سلمان فارسی در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

جز
جایگزینی متن - ' لیکن ' به ' لکن '
جز (جایگزینی متن - 'سرزمین کربلا' به 'سرزمین کربلا')
جز (جایگزینی متن - ' لیکن ' به ' لکن ')
خط ۱۱: خط ۱۱:
سلمان می‌گوید: من فرزند یکی از [[رجال]] برجسته [[فارس]] بودم، پدرم به اندازه‌ای به من علاقه داشت که مانند دختر مرا در [[خانه]] نگه داشته و از من [[مراقبت]] می‌کرد، به همین [[دلیل]] از جایی خبر نداشتم؛ تا روزی که پدرم مشغول ساختن عمارتی بود و [[فرصت]] رسیدگی به مزرعه خود را نداشت، به من [[فرمان]] داد تا به ده و مزرعه رفته و کارهای لازم را به کشاورزان [[دستور]] دهم: در [[راه]] به کلیسای [[مسیحیان]] برخوردم، آنان را در حال [[نماز]] دیدم، از وضعشان خوشم آمد، پس پرسیدم: اینان چه می‌کنند؟ گفتند: اینان [[مسیحی]] هستند و مشغول انجام [[فریضه الهی]] هستند، با ایشان مشغول [[عبادت]] شدم زیرا [[دین]] آنها را [[برتر]] از دین خود یافتم، آن [[روز]] را تا [[شب]] نزد ایشان ماندم و از ایشان پرسیدم ریشه این دین کجاست؟ گفتند: در [[شام]] است. شبانگاه نزد [[پدر]] برگشتم، پدرم پرسید: فرزندم کجا بودی که همه جا در پی تو گشتیم ولی تو را نیافتیم؟ گفتم: در [[کلیسا]] به سر بردم و دین [[مردم]] کلیسا را بهتر از دین خود یافتم، پدرم گفت: چنین نیست بلکه دین تو و پدرانت بهتر از [[مسیحیت]] است، من استنکاف نمودم، تا [[عاقبت]] صحبت ما از حد حرف گذشت و مرا [[تهدید]] نموده و بند بر پایم نهاد.
سلمان می‌گوید: من فرزند یکی از [[رجال]] برجسته [[فارس]] بودم، پدرم به اندازه‌ای به من علاقه داشت که مانند دختر مرا در [[خانه]] نگه داشته و از من [[مراقبت]] می‌کرد، به همین [[دلیل]] از جایی خبر نداشتم؛ تا روزی که پدرم مشغول ساختن عمارتی بود و [[فرصت]] رسیدگی به مزرعه خود را نداشت، به من [[فرمان]] داد تا به ده و مزرعه رفته و کارهای لازم را به کشاورزان [[دستور]] دهم: در [[راه]] به کلیسای [[مسیحیان]] برخوردم، آنان را در حال [[نماز]] دیدم، از وضعشان خوشم آمد، پس پرسیدم: اینان چه می‌کنند؟ گفتند: اینان [[مسیحی]] هستند و مشغول انجام [[فریضه الهی]] هستند، با ایشان مشغول [[عبادت]] شدم زیرا [[دین]] آنها را [[برتر]] از دین خود یافتم، آن [[روز]] را تا [[شب]] نزد ایشان ماندم و از ایشان پرسیدم ریشه این دین کجاست؟ گفتند: در [[شام]] است. شبانگاه نزد [[پدر]] برگشتم، پدرم پرسید: فرزندم کجا بودی که همه جا در پی تو گشتیم ولی تو را نیافتیم؟ گفتم: در [[کلیسا]] به سر بردم و دین [[مردم]] کلیسا را بهتر از دین خود یافتم، پدرم گفت: چنین نیست بلکه دین تو و پدرانت بهتر از [[مسیحیت]] است، من استنکاف نمودم، تا [[عاقبت]] صحبت ما از حد حرف گذشت و مرا [[تهدید]] نموده و بند بر پایم نهاد.


برای [[مسیحیان]] پیغام فرستادم که هرگاه قافله‌ای عازم شام گردید مرا خبر کنید. موقعی که به من خبر رسید قافله‌ای به [[عزم]] شام حرکت کرده است بند را از پای درآورده و خود را به قافله رسانیدم تا در شام نزد [[اسقف]] رفتم. داستان خود را شرح داده و به او پیشنهاد نمودم که می‌خواهم نزد تو بمانم و با تو عبادت کنم، او پذیرفت و تا دم [[مرگ]] با او بودم، ولی او مردی دنیاپرست و مادی بود، هر چه از [[صدقات]] نزدش می‌آوردند برای خود [[ذخیره]] می‌کرد. پس از مرگ وی مردم برای ادای [[مراسم مذهبی]] و برداشتن جنازه‌اش [[اجتماع]] نمودند و من جریان [[تجاوز]] کردن او به صدقات و اندوختن آنها را گفتم، ابتدا مرا تهدید نموده و [[شکنجه]] دادند لیکن پس از نشان دادن اندوخته‌ها مرا رها نمودند و جنازه اسقف را به دار آویخته و سنگباران کردند. پس از او مرد [[نیک]] [[سیرت]] و [[پاک]] سرشتی را [[جانشین]] وی قرار دادند، او نسبت به [[دنیا]] بی‌علاقه بود و تمام علاقه‌اش متوجه [[جهان]] واپسین بود، [[خداوند]] علاقه‌اش را در دلم افکند و تا آخرین لحظات زندگی‌اش با او در کمال مهر و [[صفا]] [[زندگی]] کردیم؛ هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم: پس از خود مرا به که می‌سپاری؟ گفت: در [[موصل]] [[مرد]] [[خداشناس]] و [[پرهیزکاری]] است، نزد وی برو و [[مصاحبت]] او را [[اختیار]] کن.
برای [[مسیحیان]] پیغام فرستادم که هرگاه قافله‌ای عازم شام گردید مرا خبر کنید. موقعی که به من خبر رسید قافله‌ای به [[عزم]] شام حرکت کرده است بند را از پای درآورده و خود را به قافله رسانیدم تا در شام نزد [[اسقف]] رفتم. داستان خود را شرح داده و به او پیشنهاد نمودم که می‌خواهم نزد تو بمانم و با تو عبادت کنم، او پذیرفت و تا دم [[مرگ]] با او بودم، ولی او مردی دنیاپرست و مادی بود، هر چه از [[صدقات]] نزدش می‌آوردند برای خود [[ذخیره]] می‌کرد. پس از مرگ وی مردم برای ادای [[مراسم مذهبی]] و برداشتن جنازه‌اش [[اجتماع]] نمودند و من جریان [[تجاوز]] کردن او به صدقات و اندوختن آنها را گفتم، ابتدا مرا تهدید نموده و [[شکنجه]] دادند لکن پس از نشان دادن اندوخته‌ها مرا رها نمودند و جنازه اسقف را به دار آویخته و سنگباران کردند. پس از او مرد [[نیک]] [[سیرت]] و [[پاک]] سرشتی را [[جانشین]] وی قرار دادند، او نسبت به [[دنیا]] بی‌علاقه بود و تمام علاقه‌اش متوجه [[جهان]] واپسین بود، [[خداوند]] علاقه‌اش را در دلم افکند و تا آخرین لحظات زندگی‌اش با او در کمال مهر و [[صفا]] [[زندگی]] کردیم؛ هنگامی که مرگش فرا رسید به او گفتم: پس از خود مرا به که می‌سپاری؟ گفت: در [[موصل]] [[مرد]] [[خداشناس]] و [[پرهیزکاری]] است، نزد وی برو و [[مصاحبت]] او را [[اختیار]] کن.


از آنجا به موصل کوچ کردم و آن مرد را یافتم، به او گفتم فلان [[عابد]] مرا به شما معرفی کرده است، آن مرد پذیرفت و اجازه داد نزد او بمانم، او را هم مانند پیشین مردی عابد و [[پرهیزکار]] تشخیص دادم و تا آخر عمرش با او مأنوس بودم، در آخرین لحظات زندگی‌اش گفتم: مرا به که می‌سپاری؟ پاسخ داد کسی که با ما هم [[عقیده]] باشد سراغ ندارم، جز یک نفر که در عموریه است، اگر می‌خواهی نزد او برو و [[رفاقت]] او را اختیار کن. به عموریه رفتم، آن مرد عابد و کشیش را یافتم، داستان خود را با او در میان نهادم و مقصودم را برایش شرح دادم، او نیز مرا پذیرفت و در مقابل خدمتی که انجام می‌دادم [[حقوقی]] برایم [[تعیین]] کرد. سال‌های متمادی با او به سر بردم و در این مدت چند رأس گاو و گوسفند از [[حقوق]] خود پس‌انداز نمودم. هنگامی که مرگش فرا رسید گفتم: پس از شما [[تکلیف]] من چیست، به کجا [[روم]] و با که [[انس]] گیرم؟ آن عالم [[پارسا]] گفت: امروز کسی را نمی‌شناسم که عقیده [[درستی]] داشته باشد، ولی به زودی [[پیامبری]] به [[دین ابراهیم]] [[مبعوث]] می‌گردد و به سرزمینی که محصولش خرماست [[هجرت]] می‌کند. او را علامت و نشانه‌های بی‌شماری است، از جمله در میان دو کتف او مهر [[نبوت]] است، [[هدیه]] را می‌پذیرد و [[صدقه]] را قبول نمی‌کند؛ اگر توانستی خود را به او برسان.
از آنجا به موصل کوچ کردم و آن مرد را یافتم، به او گفتم فلان [[عابد]] مرا به شما معرفی کرده است، آن مرد پذیرفت و اجازه داد نزد او بمانم، او را هم مانند پیشین مردی عابد و [[پرهیزکار]] تشخیص دادم و تا آخر عمرش با او مأنوس بودم، در آخرین لحظات زندگی‌اش گفتم: مرا به که می‌سپاری؟ پاسخ داد کسی که با ما هم [[عقیده]] باشد سراغ ندارم، جز یک نفر که در عموریه است، اگر می‌خواهی نزد او برو و [[رفاقت]] او را اختیار کن. به عموریه رفتم، آن مرد عابد و کشیش را یافتم، داستان خود را با او در میان نهادم و مقصودم را برایش شرح دادم، او نیز مرا پذیرفت و در مقابل خدمتی که انجام می‌دادم [[حقوقی]] برایم [[تعیین]] کرد. سال‌های متمادی با او به سر بردم و در این مدت چند رأس گاو و گوسفند از [[حقوق]] خود پس‌انداز نمودم. هنگامی که مرگش فرا رسید گفتم: پس از شما [[تکلیف]] من چیست، به کجا [[روم]] و با که [[انس]] گیرم؟ آن عالم [[پارسا]] گفت: امروز کسی را نمی‌شناسم که عقیده [[درستی]] داشته باشد، ولی به زودی [[پیامبری]] به [[دین ابراهیم]] [[مبعوث]] می‌گردد و به سرزمینی که محصولش خرماست [[هجرت]] می‌کند. او را علامت و نشانه‌های بی‌شماری است، از جمله در میان دو کتف او مهر [[نبوت]] است، [[هدیه]] را می‌پذیرد و [[صدقه]] را قبول نمی‌کند؛ اگر توانستی خود را به او برسان.
۲۱۸٬۹۱۵

ویرایش