مقدمه

داستان اسلام آوردن دعثور یکی از جالب‌ترین داستان‌هاست؛ زیرا او می‌خواست پیامبر (ص) را بکشد و در ضمن این عمل، معجزه‌ای دید که او را به اسلام آوردن واداشت. به پیامبر (ص) خبر رسید که گروهی از قبایل ثعلبه و محارب در "ذی أمر" جمع شده و قصد حمله به اطراف مدینه را دارند و مردی به نام دعثور بن الحارث بن محارب آنها را جمع کرده است. پیامبر (ص) مسلمانان را جمع کرد و همراه چهار صد و پنجاه نفر، که گروهی سواره بودند، بیرون آمده و راه منقی را پیش گرفتند. تنگه خبیت را طی کرده و به جانب ذی القصه حرکت کردند. در آنجا اصحاب پیامبر (ص) مردی به نام جبار را که از بنی ثعلبه بود، دیدند و از او درباره مقصدش پرسیدند: او گفت: "به یثرب می‌روم". به او گفتند: در یثرب چه کار داری؟ گفت: برای گردش می‌روم. به او گفتند: آیا در راه گروهی را ندیدی و یا خبری از قوم خود نداری؟ او گفت: "نه، فقط شنیدم که دعثور بن الحارث با گروهی از قوم خود از قبیله بیرون رفته است". مسلمانان او را به نزد پیامبر (ص) آوردند. حضرت او را به اسلام دعوت فرمود و او مسلمان شد. سپس به پیامبر (ص) گفت: "ای محمد! اگر آنها از حرکت تو آگاه شوند، از ترس به بالای کوه‌ها پناه خواهند برد و هرگز با تو رو در رو نمی‌شوند. من هم با تو می‌آیم و تو را به مخفیگاه‌های ایشان راهنمایی می‌کنم". پیامبر (ص) او را همراه خود برد و به بلال سپرد. آن مرد پیامبر (ص) و یارانش را از راه‌های ریگزار برد و کنار آن قوم رسانید. اعراب هم از ترس به قله کوه‌ها گریخته بودند و پیش از آن چهار پایان خود را هم در بالای کوه پنهان کرده بودند.

پیامبر (ص) آنها را بر سر کوه‌ها دید. رسول خدا (ص) در ذی أمر منزل کرده و آنجا را لشکرگاه خود قرار داد. در این هنگام باران شدیدی بارید و لباس‌های پیامبر (ص) خیس شد. حضرت که نهر ذی امر را میان خود و اصحاب فاصله قرار داده بود، جامه‌های خود را کند و برای این که خشک شود، بر درختی آویزان کرد و خود زیر آن درخت دراز کشید. اعراب که متوجه همه کارهای پیامبر (ص) بودند، به دعثور که سرور آنها بود، گفتند: اکنون به محمد دسترسی داری؛ چون او از یاران خود جدا شده است، به طوری که اگر از آنها کمک هم بخواهد، کمکی به او نخواهد رسید. دعثور شمشیر بسیار تیزی را از میان شمشیرها برگزید و با آن به سوی پیامبر (ص) روی آورد و در حالی که شمشیر را بالا برده بود، بالای سر آن حضرت ایستاد و گفت: "ای محمد! اکنون چه کسی تو را از من حفظ می‌کند؟" پیامبر (ص) فرمود: "خدا". در این هنگام جبرئیل چنان به سینه دعثور کوبید که شمشیر از دستش افتاد. پیامبر (ص) شمشیر را برداشت و بالای سر او ایستاد و فرمود: حالا چه کسی تو را از من حفظ می‌کند؟" دعثور گفت: "هیچ کس؛ « أَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اَللَّهِ »؛ سوگند به خدا از این پس هرگز افرادی را علیه تو گجمع نمی‌کنم".

پیامبر (ص) شمشیرش را پس دادند. دعثور به راه افتاد و برگشت و گفت: "به خدا قسم، تو از من بهتری".

پیامبر (ص) فرمود: "من به آن شمشیر از تو سزاوارترم".

دعثور پیش قوم خود آمد، به او گفتند: به او چه می‌گفتی! شمشیر در دست تو و او در اختیارت بود؟ گفت: به خدا تصمیم من همان بود ولی مردی سفید چهره و بلند قد در نظرم آمد و چنان به سینه‌ام کوبید که به پشت افتادم و دانستم که او فرشته است؛ این بود که ایمان آوردم.

دعثور قوم خود را به اسلام دعوت کرد و این آیه درباره او نازل شده است: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ هَمَّ قَوْمٌ أَنْ يَبْسُطُوا إِلَيْكُمْ أَيْدِيَهُمْ فَكَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ[۱].[۲]

منابع

پانویس

  1. "ای مؤمنان از نعمت خداوند بر خود یاد کنید، آنگاه که گروهی بر آن بودند تا بر شما دست‌درازی کنند و خداوند دستشان را از شما کوتاه کرد، و از خداوند پروا کنید و مؤمنان باید تنها بر خداوند توکل کنند" سوره مائده، آیه ۱۱. المغازی، واقدی، ج۱، ص۱۹۴-۱۹۵؛ الطبقات الکبری، ابن سعد، ج۲، ص۲۶-۲۷؛ المنتظم، ابن جوزی، ج۳، ص۱۵۷-۱۵۸؛ مجمع البیان فی تفسیر القرآن، طبرسی، ج۳، ص۲۹۲؛ اعلام الوری بأعلام الهدی، طبرسی، ص۷۹-۷۸؛ عیون الاثر، ابن سید الناس، ج۱، ص۳۵۵؛ تاریخ الاسلام، ذهبی، ج۲، ص۱۴۴؛ البدایة و النهایه، ابن کثیر، ج۴، ص۳۰۲؛ امتاع الاسماع، مقریزی، ج۸، ص۲۵۲-۲۵۳؛ سبل الهدی و الرشاد، صالحی شامی، ج۴، ص۱۷۴.
  2. علی‌زاده، فرهاد، مقاله «دعثور بن الحارث»، دایرة المعارف صحابه پیامبر اعظم، ج۵، ص:۹۲-۹۴.