|
|
خط ۱۱: |
خط ۱۱: |
|
| |
|
| ==لبید و [[قدرت]] [[نکوهش]] او== | | ==لبید و [[قدرت]] [[نکوهش]] او== |
| لبید نه تنها در سرودن اشعار [[مدح]]، [[توانایی]] زیادی داشته بلکه در هجو و نکوهش افراد و اشیاء نیز بسیار ماهر بود؛ در باره او در [[تاریخ]] داستانی نقل شده که به هجاء بقله (نکوهش سبزی) معروف است.
| |
|
| |
| نقل شده، روزی [[فرزندان]] [[زیاد عبسی]] به نامهای [[عماره]]، انس، [[قیس]] و [[ربیع]] به نزد [[نعمان بن منذر]] معروف (آخرین [[پادشاه]] [[حیره]] که از ۵۸۰ تا ۶۲۰ م [[سلطنت]] کرد) آمدند. و از طرفی [[قبیله بنی عامر]] نیز به [[ریاست]] [[ابوبراء]] عامر بن مالک نیز بر نعمان وارد شدند، چون [[جمعیت]] [[بنی عامر]] در حدود سی نفر بودند لذا نعمان [[دستور]] داد خیمهای برای ایشان زدند و مواقع [[غذا]] از دربار سلطنتی برایشان سفره میانداختند، و لبید نیز که [[جوانی]] نورس بود در میان این افراد دیده میشد.
| |
|
| |
| ربیع عبسی همواره با نعمان بود و بیشتر اوقات با وی بر سر یک سفره مینشست و گاهی افراد دو [[قبیله]] در مجلس پادشاه گرد میآمدند و به رسم [[جاهلیت]] بر یکدیگر [[افتخار]] میکردند و خوبیهای خود را میشمردند. ربیع که میدید قبیله بنی عامر در نظر [[نعمان]] [[احترام]] بسزایی دارند، بر ایشان [[حسد]] میورزید و از طرفی چون در یکی از جنگهای قبیلهای، [[اسیر]] ایشان شده بود، لذا [[کینه]] دیرینهاش نیز او را وامی داشت تا از [[بنی عامر]] [[انتقاد]] کند؛ پس به اندازهای از بنی عامر انتقاد کرد و معایب آنها را برای نعمان شمرد تا آنکه نعمان از ایشان روگردان شد و به آنها بیمهری نشان داد؛ تا جایی که [[دستور]] داد [[خیمه]] آنها را کندند و [[غذا]] برای آنها نفرستاد، و حتی یک [[روز]] که آنها برای بیان [[حاجت]] پیش [[سلطان]] آمدند، او به آنها [[بیمهری]] کرد.
| |
| در این مدت، [[لبید]] به حضور سلطان نرفته بود، زیرا چون [[جوان]] بود، افراد، او را [[مأمور]] رسیدگی به شترها و اسباب خود کرده بودند و شاید او را هنوز [[شایسته]] رسیدن به حضور سلطان نمیدانستند. روزی افراد [[قبیله بنی عامر]]، که از نزد سلطان برمی گشتند، همه افسرده خاطر بودند و درباره رقیبشان [[ربیع بن زیاد]] به [[نجوا]] پرداختند. لبید از آنها پرسید: چرا نجوا میکنید و در گوشی حرف میزنید؟!
| |
|
| |
| افراد [[قبیله]] پاسخ دادند: به تو مربوط نیست و تو شایسته نیستی که در کار بزرگان دخالت کنی؟
| |
|
| |
| لبید گفت: "موضوع را با من در میان بگذارید، شاید بتوانم چارهای بیندیشم".
| |
|
| |
| افراد قبیله گفتند: تو نباید در این کار دخالت کنی.
| |
|
| |
| لبید گفت: "حالا که چنین است من هم از این پس به شما کمک نمیکنم، نه شترانتان را میچرانم و نه از وسایل شما نگهداری میکنم؛ مگر آنکه مرا هم باخبر سازید.
| |
|
| |
| افراد قبیله گفتند: دایی تو توجه [[پادشاه]] را از ما برگردانده و او را نسبت به ما بی مهر ساخته است (چون [[مادر]] لبید از قبیله [[عبس]] بود و در این [[زمان]] [[همسر]] [[ربیع]] بود).
| |
|
| |
| لبید گفت: "میتوانید مرا به مجلس نعمان ببرید؟ اگر در مجلس سلطان باوی [[روبه]] رو شوم او را چنان معرفی میکنم که هرگز نعمان او را نپذیرد!" افراد قبیله گفتند: "به [[راستی]] میتوانی چنین کاری کنی؟
| |
|
| |
| لبید گفت: "آری میتوانم". افراد قبیله گفتند: "باید [[امتحان]] شوی؛ ما تو را درباره این بوته سبزی [[آزمایش]] میکنیم. اینک این بوته را [[نکوهش]] کن".
| |
|
| |
| در این هنگام، بوته گیاهی به نام تربه جلو رویشان قرار داشت که بسیار کم برگ بود و شاخههای نازک خود را روی [[زمین]] گسترده بود؛ [[لبید]] شاخهای از آن را چید و در دست گرفت و گفت: "این سبزی، تربه است و چنان بدبو و [[پست]] است که هیچ آتشی آن را [[پاک]] نمیکند. آن خانهای را آباد نمیسازد، همسایهای را [[پناه]] نمیدهد؛ چوبش بسیار [[ضعیف]]، شاخهاش [[خوار]]، جایش تنگات و روییدنش کند است. جز گرسنه آن را نمیخورد و جز شخص قانع گرد آن نمیگردد. شاخهاش از تمام سبزیها کمتر و جایگاهش زشتتر و چیدنش دشوارتر است؛ پس [[مرگ]] و [[خواری]] بر آنچه در کنار او جای گیرد<ref>{{عربی|هذه البقلة التربة التفلة الرذلة التی لا تذکی نارا ولاتؤهل دارا و لا تستر جارا، عودها ضئیل و فرعها ذلیل و خیرها قلیل بلدها شاسع و نبتها خاشع و آکلها جایع و المقیم علیها قانع اقصر البقول فرعا و اخبئها مرعی و اشدها قلعا مخربا لجارها و جدعا}}.</ref>. سپس به افراد [[قبیله]] گفت: "این مرد عبسی را به من واگذارید تا با خواری و سرافکندگی شرش را از شما برگردانم و حتی در کار خود حیرانش سازم". یکی از افراد قبیله به نام [[عامر]] گفت: "شب این پسر را زیر نظر بگیرید؛ اگر با [[خیال]] راحت به [[خواب]] رفت، بدانید از او کاری ساخته نیست و این سخنانی بیش نیست ولی اگر به خواب نرفت بلکه در حال [[فکر]] و مطالعه بود، معلوم است [[اهل]] میدان [[نبرد]] است.
| |
|
| |
| لبید در ابتدای شب به همراه رفقایش خوابید ولی همین که [[چشمها]] به خواب رفت، برخاست و یکی از شتران تیزرو را سوار شد و تا صبح به تاخت و تاز پرداخت و [[رجز]] خواند. [[روز]] بعد صبح زود، افراد قبیله سر لبید را تراشیده و دو گیسو برایش قرار دادند و [[لباس]] [[زیبایی]] بر او پوشانیده و به همراه او به مجلس نعمان رفتند. هنگامی که آنها به قصر وارد شدند، دیدند که [[پادشاه]] مشغول خوردن صبحانه است و چون از [[غذا]] دست کشیدند، آنها به حضور پادشاه رفتند و خواستههایشان را پیشنهاد کردند؛ [[ربیع]] در میان سخنانشان دوید تا نعمان را از شنیدن سخنان ایشان باز دارد. در این هنگام [[لبید]] از جا برخاست و به رسم [[اعراب]] آن [[زمان]] که هرگاه [[شاعری]] میخواست دیگری را [[نکوهش]] کند، نیمی از سرش را روغن میمالید و [[لباس]] رویین را از تن بیرون میکرد و یک لنگه کفشش را نیز بیرون میآورد و به [[رجز]] خواندن میپرداخت، او نیز چنین کرد و جلو ربیع و نعمان آمد و گفت: چه بسیار [[جنگها]] که از [[سکوت]] بهتر است و سرم همواره تراشیده و آماده است. اگر ما را نمیشناسی، ما [[فرزندان]] چهارگانه ام البنین هستیم که [[بهترین]] افراد [[قبیله]] عامر بن صعصعهاند؛ کسانی که با دیگهای پر، به [[مردم]] غذا میدهند و در میدان [[جنگ]] سرها را از زیر کلاه خود برمیدارند. پادشاها! با این مرد هم کاسه نشو که نشیمنگاه او [[مرض]] برص دارد. و او انگشتش را در آن فرو میکند؛ مثل کسی که در آنجا چیزی گم کرده باشد و میخواهد آن را بیابد.<ref>{{عربی|یا [[رب]] هیجا هی خیر من دعه اذ لاتزالها [[متی]] مقزعه
| |
| نحن بین [[ام البنین]] الأربعه و نحن خیر [[عامر]] بن [[صعصعه]]
| |
| المطعمون الجفنة المدعدعه و الضاربون [[الهام]] تحت الخیضعه
| |
| مهلا ابیت اللعن لاتاکل معه ان استه من برص ملمعة
| |
| و انه یدخل فیها اصبعه یدخلها حتی یواری اشجعه
| |
| کانه یطلب شیئا ضیعه}}؛</ref>
| |
|
| |
| وقتی لبید این اشعار را خواند، نعمان با گوشه چشم نگاه عمیقی به ربیع افکند و گفت: تو چنین هستی؟
| |
|
| |
| ربیع گفت: "به [[خدا]] قسم، این پسر احمق [[پست]] [[دروغ]] میگوید".
| |
|
| |
| نعمان گفت: "اف بر این طعام که مرا از آن متنفر ساخت".
| |
|
| |
| پس نعمان [[دستور]] داد همگی از مجلس خارج شوند و نیز خیمهای را که برای [[ابو براء]] زده بودند، دوباره برپا کنند و همان [[احترام]] قبلی را رعایت کنند و [[ربیع]] نیز به [[منزل]] خود برگشت. نعمان برای [[دل]] جویی از ربیع، دو برابر آنچه قبلا به او جایزه میداد، برایش فرستاد. ربیع برای نعمان نوشت: من حاضرم کسانی را بفرستی تا مرا معاینه کنند و معلوم شود که من چنین [[مرضی]] ندارم. نعمان پاسخ داد: دیگر نمیتوانی لکهای را که [[لبید]] به دامنت زده، [[پاک]] کنی و از سر زبانها برداری، و به این سبب دیگر نمیتوانی در مجلس [[پادشاهان]] بنشینی<ref>الامالی، سید مرتضی، ج۱، ص۱۳۴-۱۳۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۲۱-۱۲۵.</ref>
| |
|
| |
|
| ==لبید و [[عثمان بن مظعون]]== | | ==لبید و [[عثمان بن مظعون]]== |
| نقل شده، [[پس از ظهور]] [[اسلام]]، در [[مدینه]] [[عثمان بن مظعون]] در [[پناه]] [[ولید بن مغیره]] در [[آرامش]] و [[امنیت]] به سر میبرد ولی دیدن مناظر [[رقت]] بار [[مسلمانان]] که به سبب بیپناهی به دست [[مشرکان]] [[شکنجه]] میشدند، او را به [[سختی]] [[رنج]] میداد؛ از این رو با خود گفت: برای من [[عیب]] بزرگی است که با [[پناهندگی]] به مردی [[مشرک]] آزادانه هر [[صبح و شام]] در کوچههای [[مکه]] رفت و آمد کنم، اما هم کیشان و رفقای من در [[راه خدا]] به این همه صدمه وه شکنجه دچار شوند. پس به نزد [[ولید بن مغیرة]] رفت و به او گفت: "ای ولید، پناه دهی تو به من به پایان رسید و از این پس من در پناه تو نخواهم بود". ولید گفت: "برای چه؟ مگر کسی تو را آزرده؟" [[عثمان]] گفت: "نه، ولی من میخواهم تنها در پناه [[خدای بزرگ]] باشم و پناهندگی به غیر او را [[دوست]] ندارم". ولید گفت: "چون پناهندگی تو به من، به طور علنی بوده و من در [[مسجد الحرام]] آن را گفتهام. برای باز گرداندن آن نیز باید به [[مسجد]] [[رویم]] و پایان آن را اعلام کنیم".
| |
|
| |
| عثمان بن مظعون و ولید به طرف مسجد به [[راه]] افتادند و چون بدان جارسیدند، ولید در میان [[قریش]] ایستاده، گفت: "عثمان بن مظعون از این پس در [[پناه]] من نیست و خود او پناه مرا به من بازگرداند". [[عثمان]] گفت: "آری، او راست میگوید. و من در این مدت که در پناه او بودم، او مردی [[وفادار]] و بزرگوار بود ولی چون من [[دوست]] ندارم به غیر از [[خدای متعال]] به دیگری [[پناهنده]] شوم از این رو از پناه او خارج شدم". پس آن مجلس به هم خورد و عثمان با [[لبید بن ربیعه]] به مجلس دیگری آمدند. [[لبید]] در آن مجلس اشعاری خواند که این دو [[بیت]] از آن جمله بود: همه چیزها جز [[خدا]] باطل است و هر نعمتی به ناچار از بین میرود. نعمتهای [[دنیا]] [[فریب]] دهنده ما در و دیوار موجب [[حسرت]]، و [[زندگی]] در آن پایان پذیر است.<ref>{{عربی|الا کل شیء ما خلاالله [[باطل]] و کل [[نعیم]] لا محالة زایل
| |
| نعیم فی الدنیا [[غرور]] و حسرة و عیشک فی الدنیا محال و باطل}}؛</ref>
| |
|
| |
| عثمان، مصرع اول را که شنید به لبید گفت: "راست گفتی، چنین است". ولی وقتی مصرع دوم را شنید، گفت: "[[دروغ]] گفتی؛ همه [[نعمتها]] زوال پذیر نیست، زیرا [[نعمتهای بهشتی]] نابود نمیشود". لبید گفت: "ای گروه [[قریش]]، به خدا تا به امروز کسی مرا در مجلس شما نمیآزرد. این مرد کیست که امروز در میان شما پیدا شده؟" مردی از ایشان گفت: "ای لبید، تو سخن این مرد را بر خود مگیر؛ او مردی ابله است که با جمعی دیگر از ابلهان این [[شهر]] از [[دین]] ما بیرون رفته و به [[کیش]] [[پدران]] خود پشت پا زده است!"
| |
|
| |
| عثمان پاسخ آن مرد را گفت، و او نیز به عثمان پرخاش کرد و بالاخره [[نزاع]] میان آن دو بالا گرفت و به زد و خورد انجامید تا اینکه آن مرد برخاسته چنان سیلی محکمی به صورت عثمان زد که یک چشمش کبود شد. وقتی [[ولید]] بن [[مغیرة]] که در آن نزدیکی بود، این حادثه را دید، رو به عثمان کرده، گفت: "اگر به چشم خود علاقهمند بودی از [[پناه]] محکمی که در آن بودی خود را خارج نمیکردی". [[عثمان]] گفت: "به [[خدا]] آن چشم سالم من نیز [[نیازمند]] همان مصیبتی است که آن دیگری در [[راه خدا]] بدان دچار شده است و من بحمدالله در پناه آن خدانی هستم که از تو نیرومندتر و قویتر است". [[ولید]] گفت: "اکنون نیز اگر بخواهی میتوانی دوباره در پناه من درآئی". عثمان گفت: "نه، نیازی ندارم"<ref>السیرة النبویه، ابن هشام، ج۱، ص۳۷۰.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۲۵-۱۲۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[اسلام آوردن]] لبید== | | ==[[اسلام آوردن]] لبید== |
| [[نمایندگان]] [[قبیله]] [[بنی کلاب]] در سال نهم [[ظهور اسلام]] به حضور [[پیامبر]]{{صل}} آمدند. ایشان سیزده مرد بودند که [[لبید بن ربیعه]] و [[جبار بن سلمی]] هم همراهشان بودند و آنها را در [[خانه]] [[رمله]] دختر [[حارث]] [[منزل]] دادند. میان جبار و [[کعب بن مالک]] [[دوستی]] بود و چون خبر ورود ایشان به [[کعب]] رسید، به دیدارشان شتافت و به آنها خیر مقدم گفت و هدیهای به جبار داد و او را گرامی داشت. آنها همراه کعب از خانه بیرون آمده و به حضور [[رسول خدا]]{{صل}} رسیدند و [[سلام]] دادند و گفتند: [[ضحاک بن سفیان]] میان ما طبق [[احکام]] [[قرآنی]] و سنتهایی که شما [[فرمان]] داده ای [[رفتار]] میکند و او ما را به [[پرستش]] [[خداوند]] فراخواند و ما برای خدا و رسولش پاسخ مثبت دادیم و او [[زکات]] را از [[دولت]] مندان ما میگیرد و میان [[مستمندان]] ما تقسیم میکند<ref>الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۱، ص۲۲۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۲۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==لبید و [[دیدار]] دوباره پیامبر{{صل}}== | | ==لبید و [[دیدار]] دوباره پیامبر{{صل}}== |
| نقل شده، [[ابو براء]]، که [[پیری]] فرتوت شده بود، باز هم به قصد دیدار رسول خدا{{صل}} به سوی [[مدینه]] آمد و از [[محل]] عیص، [[برادر]] زاده خود لبید بن ربیعه را با هدیهای، که اسبی بود، به حضور پیامبر{{صل}} فرستاد. آن [[حضرت]] [[هدیه]] او را نپذیرفت و فرمود: "من هدیه [[مشرکان]] را نمیپذیرم". لبید گفت: "[[گمان]] نمیکردم کسی از قبیله[[مضر]] هدیه ابو براء را رد کند". پیامبر فرمود: "اگر هدیه مشرکان را میپذیرفتم، حتما [[هدیه]] [[ابو براء]] را هم قبول میکردم".
| |
|
| |
| [[لبید]] گفت: ابو براء [[بیمار]] و دردمند است و از شما تقاضا دارد که برای شفایش [[دعا]] فرمایید و [[دستوری]] دهید". ابو براء [[مبتلا]] به [[بیماری]] [[تشنگی]] بود. [[پیامبر]]{{صل}} کلوخی از [[زمین]] برداشت و آب دهان خود را بر آن مالید و به لبید فرمود: "این را در آب حل کن و به او بده تا بیاشامد". لبید این کار را انجام داد و بهبود یافت. و به [[نقلی]]، پیامبر{{صل}} برای او ظرف کوچک عسلی فرستادند و ابو براء از آن خورد و [[شفا]] یافت<ref>المغازی، واقدی، ج۱، ص۳۵۰-۳۵۱؛ إعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۲۸.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۲۷-۱۲۸.</ref>
| |
|
| |
|
| ==لبید و [[شاعری]]== | | ==لبید و [[شاعری]]== |
| لبید از شاعرانی بود که اشعار خود را برای [[افتخار]] و [[تحدی]] بر [[خانه کعبه]] میآویختند. ولی آنچه [[مقام]] شاعری او را بالا برد گفته پیامبر{{صل}} است که فرمود: {{متن حدیث|اصدق کلمة قالها الشاعر کلمة لبید}}؛ راستترین گفتاری که شاعری گفته است، گفتار لبید است. که میگوید: همه چیزها جز [[خدا]] باطل است و هر نعمتی به ناچار از بین میرود. نعمتهای [[دنیا]] [[فریب]] دهنده و موجب [[حسرت]]، و [[زندگی]] در آن، پایان پذیر است. همه [[مردم]] به زودی به بلایی دچار میشوند ([[مرگ]]) که سرانگشتان را زرد میکند. هر کسی روزی به آنچه کرده است، [[آگاه]] میشود و آن وقتی است که نزد خدا از نتیجه [[کارها]] پرده برداری میشود<ref>{{عربی|الا کل شیء ما خلا [[الله]] [[باطل]] و کل [[نعیم]] لا محالة زایل
| |
| نعیم فی الدنیا [[غرور]] و حسرة و عیشک فی الدنیا محال و باطل
| |
| و کل أناس سوف تدخل بینهم دویهیة تصفر منها الانامل
| |
| و کل امری یوما سیعلم سعیه اذا کشفت عند الاله المحاصل}}؛الاستیعاب، ابن عبدالبر، ج۳، ص۱۳۳۵.</ref>.
| |
|
| |
| در [[زیبایی]] [[شعر]] لبید همین بس که [[فرزدق]] شاعر از راهی عبور میکرد و شنید که کسی این [[شعر]] لبید را میخواند: سیلها از تپهها چنان سرازیر شوند که گویا آن تپهها کتابهایی است که قلم هاروان [[راه]] مییابد.<ref>{{عربی|و جلا السیول عن الطلول کانها زبر تجد متونها أقلامها}}</ref>
| |
|
| |
| شنیدن این [[شعر]] چنان [[فرزدق]] را به [[تعجب]] واداشت که از اسب پیاده شد و [[سجده]] کرد؛ به او گفتند: این سجده برای چه بود؟
| |
|
| |
| گفت: "من سجده[[شعر]] را میشناسم، چنانکه دیگران سجده [[قرآن]] را تشخیص میدهند"<ref>الاصابه، ابن حجر، ج۵، ص۵۰۴.</ref>.
| |
|
| |
| [[لبید]] دوران سالخوردگی را به زیباترین صورت ترسیم کرده است که اشعار زیر از اوست؛ نوشتهاند، چون به هفتاد سالگی رسید، این شعر را سرود: سن من از هفتاد گذشت، از این رو رداء را از دوش برگرفتم (رسم معمول آن [[روزگار]] بوده).<ref>{{عربی|کانی و قد جاوزت سبعین حجه خلعت بها عن منکبی ردائیا}}</ref>
| |
|
| |
| و چون به هفتاد و هفت سالگی رسید، گفت: [[جان]] من با حالتی افسرده از من [[شکایت]] دارد و میگوید: هفتاد و هفت سال تو را [[تحمل]] کردم. اگر سه سال دیگر به آن افزوده شود که هشتاد سالت تمام شود، آنگاه به آرزوی [[خودخواهی]] رسید.<ref>{{عربی|باتت تشکی الی النفس مجهشة و قد حملتک سبعا بعد سبعینا
| |
| فان تزادی ثلثا تبلغی [[املا]] و فی الثلث وفاء للثمانینا}}؛</ref>
| |
|
| |
| هنگامی که به نود سالگی رسید، گفت: من اکنون از نود سال گذشتهام؛ ازین رو نقاب از چهره (طبق [[رسوم]] آن [[عهد]]) برمیدارم. [[دختران]] روزگار از جایی که من نمیبینم تیر [[مصیبت]] خود را به سوی من رها کردند. بیچاره کسی که تیر به سوی او بیندازند و او تیر نیندازد؟ چنانچه من با تیری خونی میشدم که آن را میدیدم (با آن مقابله میکردم اما من بدون تیر، خونی میشوم!<ref>{{عربی|کانی و قد جاوزت تسعین [[حجة]] خلعت بها عنی عذار الثام
| |
| رمتنی بنات الدهر من حیث لا اری فکیف بمن یرمی و لیس یرام
| |
| فلو اننی أدمی بنبل رأیتها و لکنی أدمی بغیر سهام}}</ref>
| |
|
| |
| وقتی به صد و ده سالگی رسید، گفت: آیا در صد سالی که مردی [[زندگی]] کرد و ده سال بعد از آن، عمری طولانی نیست؟<ref>{{عربی|ألیس فی مئة قد عاشها رجل وفی تکامل عشر بعدها عمر}}؛</ref>
| |
|
| |
| چون صد و بیست ساله شد، گفت: روزگاری بیش از دویدن "داحس"<ref>مقصود این است که صد و بیست سال عمر من کمتر از دویدن «داحس»، اسب قیس بن زهره است.</ref> من [[زندگی]] میکردم، اگر در این نفس لجباز، [[جاودانگی]] میبود.<ref>{{عربی|قد عشت دهرا قبل حجری داحس لو کان فی النفس اللجوج خلود}}</ref>
| |
|
| |
| و چون به صد و [[چهل سالگی]] رسید، گفت: همانا از زندگی و طولانی شدن آن [[سیر]] شدم، مخصوصا از اینکه [[مردم]] میپرسند: لبید چگونه است؟ زمانه بر مردم چیره میشود، ولی چیزی بر [[روزگار]] دائم طولانی چیره نمیشود. زمانه [[روز]] و شبی است که بر من میگذرند و هر دو بعد از رفتن دوباره باز میگردند<ref>{{عربی|و لقد سئمت من الحیاة و طولها و سؤال هذا التاس کیف [[لبید]]؟!
| |
| غلب الرجال فکان غیر مغلب دهر طویل دائم ممدود
| |
| [[یوم]] اذا یأتی [[علی]] و لیله و کلاهما بعد المضی یعود}}؛کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ص۵۶۵-۵۶۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۲۸-۱۳۱.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[ابن عباس]] و [[پاسخگویی]] با اشعار لبید== | | ==[[ابن عباس]] و [[پاسخگویی]] با اشعار لبید== |
| نقل شده، روزی [[نافع]] بن [[ازرق]] به نجدة بن [[عویمر]] گفت: "بلند شو نزد ابن عباس برویم تا از [[قرآن]] برایمان [[تفسیر]] بگوید که ما [[علمی]] برای این کار نداریم". پس نزد ابن عباس آمده و گفتند: ما قصد داریم درباره مواردی از [[کتاب خدا]] از تو سؤال کنیم؛ تو برای ما تفسیر کن و مصادیقی از [[کلام عرب]] را برای ما ذکر کن. مگر نه این است که [[خداوند]] قرآن را به [[زبان عربی]] [[فصیح]] فرستاده است. ابن عباس گفت: "بپرسید".
| |
| نافع پرسید: "از قول خداوند برای ما درباره {{متن قرآن|لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ}}<ref>«که بیگمان انسان را در رنج آفریدهایم،» سوره بلد، آیه ۴.</ref>. خبر بده.
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "کبد یعنی [[معتدل]] و مستقیم".
| |
|
| |
| نافع گفت: "آیا از قول [[عرب]] چیزی در این باره میشناسی؟"
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "بله؛ آیا قول [[لبید بن ربیعه]] را نشنیدهای که گفت: ای چشم! چرا بر [[اربد]] [[گریه]] نمیکنی هنگامی که ما ایستادیم و [[دشمن]]، مستقیم در برابر ما ایستاده بود"<ref>{{عربی|یاعین هلا بکیت أربد إذ قمنا و قام الخصوم فی کبد}}</ref>.
| |
|
| |
| [[نافع]] پرسید: از قول [[خداوند]] برای ما درباره "فازواوسعدوا"<ref>{{متن قرآن|وَأَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ إِلَّا مَا شَاءَ رَبُّكَ عَطَاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ}}؛ «و اما آنان که نیکبخت شدهاند در بهشتند؛ تا [[آسمانها]] و [[زمین]] برجاست در آن جاودانند جز آنچه پروردگارت به دهشی [[پایدار]] بخواهد» [[سوره هود]]، [[آیه]] ۱۰۸.
| |
| {{متن قرآن|يُصْلِحْ لَكُمْ أَعْمَالَكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزًا عَظِيمًا}}؛ «تا کردارهایتان را [[شایسته]] گرداند و گناهانتان را بیامرزد و هر که از خداوند و فرستاده او [[فرمان]] برد بیگمان به [[رستگاری]] سترگی رسیده است» [[سوره احزاب]]، آیه ۷۱.</ref> خبر بده. آیا از قول [[عرب]] چیزی میشناسی؟
| |
|
| |
| [[ابن عباس]]: "بله؛ آیا قول [[لبید بن ربیعه]] را نشنیدهای که گفته: :چنانچه هنوز [[خردمندی]]، [[خردورزی]] کن و هر کس که از [[عقل]] خود خوب بهره ببرد، رستگارست".<ref>{{عربی|فاعقلی ان کنت لما تعقلی ولقد افلح من کان عقل}}</ref>
| |
|
| |
| نافع گفت: "برای ما از قول خداوند درباره "اندادا"<ref>{{متن قرآن|الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرَاشًا وَالسَّمَاءَ بِنَاءً وَأَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقًا لَكُمْ فَلَا تَجْعَلُوا لِلَّهِ أَنْدَادًا وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ}}؛ «آنکه زمین را برای شما بستر و آسمان را سرپناهی ساخت و از آسمان، آبی فرو فرستاد که با آن از میوهها برای شما روزییی برآورد، پس برای خداوند، دانسته همتایانی نیاورید» سوره بقره، آیه ۲۲.</ref> بگو".
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "انداد یعنی شبیه و مثل".
| |
|
| |
| نافع گفت: "آیا از قول عرب چیزی در این باره میشناسی؟"
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "بله؛ آیا قول [[لبید]] بن رببیعه را نشنیدهای که گفته: خدایی را میستایم که شریکی ندارد و همه [[خوبیها]] به دست اوست و هر آنچه بخواهد انجام میدهد".<ref>{{عربی|أحمد الله فلا ند له بیدیه الخیر ما شاء فعل}}</ref>
| |
|
| |
| نافع گفت: برای ما از قول خداوند درباره {{متن قرآن|فِي جَنَّاتٍ وَنَهَرٍ}}<ref>«بیگمان پرهیزگاران در بوستانها و (کنار) جویبارانند» سوره قمر، آیه ۵۴.</ref>. بگو".
| |
|
| |
| [[ابن عباس]] گفت: "نهر یعنی وسعت و گشادگی"
| |
|
| |
| [[نافع]] گفت: "آیا از قول [[عرب]] چیزی میشناسی؟"
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "بله؛ آیا قول [[لبید بن ربیعه]] را نشنیدهای که گفته: دست خودم را بر [[شمشیر]]، چیره و شکاف ([[دشمن]]) را همچون رودی کردم که شخص ایستاده از این سوی پشت آن را میدید".<ref>{{عربی|ملکت بها کفی فانهرت فتقها یری قائم من دونها ما وراءها}}</ref>
| |
|
| |
| نافع گفت: برای ما از قول [[خداوند]] درباره {{متن قرآن|وَضَعَهَا لِلْأَنَامِ}}<ref>«و زمین را برای آفریدگان پدید آورد» سوره الرحمن، آیه ۱۰.</ref> بگو.
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "آنام یعنی خلق"؛
| |
|
| |
| نافع گفت: "آیا در این باره از قول عرب چیزی میشناسی؟"
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "بله؛ آیا قول لبید بن ربیعه را نشنیدهای که گفته: اگر از ما بپرسید که [[دنیا]] ما کا که [[دیدار]] هستیم، بدرستی که ما گنجشکهایی از این [[مردم]] [[تسخیر]] شدهایم".<ref>{{عربی|فإن تسألینا مم نحن فإننا عصافیر من هذا الأنام المسخر}}.</ref>
| |
|
| |
| نافع گفت: "برای ما از قول خداوند درباره {{متن قرآن|قَضَى نَحْبَهُ}}<ref>«از مؤمنان، کسانی هستند که به پیمانی که با خداوند بستند وفا کردند؛ برخی از آنان پیمان خویش را به جای آوردند و برخی چشم به راه دارند و به هیچ روی (پیمان خود را) دگرگون نکردند» سوره احزاب، آیه ۲۳.</ref> بگو.
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "قضی یعنی آن چیزی که مقدر شده است".
| |
|
| |
| نافع گفت: "آیا در این باره از قول عرب چیزی میشناسی؟"
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: "بله؛ آیا قول لبید بن ربیعه را نشنیدهای؟ که گفته:
| |
|
| |
| آیا از هر [[انسانی]] نمیپرسید که چه میخواهد بکند؟ آیا اجلی است که میگذرد، یا که [[گمراهی]] و [[باطل]] است".<ref>{{عربی|ألا تسألان المرء ماذا یحاول أنحب فیقضی أم ضلال و باطل}}.</ref>
| |
|
| |
| نافع گفت: برای ما از قول خداوند درباره {{متن قرآن|فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ}}<ref>«مینوشید چونان که شتران تشنه مینوشند» سوره واقعه، آیه ۵۵.</ref>. بگو".
| |
|
| |
| ابن عباس گفت: هیم، یعنی شتری که از آب نمیتواند بخورد و نوشیدنی [[اهل]] [[آتش]] را به آن [[تشبیه]] میکنند".
| |
|
| |
| [[نافع]] گفت: "آیا در این باره از قول [[عرب]] چیزی میشناسی؟"
| |
|
| |
| [[ابن عباس]] گفت: "بله؛ آیا قول [[لبید بن ربیعه]] را نشنیدهای که گفته: [[راه]] خود را با حالتی پریشان (ژولیده مو) به پایان رسانیدم<ref>{{عربی|أجرت إلی معارفها بشعث و اطلاع من العیدی هیم}}؛ مواقف الشیعه، احمدی میانجی، ج۳، ص۳۳۵-۳۸۱. (به نقل از: مجله فکر اسلامی، ۱۳۹۴ هجری قمری، شماره ۱۷/۱۶).</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۳۱-۱۳۴.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[جود]] و [[بخشش]] [[لبید]]== | | ==[[جود]] و [[بخشش]] [[لبید]]== |
| نقل شده، لبید قبل از [[اسلام]] [[نذر]] کرده بود که هرگاه باد صبا بوزد شتری نحر کند و در جفنه<ref>سینی بزرگ نسبتاً گود.</ref> آبگوشت تهیه کرده و به [[مردم]] [[غذا]] دهد. او در اواخر [[عمر]] با آنکه [[فقیر]] شده بود ولی در هر حال میکوشید تابه نذر خود [[وفا]] کند و این موضوع را همه میدانستند. لذا هنگامی که [[ولید]] بن [[عقبة بن ابی معیط]]، [[حاکم کوفه]] بود و باد صبا وزیدن گرفت، ولید به [[منبر]] رفت و [[سخنرانی]] کرد و گفت: "مردم، شما حال لبید بن ربیعه [[جعفری]] را میدانید و از [[شخصیت]] و [[جوانمردی]] او آگاهید و میدانید که چه [[نذری]] دارد. پس به او در وفای به نذرش کمک کنید". پس از منبر پایین آمد و خود پنج شتر و به نقل دیگر، بیست شتر برای لبید فرستاد و این اشعار را نیز سرود: میبینم که قصاب، کارد خود را برای [[ذبح]] گوسفندان تیز میکند هنگامی که باد شمال ابو عقیل میوزد (یعنی لبید). لبید جعفری، مردی [[بخشنده]] و دست و [[دل]] باز و در [[کرم]] و [[بذل و بخشش]]، بی آلایش همچون [[شمشیر]] [[صیقل]] زده است. لبید آنچه غله و [[مال]] اندک دارد، به محتاجان بخشید و به نذر خود وفا کرد.<ref>{{عربی|اری الجزار یشحذ شفرتیه اذا هبت [[ریاح]] ابی [[عقیل]]
| |
| طویل الباع ابلج جعفری [[کریم]] الجد کالسیف الصقیل
| |
| وفی ابن الجعفری بما لدیه [[علی]] الغلات و المال القلیل}}؛</ref>
| |
|
| |
| هنگامی که [[نامه]] ولید به همراه شتران به لبید رسید، دخترش را صدا زد و گفت: "هر چند [[امیر]] میداند که من [[شاعری]] را ترک کرده ام ولی تو جواب او را بده. دختر او این اشعار را سرود: هنگامی که باد آبی عقیل ([[کنیه]] لبید) بوزد، در آن هنگام ما [[ولید]] را میخوانیم. که او مردی دست و دلباز و خوش رو و از [[قبیله]] [[عبد]] [[شمس]] است، تا به سبب [[جوانمردی]] به لبید کمک کند. ای اباوهب (کنیه ولید)! [[خدا]] جزای خیر به تو دهد که شتران را نحر کردیم و [[مردم]] را با آبگوشت آن [[غذا]] دادیم. این کار را تکرار کن که شخص [[کریم]] انعامش را تکرار میکند و سابقهای که از فرزند اروی دارم، همین است.<ref>{{عربی|اذا هبت [[ریاح]] ابی [[عقیل]] دعونا عند هبها الولید
| |
| طویل الباع ابلج عبشمیا اعان [[علی]] مروته [[لبید]]
| |
| ابا [[وهب]] جزاک [[الله]] خیرا نحرناها و اطعمنا الثرید
| |
| فعد ان الکریم له [[معاد]] و عهدی با این اروی آن تعود}}؛</ref>
| |
|
| |
| چون دختر او این اشعار را سرود، لبید گفت: "آفرین بر تو ای دختر من! [[شعر]] را [[نیکو]] گفتی ولی تقاضای عطای دوباره بی جا". دختر گفت: "تقاضای [[عطا]] از [[پادشاهان]] [[شرم]] ندارد". لبید گفت: "در این باره خود بهتر میدانی"<ref>کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ص۵۶۶-۵۶۷.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۳۴-۱۳۶.</ref>
| |
|
| |
|
| ==لبید و [[خلیفه دوم]]== | | ==لبید و [[خلیفه دوم]]== |
| نقل شده [[عمر]] در [[زمان]] [[خلافت]] خود به [[حاکم کوفه]] نوشت: از شاعرانی که در آن ناحیه هستند بخواهید تا اگر اشعاری درباره [[اسلام]] دارند برای ما بفرستند. [[مغیرة بن شعبه]]، حاکم کوفه، [[پیام]] عمر را به راجز عجلی و [[لبید بن ربیعه]] رساند؛ راجز قصایدی طولانی برای [[مغیره]] فرستاد ولی لبید [[سوره بقره]] را نوشت و به مغیره داد و گفت: "[[خداوند]] عوض [[شعر]]، سورههای بقره و [[آل عمران]] را به من عطا فرموده است". مغیره داستان دو شاعر را برای عمر نوشت و عمر پانصد [[دینار]] از [[حقوق]] راجز کاست و بر حقوق لبید افزود؛ میگویند، تنها اشعاری که لبید پس از [[اسلام آوردن]] سروده، این ابیات است: [[خدا]] را سپاسگزارم که نمردم تا آنکه جامهای از [[اسلام]] بر قامت خود پوشیدم.<ref>{{عربی|الحمد لله اذ لم یأتنی اجلی حتی لبست من الاسلام}}؛</ref>
| |
|
| |
| میگویند این [[بیت]] را نیز پس از [[مسلمان]] شدنش گفته است: برای شخص [[عاقل]]، ملامت کنندهای مانند خود او نیست، و همنشین [[شایسته]] شخص را [[اصلاح]] میکند<ref>{{عربی|ما عاتب المرء اللبیب کنفسیه و المرء یصلحه الجلیس الصالح}}؛اسد الغابه، ابن اثیر، ج۴، ص۲۱۶.</ref>.
| |
|
| |
| نقل شده، از [[ابوخیثمه]] پرسیده شد: چرا در [[روزگار]] [[ابوبکر]] [[نامهها]] را با عنوان از [[جانشین]] برانگیخته خدا مینوشتند و سپس [[عمر]]، در آغاز کارش مینوشت: از جانشین ابوبکر. پس که بود که برای نخستین بار از [[امیرالمؤمنین]]، نوشت؟ او پاسخ داد: "[[شفاء]] که از نخستین [[زنان]] کوچ کننده به [[مدینه]] به همراه [[پیامبر]]{{صل}} بود، به من گزارش داد که عمر پسر خطاب به [[کارگزار]] [[عراق]] نوشت که دو مرد چابک را به نزد او فرستند تا درباره عراق و [[مردم]] آن از آن دو [[پرسش]] هائی، به کند. پس وارد کارگزار شدند عراق، شتران، [[لبید]] پسر [[ربیعه]] و [[عدی]] پسر حاتم را فرستاد و چون آن دو، به مدینه وارد شدند، شتران خود را جلوی [[مسجد]] خوابانده و خود به مسجد آمدند و به [[عمرو بن عاص]] برخوردند. به او گفتند: ای [[عمرو]]! اجازه نامهای به ما بده تا به نزد [[امیر المؤمنین]] برویم. عمرو گفت: "به خدا [[سوگند]] که شما نام [[درستی]] برای او [[برگزیده]] [[اید]]؛ او امیرست و ما [[مؤمنین]]". سپس عمرو نزد عمر رفت و گفت: "[[درود]] بر تو ای امیر المؤمنین!" عمر گفت: "پسر [[عاص]]! چه چیزی این نام را بر تو آشکار ساخت؟" [[عمرو عاص]] گفت: "[[لبید بن ربیعه]] و [[عدی بن حاتم]] آمدهاند و پس از خواباندن شتران خود در جلوی مسجد به من گفتند: به ما اجازهنامهای بده تا نزد امیرالمؤمنین برویم". از آن [[روز]]، نامهها را با این عنوان مینوشتند<ref>الغدیر، علامه امینی، ج۸، ص۱۲۸؛ معالم المدرستین، علامه عسکری، ج۱، ص۱۵۹.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۳۶-۱۳۷.</ref>
| |
|
| |
|
| ==[[لبید]] در [[زمان]] [[مرگ]]== | | ==[[لبید]] در [[زمان]] [[مرگ]]== |
| درباره مرگ لبید سخنان متفاوتی نقل شده است. به [[نقلی]]، او در [[سال ۴۱ هجری]] و در ۱۴۰ یا ۱۵۷ سالگی و در اول [[خلافت]] [[معاویه]] [[زندگی]] را بدرود گفت<ref>الاستیعاب، ابن عبد البر، ج۳، ص۱۳۳۸.</ref>. و به نقلی او ۱۴۵ سال [[عمر]] کرده که ۹۰ سال آن در [[زمان جاهلیت]] و بقیه در زمان [[اسلام]] بوده است و در زمان [[عمر بن خطاب]] به [[کوفه]] رفت و در آنجا اقامت گزید و در آخر خلافت معاویه از [[دنیا]] رفت<ref>بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۸۹، ص۱۳۲ (پاورقی).</ref>.
| |
|
| |
| نقل شده، چون هنگام وفاتش رسید، به فرزندش گفت: "ای فرزند، پدرت نمرد، بلکه فانی شد. چون [[قبض روح]] شوم، مرا رو به [[قبله]] بگذار و با پیراهنم مرا بپوشان و مرگ مرا اعلام مکن تا کسی بر من [[شیون]] و [[گریه]] نکند. آن گاه ظرف بزرگی که در آن طعام مینهادم و با آن به [[مردم]] [[غذا]] میدادم را بردار و پر از طعام کن و به [[مسجد]] ببر. وقتی [[امام جماعت]] [[سلام]] گفت، ظرف طعام را نزد [[مؤمنان]] بگذار تا همه بخورند و بعد از تمام شدن غذا به آنها بگو: [[برادر]] شما لبید [[وفات]] یافته، بر جنازه او حاضر شوید. سپس این اشعار سرود: وقتی که پدرت را [[دفن]] کردی، چوب و [[خاک]] و سنگ سخت بر روی او قرار بده. و [[قبر]] او را محکم کن تا اطراف آن محفوظ بماند. تا خاک تیره از صورت وی مانع شود، هر چند مشکل است بتواند مانع شود<ref>{{عربی|و اذا دفنت أباک فاجعل فوقه خشبا وطینا
| |
| و صفائح ما رواشنها تسددن الغی صونا
| |
| لیقین [[حر]] الوجه سفساف التراب و لن لقینا}}؛کمال الدین و تمام النعمه، شیخ صدوق، ص۵۵۶.</ref>.<ref>[[عبدالرضا عسکری|عسکری، عبدالرضا]]، [[لبید بن ربیعه (مقاله)|مقاله «لبید بن ربیعه»]]، [[دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم ج۷ (کتاب)|دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم]]، ج۷، ص۱۳۷-۱۳۸.</ref>
| |
|
| |
|
| == جستارهای وابسته == | | == جستارهای وابسته == |