وحی در حدیث: تفاوت میان نسخه‌ها

۱۵٬۳۳۳ بایت اضافه‌شده ،  ‏۵ دسامبر ۲۰۲۱
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۷: خط ۲۷:
#تفاوت [[وحی]] در [[رسول]]، [[نبی]]، [[امام]]، محدث و افراد عادی<ref>ر. ک: مجلسی، بحارالانوار، ج ۱۱، ص ۵۳ ـ ۴؛ كلینی، کافی، ج ۱، ص ۱۷۶.</ref><ref>[[محمد کاظم شاکر|شاکر، محمد کاظم]]، [[آشنایی با علوم قرآنی (کتاب)|آشنایی با علوم قرآنی]]، ص۵۴.</ref>.
#تفاوت [[وحی]] در [[رسول]]، [[نبی]]، [[امام]]، محدث و افراد عادی<ref>ر. ک: مجلسی، بحارالانوار، ج ۱۱، ص ۵۳ ـ ۴؛ كلینی، کافی، ج ۱، ص ۱۷۶.</ref><ref>[[محمد کاظم شاکر|شاکر، محمد کاظم]]، [[آشنایی با علوم قرآنی (کتاب)|آشنایی با علوم قرآنی]]، ص۵۴.</ref>.
#[[وحی]] شیطان به انسان و چگونگی ایجاد وسوسه<ref>حاكم نیشابوری، المستدرک، ج ۲، ص ۵۴۵؛ ترمذی، سنن الترمذی، ج ۴، ص ۳۳۲.</ref><ref>[[محمد کاظم شاکر|شاکر، محمد کاظم]]، [[آشنایی با علوم قرآنی (کتاب)|آشنایی با علوم قرآنی]]، ص۵۴.</ref>.
#[[وحی]] شیطان به انسان و چگونگی ایجاد وسوسه<ref>حاكم نیشابوری، المستدرک، ج ۲، ص ۵۴۵؛ ترمذی، سنن الترمذی، ج ۴، ص ۳۳۲.</ref><ref>[[محمد کاظم شاکر|شاکر، محمد کاظم]]، [[آشنایی با علوم قرآنی (کتاب)|آشنایی با علوم قرآنی]]، ص۵۴.</ref>.
== آغاز [[وحی]] در [[روایات]] [[مکتب]] خلافت‌==
[[بخاری]]، مسلم و دیگران روایتی از [[زهری]] از [[عروة بن زبیر]] از [[عایشه]] نقل کرده‌اند که خلاصه آن چنین است؛
[[فرشته]] در [[غار حراء]] نزد [[پیامبر]]{{صل}} آمد و گفت: بخوان. گفت: من خواندن نمی‌دانم. گوید: فرشته مرا گرفت و چنان فشار داد که بی‌رمق شدم. آن‌گاه رهایم کرد و گفت: بخوان. گفتم: خواندن نمی‌دانم. دوباره مرا گرفت و چنان به هم فشرد که بی‌رمق شدم. آن‌گاه رهایم کرد و گفت:
بخوان. گفتم: خواندن نمی‌دانم. بار سوم مرا گرفت و به هم فشرد. آن‌گاه رهایم کرد و گفت:
{{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ}}<ref>«بخوان به نام پروردگار خویش که آفرید * آدمی را از خونپاره‌ای فروبسته آفرید * بخوان و (بدان که) پروردگار تو گرامی‌ترین است» سوره علق، آیه ۱-۳.</ref>.
پیامبر{{صل}} با دلی هراسان به [[خانه]] برگشت. بر [[خدیجه]] وارد شد و گفت:
مرا بپوشانید، مرا بپوشانید... تا این که [[ترس]] او از بین رفت. ضمن بیان جریان به خدیجه گفت: بر خودم ترسیدم. خدیجه گفت: نه، به خدای [[سوگند]]؛ چنین نیست. هرگز [[خداوند]] ترا [[خوار]] نخواهد کرد. تو [[صله رحم]] می‌کنی؛ از [[درماندگان]] دست‌گیری می‌کنی؛ برهنگان را می‌پوشانی؛ مهمان را گرامی می‌داری؛ و در [[گرفتاری‌ها]] به دیگران مدد می‌رسانی. خدیجه با او به راه افتاد تا به نزد [[ورقة بن نوفل]]... پسر عموی خویش آمد. این ورقه در [[جاهلیت]] [[آیین مسیحیت]] گزیده بود و به زبان [[عبرانی]] کتاب می‌نوشت. او [[انجیل]] را به همین زبان می‌نوشت. ورقه پیرمردی بزرگ و [[نابینا]] بود.
خدیجه به پسر عمویش گفت: عموزاده؛ سخن برادرزاده‌ات را بشنو. ورقه به پیامبر{{صل}} گفت: چه می‌بینی؟ [[رسول خدا]]{{صل}} آنچه دیده بود، گفت.
ورقه به او گفت: این همان ناموسی است که خداوند به نزد موسی فرستاد... کاش آن هنگام که قومت ترا بیرون می‌کنند، من زنده باشم.
رسول خدا{{صل}} گفت: آیا آنها مرا بیرون خواهند کرد؟ ورقه گفت:
آری، هیچ مردی همانند تو چیزی نیاورد، مگر او را راندند. اگر دوره ترا [[درک]] کنم، ترا [[یاری]] و [[حمایت]] خواهم کرد... چیزی نگذشت که ورقه مرد و [[وحی]] قطع شد<ref>صحیح بخاری، ج۱، ص۵- ۶؛ ج۹، ص۳۸؛ صحیح مسلم، ج۱، ص۹۷؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۲، ص۴۷؛ المصنّف، ج۵، ص۳۲۲؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۳۸۲؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۲؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۴۲.</ref>.
[[روایات متعارض]] و متناقض فراوان دیگری هم در کتاب‌های آنان آمده است. به طور مثال چند نمونه را می‌آوریم؛
# [[خدیجه]]، [[پیامبر]]{{صل}} را با [[ابو بکر]] به نزد [[ورقة بن نوفل]] فرستاد.
پیامبر{{صل}} به ورقه گفت: صدایی از پشت سرش می‌شنود که می‌گوید: یا [[محمّد]]؛ یا محمّد؛ و او نیز از [[ترس]] فرار می‌کند. ورقه او را امر کرد که بماند تا آنچه می‌گوید، بشنود. آن‌گاه به وی خبر دهد. محمّد چنین کرد. شنید که صدایی می‌گوید: محمّد؛ بگو: {{متن قرآن|بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ}} تا {{متن قرآن|وَلَا الضَّالِّينَ}}<ref>«و نه گمراه‌اند» سوره فاتحه، آیه ۷.</ref> رسید. سپس گفت: بگو: {{متن قرآن|لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ}}. پیامبر{{صل}} به ورقه خبر داد. ورقه او را مژده داد که او همان کسی است که [[پسر مریم]] از آمدن او [[بشارت]] داده است. هنگامی که ورقه مرد، پیامبر{{صل}} گفت: من آن کشیش را در [[بهشت]] دیدم که [[لباس]] حریر بر تن داشت؛ زیرا به من [[ایمان]] آورد و مرا [[تصدیق]] کرد<ref>الروض الانف؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۳؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۵۰؛ سیره مغلطای، ص۱۵.</ref>.
# [[روایت]] دیگری می‌گوید: پس از آنکه خدیجه داستان محمّد{{صل}} را به‌ ورقه گزارش کرد، ورقه به او خبر داد که وی پیامبر این [[امّت]] است. مدتی بعد، ورقه پیامبر{{صل}} را دید که با خدیجه [[طواف]] می‌کنند. ورقه از پیامبر{{صل}} درباره آنچه دیده و شنیده بود، پرسید و او نیز همه را بازگفت. ورقه محمّد{{صل}} را خبر داد که پیامبر این امّت است<ref>سیره ابن هشام، ج۱، ص۲۵۴؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۳۹؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۱- ۸۲.</ref>.
#هنگامی که [[پیامبر]]{{صل}} آنچه را دیده بود، به [[خدیجه]] گفت، خدیجه او را [[بشارت]] داد که پیامبر این [[امّت]] است و [[غلام]] او ناصح، و [[بحیرای راهب]] این مطلب را به او گفته‌اند و این [[راهب]] بیست سال پیش او را [[فرمان]] داده که با [[محمّد]]{{صل}} [[ازدواج]] کند. خدیجه پیوسته با [[رسول خدا]]{{صل}} بود تا این که [[غذا]] خورد، آب نوشید و خندید. سپس نزد راهب رفت که در نزدیکی [[مکّه]] [[زندگی]] می‌کرد. داستان را به راهب گفت او نیز خدیجه را خبر داد که [[جبرئیل]]، [[امین]] و فرستاده [[خداوند]] به نزد [[پیامبران]] است. خدیجه آن‌گاه نزد عدّاس آمد و از او در این باره، سؤال کرد. او نیز همین مطلب را به خدیجه گفت. سپس خدیجه نزد [[ورقة بن نوفل]] آمد. او نیز مثل همین سخن را گفت، امّا خدیجه را [[سوگند]] داد که جریان را پوشیده نگه دارد و از او خواست که پسر عبدالله را به نزد او فرستد تا خودش از او سؤال کند و جریان را از زبان او بشنود؛ زیرا [[خوف]] دارد که مبادا جبرئیل نباشد؛ زیرا برخی از [[شیاطین]] برای [[گمراهی]] و [[فساد]] خود را به این صورت در می‌آورند تا [[مرد]] [[خردمند]] را شیفته خود سازند و او را دیوانه کنند. خدیجه نزد پیامبر{{صل}} بازگشت و سخن ورقه را به او بازگفت. این [[آیه]] فرود آمد؛ {{متن قرآن|ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ * مَا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ}}<ref>«نون؛ سوگند به قلم و آنچه برنگارند * تو، به (برکت) نعمت پروردگارت، دیوانه نیستی» سوره قلم، آیه ۱-۲.</ref>. خدیجه [[اصرار]] ورزید که پیامبر{{صل}} به نزد ورقه برود. پیامبر{{صل}} نزد او رفت و ورقه او را [[تصدیق]] کرد. تصدیق و سخن ورقه درباره رسول خدا{{صل}} منتشر شد و این امر، بر اشراف [[قوم]] دشوار آمد<ref>البدایة و النهایه، ج۳، ص۱۴- ۵؛ سیره ابن هشام، ج۱، ص۳۵۴؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۳۹- ۲۴۰؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۱- ۸۲.</ref>.
# [[خدیجه]] از [[پیامبر]]{{صل}} خواست، هنگامی که [[فرشته]] می‌آید، به وی خبر دهد. پیامبر{{صل}} چنین کرد. خدیجه دستور داد که پیامبر{{صل}} روی ران راست او بنشیند. پیامبر{{صل}} چنین کرد، امّا فرشته نرفت. خدیجه، پیامبر{{صل}} را در دامن خود نشاند، بازهم فرشته نرفت. خدیجه ناراحت شد و در حالی که پیامبر{{صل}} در دامن او بود، [[پوشش]] از سر و صورت خود برداشت. فرشته رفت. خدیجه گفت: این [[شیطان]] نیست، [[پسر عمو]]؛ این فرشته است؛ [[ثابت قدم]] باش. در [[روایت]] دیگری آمده، خدیجه، [[رسول خدا]]{{صل}} را زیر [[لباس]] خود، قرار داد و سرش را از گریبان خویش به در آورد. در این هنگام [[جبرئیل]] رفت<ref>سیره ابن هشام، ج۱، ص۲۵۵؛ تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۸۳؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۵۲؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۴.</ref>. در روایت دیگری آمده که این کار به [[راهنمایی]] ورقه بود<ref>سیره حلبی، ج۱، ص۲۵۲.</ref>.
#ورقه به خدیجه گفت: از او درباره کسی که نزدش می‌آید، سؤال کن. اگر [[میکائیل]] باشد، برای او [[فروتنی]]، [[مهربانی]] و [[نرمش]] آورده است و اگر جبرئیل باشد، برای او [[قتل]] و [[اسارت]] آورده است. خدیجه از پیامبر{{صل}} سؤال کرد. گفت: جبرئیل است. خدیجه به پیشانی خود زد<ref>تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۳.</ref>.
#در روایت دیگری آمده، وقتی به پیامبر{{صل}} [[وحی]] شد، گفت: این- یعنی خودش- یا شاعر است یا [[مجنون]]. این سخن را هرگز نباید به [[قریش]] بگویم. هم اکنون بالای [[کوه]] می‌روم و خودم را به پایین پرتاب می‌کنم و با کشتن خود، راحت می‌شوم. گوید: بیرون رفتم تا به میان کوه رسیدم، از [[آسمان]] صدایی شنیدم که می‌گفت: [[محمّد]]؛ تو [[رسول]] خدایی. در ادامه روایت آمده، پیامبر{{صل}} به خدیجه گفت: این شاعر است یا مجنون. خدیجه گفت: ترا از این به [[خدا]] [[پناه]] می‌دهم. سپس نزد ورقه رفت. ورقه [[پیام]] [[استقامت]] برای پیامبر فرستاد. روزی او را در [[طواف]] [[کعبه]] [[ملاقات]] کرد. بین آن دو گفتگوهایی انجام شد<ref>تاریخ الامم و الملوک، ج۲، ص۴۹- ۵۰.</ref>.
از نظر سهیلی، خدیجه درباره کار [[رسول خدا]]{{صل}} از ورقه، عدّاس و نسطور سؤال کرد<ref>الروض الانف، ج۱، ص۲۷۳؛ الاوائل، ج۱، ص۱۴۶.</ref>.
#عدّاس کتابی به [[خدیجه]] داد که آن را روی [[پیامبر]]{{صل}} بگذارد. اگر [[مجنون]] باشد، [[شفا]] پیدا خواهد کرد، و الّا ضرری ندارد. هنگامی که خدیجه با آن نوشته بازگشت، دید [[جبرئیل]] آیاتی از [[سوره قلم]] را به او یاد می‌دهد. خدیجه شادمان شد و او را نزد عدّاس برد. عدّاس پشت پیامبر{{صل}} را لخت کرد. خاتم [[پیامبری]] را در میان دو بازویش دید...<ref>تاریخ الخمیس، ج۱، ص۲۸۴؛ سیره دحلان، ج۱، ص۸۳؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۴۳.</ref>. در [[روایت]] دیگری است که وقتی پیامبر{{صل}} آمدن جبرئیل را به خدیجه گفت، خدیجه داستان را به [[بحیرای راهب]] نوشت. برخی گفته‌اند: خودش به نزد [[راهب]] [[سفر]] کرد تا از او در این باره سؤال کند<ref>سیره دحلان، ج۱، ص۸۳؛ سیره حلبی، ج۱، ص۲۴۴.</ref>.
#در روایتی آمده، وقتی پیامبر{{صل}} بالای [[کوه]] می‌رفت تا خود را از بلندی پرتاب کند، چون روی قلّه رسید، جبرئیل نمایان می‌شد و او را به [[رسالت]] خطاب می‌کرد. در این موقع، پیامبر{{صل}} آرام می‌گرفت و [[اطمینان]] خاطر پیدا می‌کرد<ref>المصنّف، ج۵، ص۳۲۳.</ref>.
# پیامبر{{صل}} با مسرّت و [[شادمانی]] به نزد خانواده‌اش بازگشت و مطمئن بود که امر عظیمی روی داده است. وقتی وارد شد، به خدیجه گفت: آیا آنچه را پیش از این گفتم، در [[خواب]] دیده‌ام؛ به تو نشان دهم؟ جبرئیل به من اعلام کرد که پروردگارم او را به نزد من فرستاده است. سپس آنچه را که از ناحیه [[خداوند]] به او رسیده بود و نیز آنچه شنیده بود، به خدیجه گفت. خدیجه او را [[بشارت]] داد و گفت: ترا مژده باد؛ به خدای [[سوگند]]؛ خداوند جز به [[نیکی]] با تو [[رفتار]] نمی‌کند. آنچه از [[فرمان خدا]] به تو رسیده، بپذیر که [[حق]] است، ترا بشارت که حقیقتا رسول خدا هستی.
سپس نزد عدّاس [[نصرانی]]، [[غلام]] [[عتبة بن ربیعه]]، رفت که مردی از اهالی [[نینوا]] بود. از عدّاس درباره جبرئیل پرسید. عدّاس از ذکر نام [[جبرئیل]] در این [[سرزمین]] تعجّب کرد. او به [[خدیجه]] گفت: جبرئیل، [[امین]] [[خداوند]] به نزد [[پیامبران]] است.
سپس خدیجه به نزد [[ورقة بن نوفل]] رفت...<ref>البدایة و النهایه، ج۳، ص۱۳.</ref>.
این، اندکی از انبوه [[روایات]] و گفته‌های درهم و [[ضد]] و نقیضی بود که درباره آغاز [[وحی]] گفته‌اند و می‌گویند.<ref>[[سید جعفر مرتضی عاملی|عاملی، سید جعفر مرتضی]]، [[سیرت جاودانه ج۱ (کتاب)|سیرت جاودانه ج۱]]، ص ۲۵۶.</ref>.


== جستارهای وابسته ==
== جستارهای وابسته ==
۷۵٬۸۷۱

ویرایش