کنید و حال آنکه ما را توان مقابله با او نیست. [[زن‌ها]] و بچه‌ها و [[اموال]] ما هم این‍‌جاست".
عکرمه پیش [[ابوسفیان]] برگشت. [[قریشیان]] به او گفتند: "چه خبر؟" او گفت: "به [[خدا]] قسم می‌خورم که خبر [[نعیم]]، راست است؛ این [[دشمنان خدا]] [[حیله]] کرده‌اند.....".
در [[نقل]] دیگری آمده، پس چون [[عکرمه بن ابی جهل]] پیش ایشان آمد و خواست که [[روز]] شنبه همراه قریش به جنگ بروند، آنها گفتند: "اولا، [[حرمت]] شنبه را نمی‌شکنیم و روز یکشنبه خواهیم آمد، و ثانیا، تا گروگان‌ها را به ما نسپارید با شما بیرون نخواهیم آمد". عکرمه پرسید: "کدام گروگان؟" [[کعب]] گفت: "همانی که خودتان شرط کردید". عکرمه گفت: "چه کسی چنین شرطی با شما کرده است؟" گفتند: "حی بن اخطب". عکرمه این خبر را به [[ابوسفیان]] داد، و او به [[حی]] گفت: "ای [[یهودی]]، ما به تو این حرف‌ها را زده بودیم؟" او گفت: "نه به [[تورات]] قسم، من چنین نگفتم". ابوسفیان گفت: "به هر حال، این [[دلیل]] [[مکر]] و [[حیله]] حی است، و او به تورات [[سوگند]] می‌خورد که آن را نگفته است"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۴۸۲-۴۸۶؛ السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۲۲۹-۲۳۱؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۸، ص۵۳۹-۵۴۰.</ref>.
[[قاضی]] نعمان نیز می‌نویسد: ابوسفیان، [[عیینة بن حصن]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] را همراه افرادی از [[قریش]] و [[غطفان]] به سوی [[بنی قریظه]] فرستاد تا از اوضاع باخبر شوند و آنها را به [[جنگ]] [[ترغیب]] کرده، بگویند: ما در وضعیت خوبی نیستیم و آذوقه ما تمام شده و بسیاری از چار پایان ماهلاک شده‌اند. [[محمد]] و یارانش نیز دائماً مراقب [[خندق]] هستند و از آن چشم بر نمی‌دارند. این در حالی است که شما نسبت به نقاط [[ضعف]] و راه‌های [[نفوذ]] [[مدینه]] آگاه‌تر هستید. پس همگی به ما بپیوندید تا در کنار هم با [[محمد]] بجنگیم و با [[راهنمایی]] شما از خندق بگذریم و همگی بر محمد و یارانش [[هجوم]] آوریم.
هنگامی که آنها این سخنان را به بنی قریظه گفتند، آنها جواب دادند: "ما با محمد [[پیمان]] بسته بودیم و با آنکه جز خیر از او ندیده بودیم، [[پیمان]] را شکستیم. حال می‌ترسیم که اگر جنگ بر شما فشار بیاورد، به مناطق خود بازگردید و ما را با محمد در این منطقه تنها بگذارید، در حالی که توان مقابله با وی را نداریم. پس ما جنگ را آغاز نمی‌کنیم تا این که عده‌ای از بزرگان خود را به عنوان گروگان نزد ما بفرستید!"
وقتی که فرستادگان قریش، این خبر را برای ابوسفیان و عیینه آوردند، آنها دانستند که قضیه همان گونه است که [[نعیم بن مسعود]] گفته است و از این که افرادی را به عنوان گروگان نزد آنها بفرستند، خودداری کردند. پس از آن [[بنی قریظه]] هم گفتند، پس معلوم شد که سخنان [[نعیم]] درست بوده است؛ لذا در قلعه‌های خویش باقی ماندند. پس از آن، [[اطمینان]] [[احزاب]] به هم دیگر از بین رفت و از همدیگر متنفر شدند و چاره‌ای جز بازگشت به دیار خویش نداشتند<ref>شرح الاخبار، قاضی نعمان مغربی، ج۱، ص۲۹۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۲۷-۳۳۱.</ref>


==[[عکرمه]] و [[صلح حدیبیه]]==
==[[عکرمه]] و [[صلح حدیبیه]]==
چون خبر [[خروج]] [[رسول خدا]]{{صل}} از [[مدینه]] به سوی [[مکه]] به [[مشرکان]] رسید، آنها ترسیدند. پس گرد آمده، با [[خردمندان]] خود [[مشورت]] کردند و به آنها گفتند: "محمد می‌خواهد به بهانه به جا آوردن [[عمره]] با [[سپاه]] خود به [[شهر]] ما بیاید، و اگر این خبر به [[گوش]] [[اعراب]] برسد و معروف شود که شهر ما را با [[جنگ]]، گشوده است، مخصوصا که موضوع جنگ میان ما و او معلوم است؛ [[سوگند]] به [[خدا]]، مادام که چشم یک نفر از ما باز باشد این مسئله ممکن نخواهد بود. و در این مورد [[رأی]] خود را بگویید". آنها [[تصمیم]] گرفتند که هر تصمیمی را که خردمندان‌شان اور ان گرفتند، کا [[اجرا]] کنند و با [[صفوان بن امیه]]، [[سهل]] بن [[عمرو]] وعکرمة بن ابی [[جهل]] مشورت کردند.
صفوان بن امیه خطاب به [[مردم]] گفت: "ما هیچ کاری را بدون اطلاع شما انجام نخواهیم داد، فعلا چنان [[مصلحت]] می‌بینم که دویست سوار به ناحیه کراع الغمیم بفرستیم و مردی چابک را [[فرمانده]] آنها قرار دهیم". [[قریش]] گفتند: "کار خوبی است". و [[عکرمة بن ابی جهل]]، و به قول دیگری [[خالد بن ولید]] را فرمانده سواران کردند و آنها را پیشاپیش فرستادند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۰-۵۷۹.</ref>.
[[بدیل بن ورقاء]] هم با گروهی از یارانش، با رسول خدا{{صل}} [[ملاقات]] کرد و به ایشان گفت: "شما درباره جنگ با [[قوم]] خودت که سران [[عرب]] هستند، فریفته شده‌ای؛ به خدا قسم، من هیچ کس را که [[آبرویی]] داشته باشد، همراه تو نمی‌بینم. به علاوه آن چنان که می‌بینم شما هیچ گونه سلاحی هم ندارید". قریش میهمانی می‌دادند و [[اموال]] زیادی جمع کرده و آنها از [[اطعام]] گروه‌هایی که دور ایشان جمع شده بودند، استفاده، و از آنها در چهار [[محل]]، [[پذیرایی]] می‌کردند: در [[دار الندوه]] برای [[جماعت]] خودشان، و [[صفوان بن امیه]]، و [[سهیل بن عمرو]]، [[عکرمة]] بن [[ابوجهل]] و [[حویطب بن عبدالعزی]] در خانه‌های خود از [[مردم]] پذیرایی می‌کردند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۸۲ و به همین مضمون: السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۳۰۹-۳۱۳؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۹، ص۱۷۸-۱۷۹؛ مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج۱، ص۱۷۴-۱۷۵ (بدون ذکر نام عکرمه).</ref>.
[[پیامبر]]{{صل}}، در پاسخ ایشان فرمود: "ما برای [[جنگ]] نیامده‌ایم، بلکه آمده‌ایم تا دور این [[خانه]] [[طواف]] کنیم و هر کس ما را از این کار باز دارد با او می‌جنگیم، [[قریش]] هم قومی هستند که جنگ برای آنها زیان بخش بوده و آنها را به ستوه آورده است؛ حال اگر بخواهند ممکن است برای آنها مهلتی معین کنم که در آن مدت، در [[امان]] باشند، و مردم را به حال خود واگذارند که مردم از آنها بیشترند. قریش، مختارند به آیینی در آیند که مردم در می‌آیند، و یا بجنگند آنهایی که می‌گویند آماده جنگ‌اند! به [[خدا]] قسم من تا [[جان]] در [[بدن]] دارم درباره کار خودم تلاش خواهم کرد و [[خداوند]] کار خود را به پایان خواهد رساند". [[بدیل]] گفتار آن [[حضرت]] اور [[پاکستان]] را شنید و با همراهان خود پیش [[قریش]] رفت. در این حال [[عمرو]] بن سالم هم که همراه آنها بود می‌گفت: "به خدا قسم، به کسی که چنین پیشنهادی می‌کند [[پیروز]] نمی‌شوند. موقعی که بدیل و یارانش به قریش رسیدند، بعضی از قریش گفتند: این بدیل و یارانش برای کسب خبر آمده‌اند، شما حتی یک کلمه هم از آنها نپرسید. چون بدیل و یارانش متوجه شدند که قریش نمی‌خواهند از آنها چیزی بپرسند، بدیل به [[قریشیان]] گفت: "ما از نزد [[محمد]] می‌آییم، آیا [[دوست]] دارید خبری به شما بدهم؟" [[عکرمة بن ابی جهل]] و [[حکم بن عاص]] گفتند: "نه به [[خدا]]، ما را به [[اخبار]] او نیازی نیست، ولی از قول ما به او خبر دهید که امسال نخواهد توانست به [[مکه]] وارد شود، مگر اینکه هیچ کس از ما را باقی نگذارد"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۹۳-۵۹۴.</ref>.
نخستین کسی که [[پیامبر]]{{صل}} پیش [[قریش]] فرستادند، [[خراش بن امیه کعبی]] بود که بر شتر بر پیامبر{{صل}} سوار شد و به نزد قریش رفت تا به [[اشراف قریش]] بگوید که پیامبر{{صل}} برای چه منظوری آمده‌اند، و بگوید که ما برای [[عمره]] آمده‌ایم، و همراه ما [[قربانی]] است و می‌خواهیم دور [[کعبه]] [[طواف]] کنیم و از [[احرام]] بیرون آییم و برگردیم. [[قریش]]، شتر پیامبر{{صل}} را پی کردند و کسی که این کار را کرد، عکرمة بن ابی جهل بود و می‌‌خواست خراش بن امیه را هم بکشد ولی گروهی از [[خویشان]] او که آنجا بودند مانع شدند، و قریش، خراش را [[آزاد]] کردند. او با [[زحمت]] بسیار خود را به حضور پیامبر{{صل}} رساند و آنچه را که دیده بود به ایشان خبر داد<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۶۰۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۱-۳۳۳.</ref>


==[[عکرمه]] و [[اذان بلال]]==
==[[عکرمه]] و [[اذان بلال]]==
[[نقل]] شده، پس از ورود پیامبر{{صل}} به مکه، چون ایشان [[مناسک]] عمره خود را به جا آورد، برای طواف به کنار [[خانه کعبه]] آمد و همچنان در کنار کعبه بود تا اینکه [[بلال]]، [[اذان]] ظهر را بر بام کعبه گفت، و [[رسول خدا]]{{صل}} به بلال چنین [[دستور]] فرموده بود. پس عکرمة بن ابی جهل گفت: "خداوند، [[ابوجهل]] را گرامی داشت که نشنید این برده چه می‌گوید". [[صفوان بن امیه]] هم گفت: "خدا را [[سپاس]] که پدرم را پیش از اینکه این صحنه را ببیند، برد". [[خالد بن اسید]] هم گفت: "خدا را [[شکر]] که [[جان]] پدرم را گرفت و امروز را ندید که بلال بر فراز کعبه چنین نعره بکشد". [[سهیل بن عمرو]] و مردانی که همراه او بودند، چون بانگ اذان را شنیدند چهره‌های خود را پوشاندند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۳۷-۷۳۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۳.</ref>


==نظر [[عکرمه]] درباره [[اسلام آوردن]] [[خالد]]==
==نظر [[عکرمه]] درباره [[اسلام آوردن]] [[خالد]]==
از [[خالد بن ولید]] [[نقل]] شده که گفته است: چون [[تصمیم]] گرفتم پیش [[رسول خدا]]{{صل}} بروم گفتم با چه کسی همراه شوم؛ پس [[صفوان بن امیه]] را دیدم و به او گفتم: ای ابو وهب می‌بینی که در چه حالتی قرار داریم؟ عده ما به [[راستی]] اندک است و [[محمد]] بر [[عرب]] و [[عجم]] [[پیروز]] شده است. مناسب نمی‌بینی که پیش او برویم و از او [[پیروی]] کنیم که به هر حال [[شرف]] محمد، شرف ماست؟ او به شدت از این کار خودداری کرد و گفت: "اگر هیچ کس از [[قریش]]، غیر من باقی نماند، هرگز از محمد پیروی نخواهم کرد".
از یک دیگر جدا شدیم و با خود گفتم: او مردی [[مصیبت]] دیده است و در جستجوی [[انتقام]] و [[خونخواهی]] است؛ چون [[پدر]] و برادرانش در [[جنگ بدر]] کشته شده‌اند... پس از آن [[عکرمة بن ابی جهل]] را دیدم و به او هم همان چیزی را که به [[صفوان]] گفته بودم، گفتم؛ او هم همان پاسخی را داد که صفوان داده بود. به او گفتم: پس آنچه گفتم پوشیده بدار. گفت: "چیزی نخواهم گفت"<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۷۴۷-۷۴۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۳-۳۳۴.</ref>


==عکرمه و [[فتح مکه]]==
==عکرمه و [[فتح مکه]]==
در هنگام فتح مکه، در میان [[مردم]] [[مکه]] چند تن با [[تسلیم شدن]] در برابر [[پیامبر اسلام]]{{صل}} [[مخالف]] بودند و اینان: عکرمة بن ابی جهل، [[صفوان بن امیة]] و [[سهیل بن عمرو]] بودند که گروهی را با خود همراه کرده و در [[کوه]] خندمه<ref>خندمه، بلکه خنادم، سلسله‌ای از کودهای خشن است که از شعب عامر در نزدیکی مسجد الحرام شروع می‌شود و در جهت شرق تا مفجر ادامه دارد و سپس از طرف جنوب تا کوه سدیر در مقابل حجون ادامه دارد. خنادم بر تمام بالای مکه تا مسجد الحرام، مشرف و مسلط است. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۳، ص۲۱۸).</ref> برای [[مقاومت]] در مقابل [[سپاه مسلمانان]] سنگر گرفتند. دسته‌ای که [[خالد بن ولید]] سر کرده آنها بود از کنار خندمه رد شدند و میان آنها با گروه [[مشرکان]] درگیری پیش آمد، و بالاخره از مشرکان [[دوازده]] یا سیزده نفر کشته شدند، و بقیه [[شکست]] خوردند، و از [[مسلمانان]] نیز دو نفر به نام‌های [[خنیس بن خالد]] و [[کرز بن جابر]] [[راه]] را گم کرده از [[لشکر]] خالد دور شدند و از این رو به دست مشرکان کشته شدند. و جز این دو، مرد دیگری نیز از [[قبیله]] [[جهینه]] به نام [[سلمة بن میلاء]]<ref>استاد یوسفی غروی می‌نویسد: عاتق بن غیث بلادی در معجم معالم مکة التاریخیه در حاشیه این خبر گفته است: این خبر، ناشی از این است که خالد بن ولید به عنوان یک قهرمان در ذهن مسلمانان جای گرفته است و به ذهن‌شان نمی‌رسد که کس دیگری چنین حماسه‌ای را فرماندهی کرده باشد، مگر خالد بن ولید. ولی این توهمی بیش نیست؛ زیرا خالد از کدی به شهر مکه وارد شده است و کدی در غرب مسجد الحرام قرار دارد.... در این صورت چگونه خالد بن ولید در خندمه که در بالای مکه قرار دارد، جنگیده است؟! بلکه اینها گروهی از مسلمانان بوده‌اند که بدون شک زبیر آنها را فرستاده است تا بر کوه خدمه که بر تمام محله معلاة مکه تا مسجد الحرام مشرف بوده است، مسلط شوند تا زمینه حضور رسول خدا در أبطح فراهم شود. فرمانده آنها، زبیر دستور داده بود که این منطقه را پاکسازی کنند تا منطقه معلاة از دشمن، تخلیه شده و أمن شود. امروزه این منطقه در ریع الحجون، بین تنگه مدنی‌ها و مسجد الحرام قرار داد. موسوعة التاریخ الاسلامی، ج۳، ص۲۲۱. (پاورقی).</ref> کشته شد. در میان مشرکانی که در [[خنده]] برای [[جنگ]] با مسلمانان حاضر شده بودند مردی بود به نام [[حماس بن قیس]] که پیش از ورود [[لشکر اسلام]] در [[خانه]] خود نشسته بود و برای جنگ، [[اسلحه]] خود را [[اصلاح]] می‌کرد. زنش جلو آمد و از او پرسید: "برای چه کسی اسلحه آماده می‌کنی؟" گفت: "برای [[محمد]] و یارانش". [[زن]] گفت: "گمان نمی‌کنم کسی بتواند در برابر محمد و سپاهیانش [[مقاومت]] کند!" حماس در جوابش گفت: "به [[خدا]] من [[انتظار]] آن ساعتی را می‌کشم که برخی از [[یاران]] او را (به صورت [[اسارت]]) برای خدمتکاری تو به [[خانه]] آورم"، و سپس درباره اسلحه و [[شجاعت]] خود شعری گفت. و چون [[مشرکان]] در خندمه [[شکست]] خوردند حماس نیز که جزء آنها بود فرار کرده به سرعت خود را به در خانه رسانید و از پشت در، زنش را صدا زد که در را باز کند. زن گفت: "پس چه شد آنکه می‌گفتی؟" حماس در پاسخش گفت: اگر تو واقعه خندمه را می‌دیدی که صفوان و عکرمه هر دو گریختند؛ و ابو یزید ([[سهیل بن عمرو]]) مانند [[بیوه]] زن ([[یتیم]] دار) ایستاده بود و [[مسلمانان]] با شمشیرهایشان از آنها استقبال کردند و به رویاروی آنها در آمدند. [[دست]] و ساعد و سر [[بریده]] می‌شد به صورتی که جز [[خروش]] از آن شنیده نمی‌شد. و آنها (مسلمانان به دنبال مانعره می‌زدند؛ آنگاه یک کلمه در [[سرزنش]] من نمی‌گفتی<ref>{{عربی| انک لو شهدت [[یوم]] الخندمه إذ فر [[صفوان]] و فر [[عکرمه]]
و بو [[یزید]] [[قائم]] کالمؤتمه با [[مردم]] برسد و استقبلتهم بالسیوف المسلمه
یقطعن کل ساعد و جمجمه ضربا فلا یسمع الا غمغمه
لهم نهیت خلفنا و همهمه لم تنطقی فی اللوم أدنی کلمة}}؛السیرة النبویه، ابن [[هشام]]، ج۲، ص۴۰۸. واقدی نیز همین مطلب را [[نقل]] کرده فقط اشعاری که آورده متفاوت است:
{{عربی| و أنت لو شهدتنا بالخندمه إذف صفوان و فر عکرمه
و ابو یزید کالعجوز المؤتمه لم تنطقی فی اللوم أدنی کلمه
و ضربتنا بالسیوف المسلمه الهم زئیر خلفنا و غمغمه}}؛
۱- و اگر تو در خندمه ما را دیده بودی، که چگونه صفوان و عکرمه گریختند؛
٢- و سهیل بن عمرو هم مانند [[زن]] بیوه یتیم دار بود، کم‌ترین سخنی درباره [[سرزنش]] به زبان نمی‌آوردی؟
٣- ما از شمشیرهای [[مسلمانان]] ضربه می‌خوردیم، و آنها همچنان که ما را تعقیب می‌کردند غرش شیر و هیاهوی قهرمانان را داشتند. (المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۲۷-۸۲۸).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۴-۳۳۶.</ref>
==[[عکرمه]] و [[پذیرش اسلام]]==
[[روز فتح مکه]]، [[هند دختر عتبه]]، و [[ام‌حکیم]]، دختر [[حارث بن هشام]]، [[همسر]] [[عکرمة بن ابی جهل]]، و بغوم، دختر معدل که از [[قبیله]] [[کنانه]] و همسر [[صفوان بن امیه]] بود، و [[فاطمه]] دختر [[ولید بن مغیره]]، و [[هند]]، دختر [[منبه بن حجاج]] که [[مادر]] [[عبدالله بن عمرو بن عاص]] است، همراه ده نفر از [[زنان]] [[قریش]]، [[مسلمان]] شدند. آنها در [[ابطح]] نزد [[رسول خدا]]{{صل}} آمدند و به حضور آن [[حضرت]] رسیدند و با ایشان [[بیعت]] کردند. فاطمه{{ع}} [[دختر پیامبر]]{{صل}}، و یکی از [[همسران رسول خدا]]{{صل}} و گروهی از زنان [[خاندان]] [[عبدالمطلب]] هم آنجا بودند<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۸۵۰.</ref>.
در این هنگام، ام حکیم، همسر عکرمة بن ابی جهل گفت: "ای رسول خدا، عکرمه [[یمن]] گریخته است و ترسید که او را بکشی، لطفا امانش دهید".
[[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "او در [[امان]] است". ام حکیم در جستجوی عکرمه در حالی به او رسید که او خود را به یکی از بنادر ساحلی تهامه رسانده بود و می‌خواست به کشتی سوار شود و کشتییان به او گفت: "باید کلمه [[اخلاص]] بگویی!" عکرمه گفت: "چه چیزی باید بگویم؟" او گفت: "باید بگویی: لا [[اله]] الا الله". عکرمه گفت: "من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته‌ام". در همین [[گفتگو]] بودند که ام حکیم رسید و با [[اصرار]] به عکرمه گفت: "ای [[پسر عمو]]، من از پیش [[بهترین]] و نیکوکار‌ترین [[مردم]] آمده‌ام، خود را هلاک نکن". عکرمه ایستاد تا همسرش به او رسید و گفت: "من برای تو از [[محمد]]{{صل}} [[امان]] گرفته‌ام". عکرمه گفت: "تو این کار را کردی؟" همسرش گفت: "آری خودم با او صحبت کردم و او به تو امان داد". پس عکرمه همراه همسر خود به [[مکه]] برگشت. چون [[عکرمه]] به نزدیک مکه رسید، [[رسول خدا]]{{صل}} به [[یاران]] خود فرمود: "اکنون عکرمه در حالی که [[مؤمن]] شده و به سوی [[خدا]] [[هجرت]] می‌کند<ref>در متن مغازی آمده است: مؤمنا و مهاجرا که استاد یوسفی غروری می‌نویسد: گمان می‌کنم که مهاجر، اضافه شده است زیرا با حدیث آن حضرت که می‌فرماید: {{متن حدیث| لا هجره بعد الفتح}}. منافات دارد. (موسوعه التاریخ الاسلامی، ج۳، ص۲۴۸ (پاورقی)).</ref>، می‌آید. مبادا به پدرش [[دشنام]] دهید که دشنام دادن به مرده موجب [[آزار]] زندگان است و به مرده هم نمی‌رسد".
گویند، پیش از رسیدن به مکه، عکرمه از [[همسر]] خود کام خواست و او خودداری کرد و گفت: تو کافری و من مسلمانم. عکرمه گفت: "اعتقادی این چنین که تو را از من باز می‌دارد کاری بزرگ است". هنگامی که به نزد رسول خدا آمدند؛ عکرمه در مقابل رسول خدا{{صل}} ایستاد و ام [[حکیم]] هم در حالی که نقاب بر چهره داشت، همراه و بود. عکرمه گفت: "ای [[محمد]]، این [[زن]] به من خبر می‌دهد که تو به من [[امان]] داده‌ای". [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "راست می‌گوید تو در امانی. عکرمه گفت: "ای محمد، مرا به چه چیز [[دعوت]] می‌کنی!" پیامبر{{صل}} فرمود: "تو را دعوت می‌کنم که [[گواهی]] دهی خدایی جز خدای یگانه نیست و من [[رسول]] اویم و [[نماز]] را بپا داری و [[زکات]] را بپردازی و چنین و چنان کنی" و برخی از [[دستورهای اسلام]] را بر شمردند. عکرمه گفت: "به خدا [[سوگند]]، تو دعوت نمی‌کنی مگر به [[راه]] [[حق]] و کار [[پسندیده]] و [[نیکو]]. به خدا سوگند، آن وقتی هم که میان ما بودی و پیش از آنکه به این دعوت بپردازی راستگوتر و نیکوتر از ما بودی". آن گاه عکرمه گفت: "شهادت می‌دهم که پروردگاری جز خدای یگانه نیست و محمد، [[بنده]] و رسول اوست". رسول خدا{{صل}} نیز همسر او را با همان [[عقد]] نخستین در اختیارش گذاشت<ref>المغازی، واقدی، ج۲، ص۵۳-۸۵۱.</ref>.
[[مفسران]] در ذیل [[آیه]] {{متن قرآن|وَإِذَا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ فَمِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَمَا يَجْحَدُ بِآيَاتِنَا إِلَّا كُلُّ خَتَّارٍ كَفُورٍ}}<ref>«و چون موجی سایه‌بان‌آسا آنان را فراگیرد خداوند را در حالی که دین (خود) را برای وی ناب داشته‌اند می‌خوانند امّا همین که آنان را رهانید و به خشکی رسانید آنگاه (تنها) برخی از ایشان میانه‌رو هستند و نشانه‌های ما را جز هر فریبکار ناسپاس انکار نمی‌کند» سوره لقمان، آیه ۳۲.</ref>. گفته‌اند: این آیه به [[اسلام آوردن]] [[عکرمة بن ابی جهل]] اشاره دارد که به سبب خطری که از طوفانی شدن دریا برای او پیش آمده بود [[اسلام]] آورد. چون [[پیامبر اسلام]] به [[شهر]] [[مکه]] را [[فتح]] کرد به تمام [[مردم]] [[امان]] داد به جز چهار نفر که از خطرناک‌ترین مردم بوده و ضربه‌های بسیاری به [[پیشرفت]] اسلام زده بودند. پس [[پیامبر]]{{صل}} به [[مسلمانان]] [[دستور]] داد آنان را در هر کجا ببینند به [[قتل]] برسانند و آنان عبارت بودند از: عکرمة بن ابی جهل، [[عبدالله ابن اخطل]] و [[قیس بن صبابه]] و [[عبدالله بن سعد بن ابی سرح]]. اما [[عکرمة]] فرار کرده و [[مسافرت]] دریا را پیش گرفت تا خود را از مکه خلاص کند و اتفاقاً دریا طوفانی شد و [[عکرمه]] با سایر سرنشینان کشتی خود را در کام [[مرگ]] دیدند و به هر وسیله‌ای برای [[نجات]] خود [[متوسل]] شدند اما ممکن نشد و یکباره فریاد زدند که تنها باید به خدای [[جهان]] [[ایمان]] آورده و از [[بت‌ها]] [[دست]] برداشت، زیرا اگر کارهای بودند الان نجات مان می‌دادند. در این میان عکرمه می‌گفت، اگر غیر آئین [[یکتاپرستی]] مرا در دریا نجات ندهد در ساحل هم نجات نخواهد داد و سپس با [[خدا]] [[عهد]] کرد که اگر از مرگ نجات پیدا کرد به حضور [[رسول خدا]] رسیده با او [[بیعت]] کند و به خدای جهان ایمان بیاورد. در این هنگام، [[طوفان]] دریا کم کم فرو نشست و کشتی از [[غرق]] شدن [[نجات]] پیدا کرد و سرنشینان کشتی به [[سلامت]] به ساحل رسیدند. [[عکرمه]] نیز فورأ خود را به حضور [[پیامبر]] رسانید و از ایشان عذرخواهی کرده، [[اسلام]] آورد<ref>مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۸، ص۵۰۶-۵۰۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۶-۳۳۹.</ref>


==عکرمه و [[جنگ حنین]]==
==عکرمه و [[جنگ حنین]]==
[[رسول خدا]]{{صل}} پس از پایان [[جنگ]] به [[تقسیم غنائم]] [[حنین]] پرداخت و مخصوصاً برای به دست آوردن دل‌های [[قریش]]، سهم آنها را از دیگران بیشتر قرار داد. عده‌ای که پیامبر{{صل}} سهم بیشتری به آنها پرداخت، عبارت‌اند از: [[ابوسفیان]]، [[پدر]] [[معاویه]]، [[عکرمة بن ابی جهل]]، [[صفوان بن امیه]]، [[حارث بن هشام]]، [[سهیل بن عمرو]]، [[زهیر بن ابی امیه]]، [[عبدالله بن ابی امیه]]، [[معاویة بن ابی سفیان]]، [[هشام بن مغیره]]، [[اقرع بن حابس]]، [[عیینة بن حصن]] و امثال ایشان<ref>الارشاد، شیخ مفید، ص۱۴۵.</ref>. [[یعقوبی]] نیز نام عده‌ای را آورده اما به نام عکرمه اشاره‌ای نکرده است. وی می‌نویسد: پیامبر{{صل}} از غنیمت‌های [[هوازن]] به [[مؤلفة قلوبهم]]<ref>به این جهت که دل‌هایشان به اسلام متمایل شود.</ref> نیز بخشید که [[دوازده نفر]] بودند: [[ابوسفیان بن حرب]]، [[معاویة بن ابوسفیان]]، [[حکیم بن حزام]]، [[حارث بن حارث بن کلده]]، [[حارث بن هشام بن مغیره]]، [[سهیل بن عمرو]]، [[صفوان بن أمیة بن خلف]]، [[حویطب بن عبدالعزی]]، [[علاء بن حارثه ثقفی]]؛ هم [[پیمان]] [[بنی زهره]]، [[مالک بن عوف نصری]]، [[عیینة بن حصن فزاری]] و [[اقرع بن حابس]] که به هر یک از اینان، صد شتر و به دیگران کمتر از این داد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۶۳.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۳۹.</ref>


==عکرمه در [[زمان]] [[ابوبکر]]==
==عکرمه در [[زمان]] [[ابوبکر]]==
[[زبیر بن بکار]] به [[نقل]] از [[محمد بن موسی انصاری]]، که به ابن مخرفه معروف است، نقل می‌کند: چون [[مردم]] با ابوبکر [[بیعت]] کردند و کار او محکم شد، گروه بسیاری از [[انصار]] از [[بیعت]] با او پشیمان شدند و برخی دیگر را [[سرزنش]] و از [[علی بن ابی طالب]] یاد کردند و نام او را بلند بر زبان می‌آوردند و حال آنکه او در [[خانه]] خود بود و پیش ایشان نیامد و [[مهاجران]] از این موضوع [[بی تابی]] می‌کردند و [[بیم]] داشتند در این باره سخن بسیار شود. و دشمن‌ترین افراد [[قریش]] نسبت به [[انصار]] چند تن بودند که [[سهیل بن عمرو]]، یکی از افراد [[خاندان]] [[عامر بن لوی]]، و [[حارث بن هشام]] و [[عکرمة بن ابوجهل]]، که هر دو مخزومی بودند، جزو آنها بودند. و آنان، که [[اشراف قریش]] بودند، که نخست با [[پیامبر]] جنگیده، سپس [[مسلمان]] شده بودند و هم [[مصیبت]] دیده و [[خون]] خواه بودند زیرا انصار، کسان ایشان را کشته بودند. [[مالک بن دخشم]]، سهیل بن عمرو را در [[جنگ بدر]] [[اسیر]] کرده بود، و [[عروة بن عمر]]، حارث بن هشام را در جنگ بدر زخمی کرد در حالی که او از [[برادر]] خود می‌گریخت. [[پدر]] [[عکرمة بن ابی جهل]] نیز به دست دو پسر عفراء کشته شد و زرهش را [[زیاد بن لبید]] به [[غنیمت]] گرفت و این [[کینه‌ها]] در دل‌های ایشان بود. و چون انصار از کار، کناره گرفتند، این گروه جمع شدند. سهیل بن عمرو برخاست و گفت: "ای گروه قریش! همانا [[خداوند]] این [[قوم]] را در جایی انصار نامیده و در [[قرآن]] آنان را ستوده است و بدین گونه برای آنان شأنی [[عظیم]] است و آنان [[مردم]] را به [[بیعت]] خود و [[علی بن ابی طالب]] فرا می‌خوانند. علی بن ابی طالب در [[خانه]] خود نشسته است و اگر می‌خواست، به آنان پاسخ می‌داد. اینک آنان را به بیعت دوباره و [[تسلیم شدن]] به [[حکومت]] سالار خود ([[ابوبکر]]) فرا بخوانید؛ اگر پذیرفتند، چه بهتر وگرنه با آنان بجنگید که به [[خدا]] [[سوگند]]، از پیشگاه خداوند[[امید]] دارم که شما را بر آنان [[پیروز]] فرماید، همان گونه که به [[یاری]] ایشان پیروز شدید".
سپس حارث بن هشام برخاست و گفت: "هر چند در گذشته انصار، پایگاه [[ایمان]] بودند و [[مدینه]] را خانه ایمان قرار دادند و پیامبر را از خانه ما به خانه خود بردند و او را [[پناه]] و [[یاری]] داند و سپس زیان‌های زیادی را [[تحمل]] کردند که [[اموال]] خود را با ما تقسیم کردند و دوشادوش ما کار کردند، ولی اینک درباره کاری سخن می‌گویند که اگر بر آن [[پایداری]] کنند، از آنچه به آن مشهورند بیرون خواهند رفت و در این صورت، میان ما و ایشان چیزی جز [[شمشیر]] نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند، چیزی است که برای آنان و کسانی که به [[همراهی]] با آنان متهم هستند سزاوارتر است".
سپس [[عکرمه]] پسر [[ابوجهل]] برخاست و گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر این گفتار [[رسول خدا]] که فرموده است: [[پیشوایان]]، از [[قریش]] هستند، نبود ما هرگز امیری و [[حکومت]] [[انصار]] را منکر نمی‌شدیم و هر آینه [[شایسته]] آن بودند، ولی این گفتار، سخنی است که در آن شکی و با وجود آن، اختیاری نیست. و انصار در این باره [[شتاب]] کردند و به خدا سوگند ما حکومت را با [[زور]] نگرفته‌ایم و آنان را از شورای خود بیرون نکرده‌ایم و این حالتی که انصار در آن قرار گرفته‌اند از امور [[سست]] و یاوه و از مکاید [[شیطان]] است و به آن نباید [[امید]] و آرزویی داشت، اینک بر آنان [[حجت]] آورید و اگر نپذیرفتند با ایشان بجنگید و به خدا سوگند، اگر از همه قریش جز یک مرد باقی نماند، [[خداوند]] این حکومت را بهره او خواهد فرمود".
در این هنگام، [[ابوسفیان بن حرب]] هم به پاخاست و چنین گفت: "ای گروه قریش! [[انصار]] [[شایستگی]] آن را ندارند که بر [[مردم]] [[برتری]] جویند مگر آنکه به برتری ما بر خودشان [[اقرار]] کنند وگرنه درباره ما کار به هر کجا که رسد، بسنده است و برای آنان هم کارشان به هر کجا رسد، بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند که خودشان برای آن شمشیر زدند. اما [[علی بن ابی طالب]]؛ به خدا سوگند، سزاوارتر و شایسته‌تر است که بر [[قریش]] [[سروری]] کند و [[انصار]] هم از او [[فرمان]] خواهند برد"<ref>شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۶، ص۲۳-۲۴.</ref>.
همچنین [[نقل]] شده، [[ابوبکر]] در [[سپاه اسامه]] یازده [[پرچم]] قرار داد و برای [[عکرمة بن ابی جهل]] نیز پرچمی را قرار داد و آنها را به [[جنگ]] [[مسیلمه]] فرستاد<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۲۴۹.</ref>. وقتی ابوبکر [[عکرمه]] را به سوی مسیلمه [[کذاب]] فرستاد، [[شرحبیل]] را نیز به دنبال او فرستاد. عکرمه در رفتن [[عجله]] کرد تا بر شرحبیل[[سبقت]] بگیرد. او با [[قوم]] [[دشمن]] جنگید و [[شکست]] خورد. وقتی شرحبیل از ماجرا با خبر شد در [[راه]] توقف کرد و کرمه ماجرا را در ضمن نامه‌ای به ابوبکر خبر داد. ابوبکر در جواب عکرمه نوشت: "ای پسر [[مادر]] عکرمه! تو را با این حال نبینم و پیش من نیا که [[مردم]] [[سست]] می‌شوند. برو به [[حذیفه]] و [[عرفجه]] کمک کن و همراه آنها با [[اهل]] عمان و [[مهره]] بجنگ و اگر آنها تو را نخواستند با [[سپاه]] خود کار همه مردمی را که در راه به آنها بر می‌خوری سامان بده و به حرکت ادامه دهید تا در [[یمن]] و حضرموت به [[مهاجران]] [[ابی امیه]] برسید"<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۳۱۵.</ref>.
[[بلاذری]] می‌نویسد: چون [[رسول خدا]] [[رحلت]] کرد قوم ازد به [[ریاست]] [[لقیط بن مالک ذوالتاج]]، [[مرتد]] شده به دبا رفتند. ابوبکر [[حذیفة بن محصن]] [[بارقی]] را که از قوم [[ازد]] بود و عکرمة بن ابی جهل را به سوی ایشان فرستاد. آن دو بر لقیط و همراهانش تاخته، وی را کشتند و از اهل دبا اسیرانی گرفتند و نزد ابوبکر فرستادند. سپس قوم ازد به [[اسلام]] بازگشتند و طوایفی از اهل عمان، مرتد شده، به شحر رفتند. عکرمه به سوی ایشان حرکت کرد و بر آنان [[پیروز]] شد و غنائمی نیز گرفت و عده‌ای را نیز کشت. و جمعی از [[طایفه]] [[مهرة]] بن حیدان سپاهی گرد آوردند و عکرمه به سوی ایشان رفت لیکن آنها با وی نجنگیدند و [[صدقه]] دادند<ref>فتوح البلدان، بلاذری، ص۸۴-۸۳.</ref>.
[[ابوبکر]] به [[زیاد بن لبید بیاضی]] نوشت که با مرتدین [[یمن]] و کسانی که [[زکات]] نمی‌دهند بجنگد، او شبانه بر ایشان تاخت و امیران‌شان را دستگیر کرد و [[چارپایان]] و بردگان بسیاری به دست آورد. [[اشعث بن قیس]] سر [[راه]] ایشان را گرفت و [[اسیران]] را از دست آنان [[نجات]] داد و چون خبر [[ارتداد]] [[اشعث]] و کاری که انجام داده بود، به ابوبکر رسید، [[عکرمة بن أبی جهل]] را با لشکری برای [[جنگ]] با ایشان فرستاد و او هنگامی رسید که [[زیاد بن لبید]] و [[مهاجر بن ابی امیه]] آنان را محاصره کرده و بسیاری از ایشان را کشته و غنیمت‌های بسیاری به دست آوردند، [[مهاجر]] و زیاد به همراهان خود گفتند: [[برادران]] شما از [[حجاز]] رسیدند، پس آنان را [[شریک]] خویش گردانید و به آنان نیز ببخشید". اشعث خواستار [[صلح]] شد و برای بستگان خویش آمان گرفت و در [[امان]] گرفتن، خود را فراموش کرد. چون [[عکرمه]] صلح [[نامه]] را خواند و نام اشعث را ندید، [[تکبیر]] گفت و اشعث را دستگیر کرد و در بند، نزد ابوبکر فرستاد. ابوبکر نیز بر او [[منت]] نهاد و آزادش کرد و [[خواهر]] خویش ام [[فروه]] را به همسری او درآورد<ref>تاریخ الیعقوبی، یعقوبی، ج۲، ص۱۳۲.</ref>.
[[طبری]] نیز می‌نویسد: ابوبکر نامه‌ای را همراه [[مغیرة بن شعبه]] برای مهاجر، به این مضمون فرستاد که وقتی این نامه به شما رسید و هنوز شما بر آن [[قوم]] [[پیروز]] نشده بودید، اگر جنگیدید و پیروز شدید، جنگجویان را بکشید و [[زن]] و فرزندشان را [[اسیر]] کنید و اگر پیش از رسیدن نامه من، صلحی صورت گرفت باید از دیار خویش بروند که [[دوست]] ندارم افرادی را که چنین اعمالی انجام داده‌اند در خانه‌هایشان بگذارم. باید بدانند که بد کرده‌اند و مقداری از عواقب کارهای خویش را بچشند. وقتی [[اهل]] نجیر دیدند که پیاپی برای [[مسلمانان]] کمک می‌رسد و [[یقین]] کردند که دست از آنها بر نمی‌دارند، ترسیدند. پس [[اشعث]] [[عجله]] کرد و از [[عکرمه]] أمان گرفت و پیش او رفت که تنها به او [[اطمینان]] داشت به سبب آنکه عکرمه با [[اسماء]]، دختر [[نعمان بن حزن]]<ref>اما نظر یعقوبی این است که قتیله، دختر قیس بن معدی کرب، خواهر اشعث بن قیس است که قبل از بیرون آمدنش از یمن به قصد رفتن به مدینه، رسول خدا وفات کرد و عکرمة بن أبی جهل با او ازدواج کرد. (تاریخ الیعقوبی، ج۲، ص۸۵).</ref> [[ازدواج]] کرده بود. عکرمه اشعث را پیش [[مهاجر]] فرستاد و برای او و نُه نفر از همراهان او [[امان]] خواست که خودشان و افرادشان در امان باشند به شرط آنکه درها را باز کنند. مهاجر پذیرفت و به او گفت برو [[پیمان]] [[نامه]] بنویس و نامه را بیاور تا مهر کنم. اشعث پیش مهاجر رفت و برای [[مال]] و [[زن]] و فرزند و نه نفر از [[یاران]] خود امان خواست به شرط آنکه در را باز کند تا [[مسلمانان]] به [[شهر]] وارد شوند. اشعث امان نامه را نوشت و نام [[برادر]] و عموزادگان خود را یادداشت کرد اما از شدت عجله نام خود را از یاد برد. وقتی در باز شد مسلمانان به درون، [[حمله]] کردند و هر چه [[مرد]] [[جنگی]] بود کشتند و در نجیر و [[خندق]]، هزار زن [[اسیر]] شدند و مسلمانان بر [[غنائم]] و [[اسرا]] [[نگهبان]] گماشتند که [[کثیر]] بن صلت نیز از آنها بود.
کثیر می‌گوید: وقتی در، باز شد و کار، یکسره شد، اشعث آن گروه را که برای‌شان امان گرفته بود، پیش خواند و هر که در آن بود در امان ماند اما نام اشعث در آن نبود.
مهاجر به او گفت: "ستایش [[خدا]] را که تو را به منظورت نرساند؛‌ای [[دشمن خدا]] [[دوست]] داشتم که خدا تو را [[ذلیل]] کند. او را به بند بکشید" و می‌خواست خونش را بریزد، اما [[عکرمه]] گفت: "او را نگهدار و پیش [[ابوبکر]] بفرست که او [[حکم]] قضیه را بهتر می‌داند". اگر یکی فراموش کرده نام خود را بنویسد اما واسطه [[مذاکره]] بوده است و [[فراموشی]] او مذاکره را [[باطل]] نمی‌کند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۱۳۳۷-۱۳۳۹ (با تلخیص).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۴۰-۳۴۴.</ref>


==سرانجام عکرمه==
==سرانجام عکرمه==
[[نقل]] شده، که [[ابن اسحاق]] می‌گوید: واقعه [[مرج]] الصفر در [[روز]] [[پنج شنبه]]، [[دوازده]] روز باقی مانده از [[جمادی الاولی]] [[سال ۱۳ هجری]] اتفاق افتاد و [[امیر]] [[لشکر]]، [[خالد بن ولید]] بود. در این روز، [[خالد بن سعید بن العاص]]، [[فضل بن عباس]] و [[عکرمة بن ابی جهل]] کشته شدند<ref>تاریخ خلیفة بن خیاط، خلیفة بن خیاط، ص۸۰.</ref>. و در جای دیگری نقل شده: در روز [[یرموک]]، [[عمرو بن سعید بن العاص]]، [[ابان بن سعید بن العاص]]، [[عکرمة بن ابی جهل]]، [[عبدالله بن سفیان]] و [[سعید بن الحارث]] کشته شدند<ref>تاریخ خلیفه بن خیاط، خلیفه بن خیاط، ص۸۹.</ref>.
[[طبری]] نیز می‌نویسد: عکرمة بن ابی جهل در روز یرموک گفت: من در همه [[جنگ‌ها]] با [[پیامبر خدا]] جنگیدم، اکنون از شما فرار کنم؟ آنگاه صدا زد: "چه کسی بر [[مرگ]] [[پیمان]] می‌بندد؟" [[حارث بن هشام]] و [[ضرار بن ازور]] با چهار صد نفر از سران و یکه سواران [[مسلمان]] با وی پیمان بستند و در مقابل [[خیمه]] [[خالد]]، آن چنان جنگیدند که همه یا زخمی شدند و [[جان]] دادند مگر آنها که زخم شان خوب شد که ضرار بن ازور از آن جمله بود. صبحگاه عکرمه را که زخمی بود پیش خالد آوردند که سر او را بر ران خود تهاد. عمرو بن عکرمه را نیز آوردند که سر او را به ساق خود نهاد و چهره آنها را [[پاک]] می‌کرد و به دهانشان آب می‌ریخت<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۳، ص۴۰۱.</ref>.
ابن عبدالبر نیز می‌نویسد: سپس عکرمه به [[شام]] رفت تا اینکه در روز یرموک در [[زمان]] [[خلافت عمر]]، کشته شد. البته این، قول ابن اسحاق است. در نقل دیگری کشته شدن او در [[جنگ اجنادین]] [[نقل]] شده است و گفته شده، در [[روز]] [[مرج]] الصفر در [[سال ۱۳ هجری]] در [[زمان]] [[خلافت ابوبکر]] کشته شده است. [[حسن بن عثمان]] زیادی می‌گوید: در روز [[اجنادین]] سیزده نفر از [[مسلمانان]] کشته شدند که [[عکرمة بن ابی جهل]] از ایشان است <ref>الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۰۸۴.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عکرمة بن ابی جهل (مقاله)|مقاله «عکرمة بن ابی جهل»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۴۴-۳۴۵.</ref>


== پرسش‌های وابسته ==
== پرسش‌های وابسته ==

نسخهٔ ‏۶ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۱۰:۵۰

متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

عکرمة بن ابی جهل، فرزند لؤی قرشی مخزومی است. کنیه‌اش را اباحکم و در نقل دیگری کنیه‌اش را عثمان آورده‌اند[۱]. پیامبر(ص) او را ابوجهل نامید و همین نام برای او باقی ماند. عکرمه دشمنی زیادی با رسول خدا(ص) داشت. مادرش، ام مجالد یکی از زنان طایفه بنی هلال بن عامر است[۲].[۳]

عکرمه و حضور در جنگ‌ها

جنگ بدر

جنگ احد

حمراء الاسد

عکرمه و گفتگو با پیامبر(ص)

عکرمه و کشتن خبیب

جنگ احزاب

عکرمه و صلح حدیبیه

عکرمه و اذان بلال

نظر عکرمه درباره اسلام آوردن خالد

عکرمه و فتح مکه

عکرمه و جنگ حنین

عکرمه در زمان ابوبکر

سرانجام عکرمه

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۵۶۸.
  2. الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۰۸۳.
  3. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عکرمة بن ابی جهل»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص ۳۱۷.