←دعوت کوفیان از امام
(←منابع) برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
برچسب: پیوندهای ابهامزدایی |
||
خط ۵۱: | خط ۵۱: | ||
== دعوت کوفیان از امام == | == دعوت کوفیان از امام == | ||
خبر مرگ معاویه و [[امتناع]] حسین و ابن زبیر و [[ابن عمر]] از بیعت به [[کوفه]] رسید. [[کوفیان]] [[اجتماع]] کردند و در نامهای به امام{{ع}} نوشتند: «...اما بعد، [[سپاس]] خدای را که [[دشمن]] [[جبار]] [[سرکش]] شما را هلاک کرد، [[دشمنی]] که بر این [[امت]] [[یورش]] برد و فرمانرواییشان را ربود و ستمکارانه بر آنها [[حکومت]] کرد... پس دور و نابود باد، همانگونه که [[قوم ثمود]] دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و [[پیشوایی]] نیست. به سوی ما بیا که [[امید]] است [[خداوند]] به وسیله تو ما را به [[حق]] یکپارچه گرداند. و این [[نعمان بن بشیر]] - [[حاکم کوفه]] - در [[قصر]] [[فرمانداری]] است و ما در هیچ [[جمعه]] و عیدی به | خبر مرگ معاویه و [[امتناع]] حسین و ابن زبیر و [[ابن عمر]] از بیعت به [[کوفه]] رسید. [[کوفیان]] [[اجتماع]] کردند و در نامهای به امام{{ع}} نوشتند: «...اما بعد، [[سپاس]] خدای را که [[دشمن]] [[جبار]] [[سرکش]] شما را هلاک کرد، [[دشمنی]] که بر این [[امت]] [[یورش]] برد و فرمانرواییشان را ربود و ستمکارانه بر آنها [[حکومت]] کرد... پس دور و نابود باد، همانگونه که [[قوم ثمود]] دور و نابود شدند. اکنون (بدان که) ما را امام و [[پیشوایی]] نیست. به سوی ما بیا که [[امید]] است [[خداوند]] به وسیله تو ما را به [[حق]] یکپارچه گرداند. و این [[نعمان بن بشیر]] - [[حاکم کوفه]] - در [[قصر]] [[فرمانداری]] است و ما در هیچ [[جمعه]] و عیدی به جماعت او حاضر نمیشویم. و اگر باخبر شویم که بهسوی ما میآیی او را بیرون میکنیم تا به [[شام]] برود» این [[نامه]] را با دو نفر فرستادند و آنها دهم [[رمضان]] نزد [[امام]] رسیدند. | ||
[[کوفیان]] دو [[روز]] درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاهوسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به [[حسین بن علی]]، از [[شیعیان]] [[مؤمن]] و [[مسلمان]] او، اما بعد، بشتاب که [[مردم]] [[منتظر]] تواند و جز تو را نمیخواهند. پس بشتاب، بشتاب، و [[سلام]] بر تو باد». | [[کوفیان]] دو [[روز]] درنگ کردند و بعد سه نفر دیگر را همراه با پنجاهوسه نامه که از سوی یک نفر و دو نفر و چهار نفر بود نزد امام فرستادند. دو روز بعد نیز دو نفر دیگر فرستادند و نوشتند: «...به [[حسین بن علی]]، از [[شیعیان]] [[مؤمن]] و [[مسلمان]] او، اما بعد، بشتاب که [[مردم]] [[منتظر]] تواند و جز تو را نمیخواهند. پس بشتاب، بشتاب، و [[سلام]] بر تو باد». | ||
آنگاه عدهای از سران [[کوفه]] نامهای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و [[درود]] بر تو باد»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.</ref> و در [[روایت]] دیگری گوید: [[مردم کوفه]] به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref> | آنگاه عدهای از سران [[کوفه]] نامهای برای آن حضرت نوشتند که در آن آمده بود: «بیا به سوی سپاهی که برای تو آماده شده است و [[درود]] بر تو باد»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۷؛ انساب الاشراف، ص۱۵۷ - ۱۵۸.</ref> و در [[روایت]] دیگری گوید: [[مردم کوفه]] به او نوشتند! «یکصد هزار نفر با تو هستند»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۱۶.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)|ت ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۴.</ref> | ||
== فرستادن [[مسلم بن عقیل]] به کوفه == | |||
بدینگونه، [[رسولان]] مردم کوفه یکی پس از دیگری آمدند و [[نامهها]] انبوهی گرفت تا امام در پاسخشان نوشت: «به [[جماعت]] [[مؤمنان]] و [[مسلمانان]]! اما بعد... آنچه را که شرح دادید و یادآور شدید، همه را دریافتم. سخن عمده شما این است که: «ما را امامی نیست. به سوی ما بیا تا شاید [[خداوند]] بهوسیله تو بر [[حق]] و [[هدایت]] گردمان آورد» اینک برادرم و پسر عمویم و [[معتمد]] خاندانم را بهسوی شما فرستادم و به او دستور دادم که احوال و امور و آرای شما را به من گزارش کند، حال اگر گزارشی داد که آرای جمعی و نظر فردی [[اهل فضل]] و خردمندانتان همانگونه است که رسولانتان آوردهاند و در نوشتههایتان خواندم، با سرعت بهسوی شما میآیم و به جانم [[سوگند]] که امام، تنها، کسی است که عامل به کتاب و گیرندۀ به داد و ادا کننده به حق باشد و خویشتن خویش را بر [[مسیر خدا]] نگاه دارد. والسلام». و [[مسلم بن عقیل]] را بهسوی آنان فرستاد<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱.</ref>. | |||
مسلم آمد و وارد [[کوفه]] شد. [[شیعیان]] نزد او آمدند و به [[نامه]] حسین گوش فرا دادند و گریستند و هجده هزار نفر با او [[بیعت]] کردند<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۲۱؛ مثیر الأحزان، ص۲۱؛ لهوف، ص۱۰.</ref> و مسلم بن عقیل به حسین{{ع}} نوشت: «اما بعد، دیدهبان به کسانش [[دروغ]] نگوید. تا بهحال هجده هزار نفر از [[اهل کوفه]] با من بیعت کردهاند؛ پس تا نامهام به تو میرسد در آمدن [[شتاب]] کن که [[مردم]] همگی با تو هستند و توجه و گرایشی به [[آل]] [[معاویه]] ندارند. و [[السلام]]»<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۲۱۱.</ref> و در روایتی دیگر گوید: بیست و پنج هزار نفر با مسلم بن عقیل بیعت کردند و در دیگری: چهل هزار نفر<ref>تاریخ ابن عساکر، ح۶۴۹.</ref>. | |||
مؤلف گوید: شاید [[کوفیان]] پس از ارسال نامه مسلم به [[امام]]{{ع}} نیز همچنان با مسلم بیعت میکردهاند تا عدد آنها به بیست و پنج یا چهل هزار نفر رسیده است. [[طبری]] گوید: عدهای از [[مردم بصره]] گرد هم آمدند و ماجرای حسین را بازگو کردند و برخی از ایشان به او پیوستند و همراهیاش کردند تا به [[شهادت]] رسیدند. | |||
حسین{{ع}} برای [[بصریان]] نیز نامه نوشت و از آنها [[یاری]] خواست<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۸ - ۲۰۰.</ref>. گوید: یزید، [[نعمان بن بشیر]] را از [[حکومت کوفه]] [[عزل]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] را، با [[حفظ]] [[امارت بصره]]، [[حاکم کوفه]] گردانید و فرمانش داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و بکشد. [[ابن زیاد]] وارد کوفه شد و شیعیان را تعقیب کرد و مسلم بن عقیل بر او شورید و [[بیعتکنندگان]] رهایش کردند و او به [[تنهایی]] با [[سپاه ابن زیاد]] جنگید و ضربتی خورد که لب بالایش شکافت و دندانهای پیشیناش افتادند. سپس از بالای [[خانهها]] سنگباران و آتشبارانش کردند. آنگاه [[محمد بن اشعث]] بهسوی او رفت و گفت: «تو در امانی خود را به کشتن مده!» و این درحالی بود که سنگها در او اثر کرده و از [[جنگ]] [[درمانده]] و توانش کاسته شده و پشت خود را به کنار خانهای تکیه داده بود. ابن [[اشعث]] نزدیک او شد و گفت: «تو در امانی» مسلم گفت: «من در امانم؟» گفت: آری، [[سپاهیان]] نیز گفتند: «تو در امانی» مسلم گفت: «[[آگاه]] باشید که اگر امانم نداده بودید دست به دست شما نمیدادم» پس از آن محاصرهاش کردند و شمشیرش را از گردنش بیرون آوردند و او گفت: «این اولین [[مکر]] است! أمان شما چه شد؟» و روی به ابن اشعث کرد و گفت: «به [[خدا]] [[سوگند]] میبینم که تو بزودی از انجام امانی که به من دادهای درمانده میشوی، آیا خیری در تو هست؟ آیا میتوانی کسی را از سوی خودت بفرستی تا [[پیام]] مرا به حسین برساند؟ من چنان میبینم که او امروز یا فردا بهسوی شما میآید، او و خاندانش، و این [[بیتابی]] و [[اندوه]] من برای آن است. کسی را بفرست تا به او بگوید: «[[مسلم بن عقیل]] درحالی مرا نزد تو فرستاده که خودش در دست آن [[قوم]] [[اسیر]] شده و [[گمان]] ندارد تا فردا زنده بماند. با [[اهلبیت]] خود بازگرد. [[اهل کوفه]] تو را نفریبند که آنها [[اصحاب]] پدرت هستند؛ همان که برای جدا شدن از آنها آرزوی [[مرگ]] یا کشته شدن داشت! [[کوفیان]] به تو و به من [[دروغ]] گفتند و دروغ شنیده را تدبیری نیست!» ابن اشعث گفت: «به خدا سوگند چنین میکنم و به [[ابن زیاد]] میگویم که من به تو [[امان]] دادهام». مسلم را با همان حال نزد ابن زیاد بردند و بین آنها سخنانی گذشت و ابن زیاد به او گفت: به جانم سوگند که تو کشته میشوی! مسلم گفت: این چنین است؟ گفت: آری. گفت: پس مهلت بده تا به یکی از خویشاوندانم [[وصیت]] کنم. سپس به اطرافیان ابن زیاد نگریست و [[عمر سعد]] را دید و گفت: [[عمر]]! میان من و تو پیوند [[خویشاوندی]] است، من اکنون به تو نیاز دارم و بر تو [[واجب]] است که خواسته مرا که یک [[راز]] است به انجام رسانی. [[عمر سعد]] از پذیرش آن [[امتناع]] کرد و [[عبیدالله بن زیاد]] به او گفت: از پذیرش خواسته پسر عمویت سر باز مزن. او برخاست و با مسلم در کناری که در دید [[ابن زیاد]] بود نشست و مسلم به او گفت: «من از هنگامیکه به [[کوفه]] آمدم تا بهحال هفتصد درهم بدهکار شدهام، تو از سوی من آن را ادا کن. و نیز جنازه مرا از ابن زیاد بخواه و آن را [[دفن]] کن و کسی را به سوی حسین بفرست که او را بازگرداند، چون برای او نوشتهام که [[مردم]] با او هستند و وی اکنون در راه است». عمر سعد راز مسلم را برای ابن زیاد فاش کرد و ابن زیاد گفت: «[[امین]] هرگز به تو [[خیانت]] نمیکند ولی گاهی [[خائن]] امین گرفته میشود» و دستور داد مسلم را بالای قصر ببرند و گردنش را بزنند. | |||
مسلم به [[محمد بن اشعث]] گفت: «[[آگاه]] باش! به [[خدا]] [[سوگند]] اگر تو امانم نداده بودی هرگز [[تسلیم]] نمیشدم. برخیز و با شمشیرت از من [[دفاع]] کن که به [[امانت]] خیانت کردی! سپس به بالای قصرش بردند و او درحالیکه [[تکبیر]] میگفت و [[استغفار]] میکرد و بر [[فرشتگان]] و [[رسولان]] خدا [[درود]] میفرستاد، گفت: «پروردگارا! بین ما و بین مردمی که ما را [[فریب]] دادند و دروغمان گفتند و رهایمان کردند [[داوری]] فرما!» و از بلندای قصر گردن زده شد و سر و جسمش بر [[زمین]] افتاد. | |||
ابن زیاد دستور داد «[[هانی بن عروه]]» را نیز به بازار ببرند و گردن بزنند و سر هر دو را با نامهای برای یزید فرستاد و یزید در پاسخش نوشت: «اما بعد، براستی که تو همانی که دوست دارم، زیرکانه و قدرتمندانه عمل کردی، [[شجاع]] و [[دلیر]] و [[بیباک]]. براستی که [[بینیازی]] آوردی و کفایت کردی و [[گمان]] و باورم را دربارۀ خودت راست گردانیدی.»..<ref>تاریخ طبری، ج۶، ص۱۹۹ - ۲۱۵؛ ارشاد مفید، ص۱۹۹ ـ ۲۰۰.</ref>.<ref>[[سید مرتضی عسکری|عسکری، سید مرتضی]]، [[ترجمه معالم المدرستین ج۳ (کتاب)| ترجمه معالم المدرستین ج۳]]، ص ۶۶.</ref> | |||
== منابع == | == منابع == |