فتح مکه در تاریخ اسلامی: تفاوت میان نسخه‌ها

برچسب: پیوندهای ابهام‌زدایی
خط ۲۱: خط ۲۱:


[[رسول خدا]] {{صل}} علی {{ع}} را نزد [[سعد بن عباده]] فرستاد تا [[پرچم]] را از او بستاند و با آن وارد [[مکه]] گردد<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳۴ چاپ مؤسسه اعلمی؛ ارشاد مفید، ص۱۲۱، فصل ۳۴، باب ۲.</ref>. [[پیامبر اکرم]] {{صل}} با [[سپاه]] انبوهی که مکه نظیر آن را در [[تاریخ]] طولانی خود سراغ نداشت در حالی که پرچم وی در دست علی {{ع}} بود وارد مکه شد و هنوز در دروازه‌های مکه قرار داشت که [[اعلان]] [[عفو عمومی]] داد<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[‌پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌پیشوایان هدایت ج۲]] ص۱۲۳.</ref>.
[[رسول خدا]] {{صل}} علی {{ع}} را نزد [[سعد بن عباده]] فرستاد تا [[پرچم]] را از او بستاند و با آن وارد [[مکه]] گردد<ref>تاریخ طبری، ج۲، ص۳۳۴ چاپ مؤسسه اعلمی؛ ارشاد مفید، ص۱۲۱، فصل ۳۴، باب ۲.</ref>. [[پیامبر اکرم]] {{صل}} با [[سپاه]] انبوهی که مکه نظیر آن را در [[تاریخ]] طولانی خود سراغ نداشت در حالی که پرچم وی در دست علی {{ع}} بود وارد مکه شد و هنوز در دروازه‌های مکه قرار داشت که [[اعلان]] [[عفو عمومی]] داد<ref>[[سید منذر حکیم|حکیم، سید منذر]]، [[‌پیشوایان هدایت ج۲ (کتاب)|‌پیشوایان هدایت ج۲]] ص۱۲۳.</ref>.
==فتح مکه==
فتح مکه فصل جدیدی در [[تاریخ اسلام]] گشود، و مقاومت‌های [[دشمن]] را بعد از حدود بیست سالی درهم [[شکست]]، در [[حقیقت]] با فتح مکه بساط [[شرک]] و [[بت‌پرستی]] از [[جزیرۀ عربستان]] برچیده شد، و [[اسلام]] آماده برای جهش به کشورهای دیگر [[جهان]] گشت.
خلاصه این ماجرا چنین بود: بعد از [[پیمان]] و [[صلح حدیبیه]] [[مشرکان مکه]] دست به [[پیمان‌شکنی]] زدند، و آن [[صلح نامه]] را نادیده گرفتند، و بعضی از هم پیمانان [[پیغمبر]]{{صل}} را تحت فشار قرار دادند، هم‌پیمان‌های [[رسول الله]]{{صل}} به آن حضرت [[شکایت]] کردند رسول الله{{صل}} [[تصمیم]] گرفت [[هم‌پیمانان]] خود را [[یاری]] کند.
از سوی دیگر تمام شرائط برای بر چیدن این کانون بت‌پرستی و شرک و [[نفاق]] که در [[مکه]] به وجود آمده بود فراهم می‌شد، و این کاری بود که می‌بایست به هر حال انجام گیرد؛ لذا [[پیامبر]]{{صل}} به [[فرمان خدا]] آمادۀ حرکت به سوی مکه شد.
فتح مکه در سه مرحله انجام گرفت:
نخست مرحلۀ مقدماتی یعنی فراهم کردن قوا و نیروی لازم، و [[انتخاب]] شرایط زمانی مساعد، و جمع‌آوری اطلاعات کافی از موقعیت دشمن و کم و کیف [[نیروی جسمانی]] و روحیۀ آنها بود، مرحلۀ دوم مرحلۀ انجام بسیار ماهرانه و خالی از ضایعات فتح بود و بالاخره مرحلۀ نهائی مرحلۀ پیامدها و آثار آن بود.
این مرحله با کمال دقت و ظرافت انجام گرفت، و مخصوصاً [[رسول خدا]]{{صل}} چنان جادۀ مکه و [[مدینه]] را قرق کرد که خبر این [[آمادگی]] بزرگ به هیچ وجه به [[مکیان]] نرسید؛ لذا به هیچگونه آمادگی دست نزدند، و کاملاً غافلگیر شدند، و همین امر سبب شد که در آن [[سرزمین مقدس]] در این [[هجوم]] [[عظیم]] و فتح بزرگ تقریباً هیچ خونی نریزد.
حتی یک نفر از [[مسلمانان]] [[ضعیف الایمان]] بنام [[حاطب بن ابی بلتعه]] که نامه‌ای برای [[قریش]] نوشت و بازنی از طائفۀ «[[مزینه]]» به نام «کفود» یا «[[ساره]]» مخفیانه به سوی مکه فرستاد، با طریق اعجازآمیزی بر [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} آشکار شد، و علی{{ع}} را با بعضی دیگر به سرعت به سراغ او اعزام فرمود و آنها [[زن]] را در یکی از منزلگاه‌های میان [[مکه]] و [[مدینه]] یافتند، و [[نامه]] را از او گرفته خودش را به مدینه بازگرداندند.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۵.</ref>
===حرکت به سوی مکه===
به هر حال [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} [[جانشینی]] از خود بر مدینه گمارد و [[روز]] دهم [[ماه رمضان]] [[سال هشتم هجری]] به سوی مکه حرکت کرد، و پس از ده روز به مکه رسید. [[پیامبر]]{{صل}} در وسط راه عباس عمویش را دید که از مکه به عنوان [[مهاجرت]] به سوی او می‌آید حضرت به او فرمود: اثاث خود را به مدینه بفرست و خودت با ما بیا و تو آخرین مهاجری.
سرانجام [[مسلمانان]] به نزدیکی مکه رسیدند و در بیرون [[شهر]] در بیابان‌های اطراف در جایی که «مرّ [[الظهران]]» نامیده می‌شد و چند کیلومتر بیشتر با مکه فاصله نداشت [[اردو]] زدند، و شبانه آتش‌های زیادی برای آماده کردن [[غذا]] (و شاید برای [[اثبات]] حضور گستردۀ خود) در آن مکان افروختند جمعی از [[اهل مکه]] این منظره را دیده در [[حیرت]] فرو رفتند.
هنوز [[اخبار]] حرکت پیغمبر اکرم{{صل}} و [[لشکر اسلام]] بر [[قریش]] پنهان بود، در آن شب [[ابوسفیان]] سرکردۀ [[مکیان]] و بعضی دیگر از سران [[شرک]] برای پیگیری اخبار از مکه بیرون آمدند در این هنگام عباس عموی [[پیغمبر]]{{صل}} [[فکر]] کرد که اگر [[رسول الله]]{{صل}} به طور قهرآمیز وارد مکه شود کسی از قریش زنده نمی‌ماند، از پیامبر{{صل}} [[اجازه]] گرفت و بر مرکب آن حضرت سوار شد و گفت می‌روم شاید کسی را ببینم به او بگویم اهل مکه را از ماجرا با خبر کند تا بیایند و [[امان]] بگیرند.
عباس حرکت کرد و نزدیک‌تر آمد اتفاقاً در این هنگام صدای «ابوسفیان» را شنید که به یکی از دوستانش به نام «[[بدیل]]» می‌گوید من هرگز آتشی افزون‌تر از این ندیدم! «بدیل» گفت: فکر می‌کنم این آتش‌ها مربوط به قبیلۀ «[[خزاعه]]» باشد، ابوسفیان گفت: [[قبیلۀ خزاعه]] از این خوارترند که این همه [[آتش]] برافروزند!
در اینجا «عباس» [[ابوسفیان]] را صدا زد، ابوسفیان عباس را [[شناخت]] گفت [[راستی]] چه خبر؟
عباس پاسخ داد این [[رسول الله]]{{صل}} است که با ده هزار نفر [[سربازان]] [[اسلام]] به سراغ شما آمده‌اند! ابوسفیان سخت دستپاچه شد و گفت: به من چه [[دستوری]] می‌دهی.
«عباس» گفت همراه من بیا و از رسول الله{{صل}} [[امان]] بگیر؛ زیرا در غیر این صورت کشته خواهی شد!
و به این ترتیب «عباس» «ابوسفیان» را همراه خود سوار بر مرکب رسول الله{{صل}} کرد و با سرعت به سوی [[پیامبر]]{{صل}} برگشت، از کنار هر گروهی و آتشی از آتش‌ها می‌گذشت می‌گفتند این عموی [[پیغمبر]]{{صل}} است که بر مرکب او سوار شده، شخص بیگانه‌ای نیست، تا به جایی رسید که [[عمر بن خطاب]] بود هنگامی که چشم [[عمر]] به ابوسفیان افتاد، گفت: [[شکر]] [[خدا]] را که مرا بر تو (ابوسفیان) مسلط کرد در حالی که هیچ امانی نداری! فوراً [[خدمت]] پیغمبر{{صل}} آمده و [[اجازه]] خواست تا گردن ابوسفیان را بزند.
ولی عباس فرا رسید عرض کرد ای [[رسول خدا]]! من به او [[پناه]] داده‌ام.
[[پیغمبر اکرم]]{{صل}} فرمود: من نیز فعلاً به او امان می‌دهم تا فردا که او را نزد من آوری.
فردا که عباس او را به خدمت پیغمبر خدا{{صل}} آورد رسول الله{{صل}} به او فرمود: وای بر تو ای ابوسفیان! آیا وقت آن نرسیده است که [[ایمان]] به [[خدای یگانه]] بیاوری؟
عرض کرد آری، پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا! من [[شهادت]] می‌دهم که [[خداوند]] یگانه است و همتایی ندارد، اگر کاری از [[بت‌ها]] ساخته بود من به این [[روز]] نمی‌افتادم!
فرمود: آیا موقع آن نرسیده است که بدانی من [[رسول]] خدایم؟!
عرض کرد پدر و مادرم فدایت باد هنوز [[شک]] و شبهه‌ای در [[دل]] من وجود دارد، ولی سرانجام ابوسفیان و دو نفر از همراهانش [[مسلمان]] شدند.
پیغمبر اکرم{{صل}} به عباس فرمود: ابوسفیان را در تنگه‌ای که گذرگاه [[مکه]] است ببر تا [[لشکریان]] [[الهی]] از آنجا بگذرند و او آنها را ببیند.
عباس عرض کرد: [[ابوسفیان]] [[مرد]] [[جاه‌طلبی]] است، امتیازی برای او قائل شوید، [[پیغمبر]]{{صل}} فرمود: هر کس داخل خانۀ ابوسفیان شود در [[امان]] است، و هر کس به [[مسجد الحرام]] [[پناه]] ببرد در امان است، و هر کس در خانۀ خود بماند و در را به روی خود ببندد او نیز در امان است.
به هر حال هنگامی که [[ابو سفیان]] این [[لشکر]] [[عظیم]] را دید [[یقین]] پیدا کرد که هیچ راهی برای مقابله باقی نمانده است، رو به عباس کرد و گفت: [[سلطنت]] فرزند برادرت بسیار عظیم شده! عباس گفت: وای بر تو، سلطنت نیست، [[نبوت]] است.
سپس عباس به او گفت با سرعت به سراغ [[مردم]] [[مکه]] برو و آنها را از مقابله با [[لشکر اسلام]] بر [[حذر]] دار!<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۶.</ref>
===ابوسفیان مردم را به [[تسلیم]] [[دعوت]] می‌کند===
ابوسفیان وارد مسجد الحرام شد و فریاد زد ای [[جمعیت]] [[قریش]]! محمد با جمعیتی به سراغ شما آمده که هیچ [[قدرت]] مقابله با آن را ندارید، سپس افزود: هر کس وارد خانۀ من شود در امان است، هر کس در مسجد الحرام برود نیز در امان است، و هر کس در [[خانه]] را به روی خود ببندد در امان خواهد بود.
سپس فریاد زد ای جمعیت قریش! [[اسلام]] بیاورید تا سالم بمانید، همسرش «[[هند]]» ریش او را گرفت و فریاد زد این پیرمرد احمق را بکشید! ابوسفیان گفت: رها کن، به [[خدا]] اگر اسلام نیاوری تو هم کشته خواهی شد، برو داخل خانه باش.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۸.</ref>
===علی پای بر [[دوش پیامبر]] می‌گذارد===
سپس [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} با صفوف [[لشکریان]] اسلام حرکت کرد تا به نقطه «[[ذی طوی]]» رسید، همان نقطۀ مرتفعی که از آنجا خانه‌های مکه نمایان است، [[پیامبر]]{{صل}} به یاد روزی افتاد که به [[اجبار]] از مکه مخفیانه بیرون آمد، ولی می‌بیند امروز با این [[عظمت]] وارد مکه می‌شود؛ لذا پیشانی [[مبارک]] را به فراز جهاز شتر گذاشت و [[سجدۀ شکر]] بجا آورد.
سپس پیغمبر اکرم{{صل}} در «[[حجون]]» (یکی از محلات مرتفع [[مکه]] که [[قبر]] [[خدیجه]] در آن است) فرود آمد و [[غسل]] کرد، و با [[لباس]] رزم و [[اسلحه]] بر مرکب نشست، در حالی که سورۀ «فتح» را قرائت می‌فرمود وارد [[مسجد الحرام]] شد و [[تکبیر]] گفت: [[سپاه اسلام]] نیز همه تکبیر گفتند، به گونه‌ای که صدایشان همه دشت و [[کوه]] را پر کرد.
سپس از شتر خود فرود آمد، و برای نابودی [[بت‌ها]] نزدیک خانۀ [[کعبه]] آمد، بت‌ها را یکی پس از دیگری سرنگون می‌کرد و می‌فرمود: {{متن قرآن|جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا}}<ref>«و بگو حقّ آمد و باطل از میان رفت؛ بی‌گمان باطل از میان رفتنی است» سوره اسراء، آیه ۸۱.</ref>.
چند [[بت]] بزرگ بر فراز کعبه [[نصب]] شده بود که دست [[پیامبر]]{{صل}} به آنها نمی‌رسید [[امیرمؤمنان علی]]{{ع}} را امر کرد پای بر دوش مبارکش [[نهد]] و بالا رود، و بت‌ها را به [[زمین]] افکنده بشکند، علی{{ع}} این امر را [[اطاعت]] کرد.
سپس کلید خانۀ کعبه را گرفت و در را بگشود و عکس‌های [[پیغمبران]] را که بر در و [[دیوار]] داخل [[خانه]] کعبۀ ترسیم شده بود محو کرد.
بعد از این [[پیروزی]] درخشان و سریع [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} دست در حلقۀ در خانۀ کعبه کرد و رو به [[اهل مکه]] که در آنجا جمع بودند فرمود و گفت: «شما چه می‌گویید؟ و چه [[گمان]] دارید؟! دربارۀ شما «چه [[دستوری]] بدهم؟».
عرض کردند: ما جز خیر و [[نیکی]] از تو [[انتظار]] نداریم، تو [[برادر]] بزرگوار و فرزند برادر بزرگوار مایی! و امروز به [[قدرت]] رسیده‌ای، ما را ببخش، [[اشک]] در چشمان پیامبر{{صل}} حلقه زد، صدای گریۀ [[مردم]] مکه نیز بلند شد.
پیغمبر اکرم{{صل}} فرمود: من دربارۀ شما همان می‌گویم که برادرم یوسف گفت، «امروز هیچگونه [[سرزنش]] و توبیخی بر شما نخواهد بود، [[خداوند]] شما را می‌بخشد و او [[ارحم الراحمین]] است»<ref>{{متن قرآن|قَالَ لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ}} «(یوسف) گفت: امروز (دیگر) بر شما سرزنشی نیست، خداوند شما را ببخشاید و او مهربان‌ترین مهربانان است» سوره یوسف، آیه ۹۲.</ref> و به این ترتیب همه را [[عفو]] کرد و فرمود: همه آزادید، هر جا می‌خواهید بروید.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۸.</ref>
===امروز [[روز]] [[رحمت]] است===
[[پیغمبر]]{{صل}} دستور داده بود که لشکریانش [[مزاحم]] هیچکس نشوند، و خونی مطلقاً ریخته نشود، تنها مطابق روایتی شش نفر را که افرادی بسیار بد زبان و خطرناک بودند استثنا کرده بود.
حتی هنگامی که شنید «[[سعد بن عباده]]» [[پرچمدار]] [[لشکر]] [[شعار]] [[انتقام]] را سر داده و می‌گوید: «امروز روز انتقام است!» پیغمبر{{صل}} به علی{{ع}} فرمود بشتاب [[پرچم]] را از او بگیر و تو پرچمدار باش و شعار دهید «امروز روز عفو و رحمت است!».
و به این ترتیب [[مکه]] بدون [[خونریزی]] فتح شد و جاذبۀ این عفو و رحمت [[اسلامی]] که هرگز [[انتظار]] آن را نداشتند چنان در [[دل‌ها]] اثر کرد که [[مردم]] گروه گروه آمدند و [[مسلمان]] شدند و صدای این فتح [[عظیم]] در تمام جزایر [[عربستان]] پیچید و آوازۀ [[اسلام]] همه جا را فرا گرفت. و موقعیت اسلام و [[مسلمین]] از هر جهت تثبیت شد.
هنگامی که [[پیغمبر اکرم]]{{صل}} در کنار در خانۀ [[کعبه]] ایستاده بود فرمود:
«معبودی جز [[خدا]] نیست، یگانه است، یگانه، سرانجام به وعدۀ خود [[وفا]] کرد، و بنده‌اش را [[یاری]] نمود، و خودش به [[تنهایی]] تمام [[احزاب]] را در هم [[شکست]]، ای مردم! بدانید هر [[مالی]]، هر امتیازی، هر خونی مربوط به گذشته و [[زمان جاهلیت]] است همه در زیر پاهای من قرار گرفته (یعنی دیگر گفتگویی از خون‌هایی که در زمان جاهلیت ریخته شد، یا اموالی که به [[غارت]] رفت نکنید، و همه امتیازات [[عصر جاهلیت]] نیز [[باطل]] شده است، و به این ترتیب تمام پرونده‌های گذشته بسته شد).
این یک طرح بسیار مهم و عجیب بود که به ضمیمۀ [[فرمان]] [[عفو عمومی]]، مردم [[حجاز]] را از گذشته تاریک و پرماجرای خود [[برید]]، و در پرتو اسلام [[زندگی]] نوینی به آنها بخشید که از کشمکش‌ها و جنجال‌های مربوط به گذشته کاملاً خالی بود.
و این کار فوق العاده به [[پیشرفت]] [[اسلام]] کمک کرد و سرمشقی است برای امروز و فردای ما.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۴۹.</ref>
===[[بیعت زنان]] [[مکه]] با [[پیامبر]]===
پیامبر{{صل}} بر [[کوه صفا]] قرار گرفته بود از مردان [[بیعت]] گرفت، [[زنان]] مکه که [[ایمان]] آورده بودند برای بیعت خدمتش آمدند، [[وحی الهی]] نازل شد و کیفیت بیعت با آنان را شرح داد.
روی سخن را به پیامبر{{صل}} کرده، می‌فرماید: «ای پیامبر! هنگامی که زنان [[مؤمن]] نزد تو آیند و با این شرایط با تو بیعت کنند که چیزی را [[شریک]] [[خدا]] قرار ندهند، دزدی نکنند، [[آلوده]] [[زنا]] نشوند، [[فرزندان]] خود را به [[قتل]] برسانند، و [[تهمت]] و افترائی پیش دست و پای خود نیاورند، در هیچ دستور شایسته‌ای [[نافرمانی]] تو نکنند، با آنها بیعت کن و [[طلب آمرزش]] نما، که [[خداوند]] [[آمرزنده]] و [[مهربان]] است»<ref>{{متن قرآن|يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذَا جَاءَكَ الْمُؤْمِنَاتُ يُبَايِعْنَكَ عَلَى أَنْ لَا يُشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَيْئًا وَلَا يَسْرِقْنَ وَلَا يَزْنِينَ وَلَا يَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا يَأْتِينَ بِبُهْتَانٍ يَفْتَرِينَهُ بَيْنَ أَيْدِيهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا يَعْصِينَكَ فِي مَعْرُوفٍ فَبَايِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ}} «ای پیامبر! چون زنان مؤمن نزد تو آیند تا با تو بیعت کنند که هیچ چیز را با خدا شریک نگردانند و مرتکب دزدی نشوند و زنا نکنند و فرزندان خود را نکشند و با دروغ فرزند حرام‌زاده‌ای را که پیش دست و پای آنان است بر (شوهر) خویش نبندند و در هیچ کار شایسته‌ای سر از فرمان تو نپیچند، با آنان بیعت کن و برای آنها از خداوند آمرزش بخواه که خداوند آمرزنده‌ای بخشاینده است» سوره ممتحنه، آیه ۱۲.</ref>.
و به دنبال این ماجرا پیامبر{{صل}} از آنها بیعت گرفت.
در مورد چگونگی بیعت بعضی نوشته‌اند که پیامبر{{صل}} دستور داد ظرف آبی آوردند و دست خود را در آن ظرف آب گذارد و زنان هم دست خود را در طرف دیگر ظرف می‌گذاردند، و بعضی گفته‌اند پیامبر{{صل}} از روی [[لباس]] با آنها بیعت می‌کرد.<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۵۰.</ref>
===ماجرای [[بیعت]] [[هند همسر ابوسفیان]]===
در جریان [[فتح مکه]] از جمله زنانی که آمدند و با [[پیامبر]]{{صل}} بیعت کردند «[[هند]]» [[همسر]] [[ابوسفیان]] بود، زنی که [[تاریخ اسلام]] ماجراهای دردناکی از او به خاطر دارد، از جمله ماجرای [[شهادت]] [[حمزه سید الشهداء]] در میدان [[احد]] با آن وضع غم‌انگیز است.
گر چه او سرانجام ناچار شد در برابر [[اسلام]] و پیامبر{{صل}} زانو بزند و ظاهراً [[مسلمان]] شود، ولی ماجرای بیعتش نشان می‌دهد که در واقع همچنان به [[عقائد]] سابقش [[وفادار]] بود، و لذا جای [[تعجب]] نیست که [[دودمان]] [[بنی امیه]] و [[فرزندان]] او بعد از پیامبر{{صل}} چنان جنایاتی را مرتکب شوند که سابقه نداشت.
به هر حال [[مفسران]] چنین نوشته‌اند که هند نقابی بر صورت پوشیده بود.
و [[خدمت]] پیامبر{{صل}} آمد در حالی که حضرت بر [[کوه صفا]] قرار داشت، جمعی از [[زنان]] نیز با او بودند، هنگامی که پیامبر{{صل}} فرمود من با شما زنان بیعت می‌کنم که چیزی را [[شریک]] [[خدا]] قرار ندهید، هند [[اعتراض]] کرد و گفت: «تعهدی از ما می‌گیری که از مردان نگرفتی» (زیرا در آن [[روز]] بیعت مردان تنها بر [[ایمان]] و [[جهاد]] بود).
[[پیغمبر]]{{صل}} بی‌آنکه اعتنائی به گفته او کند ادامه داد، فرمود و [[سرقت]] هم نکنید:
هند گفت: ابوسفیان مرد ممسکی است و من از [[اموال]] او چیزهایی برداشته‌ام، نمی‌دانم مرا [[حلال]] می‌کند یا نه، ابوسفیان حاضر بود و گفت آنچه را از اموال من در گذشته برداشته‌ای همه را حلال کردم (اما در [[آینده]] مواظب باش)!
اینجا بود که پیامبر{{صل}} خندید و هند را [[شناخت]] فرمود تویی هند؟ عرض کرد: آری ای [[پیامبر خدا]]! گذشته را ببخش خدا تو را ببخشد!
پیامبر{{صل}} ادامه داد: «و آلودۀ [[زنا]] نشوید».
هند از روی تعجب گفت: «مگر [[زن]] [[آزاده]] هرگز چنین عملی انجام می‌دهد؟!» بعضی از حاضران که در [[جاهلیت]] وضع او را می‌دانستند از این سخن خندیدند؛ زیرا سابقه هند بر کسی مخفی نبود.
باز پیامبر{{صل}} ادامه داد و فرمود: و فرزندان خود را به [[قتل]] نرسانید».
[[هند]] گفت: «ما در [[کودکی]] آنها را [[تربیت]] کردیم، ولی هنگامی که بزرگ شدند شما آنها را کشتید! و شما و آنها خود بهتر می‌دانید» (منظورش فرزندش «[[حنظله]]» بود که [[روز]] [[بدر]] به دست علی{{ع}} کشته شده بود).
[[پیامبر]]{{صل}} از این سخن [[تبسم]] کرد، و هنگامی که به این جمله رسید که فرمود: «[[بهتان]] و [[تهمت]] روا مدارید» هند افزود بهتان [[قبیح]] است، و تو ما را جز به [[صلاح]] و خیر و [[مکارم اخلاق]] [[دعوت]] نمی‌کنی».
و هنگامی که فرمود: «باید در تمام [[کارهای نیک]] [[فرمان]] مرا [[اطاعت]] کنید» هند افزود «ما در اینجا نشسته‌ایم که در [[دل]] قصد [[نافرمانی]] تو داشته باشیم» (در حالی که مسلماً مطلب چنین نبود ولی طبق [[تعلیمات اسلام]] پیامبر{{صل}} موظف بود این اظهارات را بپذیرد).<ref>[[ناصر مکارم شیرازی|مکارم شیرازی، ناصر]]، [[قصه‌های قرآن (کتاب)|قصه‌های قرآن]] ص ۶۵۱.</ref>


== منابع ==
== منابع ==
۷۳٬۱۸۵

ویرایش