←مقدمه
(←منابع) |
(←مقدمه) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۴: | خط ۴: | ||
== مقدمه == | == مقدمه == | ||
از انبیای پیرو تورات است که در کتاب خود درباره ظهور [[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}}، سرنوشت رژیم اسرائیل، جهانی شدن آیین [[توحید]]، و اجرای احکام و حدود الهی در عصر حضرت، خبرهایی آورده است<ref>ظهور حضرت مهدی از دیدگاه اسلام، مذاهب و ملل جهان، هاشمی شهیدی، ص ۳۳۳.</ref>.<ref>[[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص ۲۷۶.</ref> | از انبیای پیرو تورات است که در کتاب خود درباره ظهور [[امام مهدی|حضرت مهدی]] {{ع}}، سرنوشت رژیم اسرائیل، جهانی شدن آیین [[توحید]]، و اجرای احکام و حدود الهی در عصر حضرت، خبرهایی آورده است<ref>ظهور حضرت مهدی از دیدگاه اسلام، مذاهب و ملل جهان، هاشمی شهیدی، ص ۳۳۳.</ref>.<ref>[[مجتبی تونهای|تونهای، مجتبی]]، [[موعودنامه (کتاب)|موعودنامه]]، ص ۲۷۶.</ref> | ||
==[[حزقیل]]== | |||
پس از کالب بن یوفنا، چنان که [[تاریخنویسان]] گفتهاند، حزقیل به [[نبوت]] [[بنیاسرائیل]] [[مبعوث]] شد. [[ابن اثیر]]<ref>کامل التواریخ، ج۱، ص۲۱۰.</ref> و [[طبری]]<ref>تاریخ طبری، ج۱، ص۳۲۲.</ref> گفتهاند که حزقیل را ابنالعجوز گویند؛ زیرا مادرش پیرزنی عقیم بود که صاحب [[فرزندی]] نمیشد تا [[عاقبت]] در سن [[پیری]] از [[خدا]] فرزندی درخواست کرد و [[خداوند]] حزقیل را به او داد. [[طبرسی]] از حسن نقل کرده که حزقیل همان [[ذوالکفل]] است و علت موسوم شدنش به این نام آن بود که هفتاد [[پیغمبر]] را از [[قتل]] [[نجات]] داد و به آنها گفت: شما با [[آسایش]] خاطر بروید؛ زیرا اگر من یک نفر کشته شوم، بهتر از آن است که همه شما کشته شوید. | |||
چون [[یهودیان]] به نزد حزقیل آمده و در مورد هفتاد پیغمبر از او سؤال کردند، به آنها گفت: از این جا رفتند و من نمیدانم کجا هستند. [[خدای تعالی]] ذوالکفل<ref>درباره اینکه ذوالکفل نام کدام یک از پیغمبران بنیاسرائیل بوده سخن بسیار است و روایاتی هم در این مورد آمده است که انشاءاللّه در صفحات بعد جداگانه نام آن پیغمبر بزرگوار را با سبب نامگذاری او و اختلافاتی که میان مفسران و تاریخ نگاران است، ذکر خواهیم کرد.</ref> را نیز از [[شر]] آنها [[حفظ]] فرمود<ref>مجمع البیان، ج۱، ص۳۴۶.</ref>. | |||
بسیاری از [[مفسران]] در [[تفسیر]] این [[آیه]] از [[سوره بقره]] که خدا فرموده: «آیا نشنیدی داستان آن مردمی را که از [[بیم]] [[مرگ]] از [[دیار]] خود بیرون شدند و هزاران نفر بودند و خداوند به ایشان گفت: بمیرید، آنگاه زنده شان کرد. به [[راستی]] که خدا درباره [[مردم]] [[کریم]] است، ولی بیشتر آنها نمیدانند»<ref>{{متن قرآن|أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ}} «آیا در (کار) کسانی ننگریستهای که از بیم مرگ از سرزمین خود بیرون رفتند و آنان هزاران کس بودند و خداوند به آنان فرمود: بمیرید سپس آنان را زنده کرد؛ بیگمان خداوند دارای بخشش بر مردم است اما بیشتر مردم سپاس نمیگزارند» سوره بقره، آیه ۲۴۳.</ref>. | |||
گفتهاند آیه بالا مربوط به [[قوم]] حزقیل و اشاره به داستان آنهاست و سرگذشت آنها را با مقداری [[اختلاف]] ذکر کردهاند و طبق [[حدیثی]] که [[کلینی]] در [[روضه کافی]] در تفسیر همین آیه از [[امام باقر]] [[روایت]] کرده، داستانشان این گونه بوده است: | |||
اینان مردم یکی از شهرهای [[شام]] بودند و تعدادشان هفتاد هزار نفر بود که در فصول مختلف [[طاعون]] به سراغشان میآمد و [[توانگران]] - که نیرویی داشتند- به مجرد اینکه [[احساس]] میکردند طاعون آمده از [[شهر]] خارج میشدند و [[مستمندان]] به دلیل [[ناتوانی]] و [[فقر]] در شهر میماندند و به همین سبب بیشتر آنها میمردند و آنها که خارج شده بودند، کمتر به [[مرگ]] [[مبتلا]] میشدند. تا اینکه [[تصمیم]] گرفتند هرگاه طاعون آمد، همگی یک باره از شهر خارج شوند. پس این بار که طاعون آمد، همگی از شهر بیرون رفتند و از [[ترس]] مرگ فرار کردند. مدتی در [[شهرها]] گردش نمودند تا به شهر ویرانی رسیدند که طاعون [[مردم]] آن شهر را نابود کرده بود. آنها در آن شهر ساکن شدند، اما وقتی بارهای خود را باز کردند، دستور مرگ آنها از جانب [[خدای تعالی]] صادر شد و همهشان با هم مردند و بدنهایشان پوسید و استخوانهایشان آشکار گردید. | |||
رهگذرانی که از آنجا عبور میکردند، کمکم استخوانهای آنها را در جایی جمع کردند و [[پیغمبری]] از [[پیغمبران]] [[بنیاسرائیل]] - که نامش [[حزقیل]] بود - بر آنها گذشت و چون نگاهش به آن استخوانها افتاد گریست و به درگاه خدای تعالی رو کرد و گفت: اگر [[اراده]] فرمایی، هم اکنون اینها را زنده میکنی، چنانکه آنها را میراندی تا شهرهایت را آباد کنند و از بندگانت فرزند آرند و با [[بندگان]] دیگرت به [[پرستش]] تو مشغول شوند. خدای تعالی بدو [[وحی]] فرمود: آیا [[دوست]] داری که آنها زنده شوند؟ حزقیل عرض کرد: آری پروردگارا آنها را زنده کن. [[خداوند]] کلماتی را به حزقیل [[تعلیم]] فرمود تا آنها را بخواند ([[امام صادق]]{{ع}} فرمود: آن کلمات [[اسم اعظم]] بود) هنگامی که حزقیل آن کلمات را بر زبان جاری کرد، دید که استخوانها به یکدیگر متصل شده و همگی زنده شدند و به [[تسبیح]]، [[تکبیر]] و [[تهلیل]] خداوند مشغول گشتند. | |||
حزقیل که آن منظره را دید گفت: [[گواهی]] میدهم که خداوند بر همه چیز تواناست. | |||
[[امام صادق]]{{ع}} به دنبال نقل این داستان فرمود: [[آیه]] مزبور درباره آنها نازل گردید<ref>روضه کافی، ص۱۹۸ و ۱۹۹.</ref>. | |||
در داستان [[احتجاج]] [[حضرت رضا]]{{ع}} با رؤسای [[مذاهب]] در مجلس [[مأمون]] نیز [[صدوق]]{{ع}} [[روایت]] کرده که آن حضرت به [[جاثلیق]] ([[رئیس]] [[مذهب]] [[نصاری]]) فرمود: [[حزقیل]] [[پیغمبر]] نیز همان کاری را که [[عیسی بن مریم]]{{ع}} کرد انجام داد؛ زیرا سی و پنج هزار مرد را پس از آنکه شصت سال از مرگشان گذشته بود زنده کرد<ref>احتجاج طبرسی، ص۲۲۸ و ۲۲۹؛ توحید صدوق، ص۴۳۴ - ۴۳۶؛ عیون الاخبار، ص۹۰ و ۹۱.</ref>. البته [[طبرسی]] از بعضی نقل کرده که داستان مزبور را به [[شمعون]] نسبت دادهاند<ref>مجمع البیان، ج۲، ص۳۴۷.</ref>. | |||
از کلبی، [[ضحاک]] و [[مقاتل]] نقل کردهاند که یکی از [[ملوک]] [[بنیاسرائیل]] به [[قوم]] خود [[فرمان]] داد تا به [[جنگ]] [[دشمن]] بروند، ولی آنها از [[ترس]] [[مرگ]] خود را به [[بیماری]] زدند و از رفتن به جنگ دشمن تعلل ورزیدند و گفتند: در سرزمینی که ما را به رفتن آنجا [[مأمور]] کردهای، بیماری وبا آمده و تا بیماری مزبور نرود ما به آنجا نخواهیم رفت. [[خدای تعالی]] مرگ را بر آن [[مردم]] مسلط کرد و [[پادشاه]] مزبور نیز بر آنها [[نفرین]] کرد و گفت: ای [[پروردگار]] [[یعقوب]] و [[موسی]]! تو خود [[نافرمانی]] بندگانت را میبینی، پس نشانه و آیتی در خودشان نشان ده که بدانند از فرمان تو گریزی ندارند. خدای تعالی همه آنها را نابود کرد و پس از گذشتن هشت [[روز]] بدنهاشان متورم گردید و متعفن شد. مردم برای [[دفن]] اجسادشان آمدند، ولی نتوانستند آنها را دفن کنند، از این رو، دیواری اطراف بدنهایشان کشیدند و هم چنان سالها بودند تا اینکه گوشت بدنشان از بین رفت و استخوانهایشان پدیدار گشت. در این وقت حزقیل بر ایشان گذشت و از وضع آنها در شگفت شد و دربارهشان به [[فکر]] فرو رفت. خدای تعالی بدو [[وحی]] کرد: ای حزقیل! آیا میخواهی آیتی از [[آیات]] خود را به تو نشان دهم و به تو بنمایانم که [[مردگان]] را چگونه زنده میکنم؟ [[حزقیل]] عرض کرد: آری. پس [[خدای تعالی]] آنها را زنده کرد. | |||
در [[روایات]] دیگر آمده است که آن [[قوم]] پس از آنکه زنده شدند، سالها [[زندگی]] کردند و پس از آن به [[مرگ طبیعی]] از [[دنیا]] رفتند<ref>احتجاج طبرسی، ص۱۸۸.</ref>.<ref>[[سید هاشم رسولی محلاتی|رسولی محلاتی، سید هاشم]]، [[تاریخ انبیاء (کتاب)|تاریخ انبیاء]] ص ۴۸۶.</ref> | |||
== ولادت و نیاکان == | == ولادت و نیاکان == | ||
== پدر و مادر == | == پدر و مادر == |