جز
وظیفهٔ شمارهٔ ۵، قسمت دوم
HeydariBot (بحث | مشارکتها) جز (وظیفهٔ شمارهٔ ۵) |
HeydariBot (بحث | مشارکتها) |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[نفرین امام رضا بر مأمون در حدیث]] - [[نفرین امام رضا بر مأمون در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط = }} | {{مدخل مرتبط | موضوع مرتبط = | عنوان مدخل = | مداخل مرتبط = [[نفرین امام رضا بر مأمون در حدیث]] - [[نفرین امام رضا بر مأمون در معارف و سیره رضوی]]| پرسش مرتبط = }} | ||
==مقدمه== | == مقدمه == | ||
بعد از این که [[امام رضا]]{{ع}} [[ولایتعهدی]] [[مأمون]] را قبول کردند، [[مردم]] [[روز]] به روز به گرد ایشان جمع میشدند و از این منبع [[فیض]] و [[کرامت]] مستفیذ میشدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقهها بیمناک بود، [[تصمیم]] گرفت [[امام]]{{ع}} را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشههای مرموزانهای را طراحی میکرد و برنامههایی را میچید که موجبات کوچک نمودن و [[خوار]] کردن امام{{ع}} را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا{{ع}} [[مجلسی]] [[علمی]] مربوط به [[اصول دین]] و [[مذهب]] تشکیل داده است و مردم که شیفته [[مقام علمی]] ایشان شدهاند، در مجلس او شرکت میکنند. مأمون [[حاجب]] خویش را [[مأمور]] ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام{{ع}} جلوگیری کند و سپس امام{{ع}} را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا{{ع}} را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بیاحترامی کرد. امام{{ع}} از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «[[سوگند]] به [[حق]] [[مصطفی]] و [[مرتضی]] و سیدة النساء که او را [[نفرین]] میکنم به نحوی که [[یاری خدا]] از او سلب و ارازل و سگهای [[اهل]] این [[شهر]] او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند». | بعد از این که [[امام رضا]] {{ع}} [[ولایتعهدی]] [[مأمون]] را قبول کردند، [[مردم]] [[روز]] به روز به گرد ایشان جمع میشدند و از این منبع [[فیض]] و [[کرامت]] مستفیذ میشدند؛ اما مأمون نسبت به این ابراز علاقهها بیمناک بود، [[تصمیم]] گرفت [[امام]] {{ع}} را به نحوی از مردم دور نماید. او نقشههای مرموزانهای را طراحی میکرد و برنامههایی را میچید که موجبات کوچک نمودن و [[خوار]] کردن امام {{ع}} را فراهم کند. روزی به مأمون خبر دادند که امام رضا {{ع}} [[مجلسی]] [[علمی]] مربوط به [[اصول دین]] و [[مذهب]] تشکیل داده است و مردم که شیفته [[مقام علمی]] ایشان شدهاند، در مجلس او شرکت میکنند. مأمون [[حاجب]] خویش را [[مأمور]] ساخت که از شرکت نمودن مردم در مجلس امام {{ع}} جلوگیری کند و سپس امام {{ع}} را احضار نماید. حاجب چنین کرد و امام رضا {{ع}} را به نزد مأمون آورد و زمانی که چشمش به امام افتاد، پرخاش و بیاحترامی کرد. امام {{ع}} از نزد مأمون با حالتی آشفته و ناراحت بیرون آمدند و با خود زمزمه فرمودند: «[[سوگند]] به [[حق]] [[مصطفی]] و [[مرتضی]] و سیدة النساء که او را [[نفرین]] میکنم به نحوی که [[یاری خدا]] از او سلب و ارازل و سگهای [[اهل]] این [[شهر]] او را بیرون کنند و او را به اتفاق طرفدارانش خوار و سبک کنند». | ||
امام{{ع}} به [[خانه]] آمدند و [[وضو]] گرفتند و به [[نماز]] ایستادند و در [[قنوت]] نمازشان دعایی را خواندند. | امام {{ع}} به [[خانه]] آمدند و [[وضو]] گرفتند و به [[نماز]] ایستادند و در [[قنوت]] نمازشان دعایی را خواندند. | ||
[[اباصلت]] که همواره با امام{{ع}} بود، میگوید: «امام{{ع}} دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعرهها بلند شد. امام{{ع}} نمازش را [[سلام]] داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی [[ناپاک]] که دائماً در [[فکر]] آمیختن با مردان [[اجنبی]] است و [[لباس]] چرکین بر تن دارد، فریاد میکند و [[اشرار]] و سگان شهر را تحریک میکند. او را «[[سمانه]]» میخوانند و او پردهای سرخ رنگ را بر شاخهای از [[نی]] بسته و آن را [[پرچم]] خویش ساخته و سپاهی از [[اوباش]] آماده کرده و قصد [[حمله]] به [[کاخ]] و [[منزل]] [[مأمون]] را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که [[زره]] پوشیده در حال فرار بودند. [[شاگرد]] حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را میشناخت به او گفت: وای بر تو، این [[امیر المؤمنین]]، مأمون بود. و شنیدم که [[سمانه]] فریاد برآورد: ساکت باش بیمادر! امروز [[روز]] آدمشناسی و طرفداری از کسی و روز [[احترام]] به درجات نیست. اگر او [[امیر]] الؤمنین است، مردان [[فاجر]] و [[بدکار]] را بر [[دختران]] بکر مسلّط نمیساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّتباری از [[شهر]] راندند و این چنین مأمون گرفتار [[نفرین]] [[امام رضا]]{{ع}} گردید»<ref>عیون اخبار الرضا{{ع}}، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۷۶۷.</ref> | [[اباصلت]] که همواره با امام {{ع}} بود، میگوید: «امام {{ع}} دعایش را تمام نکرده بود که غوغایی در شهر برپا شد و فریاد و فغان اوج گرفت و نعرهها بلند شد. امام {{ع}} نمازش را [[سلام]] داد و فرمودند: بر بالای بام برو و از آنجا بیرون را تماشا کن. خواهی دید که زنی [[ناپاک]] که دائماً در [[فکر]] آمیختن با مردان [[اجنبی]] است و [[لباس]] چرکین بر تن دارد، فریاد میکند و [[اشرار]] و سگان شهر را تحریک میکند. او را «[[سمانه]]» میخوانند و او پردهای سرخ رنگ را بر شاخهای از [[نی]] بسته و آن را [[پرچم]] خویش ساخته و سپاهی از [[اوباش]] آماده کرده و قصد [[حمله]] به [[کاخ]] و [[منزل]] [[مأمون]] را دارد. با شنیدن این قصه، بر بالای بام رفتم. مردمی دیدم چوب به دست و سرهایی که شکسته بود و مأمون و مأمورانش که [[زره]] پوشیده در حال فرار بودند. [[شاگرد]] حجامتچی را دیدم که از بالای بام سنگی را به سوی مأمون پرتاب کرد و آن سنگ سر مأمون را شکافت. فردی که مأمون را میشناخت به او گفت: وای بر تو، این [[امیر المؤمنین]]، مأمون بود. و شنیدم که [[سمانه]] فریاد برآورد: ساکت باش بیمادر! امروز [[روز]] آدمشناسی و طرفداری از کسی و روز [[احترام]] به درجات نیست. اگر او [[امیر]] الؤمنین است، مردان [[فاجر]] و [[بدکار]] را بر [[دختران]] بکر مسلّط نمیساخت. سمانه با لشکری که فراهم آورده بود مأمون و لشکرش را به طرز خفّتباری از [[شهر]] راندند و این چنین مأمون گرفتار [[نفرین]] [[امام رضا]] {{ع}} گردید»<ref>عیون اخبار الرضا {{ع}}، ج۲، باب ۴۲، ص۳۹۸-۴۰۲.</ref>.<ref>[[حسین محمدی|محمدی، حسین]]، [[رضانامه (کتاب)|رضانامه]] ص ۷۶۷.</ref> | ||
== منابع == | == منابع == |