عمرو بن امیه ضمری: تفاوت میان نسخه‌ها

از امامت‌پدیا، دانشنامهٔ امامت و ولایت
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233)...» ایجاد کرد)
 
(جایگزینی صفحه با '{{ویرایش غیرنهایی}} {{امامت}} <div style="padding: 0.0em 0em 0.0em;"> : <div style="background-color: rgb(252, 252, 233); text-align:center; fo...')
برچسب: جایگزین شد
خط ۱۱: خط ۱۱:


==[[نامه]] [[رسول اکرم]]{{صل}} به [[نجاشی]]==
==[[نامه]] [[رسول اکرم]]{{صل}} به [[نجاشی]]==
برخی نقل کرده‌اند که [[رسول خدا]]{{صل}} برای رسیدگی به امور [[جعفر بن ابی طالب]] و همراهانش [[عمرو بن امیه ضمری]] را به همراه نامه‌ای به سوی نجاشی فرستاد و سپس عین نامه و جواب نجاشی را نیز نقل کرده‌اند<ref>تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۶۵۲-۶۵۳؛ المستدرک، حاکم نیشابوری، ج۲، ص۶۲۳-۶۲۴؛ اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۴۶-۴۵.</ref>.
این خبر در [[سیره]] [[ابن هشام]] نیامده و ظاهر خبر [[طبرسی]] این است که این نامه از مکه فرستاده شده است، به هنگامی که، طبق خبر طبرسی، [[عمرو بن عاص]] به همراه [[عمارة بن ولید]] طبق خبر [[ابن اسحاق]] از [[ام سلمه]]، [[عمرو عاص]] به همراه [[عبدالله بن ربیعه]] به سوی [[پادشاه]] [[حبشه]] رفتند.
در این نامه نجاشی به [[بزرگداشت]] و [[احترام]] به جعفر و همراهانش سفارش شده است و مناسب این است که این نامه در ابتدای هجرت به همراه جعفر و یا به هنگام کرده [[خروج]] [[عمروعاص]] از مکه که مشرکان او را [[مأمور]] [[اذیت]] و [[آزار]] جعفر و یارانش بودند، به سوی نجاشی فرستاده شده باشد<ref>موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۱، ص۵۶۷.</ref>.
اما از گفتار [[حلبی]] چنین برمی آید که عمرو بن عاص پس از [[غزوه بدر]] به حبشه رفت و هنگامی که رسول خدا{{صل}} متوجه این موضوع شد، عمروبن امیه را با نامه‌ای به سوی نجاشی فرستاد و از او خواست که به مسلمانان [[مهربانی]] کند. او می‌نویسد: هنگامی که [[خداوند]] [[مشرکان]] را از [[جنگ بدر]] با [[خواری]] و [[ذلت]] برگردانید، آنها گفتند: ما [[انتقام]] خویش را در [[حبشه]] می‌گیریم. برای همین، [[عمرو بن عاص]] و [[عبدالله بن ابی ربیعه]] را به سوی [[نجاشی]] فرستادند تا نجاشی [[مسلمانان]] را به آنها تحویل دهد. اما پس از آنکه [[رسول خدا]]{{صل}} این موضوع را متوجه شد، عمروبن [[امیه]] ضمری را با نامه‌ای نزد نجاشی فرستاد و از او خواست که به مسلمانان مهربانی کند<ref>السیرة الحلبیه، حلبی، ج۲، ص۴۶۳؛ مکاتیب الرسول، احمدی میانجی، ج۲، ص۴۴۱.</ref>.
آنها بر این نکته [[اتفاق نظر]] دارند که قاصد رسول خدا{{صل}} [[عمرو بن امیه ضمری]] بوده است، اما درباره مسلمانی‌اش با هم [[اختلاف]] دارند؛ برای مثال، [[ابن اثیر]] از [[ابی تمیم]] [[نقل]] کرده که او از قبل، [[اسلام]] آورده و به حبشه [[مهاجرت]] کرده بود و سپس به [[مدینه]] مهاجرت کرد و برای اولین بار در [[جنگ]] [[بئر معونه]] حضور یافت<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۶۹۰.</ref>. در این صورت هیچ اشکالی در اینکه وی [[نامه]] اول یا نامه دوم رسول خدا{{صل}} را برده باشد، پیش نمی‌آید و فرستادن نامه دوم بعد از [[صلح حدیبیه]] و قبل از [[جنگ خیبر]] و برای آماده کردن مسلمانان برای [[هجرت]] از حبشه به مدینه بوده است. اما ابن عبدالبر و [[ابن حجر]] از [[ابن سعد]] نقل کرده‌اند که او در جنگ بدر و [[احد]] در کنار مشرکان بود و پس از [[جنگ احد]] [[مسلمان]] شد<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۴، ص۴۹۶.</ref>. بنابراین ابن سعد در جواب اشکال، خبر فرستادن [[عمرو]] به‌وسیله مشرکان بعد از [[جنگ احزاب]] در [[سال پنجم هجری]] را ترجیح داده است<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۱۹۸.</ref>.
همین خبر را [[ابن هشام]] به نقل از [[ابن اسحاق]] و با سندی از خود عمرو بن عاص چنین نقل کرده است: هنگامی که از جنگ احزاب برگشتیم، جمعی از مردان [[قریش]] را که نظریات مرا قبول داشتند و به حرف‌هایم گوش می‌کردند، گرد آوردم و به آنها گفتم: به [[خدا]] قسم، می‌دانید که به نظر من کار [[محمد]] بالا می‌گیرد، برای همین من تدبیری اندیشیده‌ام و می‌خواهم بدانم که نظر شما چیست؟ آنها گفتند: نظر تو چیست؟ گفتم: به نظر من باید به [[نجاشی]] بپیوندیم و نزد او بمانیم. حال اگر محمد بر [[قوم]] ما مسلط شد که ما نزد نجاشی هستیم و باقی ماندن تحت [[حکومت]] او برای ما بهتر از این است که تحت حکومت محمد باشیم و اگر قوم ما [[پیروز]] شدند که ما از افراد شناخته شده هستیم و از آنها خیر و [[نیکی]] به ما می‌رسد.
رفقایم این نظر را پسندیدند و لذا پس از آن گفتم: هدایایی را گردآوری کنید تا به نجاشی [[هدیه]] کنیم و [[بهترین]] چیزی که از [[سرزمین]] ما به وی هدیه می‌شد، پوست دباغی شده بود. برای همین ما تعداد زیادی پوست دباغی شده گرد آورده، حرکت کردیم تا به بارگاه او رسیدیم. به خدا قسم، من نزد او بودم که [[عمرو بن امیه]] ضمری که [[رسول خدا]]{{صل}} او را برای رسیدگی به امور [[جعفر]] و یارانش فرستاده بود، نزد نجاشی آمد. من به یارانم گفتم: این عمرو بن امیه ضمری است. من نزد نجاشی می‌روم تا او را به من تحویل دهد که اگر چنین کند، گردنش را می‌زنم و در این صورت [[قریش]] می‌بیند که من با کشتن قاصد محمد [[دین]] خویش را نسبت به قوم خویش ادا کرده‌ام.
بنابراین به نزد نجاشی رفتم و همانند قبل ابتدا [[سجده]] کردم. او گفت: "درود بر رفیقم. آیا از سرزمین خویش برایم هدیه‌ای آورده‌ای؟" گفتم: بله ای [[پادشاه]] بزرگ. برای شما پوست‌های گران‌قیمتی آورده‌ام و سپس آنها را به او تقدیم کردم که باعث [[شگفتی]] و تحسین وی شد.. سپس به وی گفتم: ای پادشاه بزرگ! من مردی را دیدم که از پیش شما خارج شد. او فرستاده ی مردی است که [[دشمن]] ماست و من از شما می‌خواهم که او را به من بسپارید تا او را بکشم؛ زیرا او ضربه سنگینی بر اشراف و بزرگان [[قوم]] ما زده است.
اما وی به شدت [[خشمگین]] شد و ضربه‌ای به بینی‌ام زد که [[گمان]] کردم حتماً آن را شکسته است و در آن حال [[آرزو]] می‌کردم که [[زمین]] دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. به او گفتم: به [[خدا]] اگر می‌دانستم که این گونه ناراحت می‌شوی، از تو چنین درخواستی نمی‌کردم. او گفت: "آیا از من می‌خواهی که [[رسول]] مردی را به تو تحویل دهم که [[ناموس]] اکبری که بر [[موسی]]{{ع}} نازل می‌شد، بر او نازل می‌شود و آن گاه او را بکشی!؟" گفتم: ای [[پادشاه]] بزرگ! آیا او همین‌طور است که می‌گویی؟ گفت: "وای بر تو [[عمرو]]! حرف مرا بشنو و از او [[پیروی]] کن. به خدا قسم که او بر [[حق]] است و بر تمام مخالفانش [[پیروز]] می‌شود چنانکه موسی بر [[فرعون]] و سپاهیانش پیروز شد...".
سپس در حالی که نظرم عوض شده بود، به سوی قوم و یارانم بازگشتم. آنگاه به سوی [[رسول خدا]]{{صل}} حرکت کردم و در [[راه]] [[خالد بن ولید]] را دیدم و این حادثه کمی قبل از [[فتح مکه]] بود و ما با هم نزد رسول خدا{{صل}} رفتیم<ref>السیره النبویه، ج۲، ص۲۷۶-۲۷۸.</ref>.
استاد [[یوسفی غروی]] در این باره می‌گوید: "[[عمرو عاص]] در ابتدا می‌گوید: هنگامی که از [[جنگ احزاب]] برگشتیم و نزد پادشاه [[حبشه]] رفتیم، به خدا قسم که [[عمرو بن امیه ضمری]] را نزد وی دیدیم و او قاصد رسول خدا{{صل}} بود که برای رسیدگی به امور [[جعفری]] و اصحابش به حبشه آمده بود. با این حساب، باید بگوییم که فرستادن عمروبن [[امیه]] به سوی [[نجاشی]] برای رسیدگی به امور [[جعفر]] و اصحابش یا در ابتدای [[هجرت]] آنها و یا برای درخواست [[حمایت]] از [[مهاجران]] بوده است. بنابراین [[مسافرت]] [[عمرو بن عاص]] یا بعد از جنگ احزاب و در اواخر سال پنجم بوده است؛ زیرا غزوه [[احزاب]] در [[شوال]] [[سال پنجم هجرت]] رخ داده و یا [[مسافرت]] او در اوایل [[سال ششم هجرت]] بوده و یک سال بعد از آن و در اوائل [[سال هفتم هجری]] [[عمرو بن امیه]] با نامه‌ای از [[رسول خدا]]{{صل}} به آنجا رفته است؛ یعنی در سالی که آن [[حضرت]] به [[پادشاهان]] و رؤسای [[قبایل]] [[نامه]] نوشتند. در این باره نسخه‌های [[نامه‌ها]] با هم متفاوت است و بیشتر آنها سفارش درباره [[جعفر]] و اصحابش را در بر می‌گیرد و بعضی دیگر به طور کلی آن را ندارد: مثلا کتاب‌های صبح الاعشی از [[قلقشندی]]<ref>صبح الاعشی فی صناعة الانشاء، ج۶، ص۳۷۹ (متوفای ۸۲۱).</ref> و المواهب اللدنیه فی السیرة النبویه از [[قسطلانی]]<ref>المواهب اللدنیه بشرح الزرقانی، ج۳، ص۳۷۹ (متوفای ۹۲۳).</ref> و [[انسان]] العیون فی سیرة الامین المأمون، معروف به [[سیره]] حلبیه از [[برهان]] الدین [[حلبی]]<ref>السیرة الحلبیه، ج۳، ص۲۷۹ (متوفای ۱۰۴۴).</ref> و این مطلبی است که پروفسور [[حمیدالله مستوفی]] در کتاب پر [[ارزش]] الوثائق السیاسیه آن را [[تأیید]] کرده و می‌گوید: و از مطالب مهم این است که حلبی و قسطلانی و قلقشندی عبارت "و پسر عمویم را به سوی تو فرستادم" را ندارد و این عبارت در متن جدیدی که اخیراً بدان دست یافته‌ام نیز نیست و برای همین احتمال می‌دهیم که رسول خدا{{صل}} نامه‌ای را به جعفر داده است تا به هنگام [[مهاجرت]] به [[حبشه]] به [[نجاشی]] تقدیم کند"<ref>الوثائق السیاسیه، ص۴۸-۴۶، ش۲۳.</ref>. در حالی که سایر منابع این عبارت را [[نقل]] می‌کنند و تمام آنها به جز این سه منبع، پاسخ نجاشی به [[نبی اکرم]]{{صل}} را آورده‌اند و در این نامه آمده است: آنچه را که برای ما فرستادی دریافت کردیم و به پسر عمویت و اصحابش [[لطف]] کردیم و هر آینه من با تو [[بیعت]] می‌کنم و با پسر عمویت نیز بیعت کردم و به دست او [[اسلام]] آوردم و [[تسلیم]] [[خداوند]] عالمین شدم. این [[نامه]] به [[آماده‌سازی]] [[مسلمانان]] برای [[هجرت]] از [[حبشه]] به [[مدینه]] و همچنین [[عقد]] کردن [[ام حبیبه]]، [[دختر ابوسفیان]] به واسطه [[نجاشی]] برای [[نبی اکرم]]{{صل}} اشاره‌ای نکرده است. این در حالی است که بسیار بعید به نظر می‌رسد که این دو مسئله بعد از فرستادن این نامه رخ داده باشد. شاید جواب صحیح همان مطلبی باشد که [[طبری]] از واقدی [[نقل]] می‌کند و می‌گوید: [[رسول خدا]]{{صل}} پیغامی به نزد نجاشی فرستاد که ام حبیبه، دختر ابوسفیان را برایش عقد کند و مسلمانانی را که نزد او هستند به مدینه بفرستد. و نامه‌ای را در این باره نقل نکرده‌اند.
طبری و واقدی اسم قاصدی را که این [[پیام]] شفاهی را رسانده، نقل نکرده‌اند و الفاظ آن پیام را هم نیاورده‌اند، اما [[ابن سعد]] گفته است که این قاصد خود [[عمرو بن امیه]] بوده و سطری از نامه شفاهی‌اش را به نجاشی آورده است. اما مسئله خواستگاری از ام حبیبه برای نبی اکرم{{صل}} و یا درخواست آماده‌سازی مسلمانان برای بازگشت به مدینه را نقل نکرده و گفته است که [[عمر و بن امیه]] به نجاشی گفت: "ای اصحمه! من سخنانی را می‌گویم که از تو می‌خواهم به آنها گوش فرا دهی! تو با [[مهربانی]] هایت بر سر ما [[منت]] گذاشتی و ما بسیار به تو [[اعتماد]] داریم، زیرا هیچ گاه جز خیر و [[نیکی]] از تو به ما نرسیده است و از هیچ شری به تو [[پناه]] نبردیم، مگر اینکه ما را در [[امنیت]] قرار دادی و از [[زمان]] [[حضرت آدم]] از تو [[عهد]] و [[میثاق]] گرفته ایم و [[انجیل]] بین ما و شما [[حکم]] باشد که هیچ یک [[جور]] و جفایی نمی‌کند. پس [[اسلام]] بیاور و خود را به [[فضل]] و خیر نزدیک کن و الا تو درباره این [[پیامبر]]{{صل}} همانند [[یهود]] نسبت به [[حضرت عیسی]]{{ع}} هستی که رسولانش را به سوی [[مردم]] فرستاده بود. پس امیدوارم که [[ایمان]] بیاوری و از غیر [[خدا ترسی]] به [[دل]] نداشته باشی و [[عاقبت به خیر]] و [[ثواب]] [[آخرتی]] را برای خویش فراهم سازی<ref>{{عربی|یا أصحمة إن علی القول و علیک الاستماع، إنک کأنک فی الرقة علینا منا، وکأنا فی الثقة بک منک لأنا لم نظن بک خیرا قط إلا نلناه ولم نحفظک علی شر قط إلا أمتاه و قد أخذنا الحجة علیک من قبل آدم والإنجیل بیننا وبینک شاهد لایرد و قاض لا یجور و فی ذلک موقع الخیر وإصابة الفضل و إلا فأنت فی هذا النبی الأمی کالیهود فی عیسی بن مریم و قد فرق رسله إلی الناس فرجاک لما لم یر جهم له و أمنک علی ما خافهم علیه لخیر سالف و أجر ینتظر}}</ref> .
[[نجاشی]] گفت: "[[خدا]] را [[شاهد]] می‌گیرم که او همان [[پیامبری]] است که [[اهل کتاب]] [[انتظار]] او را می‌کشند و همانا [[بشارت]] [[موسی]]{{ع}} به سوار شونده شتر است و این خبر بسیار روشن و آشکار است؛ اما [[یاوران]] من در [[حبشه]] بسیار کم هستند. پس به من مهلت بده تا یارانم را زیاد و [[دل‌ها]] را نرم کنم و اگر در [[آینده]] بتوانم به [[خدمت]] پیامبر می‌آیم <ref>{{عربی|أشهد بالله أنه النبی الذی ینتظره أهل الکتاب وأن بشارة موسی براکب الحمار و أنه لیس الخبر کالعیان و لکن أعوانی من الحبشة قلیل فانظرنی حتی أکثر الأعوان و ألین القلوب لو أستطیع أن آتیه لأتیته}}</ref>
در ادامه استاد [[یوسفی غروی]] بنا به دو [[روایت]]، هر دو نامه‌ای را که [[نبی اکرم]]{{صل}} به نجاشی نوشته است [[نقل]] می‌کنند که در یکی از [[جعفر]]، نامی به میان نیامده و در دیگری از او نام برده شده است:
'''[[نامه]] اول:'''
"{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}<ref>«به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.</ref> از [[محمد]] [[رسول الله]] به نجاشی، بزرگ حبشه؛ [[سلام]] بر کسی که از [[هدایت]] [[پیروی]] می‌کند. پس از آن من [[حمد]] و [[سپاس]] می‌گویم خدایی را که هیچ خدایی جز او نیست و او خدای [[قدوس]]، سلام، [[مؤمن]] و [[مهیمن]] است و [[شهادت]] می‌دهم که [[عیسی بن مریم]]، [[روح]] و کلمه‌ای از سوی خداست که [[خدا]] آن را به [[مریم]] [[پاک]] و [[پاکیزه]] و پاکدامن [[القا]] کرده و او به [[عیسی]]{{ع}} حامله شده است. پس او را از [[روح]] نفخه خویش [[خلق]] کرده است، چنانکه [[آدم]] را با [[قدرت]] و نفخۀ خویش آفرید. من تو را به سوی [[خداوند]] [[یکتا]] و بی [[شریک]] و [[اطاعت]] از او [[دعوت]] می‌کنم و از تو می‌خواهم که از من [[پیروی]] کنی و به آنچه که با خود آورده‌ام، [[ایمان]] و [[یقین]] بیاوری که من [[فرستاده خدا]] هستم. من، تو و سپاهیانت را به [[پرستش]] و اطاعت [[خدای عزوجل]] دعوت می‌کنم. هر آینه من شرط [[ابلاغ]] [[پند]] و [[اندرز]] را به جای آوردم. و [[سلام]] بر کسی که از [[هدایت]] پیروی کند".
'''[[نامه]] دوم:'''
"{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}<ref>«به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.</ref>. از [[محمد]] [[رسول الله]] به [[نجاشی]] أصحمه، [[پادشاه]] [[حبشه]]، [[سلام]] علیک. من [[حمد]] و [[سپاس]] می‌گویم خدای [[ملک]] و [[قدوس]] و سلام و [[مؤمن]] و [[مهیمن]] را و [[شهادت]] می‌دهم که عیسی [[فرزند مریم]]، روح و کلمه‌ای از سوی خداست که خدا آن را به مریم پاک و پاکیزه و پاکدامن القا کرده و او به عیسی{{ع}} حامله شده است. پس او را از روح نفخه خویش خلق کرده است، چنانکه آدم را با قدرت و نفخه خویش آفرید. من تو را به سوی خداوند یکتا و بی شریک و اطاعت از او دعوت می‌کنم و می‌خواهم که از من پیروی کنی و به آنچه که از سوی خدا آورده‌ام، ایمان بیاوری و بدانی که من فرستاده خدا هستم. و پسر عمویم [[جعفر]] را به همراه عده‌ای از [[مسلمانان]] نزد شما فرستاده‌ام؛ اگر آمدند، به آنها [[احترام]] بگذار و از [[سخت‌گیری]] بر آنها بپرهیز و من، تو و سپاهیانت را به سوی خدای عزوجل دعوت می‌کنم. هر آینه من شرط ابلاغ و پند و اندرز را به جای آوردم. سلام بر کسی که از [[هدایت]] [[پیروی]] کند".
هنگامی که [[نامه]] به دست [[نجاشی]] رسید، آن را گرفت و بر چشمانش قرار داد و از تختش پایین آمد و برای [[احترام]] بر [[زمین]] نشست. آنگاه [[اسلام]] آورد و درخواست کرد که برای احترام صندوقچه‌ای از عاج فیل برایش آوردند و آن نامه را در آن گذاشت. سپس [[جعفر]] و اصحابش را فرا خواند و به دست جعفر اسلام آورد و در نامه‌ای به [[رسول خدا]]{{صل}} نوشت: "{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}}<ref>«به نام خداوند بخشنده بخشاینده» سوره فاتحه، آیه ۱.</ref>، به [[محمد]] [[رسول الله]] از نجاشی؛ اصحم بن أبجر؛ [[السلام]] علیک و [[رحمة]] الله برکاته. از خدایی که پروردگاری جز او نیست. همان خدایی که مرا به سوی اسلام [[دعوت]] کرد. اما بعد؛ ای [[فرستاده خدا]]! هر آینه نامه‌ات به من رسید که در آن درباره [[حضرت عیسی]]{{ع}} نوشته بودی. قسم به خدای [[آسمان]] و زمین که [[عیسی]]{{ع}} بر آنچه که ذکر کرده بودی، ذره‌ای نیفزوده بود. ما [[هدف]] از [[بعثت]] تو را شناخته‌ایم و پسر عمویت و اصحابش را مورد [[اکرام]] قرار داده‌ایم. من [[شهادت]] می‌دهم که تو حقا رسول خدا هستی و من با تو و پسر عمویت [[بیعت]] کرده‌ام و به دست او اسلام آورده و [[تسلیم]] [[خداوند]] [[رب العالمین]] شده‌ام. من فرزندم ازها ابن أصحم بن أبجر را به سوی تو می‌فرستم و من [[مالک]] هیچ چیزی غیر از خودم نیستم و اگر بخواهی به سویت بیایم، می‌آیم. من شهادت می‌دهم که آنچه می‌گویی [[حق]] است. والسلام علیک یا [[رسول]] الله".
آنچه که از محتوای این نامه فهمیده می‌شود، این است که این جواب نجاشی به نامه [[رسول اکرم]]{{صل}} می‌باشد که در آن او را به [[قبول اسلام]] دعوت کرده و این نامه همراه با نامه‌هایی بوده که به [[پادشاهان]] و سران [[قبایل]] بعد از [[صلح حدیبیه]] و قبل از [[خیبر]] و در اوایل [[سال هفتم هجری]] ارسال شده است. چنانکه تقریبا این مطلب در تمام [[منابع تاریخی]] ذکر شده است و بسیار بعید است که ارسال [[نامه]] ی [[پیامبر اکرم]]{{صل}} و جواب [[نجاشی]] همزمان با ابتدای [[هجرت به حبشه]] صورت گرفته باشد، چنانکه این مطلب از گفته‌های [[طبرسی]] در [[اعلام الوری]]، به [[نقل]] از [[حاکم حسکانی]] فهمیده می‌شود<ref>دو واقعه با این نامه هم‌زمان بوده است که عبارتند از: خواستگاری و عقد نبی اکرم{{صل}} از ام حبیبه به واسطه نجاشی و روانه ساختن مسلمانان از حبشه به سوی مدینه. و نامه نبی اکرم{{صل}} با هر دو روایت از این دو مسئله خالی می‌باشد. و اشاره شد به اینکه احتمال دارد این مسائل به صورت شفاهی به حامل نامه، عمرو بن امیه ضمری گفته شده باشد و نامه دیگری در این زمینه روایت نشده است و روایت آن هم بسیار بعید است. و در میان مصادر تاریخی، دو منبع به نقل در جواب دیگر از نجاشی برای پاسخ‌گویی به نامه‌های رسول اکرم{{صل}} در مورد این مسأله، اشاره کرده‌اند که آنها "سواطع الانوار" و "الطراز المنقوش" می‌باشند. در آنجا آمده است که نجاشی در جواب نامه رسول خدا{{صل}} برای عقد ام حبیبه نوشت: "بسم الله الرحمن الرحیم، به محمد و از نجاشی أصحمه. السلام علیک یا رسول الله من الله و رحمة الله و برکاته". اما بعد؛ من زنی از قوم تو و هم آیین تو ام حبیبه دختر ابوسفیان را به تزویج تو در آوردم و هدایایی را به تو تقدیم کردم که عبارتند از: یک قمیص و چند شلوار و چادر و دو جفت کفش. والسلام علیک و رحمة الله و برکاته" و در جواب نامه رسول خدا{{صل}} مبنی بر تجهیز مسلمانان برای بازگشت به مدینه نوشت: "بسم الله الرحم الرحیم، به محمد{{صل}} از نجاشی أصحمه، السلام علیک یا رسول الله من الله و رحمة الله و برکاته. هیچ خدایی جز پروردگار یکتا که مرا به اسلام هدایت کرد وجود ندارد، اما بعد، ای رسول الله، تمام کسانی که از مکه به این جا مهاجرت کرده بودند را به سوی شما فرستادم و فرزندم اریجا را به همراه شصت نفر از اهالی حبشه به سوی شما ارسال کردم. اگر بخواهی من هم خواهم آمد، ای رسول الله! من شهادت می‌دهم که آنچه می‌گویی حق است. والسلام علیک و رحمه و برکاته". (جهت توضیح بیشتر: ر.ک: تاریخ تحقیقی اسلام، یوسفی غروی (ترجمه: حسین علی عربی)، ج۲، ص۴۰-۶۰).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۷۲-۳۸۰.</ref>


==[[عمرو بن امیه ضمری]] و [[غزوه]] [[چاه]] معونه==
==[[عمرو بن امیه ضمری]] و [[غزوه]] [[چاه]] معونه==
[[نقل]] شده، در [[مدینه]] هفتاد نفر از [[جوانان]] [[انصار]] پس از فرارسیدن شب در محله‌ای از مدینه گرد هم می‌آمدند و به [[اقامه نماز]] و [[قرائت قرآن]] می‌پرداختند تا اینکه به قرا مشهور شدند. آنها هنگام صبح مقداری هیزم گرد آورده، و مقداری آب گوارا برداشته و به سوی حجره [[رسول خدا]]{{صل}} می‌بردند. [[خانواده]] این جوانان [[گمان]] می‌کردند که آنها در [[مسجد]] هستند و حاضران در مسجد می‌پنداشتند که آنها از نزد خانواده‌هایشان می‌آیند. واقدی می‌گوید: گمان می‌کنم که آنها [[چهل]] نفر بوده‌اند و این تعداد به [[یقین]] نزدیک‌تر است<ref>المغازی، ج۱، ص۳۴۹.</ref>؛ [[طبرسی]] نقل می‌کند: [[ابوبراء]]، [[عامر بن مالک]] نزد رسول خدا{{صل}} در مدینه آمد و [[اسلام]] آورد<ref>اسلام نیاوردن او بعید نیست؛ چنانکه طبرسی در اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۷ و واقدی در المغازی، ج۱، ص۳۴۶ به این مطالب اشاره کرده و الا چرا به پیامبر می‌گوید: ای محمد؟! (یوسفی غروی).</ref>. سپس گفت: "ای [[محمد]]! اگر افرادی را به سوی [[اهل]] نجد بفرستی تا آنها را به اسلام [[دعوت]] کنند، امیدوارم که بپذیرند".
[[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "می‌ترسم که اهل نجد به آنها آسیبی برسانند"<ref>این سخن بعد از خیانت افراد قبایل عضل، قاره، دیش و لحیان از هذیل توجیه‌پذیر است و نه قبل از آن. (موسوعة التاریخ الاسلامی، یوسفی غروی، ج۲، ص۳۹۹).</ref>. اما [[ابو براء]] گفت: "آنها در [[پناه]] من هستند". لذا رسول خدا با [[منذر بن عمرو]] را به همراه بیست و چند نفر از [[بهترین]] [[مسلمانان]] به سوی نجد فرستاد. و گفته شده است که آنها [[چهل]] نفر و بنابر قولی هفتاد نفر بوده‌اند. از جمله ی این [[مسلمانان]]، [[حارث]] بن سمه، [[حرام بن ملحان]] و [[عامر بن فهیره]] بوده‌اند<ref>واقدی می‌گوید: انتها همان قرایی بودند که به بئر معونه فرستاده شدند. (المغازی، ج۱، ص۳۴۷).</ref> و [[نامه]] [[رسول خدا]]{{صل}} را نیز با خود داشتند.
آنها مسیر را پیمودند تا اینکه به کنار [[چاه]] معونه رسیدند و در آنجا به استراحت پرداختند. این چاه بین [[سرزمین]] [[قبیله بنی عامر]] و دشت‌های [[قبیله]] [[بنی سلیم]] قرار داشت. سپس [[حران بن ملحان]] را به همراه نامه رسول خدا بصل ه نزد [[عامر بن طفیل]] فرستادند. پس از آنکه وی به نزد ابن طفیل وارد شد، او بدون اینکه نگاهی به نامه بیندازد، بر او [[حمله]] کرد و در حالی که او می‌گفت: [[الله اکبر]]! قسم به خدای [[کعبه]] که [[رستگار]] شدم، وی را به [[شهادت]] رسانید. سپس ابن طفیل، [[بنی عامر]] را به [[جنگ]] با آنها فرا خواند؛ ولی آنها گفتند: ما [[پیمان]] با [[ابوبراء]] را نمی‌شکنیم. لذا قبایلی از بنی سلیم به نام‌های عصیه، [[رعل]] و ذکوان را به کمک‌ طلبید و آنها نیز درخواست او را پذیرفتند و فرستادگان [[پیامبر]]{{صل}} را محاصره کردند. وقتی آنها وضع را چنین دیدند، شمشیرها را کشیدند و به جنگ پرداختند و تا آخرین نفر کشته شدند. در این حال دو نفر به نام‌های [[عمرو بن امیه ضمری]] و [[منذر بن محمد انصاری]]<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۲، ص۱۸۵.</ref>، که از کاروان عقب مانده بودند، با دیدن پرواز پرندگان بر بالای صحنه [[کارزار]] متوجه شدند که اتفاقی افتاده است؛ لذا برای باخبر شدن از اوضاع جلوتر رفتند که ناگهان [[یاران]] خود را غوطه‌ور در [[خون]] خویش دیدند! پس منذر بن محمد انصاری به [[عمرو]] ضمری گفت: "حال چه کنیم؟" عمرو گفت: "به نزد رسول خدا{{صل}} برویم و حادثه را به او خبر دهیم"؛ اما منذر بن محمد انصاری گفت: "ولی من [[دوست]] ندارم از محلی که [[منذر بن عمرو]] ([[فرمانده]] آنها) در آن کشته شده، سالم بیرون بروم"؛ لذا بر آنها [[حمله]] کرد و با آنها جنگید تا اینکه کشته شد. اما [[عمرو]] ضمری بعد از [[اسارت]] و [[آزادی]] به [[مدینه]] بازگشت<ref>اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۸؛ مجمع البیان، طبرسی، ج۲، ص۴۴۱-۴۴۲.</ref>.
[[ابن اسحاق]] [[روایت]] می‌کند: هنگامی که [[عمرو بن امیه ضمری]] [[اسیر]] شد و به آنها گفت که از [[طایفه]] [[مضر]] است، [[عامر بن طفیل]] موی پیشانی‌اش را تراشید و او را به عوض [[نذری]] که مادرش کرده بود، [[آزاد]] کرد<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۳، ص۶۷۹؛ المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۴۸. همین مطلب را طبرسی در مجمع البیان، ج۲، ص۴۴۱. از او نقل کرده و علامه مجلسی از او در بحار الانوار، ج۲۰، ص۱۴۸ نقل کرده است.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۸۱-۳۸۲.</ref>


==عمرو بن امیه ضمری و مقدمات [[غزوه بنی نضیر]]==
==عمرو بن امیه ضمری و مقدمات [[غزوه بنی نضیر]]==
عمرو بن امیه بعد از آزادی، از آنجا حرکت کرد تا به قرقره که نام قناتی است، رسید<ref>این قنات از طائف سرچشمه می‌گیرد و به نواحی ارحضیه و قرقرة الکدر در ناحیه معدن می‌ریزد که تا مدینه ۱۶۰ کیلومتر فاصله دارد. (معجم البلدان، یاقوت حموی، ج۴، ص۴۴۱).</ref>. او در آنجا دو نفر از [[قبیله بنی عامر]] را دید که آنها هم در سایه‌ای که او نشسته بود، در حال استراحت بودند. او از آنها پرسید: از چه طایفه‌ای هستید؟ گفتند: از [[بنی عامر]]. پس [[صبر]] کرد تا هر دو به [[خواب]] رفتند و سپس ناگهان بر آنها حمله کرد و به [[انتقام]] یارانش آنها را کشت. هنگامی که به مدینه وارد شد، این موضوع را هم به [[رسول خدا]]{{صل}} خبر داد و آن [[حضرت]] فرمود: "باید دیه دو نفری را که کُشتی بپردازم؛ زیرا آنها در [[پناه]] رسول خدا{{صل}} بودند". سپس فرمود: "این حوادث به خاطر [[ابوبراء]] است؛ زیرا من از سرانجام این کار می‌ترسیدم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۳، ص۶۷۹.</ref>.
واقدی می‌گوید: رسول خدا{{صل}} به او فرمود: "کار بسیار [[بدی]] کردی که این دو نفر را کُشتی، در حالی که آنها در [[پناه]] من بودند و حال باید دیه آنها را بپردازم". [[عمرو]] گفت: "دیدم که آنها بر حالت [[شرک]] خود باقی هستند و افراد [[قبیله]] آنها ما را [[فریب]] دادند و آن [[بلا]] را بر سر ما آوردند". عمرو وسایل و لباس‌های آنها را هم به عنوان [[غنیمت]] آورده بود که [[رسول خدا]]{{صل}} [[دستور]] داد آنها را کنار بگذارند تا به همراه دیه برای بازماندگان بفرستند<ref>المغازی، ج۱، ص۳۵۲.</ref>.
[[علی بن ابراهیم قمی]] می‌نویسد: در [[مدینه]] سه [[طایفه]] از [[یهود]] به نام‌های [[بنی قینقاع]]، [[بنی قریظه]] و [[بنی نضیر]] [[زندگی]] می‌کردند و هر کدام با رسول خدا{{صل}} پیمانی بسته بودند که آن را شکستند. علت [[پیمان شکنی]] بنی نضیر این بود که رسول خدا{{صل}} نزد آنها آمده بود تا مقداری [[مال]] از آنها [[قرض]] بگیرد و دیدی دو نفری را که یکی از یارانش<ref>همان طور که گفته شد او عمرو بن امیه ضمری بوده است.</ref> با فریب و ناگهانی آنها را کشته بود، بپردازد و برای این کار [[تصمیم]] گرفته بود که نزد [[کعب بن اشرف]] برود. پس از آنکه [[پیامبر]]{{صل}} (به همراه عده‌ای از [[اصحاب]]) به نزد [[کعب]] رفت، وی به پیامبر{{صل}} گفت: "خوش [[آمدی]] ای ابوالقاسم" و پس از آن بلند شد و از نزد آنان بیرون رفت و چنان وانمود کرد که می‌خواهد برای آنها [[غذا]] تهیه کند و پیش خودش گفت که خوب است کار رسول خدا را یکسره کند<ref>تفسیر قمی، ج۲، ص۳۵۸-۳۵۹.</ref>. [[جبرئیل]] نازل شد و پیامبر{{صل}} را از کارهای [[یهودیان]] [[آگاه]] کرد؛ لذا رسول خدا{{صل}} از جایش برخاست و چنین وانمود کرد که می‌خواهد برای قضای حاجتی بیرون برود و از سوی دیگر می‌‌دانست که یهودیان یارانش را در صورت زنده بودن او نخواهند کشت. پیامبر{{صل}} پس از خارج شدن از [[منزل]] کعب بن اشرف به سوی مدینه حرکت کرد. کعب بعضی از [[یاران]] خود را به دنبال افرادی فرستاد تا بیایند و او را در نابودی [[رسول خدا]]{{صل}} [[یاری]] کنند. آنها در [[راه]] [[حضرت]]{{صل}} را دیدند و [[کعب]] را از بازگشت رسول خدا{{صل}} به [[مدینه]] باخبر کردند و او نیز خبر را به [[یاران]] آن حضرت رسانید و آنها هم بازگشتند<ref>در این میان عبدالله بن صوریا از همه آگاه‌تر بود که به آنها گفت: "به خدا قسم که خدایش او را از حیله‌ای که به کار بردید، حفظ کرد و به خدا قسم که اولین پیغامی که به شما می‌رسد این است که شهر و دیار خود را ترک کنید. بنابراین در دو کاری که به شما پیشنهاد می‌کنم از من پیروی کنید و بدانید که خیری در سومی نیست: اول اینکه اسلام بیاورید؛ در این صورت صاحب دارایی و سرزمین خویش باقی می‌مانید و در غیر این صورت قاصدی پیش شما می‌آید و می‌گوید: سرزمین خویش را ترک کنند و بروید". مردم گفتند: ترک دیار برای ما بهتر از پذیرش اسلام است. ابن صوریا گفت: "اما قبول اسلام برای شما بهتر است و اگر از سرزنش‌شان نمی‌ترسیدم اسلام می‌آوردم". (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۹-۸۸). علی بن ابراهیم می‌نویسد: رسول خدا{{صل}} به محمد بن مسلمه انصاری فرمود: "به سوی بنی نضیر برو و به آنها اعلام کن که خداوند - عز وجل - مرا از نیت پلید شما آگاه کرد و حال یا از سرزمین ما خارج شوید و یا اینکه آماده جنگ باشید". (تفسیر قمی، ج۲، ص۳۵۹) و او این پیام را به آنها رسانید. (اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ص۸۹) آنها گفتند: از این سرزمین می‌رویم؛ اما عبدالله بن ابی برای آنها پیغام فرستاد که سرزمین خود را ترک نکنید، بلکه ثابت قدم باشید و با محمد وارد جنگ شوید و بدانید که من قبیله‌ام و هم پیمانانم از شما حمایت می‌کنیم و در آن صورت اگر از سرزمین خویش خارج شدید، من هم خارج می‌شوم و اگر به کارزار پرداختید، من هم با شما همکاری می‌کنم. بنابراین یهودیان در قلعه خویش ماندند و آماده جنگ شدند و به رسول خدا{{صل}} پیغام فرستادند که ما سرزمین خویش را ترک نمی‌کنیم و تو هر کاری که می‌خواهی بکن. پس از دریافت پیام آنها رسول خدا{{صل}} تکبیر گفت و یاران وی نیز تکبیر گفتند و آنگاه به امیرالمؤمنین فرمود: "به سوی بنی نضیر حرکت کن". پس امیر المؤمنین{{ع}} پرچم جنگ را برداشت و به سوی آنها حرکت کرد و پس از آن رسول خدا{{صل}} هم قلعه آنها را محاصره کرد و دستور داد که نخل‌های آنها را قطع کنند. به دنبال آن یهودیان نالیدند و گفتند: ای محمد، آیا خدا به تو دستور داده است که به فساد بپردازی؟ اگر اینها برای تو است که آنها را در اختیار گیر و اگر مال ما است که آنها را قطع نکن. بعد از آن گفتند: ای محمد، از سرزمین تو خارج می‌شویم و وسایل خود را با خود می‌بریم. پیامبر{{صل}} فرمود: "نه، ولی هر کدام می‌توانید یک شتر اثاث با خود ببرید". قبول نکردند و مدت دیگری در محاصره ماندند. سپس گفتند: خارج می‌شویم و فقط یک شتر با خود می‌بریم. پیامبر{{صل}} فرمود: "نه، خارج شوید و هیچ چیز نیز نباید با خود ببرید و اگر نزد هر کدام از شما چیزی ببینم، او را خواهم کشت". آنها از آنجا خارج شدند و عده‌ای از آنها به سوی فدک و وادی القری رفتند و عده‌ای به سمت شام و خداوند در این باره آیات سوره حشر را فرو فرستاد. (تفسیر قمی، علی بن ابراهیم قمی، ج۲، ص۳۵۹).</ref>. پس از این حادثه [[پیامبر]]{{صل}} از [[یهودیان]] [[بنی نضیر]] خواست که جای خود را ترک کنند و [[غزوه بنی نضیر]] در ادامه رخ داد.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۸۳-۳۸۵.</ref>


==سریه [[عمرو بن امیه ضمری]] در [[مکه]]==
==سریه [[عمرو بن امیه ضمری]] در [[مکه]]==
و از جمله سریه‌هایی که به گفته [[ابن هشام]]، [[محمد بن اسحاق]] [[نقل]] نکرده، [[سریه]] [[عمرو بن امیه ضمری]] است که [[رسول خدا]]{{صل}} او را برای کشتن [[ابوسفیان بن حرب]] [[مأمور]] کرد.
ماجرا این گونه بود که چون [[مشرکان]] [[خبیب بن عدی]] و همراهانش را کشتند، رسول خدا{{صل}} [[عمرو بن امیه]] را مأمور کرد تا [[جبار بن صخر انصاری]] را همراه خود برداشته به [[مکه]] برود و ابوسفیان بن حرب را بکشند. آن دو از [[مدینه]] بیرون آمده و چون به مکه رسیدند، شتر خود را در دره‌ای از دره‌های "بأجج" رها کرده و شبانه به مکه وارد شدند. [[جبار بن صخر]] به [[عمر]] و گفت: "خوب است طوافی در کنار [[کعبه]] کرده و دو رکعت [[نماز]] نیز در آنجا به جا آوریم". [[عمرو]] گفت: "اینها پس از خوردن [[شام]] در پشت‌بام خانه‌های خود می‌نشینند (و ما را می‌بینند). [[جبار]] گفت: "ان شاء [[الله]] که چنین نخواهد شد". عمرو گوید: من با جبار به [[مسجد الحرام]] رفته، [[طواف]] و نماز را به جا آوردیم و سپس به قصد کشتن [[ابوسفیان]] از آنجا خارج شدیم و هم چنانکه در کوچه‌های مکه [[راه]] می‌رفتیم؛ مردی مرا دید و [[شناخت]] و فریاد زد: "به [[خدا]] این عمرو بن امیه است و بدین [[شهر]] نیامده جز آنکه قصد انجام کار شری دارد". من که شرایط را چنان دیدم به رفیقم جبار [[دستور]] فرار دادم و هر دو به سرعت خود را بالای کوهی رساندیم. [[مردم]] به دنبال ما آمدند و چون از رسیدن به ما [[مأیوس]] شدند، باز گشتند.
ما نیز باز گشته در غاری پنهان شدیم و جلوی آن را سنگ چین کردیم که کسی ما را در آنجا نبیند. چون صبح شد، مردی از [[قریش]] که افسار اسبش را به دست داشت و برای او علف می‌کند، به جلوی [[غار]] آمد. من گفتم: اگر این مرد ما را ببیند مردم مکه را خبر می‌کند و آنها ما را دستگیر کرده، می‌کشند. از این رو از غار بیرون آمدم و با خنجری که برای کشتن [[ابوسفیان]] آماده کرده بودم به آن [[مرد]] [[حمله]] کرده، آن را بر سینه‌اش فرو بردم. آن مرد فریادی زد که [[مردم]] [[مکه]] آن را شنیدند و من به جای خود نزد رفیقم برگشتم. مردم به سرعت خود را به او رساندند و از او که هنوز رمقی در تن داشت پرسیدند: چه کسی به تو حمله کرد؟ او گفت: "عمرو بن امیة". این سخن را گفت و بدون آنکه جای ما را نشان دهد، [[جان]] داد.
مردم مکه جنازه او را برداشته به [[شهر]] بردند. من به رفیقم گفتم: چون شب شد باید فرار کنیم. آن [[روز]] را تا شب در همان [[غار]] به سر بردیم و چون شب شد به سوی [[مدینه]] به [[راه]] افتادیم و سر راه مان به محافظان [[جسد]] بیب بن [[عدی]]<ref>خبیب بن عدی انصاری اهل مدینه و از قبیله اوس بوده است. وی در جنگ بدر شرکت کرد و حارث بن عامر را کشت. لذا هنگامی که در حادثه رجبع خبیب اسیر و به مکه برده شد، بازماندگان حارث او را خریدند تا به تلافی کشته شدن پدرشان او را بکشند. حادثه رجیع در سال سوم هجرت پیش آمد و خبیب به همراه نه تن دیگر از اصحاب رسول خدا برای{{صل}} آموزش قرآن به آنجا می‌رفتند که به دست مشرکان اسیر و بعد کشته شدند. (الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۲، ص۴۴۰) برای اطلاع بیشتر از زندگی خبیب، رک: جلد پنجم دایرة المعارف صحابه.</ref> که بالای دار بود، برخوردیم. یکی از آنها که چشمش به من افتاد، گفت: "به [[خدا]] [[سوگند]]، اگر [[عمرو بن امیه]] در مدینه نبود، می‌گفتم این [[راه رفتن]]، [[راه رفتن]] عمرو بن امیه است".
[[نقل]] شده، در آن حال که عمرو بن امیه مقابل چوبه دار رسید به آنها حمله کرده چوبه دار را با جسد [[خبیب]] از جا کنده و با رفیقش به سرعت از آنجا دور شدند. محافظان در پی آنها رفتند و در بالای "جرف"، جائی که مشرف بر مسیل "یأجج" است، [[عمر]] و جنازه را در دره افکند و آنان به دنبال آن در میان دره سرازیر شدند ولی [[خدای تعالی]] [[جسد]] [[خبیب]] و چوبه دار را از دیده آنها پنهان کرد و دیگر نتوانستند آن را پیدا کنند.
[[عمرو بن امیه]] گوید: در آن حال من به رفیقم گفتم: [[عجله]] کن که فرار کنیم و تا من سر این افراد را با [[جنگ]] گرم می‌کنم تو خود را به سرعت به شترت برسان و سوار شو و فرار کن و آن مرد نمی‌توانست زیاد پیاده [[راه]] برود.
پس هم چنان آمدم تا به [[کوه]] ضجنان رسیدم. در آنجا خود را به غاری رساندم. در این هنگام پیرمردی یک چشم، از [[قبیله]] بنی دیل همراه گوسفندانی که در جلو داشت، به نزدیک آن [[غار]] آمد و از من پرسید: تو کیستی؟ گفتم: مردی از [[بنی بکر]] هستم؛ گفتم: تو کیستی؟ گفت: "من هم از بنی بکر هستم". گفتم: خوش [[آمدی]]. پیرمرد روی [[زمین]] دراز کشید و شروع به آواز خوانی کرده و این [[شعر]] را خواند: من تا زنده‌ام [[مسلمان]] نخواهم شد و [[دین]] [[مسلمانان]] را نخواهم پذیرفت.<ref>{{عربی|و لست بمسلم ما دمت حیا ولا دان الدین المسلمینا}}؛</ref>
من که این شعر را شنیدم با خود گفتم: هم اکنون خواهی دانست. سپس [[صبر]] کردم تا به [[خواب]] رفت و برخاسته و کمانم را به دست گرفتم و سر آن را روی چشم سالم او گذارده آن [[قدر]] فشار دادم که داخل استخوان چشم او شد. سپس سپس از آنجا فرار کرده خود را به "نقیع" که از آنجا تا [[مدینه]] دو شب راه بود، رساندم. در آنجا به دو نفر از [[قریش]] که [[مشرکان]] [[مکه]] آن دو را برای [[جاسوسی]] به مدینه فرستاده بودند، برخوردم. من به آنها [[دستور]] ایست دادم، دیدم اعتنائی نکردند پس یکی را با تیر زدم که کشته شد و دیگری را دستگیر کردم و دست‌های او را بسته به [[مدینه]] آوردم<ref>السیرة النبویة، ابن هشام، ج۲، ص۳۵-۶۳۳ و تاریخ الطبری، طبری، ج۲، ص۵۴۲-۵۴۵.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۸۵-۳۸۸.</ref>


==[[عمرو بن امیه ضمری]] و محاصره [[طائف]]==
==[[عمرو بن امیه ضمری]] و محاصره [[طائف]]==
چون [[رسول خدا]]{{صل}} [[حنین]] را [[فتح]] کرد، قصد فتح طائف را فرمود و [[طفیل بن عمرو]] را برای ویران ساختن بتها و بتکده ذی الکفین - بتکده [[قبیله]] عمرو بن حممه - فرستاد و [[دستور]] داد که او به [[قوم]] خود [[یاری]] دهد و سپس در طائف نزد آن [[حضرت]] برگردد. [[طفیل]] گفت: "ای رسول خدا، مرا [[نصیحت]] کن".
[[پیامبر]]{{صل}} به او فرمود: "به [[مردم]] [[سلام]] کن، به آنها [[غذا]] بده و از [[خداوند]] [[حیا]] کن چنانکه هر کس از بستگان محترم خویش [[حیا]] می‌کند و هر گاه [[کردار]] [[زشتی]] کردی با [[نیکی]] جبران کن که {{متن قرآن|وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ}}<ref>«و نماز را در دو سوی روز و ساعتی از آغاز شب بپا دار؛ بی‌گمان نیکی‌ها بدی‌ها را می‌زدایند؛ این یادکردی برای یادآوران است» سوره هود، آیه ۱۱۴.</ref>. پس طفیل شتابان به سوی قوم خود رفت و [[بت]] و [[بتخانه]] ذو الکفین را ویران ساخت. چهارصد نفر از قوم او هم با او با [[شتاب]] به [[راه]] افتادند و چهار [[روز]] پس از اینکه پیامبر{{صل}} در طائف ماندند، به آنجا رسیدند و منجنیق و ارابه‌ای هم با خود آورده بودند. پیامبر{{صل}} به آنها فرمود: "ای گروه از د، [[پرچم]] تان را باید چه کسی بر دارد؟" طفیل گفت: "همان کسی که در [[جاهلیت]] برمی‌داشت". پیامبر{{صل}} فرمود: "درست می‌گویید". و آن شخص [[نعمان بن زرافه لهب]] بود.
پیامبر{{صل}} از [[حنین]]، [[خالد بن ولید]] را به همراه مقدمه [[لشکر]] خود روانه فرمود و راهنمایانی را هم برگزید که آنها را به سوی طائف [[راهنمایی]] کنند. وقتی رسول خدا{{صل}} به طائف رسید دستور داد تا [[اسیران]] را به جعرانه روانه کنند و [[بدیل بن ورقاء خزاعی]] را [[سرپرست]] ایشان قرار داد، و همچنین [[دستور]] داد تا [[غنائم]] و اسباب و اثاث آنها را هم به جعرانه ببرند. وقتی [[پیامبر]]{{صل}} به سوی [[طائف]] حرکت فرمود، [[قبیله ثقیف]] حصارهای خود را تعمیر کردند و از اوطاس گریختند و به حصارها [[پناه]] بردند و درها را بستند. حصار اصلی [[شهر]] دارای دو در بود. آنها برای [[جنگ]] آماده شدند و نیازهای یک ساله خود را با خود به حصار بردند که اگر محاصره طول کشید راحت باشند.
[[عمرو بن امیه ضمری]] که در این جنگ حضور داشته، می‌گوید: همان دم اول جنگ، تعداد زیادی تیر از حصار به سوی ما پرتاب شد و آن [[قدر]] زیاد بود که گویی سیل ملخ است. ما در پناه سپرها قرار گرفتیم و برخی از [[مسلمانان]] زخم‌های کوچکی برداشتند. گویی هم اکنون [[ابو محجن]] را می‌بینم که همراه با [[خویشاوندان]] خود از بالای حصار، تیرهای پهنی را که چون نیزه بود به طرف ما پرتاب می‌کرد و هیچ تیر او [[خطا]] نمی‌رفت<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۹۲۲-۹۲۶. و ر.ک: اعلام الوری باعلام الهدی، طبرسی، ج۲، ص۱۱۶-۱۱۸ (البته بدون نام بردن از عمرو بن امیه).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۸۸-۳۸۹.</ref>


==[[عمرو بن امیه ضمری]] و [[غزوه]] اکیدر==
==[[عمرو بن امیه ضمری]] و [[غزوه]] اکیدر==
غزوه [[اکیدر بن عبدالملک]] در [[رجب]] [[سال نهم هجری]] و در دومة [[جندل]] که در ده کیلومتری [[مدینه]] است، اتفاق افتاد. [[رسول خدا]]{{صل}} [[خالد بن ولید]] را از [[تبوک]] همراه چهارصد و بیست سوار به جنگ اکیدر بن عبدالملک فرستاد. اکیدر، از [[قبیله کنده]] و [[نصرانی]] بود و بر ایشان [[پادشاهی]] می‌کرد. خالد بن ولید هنگام حرکت به پیامبر{{صل}} گفت: "ای رسول خدا، من با این عده اندک چگونه می‌توانم تا وسط سرزمین‌های [[قبیله کلب]] بروم؟" پیامبر{{صل}} به او فرمود: "تو او را در حال شکار گاو [[وحشی]] خواهی دید و او را [[اسیر]] خواهی کرد".
[[خالد]] حرکت کرد و در شبی مهتابی و تابستانی نزدیک حصار اکیدر رسید، به طوری که می‌توانست او را ببیند. اکیدر همراه [[زن]] خود، [[رباب]] دختر [[انیف بن عامر]]، که از [[قبیله کنده]] بود، به سبب [[گرما]]، بالای حصار نشسته بود و کنیزش برایش آواز خوانی می‌کرد. او سپس شراب خواست و آشامید. در این هنگام گاوی [[وحشی]] خود را به در حصار رساند و با شاخ خود به آن کوبید. [[زن]] اکیدر نزدیک لبه بام آمد و گاو را دید و به [[همسر]] خود گفت: "تا امشب حیوانی به این چاقی و پرگوشتی ندیده بودم! آیا تو چنین جانوری دیده‌ای؟" اکیدر گفت: "نه، هرگز!" [[زن]] گفت: "ممکن است کسی این صید را رها کند؟" اکیدر گفت: "نه هیچ کس آن را رها نمی‌کند؛ به [[خدا]] قسم تا امشب هرگز ندیده بودم که گاو وحشی خودش پیش ما بیاید و حال آنکه گاه یک ماه با بیشتر باید اسب بتازانم تا بتوانم حیوانی مثل این را بگیرم؛ تازه باید با مردان و ساز و برگ کافی به شکارش بروم".
پس اکیدر از حصار پایین آمد و [[دستور]] داد اسبش را زین کنند و تنی چند از افراد [[خانواده]] اش، از جمله برادرش [[حسان]] و دو غلامش با او از حصار بیرون آمدند. سواران [[خالد]] آنها را نگاه می‌کردند و هیچ یک از اسب‌ها نه از جای خود تکان می‌خوردند و نه شیهه می‌کشیدند. در همان لحظه که اکیدر از حصار بیرون آمد، سواران خالد آنها را محاصره کردند. اکیدر [[تسلیم]] شد و به [[اسارت]] تن در داد ولی حسان [[مقاومت]] کرد تا اینکه کشته شد.دو [[غلام]] و افراد دیگر خانواده‌اش که با او بودند، گریختند و به حصار [[پناه]] بردند. بر تن حسان، قبای دیبای زربفتی بود که خالد آن را در آورد و به همراه [[عمرو بن امیه]] برای [[رسول خدا]]{{صل}} فرستاد تا اسارت اکیدر هم به ایشان خبر دهد<ref>المغازی، واقدی، ج۳، ص۱۰۲۵-۱۰۲۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۸۹-۳۹۰.</ref>


==سریه [[عمرو بن امیه ضمری]] با قبیلۀ [[هذیل]]==
==سریه [[عمرو بن امیه ضمری]] با قبیلۀ [[هذیل]]==
[[نقل]] شده، [[پیامبر]]{{صل}} عمرو بن امیه ضمری را به سوی [[عشیره]] "هذیل" فرستادند. وی افراد این [[قبیله]] را به [[اسلام]] [[دعوت]] کرد و لیکن آنان به شدت از [[پذیرش اسلام]] خودداری کردند. [[مسلمانان]] گفتند: یا [[رسول الله]]! با آنان بجنگید، [[پیامبر]]{{صل}} فرمود: "اینک [[رئیس]] آنها خواهد آمد و اسلام را می‌پذیرد، و پس از آن افراد [[عشیره]] هم [[مسلمان]] خواهند شد"<ref>إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۱۱۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۹۰.</ref>


==ماجرای [[بکر]] [[برادر]] [[عمرو بن امیه ضمری]]==
==ماجرای [[بکر]] [[برادر]] [[عمرو بن امیه ضمری]]==
[[عمرو بن امیه]] [[برادری]] به نام بکر داشت که دربارهی او داستان جالبی را [[نقل]] می‌کنند. بکر می‌گوید: در [[صدر اسلام]] قبل از آنکه مسلمان شویم، مردی از [[قبیله]] جهن که مسلمانان شده بود، [[همسایه]] ما بود و شخصی از قبیله ما به نام ریشه به سبب آنکه آن [[مرد]]مسلمان شده است، با او [[دشمنی]] می‌ورزید و او را [[آزار]] می‌داد؛ مخصوصا هرگاه بر شتران او دست می‌یافت آنها را [[غارت]] و یا آنها را نحر می‌کرد و از گوشت آنها استفاده می‌کرد. تا آنکه روزی یکی از شتران خیلی خوب آن مرد را کشت و کوهان و [[بهترین]] قسمت‌های گوشت آن را برداشت و بقیه را به حال خود گذاشت. هنگامی که این مرد از [[سرنوشت]] شتر خود که خیلی به آن علاقه داشت، باخبر شد به [[محل]] گرد آمدن قبیله [[بنی ضمره]] و میدان عمومی آمد و با [[ناراحتی]] عجیبی از این پیشامد، این اشعار را خواند و بر آن مرد [[نفرین]] کرد. ای آل ضمره! آیا ریشه راست می‌گوید که [[خدا]] بر او [[قدرت]] ندارد؟ که همواره شتران پیر و [[جوان]] مرا می‌رباید و با کارد و [[شمشیر]] نحر می‌کند؛ پروردگارا [[جرم]] و [[گناه]] او را در جلو پیشانیش قرار ده تا آنکه او را بخورد و وارد گودال [[قبر]] کند.<ref>{{عربی|أصادق ریشة یا [[آل]] ضمره ان لیس لله علیه قدره
ما أن یزال شارفا و بکره یطعن منها فی سواد الثغره
بصارم ذی رونق او شفره لاهم ان کان معدة فجره
فاجعل [[امام]] العین منه فجره تأکله حتی یوافی الحفره}}؛</ref>
خدای [[عزیز]] دعای مرد جهنی را [[مستجاب]] کرد و از میان دو چشم ریشه دملی بیرون آورد که در ابتدا به اندازهی عدسی بیش نبود، اما کم کم بزرگ شد و به شکل خوره درآمد و طولی نکشید که به تمام سرش [[نفوذ]] کرد و او را کشت<ref>اسد الغابه، ابن اثیر، ج۱، ص۲۳۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۹۱.</ref>


==سرانجام [[عمرو بن امیه ضمری]]==
==سرانجام [[عمرو بن امیه ضمری]]==
عمرو تا [[زمان]] [[معاویه]] زنده بود و در [[مدینه]] در محله حکاکین خانه‌ای داشت و در اواخر [[حکومت معاویه]] از [[دنیا]] رفت<ref>انساب الاشراف، بلاذری، ج۱۱، ص۱۲۲.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[عمرو بن امیه ضمری (مقاله)|مقاله «عمرو بن امیه ضمری»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۶ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۶، ص ۳۹۲.</ref>


== پرسش‌های وابسته ==
== پرسش‌های وابسته ==

نسخهٔ ‏۶ مارس ۲۰۲۱، ساعت ۱۶:۰۶

متن این جستار آزمایشی و غیرنهایی است. برای اطلاع از اهداف و چشم انداز این دانشنامه به صفحه آشنایی با دانشنامه مجازی امامت و ولایت مراجعه کنید.
این مدخل از چند منظر متفاوت، بررسی می‌شود:

مقدمه

نام و نسب او عمرو بن امیة بن خویلد بن عبد مناة بن کنانه کنانی ضمری و کنیه‌اش ابا‌امیه است. فرزندانش جعفر، فضل و عبدالله از او روایت نقل کرده‌اند. او از شجاعان مردم مکه بود که در جنگ بدر و احد به کمک مشرکان مکه با مسلمانان جنگید، ولی پس از بازگشت از جنگ احد مسلمان شد و از مکه به مدینه هجرت کرد[۱]. همسرش، سخیله دختر عبیدة بن حارث بن مطلب بن عبد مناف بوده است[۲].[۳]

نامه رسول اکرم(ص) به نجاشی

عمرو بن امیه ضمری و غزوه چاه معونه

عمرو بن امیه ضمری و مقدمات غزوه بنی نضیر

سریه عمرو بن امیه ضمری در مکه

عمرو بن امیه ضمری و محاصره طائف

عمرو بن امیه ضمری و غزوه اکیدر

سریه عمرو بن امیه ضمری با قبیلۀ هذیل

ماجرای بکر برادر عمرو بن امیه ضمری

سرانجام عمرو بن امیه ضمری

پرسش‌های وابسته

جستارهای وابسته

منابع

پانویس

  1. اسد الغابه، ابن اثیر، ج۳، ص۶۹۰-۶۹۱.
  2. انساب الاشراف، بلاذری، ج۱۱، ص۱۲۲.
  3. عسکری، عبدالرضا، مقاله «عمرو بن امیه ضمری»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۶، ص ۳۷۲.